سطوح توصیفی فراز: تفاوت بین نسخه‌ها

از ویکی زروان
پرش به: ناوبری، جستجو
(شمار سطوح سلسله‌مراتبي‌)
(رخدادِ دگرگون‌سازي)
سطر ۹۳: سطر ۹۳:
 
<br />
 
<br />
 
=====رخدادِ دگرگون‌سازي=====
 
=====رخدادِ دگرگون‌سازي=====
متغير ديگري که مي‌تواند براي تفکيک سطوح فراز به کار گرفته شود رخدادِ دگرگون‌سازي است که به واحد تغيير در سيستم‌هاي بنيادينِ مربوط به هر سطح منتهي مي‌شود. چنين مي‌نمايد که در سطح زيست‌شناختي، دو نوع از دگرگوني‌هاي اساسي وجود داشته باشد: جهش‌هاي ژنتيکي، و گذارهاي فيزيولوژيک. در تحليل‌هاي کلان زيست‌شناختي معمولاً جهش را محوري فرض مي‌کنند و گذارهاي فيزيولوژيکي مانند دگرديسي در حشرات يا بلوغ در پستانداران را مشتقي از آن در نظر مي‌گيرند.
+
متغير ديگري که مي‌تواند براي تفکيک سطوح فراز به کار گرفته شود رخدادِ دگرگون‌سازي است که به واحد تغيير در سيستم‌هاي بنيادينِ مربوط به هر سطح منتهي مي‌شود. چنين مي‌نمايد که در سطح زيست‌شناختي، دو نوع از دگرگوني‌هاي اساسي وجود داشته باشد:  
 
+
# جهش‌هاي ژنتيکي
در سطح رواني، دو رده از دگرگوني‌ها را مي‌توان شناسايي کرد: گذار سطوح هشياري، و خلاقيت که يکي به تغيير در حالتِ پردازش اطلاعات و ديگري به تغيير در الگوي پردازش اطلاعات منتهي مي‌شود. در سطح اجتماعي به همين ترتيب با انقلاب‌ها و گذارهاي اجتماعي روبه‌رو ‌‌هستيم، و همتاي اين امور در سطح فرهنگي دگرگوني سرمشق‌ها[۵] است.
+
# گذارهاي فيزيولوژيک
 
+
در تحليل‌هاي کلان زيست‌شناختي معمولاً جهش را محوري فرض مي‌کنند و گذارهاي فيزيولوژيکي مانند دگرديسي در حشرات يا بلوغ در پستانداران را مشتقي از آن در نظر مي‌گيرند.
متغيرهاي ديگري را نيز براي تميز دادن سطوح فراز مي‌توان عنوان کرد؛ جفت‌هاي معنايي متضاد مرکزي براي رده‌بندي و سازماندهي رخدادهاي هر سطح، که توسط سيستم به کار گرفته مي‌شود، حوزه‌هاي پديدار‌شناسانه‌ي متداخلي که سطح مورد نظر را بر مي‌سازند، نظام‌هاي انضباطي‌اي که سازماندهي عناصر و جريان‌ها را در هر سطح بر عهده دارند، و ماهيت عناصري که در ابرچرخه‌هاي[۶] دروني هر سطح به جريان مي‌افتند و رخدادهاي آن لايه را برمي‌سازند ديگر متغيرهايي هستند که مي‌توانند به عنوان شاخص‌هاي تفکيک سطوح يادشده از هم عمل کنند. در جدول شماره‌ي دو خلاصه‌اي از اين متغيرها فهرست شده‌اند.
+
  
 +
در سطح رواني، دو رده از دگرگوني‌ها را مي‌توان شناسايي کرد:
 +
# گذار سطوح هشياري
 +
# خلاقيت
 +
 +
که يکي به تغيير در حالتِ [[پردازش اطلاعات]] و ديگري به تغيير در الگوي [[پردازش اطلاعات]] منتهي مي‌شود.
 +
در سطح اجتماعي به همين ترتيب با این دو روبه‌رو ‌‌هستيم
 +
# انقلاب‌ها 
 +
# گذارهاي اجتماعي
 +
همتاي اين امور در سطح فرهنگي دگرگوني سرمشق‌ها[۵] است.
 +
<br />
 +
<br />
 +
=====[[جفت‌هاي معنايي متضاد]] مرکزي=====
 +
متغيرهاي ديگري را نيز براي تميز دادن سطوح فراز مي‌توان عنوان کرد؛ [[جفت‌هاي معنايي متضاد]] مرکزي براي رده‌بندي و سازماندهي رخدادهاي هر سطح، که توسط سيستم به کار گرفته مي‌شود، حوزه‌هاي پديدار‌شناسانه‌ي متداخلي که سطح مورد نظر را بر مي‌سازند، نظام‌هاي انضباطي‌اي که سازماندهي عناصر و جريان‌ها را در هر سطح بر عهده دارند، و ماهيت عناصري که در ابرچرخه‌هاي[۶] دروني هر سطح به جريان مي‌افتند و رخدادهاي آن لايه را برمي‌سازند ديگر متغيرهايي هستند که مي‌توانند به عنوان شاخص‌هاي تفکيک سطوح يادشده از هم عمل کنند. در جدول شماره‌ي دو خلاصه‌اي از اين متغيرها فهرست شده‌اند.
 +
<br />
 +
<br />
 +
=====متغير بنيادين=====
 
۶. معيار مهم ديگري که براي تفکيک سطوح فراز از يکديگر وجود دارد متغير بنياديني است که پويايي سيستم‌هاي مربوط به هر سطح را تعيين مي‌کند. همه‌ي سيستم‌هاي پيچيده، به دليل ساختار بغرنج و مرکبي که دارند، به شکلي رفتار مي‌کنند که در هر مقطع زماني بيش از يک گزينه‌ي رفتاري برايشان ممکن باشد. در واقع يکي از راه‌هاي تعريف پيچيدگي، همين شمار مسيرهاي رفتاري پيشاروي سيستم است. در وضعيتي خنثی و از ديد ناظري به راستي بي‌طرف و بيروني، تمام گزينه‌هاي پيشاروي يک سيستم هم ارز تلقي مي‌شوند، و بنابراين بر پايه‌ي تعريفي رياضياتي، «متقارن» هستند. در عمل، مي‌بينيم که گذشته از شرايطي خاص (دوشاخه‌زايي در سطح زيست‌شناختي، ترديد در سطح روان‌شناختي، عدم قطعيت در سطح اجتماعي، و ابهام در سطح فرهنگي) اين تقارن در رفتار سيستم‌ها ديده نمي‌شود. به عبارت ديگر، سيستم‌هاي پيچيده به‌طور فعال و بر مبناي معيارهايي دروني اين تقارن را در هم مي‌شکنند و مسيرهايي عملياتي را انتخاب مي‌کنند. متغيري که اين شکست تقارن بر مبناي آن انجام مي‌شود، از ديد انديشمندان متفاوت، به اشکالي متفاوت صورت‌بندي و معرفي شده است. ميل به برتري در فلسفه‌ي سياسي هابز، گرايش به اصل لذت در انديشه‌ي روانکاوان، و اراده‌ي معطوف به قدرت در فلسفه‌ي نيچه نمونه‌هايي از متغيرهايي هستند که به عنوان عاملي جهاني و فراگير براي توجيه الگوي شکست تقارن و ساختار انتخاب در تمام سطوح پيشنهاد شده‌اند.
 
۶. معيار مهم ديگري که براي تفکيک سطوح فراز از يکديگر وجود دارد متغير بنياديني است که پويايي سيستم‌هاي مربوط به هر سطح را تعيين مي‌کند. همه‌ي سيستم‌هاي پيچيده، به دليل ساختار بغرنج و مرکبي که دارند، به شکلي رفتار مي‌کنند که در هر مقطع زماني بيش از يک گزينه‌ي رفتاري برايشان ممکن باشد. در واقع يکي از راه‌هاي تعريف پيچيدگي، همين شمار مسيرهاي رفتاري پيشاروي سيستم است. در وضعيتي خنثی و از ديد ناظري به راستي بي‌طرف و بيروني، تمام گزينه‌هاي پيشاروي يک سيستم هم ارز تلقي مي‌شوند، و بنابراين بر پايه‌ي تعريفي رياضياتي، «متقارن» هستند. در عمل، مي‌بينيم که گذشته از شرايطي خاص (دوشاخه‌زايي در سطح زيست‌شناختي، ترديد در سطح روان‌شناختي، عدم قطعيت در سطح اجتماعي، و ابهام در سطح فرهنگي) اين تقارن در رفتار سيستم‌ها ديده نمي‌شود. به عبارت ديگر، سيستم‌هاي پيچيده به‌طور فعال و بر مبناي معيارهايي دروني اين تقارن را در هم مي‌شکنند و مسيرهايي عملياتي را انتخاب مي‌کنند. متغيري که اين شکست تقارن بر مبناي آن انجام مي‌شود، از ديد انديشمندان متفاوت، به اشکالي متفاوت صورت‌بندي و معرفي شده است. ميل به برتري در فلسفه‌ي سياسي هابز، گرايش به اصل لذت در انديشه‌ي روانکاوان، و اراده‌ي معطوف به قدرت در فلسفه‌ي نيچه نمونه‌هايي از متغيرهايي هستند که به عنوان عاملي جهاني و فراگير براي توجيه الگوي شکست تقارن و ساختار انتخاب در تمام سطوح پيشنهاد شده‌اند.
  
سطر ۱۰۵: سطر ۱۲۰:
 
جدول ۲: متغيرهاي متمايزکننده‌ي سطوح سلسله‌مراتبي فراز
 
جدول ۲: متغيرهاي متمايزکننده‌ي سطوح سلسله‌مراتبي فراز
  
از ديد اين متن، متغيري که انتخاب‌هاي سيستم را کنترل مي‌کند از سويي متکثر و از سوي ديگر يگانه است. چنين مي‌نمايد که قواعد تکاملي به سوي کمينه کردن شمار متغيرهاي تصميم‌گيري دروني در سيستم‌هاي پيچيده‌ تکامل يابنده گرايش داشته باشند. به اين ترتيب، نظام‌هاي تکاملي در مسير زمان به سمتي حرکت مي‌کنند که الگوهاي شکست تقارن‌شان به متغيرهايي کمتر و کمتر، و در نهايت يکتا وابسته شود. اين گرايش به سمت تکينه بودن متغير شکست تقارن از ضرورت‌هاي پردازش اطلاعات در درون سيستم پيچيده برمي‌خيزد. امکان وارسي، تحليل، و تصميم‌گيري بر مبناي متغيري منفرد به قدري از نظر تکاملي صرفه‌جويانه و سودمند است که دير يا زود در خطراهه‌هاي پويايي سيستم‌ها برگزيده مي‌شود.
+
از ديد اين متن، متغيري که انتخاب‌هاي سيستم را کنترل مي‌کند از سويي متکثر و از سوي ديگر يگانه است. چنين مي‌نمايد که قواعد تکاملي به سوي کمينه کردن شمار متغيرهاي تصميم‌گيري دروني در سيستم‌هاي پيچيده‌ تکامل يابنده گرايش داشته باشند. به اين ترتيب، نظام‌هاي تکاملي در مسير زمان به سمتي حرکت مي‌کنند که الگوهاي شکست تقارن‌شان به متغيرهايي کمتر و کمتر، و در نهايت يکتا وابسته شود. اين گرايش به سمت تکينه بودن متغير شکست تقارن از ضرورت‌هاي پردازش اطلاعات در درون [[سيستم پيچيده]] برمي‌خيزد. امکان وارسي، تحليل، و تصميم‌گيري بر مبناي متغيري منفرد به قدري از نظر تکاملي صرفه‌جويانه و سودمند است که دير يا زود در خطراهه‌هاي پويايي سيستم‌ها برگزيده مي‌شود.
  
 
با وجود اين، در ديدگاه پيشنهادي ما، اين متغيرها خصلتي متکثر نيز دارند. يکي از نارسايي‌هاي نظريه‌هاي موجود آن است که با معرفي و پيشنهاد متغيري يکتا و عام و جهاني پنداشتن آن در تمام سطوح فراز، به مشاهداتي ضد و نقيض برخورد مي‌کنند که با هيچ مدل نظري منسجمي توجيه‌پذير نيست. به عنوان مثال، با محوري فرض کردن ميل به برتري آدلري، رخدادهايي مانند ظهور نازيسم در آلمان و رواج ناگهاني بافت شخصيتي سلطه‌پذير نامفهوم مي‌شود و مرکزي پنداشتن متغيري زيست‌شناختي مانند ميل به بقا با شواهد مربوط به رفتار ايثارگرانه‌ يا تروريسم انتحاري در تضاد قرار مي‌گيرد.
 
با وجود اين، در ديدگاه پيشنهادي ما، اين متغيرها خصلتي متکثر نيز دارند. يکي از نارسايي‌هاي نظريه‌هاي موجود آن است که با معرفي و پيشنهاد متغيري يکتا و عام و جهاني پنداشتن آن در تمام سطوح فراز، به مشاهداتي ضد و نقيض برخورد مي‌کنند که با هيچ مدل نظري منسجمي توجيه‌پذير نيست. به عنوان مثال، با محوري فرض کردن ميل به برتري آدلري، رخدادهايي مانند ظهور نازيسم در آلمان و رواج ناگهاني بافت شخصيتي سلطه‌پذير نامفهوم مي‌شود و مرکزي پنداشتن متغيري زيست‌شناختي مانند ميل به بقا با شواهد مربوط به رفتار ايثارگرانه‌ يا تروريسم انتحاري در تضاد قرار مي‌گيرد.

نسخهٔ ‏۲۶ ژوئیهٔ ۲۰۲۴، ساعت ۰۹:۳۷

روش شناسـی و چند نکته

سوژه موضوعی است که بـرای فهمیـدن آن بایـد دسـت کـم چهـار لایه ی مشاهداتی را درباره اش لحاظ کرد. این بدان معناست که توصیف سوژه در مقام نظامی پیچیـده بـه فـرض چنـد سـطح سلسـله مراتبی متفـاوت می انجامـد. در نظریه ی پیشنهادشده در این نوشتار، دسـتیابی بـه درکـی عمیـق و معنـادار از سوژه تنها زمانی ممکن میشود که چهار سطح زیستشناختی، روانشـناختی،اجتماعی، و فرهنگی از سوژه مـورد توجـه قـرار گیـرد و بازنمایی هـای دقیـق و روشنی از سوژه در این سطوح تشکیل شود. در مورد روش شناسـی منتهـی بـه این چهار سطح باید به چند نکته توجه کرد:

قدمتی زیاد این لایه ها در نظریه های جامعه شناسانه

نخست آن که لایه های یادشده در نظریه های جامعه شناسانه قدمتی بسـیار دارند و دست کم پنجاه سال است که مدل پارسونز چنین نظـامی از لایه بنـدی را در حوزه ی علوم اجتماعی پیشنهاد کرده است . مشتقاتی از ایـن چهـار لایـه در آثار سایر نویسندگان نیز یافت میشود. مشهورترین دیـدگاه رقیـب نگرشـی است که از ویکو و دیلتای شروع شده و سطوح روانی و زیستی را در هـم ادغـام کرده و آن را از ترکیـب دو سـطح اجتمـاعی و فرهنگـی جـدا میدانـد. لومـان مشهورترین مدافع این تمایز است و دو لایه یادشده را به ترتیب بـا عبارت هـای سطوح کرداری و ارتباطی نامگذاری کرده است


تفکیک هستی شناسانه

دومآن که نظریه های متمایز و منفرد درباره ی سوژه، که در برخـی از ایـن ســطوح قــرار بگیرنـد، بســیارند. در عمـل تمــام دیـدگاه های زیست شناســانه، روان شناسانه، جامعه شناسانه، و زبان شناسانه ی کلاسیک هوادار سکونت در یکی از لایه های یادشده و اصیل تر، مهم تر، و بنیادی تر پنداشـتن آن سـطح هسـتند.

سه سرمشق اصلی جامعه شناسانه ای که از رده بندی نظریه های علـوم اجتمـاعی توسط ریتزر برمی آید، دیدگاه هایی را از هـم تفکیـک می کننـد کـه در سـطوح زیستی، روانی، و اجتماعی اقامت گزیده اند. تمـام رویکردهـای یادشـده در ایـن مورد توافق دارند که سوژه و مفاهیم مشتق از آن ــ مانند جامعـه ـــ مفهـومی است کـه در یکـی از سـطوح یادشـده «اصـالت هستی شـناختی» و «تمامیـت توصیفی» بیشتری دارد، و میتوان شواهد مربوط بـه سـایر سـطوح را بـه ایـن سطح ویژه تحویل کرد. چنین گرایشی به تحویلگرایی، حتی در آثـار پارسـونز هم که سطح فرهنگی را در نوشتارهای اولیه اش اصیلتر می داند، دیده میشود.

در این میان تنها لومان استثناست، که به قیمت نفی کرد مفهـوم سـوژه و طـرد کردن باور به سوژه ی انتخابگر از ورود به چنین پرسشی خودداری میکند.با وجود این، نگرش های دیگری وجود دارند که اصالت هستی شناختی یکی از این سطوح را نفی می کننـد و بـه وحـدت ایـن لایـه ها و لـزوم دسـتیابی بـه تصویری یکپارچه و منفرد از سوهه در سطوح متفاوت توصـیفیاش بـاور دارنـد.

نگرش سیستمی مورد پیشنهاد این نوشـتار در ایـن رده ی اخیـر می گنجـد. در نظریه ی پیشنهادی ایـن مـتن، سـطوح چهارگانـه ی مفـروض تنهـا برشهـایی مشاهداتی هستند که بـر تمـایزی روششـناختی و گسسـتی شناختشناسـانه دلالت میکنند، نه تفکیکی هستیشناسانه.

فـراز

از اینجا به بعد، لایه های توصیفی یادشده را به طور خلاصه بـا نـام «فـراز» مورد اشاره قرار خواهم داد. این نام از ترکیب حرف نخست لایـه های فرهنگـی، روانی، اجتماعی، و زیستی ساخته شده است.

نخستین پرسشی که با پیشنهاد لایه های فراز به ذهـن خطـور میکنـد آن است که چرا نظریه ی ما به ایـن چهـار سـطح توصـیفی بسـنده کـرده اسـت و لایه هایی بیشتر یا کمتر را در نظر نگرفته است. به عنوان مثال، میتـوان ماننـد لومان یا اغلب نظریه پردازان مکتب های سرمشق «تعریف اجتمـاعی» دو لایـه ی فردی و اجتماعی را برای توصیف «من اجتماعی شده» کافی دانست، یـا سـطحتوصیفی جدیدی مانند سطح بومشناختی را به فراز افزود.

چرا چهارتا؟

چهارگانه بودن سطوح توصیفی در دیدگاه مورد پیشـنهاد ایـن مـتن چنـد دلیل دارد: نخست آن که بر مبنای متغیرهای سختی مانند نظام های مشـاهداتی، ابـزار ثبت داده ها، روش استنتاج حقایق، و چـارچوب صـورتبندی مفـاهیم، آشـکارا،چهار سطح توصیفی در علوم کلاسیک امـروزین قابـل تشـخیص اسـت. سـطح زیستشناختی همان است که در سطوح پـایین تر بـا فیزیـک و شـیمی متحـد میشود و علوم تجربی به معنای عام کلمه را برمی سـازد. سـطح روانشـناختی،که نخستین بار توسط وونت در قلمرو آزمایشگاهی، و توسـط فرویـد در قلمـرو نظری به شکلی متمایز از علوم تجربی صورتبندی شـد، از ابزارهـای متفـاوتی مانند درونکاوی و انـدرکنش زبـانی بـرای تولیـد حقیقـت اسـتفاده میکنـد و نظام های مفهوم سازی و معیارهای تولیـد حقیقتـی را بـه کـار میگیـرد کـه بـا برداشت های شهودی و ذهنی پیوند نزدیکی دارد و از پایـه بـا آنچـه در علـوم سخت تر می بینیم تفاوت دارد.

البته در زمانه ی کنونی در هم تنیدگی عمیقی را میان روشها و ابزارهای مورد استفاده ی روانشناسان و زیستشناسان می بینیم، که از شاخه دواندن همه جانبه ی معیارها و موازین علوم تجربی در تمام شاخه های دانایی ناشی شده است. با وجـوداین، همچنان ساختار مفهوم سازی و نظریـه پردازی در ایـن لایـه بـا دانش هـای تجربی سخت تفاوت دارد. به شکلی که به قول گیلبرت رایل مفاهیم ذهنی و تجربی را باید همچنان به عنوان ماهیت هایی مستقل و جداگانه در نظر گرفت. به همین ترتیب، سطح مشاهداتی اجتماعی هم از معیارها و مـوازین خـاص خود پیروی میکند، که با متغیرهای حاکم بر علوم سطح روانـی تفـاوت دارد و نخستین بار در کتاب خودکشی دورکهیم به عنـوان سـطحی متمـایز پیشـنهاد شد. با این تفاصیل، چنین می نمایـد کـه تمـایز سـه سـطح زیسـتی، روانـی، و اجتماعی به نوعی در روش شناسی علم کنونی آشکار باشد و تعلق داده های ایـن سه لایه به سطوح توصیفی متفاوت، امری پذیرفته شده محسـوب شـود. فـرض وجود یک سطح متمایز فرهنگی اما، نیاز به توضیحی بیشتر دارد.

هر سطح توصیفی فراز در واقـع لایه ای از مشـاهدات، تفسـیرها، قواعـد، و نظام های تولید حقیقت را در بر میگیرد که در اطراف موضوع محـوری خاصـی ترشح شده اند. این موضوع محـوری، از دیـد نظریـه ی مـا، سیسـتمی پیچیـده، خودسازمانده و تکاملی است که پویایی اش گرانیگاه تعیین رخدادها در سـطوح توصیفی یادشده است.

سطح زیست شناختی

در سطح زیست شناختی، این بدن است که تعیین کننده است. بدن سیستمی خودبسنده و تکاملی است با پویـایی بغـرنج و خودمختـار. کل داده های مربوط به سطح زیستشناختی بر مبنای تحولات بدن و عناصـر و روابط مرتبط با آن سازمان یافته اند.

سطح روانی

در سطح روانی، نظام شخصیت چنین نقشی را بر عهده دارد. یعنی در ایـن سطح شخصیت افراد و هویت ذهنی سوژه های انسانی است که سیستم اصلی را بر می سازد. سایر مفاهیم، تجربه ها، و خوشه های دانایی سطح روانی همگـی بـه شکلی با این سیستم مرکزی پیوند برقرار میکنند.

سطح اجتماعی

در نظام اجتماعی نیز نهاد یا سازمان واحد تعیین کننده است. همان طور کـه بـدن از سلسـله مراتبی از زیرسیسـتم های زنـده ی انـداموار (یاخته ها، بافت ها، اندام ها، و دستگاه ها) تشکیل یافته است، شخصیت و نهاد نیز برساخته ی زیرسیستم های فرضی متعددی هستند. این بدان معناست که چهار سطح توصیفی یادشده برش هایی کلان و عمومی از رخدادهای مرتبط با سـوژه را در بـر میگیرنـد کـه هـر یـک از آنهـا می توانـد در درون خـویش از نظمـی سلسله مراتبی برخوردار باشـد. خـانواده، سـازمان، و ملـت مشـهورترین سـطوح درونی یک نهاد اجتماعی هستند. تا اینجای کار، مفاهیم و مـدلها بـا نظریـات کلاسیک و رای علمی توصیف گر این سطوح سازگار است. در تمـام نظریـه های موجود ــ حتی دیدگاه های پسامدرنی که شالوده شکنانه ادعای حـذف سـوژه را دارند ــ وجود سیستمهای محوری ای مانند بدن، شخصیت، و نهـاد پیشفـرض گرفته می شوند. جالب آن که حضور محوری این مفـاهیم در بطـن نظریـه های یادشـده ـــ حتـی دیـدگاه های پسـامدرن و شالوده شـکنانه ـــ را بـا خوانشـی شالوده شکنانه میتوان نشان داد. به این معنی که میتوان شیوه ی مورد استفاده نظام های نظری منکر نظام سازی را میتوان با روشی خودارجـاع بـرای واسـازی ادعاهای خود این نظامها به کار گرفت.

سطح فرهنگی

با وجود این سلسله مراتب درونی، چنین می نماید که تمرکـز انحصـاری بـر مفهوم نهاد به ایجاد توصیفی بسـنده و فراگیـر از رخـدادهای سـطح اجتمـاعی منتهی نشود. گویا برای تحلیل کامـل و کـافی آنچـه در سـطح اجتمـاعی رخ میدهد، وجود سیستمی متمایز از نهاد اجتماعی در سـطح توصـیفی جدیـدی ضروری باشد. این سطح جدید، چنـان کـه در نظریـه ی منشهـا نشـان داده ام، فرهنگ است که سیستم محوری آن منش نـام دارد. نگارنـده در مـتن دیگـری دلایل ضروری بودن فرض کـردن ایـن سـطح و شـیوه ی صـورتبندی پویـایی سیستم در سطح فرهنگی را نشان داده است

روابط لایه های فراز

رابطه ی سطح فرهنگی با سطح اجتماعی بـه رابـطه لایه روانـی و زیسـتی شباهت دارد. همانطور که نظام روانی همچون نرم افزاری بر بدن سوار میشود، فرهنگ هم مانند جریانی سیال از معناها، نمادها، و روایتها در پیکره ی جامعه به جریان میافتد و پویایی آن را تکمیـل میکنـد. هـر یـک از ایـن جفت هـای دوتایی از یک بخش عینی، مادی، و ملموس ــ بدن و جامعه ــ تشکیل شده اند که شبکه ای از جـنس اطلاعـات و معـانی و نمادهـا را در اطـراف خـود ترشـح میکند و این همان اسـت کـه در قالـب نظـام روانـی و فرهنگـی مشـاهده پذیر میگردد. رابطه ی این دو جفت هنگامی روشن تر میشود که به اتصال دو بافتـار جامعه ــ فرهنگ، و بدن ــ روان به مثابه جفتی جدید از نرم‌افزار و سخت‌افزار بنگريم. همان طور که شخصيت در سخت‌افزار دستگاه عصبي و نظام فيزيولوژيک پيرامون آن لانه کرده است، نهادهاي اجتماعي نيز بر شانه‌ي بدن‌هاي حاوي شخصيت بر پا مي‌ايستند و در عين حال به نوعي سطوح زيربنايي خود را تغيير شکل مي‌دهند و بازتعريف‌شان مي‌کنند. هم چنين است رابطه‌ي نظام‌هاي معنايي فرهنگ با سخت‌افزار نهادهاي اجتماعي که کالبد، قالب کارکردي و بسترِ تغييرپذيري منش‌ها را تشکيل مي‌دهد.

به اين شکل، سطوح چهارگانه‌ي فراز از سويي لايه‌هاي ضروري براي توصيف تمام و کمال سوژه را شامل مي‌شوند و از سوي ديگر، لايه‌هايي را در بر مي‌گيرند که با وجود متمايز و منفک نمودن‌شان به شدت در هم تنيده شده‌اند. رابطه‌ي بدن و شخصيت، هم‌چون تناسب منش و نهاد اجتماعي، به پيوند فرم و محتوا مي‌ماند. اتصال اين فرم‌ها و محتواها، و پيوند اين ساختارها و کارکردهاست که يکپارچگي چهار لايه‌ي فراز را ممکن مي‌سازد. اما پيش از وارسي شيوه‌ي اتصال و پيوند خوردن اين لايه‌ها، لازم است نگاهي به مرزهاي ميان‌شان بيندازيم و شيوه‌ي تعيين حدود هر سطح را دريابيم.

معيارهايي تفکيک سطوح فراز

سطوح توصيفي فراز را، مانند هر مجموعه‌اي از سطوح توصيفي ديگر، مي‌توان بر مبناي معيارهايي از هم تفکيک کرد.

مقياسِ زماني/ مکاني

ساده‌ترين معيار مقياسِ زماني/ مکاني است. سطح زيست‌ شناختي، طيف وسيعي از مشاهدات در مقياس‌هاي زماني ــ مکاني متفاوت را در بر مي‌گيرد که از دامنه‌ي رخدادهاي ياخته‌شناسانه در ابعاد ميکرون/ هزارم ثانيه آغاز مي‌شوند و تا رخدادهاي بوم‌شناختي با واحد دگرگوني کيلومتر/ سال ادامه مي‌يابد. با وجود اين، بخش عمده‌ي داده‌هاي زيست‌شناسانه‌اي که به سوژه مربوط مي‌شود بر سطوح زيرين اين دامنه‌ي گسترده تمرکزيافته است و بيشتر به لايه‌هاي ميکروسکپي مربوط مي‌شود تا ماکروسکپي.

رخدادهاي سطح روان‌شناختي با مقياس تجربيات روزانه‌ي ما انطباق دارند و بنابراين بر رويدادهايي تمرکز يافته‌اند که در مقياس متر/ ثانيه مي‌گنجند يا مشتقي از آن محسوب مي‌شوند. رخدادهاي سطح جامعه‌شناختي در شاخه‌هايي ميان‌رشته‌اي مانند روان‌شناسي اجتماعي از همين مقياس آغاز مي‌شوند، اما معمولاً بر درجه‌اي بزرگ‌تر ميزان مي‌شوند که مي‌تواند با کيلومتر/ سال نشانه‌گذاري شود. در نهايت مقياس رخدادهاي فرهنگي کلان‌ترين سطح را در بر مي‌گيرد که مي‌تواند در قالب چارچوب جامعه/ نسل وارسي گردد. مقياسي که از نظر کمي با «قرن ــ دهه/ صدها کيلومتر» انطباق مي‌يابد.

با اين تفاصيل آشکار است که سطوح فراز رخدادهايي را در بر مي‌گيرند که در مقياس‌هاي زماني ــ مکاني متفاوتي مي‌گنجند و به همين دليل هم با روش‌هايي متمايز شناسايي و صورت‌بندي مي‌گردند.

شمار سطوح سلسله‌مراتبي‌

متغير ديگري که مي‌تواند براي تفکيک لايه‌هاي فراز از هم کاربرد داشته باشد شمار سطوح سلسله‌مراتبي‌اي است که در درون لايه‌ي توصيفي ما قرار دارد. با توجه به شرحي که گذشت، آشکار است که سطح زيست‌شناختي بيشترين تعداد سطوح سلسله‌مراتبي را در درون خود جاي داده است. پس از آن، به سطح روان‌شناختي مي‌رسيم که سطوحي به نسبت اندک يا حتي يگانه ــ از ديد رفتارگرايان ــ را در خود جاي مي‌دهند. سطح اجتماعي بار ديگر با سطوح توصيفي پرشماري روبه‌روست که از خانواده و گروه آغاز مي‌شود و به ملت و نظام جهاني منتهي مي‌گردد. بار ديگر در سطح فرهنگي با سطوح توصيفي اندکي روبه‌رو ‌‌مي‌شويم که دو سطح اصلي نظام‌هاي نشانگاني/ معنايي و نظام‌هاي ارتباطي/ رسانه‌اي را در بر مي‌گيرد. به اين ترتيب، به نظر مي‌رسد که لايه‌هاي ساختاري، سخت‌افزاري، و ريخت‌مدارِ فراز (زيستي و اجتماعي) از سطوح سلسله‌مراتبي بسياري برخوردار باشند. درحالي‌که لايه‌هاي کارکردي، نرم‌افزاري، و محتوا ـ محور آن شمار معدودي از سطوح سلسله‌مراتبي دروني را در بر بگيرند.

وارسي سيستمي

معيار ديگر براي تفکيک سطوح فراز از يکديگر، وارسي سيستمي است که پويايي آن مشاهدات مربوط به يک سطح را ممکن مي‌کند. چنين مي‌نمايد که در هر يک از سطوح فراز سيستمي خودبسنده، تکامل‌يابنده، و خودمختار وجود داشته باشد که دانشِ ترشح‌شده درباره‌ي آن دستمايه‌ي پيدايش سطحي توصيفي باشد. در سطح زيست‌شناختي، بدن يا پيکر سيستمي است که چنين نقشي را ايفا مي‌کند. اين نظام به دليل مقياس زماني مکاني‌اش پيشتر و بيشتر از ساير سيستم‌ها شناخته شده است و خودبسندگي و حضورش از همه ملموس‌تر و بديهي‌تر پنداشته مي‌شود. شايد بدان دليل که ابزارهاي حسي تکامل يافته در ساختار همين بدن‌ها براي تشخيص چنين سيستم‌هايي ميزان شده باشند.

در سطح رواني، سيستم بنيادين نظام شخصيت است، که بخش مهمي از نظريه‌ها و مدل‌هاي اين سطح را به خود اختصاص داده است. در سطح اجتماعي، نهاد سيستم اصلي است و در سطح فرهنگي منش است که چنين نقشي را برعهده دارد. در تمام سطوح يادشده، سيستم‌هاي بنيادين اگر با دقت بيشتري نگريسته شوند، انواع گوناگوني را با ابعاد و مقياس‌هاي متفاوت در بر مي‌گيرند. همين تنوع زيرگروه‌هاي نظام‌هاي مرکزي است که سطوح سلسله‌مراتبي فرعي را در درون هر يک از لايه‌هاي فراز ايجاد مي‌کند. در وضعيتي ساده شده، مي‌توان در هر يك از سطوح يادشده به يک سيستم خرد و يک سيستم کلان قائل شد. بدن به ظاهر دو رده از سيستم‌ها را در بر مي‌گيرد: ياخته و پيکرِ انداموار يا همان بدن به معناي آشناي کلمه. شخصيت در سطحي کلان‌تر هويت را نيز شامل مي‌شود. نهاد اجتماعي هم در ساده‌‌ترين سطح خود خانواده را در بر مي‌گيرد، و منش‌ها هم در سطحي کلان‌تر تمدن‌ها را برمي‌سازند.

در اين متن براي ساده شدن کار تنها به يکي از اين سيستم‌ها بسنده مي‌کنم و سطوح ديگر را مشتقي از آن کوانتوم اوليه در نظر مي‌گيرم. به اين ترتيب، به ترتيب در لايه‌هاي پياپي فراز سيستم‌هاي بدن، شخصيت، نهاد، و منش را به رسميت مي‌شناسم و ساير سيستم‌هاي موجود در اين سطوح را به عنوان مشتقي از اين‌ها در نظر مي‌گيرم. با وجود اين، نبايد فراموش ‌کرد که اين فرض برداشتي راهبردي است که براي ساده شدن کار تحليل‌ها اختيار شده است، نه ادعايي هستي‌شناسانه.


رخدادِ دگرگون‌سازي

متغير ديگري که مي‌تواند براي تفکيک سطوح فراز به کار گرفته شود رخدادِ دگرگون‌سازي است که به واحد تغيير در سيستم‌هاي بنيادينِ مربوط به هر سطح منتهي مي‌شود. چنين مي‌نمايد که در سطح زيست‌شناختي، دو نوع از دگرگوني‌هاي اساسي وجود داشته باشد:

  1. جهش‌هاي ژنتيکي
  2. گذارهاي فيزيولوژيک

در تحليل‌هاي کلان زيست‌شناختي معمولاً جهش را محوري فرض مي‌کنند و گذارهاي فيزيولوژيکي مانند دگرديسي در حشرات يا بلوغ در پستانداران را مشتقي از آن در نظر مي‌گيرند.

در سطح رواني، دو رده از دگرگوني‌ها را مي‌توان شناسايي کرد:

  1. گذار سطوح هشياري
  2. خلاقيت

که يکي به تغيير در حالتِ پردازش اطلاعات و ديگري به تغيير در الگوي پردازش اطلاعات منتهي مي‌شود. در سطح اجتماعي به همين ترتيب با این دو روبه‌رو ‌‌هستيم

  1. انقلاب‌ها
  2. گذارهاي اجتماعي

همتاي اين امور در سطح فرهنگي دگرگوني سرمشق‌ها[۵] است.

جفت‌هاي معنايي متضاد مرکزي

متغيرهاي ديگري را نيز براي تميز دادن سطوح فراز مي‌توان عنوان کرد؛ جفت‌هاي معنايي متضاد مرکزي براي رده‌بندي و سازماندهي رخدادهاي هر سطح، که توسط سيستم به کار گرفته مي‌شود، حوزه‌هاي پديدار‌شناسانه‌ي متداخلي که سطح مورد نظر را بر مي‌سازند، نظام‌هاي انضباطي‌اي که سازماندهي عناصر و جريان‌ها را در هر سطح بر عهده دارند، و ماهيت عناصري که در ابرچرخه‌هاي[۶] دروني هر سطح به جريان مي‌افتند و رخدادهاي آن لايه را برمي‌سازند ديگر متغيرهايي هستند که مي‌توانند به عنوان شاخص‌هاي تفکيک سطوح يادشده از هم عمل کنند. در جدول شماره‌ي دو خلاصه‌اي از اين متغيرها فهرست شده‌اند.

متغير بنيادين

۶. معيار مهم ديگري که براي تفکيک سطوح فراز از يکديگر وجود دارد متغير بنياديني است که پويايي سيستم‌هاي مربوط به هر سطح را تعيين مي‌کند. همه‌ي سيستم‌هاي پيچيده، به دليل ساختار بغرنج و مرکبي که دارند، به شکلي رفتار مي‌کنند که در هر مقطع زماني بيش از يک گزينه‌ي رفتاري برايشان ممکن باشد. در واقع يکي از راه‌هاي تعريف پيچيدگي، همين شمار مسيرهاي رفتاري پيشاروي سيستم است. در وضعيتي خنثی و از ديد ناظري به راستي بي‌طرف و بيروني، تمام گزينه‌هاي پيشاروي يک سيستم هم ارز تلقي مي‌شوند، و بنابراين بر پايه‌ي تعريفي رياضياتي، «متقارن» هستند. در عمل، مي‌بينيم که گذشته از شرايطي خاص (دوشاخه‌زايي در سطح زيست‌شناختي، ترديد در سطح روان‌شناختي، عدم قطعيت در سطح اجتماعي، و ابهام در سطح فرهنگي) اين تقارن در رفتار سيستم‌ها ديده نمي‌شود. به عبارت ديگر، سيستم‌هاي پيچيده به‌طور فعال و بر مبناي معيارهايي دروني اين تقارن را در هم مي‌شکنند و مسيرهايي عملياتي را انتخاب مي‌کنند. متغيري که اين شکست تقارن بر مبناي آن انجام مي‌شود، از ديد انديشمندان متفاوت، به اشکالي متفاوت صورت‌بندي و معرفي شده است. ميل به برتري در فلسفه‌ي سياسي هابز، گرايش به اصل لذت در انديشه‌ي روانکاوان، و اراده‌ي معطوف به قدرت در فلسفه‌ي نيچه نمونه‌هايي از متغيرهايي هستند که به عنوان عاملي جهاني و فراگير براي توجيه الگوي شکست تقارن و ساختار انتخاب در تمام سطوح پيشنهاد شده‌اند.


جدول ۲: متغيرهاي متمايزکننده‌ي سطوح سلسله‌مراتبي فراز

از ديد اين متن، متغيري که انتخاب‌هاي سيستم را کنترل مي‌کند از سويي متکثر و از سوي ديگر يگانه است. چنين مي‌نمايد که قواعد تکاملي به سوي کمينه کردن شمار متغيرهاي تصميم‌گيري دروني در سيستم‌هاي پيچيده‌ تکامل يابنده گرايش داشته باشند. به اين ترتيب، نظام‌هاي تکاملي در مسير زمان به سمتي حرکت مي‌کنند که الگوهاي شکست تقارن‌شان به متغيرهايي کمتر و کمتر، و در نهايت يکتا وابسته شود. اين گرايش به سمت تکينه بودن متغير شکست تقارن از ضرورت‌هاي پردازش اطلاعات در درون سيستم پيچيده برمي‌خيزد. امکان وارسي، تحليل، و تصميم‌گيري بر مبناي متغيري منفرد به قدري از نظر تکاملي صرفه‌جويانه و سودمند است که دير يا زود در خطراهه‌هاي پويايي سيستم‌ها برگزيده مي‌شود.

با وجود اين، در ديدگاه پيشنهادي ما، اين متغيرها خصلتي متکثر نيز دارند. يکي از نارسايي‌هاي نظريه‌هاي موجود آن است که با معرفي و پيشنهاد متغيري يکتا و عام و جهاني پنداشتن آن در تمام سطوح فراز، به مشاهداتي ضد و نقيض برخورد مي‌کنند که با هيچ مدل نظري منسجمي توجيه‌پذير نيست. به عنوان مثال، با محوري فرض کردن ميل به برتري آدلري، رخدادهايي مانند ظهور نازيسم در آلمان و رواج ناگهاني بافت شخصيتي سلطه‌پذير نامفهوم مي‌شود و مرکزي پنداشتن متغيري زيست‌شناختي مانند ميل به بقا با شواهد مربوط به رفتار ايثارگرانه‌ يا تروريسم انتحاري در تضاد قرار مي‌گيرد.

بسياري از نويسندگان کلاسيک کوشيده‌اند تا اين يافته‌هاي ضد و نقيض را به نوعي در يک مدل منفرد ترکيب کنند و مثلاً رفتار ايثارگرانه را مشتقي تکاملي از ميل به بقا بدانند. با وجود جالب توجه بودن بسياري از اين تلاش‌ها، چنين مي‌نمايد که برخي از اين تضادها به اين ترتيب حل‌ناشدني باقي بماند. به عنوان مثال، با پذيرش اين که ميل به لذت انتخاب‌هاي رفتاري آدميان را تعيين مي‌کند، نمي‌توانيم وجود نظام‌هايي اجتماعي را توجيه کنيم که راهبردي رياضت‌جويانه را بر اعضاي‌شان تحميل مي‌کنند و در شرايطي که دستيابي به لذت بيشتر ممکن است از توسعه‌ي کردارها در اين فضاي حالت جلوگيري مي‌نمايند.

بسياري از انديشمندان پسامدرن اين ناهمخواني و ناتواني در توجيه شواهد متناقض را نشانه‌اي از نارسايي عمومي فراروايت‌ها، و چندپاره بودن ذاتي سيستم‌هاي بنياديني دانسته‌اند که شالوده‌ي هر سطح توصيفي را تشکيل مي‌دهد. به اين ترتيب، پيش‌فرض اين انديشمندان آن است که سيستم‌هايي بنيادين ــ مشهورترين‌شان سوژه يا نظام شخصيت ــ وجود ندارند و هر چه هست نظام‌هايي پاره پاره و نامنسجم و از هم گسيخته است که به ضرب و زور مشاهدات و تفسيرهاي ما وضعيتي يکتا و متحد به خود گرفته است. با وجود جذاب بودن بينش‌هاي برآمده از اين فرض جسورانه، چنين مي‌نمايد که شواهد بسياري براي رد آن وجود داشته باشد. هنوز فرض سيستمي منسجم و مرکزي ساده‌‌ترين و کارآمدترين راه براي صورت‌بندي و فهم رخدادهاي سطوح مشاهداتي گوناگون است، و اين قاعده‌اي است که حتي در بطن نظريه‌هاي پسامدرن هم به چشم مي‌خورد.

از اين رو، در اين نوشتار در پي آن نيستم تا موهوم بودن سيستم‌هايي مرکزي مانند بدن، شخصيت، يا جامعه را اثبات کنم. بر عکس، مي‌کوشم تا ارزش اين مفاهيم در نظريه‌پردازي و محوريت‌شان را در دستيابي به مدلي فراگير و منسجم درباره‌ي تمام مشاهدات نشان دهم. پيشنهاد اين متن آن است که متغيرهاي مرکزي متفاوتي را بر سيستم‌هايي که در سطوح سلسله‌مراتبي متفاوت قرار دارند حاکم بدانيم. به عبارت ديگر، گذشته از دو راه مشهورِ موجود، يعني تلاش براي توجيه تناقض‌هاي رفتاري سيستم‌ها، و رها کردن اين تلاش با موهوم پنداشتن سيستم‌هاي يادشده، راه سومي هم وجود دارد که مورد نظر ماست. اين راه عبارت است از آن است که در هر يك از سيستم‌هاي محوري مربوط به هر يك از سطوح فراز، يک متغير کليدي را به عنوان مبناي شکست تقارن در نظر بگيريم، ولي آن را لزوماً همتاي متغير حاکم بر ساير سطوح نپنداريم. در چنين شرايطي، چنان که نشان خواهم داد، رفتار سيستم‌ها به خوبي با آن متغير کليدي که به سطح سلسله‌مراتبي خاص‌شان وابسته است توجيه مي‌شود، و تناقض‌ها از ميان برمي‌خيزد. در پيش گرفتن اين راه، يعني فرض متغيرهايي متفاوت براي سطوح توصيفي متمايز، پرسشي مهم را پديد مي‌آورد و آن هم رابطه‌ي ميان اين متغيرهاست. متن کنوني، به تعبيري، تلاشي است براي پاسخ‌گويي به اين پرسش.

چنين مي‌نمايد که در سطوح چهارگانه‌ي فراز، چهار متغير اصلي را بتوان تشخيص داد که الگوهاي شکست تقارن و انتخاب سيستم‌ها را کنترل مي‌کنند. بدن‌ها بر مبناي بقا محاسبات رفتاري خود را انجام مي‌دهند، شخصيت‌ها بر مبناي لذت دست به انتخاب مي‌زنند، نهادهاي اجتماعي با معيار قدرت تقارن خود را مي‌شکنند، و پويايي منش‌ها در سطح فرهنگ با توجه به معنايي که حمل مي‌کنند تعيين مي‌شود. به اين ترتيب، چهار سيستمي که پويايي لايه‌هاي فراز را تعيين مي‌کنند، بر مبناي متغيرهايي متمايز، اما مرتبط با هم، رفتار خويش را تعيين مي‌نمايند. علوم سختي مانند زيست‌شناسي در مورد يکي از اين متغيرها ــ يعني بقا ــ به اندازه‌ي کافي کنکاش کرده و با توجه به دستاوردهاي دانش تکامل زيستي چنين مي‌نمايد که ابهام اندکي در مورد اين متغير و شيوه‌ي عملکردش وجود داشته باشد. اما در مورد سه متغير ديگر ــ قدرت، لذت، و معنا ــ نظريه‌ي فراگير و عامي وجود ندارد که هر سه را با روشي يک‌دست تحليل کند و روابط ميان‌شان را به شکلي کارآمد نشان دهد. متن کنوني دستيابي به چنين تحليلي را هدف خود قرار داده است.

۷. براي تکميل بحث در مورد سطوح فراز بايد به دو نکته‌ي ديگر نيز اشاره کرد.

نخست آن که حد و مرز ميان سطوح فراز، برخلاف آن‌چه در نمودارهاي ساده‌انگارانه‌ مي‌توان نمايش داد، شکلي پيچيده و پر فراز و نشيب دارد. محل اتصال ميان دو سطح سلسله‌مراتبي شکل و ساختي ساده و تخت ندارد. اين بدان معناست که قواعد تفکيک‌كننده‌ي رخدادها و عناصر يک سطح در مورد عضويت فرآيندها و اجزاي آنها صراحت ندارند. آن‌چه مرزهاي سلسله‌مراتب پيچيدگي را از هم جدا مي‌کند مجموعه‌اي از قواعد ربط است که گذار حالتي[۷] را در فرآيندها و سيستم‌هايي که به مقياس‌هاي متفاوت تعلق دارند نشان مي‌دهد.

اين قاعده‌ها نه ساده هستند نه شامل؛ يعني، همواره مجموعه‌اي از ابهام‌ها، عضويت‌هاي دوگانه، نوسان‌ها، تداخل‌ها، و دگرديسي‌ها در سطوح اتصال لايه‌هاي فراز رخ مي‌دهند که مرز ميان سطوح همسايه را پر خلل و فرج، پر چين و شکن، و برخال گونه مي‌نمايد. بخش‌هايي از يک سطح در سطوح ديگر فرو مي‌روند و عناصري که در رخدادهايي با مقياس‌هاي متفاوت اهميت کليدي دارند به صورت پل رابطي ميان فرآيندهاي مربوط به سطوح متفاوت عمل مي‌کنند و روندهاي لايه‌هاي همسايه را به هم مفصل‌بندي مي‌نمايند.

به اين شکل است که مفهومي مانند خانواده، با دلالت‌هاي جامعه‌‌شناسانه و فرهنگي آشکارش، رگ و ريشه‌اي عميق تا سطوح زيست‌شناختي و روابط توليد مثلي پيدا مي‌کند، يا فرآيندي جامعه‌شناختي مانند مدرنيته شاخه‌هاي خود را تا سطوح رواني و اجتماعي مي‌گستراند و نظام خاصي از فناوري بدن و متغيرهاي شخصيتي را در لايه‌هاي ديگر سازماندهي مي‌کند. به اين ترتيب، تصميم‌گيري درباره‌ي اين که فلان عنصر يا فلان رابطه به کدام سطح از سلسله‌مراتب پيچيدگي تعلق دارد به سادگي و بر مبناي بديهيات روزمره ممکن نيست. در عمل، سنجش رابطه‌ي موضوع مورد نظر با فهرست شاخص‌هايي که در جدول شماره‌ي دو ارائه شد امن‌ترين راه براي تصميم‌گيري در اين مورد محسوب مي‌شود.

دومين نکته آن که نظام‌هاي معنايي و دوگانه‌هاي متضاد معنايي نيز در هر يک از سطوح يادشده به شکلي ويژه تعريف مي‌شوند. از اين رو، نشت کردن مفاهيم و معيارهاي مربوط به يک سطح در سطوح ديگر، هر چند از نظر معرفت‌شناسي و واسازي مفاهيم و روندها بسيار اهميت دارد، اما نشانگر کاربرد درست مفاهيم يادشده نيست. در حالت هنجارين، افراد دست به تعميم‌هايي افراطي مي‌زنند و بسياري از دوگانه‌هاي معنايي مربوط به يک سطح از فراز را براي توصيف چيزهايي در سطوح ديگر به کار مي‌گيرند. اين کار شالوده‌ي آن چيزي را مي‌سازد که لاکوف و جانسون در کتاب مهم‌شان[۸] «استعاره»اش[۹] ناميده‌اند.

اين استعاره‌ها، که نظام شناختي ما را سازمان مي‌دهند و ساختارهاي نمادين و نشانگاني ما را غني مي‌سازند، بر گرد هسته‌اي مرکزي از تعميم‌هاي نا به جا و نشت کردن معاني يک سطح توصيفي به سطوح ديگر پديد آمده‌اند. به عنوان مثال، جفت متضاد معنايي مشهوري مانند زنده و مرده، در زبان روزانه‌ي ما، براي اشاره به وضعيت چيزهايي مانند جامعه، فرهنگ، تمدن، و سازماني اقتصادي به کار گرفته مي‌شود که به سطحي متمايز از سطوح زيستي تعلق دارد. به همين ترتيب، هنگامي که از خوب يا بد بودن فلان رخداد بوم‌شناختي ــ مثلاً ويراني محيط زيست ــ يا فلان حادثه‌ي جامعه‌شناسانه ــ مثل انقلاب فرانسه ــ سخن مي‌گوييم، در حال تعميم دادن مفهومي اخلاقي هستيم که در مرز دو سطح رواني و اجتماعي ظهور مي‌کند، اما در سطحي متمايز کاربرد مي‌يابد و به اين ترتيب ارزش توصيفي اوليه‌ي خود را از دست مي‌دهد و به استعاره تبديل مي‌شود.

البته، اين استعاره‌ها مي‌توانند براي انتقال معنا کارآمد و رسا باشند، اما جدي گرفتن‌شان و پذيرفتن‌شان، به عنوان بازنمايي درست و دقيق موضوع، سرچشمه‌ي خطاهاي نظام‌مند و پايداري است که انبوهه‌هاي متراکمي از آن در سراسر شاخه‌هاي علوم انساني رسوب کرده‌اند. کافي است به گزاره‌هاي مشهور، جاافتاده، و تأثيرگذاري که در تاريخ علوم انساني سرنوشت‌ساز بوده‌اند بنگريم تا به اهميت اين استعاره‌ها پي ببريم. «بد بودن» نظام طبقاتي از نگاه مارکس، بدفرجامی و بیماری‌زاییِ روندهاي سرکوبگرانه‌ي تمدن از ديد فرويد، خوب بودن ليبرال‌دموکراسي از ديد فوکوياما، و پليد بودن يک نظام اعتقادي مانند فرقه‌ي اوم يا القاعده از ديد افکار عمومي نمونه‌هايي از اين برداشت‌ها هستند که بسياري از روندهاي اساسي جاري در سطوح رواني و اجتماعي را تعيين مي‌کنند، و بر شانه‌ي استعاره‌هايي از اين دست سوار شده‌اند. اين نکته که چرا استعاره‌ها چنين رواج و تأثيري دارند خود پرسشي جذاب است که شايد بتوانيم در اين متن به پاسخ آن نزديک شويم.