انسان ، مهر و مولانا: تفاوت بین نسخه‌ها

از ویکی زروان
پرش به: ناوبری، جستجو
جز
جز
سطر ۵۸: سطر ۵۸:
 
هفت دریا بر ما غرقه یک قطره بود که به کف شعشعه جوهر انسان داریم
 
هفت دریا بر ما غرقه یک قطره بود که به کف شعشعه جوهر انسان داریم
  
[[رده: کلید واژه]] [[رده: ادبیات]]
+
[[رده: مقاله]] [[رده: ادبیات]]

نسخهٔ ‏۴ مارس ۲۰۱۴، ساعت ۱۷:۳۱

دکتر شروین وکیلی 26/6/1390

مرا عهدیست با شادی که شادی آن من باشد مرا قولیست با جانان که جانان جان من باشد

به خط خویشتن فرمان به دستم داد آن سلطان که تا تختست و تا بختست او سلطان من باشد

اگر هشیار اگر مستم نگیرد غیر او دستم وگر من دست خود خستم همو درمان من باشد

چه زهره دارد اندیشه که گرد شهر من گردد که قصد ملک من دارد چو او خاقان من باشد

نبیند روی من زردی به اقبال لب لعلش بمیرد پیش من رستم چو از دستان من باشد

بدرم زهره زهره خراشم ماه را چهره برم از آسمان مهره چو او کیوان من باشد

بدرم جبه مه را بریزم ساغر شه را وگر خواهند تاوانم همو تاوان من باشد

چراغ چرخ گردونم چو اجری خوار خورشیدم امیر گوی و چوگانم چو دل میدان من باشد

منم مصر و شکرخانه چو یوسف در برم گیرم چه جویم ملک کنعان را چو او کنعان من باشد

زهی حاضر زهی ناظر زهی حافظ زهی ناصر زهی الزام هر منکر چو او برهان من باشد

یکی جانیست در عالم که ننگش آید از صورت بپوشد صورت انسان ولی انسان من باشد

سر ما هست و من مجنون مجنبانید زنجیرم مرا هر دم سر مه شد چو مه بر خوان من باشد

سخن بخش زبان من چو باشد شمس تبریزی تو خامش تا زبان‌ها خود چو دل جنبان من باشد


این شعر که یکی از زیباترین غزلهای دیوان شمس است، از دو نظر ویژه است. نخست از این رو که در سراسر دیوان شمسِ حجیم و بزرگ، این تنها غزلی است که کلمه‌ی انسان در آن دو بار به کار گرفته شده است، و این زمانی بیشتر جلب نظر می‌کند که بدانیم مولانا در کل این واژه را زیاد به کار نمی‌گرفته و در سراسر دیوان شمس تنها بیست و چهار بار به واژه‌ی انسان اشاره کرده که دو بارِ آن در اینجاست. دومین دلیل ویژگی این غزل آن است که تصویر مولانا از انسان کامل به خوبی در آن بازتابانده شده است. درآمد شعر، اشاره‌ایست پوشیده به عهد و پیمان انسان و خداوند. این نکته جالب توجه است که طرفِ پیمان، که خداوند است، در بیت آغازین با استعاره‌ی شادی مورد اشاره واقع شده است. عهد انسان و خداوند را می‌توان در سنتها و روایتهای گوناگون فهم کرد. عهد الست خداوند و حضرت آدم در قرآن، پیمان خدا و ابراهیم در تورات، ، پیمان جنگاور و ایزدِ مهر، یا همکاری انسان و هورمزد برای نابودی اهریمن، سنتهای گوناگونی هستند که در آن خداوند و انسان با یکدیگر هم‌پیمان می‌شوند.

موضوع این پیمان متفاوت است و موقعیت دو سوی قرارداد نیز هم. ممکن است خداوند نسبت به انسان موقعیت سرداری در برابر جنگجویی را داشته باشد، با این هدف که دروغ و بیداد از میان برود، و این شیوه‌ی مهرپرستان باستانی بوده است. ممکن است عهد آدم و خداوند در روز ازل مورد نظر باشد که در این حال موقعیت خالق و مخلوق در برابر هم قرار می‌گیرد و آدمی در برابر دستیابی به وجود بر عهده می‌گیرد که بندگی کند و مطیع آفریدگار خویش باشد، و این دیدگاه ادیان ابراهیمی است. ممکن است جایگاه این دو به دو جنگجوی هم‌پیمان و کمابیش هم‌تراز شبیه باشد که برای نابود کردن اهریمن و پلیدی متحد می‌شوند، و این کمابیش منظری است که در گاهان زرتشت می‌بینیم.

در نگاه صوفیه، از دیرباز این اعتقاد به همسانیِ جهان اکبر و جهان اصغر، و امکان یگانه شدن با خداوند وجود داشته است، و غزلی که خواندیم یکی از گویاترین بیان‌های این موضوع نزد مولاناست. دو بیت نخست از این غزل، چنان که گفتیم به پیمان انسان و خداوند اشاره دارد و این را از آنجا می‌توان دریافت که واژه‌ی سلطان در غزلهای مولانا معمولا برای اشاره به خداوند یا عشق – که برجسته‌ترین جلوه‌ی خداوند است- به کار گرفته می‌شود. بیت سوم به دو سویه بودن این پیمان اشاره می‌کند. انسان در مستی و هشیاری رو به سوی او دارد و پیمان او را نگه می‌دارد و در مقابل دستگیری و حمایت وی را به دست می‌آورد. پس از این سه بیتِ گشایش، پنج بیت دیگر می‌آید که گذشته از زیبایی چشمگیرِ تصاویر و آهنگ گوش‌نوازش، به اقتدار و نیروی برخاسته از این پیمان اشاره می‌کند. در اینجا تصریح می‌شود که پیمان میان انسان و خداوند از جنس عشق است و ارتباطی از نوع دلدار و دلداده در میان این دو برقرار است. در پرتو همین مهر است که دل میدانِ ترکتازی انسان قرار می‌گیرد و سراسر هستی به دیباچه‌ای بر اراده‌ی آدمی بدل می‌گردد. در این پنج بیت اقتدار و جبروتی به "من" -یعنی انسانِ مهرآیینِ پیمان‌دار با خداوند- منسوب شده که او را در رتبه‌ای همسان ایزدان قرار می‌دهد. اخترانی مانند ماه و ناهید و کیوان که در عصر مولانا نیروهایی آسمانی و قوایی حاکم بر سرنوشت آدمیان قلمداد می‌شدند، در پرتو این مهر می‌سوزند و بر می‌افتند و لگام و مهارشان به دست انسان می‌افتد، و این تعبیری از وحدت خالق و مخلوق و یکی شدن جهان اکبر و اصغر است. آنگاه، دو بیتِ نغز کلیت ماجرا را به شکلی دیگر صورتبندی می‌کند:

زهی حاضر زهی ناظر زهی حافظ زهی ناصر زهی الزام هر منکر چو او برهان من باشد

یکی جانیست در عالم که ننگش آید از صورت بپوشد صورت انسان ولی انسان من باشد


اینجاست که می‌بینیم معشوق آسمانی مولانا، یعنی همان کسی که مهر را ممکن می‌سازد و پیمانِ آفریننده‌ي شادی را بر می‌تابد، صورتی زمینی شده از خداوند است. یعنی سرشتی است که در قالبی گیتیانه به صورت انسان بازنموده شده است. آن جانِ عالم، یا روانِ گیتی (گوشوروَنِ باستانی) که از صورت و محدودیتِ آن بیزار است، در نهایت به این حریم و مرزبندی تن می‌دهد و وقتی چنین می‌کند، در قالب انسانی نمود می‌یابد، که "انسانِ من" است. این را می‌توان "انسانی که من است" خواند، که خودِ شاعر یا هر مخاطبی تواند بود، یا "انسانی که از آن من است" می‌توان فهمید، که در این حال صورت گیتیانه‌ی معشوق، یعنی شمس تبریزی است که در انتهای غزل بدان تصریح شده است.

خلاصه‌ی کلام آن که مولانا گویی در چارچوبی پیچیده و شالوده‌شکن به ارتباط خویش با سایر هستندگان می‌اندیشد. این هستندگان از سویی موجودات مینویی و خداوندی است که صاحب عهد الست است، و از سوی دیگر به سویه‌ی زمینی و گیتیانه‌ی یار دلالت دارد که شمس تبریزی نمود آن است. در هر دو حال، عشق است و مهر است که ارتباط را برقرار می‌سازد و همین نیروست که یگانگی عاشق و معشوق و در نتیجه ایزدگونگیِ انسان را ممکن می‌سازد.

دریغ است این سخن را به پایان ببریم و از غزل دیگری از مولانا یاد نکنیم که در آن نیز انسان به شکلی سازگار با تفسیر ما نمود یافته است:


ما سر و پنجه و قوت نه از این جان داریم ما کر و فر سعادت نه ز کیوان داریم

آتش دولت ما نیست ز خورشید و اثیر سبحات رخ تابنده ز سبحان داریم

رگ و پی نی و در آن دجله خون می جوشیم دست و پا نی و در آن معرکه جولان داریم

هفت دریا بر ما غرقه یک قطره بود که به کف شعشعه جوهر انسان داریم