مُثُل افلاطونی، سرآغاز یک اشتباه ویرانگر
چنان كه گفتيم، جمها در عمل مخلوق روشی هستند كه ذهن ما براي شناخت هستی در پيش گرفته است. ذهن شناسنده در فرآيندي كه از سويی ساده انگارانه و از سوي ديگر اقتصادي و كارآمد است، محرکهاي حسی و دروندادهايی را كه از جهان خارج دريافت میكند به صورت عناصري دوتايی رده بندي میكند و آنها را به اين ترتيب رمزگذاري و پردازش میكند. جمها حالت هايی حدي هستند كه در جهان خارج وجود ندارند، بلكه به صورت حالت هايی انتزاعی، خالص، و مرزي توسط ذهن آفريده میشوند تا جايگيري داده هاي حسی بر طيفی درجه بندي شده و شناختنی ممكن شود. نخستين پنداشت غلط آن است كه اين وضعيتهاي حدي با واقعيتهايی بيرونی اشتباه گرفته شوند. اين همان اشتباهی است كه مشهورترين پشتيبانش افلاطون است. افلاطون با فرض عناصر مينوي، يا همان مُثُل، در عمل براي جمها ارزشی عينی قايل شد و حتی آنها را بر تجربه هاي حسی و داده هاي ملموس تجربی نيز ترجيح داد. اين به آن معناست كه او اين حقيقت را ناديده گرفت كه رخدادها و چيزهاي واقعی، همه در ميانه ي طيف جمها قرار دارند و نقاط حدي و دو سرِ طيفی كه به جفتهاي متضاد معنايی منتهی میشود، به لحاظ تجربی تهی و خالی است. در جهان خارج، چيزي به نام روشنايی يا تاريكی مطلق وجود ندارد، بلكه تجربه ي ما همواره در نقطه اي بين طيفِ روشنی/ تاريكی قرار میگيرد.