از خودبیگانگیِ اندیشه تا خودبیگانگیِ من
این مسخ شدگیِ اندیشه تا بدانجا ادامه می یابد که افکار خود را در شرایطی که زبانی نشده باشند، نمی فهمیم و تنها از مجرای ارتباط با دیگریِ خودساخته مان، بر عقاید خویش آگاه می شویم. این از خودبیگانگیِ اندیشه، به سادگی در از خودبیگانگیِ من نمود می یابد. من نه تنها اندیشیدن برای خود را از یاد می برد و عادت می کند تا برای دیگران بیندیشد؛ که بودن برای خویشتن را نیز از یاد می برد و خویشتن را طوری بازنمایی می کند و می شناسد، که گویی انگاره ای از یک دیگریِ بیرونی است. من برای توصیف خویش از همان برچسب های زبانشناختی و صفاتی که برای توصیف دیگری ـ و دیگری برای توصیفِ من ـ ابداع کرده، بهره می برد و در آیینه ی برداشت دیگری از من، خود را تفسیر میکند. به این شکل قالبی زبانی و دستورمند که در اصل برای ارتباط با دیگری تکامل یافته بود، بر همه ی سطوح اندیشه و رفتارِ من استیلا می یابد تا در گام نخست، چگونه اندیشیدن و در گام بعدی، چگونه بودن من را تعیین کند.
این مسخ شدنِ زبانی تنها به من منحصر نمی شود. من همزمان با پیکربندی خویشتن در قالب زبان، همین بلا را بر سر دیگری هم می آورد. من با گنجاندن دیگری در قفسی از واژگان، او را قابل تفسیر و فهمیدنی می سازد. به این ترتیب نظامی اجتماعی از من های مسخ شده و از ریخت افتاده تکامل می یابد که اعضایش در مورد تمام چیزهای مهم دنیایی مصنوعی و خودساخته با هم به توافق رسیده اند.
اما دلیل این توافق آن است که دیگر چیز مهمِ چندانی باقی نمانده است. میدان پهناورِ امکان هایی که برای بودن و شدنِ سوژه وجود داشته، پس از عبور از صافی زبان به شبکه ای از کنشهای ارتباطی محدود و عملگرایانه فرو کاسته شده است و از رهگذر این ابتکار تکاملی، پیچیدگی فضای روانیِ افراد به قدری کاهش یافته که رفتارهای شان کاملا قابل پیشبینی و بنابراین فهمیدنی گشته است.
این همان روندی است که پایداری جوامع انسانی را تا حد نظام های مستحکم کنونی، افزایش می دهد و همریختیِ کنش اجتماعی را در افرادِ منحصر به فردِ متفاوتِ عضوِ این جوامع ممکن میسازد. این همان چیزی است که آن را«هنجارشدگی» می نامم.