شکستن پدیده ها
فصلی از کتاب روانشناسی خودانگاره
محتویات
نوزاد يک موجود منفعل و پذيرا نيست
۱. در مورد الگوي پيشروي شناخت من از جهان و ديگري دادهها و شواهد بسياري وجود دارد. در نظريههاي مربوط به رشد قواي شناختي کودک، معمولاً دو پيش داشت مشهور و قديمي درست پنداشته ميشوند:
نخست آن که نوزاد از ترکيب کردن دادههاي حسي مربوط به گيرندههاي متفاوت خود ناتوان است؛ يعني، محرکهاي شنوايي و بينايي و پساوايي مربوط به يک پديده را به شکل چيزهايي متمايز از هم درک ميکند. اين بدان معناست که فرض کنيم نوزاد هنگام ديدن يک چيز، و لمس کردن جداگانهي همان چيز ــ بدون ديدنش ــ امکان پيوند دادن اداراکات مربوطه را به «يک چيز» بيروني ندارد و اين توانايي را بعدها در اثر شرطي شدن و همراهي مداوم محرکهاي خاص با هم به دست ميآورد. اين پيشفرض از آراي روانشناساني مانند ويليام جيمز و ژان پياژه ناشي شده که به جدابودن حوزههاي حسي گوناگون نوزاد از يک ديگر اعتقاد داشتند.
با وجود جاافتاده بودن اين پيشفرض، امروز بر مبناي شواهد تجربي ميدانيم که اين برداشت نادرست است. نوزاد از سنين خيلي پايين شروع به ردهبندي و مفصلبندي دادههاي حسي خود ميکند و در همان ماه اول پس از تولد به يکسان بودن چيزي که ميبيند و لمسش ميکند، پي ميبرد. اگر پستانکي با شکل خاص را يکبار به بچه نشان دهيم و بعد در تاريکي آن را در دهانش فرو کنيم، به يکسان بودنشان پي ميبرد و رفتارهاي بازتابي مربوط به برخورد با محرکي نو را از خود نشان نميدهد[۱]. بنابراين، نوزاد يک موجود منفعل و پذيرا نيست که بر مبناي تداعي تصادفي محرکها و همراهي تکرارشوندهي دادهها شرطي شود و پس از سپري شدن زماني دراز به انباشته بودن جهان از چيزها پي ببرد. برعکس، نوزاد سيستمي فعال و جستوجوگر است که در ابتداي کار بر مبناي برنامهاي وراثتي و بعدتر با روشي خودانگيخته محيط خود را ميکاود و با سرعتي چشمگير به يکپارچگي و انسجام چيزهايي که صادرکنندهي محرکهاي حسي گوناگون هستند پي ميبرد[۲].
شناسايي جهان با شکلگيري زبان آغاز نمی شود
۲. دومين پيشفرض رايج، مربوط دانستنِ تثبيت چيزها و شناسايي جهان با شکلگيري زبان است. نظريهپردازان ساختگراي[۳] روس به ويژه ويگوتسکي و شاگرد نامدارش، لوريا، در اين زمينه بسيار تأثيرگذار بودهاند. ويگوتسکي کارکردهاي عالي استنتاجي مانند تعميم و ترکيب و اصولا تفکر فعال را برساختهي نظام زباني فرض ميکرد. به اين ترتيب، کل روند شناخت همچون حاشيهاي بر رشد و تکوين زبان در نوزاد دانسته ميشد[۴]. لوريا هم چفت شدن محرکها به يک ديگر و تشخيص چيزها از هم را مديون تکامل زبان گفتاري و به ويژه شکلگيري واژگان و نامها ميدانست[۵]. از ديد او اصولاً نام و واژه ريشه در تلاش نوزاد براي ردهبندي چيزهاي پيرامون خود داشتند[۶].
شواهد آزمايشگاهي نشان ميدهد که اين پيشفرض دوم نيز نادرست است. نوزاد بسيار پيش از شکلگيري زبان امکان تشخيص اشيا و درک قانونمنديهاي حاکم بر روابط ميانشان را دارد. در حدود چهار تا پنج ماهگي، بسيار پيش از شکلگيري زبان، چيزها در ذهن کودک تثبيت ميشوند و تداوم و استمرارشان در زمان و مکان قابل درک ميگردند. به طوري که اگر با شعبدهبازي چيزي را جلوي چشم نوزاد غيب کنيم، کودک تعجب ميکند و حرکات چشمش را براي يافتن چيز گمشده متمرکز ميکند[۷]. شواهد نشان ميدهد که نظر پياژه در مورد سير شناخت اشيا درست بوده است و حرکت مهمترين عامل در تثبيت ماهيت ويژهي يک چيز است. نوزاد اول چيزهاي متحرک را به عنوان «چيزي» ثابت و پايدار در نظر ميگيرد و بعدها اين درک را به اشياي ساکن تعميم ميدهد[۸]. اين روند را، که در جريان آن زمينهي درهم و برهم محرکهاي حسي بيروني در هم ميشکند و در قالب مجموعهاي از چيزهاي ثابت و متمايز سازمان مييابد، «شکست پديدهها» مينامم. شکست پديدهها روندي حسي ـ پردازشي است که بر مبناي برنامهاي ژنتيکي در مغز نوزادان اجرا ميشود و توانايي شکستن، تکه تکه کردن، و تقسيم نمودنِ زمينهي درهم و مغشوشِ محرکهاي حسي به «چيز»ها و «پديدار»هايي متمايز و تفکيکپذير را ممکن ميسازد.
شکسته شدن بت والد
۳. همزمان با شکسته شدن جهان به پديدارها و چيزها، والد و ديگري نيز تشخص مييابند و از ساير چيزها تفکيک ميشوند. کودک به تدريج دو نکتهي تکاندهنده را درک ميکند. نخست آن که والد و ديگريهاي شبيه والد چيزهايي شبيه به ساير چيزهاي مقيم جهان هستند. بنابراين، والد به تدريج از وضعيت نيرويي فراگير، نيکخواه، و کيهاني بيرون ميآيد و به چيزي در ميان ساير چيزها بدل ميشود. دومين کشف بزرگ نوزاد آن است که والد تنها حمايتگر و لذتآور نيست، بلکه ميتواند تنبيهکننده و مولد درد هم باشد. پس کودک ميکوشد تا قواعد رفتاري حاکم بر والد را دريابد.
سادهترين راهِ صورتبندي اين قواعد آن است که محوري متناظر با لذت/ رنجِ من در والد نيز فرض شود و رفتارهاي خوشايند يا ناخوشايند وي بسته به مقدار لذت و رنجي که تجربه ميکند تفسير شود. به اين شکل، والد و ردهاي از پديدارها که با آن تناسب دارند، موجوداتي با توانايي درک لذت و رنج، هدفمند، و شبيه به من پنداشته ميشوند، و اين همان است که ديگري نام دارد. والد به تدريج به مامان و بابا و برادر و خواهر و غريبهها شکسته ميشود و اين روند به قدري ادامه مييابد که در نهايت غريبههايي موهوم (لولو)، يا انتزاعي (مفهوم عام انسانيت، ملت، قبيله) يا جانوراني خانگي را نيز در بر بگيرد.
روند تفکيک ديگري از جهان در دو سال اول عمر کودک تکميل ميشود. با وجود اين، به ظاهر برنامهاي وراثتي از ابتداي زايمان به نوزاد کمک ميکند تا محرکهاي مربوط به ديگري را از جهان تفکيک کند. چنان که نوزادان تازه به دنيا آمده با وجود آن که توانايي زيادي براي پردازش تصوير ندارند و تقريباً کور محسوب ميشوند، به محرکي حسي مانند چهره لبخند ميزنند. نوزاد در اين سن هنوز چيزي به عنوان چهره يا ديگري واقعي را درک نميکند، و تنها به برنامهاي ژنتيکي واکنش نشان ميدهد که قرار است بعدها به عنوان مرجعي براي سازماندهي دادههاي مربوط به ديگري عمل کند. يک شاهد بر اين ادعا آن است که نوزادان در اين سن بدون تميز به همهي چهرههاي پيشارويشان لبخند ميزنند، و حتي بين چهره و محرکهاي نوري مشابه تميزي قايل نميشوند؛ يعني، به صفحهاي بيضي با دو لکه روي آن نيز با همان شدتي لبخند ميزنند که به چهرهي مادرشان![۹]
با وجود اين، اين واکنشهاي بازتابي را نبايد چيزي هم ارزِ شناسايي والد و ظهور عرصهي ديگري دانست. قلمرو ديگري، کمي ديرتر، در حدود سه ماهگي، در ذهن نوزاد ظهور ميکند.
نظريهي ذهن ديگري
در سه ماهگي، چيزي در نوزاد شکل ميگيرد که نزد عصبشناسان و فيلسوفان شناخت به «نظريهي ذهن ديگري» معروف است. شواهد نشان ميدهد که در اين سن نوزاد وجود نوعي هدفمندي و قصد را در ديگري کشف ميکند و درمييابد که ديگري نيز ذهني شبيه به «من» دارد. در اين سن نوزاد براي نخستين بار دست به حيلههايي ميزند تا چيزهايي را از چشم والد پنهان کند. در نتيجه، نخستين اشکال دروغ گفتن نوزاد در اين مرحله، بسيار پيش از شکلگيري زبان و گفتار ظهور ميکند. شرط لازم براي دروغ گفتن يا پنهان کردن چيزي از چشم کسي آن است که او را صاحب ذهني فرض کنيم که از ذهن من متمايز است. اين امر، يعني فرض ذهني خودمختار و مستقل از ذهن من، که دانش، نگرش، و خواستهاي خود را دارد، همان هستهي بنياديني است که مفهوم ديگري بر پايههايش سوار ميشود. در اين مرحله، نوزاد شکلی ساده شده از آزمون موسوم به سالي ــ آن[۱۰] را با موفقيت پشت سر ميگذارد[۱۱].
در اين آزمون نمايشي عروسکي براي کودک اجرا ميشود که در آن عروسکي به نام «سالي» وارد اتاقي ميشود و در غياب عروسکي به نام «آن» چيزي را در جايي پنهان ميکند. بعد سالي خارج ميشود و آن وارد ميشود و بدون اين که جايي را جستوجو کند، آن چيز را از مخفيگاهش بيرون ميآورد. بر مبناي بررسي حرکات چشم نوزاد ميتوان فهميد که نوزاد اين داستان را عجيب ميداند يا نه. اگر نوزاد اين جريان را نامعقول بداند، مدت بيشتري به عروسک «آن» خيره ميشود. شواهد نشان ميدهد که نوزاد تا سه ماهگي با ديدن اين نمايش تعجب نميکند، اما از سه ماهگي به بعد با شگفتي به اين منظره خيره ميشود. اين بدان معناست که در اين سن نوزاد ميتواند به تفاوت دانستههايي که در ذهن دو آدم متفاوت وجود دارد پي ببرد. تا پيش از اين زمان، کودک از ديدن اين نمايش تعجب نميکند چون از ديد او دانستههاي ذهن خودش و ديگري، و بنابراين اطلاعات موجود در ذهن دو ديگري متمايز، از هم تفکيک نشدهاند و همه در ميداني گسترده از ادراک قرار ميگيرند. پس از اين مقطع، نوزاد به تمايز حالات ذهني، دانستهها، و ادراکات ميان خود و ديگري پي ميبرد و به همين دليل هم ميتواند دروغ بگويد.
ابراز شادي/ خشم/نفرت
نوزاد تا سه ماهگي درکي به نسبت منسجم و قانونمند از حضور ديگري به دست ميآورد و در همين زمان است که نخستين علائم ابراز شادي براي ديگران را نيز از خود نشان ميدهد. در اين سن نوزاد علاوه بر کنشهاي حرکتياي که پيامد طبيعي حس لذت هستند، نمايشهايي نمادين را براي چشمان والد توليد ميکند تا او را از شادماني خويش مطمئن سازد. آنگاه در چهار ماهگي نخستين علايم خشم و در پنج ماهگي نخستين علايم نفرت در نوزاد پديدار ميشود. هردوي اين عواطف از ارجاع حس درد و رنج به ديگري ناشي ميشوند. خشم و نفرت عواطفي هستند که نسبت به «ديگري بد»، يعني ديگرياي که خاستگاه رنج نوزاد بوده، نشانه ميروند.
به اين ترتيب، چنين مينمايد که در فرآيند رشد رواني من، ارجاع لذت به ديگري کمي زودتر از ارجاع رنج به وي آغاز شود.
مرحلهي آيينگي
۴. از حدود نه ماهگي که نوزاد شروع به حرکت خودمختار در محيط ميکند و چهار دست و پا به اطراف ميخزد، مرحلهي موسوم به آيينگي هم آغاز ميشود. مرحلهي آيينگي را براي نخستين بار چارلز هورتون کولي به عنوان مرحلهاي کليدي در رشد رواني نوزاد و اجتماعي شدنش پيشنهاد کرد. اين مفهوم بعدها از سوي نظريهپردازان کنش متقابل نمادين مورد استفاده قرار گرفت و جا افتادهترين کاربرد خود را در مدل ساختارگرايانهي ژاک لاکان به دست آورد. مرحلهي آيينگي از ۸ ـ ۹ ماهگي آغاز ميشود و تا ۱۸ ماهگي تداوم مييابد. اين مرحلهاي است که کودک در آن به تدريج خود را به عنوان چيزي در ميان ساير چيزها باز ميشناسد و امکان تشخيص تصويرخويش در آيينه را به دست ميآورد.
نوزاد انسان، برخلاف ساير جانوران، در برابر آيينه به شکلي خاص واکنش نشان ميدهد. تصويري که در آيينه وجود دارد، از آغاز دورهي آيينگي، به چيزي مرتبط با من منسوب ميشود و به همين دليل هم رابطهي نوزاد با آن به اين دليل نيست که نوزاد در تصويرش همبازي يا همنوعي فرضي را بازمييابد. نوزاد در اين مرحله به روشني تصوير آيينه را به خود مربوط ميداند و رفتاري را در برابر آن نشان ميدهد که ميتواند بسيار معنادار باشد. رفتار کودک در برابر آيينه شادمانه و آميخته با لذت است، و از اين رو با «مسحورِ آيينه شدن» توصيف ميشود. از سوي ديگر، نوزاد به تمرين منسجم ساختن خويش در آيينه ميپردازد؛ يعني، به جاي بازي کردن با تصويرش ــ کاري که بچه گربه انجام ميدهد ــ حرکات خود را در آيينه رديابي ميکند و به عبارتي تمرين ميکند تا «از بيرون» و «از چشم ديگري» خود را بنگرد.
فرويد، هنگامي که از روند تکوين رواني کودکان سخن ميگفت، سيلان ليبيدو در بدن را عاملي ميدانست که در حد فاصل دو حس بينايي و پساوايي عمل ميکند و دريافتههاي دروني فرد از خويش را در اين دو حوزه با هم گره ميزند. رشد رواني و انسجام شخصيتي کودک از ديد او محصول ترکيب اين دو حس بود. لاکان، در بازبيني و بازخواني فرويد، همين برداشت را با حذف مفهوم ليبيدو و تأكيد بر مرحلهي آيينگي تکرار کرد. از ديد او، دريافتهاي پساوايي و بينايي کودک تعارضي دروني با هم دارند. دريافتهاي پساوايي دروني، مبهم، فراگير، ذهني و بنابراين پاره پاره و نامنسجم هستند، و به ويژه در مرحلهي پيشاآيينهاي، که هنوز کودک نگريستن به خود را کشف نکرده، اهميت دارند. پس از آغاز مرحلهي آيينهاي، حس بينايي به تدريج بر پساوايي چيره ميشود و برداشت «عيني»، بيروني، دقيق، فضامدار، و منسجمي را از من به دست ميدهد. ظهور اين تصوير يکپارچه از من، حادثهاي تعيينكننده در زندگي رواني فرد است. در اينجاست که خودانگاره شکل ميگيرد و لوازم و ابزار عملياتياش به تدريج از هم متمايز ميشوند.
بازتعريف من با کشف آيينه
به اين ترتيب، من، که نخستين شناسنده و نخستين عنصر قطعي در تجربهي زيستهي نوزاد بود، با کشف آيينه بازتعريف ميشود و همزمان با صورتبندي مجدد خود، رابطهاش با ديگري و جهان را نيز بازبيني ميکند. سوژه در قالب تماميتي منسجم و يکپارچه براي نخستين بار در آيينه پديدار ميشود و در دستگاه بينايي بازنمايي ميگردد و به چيزي در ميان ساير چيزها، و پديدهاي همچون ساير پديدهها دگرديسي مييابد. درک اين نکته کليدي است که فهمِ فضا/ مکان و سازمان يافتگي پديدارها و چيزها نسبت به من را در دل آن ممکن ميسازد. به قول مرلوپونتي، پس از همذات پنداري با تصوير خويشتن در آيينه است که ادراک دروني و شهودي از حضور و مکان به فهم رياضيگونه و دقيق «جاي چيزها» تکوين مييابد و معنايي از مکان را صورتبندي ميکند[۱۲] که بيروني و انتزاعي است و ميتوان دربارهاش با ديگري توافق کرد.
در حدود آغاز دورهي آيينگي، کودک نخستين تظاهرات عاطفي ديگرخواهانه را آشکارميکند. در ده ماهگي کودک ميتواند نسبت به بزرگسالان ابراز محبت کند. تا دوازده ماهگي اين توانايي به کودکان ديگر هم تعميم مييابد. به اين ترتيب، تجربهي توليد لذت در ديگران و لذت بردن از اين تجربه، يکي از پيامدهاي صورتبندي مجدد مفهوم من است. در حدود پانزده ماهگي، نخستين نشانههاي حسد در نوزاد آشکار ميشود. حسادت تنها در شرايطي ممکن است که کودک بتواند مقدار لذتي که خود از آن بهرهمند بوده را با مقدار لذتي که به ديگري منسوب است، مقايسه کند. از همين سن به تدريج راه رفتن روي دو پا و سخن گفتن آغاز ميشود و نوزاد دو توانايي اصلي و متمايزکنندهي گونهي انسان خردمند ــ يعني دوپارَوي و زبان ــ را به دست ميآورد.
تحول در نحوهي بازي کردن
۵. يکي از نشانههاي بارزِ دگرديسي مرزبندي قلمروهاي سه گانهي زيستجهان، در پايان دورهي آيينگي، آن است که تحولي در نحوهي بازي کردن کودک پديد ميآيد. تا پيش از دو سالگي، بازيهاي کودک در ردهي بازيهاي حرکتي ـ انفرادي ميگنجد. در اين مرحله بازي کودک همواره انفرادي است و قواعد خاصي در آن جاري نيست. در واقع، اين بازيها بيشتر نوعي تمرين حرکات عضلاني است. اما در دو سالگي، الگوي جديدي از بازي آغاز ميشود که پياژه آن را «خودمدارانه» ناميده است. در اين مرحله، کودک هنوز بيشتر «با خود» بازي ميکند. با وجود اين، ميتواند به همين ترتيب با ديگران هم بازي کند.
تا اينجا هنوز مفهوم برد و باخت شکل نگرفته و کودک پيشبينيپذير بودن رفتار ديگري و قاعدهمند کردن رفتار خويش را به عنوان غايت بازي ميپذيرد[۱۳]. در اين مرحله، کودک در حال کشف کردن خود به مثابه هويتي منسجم است و بازيهايش به کاوش در امکانات و فضاهاي نهفته در اين منِِ تازه صورتبندي شده محدود ميشود.
۶. کودک در حدود چهار سالگي به مفهوم عام مالکيت پي ميبرد و در شش تا هفت سالگي، همزمان با چيره شدن بر کاربرد زبان و تسلط بر ابزارهاي گفتاري، امکان کنش متقابل سازمان يافته با ديگران را به دست ميآورد. يکي از نشانههاي ورود به اين مرحله دگرديسي در ساختار بازيهاي کودک است. کودک که تا اين زمان به تنهايي بازي ميکرد يا بازي با ديگري را به شکلي ويژه و وابسته به ماهيت آن ديگري خاص تعريف ميکرد، به تدريج ميآموزد که قواعدي عام را مستقل از بازيگران درک کند و آن را هنگام بازي رعايت کند. بر اساس مشاهدات پياژه، در همين زمان است که مفهوم اخلاقي دروغ در کودک شکل ميگيرد و نخستين نشانههاي درک قوانين اخلاقي در وي شکوفا ميشود[۱۴].
به اين ترتيب، رشد نظام حسي / پردازشي نوزاد از ابتداي تولد بر چيزها و اشياي جهان متمرکز ميشود و تا چهار پنج ماهگي به وضعيتي بالغ در زمينهي تشخيص جهان دست مييابد. در سه ماهگي، موج ديگري از پردازش دادهها شروع ميشود و با تفکيک کردن ردهي خاصي از چيزها که شبيه به من هستند، قلمرو ديگري را در دل جهان بر ميسازد. روند درک ديگري تا دو سالگي که زبان در کودک جايگير ميشود، تداوم مييابد. اين توانايي در شش تا هفت سالگي به اوج جديدي دست مييابد. اين مرحلهاي است که کودک قواعد انتزاعي و مستقل از افرادي را درمييابد که بر رفتار آدميان حاکم است يا بايد حاکم باشد.
۷. به اين ترتيب، نوزاد با چهار موجِ پياپي از تفکيک قلمروهاي هستيشناسانه روبهرو ميشود.
نخست، با زايمان، با شکاف ميان من و جهان آشنا ميشود، و چند ماه را صرف تثبيت چيزها در جهان و آموختن شکستن پديدهها ميکند. تقريباً همزمان با تسلط نوزاد بر اين فن، و مصادف با وقتي که نوزاد حضور مستمر چيزها را باور ميکند روند تفکيک ديگري از جهان نيز آغاز ميشود. اين روند تا جايي ادامه مييابد که نظام ارتباطي با ديگري در قالب زباني طبيعي تکوين يابد. در اواخر اين دوره، مرحلهي آيينگي آغاز ميشود و در جريان آن من بار ديگر خود را از نو به کمک ابزارهاي زباني و بينايي ــ يعني از چشم ديگري ــ صورتبندي ميکند.
با پايان اين مرحله است که رشد ذهني کودک مرحلهي بحراني اوليهاش را پشت سر ميگذارد و کودک کمکم به جهان آشناي بزرگسالان وارد ميشود و به عنوان عضوي از آن اعتبار مييابد. عضوي که قابليت بازآفريني پديدارها و بازسازي ذهني زيستجهاني که ديگران دربارهاش توافق دارند را به دست آورده است. جهاني انباشته از چيزها و ديگريها، که بر اساس قواعدي متمايز که بر وضعيت بيروني چيزها و حالات دروني ديگريها استوار است عمل ميکند.
نوزاد، در ابتدا، ديگري را همچون چيزي در ميان ساير چيزها درک ميکند. تا آن که پيچيدهتر شدن نظامهاي ارتباطي ميان من و ديگري اين سوژهي شناخت را تا مرتبهي سوژهاي شناسنده ارتقا دهد و به آن منزلتي همتاي من اعطا کند. ديگري پيش از آن که به جايگاهي چنين مشخص و شبيهسازي شده با من دست يابد، وضعيت يک والد مبهم و دوردست را دارد. والدي که قادر مطلق است و تعيين ميزان لذت و رنجي که کودک دريافت ميکند بر عهدهي اوست. اين تصوير با ديگري به عنوان موجودي همتاي من، که از نقصها و ناتوانيهاي من نيز برخوردار است، تفاوت دارد.
کودک در فاصلهي سه ماهگي تا دو سالگي، که بر زبان تسلط مييابد و امکان صورتبندي رفتارها و حالات رواني ديگري را در اين زمينهي نمادينِ توسعهيافته پيدا ميکند، تصويري استعلايي و اساطيري از ديگري را در ذهن دارد. ديگري در اين دوران براي او به مثابه والدي غولآسا و نيرومند جلوه ميکند که صاحب حق انحصاري نوازش و تنبيه است و از اين رو ماهيتش با من متفاوت است. با بزرگتر شدن کودک و به ويژه با مسلط شدنش بر زباني که اين والد استعلايي حالات رواني خود را به کمکش بيان ميکند، جايگاه اين والد نيز دگرگون ميشود و همزمان با تکثير شدنش در قالبِ تمام آدمها يا موجودات هوشمند ديگرِ پيرامون من به جايگاهي شبيه به من دست مييابد.
در دو سالگي، کودک با درک اين که ديگري چيزي همچون ساير چيزهاست، و جمع بستن آن با اين درونفهمي که ديگري هم من را همچون چيزي در ميان ساير چيزها درک ميکند به اين کشف دست مييابد که من از سويي يک ديگري بالقوه است، و از سوي ديگري چيزي از چيزهاي جهان محسوب ميشود. اين پديده يعني تشبيه من به ديگري و جهان در مراحل نخستين رشد شناخت کودک را «چيزوارگي آغازين» مينامم. چيزوارگي آغازين عبارت از درک اين نکته است که هستي عبارت است از انبوهي از چيزهاي مستقل از هم، که يکي از آنها من، و برخي از آنها ديگري هستند. به عبارت ديگر، اين وضعيت عبارت است از هم سطح شدن همهي پديدارهاي قابل درک ــ حتي من ــ و تبديل شدنشان به «چيز». چيزوارگي آغازين محصول درآميختگي دو روند موازي در جريان تکامل شناخت در سوژه است: شکست پديدهها، که چيزها را ميآفريند، و مرحلهي آيينگي که من و ديگري را در چارچوب مرجعي بيروني، انتزاعي، و بيناييمدارانه بازتعريف ميکند.