پیش‌درآمدی بر نگارش تاریخ ایرانیِ معنا: تفاوت بین نسخه‌ها

از ویکی زروان
پرش به: ناوبری، جستجو
سطر ۱۱: سطر ۱۱:
 
۱.  شرایط زمانه­‌ی ما بازخوانی بنیادین و ریشه­‌ای تاریخِ تمدن ایرانی را ضروری ساخته است. نه تنها از آن رو که تمدن ایرانی در لبه­‌ی پرتگاه زوال و انحطاط قرار دارد و نه فقط بدان دلیل که به بقای این فرهنگ و سرنوشت مردمانِ وابسته بدان دلبستگی دارم، بلکه از آن رو که کلیتِ تمدن مدرن در شکل امروزینش با چالش‌ها و دشواری‌هایی رویاروست که کلید پاسخ بدان را به گمانم بتوان در خزانه­‌هایی غنی از تجربه همچون تمدن ایرانی بازجست. از این رو، نوشته‌شدن این تاریخِ معنا در ایران، محصول گره‌خوردن دو رویکرد و دو نیاز و دو ضرورت است. از یک سو، یک دلبستگی شخصی و میلِ دیرپای سلیقه­‌مدارانه که به ترجیح و شیفتگی‌ام نسبت به برخی از منش‌های ایرانی و شاخه­‌هایی از معانی تکامل‌یافته در این زمینه بازمی­‌گردد. تمدن ایرانی انباشتی بسیار دیرپا، بسیار متکثر و بسیار غنی از منش‌ها و معناهای گوناگون است و از این رو انقراض آن تبلور­یست از کلمه­‌ی «حیف»!
 
۱.  شرایط زمانه­‌ی ما بازخوانی بنیادین و ریشه­‌ای تاریخِ تمدن ایرانی را ضروری ساخته است. نه تنها از آن رو که تمدن ایرانی در لبه­‌ی پرتگاه زوال و انحطاط قرار دارد و نه فقط بدان دلیل که به بقای این فرهنگ و سرنوشت مردمانِ وابسته بدان دلبستگی دارم، بلکه از آن رو که کلیتِ تمدن مدرن در شکل امروزینش با چالش‌ها و دشواری‌هایی رویاروست که کلید پاسخ بدان را به گمانم بتوان در خزانه­‌هایی غنی از تجربه همچون تمدن ایرانی بازجست. از این رو، نوشته‌شدن این تاریخِ معنا در ایران، محصول گره‌خوردن دو رویکرد و دو نیاز و دو ضرورت است. از یک سو، یک دلبستگی شخصی و میلِ دیرپای سلیقه­‌مدارانه که به ترجیح و شیفتگی‌ام نسبت به برخی از منش‌های ایرانی و شاخه­‌هایی از معانی تکامل‌یافته در این زمینه بازمی­‌گردد. تمدن ایرانی انباشتی بسیار دیرپا، بسیار متکثر و بسیار غنی از منش‌ها و معناهای گوناگون است و از این رو انقراض آن تبلور­یست از کلمه­‌ی «حیف»!
  
باقی‌ماندن تمدن ایرانی، نه با حراست سرسختانه از بقای منش‌های نارس و ناتوانِ آن و نه با مرزبندی آن در برابر تمدن‌های مهاجم و کامیاب‌‌ترِ بیرونی ممکن است. تمدن امری تکاملی و پویاست و تنها در سازگاری با شرایط بیرونی و تنش‌های محیطی است که امکانِ باقی‌ماندن را به دست می­‌آورد و شایستگی تداوم‌یافتن خویش را اثبات می­‌کند. از این رو، ستایش من از تمدن ایرانی به معنای سرسختی به خرج دادن برای حفظ عناصر ناتوان و ضعیف آن نیست، که برعکس به بازخوانی ریشه­‌ای، بازتعریف مفاهیم بنیادین و هرس‌کردن شاخه­‌های آفت­‌زده و کجِ این درخت ارجمند منتهی می­‌شود. به این تعبیر، تاریخ معنا در ایران‌زمین را از آن رو می­‌نویسم تا سیر تحول معنا در این زمینه را بازخوانی کنم و راهبردهای ارزشمندِ باقیمانده در آن را با غنای شگفت و کارآیی عجیبشان نشان دهم.بدان امید که پیکره‌ی اصلی و ارزشمندِ این تمدن را به اکنون و اینجا بکشم و ریشه‌­های سرمازده­‌اش را در زمینِ ملتهبِ عصرِ کنونی باز بنشانم.
+
باقی‌ماندن تمدن ایرانی، نه با حراست سرسختانه از بقای منش‌های نارس و ناتوانِ آن و نه با مرزبندی آن در برابر تمدن‌های مهاجم و کامیاب‌‌ترِ بیرونی ممکن است. تمدن امری تکاملی و پویاست و تنها در سازگاری با شرایط بیرونی و تنش‌های محیطی است که امکانِ باقی‌ماندن را به دست می‌آورد و شایستگی تداوم‌یافتن خویش را اثبات می­‌کند. از این رو، ستایش من از تمدن ایرانی به معنای سرسختی به خرج‌دادن برای حفظ عناصر ناتوان و ضعیف آن نیست، که برعکس به بازخوانی ریشه­‌ای، بازتعریف مفاهیم بنیادین و هرس‌کردن شاخه­‌های آفت­‌زده و کجِ این درخت ارجمند منتهی می­‌شود. به این تعبیر، تاریخ معنا در ایران‌زمین را از آن رو می­‌نویسم تا سیر تحول معنا در این زمینه را بازخوانی کنم و راهبردهای ارزشمندِ باقیمانده در آن را با غنای شگفت و کارآیی عجیب‌شان نشان دهم. بدان امید که پیکره‌ی اصلی و ارزشمندِ این تمدن را به اکنون و اینجا بکشم و ریشه‌­های سرمازده­‌اش را در زمینِ ملتهبِ عصرِ کنونی باز بنشانم.
  
در معنایی که تمدن ایرانی را بتوان محلی و موضعی دانست، تلاش یادشده نیز تلاشی محلی و موضعی است که شاید برای وابستگان به تمدن ایرانی و فرهیختگانِ علاقه‌مند به معانی نهفته در سایر تمدن‌ها اهمیت داشته باشد، اما از سوی دیگر، گرایش من به بازخوانی و بازسازی تمدن ایرانی را باید در کنار نقدهایم بر تمدن مدرن و پیامدهای ناخوشایندش دید. تمدن مدرن، همچون تمام تمدن‌های دیگر، عناصری نیرومند و کارآمد و گوارا و ارزشمند و بخش‌هایی ناخوشایند و دشمن­‌خو و آسیب‌رسان دارد. تجربه­‌ی تاریخی نشان داده است که راه برون‌رفت از بن‌بست‌های تمدن‌هایی گشوده و وامگیر از این دست، آن است که «از بیرون یعنی از منظر تمدنی دیگر نقد و بازبینی شوند. این بازبینی و نقد معمولا در سطح برشمردن ناروایی‌ها و کاستی­‌ها متوقف می‌ماند و به پیش‌کشیدن طرحی منظم و استوار برای بازسازی و دگردیسی تمدنِ مورد انتقاد منتهی نمی‌­شود.  من بر این باور هستم که تاریخ معنا در تمدن ایرانی، نه تنها راهبردهایی درخشان را برای نقد و فهمِ عمیق‌تر تمدن مدرن به دست می‌دهد، که راهکارها و روش‌هایی عملیاتی و کارآمد برای بازسازی آن و رهایی از رگه­‌های بیمارگونه­‌اش را هم به دست می­‌دهد. از این رو، هدف دوم من از نگارش این تاریخ، دل‌مشغولی­ای جهانی در عام­­ترین معنای ممکن است. دغدغه­‌ای که به ترسیم افقی تازه در برابر آینده­‌ی تمدن‌های به ظاهر ناسازگار ایرانی مدرن منتهی تواند شد.
+
در معنایی که تمدن ایرانی را بتوان محلی و موضعی دانست، تلاش یادشده نیز تلاشی محلی و موضعی است که شاید برای وابستگان به تمدن ایرانی و فرهیختگانِ علاقه‌مند به معانی نهفته در سایر تمدن‌ها اهمیت داشته باشد، اما از سوی دیگر، گرایش من به بازخوانی و بازسازی تمدن ایرانی را باید در کنار نقدهایم بر تمدن مدرن و پیامدهای ناخوشایندش دید. تمدن مدرن، همچون تمام تمدن‌های دیگر، عناصری نیرومند و کارآمد و گوارا و ارزشمند و بخش‌هایی ناخوشایند و دشمن­‌خو و آسیب‌رسان دارد. تجربه­‌ی تاریخی نشان داده است که راه برون‌رفت از بن‌بست‌های تمدن‌هایی گشوده و وامگیر از این دست، آن است که «از بیرون یعنی از منظر تمدنی دیگر نقد و بازبینی شوند. این بازبینی و نقد معمولا در سطح برشمردن ناروایی‌ها و کاستی­‌ها متوقف می‌ماند و به پیش‌کشیدن طرحی منظم و استوار برای بازسازی و دگردیسی تمدنِ مورد انتقاد منتهی نمی‌­شود.  من بر این باور هستم که تاریخ معنا در تمدن ایرانی، نه تنها راهبردهایی درخشان را برای نقد و فهمِ عمیق‌تر تمدن مدرن به دست می‌دهد، که راهکارها و روش‌هایی عملیاتی و کارآمد برای بازسازی آن و رهایی از رگه‌های بیمارگونه­‌اش را هم به دست می­‌دهد. از این رو، هدف دوم من از نگارش این تاریخ، دل‌مشغولی­ای جهانی در عام­­ترین معنای ممکن است. دغدغه­‌ای که به ترسیم افقی تازه در برابر آینده­‌ی تمدن‌های به ظاهر ناسازگار ایرانی مدرن منتهی تواند شد.
  
۲. آنچه در زمان مرور آثار مورخان چشمگیر است، پرداختنِ عالمانه و گاه ستایش‌برانگیز به جزئیات و داده­‌های باستانی است، به همراهِ غیابِ چاره‌ناپذیرِ چارچوبی نظری برای فهم این داده­‌ها. در عمل، تنها قالب‌های نظری مرسوم برای فهم تاریخ، گذشته از رویکرد وبری و مارکسی با دلالت‌های ایدئولوژیک و سیاسی­‌شان، نظریه‌­هایی موضعی و تعمیم‌ناپذیر است که موضوعی خاص و دوره­ای خاص را برای دستیابی به نتایجی معمولا از پیش معلوم، بازپیکربندی می­‌کنند.
+
۲. آنچه در زمان مرور آثار مورخان چشمگیر است، پرداختنِ عالمانه و گاه ستایش‌برانگیز به جزئیات و داده­‌های باستانی است، به همراهِ غیابِ چاره‌ناپذیرِ چارچوبی نظری برای فهم این داده‌ها. در عمل، تنها قالب‌های نظری مرسوم برای فهم تاریخ، گذشته از رویکرد وبری و مارکسی با دلالت‌های ایدئولوژیک و سیاسی­‌شان، نظریه‌­هایی موضعی و تعمیم‌ناپذیر است که موضوعی خاص و دوره­ای خاص را برای دستیابی به نتایجی معمولا از پیش معلوم، بازپیکربندی می­‌کنند.
  
رویای من در نگارش این تاریخ آن است که الگویی عمومی برای فهم فرهنگ در معنای عام کلمه را به دست دهم؛ یعنی در پی آن هستم که سیر تحول معنا در عام‌ترین کاربرد ممکن را در زمانی به درازای کل تمدن انسانی در قلمرو ایران‌زمین یعنی بخشی از زمین که برای دیرزمانی «مرکز» بوده است به دست دهم. زیربنای نظری­‌ام، نظریه­‌ی سیستم‌های پیچیده و نظریه‌­های عامِ تحلیلی­‌ام نظریه­‌ی منش‌ها و نظریه­‌ی قدرت خواهد بود که در مقام دو نظریه­‌ی عمومی و فراگیر تدوین شده­‌اند. کاربست این نظریه در قلمرو تمدن ایرانی که به گمانم دیرپاترین و از نظر تنوع زیرواحدها و قلمرو جغرافیایی گسترده­‌ترین تمدن انسانی موجود است، می­تواند شاهدی باشد برای کارآیی این دو نظریه و آن سرمشق نظری تا در زمینه­‌هایی دیگر و درباره­‌ی تمدن‌های دیگر به کار گرفته شوند.
+
رویای من در نگارش این تاریخ آن است که الگویی عمومی برای فهم فرهنگ در معنای عام کلمه را به دست دهم؛ یعنی در پی آن هستم که سیر تحول معنا در عام‌ترین کاربرد ممکن را در زمانی به درازای کل تمدن انسانی در قلمرو ایران‌زمین یعنی بخشی از زمین که برای دیرزمانی «مرکز» بوده است به دست دهم. زیربنای نظری­‌ام، نظریه­‌ی سیستم‌های پیچیده و نظریه‌­های عامِ تحلیلی­‌ام نظریه­‌ی منش‌ها و نظریه­‌ی قدرت خواهد بود که در مقام دو نظریه­‌ی عمومی و فراگیر تدوین شده‌اند. کاربست این نظریه در قلمرو تمدن ایرانی که به گمانم دیرپاترین و از نظر تنوع زیرواحدها و قلمرو جغرافیایی گسترده­‌ترین تمدن انسانی موجود است، می­‌تواند شاهدی باشد برای کارآیی این دو نظریه و آن سرمشق نظری تا در زمینه­‌هایی دیگر و درباره­‌ی تمدن‌های دیگر به کار گرفته شوند.
  
تاریخ، شبکه­‌ای از برهم ­افتادگی­‌هاست. همچون لایه­‌های زمین‌شناسی، رخدادها و چیزها نیز بر هم رسوب می‌کنند و بر دوش یکدیگر سوار می­‌شوند و در خمره­‌ی زمان چنان تخمیر می‌­شوند که کلیتی یکپارچه و درهم تنیده به نامِ اکنونِ تاریخ‌مند را به دست دهند. تجزیه‌کردنِ این موجودیت به واحدهای اولیه­‌اش و بازبینی الگوهای درهم ریختگی و به هم پیوستگی آ‌‌‌ن‌ها، ضرورتی است برای فهمِ این اکنونِ تاریخ‌مند. از این رو، نگارش تاریخ معنا با آنچه که در تاریخ‌نگاری‌های مرسوم وجود دارد متفاوت خواهد بود.در اینجا محور و معنا تاریخ سیاسی نیست، هر چند شاید به عنوان مبنایی آشنا برای گاه‌شماری کارآمد باشد. در اینجا باید به تاریخِ رخدادها و چیزهایی به ظاهر حاشیه­‌ای و فرعی بپردازیم و ریزترین جزئیات و بی­ربط‌ترین پیوندها را نیز مورد وارسی قرار دهیم. گاه طعم چای و شکر با استعمار و ظهور انقلاب صنعتی گره می­‌خورد و گاه الگوی دوخت کلاه در قلمروی ساز و کارهای هویت‌یابی مردمش را تعیین می­‌کند. از این رو، هنگام نگاشتن تاریخ فرهنگ ایران باید به رخدادهایی گوناگون در سطوح متفاوت زیستی، روانی، فرهنگی و اجتماعی پرداخت و «چیزهایی» با ماهیت‌های کاملا متفاوت را در کنار یکدیگر دید و سنجید.
+
تاریخ، شبکه­‌ای از برهم ­افتادگی­‌هاست. همچون لایه­‌های زمین‌شناسی، رخدادها و چیزها نیز بر هم رسوب می‌کنند و بر دوش یکدیگر سوار می­‌شوند و در خمره­‌ی زمان چنان تخمیر می‌­شوند که کلیتی یکپارچه و درهم تنیده به نامِ اکنونِ تاریخ‌مند را به دست دهند. تجزیه‌کردنِ این موجودیت به واحدهای اولیه­‌اش و بازبینی الگوهای درهم‌ریختگی و به هم پیوستگی آ‌‌‌ن‌ها، ضرورتی است برای فهمِ این اکنونِ تاریخ‌مند. از این رو، نگارش تاریخ معنا با آنچه که در تاریخ‌نگاری‌های مرسوم وجود دارد متفاوت خواهد بود.در اینجا محور و معنا تاریخ سیاسی نیست، هر چند شاید به عنوان مبنایی آشنا برای گاه‌شماری کارآمد باشد. در اینجا باید به تاریخِ رخدادها و چیزهایی به ظاهر حاشیه­‌ای و فرعی بپردازیم و ریزترین جزئیات و بی­‌ربط‌ترین پیوندها را نیز مورد وارسی قرار دهیم. گاه طعم چای و شکر با استعمار و ظهور انقلاب صنعتی گره می­‌خورد و گاه الگوی دوخت کلاه در قلمروی ساز و کارهای هویت‌یابی مردمش را تعیین می­‌کند. از این رو، هنگام نگاشتن تاریخ فرهنگ ایران باید به رخدادهایی گوناگون در سطوح متفاوت زیستی، روانی، فرهنگی و اجتماعی پرداخت و «چیزهایی» با ماهیت‌های کاملا متفاوت را در کنار یکدیگر دید و سنجید.
  
رخدادها می‌توانند از مهاجرت یک قوم و آمیزش دو نژاد در سیر چند قرن آغاز شود و تا برخورد دو نفر در خیابانی دقیق شوند. به همین ترتیب، چیزها ممکن است افراد، اشیاء، سلاح‌ها، نهادهای اجتماعی، کتاب‌ها و حتی رمزها و نمادها باشند. زیبایی نگارش تاریخ فرهنگ و در عین حال دشواری آن در آنجاست که هنگام دست‌بردن بدان باید همه چیز را در انبان خویش گنجاند و به هیچ یک اجازه نداد که چیزی بر دیگران سایه بیندازد، چراکه این همان است که تاریخِ مرسوم را برمی­‌سازد و همان‌ که اکنون را مبهم و تیره و آغشته به رخدادها و چیزهایی چندرگه و بی‌رگ و ریشه می­‌سازد. برای برکندنِ تاریخِ مرسوم، تاریخِ هویت‌زداینده، تاریخِ تارکننده و مبهم، باید تاریخی نو برساخت که روشن، شفاف، دقیق و نقدپذیر باشد و این کار، تنها با ترکیب‌کردن داده­‌هایی بسیار متنوع در چارچوبی معلوم و مشخص ممکن می­‌گردد. پویایی­‌ها و الگوها در اینجا اهمیت دارند و تمایزها و گسست‌ها، تا با عبور از این پل، به درهم تنیدگی‌­ها و ترکیب‌ها و هم­‌سرشتی‌ها برسیم که همان اکنون است.
+
رخدادها می‌توانند از مهاجرت یک قوم و آمیزش دو نژاد در سیر چند قرن آغاز شود و تا برخورد دو نفر در خیابانی دقیق شوند. به همین ترتیب، چیزها ممکن است افراد، اشیاء، سلاح‌ها، نهادهای اجتماعی، کتاب‌ها و حتی رمزها و نمادها باشند. زیبایی نگارش تاریخ فرهنگ و در عین حال دشواری آن در آنجاست که هنگام دست‌بردن بدان باید همه چیز را در انبان خویش گنجاند و به هیچ یک اجازه نداد که چیزی بر دیگران سایه بیندازد، چراکه این همان است که تاریخِ مرسوم را برمی­‌سازد و همان‌ که اکنون را مبهم و تیره و آغشته به رخدادها و چیزهایی چندرگه و بی‌رگ و ریشه می­‌سازد. برای برکندنِ تاریخِ مرسوم، تاریخِ هویت‌زداینده، تاریخِ تارکننده و مبهم، باید تاریخی نو برساخت که روشن، شفاف، دقیق و نقدپذیر باشد و این کار، تنها با ترکیب‌کردن داده­‌هایی بسیار متنوع در چارچوبی معلوم و مشخص ممکن می­‌گردد. پویایی­‌ها و الگوها در اینجا اهمیت دارند و تمایزها و گسست‌ها، تا با عبور از این پل، به درهم تنیدگی‌­ها و ترکیب‌ها و هم‌سرشتی‌ها برسیم که همان اکنون است.
  
 
تاریخ معنا در ایران‌زمین از سوی دیگر، تاریخ سوژه‌شدگی منِ ایرانی هم است. انسان‌هایی که در پنج هزاره­‌ی گذشته در قلمروی قبض و بسط‌‌‌یابنده به نام ایران می­‌زیسته­‌اند، شالوده­‌ای از هویت را برای خویش برساخته بودند که معناهای یادشده در تاروپود آن جریان می‌یافت. این من­‌های ایرانی بودند که حامل و زاینده و پاسداران معناهای ایرانی بودند و از این رو پرداختن بدان، راهی برای فهم این هم است و این چیزی است که امروزه سخت بدان نیاز داریم؛ چراکه آن منِ ایرانی سنتی و کهن زیر بار نیروهای بیرونی از پا درآمده و خرد و شکننده شده است و زایش منِ ایرانی تازه، جز با فهم آنچه در گذشته بوده و گذر از آن ممکن نیست.
 
تاریخ معنا در ایران‌زمین از سوی دیگر، تاریخ سوژه‌شدگی منِ ایرانی هم است. انسان‌هایی که در پنج هزاره­‌ی گذشته در قلمروی قبض و بسط‌‌‌یابنده به نام ایران می­‌زیسته­‌اند، شالوده­‌ای از هویت را برای خویش برساخته بودند که معناهای یادشده در تاروپود آن جریان می‌یافت. این من­‌های ایرانی بودند که حامل و زاینده و پاسداران معناهای ایرانی بودند و از این رو پرداختن بدان، راهی برای فهم این هم است و این چیزی است که امروزه سخت بدان نیاز داریم؛ چراکه آن منِ ایرانی سنتی و کهن زیر بار نیروهای بیرونی از پا درآمده و خرد و شکننده شده است و زایش منِ ایرانی تازه، جز با فهم آنچه در گذشته بوده و گذر از آن ممکن نیست.
سطر ۳۳: سطر ۳۳:
 
در این نوشتار خواهم کوشید تا از این اشتباه پرهیز کنم. تاریخی که از دگردیسی معنا و سیر تحول منِ ایرانی به دست خواهم داد، از این رو، ناگزیر در سطوحی گوناگون سفر خواهد کرد و لایه­‌های مشاهداتی مختلفی را درخواهد نوردید. در جایی ناگزیر خواهم بود در مقیاسی بسیار درشت در سطح تمدن‌ها و چگونگی درگیری و مرزبندی میانشان به موضوع بنگرم و در جایی دیگر ناچار در مقیاسی بسیار خرد در حدِ وارسی الگوی لباس‌پوشیدن یا غذاخوردن مردمی که در روستایی خاص زندگی می­‌کرده­‌اند، دقیق خواهم شد. این سیروسلوک در لایه­‌های مختلفِ مشاهداتی، تنها زمانی از مرتبه­‌ی یک بازیگوشی نظری یا کنجکاوی لذتبخش نظری فراتر خواهد رفت و تنها در شرایطی به یک روش‌شناسی منظم و کارآمد تبدیل خواهد شد که به زیربنایی نظری مسلح شده باشد. تنها با یاری این چارچوب نظری و با راهنمایی پرسش‌های برآمده از آن است که خواهیم توانست راه خود را در ازدحام داده­‌های خرد و کلان بیابیم و تصویری یکپارچه و منظم از الگوهای عام حاکم بر آن‌ها به دست آوریم. وفاداری به پرسش‌های کلیدی­‌مان تنها زمانی ممکن خواهد بود که نقش‌ه­ای از زمینه­‌ی سفر خویش را در اختیار داشته باشیم و این چارچوب نظری است که از گم‌شدن‌مان در کوچه پس‌کوچه­‌های سطوح خرد یا سرگردان گشتن‌مان در شاهراه­‌های سطح کلان پیشگیری خواهد کرد.
 
در این نوشتار خواهم کوشید تا از این اشتباه پرهیز کنم. تاریخی که از دگردیسی معنا و سیر تحول منِ ایرانی به دست خواهم داد، از این رو، ناگزیر در سطوحی گوناگون سفر خواهد کرد و لایه­‌های مشاهداتی مختلفی را درخواهد نوردید. در جایی ناگزیر خواهم بود در مقیاسی بسیار درشت در سطح تمدن‌ها و چگونگی درگیری و مرزبندی میانشان به موضوع بنگرم و در جایی دیگر ناچار در مقیاسی بسیار خرد در حدِ وارسی الگوی لباس‌پوشیدن یا غذاخوردن مردمی که در روستایی خاص زندگی می­‌کرده­‌اند، دقیق خواهم شد. این سیروسلوک در لایه­‌های مختلفِ مشاهداتی، تنها زمانی از مرتبه­‌ی یک بازیگوشی نظری یا کنجکاوی لذتبخش نظری فراتر خواهد رفت و تنها در شرایطی به یک روش‌شناسی منظم و کارآمد تبدیل خواهد شد که به زیربنایی نظری مسلح شده باشد. تنها با یاری این چارچوب نظری و با راهنمایی پرسش‌های برآمده از آن است که خواهیم توانست راه خود را در ازدحام داده­‌های خرد و کلان بیابیم و تصویری یکپارچه و منظم از الگوهای عام حاکم بر آن‌ها به دست آوریم. وفاداری به پرسش‌های کلیدی­‌مان تنها زمانی ممکن خواهد بود که نقش‌ه­ای از زمینه­‌ی سفر خویش را در اختیار داشته باشیم و این چارچوب نظری است که از گم‌شدن‌مان در کوچه پس‌کوچه­‌های سطوح خرد یا سرگردان گشتن‌مان در شاهراه­‌های سطح کلان پیشگیری خواهد کرد.
  
سرمشق نظری­ای که در آن به این پرسش‌ها خواهم پرداخت، نظریه­ی سیستم‌های پیچیده است و چارچوب نظری‌ای که امکان برخورد منظم با داده­های تاریخی را برایم فراهم می­آورد، ترکیب دو نظریه است: نظریه­ی منش‌ها که پویایی نظام‌های فرهنگی را به طور خاص تحلیل می­کند و نظریه­ی قدرت که پویایی سیستم‌های سطح اجتماعی و سطح روانی را وارسی می­کند و نهادهای اجتماعی و ساخت‌های شخصیتی -یعنی جوامع و ««من»ها- را در منظومه­ای گسترده صورتبندی می­کند.
+
سرمشق نظری­‌ای که در آن به این پرسش‌ها خواهم پرداخت، نظریه‌­ی سیستم‌های پیچیده است و چارچوب نظری‌ای که امکان برخورد منظم با داده­‌های تاریخی را برایم فراهم می­آورد، ترکیب دو نظریه است: نظریه­ی منش‌ها که پویایی نظام‌های فرهنگی را به طور خاص تحلیل می­‌‌کند و نظری‌ه­ی قدرت که پویایی سیستم‌های سطح اجتماعی و سطح روانی را وارسی می­کند و نهادهای اجتماعی و ساخت‌های شخصیتی یعنی جوامع و ««من»ها را در منظوم‌ه­ای گسترده صورت‌بندی می­‌کند.
  
 
سرمشق نظری­ای که در آن به این پرسش‌ها خواهم پرداخت، نظریه­ی سیستم‌های پیچیده است و چارچوب نظری‌ای که امکان برخورد منظم با داده­های تاریخی را برایم فراهم می­آورد، ترکیب دو نظریه است: نظریه­ی منش‌ها که پویایی نظام‌های فرهنگی را به طور خاص تحلیل می­کند و نظریه­ی قدرت که پویایی سیستم‌های سطح اجتماعی و سطح روانی را وارسی می­کند و نهادهای اجتماعی و ساخت‌های شخصیتی -یعنی جوامع و ««من»ها- را در منظومه­ای گسترده صورتبندی می­کند. نظریه­ی منش‌ها و نظریه­ی قدرت به یکدیگر و به رویکردهای جاافتاده و برآمده از علمِ «سختِ» زیست‌شناسی پیوند می­خورد تا چارچوبی عمومی را برای فهم سیستم‌های زیستی، روانی، اجتماعی و فرهنگی پدید آورد و این چهار سطح سلسله‌مراتبی کم‌شمارترین لایه­هایی  است که گمان می­کنم برای درک «من» بدان نیاز داریم.
 
سرمشق نظری­ای که در آن به این پرسش‌ها خواهم پرداخت، نظریه­ی سیستم‌های پیچیده است و چارچوب نظری‌ای که امکان برخورد منظم با داده­های تاریخی را برایم فراهم می­آورد، ترکیب دو نظریه است: نظریه­ی منش‌ها که پویایی نظام‌های فرهنگی را به طور خاص تحلیل می­کند و نظریه­ی قدرت که پویایی سیستم‌های سطح اجتماعی و سطح روانی را وارسی می­کند و نهادهای اجتماعی و ساخت‌های شخصیتی -یعنی جوامع و ««من»ها- را در منظومه­ای گسترده صورتبندی می­کند. نظریه­ی منش‌ها و نظریه­ی قدرت به یکدیگر و به رویکردهای جاافتاده و برآمده از علمِ «سختِ» زیست‌شناسی پیوند می­خورد تا چارچوبی عمومی را برای فهم سیستم‌های زیستی، روانی، اجتماعی و فرهنگی پدید آورد و این چهار سطح سلسله‌مراتبی کم‌شمارترین لایه­هایی  است که گمان می­کنم برای درک «من» بدان نیاز داریم.

نسخهٔ ‏۱۴ ژوئیهٔ ۲۰۱۴، ساعت ۱۰:۴۸

این متن، پاسخی است به پرسشگرانی که از نگارنده در مورد راهبردها و موضع‌گیری‌هایش در بازنگاری تاریخ ایران‌زمین توضیح خواستند. ماجرا از آن قرار بود که دوستانی فرهیخته که در نشست‌های تاریخ تکامل منِ پارسی شرکت می‌کردند درباره‌ی روش‌شناسی و رویکردهای مطلوب برای پرداختن به تاریخ معنا در ایران‌زمین، پرسشگری آغاز کردند و همزمان مخاطبانی علاقه‌مند پرسش‌هایی مشابه را بر مبنای نوشتارهای نگارنده در زمینه‌ی تاریخ فرهنگ ایران مطرح کردند. پرسش‌های یادشده به طور مشخص در دو گزاره قابل جمع‌بندی بود:

۱) راهبردها و شیوه‌ها و رویکردهای نظری مطلوب و کارآمد برای بازخوانی و بازنویسی تاریخ فرهنگ در ایران‌زمین کدام است؟

۲) رویکرد نظری نگارنده و موضع‌گیری شفاف وی در مورد این تاریخ‌نگاری چیست؟

این متن پاسخی است به این دو پرسش.

زمینه

۱. شرایط زمانه­‌ی ما بازخوانی بنیادین و ریشه­‌ای تاریخِ تمدن ایرانی را ضروری ساخته است. نه تنها از آن رو که تمدن ایرانی در لبه­‌ی پرتگاه زوال و انحطاط قرار دارد و نه فقط بدان دلیل که به بقای این فرهنگ و سرنوشت مردمانِ وابسته بدان دلبستگی دارم، بلکه از آن رو که کلیتِ تمدن مدرن در شکل امروزینش با چالش‌ها و دشواری‌هایی رویاروست که کلید پاسخ بدان را به گمانم بتوان در خزانه­‌هایی غنی از تجربه همچون تمدن ایرانی بازجست. از این رو، نوشته‌شدن این تاریخِ معنا در ایران، محصول گره‌خوردن دو رویکرد و دو نیاز و دو ضرورت است. از یک سو، یک دلبستگی شخصی و میلِ دیرپای سلیقه­‌مدارانه که به ترجیح و شیفتگی‌ام نسبت به برخی از منش‌های ایرانی و شاخه­‌هایی از معانی تکامل‌یافته در این زمینه بازمی­‌گردد. تمدن ایرانی انباشتی بسیار دیرپا، بسیار متکثر و بسیار غنی از منش‌ها و معناهای گوناگون است و از این رو انقراض آن تبلور­یست از کلمه­‌ی «حیف»!

باقی‌ماندن تمدن ایرانی، نه با حراست سرسختانه از بقای منش‌های نارس و ناتوانِ آن و نه با مرزبندی آن در برابر تمدن‌های مهاجم و کامیاب‌‌ترِ بیرونی ممکن است. تمدن امری تکاملی و پویاست و تنها در سازگاری با شرایط بیرونی و تنش‌های محیطی است که امکانِ باقی‌ماندن را به دست می‌آورد و شایستگی تداوم‌یافتن خویش را اثبات می­‌کند. از این رو، ستایش من از تمدن ایرانی به معنای سرسختی به خرج‌دادن برای حفظ عناصر ناتوان و ضعیف آن نیست، که برعکس به بازخوانی ریشه­‌ای، بازتعریف مفاهیم بنیادین و هرس‌کردن شاخه­‌های آفت­‌زده و کجِ این درخت ارجمند منتهی می­‌شود. به این تعبیر، تاریخ معنا در ایران‌زمین را از آن رو می­‌نویسم تا سیر تحول معنا در این زمینه را بازخوانی کنم و راهبردهای ارزشمندِ باقیمانده در آن را با غنای شگفت و کارآیی عجیب‌شان نشان دهم. بدان امید که پیکره‌ی اصلی و ارزشمندِ این تمدن را به اکنون و اینجا بکشم و ریشه‌­های سرمازده­‌اش را در زمینِ ملتهبِ عصرِ کنونی باز بنشانم.

در معنایی که تمدن ایرانی را بتوان محلی و موضعی دانست، تلاش یادشده نیز تلاشی محلی و موضعی است که شاید برای وابستگان به تمدن ایرانی و فرهیختگانِ علاقه‌مند به معانی نهفته در سایر تمدن‌ها اهمیت داشته باشد، اما از سوی دیگر، گرایش من به بازخوانی و بازسازی تمدن ایرانی را باید در کنار نقدهایم بر تمدن مدرن و پیامدهای ناخوشایندش دید. تمدن مدرن، همچون تمام تمدن‌های دیگر، عناصری نیرومند و کارآمد و گوارا و ارزشمند و بخش‌هایی ناخوشایند و دشمن­‌خو و آسیب‌رسان دارد. تجربه­‌ی تاریخی نشان داده است که راه برون‌رفت از بن‌بست‌های تمدن‌هایی گشوده و وامگیر از این دست، آن است که «از بیرون یعنی از منظر تمدنی دیگر نقد و بازبینی شوند. این بازبینی و نقد معمولا در سطح برشمردن ناروایی‌ها و کاستی­‌ها متوقف می‌ماند و به پیش‌کشیدن طرحی منظم و استوار برای بازسازی و دگردیسی تمدنِ مورد انتقاد منتهی نمی‌­شود. من بر این باور هستم که تاریخ معنا در تمدن ایرانی، نه تنها راهبردهایی درخشان را برای نقد و فهمِ عمیق‌تر تمدن مدرن به دست می‌دهد، که راهکارها و روش‌هایی عملیاتی و کارآمد برای بازسازی آن و رهایی از رگه‌های بیمارگونه­‌اش را هم به دست می­‌دهد. از این رو، هدف دوم من از نگارش این تاریخ، دل‌مشغولی­ای جهانی در عام­­ترین معنای ممکن است. دغدغه­‌ای که به ترسیم افقی تازه در برابر آینده­‌ی تمدن‌های به ظاهر ناسازگار ایرانی مدرن منتهی تواند شد.

۲. آنچه در زمان مرور آثار مورخان چشمگیر است، پرداختنِ عالمانه و گاه ستایش‌برانگیز به جزئیات و داده­‌های باستانی است، به همراهِ غیابِ چاره‌ناپذیرِ چارچوبی نظری برای فهم این داده‌ها. در عمل، تنها قالب‌های نظری مرسوم برای فهم تاریخ، گذشته از رویکرد وبری و مارکسی با دلالت‌های ایدئولوژیک و سیاسی­‌شان، نظریه‌­هایی موضعی و تعمیم‌ناپذیر است که موضوعی خاص و دوره­ای خاص را برای دستیابی به نتایجی معمولا از پیش معلوم، بازپیکربندی می­‌کنند.

رویای من در نگارش این تاریخ آن است که الگویی عمومی برای فهم فرهنگ در معنای عام کلمه را به دست دهم؛ یعنی در پی آن هستم که سیر تحول معنا در عام‌ترین کاربرد ممکن را در زمانی به درازای کل تمدن انسانی در قلمرو ایران‌زمین یعنی بخشی از زمین که برای دیرزمانی «مرکز» بوده است به دست دهم. زیربنای نظری­‌ام، نظریه­‌ی سیستم‌های پیچیده و نظریه‌­های عامِ تحلیلی­‌ام نظریه­‌ی منش‌ها و نظریه­‌ی قدرت خواهد بود که در مقام دو نظریه­‌ی عمومی و فراگیر تدوین شده‌اند. کاربست این نظریه در قلمرو تمدن ایرانی که به گمانم دیرپاترین و از نظر تنوع زیرواحدها و قلمرو جغرافیایی گسترده­‌ترین تمدن انسانی موجود است، می­‌تواند شاهدی باشد برای کارآیی این دو نظریه و آن سرمشق نظری تا در زمینه­‌هایی دیگر و درباره­‌ی تمدن‌های دیگر به کار گرفته شوند.

تاریخ، شبکه­‌ای از برهم ­افتادگی­‌هاست. همچون لایه­‌های زمین‌شناسی، رخدادها و چیزها نیز بر هم رسوب می‌کنند و بر دوش یکدیگر سوار می­‌شوند و در خمره­‌ی زمان چنان تخمیر می‌­شوند که کلیتی یکپارچه و درهم تنیده به نامِ اکنونِ تاریخ‌مند را به دست دهند. تجزیه‌کردنِ این موجودیت به واحدهای اولیه­‌اش و بازبینی الگوهای درهم‌ریختگی و به هم پیوستگی آ‌‌‌ن‌ها، ضرورتی است برای فهمِ این اکنونِ تاریخ‌مند. از این رو، نگارش تاریخ معنا با آنچه که در تاریخ‌نگاری‌های مرسوم وجود دارد متفاوت خواهد بود.در اینجا محور و معنا تاریخ سیاسی نیست، هر چند شاید به عنوان مبنایی آشنا برای گاه‌شماری کارآمد باشد. در اینجا باید به تاریخِ رخدادها و چیزهایی به ظاهر حاشیه­‌ای و فرعی بپردازیم و ریزترین جزئیات و بی­‌ربط‌ترین پیوندها را نیز مورد وارسی قرار دهیم. گاه طعم چای و شکر با استعمار و ظهور انقلاب صنعتی گره می­‌خورد و گاه الگوی دوخت کلاه در قلمروی ساز و کارهای هویت‌یابی مردمش را تعیین می­‌کند. از این رو، هنگام نگاشتن تاریخ فرهنگ ایران باید به رخدادهایی گوناگون در سطوح متفاوت زیستی، روانی، فرهنگی و اجتماعی پرداخت و «چیزهایی» با ماهیت‌های کاملا متفاوت را در کنار یکدیگر دید و سنجید.

رخدادها می‌توانند از مهاجرت یک قوم و آمیزش دو نژاد در سیر چند قرن آغاز شود و تا برخورد دو نفر در خیابانی دقیق شوند. به همین ترتیب، چیزها ممکن است افراد، اشیاء، سلاح‌ها، نهادهای اجتماعی، کتاب‌ها و حتی رمزها و نمادها باشند. زیبایی نگارش تاریخ فرهنگ و در عین حال دشواری آن در آنجاست که هنگام دست‌بردن بدان باید همه چیز را در انبان خویش گنجاند و به هیچ یک اجازه نداد که چیزی بر دیگران سایه بیندازد، چراکه این همان است که تاریخِ مرسوم را برمی­‌سازد و همان‌ که اکنون را مبهم و تیره و آغشته به رخدادها و چیزهایی چندرگه و بی‌رگ و ریشه می­‌سازد. برای برکندنِ تاریخِ مرسوم، تاریخِ هویت‌زداینده، تاریخِ تارکننده و مبهم، باید تاریخی نو برساخت که روشن، شفاف، دقیق و نقدپذیر باشد و این کار، تنها با ترکیب‌کردن داده­‌هایی بسیار متنوع در چارچوبی معلوم و مشخص ممکن می­‌گردد. پویایی­‌ها و الگوها در اینجا اهمیت دارند و تمایزها و گسست‌ها، تا با عبور از این پل، به درهم تنیدگی‌­ها و ترکیب‌ها و هم‌سرشتی‌ها برسیم که همان اکنون است.

تاریخ معنا در ایران‌زمین از سوی دیگر، تاریخ سوژه‌شدگی منِ ایرانی هم است. انسان‌هایی که در پنج هزاره­‌ی گذشته در قلمروی قبض و بسط‌‌‌یابنده به نام ایران می­‌زیسته­‌اند، شالوده­‌ای از هویت را برای خویش برساخته بودند که معناهای یادشده در تاروپود آن جریان می‌یافت. این من­‌های ایرانی بودند که حامل و زاینده و پاسداران معناهای ایرانی بودند و از این رو پرداختن بدان، راهی برای فهم این هم است و این چیزی است که امروزه سخت بدان نیاز داریم؛ چراکه آن منِ ایرانی سنتی و کهن زیر بار نیروهای بیرونی از پا درآمده و خرد و شکننده شده است و زایش منِ ایرانی تازه، جز با فهم آنچه در گذشته بوده و گذر از آن ممکن نیست.

روش

۱. نظام‌های اجتماعی همچون تمام سیستم‌های پیچیده­‌ی دیگر، نظام‌هایی لایه‌لایه و سلسله‌مراتبی هستند که در مقیاس‌های گوناگون، عناصری ویژه را با روابطی خاص با هم ترکیب می­‌کنند و پدیدارهایی متمایز و ویژه را در برابر نگاه مشاهده­‌گر آشکار می­‌سازند. این پدیدارها خود در ترکیبی هم­‌افزایانه با هم آمیخته می­‌گردند و در سطحی بالاتر عناصری نو را برمی‌سازند که خود با روابطی نو به هم پیوند می­‌خورند و به این ترتیب در کنارِ قشرهای موازیِ حامل عناصر گوناگون و هم­‌افزا، سطوحی برهم افتاده از رخدادها، نظم‌ها، فرآیندها و جریان‌ها را نیز پدید می‌آورند.

از این رو مورخ می‌تواند با تغییردادن درجه­‌ی درشت­‌نمایی چشم خویش در سطوح گوناگون «چیزها»ی متفاوتی ببیند و نظم‌ها و الگوهای تازه­‌ای را تشخیص دهد و به این ترتیب به قواعدی نو و جدید دست یابد. تاریخی که پایبند به یکی از این سطوح باقی بماند یا تعصبی هستی‌شناسانه یا روش‌شناسانه نسبت به یکی از این لایه­‌ها و عناصر آن داشته باشد، خواه ناخواه دچار محدودیت و نارسایی خواهد بود. رواج این استقرارِ سرسختانه­‌ی مورخ در یک سطحِ خاصِ سلسله‌مراتبی و گرایش به نادیده‌انگاشتنِ آنچه در سطوح دیگر می­‌گذرد؛ هر چند مرسوم و هنجار است، اما درست یا کارآمد نیست.

در این نوشتار خواهم کوشید تا از این اشتباه پرهیز کنم. تاریخی که از دگردیسی معنا و سیر تحول منِ ایرانی به دست خواهم داد، از این رو، ناگزیر در سطوحی گوناگون سفر خواهد کرد و لایه­‌های مشاهداتی مختلفی را درخواهد نوردید. در جایی ناگزیر خواهم بود در مقیاسی بسیار درشت در سطح تمدن‌ها و چگونگی درگیری و مرزبندی میانشان به موضوع بنگرم و در جایی دیگر ناچار در مقیاسی بسیار خرد در حدِ وارسی الگوی لباس‌پوشیدن یا غذاخوردن مردمی که در روستایی خاص زندگی می­‌کرده­‌اند، دقیق خواهم شد. این سیروسلوک در لایه­‌های مختلفِ مشاهداتی، تنها زمانی از مرتبه­‌ی یک بازیگوشی نظری یا کنجکاوی لذتبخش نظری فراتر خواهد رفت و تنها در شرایطی به یک روش‌شناسی منظم و کارآمد تبدیل خواهد شد که به زیربنایی نظری مسلح شده باشد. تنها با یاری این چارچوب نظری و با راهنمایی پرسش‌های برآمده از آن است که خواهیم توانست راه خود را در ازدحام داده­‌های خرد و کلان بیابیم و تصویری یکپارچه و منظم از الگوهای عام حاکم بر آن‌ها به دست آوریم. وفاداری به پرسش‌های کلیدی­‌مان تنها زمانی ممکن خواهد بود که نقش‌ه­ای از زمینه­‌ی سفر خویش را در اختیار داشته باشیم و این چارچوب نظری است که از گم‌شدن‌مان در کوچه پس‌کوچه­‌های سطوح خرد یا سرگردان گشتن‌مان در شاهراه­‌های سطح کلان پیشگیری خواهد کرد.

سرمشق نظری­‌ای که در آن به این پرسش‌ها خواهم پرداخت، نظریه‌­ی سیستم‌های پیچیده است و چارچوب نظری‌ای که امکان برخورد منظم با داده­‌های تاریخی را برایم فراهم می­آورد، ترکیب دو نظریه است: نظریه­ی منش‌ها که پویایی نظام‌های فرهنگی را به طور خاص تحلیل می­‌‌کند و نظری‌ه­ی قدرت که پویایی سیستم‌های سطح اجتماعی و سطح روانی را وارسی می­کند و نهادهای اجتماعی و ساخت‌های شخصیتی یعنی جوامع و ««من»ها را در منظوم‌ه­ای گسترده صورت‌بندی می­‌کند.

سرمشق نظری­ای که در آن به این پرسش‌ها خواهم پرداخت، نظریه­ی سیستم‌های پیچیده است و چارچوب نظری‌ای که امکان برخورد منظم با داده­های تاریخی را برایم فراهم می­آورد، ترکیب دو نظریه است: نظریه­ی منش‌ها که پویایی نظام‌های فرهنگی را به طور خاص تحلیل می­کند و نظریه­ی قدرت که پویایی سیستم‌های سطح اجتماعی و سطح روانی را وارسی می­کند و نهادهای اجتماعی و ساخت‌های شخصیتی -یعنی جوامع و ««من»ها- را در منظومه­ای گسترده صورتبندی می­کند. نظریه­ی منش‌ها و نظریه­ی قدرت به یکدیگر و به رویکردهای جاافتاده و برآمده از علمِ «سختِ» زیست‌شناسی پیوند می­خورد تا چارچوبی عمومی را برای فهم سیستم‌های زیستی، روانی، اجتماعی و فرهنگی پدید آورد و این چهار سطح سلسله‌مراتبی کم‌شمارترین لایه­هایی است که گمان می­کنم برای درک «من» بدان نیاز داریم.

بر این مبنا هنگام وارسی سیر تحول من و معنا در زمینه­ی تمدن ایرانی در سطوح متفاوت به عناصر و روندهایی گوناگون برمی­خوریم. در سطح روانشناختی با اشخاص و «من»هایی ویژه سروکار داریم. ابن‌سیناها و غزالی‌ها و خیام­ها و شاه­ها و صوفیان و در کل «افراد» گوناگونی هستند که همگی همچون سرمشق‌هایی در سطح روانشناختی و به مثابه تبلورهایی برجسته از پیکربندی نظام شخصیتی ظهور یافته­ و هستی پیرامون خود را از تکیه­گاهی در سطح روانی دگرگون ساخته­اند. در سطح اجتماعی با انجمن‌های اخوت، فربقه­های دینی، نظام‌های دیوانسالاری، قبیله­ها و شهرها و ده­ها و دبستان­ها روبه‌رو هستیم که از اندرکنش میان شخص‌هایی بسیار برآمده­اند و هر یک همچون نظامی مستقل برای حمل و به جریان انداختن قدرت عمل می­کنند. به همین ترتیب در سطح فرهنگی با منش‌هایی سروکار داریم که در سطوح پایین‌تر از خود پراکنده می­شوند، رفتار آدمیان را تعیین می­کنند و الگوهای حرکت قدرت در نظام‌های اجتماعی را برمی‌انگیزند و یا مهار می­کنند.

۲. از دو دیدگاه متفاوت می­توان به تاریخ دگردیسی جوامع انسانی نگریست و دو روایتِ به کلی متفاوت از قواعد حاکم بر تاریخ را به دست داد. یک نگرش که بر انبوهِ نوشتارهای مورخان و فیلسوفان تاریخ چیره است روایتی است که بر مبنای تمرکز بر خطوط همگرا، نظم‌های پایدار و مسیرهای پیوسته­ی دگردیسی استوار شده است. این همان مسیری است که نظم را خصلت عادی و طبیعی جوامع انسانی می­داند و معمولا این نظم را در خدمت غایتی فرارونده نیز قرار می‌دهد. نظمی که در اندرکنش میان آدمیان و در سازمان‌یافتگی اجتماعی­شان وجود دارد در مرکز توجه مورخانی قرار دارد که از این دیدگاه نظم­گرا به تاریخ می­نگرند و دگرگونی­های قواعد و هنجارهای اجتماعی را سیاهه­برداری می­کنند. پیش‌فرضِ نظم در این دیدگاه­ها همواره با اعتقاد به غایتی و هدفی عجیبن شده است. در آثار نویسندگانی دیرینه مانند طبری و ابن‌اثیر و هرودوت و پلوتارک، روایتِ رخدادهای تاریخی که به اعتبارِ مورخ «به واقع رخ داده­اند» به کمک فرض‌کردنِ قطبی بیرونی و مرجعی فرادستانه مانند مشیت الهی یا جبر روزگار، نظم می‌یابد و به سامان می­رسد. باور به این منظم‌بودنِ تاریخ، به ظاهر وضعیتی آغازین و فراگیر است که در تمام متون قانونی و حتی شرعی کهن‌تر نیز رد پایش را می­توان یافت. عهد عتیق، آنگاه که رخدادهای پیاپی منتهی به خروج قوم بنی‌اسرائیل از مصر و کشمکش ایشان با اقوام بومی فلسطین را ذکر می­کند به خواستِ یهوه و سیرِ مقدر تاریخ نظر کرده تا جریان رخدادها را سازماندهی کند و از آن معنایی فرامتنی و کارکردگرایانه استخراج کند که همان هویت‌بخشی به گروهی قومی و محدوده­ای دینی است. درست مشابه همین پدیده را در سالنامه­های بابلی، فتح­نامه­های هیتی و تاریخ­های درباری مصری می­توان دید که با همان برداشتِ عامیانه از حضور خداوندی حامی و نگهبان و کنترلِ جریان تاریخ توسط وی درآمیخته شده است و همان کارکردِ هویت‌بخش را نیز دارد. در متنی مانند کتیبه­ی بیستون نیز یادگار همین نگرش را می‌توان دید، هر چند در اینجا به خاطر غیابِ دیگری‌ای هماورد که در فراسوی مرزهای تعریف خود قرار گیرد، ساختار هویتِ آماج‌شده، دستخوش دگرگونی بنیادینی شده است که پرداختن به آن مجالی دیگر را می­طلبد. در تمام روایت‌های تاریخی­ای که در چارچوب یادشده پدید آمده­اند، این عناصر مشترک را می­توان بازیافت:

الف) تاکید بر پیوستگی جریان‌ها، نظم‌یافتگی امور و تداوم قواعد حاکم بر رخدادها.

ب) برجسته‌کردنِ توافق‌ها، همگرایی­ها و نظم‌های هنجارین به قیمت چشم­پوشی از تعارض‌ها، شکاف‌ها و کشمکش‌ها و برخورد با این پدیدارها همچون امری استثنایی و مسئله‌برانگیز و نه عادی و معمول.

پ) برتردانستنِ معمولا صریحِ تاریخ سیاسی بر سایر شاخه­های تاریخ، یعنی مهم‌تر پنداشتن روندهای مرتبط با دست به دست شدنِ قدرتِ سیاسی و نظامی نسبت به سیر تحول اموری دیگر مانند اندیشه و هنر و دین و اقتصاد و…

ت) باور به غایتی و محوری فرارونده که کلیت رخدادها در قالب آن معنا می­یابد و همچون طرحی اندیشیده‌شده و منسجم بازنموده می­شود.

اگر از فاصله‌ای به قدر کافی زیاد به این روایت‌های تاریخی بنگریم، تعریف وبری از پویایی جریان‌های دینی یا تفسیر دورکهیم و کنت از سیر دگردیسی تاریخ را در نهایت در همان چارچوب نظری­ای خواهیم یافت که عهدعتیق یا تواریخ هرودوت در زمینه­اش پدید آمده­اند. در تقریبا تمام تاریخ‌های کلان و عمومی امروزین که به عنوان متون درسی دانشگاهی اعتبار دارد، تاکید بر پیوستگی، تمرکز نگاه بر عنصرِ قدرت سیاسی و غایتگرایی به روشنی دیده می­شود. تفاوت در اینجا تنها به آنجا بازمی­گردد که نویسندگان گوناگون پیوستگی­های اموری متفاوت را موضوع بحث خود قرار داده­ و معمولا از جبهه­ی سیاسی خاصی هواداری­ کرده­ و غایتِ تاریخی را به شکلی متفاوت تعریف نموده­اند.

تاریخ در معنای مرسوم کلمه در واقع تداوم همین نگرش و حاشیه‌نویسی بر همین نگرش است. رویکرد نظم­گرایانه همان است که در بیا‌‌‌ن‌های جدید و علمی روزگار ما در قالبی عرفی و تجربی بازتعریف شده است. با این وجود، اگر از فاصله‌ای به قدر کافی زیاد به این روایت‌های تاریخی بنگریم، تعریف وبری از پویایی جریان‌های دینی یا تفسیر دورکهیم و کنت از سیر دگردیسی تاریخ را در نهایت در همان چارچوب نظری­ای خواهیم یافت که عهدعتیق یا تواریخ هرودوت در زمینه­اش پدید آمده­اند. در تقریبا تمام تاریخ‌های کلان و عمومی امروزین که به عنوان متون درسی دانشگاهی اعتبار دارد، تاکید بر پیوستگی، تمرکز نگاه بر عنصرِ قدرت سیاسی و غایتگرایی به روشنی دیده می­شود. تفاوت در اینجا تنها به آنجا بازمی­گردد که نویسندگان گوناگون پیوستگی­های اموری متفاوت را موضوع بحث خود قرار داده­ و معمولا از جبهه­ی سیاسی خاصی هواداری­ کرده­ و غایتِ تاریخی را به شکلی متفاوت تعریف نموده­اند. گذار از تاریخ­نویسی سنتی به مدرن، در واقع نه با دگردیسی و درهم‌ریختگی زیربنایی این چارچوب روایی، که بیشتر با جایگزین‌شدنِ غایتی به جای غایتی دیگر و پیوستاری به جای پیوستار دیگر همراه بود. مورخان مدرن، قوانین طبیعی یا جبر تاریخی یا پیشرفت بشری را به جای مشیت الهی و خواست خداوند نهادند و به عناصری گسترده­تر در ساخت قدرت سیاسی توجه کردند، بی‌آنکه پیش‌داشت‌های این چارچوب را با طرحِ گزینه­ای نو مورد پرسش قرار دهند.

از اواخر قرن نوزدهم و به طور مشخص با انتشار آثار مارکس برای نخستین بار امکانِ نگریستن به تاریخ همچون زمینه­ی کشمکش و تعارض و نه نظم و توافق فراهم آمد. این بازتابی بود از کاربست متافیزیک هگلی در زمینه­ی علم تاریخ. به این ترتیب، مارکس را می­توان یکی از نخستین کسانی دانست که کوشید با بررسی نیروهای متعارض و تحلیل

الگوهای کشمکش میان آن‌ها روند رخدادهای تاریخی را سازماندهی منظم نماید. البته او در چارچوبی کاملا نظم­گرایانه این کار را انجام داد؛ یعنی همچنان قدرت سیاسی را در پیوند با نیروهای تاریخ­سازِ نویافته‌ی اقتصادی مورد بررسی قرار داد و همچنان به غایتی مانند سوسیالیسم و کمونیسم که به شکلی جبری در نهایت تحقق خواهد یافت وفادار باقی ماند. با وجود این موفق شد در حوزه­هایی مانند تحلیل انقلاب فرانسه و کمون پاریس، پیش‌فرضِ بنیادشدنِ تاریخ بر اساس همگرایی و نظم و توافق را با موفقیت به چالش بکشد.

در روزگار ما پیروانِ مارکس در زمینه­ای به کلی متفاوت و با اهدافی کاملا متمایز توانسته­اند نسخه­هایی از تاریخ را پدید آورند که با تاریخ‌های مرسوم، تفاوت‌های کیفی آشکاری دارد. به گمانم در بحث از این رده از تاریخ‌های نوظهور باید به ویژه به میشل فوکو اشاره کرد و روش­شناسی­ای که در تحلیل ظهور نهادهای انضباطی جدید پدید آورد. اندیشمندانی مانند فوکو و دلوز از معدود کسانی هستند که توانسته­اند با تکیه بر اصلِ کشمکش که توسط مارکس معرفی شده بود و با تمرکز نگاه بر گسست‌ها و واگرایی­ها و خطوط شکست، روایت‌هایی تازه از تحول تاریخی را به دست دهند؛ روایت‌هایی که اگر بخواهیم الگوی ساختاریشان را تبارشناسی کنیم می‌توانیم تا گفتارهای ماکیاولی عقب برویم و رگه­هایی از آن را در متون کهن‌تر نیز ببینیم، بی‌آنکه در قالبی سازمان‌یافته درآمده وبه روش‌شناسی­ای نقدپذیر تبدیل گشته باشند.

ایراد فاصله‌گرفتن از تاریخ‌نویسی رسمی آن است که با از میان رفتن پیش‌داشت‌های یادشده، معمولا تاریخ به انبانی آشفته از رخدادهای درهم ریخته و بی­ربط تبدیل می‌شود و انسجام و «معنای» خود را از دست می‌دهد. به همین دلیل، چنین تاریخ‌هایی کارکردِ سنتی روا‌‌‌یت‌های تاریخی را از دست می­دهند و تا حدودی به یک سرگرمی روشنفکرانه تبدیل می‌شوند. نقد مهمی که بر تبارشناسی­های فوکو وارد است، همین غیابِ امکانی برای رهایی در آن است و سکوتی که این روایت‌ها در برابر خواستِ هویت بدان ناگزیر هستند.

ایراد فاصله‌گرفتن از تاریخ‌نویسی رسمی آن است که با از میان رفتن پیش‌داشت‌های یادشده، معمولا تاریخ به انبانی آشفته از رخدادهای درهم ریخته و بی­ربط تبدیل می‌شود و انسجام و «معنای» خود را از دست می‌دهد. به همین دلیل، چنین تاریخ‌هایی کارکردِ سنتی روا‌‌‌یت‌های تاریخی را از دست می­دهند و تا حدودی به یک سرگرمی روشنفکرانه تبدیل می‌شوند. نقد مهمی که بر تبارشناسی­های فوکو وارد است، همین غیابِ امکانی برای رهایی در آن است و سکوتی که این روایت‌ها در برابر خواستِ هویت بدان ناگزیر هستند. اگر تاریخ از آن محور غایتگرایانه­ی خود محروم شود به تعلیقی ناخوشایند و سردرگمی­ای دچار می­شود که کارکرد بنیادین آن به عنوان چشم­اندازی برای فهم موقعیت خویش در اکنون و ارتباط آن با گذشته و آینده را مخدوش می‌سازد.

۳. خواستِ این متن به دست دادن روایتی از تاریخ است که پیش­فرض‌های مورد نظر را نقض کند و در عین حال، کارکرد یادشده را به شکلی احیا نماید. احیای کارکرد هویت‌بخشِ تاریخ و برآورده‌شدنِ جایگاهِ آن به عنوان روایتی که حضور من بر پهنه­ی هستی را معنادار کند وابسته بدان است که این روایت، قواعدی تاریخی را به دست دهد و پیوستاری قاعده­مند را در سیر دگردیسی‌های تاریخی تشخیص دهد. در عین حال، رهیدن از پیش­فرض‌های یادشده بدان معناست که این دستیابی به نظم‌های تاریخی و ترسیمِ خطوطِ تحول در غیابِ مرکز ثقلی بیرونی و فارغ از باور به غایتی فرامتنی حاصل گردد. دشواری دستیابی به این هدف چندان بوده است که تا چند دهه پیش که چارچوب سیستمی هنوز امکان آشتی این دو مجموعه شروط را فراهم نیاورده بود، پیوند و جمع‌شدن این دو موقعیت را ناممکن می­دانستند و نویسندگانی که در باب تاریخ قلم می­زدند یا نظام­سازانی کلاسیک و وفادار به پیش‌فرپ‌های سه­گانه­ی یادشده بودند و یا سرکشانی که متونی سرگرم‌کننده، اما غیر رهایی­بخش و عملا ناکارآمد را پدید می­آوردند.

در نوشتار کنونی سه پیش‌فرض تاریخ‌نویسی کلاسیک را به این ترتیب دگرگون خواهم کرد:

نخست: به اینکه سیر رخدادها به طور ذاتی امری پیوسته و منسجم و قاعده­مند باشد باور ندارم. چنین می­نماید که شبکه­ای متداخل و بسیار پیچیده از رخدادها و روندها در زمینه­ی تاریخ جاری باشند و ذهنِ ناظری که همچون مورخ جویای تعیین جایگاه خویش است، برشی از آن را برگیرد و دستمایه­ی تفسیر جایگاه خویش بر هستی قرار دهد. به عبارت دیگر دستیابی به تفسیری زمان­مند از جایگاه من در هستی را کانون نظری هر روایت تاریخی می­دانم و باور دارم که مورخ برای دستیابی به این تفسیرِ حیاتی دست به گزینش و غربال و گاه تحریف داده­های خویش می‌گشاید. داده­هایی که در وضعیت پایه، زیرمجموعه­ای از خزانه­ی بسیار وسیع‌ترِ شواهد تاریخی هستند.

دوم: گمان نمی‌کنم که توافق و هنجارمندی و همگرایی یا کشمکش و واگرایی و معارضه، هیچ‌یک نیروی اصلی برسازنده­ی تاریخ باشند. در واقع فکر می­کنم نیروهای فعال در شکل‌دادن به رخدادهای تاریخی از مراکزی منتشر و پراکنده و جایگاه­های کنترلی­ای با دامنه­ی اثر و توانایی پیشگویی محدود صادر می‌شوند. در نتیجه همواره با شبکه­ای متداخل از نیروهای به نسبت کور روبه‌رو هستیم که در شرایط گوناگون، الگوهایی متنوع از همگرایی و واگرایی و توافق یا کشمکش را از خود ظاهر می­کنند. در واقع در بیشتر موارد آمیخته­ای از این موارد را می­بینیم و این تنها سلیقه و گرایش نظری مورخ است که باعث می‌شود یکی از این دو وجه بر دیگری غلبه کند. در نتیجه در روایت خویش از تاریخ به هر دو رده از این اندرکنش میان نیروها توجه خواهم داشت و هر دو را نیز پرسش‌برانگیز و غیر بدیهی فرض خواهم کرد.

پ) نهادهای سیاسی و مراکز تمرکز اقتدار حکومتی در نظام اجتماعی، هر چند در چارچوب نظری مورد نظر نگارنده جایگاهی ارجمند و مهم دارند، اما قطبیتی ندارند و تعیین‌کننده دانسته نمی­شوند. نهادهای سیاسی و مراکز تولید و هدایت قدرت اجتماعی، یکی از گرانیگاه­های پرشمارِ تراوش قدرت در نظام اجتماعی هستند که به دلیل علنی‌بودن و آشکارگی بازی بر سرِ تصاحبشان و به خاطر کارکردِ مشروعیت‌بخشِ این بازی درمتون تاریخی با دقت، صراحت و تحریف‌شدگی بیشتری ثبت شده­اند و از این رو می‌توانند به عنوان استخوان­بندی تحلیل­های نظری کارآمد باشند، اما قضیه به همین جا ختم می­شود. اینکه به راستی در فلان دوره­ی تاریخی، تحول یک رویکرد علمی نو یا ظهور یک اختراع جدید یا باب‌شدن یک هنجار اجتماعی خاص اهمیتی کمتر از دست به دست شدن قدرت سیاسی مستقر بین جناح­های مدعی آن بوده باشد در هر موردی نیاز به اثبات و چند و چون دارد. از این رو تاریخی که بدان خواهم پرداخت، تاریخ سیاسی نیست، هر چند آن را نیز در بر می‌گیرد و به خاطر فراوانی­ داده­ها در این زمینه به آن تکیه خواهد کرد.

ت) گمان نمی‌کنم غایت یا مرجعی فراتاریخی و فرارونده برای رخدادهای تاریخی وجود داشته باشد؛ یعنی به حضور غایتی بیرونی برای تاریخ باور ندارم و فکر نمی­کنم سیر جوامع بشری «از بیرون» به سمت و سوی خاصی هدایت شده باشد یا جبری در این مسیر وجود داشته باشد تا جوامع از مراحلی خاص گذر کنند یا به سرمنزل‌هایی ویژه برسند. برعکس، جریان دگرگونی جوامع را در مسیر زمان، امری به شدت تصادفی، برگشت‌پذیر و یکه می­بینم. البته در این حقیقت بحثی نیست که کنشگران انسانی و من­هایی که در جریان تاریخ حضور دارند و در سطحی برسازندگان آن نیز هستند، چشمداشت‌هایی در مورد آن دارند و خواست‌هایی را در آن باب مطرح می­کنند و با تکیه به غایت‌هایی شخصی خواست‌های خود را مشروع یا ممکن یا محتوم قلمداد می­کنند. با وجود این شاهدی بر این نکته وجود ندارد که به راستی این مقصدهای تاریخی، کیفیتی بیرونی یا اجباری داشته باشد.

متن کنونی، در واقع در امتداد خواستی از همین دست و با هدف فهمِ تاریخ به قصدِ دگرگون‌ساختنِ آن، نوشته می­شود؛ بنابراین در سراسر آن جهت‌گیری­هایی آشکار و سازماندهی معناهایی برای ترسیم وضعیتی مطلوب و تفکیک‌کردنش از وضعیت‌های ممکن ارائه شده است، اما این بدان معنا نیست که نگارنده این چشمداشت را امری ضروری بداند یا برای آن اعتباری فرامتنی ادعا کند. در واقع، تاریخ غایت دارد، اما این غایت نه از بیرون که از درون -از دل کنش‌های هدفمند «من»ها- می­شکوفد و می­بالد. به همین دلیل هم غایتی یکه و منحصربه‌فرد یا جبرآمیز نیست، که فشارهایی موضعی، چندپاره، منتشر و معمولا واگرا از درون بدنه­ی جامعه­ی تاریخ­مند است که اگر به قدر کافی نیرومند باشد، سیر تاریخ را دستکاری خواهد کرد.

متن کنونی، در واقع در امتداد خواستی از همین دست و با هدف فهمِ تاریخ به قصدِ دگرگون‌ساختنِ آن، نوشته می­شود؛ بنابراین در سراسر آن جهت‌گیری­هایی آشکار و سازماندهی معناهایی برای ترسیم وضعیتی مطلوب و تفکیک‌کردنش از وضعیت‌های ممکن ارائه شده است، اما این بدان معنا نیست که نگارنده این چشمداشت را امری ضروری بداند یا برای آن اعتباری فرامتنی ادعا کند. در واقع، تاریخ غایت دارد، اما این غایت نه از بیرون که از درون -از دل کنش‌های هدفمند «من»ها- می­شکوفد و می­بالد. به همین دلیل هم غایتی یکه و منحصربه‌فرد یا جبرآمیز نیست، که فشارهایی موضعی، چندپاره، منتشر و معمولا واگرا از درون بدنه­ی جامعه­ی تاریخ­مند است که اگر به قدر کافی نیرومند باشد، سیر تاریخ را دستکاری خواهد کرد.

چارچوب

چهار سطح توصیفی «من»، یعنی سطوح زیستی، روانی، اجتماعی و فرهنگی که به طور کوتا‌ه‌شده «فراز» نامیده می‌شوند، چنان‌که در نوشتارهای دیگرم نشان داده­ام، سطوحی سلسله‌مراتبی و توصیفی هستند که به طور نسبی از استقلال کارکردی برخوردارند و از این رو روندها و مراکز ثقلی در هر کدامشان تکامل یافته است که می­تواند با جریان‌ها و گرانیگاه­های سطوح دیگر تداخل کرده و آن‌ها را تشدید یا تقویت کند. سیر تحول معنا در جامعه­ی ایرانی و دگردیسی نظام‌های معنایی در گستره­ی فرهنگ، تنها زمانی درک خواهد شد که به کلیت این چهار لایه همچون امری یکپارچه و در هم تنیده نگریسته شود.

ما در سطح زیستی با بدن‌هایی سروکار داریم که از سویی واحدهای پذیرش قدرتِ اجتماعی و مراکز قلاب‌شدنِ انضباط و سرکوب هستند و از سوی دیگر ماشینی نیرومند هستند که لذت را در سطحی روانی ترشح می­کنند. در سطح روانی با نظامی شخصیتی روبه‌رو هستیم که پیچیده­ترین نظام در کلیت لایه­های فراز است و گذشته از آن که از مزیت خودآگاهی برخوردار است، می­تواند وضعیت خویش را در قالبی زبانی رمزگذاری کند و با دیگری درباره­ی آن به توافق یا تعارض برسد. لذتی که پیشران اصلی روندها در سطح روانی است، از سویی توسط لایه­ی زیستی پشتیبانی می­شود و از سوی دیگر توسط کارکردِ نظام‌های اجتماعی بر همین بدن‌های زنده، محدود می‌شود. به همین ترتیب، قدرت در سطح اجتماعی از دل انضباط‌های حاکم بر بدن زاده می­شود و در قالب سرکوب برونزادِ لذت و منع دسترسی به منابع یا تعویق درونزاد لذت و مرزبندی منابع بازتولید می­گردد. تمام این روندها در سطحی فرهنگی در قالبی نمادین رمزگذاری می­شوند و سپهری رمزگانی را پدید می­آورند که در تمام سطوح گزینه­های رفتاری پیشاروی سیستم را تعیین کرده و محاسبه­ی سود و زیان و قواعد حاکم بر برگزیدن را صورتبندی می­نماید. این امر به ویژه در سطح روانی اهمیت دارد؛ چرا که در این لایه

فهمِ خودآگاهِ سیستم شخصیت، انتخابِ خودآگاهانه را ممکن می­سازد و کلیت نظامِ «من» در پیوند با زبان به امری خودارجاع و خودتشدیدکننده تبدیل می­شود.

پرداختن به تاریخ دگردیسی معنا در این زمینه به معنای برگرفتن نخی از کلافِ سردرگمِ رخدادهای در هم تنیده است و دنبال‌کردنش تا گره­هایی بی‌شمار که اگر نقشه­ی راهنمایی در کار نباشد همچون هزارتویی گرسنه پژوهشگر را خواهد بلعید. با وجود این، طی‌کردن این هزارتو و چیره‌شدن بر مینوتورِ ابهام و پوچی که در مرکز آن خفته است به کمک ریسمانی آریادنه­ای ممکن می­شود و آن نیز دنبال‌کردنِ خطوط گسست و مرزهای گذار است. این خطوط گسست در آن نقاطی برای ما اهمیت دارند که روندی توسط روندی دیگر نقض می‌شود و جریانی جریانی دیگر را متوقف می­سازد. به بیانی دلوزی، ردیابی مسیرهای قلمروزایی و قلمروزدایی است که کار پیمودن این کلاف پرگره را برای ما ممکن می‌سازد.

پرداختن به تاریخ دگردیسی معنا در این زمینه به معنای برگرفتن نخی از کلافِ سردرگمِ رخدادهای در هم تنیده است و دنبال‌کردنش تا گره­هایی بی‌شمار که اگر نقشه­ی راهنمایی در کار نباشد همچون هزارتویی گرسنه پژوهشگر را خواهد بلعید. با وجود این، طی‌کردن این هزارتو و چیره‌شدن بر مینوتورِ ابهام و پوچی که در مرکز آن خفته است به کمک ریسمانی آریادنه­ای ممکن می­شود و آن نیز دنبال‌کردنِ خطوط گسست و مرزهای گذار است. این خطوط گسست در آن نقاطی برای ما اهمیت دارند که روندی توسط روندی دیگر نقض می‌شود و جریانی جریانی دیگر را متوقف می­سازد. به بیانی دلوزی، ردیابی مسیرهای قلمروزایی و قلمروزدایی است که کار پیمودن این کلاف پرگره را برای ما ممکن می‌سازد.

از این رو، به ویژه در تحلیل تاریخ معنا در ایران‌زمین به دنبال جایگاه­هایی خواهم بود که در آن معنا توسط نهادهای قدرت منع شده، به خاطر محدودیت ظرفِ زیست‌شناختی‌اش از دگردیسی باز مانده و در اندرکنش با جریان‌های لذت، چروکیده شده یا فرسوده گشته است. این‌ها همان نقاطی هستند که نظام‌های معنایی مستقر مرزبندی را با موفقیت انجام داده­اند و به همین ترتیب نشانگر نقاطی هم هستند که منش‌های نوپای مدعی در آن با جایگاه­های کهن‌تر و جاافتاده­ی رمزبندی هستی به رقابت پرداخته­اند.

تاریخ ایران‌زمین مانند تاریخ هر جامعه­ی دیگری، انباشته از الگوهای کشمکش میان نیروهای یادشده است. با وجود این دیرپایی این تاریخ و پیوستگی روندها در دوره­های زمانی بسیار طولانی بدان منتهی شده که کارکرد نهادهای مشروع معناساز که معمولا در قالبی دینی صورتبندی می­شده­اند، توسط غلافی از رمزگان طردکننده از زمینه‌ی غیر مجاز و سرکوب‌شده ­یپیرامونشان جدا شوند. از آنجا که این مرزبندی معمولا در قالب جفت متضاد معنایی ایمان/کفر صورتبندی می­شده، شایسته است که این کتاب را تاریخ کفر بدانیم.