فراخوانی برای دگرگون ساختن هستی: تفاوت بین نسخه‌ها

از ویکی زروان
پرش به: ناوبری، جستجو
جز
جز
سطر ۱۰: سطر ۱۰:
 
   نصيبي و هر حسيبي نه در حسابي و هر داهي‌‌يي قرين داهيه‌‌اي و هر محدثي رهين حادثه‌‌اي و هر عاقلي اسير
 
   نصيبي و هر حسيبي نه در حسابي و هر داهي‌‌يي قرين داهيه‌‌اي و هر محدثي رهين حادثه‌‌اي و هر عاقلي اسير
 
  عاقله‌‌اي و هر کاملي مبتلي به نازله‌‌اي و هر عزيزي تابع هر ذليلي به اضرار و هر با تمييزي در دست هر
 
  عاقله‌‌اي و هر کاملي مبتلي به نازله‌‌اي و هر عزيزي تابع هر ذليلي به اضرار و هر با تمييزي در دست هر
  فرومايه‌‌اي گرفتار...."
+
  فرومايه‌‌اي گرفتار...
         
+
'''تاريخ جهانگشاي جويني، جلد1، ص4 به بعد'''
                                                                            '''تاريخ جهانگشاي جويني، جلد1، ص4 به بعد'''
+
  
 
1. زمانه‌‌اي که در آن زندگي مي‌‌کنيم، يا بدان زنده‌‌ايم،  و زمينه‌‌اي که در آن ايستاده‌‌، و يا بر آن خفته‌ايم، آشوبي شگفت است که بدان معتاد گشته‌‌ايم. در غيابِ نظمهاي پايدار سازنده‌‌ي يک زندگي عادي و پيش بيني پذير، و در شتابِ تنشهاي پرشمار و پياپي، بسياري از ما به ماشين‌‌هايي خودکار تبديل گشته‌‌ايم که سوختِ دشواري و تنگنا و رنج را فرو مي‌‌بلعد و ناآگاهي و ناهشياري و گريز از هستي پيشارويمان و اندرونمان را توليد و بازتوليد مي‌‌کند. آنچه که هستيم  را برنگزيده‌‌ايم و  از آنچه که مي‌‌شويم چشم‌‌اندازي نداريم. آن هستي که در بطنش قرار داريم و در بطنمان قرار دارد، رشته‌‌اي گسسته و روندي لگام گسيخته است که ما با آن هيچ ارتباطي معناداري نداريم، جز آن که همان هستيم. پلي از جنس قصد، که مي‌‌توانست ميان ما و هستي برقرار باشد، فرو ريخته است و گويي هيچ نمانده، جز آشوبي سردرگم و هرج و مرجي بي‌‌امان، و مايي که در آن زنده‌‌ايم و بر آن خفته.
 
1. زمانه‌‌اي که در آن زندگي مي‌‌کنيم، يا بدان زنده‌‌ايم،  و زمينه‌‌اي که در آن ايستاده‌‌، و يا بر آن خفته‌ايم، آشوبي شگفت است که بدان معتاد گشته‌‌ايم. در غيابِ نظمهاي پايدار سازنده‌‌ي يک زندگي عادي و پيش بيني پذير، و در شتابِ تنشهاي پرشمار و پياپي، بسياري از ما به ماشين‌‌هايي خودکار تبديل گشته‌‌ايم که سوختِ دشواري و تنگنا و رنج را فرو مي‌‌بلعد و ناآگاهي و ناهشياري و گريز از هستي پيشارويمان و اندرونمان را توليد و بازتوليد مي‌‌کند. آنچه که هستيم  را برنگزيده‌‌ايم و  از آنچه که مي‌‌شويم چشم‌‌اندازي نداريم. آن هستي که در بطنش قرار داريم و در بطنمان قرار دارد، رشته‌‌اي گسسته و روندي لگام گسيخته است که ما با آن هيچ ارتباطي معناداري نداريم، جز آن که همان هستيم. پلي از جنس قصد، که مي‌‌توانست ميان ما و هستي برقرار باشد، فرو ريخته است و گويي هيچ نمانده، جز آشوبي سردرگم و هرج و مرجي بي‌‌امان، و مايي که در آن زنده‌‌ايم و بر آن خفته.

نسخهٔ ‏۲۳ مهٔ ۲۰۱۴، ساعت ۱۹:۵۹

"کذب و تزوير را وعظ و تذکير دانند و تحرمز و نميمت را صرامت و شهامت نام کنند. هريک از ابنائ السوق
در زي اهل فسوق، اميري گشته و هر مزدوري دستوري و هر مزوري وزيري و هر مدبري اميري و هر مستدفي 

مستوفي و هر مسرفي مشرفي و هر شيطاني نايب ديواني و هر کون خري سر صدري و هر شاگرد پايگاهي خداوند

حرمت و جاهي و هر فراشي صاحب دورباشي و هر جافي کافي و هر خسي کسي و هر خسيسي رئيسي و هر غادري
قادري و هر دستاربندي بزرگوار دانشمندي و هر جمّالي از کسرت مال با جمالي و هر حمّالي از مساعدت اقبال با
فسحت حالي...... و مشاتمت و سفاهت را از نتايج خاطر بي‌‌خطر شناسند در چنين زماني که قحط سال مروت و
فتوت باشد و روز بازار ضلالت و جهالت اختيار ممتحن و خوار و اشرار ممکن و در کار، کريم فاضل تافته‌ي
دام محنت و ائيم جاهل يافته‌‌ي کام نعمت، هر آزادي بي زادي و هر رادي مردودي و هر نسيبي بي 
 نصيبي و هر حسيبي نه در حسابي و هر داهي‌‌يي قرين داهيه‌‌اي و هر محدثي رهين حادثه‌‌اي و هر عاقلي اسير
عاقله‌‌اي و هر کاملي مبتلي به نازله‌‌اي و هر عزيزي تابع هر ذليلي به اضرار و هر با تمييزي در دست هر
فرومايه‌‌اي گرفتار...

تاريخ جهانگشاي جويني، جلد1، ص4 به بعد

1. زمانه‌‌اي که در آن زندگي مي‌‌کنيم، يا بدان زنده‌‌ايم، و زمينه‌‌اي که در آن ايستاده‌‌، و يا بر آن خفته‌ايم، آشوبي شگفت است که بدان معتاد گشته‌‌ايم. در غيابِ نظمهاي پايدار سازنده‌‌ي يک زندگي عادي و پيش بيني پذير، و در شتابِ تنشهاي پرشمار و پياپي، بسياري از ما به ماشين‌‌هايي خودکار تبديل گشته‌‌ايم که سوختِ دشواري و تنگنا و رنج را فرو مي‌‌بلعد و ناآگاهي و ناهشياري و گريز از هستي پيشارويمان و اندرونمان را توليد و بازتوليد مي‌‌کند. آنچه که هستيم را برنگزيده‌‌ايم و از آنچه که مي‌‌شويم چشم‌‌اندازي نداريم. آن هستي که در بطنش قرار داريم و در بطنمان قرار دارد، رشته‌‌اي گسسته و روندي لگام گسيخته است که ما با آن هيچ ارتباطي معناداري نداريم، جز آن که همان هستيم. پلي از جنس قصد، که مي‌‌توانست ميان ما و هستي برقرار باشد، فرو ريخته است و گويي هيچ نمانده، جز آشوبي سردرگم و هرج و مرجي بي‌‌امان، و مايي که در آن زنده‌‌ايم و بر آن خفته. ايراني هستيم. پرشمار، پرجمعيت، نشسته بر ميانه‌‌ي دنيا، مستقر بر پلِ فرو ريخته‌‌ي ميان شرق و غرب، و ميراث‌‌دار افتخاراتي درخشان و شکوهي بزرگ که بسيار بدان مي‌‌نازيم و بسيار با خدشه‌‌دار شدنش آشفته مي‌‌شويم. وارثان نخستين تمدن جهان هستيم، ايلامياني هستيم که با ميانرودانيان، اوراتويي‌‌ها، مانناها، و اقوام و تمدنهاي بسيار ديگر يگانه گشتيم، پارسي شديم، ايراني شديم، و بارها قبض و بسط تمدن خويش را تجربه کرديم. بنيان گذارندگان نخستين تمدن جهاني هستيم، برسازندگان اولين قوانين بين‌‌المللِ پايدار هستيم، و براي بخش مهمي از تاريخ بسيار بسيار طولاني خويش، ابرقدرتي جهاني بوده‌‌ايم. هرکس که سوداي جهانگشايي داشت، به خانه‌‌مان حمله کرد، چرا که براي ديرزماني خانه‌‌مان مرکز جهان بود، و با سرسختي مقدوني و عرب و ترک و مغول و روس را در خود هضم کرديم و باقي مانديم تا به ميراث خويش و تداوم خويش بباليم. اينک اين ماييم، صد و چهل ميليون نفر مردمان ايران زمين، بسياري جوان، بسياري باسواد و بسياري مهاجر و سرگردان، که خود را تاجيک، افغان، ترکمن، ارمن، گرج، آذري يا (بيشترشان هنوز) ايراني مي‌‌دانند. بر اقيانوسي از نفت، کوهستاني از مواد معدني ارزشمند، دشتهايي پهناور و بارور، و سرزميني بسيار بسيار غني نشسته‌‌ايم و شادمانيم که چنين پرشماريم و چنين کهنسال، و بي‌‌حسي‌‌مان نسبت به آشوب و ويراني را جشن گرفته‌‌ايم. اينک اين ماييم، مردمان ايران زمين، که ديرزماني است به جنگ با يکديگر و گيتي مشغوليم. در خويشتن و ديگران رنج زاده‌‌ايم، آب و باد و خاک و آتش را آلوده‌‌ايم، جانوران را درماندگاني فرو کاسته شده به هيچ و درختان را کاغذهايي مزين به متوني پوچ ساخته‌‌ايم. خويشتن در اين ميان، از همه هيچ‌‌تر و از همه پوچ‌‌تر شده‌‌ايم. افغان و خراساني، ايراني و عراقي، آذري و ارمني، مسلمان و نامسلمان، شيعه و سني، اقتدارگرا و مردم سالار، عرب وعجم، مدرن و سنتي، پير و جوان ، زن و مرد، و سبز و سرخ و سپيد، در هم آويخته‌‌ايم و برهم تاخته‌‌ايم و آسيبي بسيار به خويشتن وارد آورده‌‌ايم و نيرويي چندان بزرگ را بر باد داده و زماني چنان گرانبها را هدر کرده‌‌ايم که باقي ماندمان و چاره‌‌جويي‌‌هاي بي‌‌رمق و گهگاهي‌‌مان، به معجزه مي‌‌ماند. بر ايران زميني از هم گسسته و تکه پاره، ما مردمانِ سرافرازِ جهان جديد، با شکافهايي بسيار و رخنه‌‌هايي ناگوار تکه تکه شده، ناتمام مانده، و از هم گسيخته‌‌ايم. در ميان سرزمين‌‌هاي ثروتمندِ همرده‌‌ي خويش، فقيرترينيم. اسير ناداني و خرافه و دروغيم، اگر سه هزار بار در سيصدي مسخره‌‌مان کنند و ناممان را از خليجي پاک کنند و همچون غولها و ديوهايي ناشايست تصويرمان کنند، چيزي جز لافهايي پوچ از گذشته‌‌ي زرين‌‌مان در دست نداريم. نه به تنهايي ارجمند و نيرومند و پاکيزه‌‌ايم و نه در جمع. بيشترين آمار خودکشي، و مرگ و مير در اثر بد راندن خودروهايي وارداتي را در جهان داريم و يکي از رکورد داران در زمينه‌‌ي ناپايداري خانواده، اعتياد، جرم و جنايت، و ورشکستگي اقتصادي هستيم. شايد از اين روست که وقتي تاريخي از عصر تاريک غوغاي مغولان، يعني جهانگشاي جويني را مي‌‌گشاييم، اگر بتوانيم آن را بخوانيم، چنين آشنا و نزديکش مي‌‌يابيم. آشوبي شگفت است، اين ديرين‌‌ترين و غني‌‌ترين و پرافتخارترين تمدنِ تاريخ، که اين چنين حاشيه‌‌نشين و ناشايست و رنجور و ناتوان گشته است. و سرشتي شگفت‌‌تر هستيم ما، که به اين آشوب معتاد گشته‌‌ايم.

2. داستاني از ياد رفته در ميان پدران ما وجود داشته که براي مدتي بسيار طولاني والدين براي فرزندان تعريفش مي‌‌کردند، و شايد ايراد کارِ امروز ما آن باشد که اين داستان از يادها رفته است. اين داستان چنين است که ديرزماني پيش، در آن هنگام که هنوز بسياري از دغدغه‌‌هاي امروزينِ ما وجود نداشت، ماهياني در کرانه‌‌ي دريايي مي‌‌زيستند. اينان شرايطي سخت دشوار داشتند، چرا که در اعماق اقيانوس ماهياني درنده‌‌خو و شکارگر در کمين‌‌شان بودند و در آنسوتر، در خشکي برابرشان، دشمني نيرومندتر انتظارشان را مي‌‌کشيد، که عبارت بود از خشکي و سنگيني گرانش و سرما و گرما و ساير دشواريهاي کشنده‌‌ي مخصوص زيستن در خارج از آب. شرايطي سخت دشوار داشتند آن ماهيانِ آويخته در ميان هاويه‌‌ي کوسه‌‌هاي اعماق و خشکيِ ماهيخوار. شرايطي چنان نااميدکننده، خطرناک، و شکننده، که هيچ مغز منطقي و تجربه‌‌گرايي ترديدي در مورد نتايجش نداشت. در آن ميان ماهياني بودند که با رجوع به جداول آماري، با بررسي مقالاتي که در مجله‌هاي علمي جوامع ماهيان چاپ شده بود، و با تحليل دقيق شرايط، با اطميناني رشک‌برانگيز اعلام مي‌‌کردند که زمان انقراض ماهيان کرانه‌نشين فرا رسيده است. برخي زمان دقيقش را هم تخمين مي‌‌زدند، و تا حدودي هم حق داشتند. چرا که آن شرايط دشوار، پيامدي آشکار و روشن داشت و آن نيز نابودي و زوال و انقراض بود. اما در آن ميان، چند تني از ماهيان بودند که به انقراض باور نداشتند. چند تني که دست بر قضا ابله و نادان هم نبودند. از پيش‌‌بيني‌‌هاي علمي و استقرا و انتظار آماري نيز سر در مي‌‌آوردند، اما سپردن خويشتن به قضا و قدر و انتظارِ انقراض را کشيدن را هم شرم‌‌آور مي‌‌دانستند و هم احمقانه. اين اندک ماهيان، که حماقتِ تنبلانه در انتظار نابودي نشستن را از حماقتِ کوشيدن در مسيري نااميدانه بزرگتر مي‌‌دانستند، هر راهي را براي خروج از بن‌‌بستِ کرانه آزمودند. برخي به ژرفاي درياها بازگشتند و دريده شدند. برخي يکباره دل به خشکي نهادند و در آنجا خفه شدند، و اندک شماري از ايشان نيز، به تدريج راه زيستن در خشکي را آموختند، براي خويشتن ششي ابداع کردند و گام به گام و قدم به قدم، از کرانه و دريا فاصله گرفتند. اين ماهيان، وقتي به زيستن در خشکي خو گرفتند، لذتِ دويدن در خشکي و سر برافراشتن بر آسمان و پرواز را درک کردند، و حقارت و سادگي زندگي خويش در کرانه‌‌ي دريا را دريافتند، پيمان نهادند و قرار گذاشتند که خاطره‌‌ي تنگناي خويش را، و سرگذشت خيل عظيم آشناياني را که رام و مطيع در انتظار نابودي ماندند و منقرض شدند را براي فرزندان خويش بازگو کنند، و به يادشان بياورند که همواره در تنگناها، بختي نهفته است، هرچند بختي ديرياب و دوردست، که تنها اندکي بدان دست يابند. بختي براي داشتن شش. آن ماهيان جسور و بي‌‌پروايي که سطح آيينه‌‌گون آب را شکافتند و تنفس در هوا را تمرين کردند، آن صاحبانِ باله‌‌هاي ناتواني که خزيدن بر زمينِ آلوده با گرانش را پذيرفتند، و آن دليراني که به دنيايي کاملا ناشناخته گام نهادند، ديرزماني پيش، اگر نسلهايي پرشمار به گذشته بازگرديم، پدران و مادرانِ ما بودند.

3. اينک تنگناي کرانه و اينک زمانه‌‌ي انقراض. اينک داده‌‌هاي آماري و اينک پيشگويي نابودي. براي چند نسلي است که ايرانيان به خويش مي‌‌نگرند و افسرده و نگران مي‌‌پرسند، بر سر فرزندانمان چه خواهد آمد؟ صد سالي است که ايرانيان به خاطر سربلندي نوادگانشان، رفاه فرزندانشان، و بقا و تداوم فرهنگ و هويت خويش نگران بوده‌‌اند. امروز، ما آن فرزندان و ما آن نسلِ موعوديم. ماييم که ديگر نبايد درباره‌‌ي فرزندانمان نگران باشيم، که خود همان فرزندانيم. ماييم که بر سر دوراهه‌‌ي ماندن يا رفتن، ايراني ماندن يا هر چيزِ ديگر شدن، و هستي داشتني سرافرازانه يا فرودستانه ايستاده‌‌ايم. ماييم، آن ماهيانِ درمانده‌‌ي کرانه‌‌ي دريايي که داستانش ديرزماني است از يادها رفته است. داده‌‌هايي علمي و آماره‌‌هايي دقيق در دست است. شمار جوانان معتاد ما، سرعتِ بي‌‌سواد و نادان شدنِ جمعيت ما، شتابِ از دست رفتنِ توانايي مديريت در جامعه‌‌ي ما، و سير رخنه‌‌ي فقر و بدبختي در آشيانهاي ما، بسيار گويا و روشن هستند. اي ماهيانِ هراسان و نشسته در بن بست، زمان انقراض فرا رسيده است. ديگر نگران فرزندانتان نباشيد. سرنوشت آنان روشن است. مردماني فقير، هويت زدوده، تحقير شده، حاشيه نشين، نادان، و واژگون بخت خواهند بود. چنان که ما نيز هم. رنگين پوستاني خواهيم بود مثال زدني، درگير فقر و درد و رنج و مرض، و آغشته به جنگ و دروغ و خيانت. پس آسوده باشيد که زمان انقراض فرا رسيده است. اما شمايان که اينسان رام و مطيع به انتظار تقديري پيش بيني شده نشسته‌‌ايد، اين را هم به ياد آوريد که داستاني در ميان پدران و مادران ما سينه به سينه نقل شده است. داستان روزگاراني که اين شرايط تکرار شد، و اين تنها در زمان آن ماهيانِ ديرينه نبود. در آن هنگام که مقدونيان اسکندر صد هزار تن از مردم بلخ يعني همه کس را کشتند، در آن هنگام که تازيان خوانندگان خط و دانندگان ادبيات کهن را کشتار مي‌‌کردند، آن وقتي که در نيشابورِ مغول‌زده سگ و گربه‌اي زنده نماند، و آن روزي که تيمور لنگ از اصفهان گذشت و از آن انبوه مردمان تنها کله منارهايي بسيار بر جا گذاشت، روزگار تاريکتر از امروز مي‌‌نمود. بياييد به جاي افتخار کردن به آن زماني که بر گيتي فرمان مي‌‌رانديم و نيرومندترين جنگاوران و دانشمندترين مردمان را مي‌‌پرورانديم، به لحظه‌‌هاي تيره و تاري بنگريم که در آستانه‌‌ي انقراض بوديم، و خاطره‌‌ي اوقاتي را گرامي بداريم که مانند آن ماهيانِ کرانه‌نشين، قرار بود از ميان برويم، و نرفتيم. اگر قرار است به چيزي افتخار کنيم، بايد در اين زمانه‌‌ي آشوب زده، بيش از نيمه خدايانِ سترگي که زاده‌‌ايم، به آن گمناماني فکر کنيم که در آن روزها، سرنوشت محتوم خويش و فرهنگ خويش را نپذيرفتند. مصرياني که ديگر از هويت ديرين خويش بي‌‌بهره‌‌اند، ترکاني که نه نشاني از هيتي‌‌ها دارند، نه روميان شرقي، و نه حتي عثمانيان، و دهها و صدها تمدنِ از ميان رفته‌‌ي ديگري که بازماندگانش تهي از هويتي راستين‌‌اند و محتاجِ جعل و بربافتنِ دروغهايي کم‌‌دوام، فرزندان آن کساني هستند که در اين شرايط تسليم شدند و در کرانه‌‌اي مرگ‌‌آجين باقي ماندند. زيبايي آنچه در ايراني بودن نهفته است، تنها در عظمتي نيست که اين مردمان براي ديرزماني به گيتي هديه کردند. اين که اين تمدن بيشترين شمارِ دينهاي جهاني را برساخته و کانوني براي توليد معنا بوده است، اين که کارگاهي براي درآميختن منشهاي تمدنهاي گوناگون بوده، و اين که خاستگاهي بارور براي هنرها و دانشهاي بسيار بوده، و اين که در هر فرصتي بر گيتي فرمان رانده است، همه و همه در برابر شکوه اين حقيقتِ بزرگ رنگ مي‌‌بازند، که اين زنجيره منطقا مي‌‌بايست بارها و بارها پاره شود، و تداومش از ميان برود، و با جسارت و همت گمناماني که از دستاورد خويش خرسند مُردند، چنين نشد. پس بياييد از آن شُش سازان جسوري ياد کنيم که در آن شرايط بحراني سرنوشت محتوم خود را نپذيرفتند، و امکاني فراهم آوردند، تا يک دوران ديگر از درخشش و شکوه، و يک لايه‌‌ي ديگر از انباشت معنا و اقتدار، در اين تمدن آغاز شود.

4. زمانهايي هست که بايد همه چيز بود، يا هيچ چيز. و اکنون از آن زمانهاست. ما تا چشم برهم زدني ديگر، يا به مهره‌‌هايي ناتوان و شکست خورده در شترنجِ جهان تبديل خواهيم شد، و يا بار ديگر سر بر خواهيم کشيد و "چيزي" خواهيم شد. چيزي متفاوت با آنچه که هستيم. شايد زمان آن رسيده باشد که کلاه خود را قاضي کنيم، و دريابيم که تفاخر به آنچه ديگران در زماني ديگر بوده‌‌اند، و شادماني از ميراثي که در دستهاي تنبل و بيکاره‌‌مان نهاده‌‌اند، ديگر کارساز نيست. آنچه که هستيم، نه شايسته‌‌ي فخر است و نه بايسته‌‌ي غرور. سرشکستگي نتيجه‌‌ي آن چيزي است که هستيم و رنج و ابتر ماندن و ضعف و پوچي پيامد آن است که هست. پس بايد هستي را دگرگون کرد، و بايد به شکلي ديگر بود. به شکلي ديگر بودن، بدان معناست که شکلي متمايز از هستي داشتنِ امروزين خويش را تجربه کنيم. همچون عبورِ آن نخستين ماهي جسور از آيينه‌اي که آب را از خشکي جدا مي‌‌کرد، بايد خود را بنگريم و از تصوير خويشتن، اين ننگي که بدان معتاد گشته‌ايم، درگذريم، تا شايد در فراسوي آن عرصه‌‌اي نو براي پيمودن بيابيم و هنگامه‌‌اي تازه براي جنگيدن. پندي است براي نااميدان و اندرزي براي دلمردگان، اين حقيقت که همواره رخدادهاي ارزشمند و سترگ و تاريخ‌‌سازِ جهان، در شرايطي از اين دست پديدار شده‌‌اند. بخت، زاده‌‌ي آشوب است و آن کساني خوشبخت‌‌ هستند که فريفته‌‌ي آشفتگي‌‌ زمانه نشوند و اسير هرج ومرج زمينه نگردند و آن بخت را در اين غوغا شکار کنند. نظمهاي نو همواره در زمينه‌‌ي آشوب زاييده مي‌‌شوند، مردان و زنان بزرگ همواره در شرايط نابسامان مي‌‌بالند، و ديدگاههاي ارزشمند و نگرشهاي تکان دهنده هميشه در تماس با بحران است که صورتبندي مي‌‌شوند. به تاريخ بنگريد و هر دوران شکوهمندي را که در هر تمدني مي‌‌يابيد، به من نشان دهيد تا دوراني از آشوب را در پيش از آن نشانتان دهم، و مردي و زني ارزشمند را نام بريد که قدرتِ جامعه‌‌اش، لذتِ خويش و مردمش، و معناي سپهر پيرامونش را افزوده باشد، تا زادگاه آشوبزده و زادروز آشفته‌‌اش را برايتان بنمايم. مي‌‌توان در اين زمانه دلمرده بود و از اين زمينه دلگير. مي‌‌توان عاقلانه و صبورانه درانتظار انقراضي ماند که قطعا براي منتظرانش سر خواهد رسيد. به همين ترتيب، مي‌‌توان تقديري جز آنچه را که خود قصد کرده‌‌ايم، نپذيرفت، و جور ديگر هستي داشتن را اراده کرد. مي‌‌توان با دانستنِ کم بودنِ شانسِ کاميابي، چندان در اين راه کوشيد که حتما کامياب شد. مي‌‌توان فارغ از توهم قطعيتي که دلخوشي ايمان آورندگان است، قاطعيتِ جنگجويان را برگزيد. مي‌‌توان ايمان متعصبانه‌‌ي مخالف آزمودن راههاي نو را فرو نهاد و باوري نيرومندتر از آن را برگزيد. مي‌‌توان به هستي داشتنِ معمول و روزمره و عادي دستخوش آشوب خويش ادامه داد، يا دگرگون گشت و دگرگون کرد و شکلي ديگر از هستي داشتن را آزمود.

5. گفته‌‌اند که اگر چرا زيستن را بدانيم، چگونه زيستن را خواهيم آموخت، و آشوب شرايطي است که در آن مسئله‌‌ي چرا زيستن با قدرت تمام از نو طرح مي‌‌شود. چرا دگرگون شدن، چرا جور ديگر بودن، و چرا جنگيدن، در شرايطي که چيزي ناخوشايند، نظمي ناجور، و نوايي ناسازه وجود دارد، قابل طرح است، و زمانه‌‌ي ما ازدحامي از اين محرکهاي چراجويي است. چرخشهاي بزرگ در تاريخ تمدن، در آن زمانهايي رخ نموده است که آشوبهايي از همين دست، پاسخهايي نو و نيرومند را به پرسشِ چرا زيستن پديد آورده است. آنان که چرايي را پرسيدند و چگونگي را يافتند، من‌‌هايي نوظهور بودند. من‌‌هايي که با پيشينيان خويش تفاوت داشتند، نظمي نو را مي‌‌جستند و مي‌‌يافتند و مي‌‌ساختند، و از اين رو به تعبير مدرنِ کلمه، سوژه‌‌هايي نو بودند. ماهياني با شش، و باله‌‌هايي مناسب براي دويدن و پريدن... شايد ما در آستانه‌‌ي ظهور من‌‌هايي نو باشيم. بختِ اين چرخش، در آشوب پيرامون‌‌مان هست، و باقي ماجرا تنها وابسته‌‌ي اراده‌‌ي ماست و سرسختي‌‌مان، و توان‌‌مان براي تبديل شدن به آنچه که بايد باشيم، و دل کندن از آنچه که هستيم. صورتبندي کردنِ اين منِ جديد، دستيابي به دستگاهي نظري که نظمي نو و معنايي تازه را به آشفتگي هستي باز گرداند، و تمرين کردنِ هستي داشتني در اين چارچوب، شرطهايي است که بايد براي برداشتن اين گام بزرگ برداريم. آنگاه، چنان که بارها در تاريخ گيتي تکرار شده است، خواهيم توانست تمايزهاي مندرس و پيش پا افتاده‌‌ي کنوني در ميان خويش و ديگران را بر اندازيم، و بر تمايزهايي نوظهور و ارزشمند تاکيد کنيم. آنگاه است که دريدن مخالفان، جبهه آراستن در برابر همديگر، و خودکشي گروهي و محترمانه‌‌مان به دست يکديگر را از دست وا مي‌‌نهيم، و به ياوري کساني بر مي‌‌خيزيم که با ما تفاوت دارند، و با وجود تمايزهاي ارزشمندشان با ما، در سطحي بزرگتر و عالي‌‌تر، با ما همگون و هم هويت هستند. آنگاه است که من‌‌هايي نوظهور بر سرزمينِ کهنسال و فرسوده‌‌ي ما گام خواهند زد، که دين خويش، عقايد خويش، ارزشهاي خويش، قوميت و نژاد و زبان خويش، و جنس و سن و پايگاه و منزلت خويشتن را ارجمندانه حفظ خواهند کرد، بي آن که ناچار باشند بزدلانه به خاطر دارا بودنش با ديگران بجنگند، يا ساده لوحانه بکوشند آن را به ديگران تحميل کنند. تنها درآن هنگام، آنچه که اينک و اينجا غايب است، يعني آن "منِ ايراني نوين"، زاده خواهد شد، و خشت به خشت و گام به گام، خويشتن را و هستي پيرامون و اندرون خود را واسازي و آنگاه بازسازي خواهد کرد. اين همان است که بارها پيش از اين در زمينه‌‌ي اين تمدن رخ داده است. يکي از بارهايي که چنين شد، گروهي از آن گمنامان که از برسازندگان جسور اين نظم نو بودند، و اخوان الصفا نام داشتند، چنين گفتند "و بدان برادر که دولت اهل خير نخستين بار از جمعي از علما و حکماو برگزيدگان و فضلا پديد خواهد آمد، مرداني که داراي انديشه‌‌ي واحد و مذهب واحد و دين واحدند و در ميان خود عهدي بندند که بيهوده ستيزه نکنند و از ياري يکديگر باز نايستند و در اعمال و آرايشان چون يک تن واحد باشند."

6. گويند در عصر هارون عباسي، مردي پيدا شد و ادعاي معجزه کرد. او را نزد هارون بردند و پرسيدند که کرامتش چيست. گفت که مي‌‌تواند با يک نگاه تشنگان را از مردمي که تشنه نيستند تشخيص دهد. هارون دستور داد تا اين استعداد وي را بيازمايند. پس مهماني بزرگي برگزار کردند و غذايي بسيار بر خوانها نهادند و نمکي بسيار به آن زدند و آب و دوغ و نوشيدني بر سر سفره نگذاشتند. هارون و مرد مدعي نيز بر صدر مجلس نشستند و مردمان بر سر خوانها حاضر شدند و به خوردن مشغول. ناگاه از آن ميانه کسي با صداي بلند گفت: "آي خوانسالار، تشنه‌‌ام، آب بياور." هارون از مرد پرسيد که اين يک تشنه است يا نه، و مرد گفت که نيست. سخن ديگري را شنيدند که داشت با کنار دستي‌‌اش سخن مي‌‌گفت که:"غذا بسيار شور است و از اين رو تشنه شده‌‌ام. و اين را در کتاب فلاني و بهماني خواندم که نمک دليل تشنگي است..." باز هارون همان را پرسيد و همان را شنيد. ديگري از خوردن دست بداشت و خشمگينانه فرياد برآورد که تشنه است و آب مي‌‌خواهد و مهمانان را بر آشپز شوراند، و باز مرد مي‌‌گفت که او نيز تشنه نيست. تا آن که در آن ميان کسي برخاست و سفره را ترک کرد و در گوشه‌‌اي جوي آبي يافت و مقداري آب نوشيد. مرد او را نشان داد و گفت:" او تشنه است." از ميان ماهيان، تنها آنان که به راستي مرز خشکي را شکافتند، شش‌‌دار شدند، و آن من‌‌هاي نوظهوري که در برشهاي سرنوشت‌‌سازِ تاريخ گيتي را دگرگون ساختند و هستي‌‌هايي نو را بنياد کردند، آن کساني بودند که چنين کردند و اين مهمترين نشانه‌‌شان بود. تنها نشانه‌‌ي جنگجويان، جنگيدن است و تنها سندِ بيداران، بيداري. و چه خوش گفت ابوالحسن خرقاني که: "همه يک بيماري داريم، چون بيماري يکي بود، دارو يکي باشد. جمله بيماري غفلت داريم، بيائيد تا بيدار شويم."

شروين وكيلي- 13/1/1386