الگوهای مرزبندی: تفاوت بین نسخه‌ها

از ویکی زروان
پرش به: ناوبری، جستجو
(صفحه‌ای جدید حاوی «فصلی از کتاب روانشناسی خودانگاره ۱. در يک ساختار رواني سالم، سه قلمرو من، ...» ایجاد کرد)
(بدون تفاوت)

نسخهٔ ‏۲۶ ژوئیهٔ ۲۰۲۴، ساعت ۱۲:۳۱

فصلی از کتاب روانشناسی خودانگاره

۱. در يک ساختار رواني سالم، سه قلمرو من، ديگري، و جهان به روشني از هم تفکيک شده‌اند. من گرانيگاه زيست‌جهان ــ يعني هستي تجربه‌شده ــ و معيار دوگانه‌هاي معنايي کليدي يعني بقا/مرگ، قدرت/ ضعف، لذت/ رنج، و معنا/پوچي محسوب مي‌شود و مديريت روندهاي پيرامون خود را بر عهده دارد. ديگري زمينه‌اي از هستنده‌هاي شبيه به من را در بر مي‌گيرد که به دليل توانايي درک لذت و رنج و امکان اعمال هدف‌مند لذت و رنج بر من از جهان متمايز است. جهان نيز مرجعي خنثا و بي‌اثر با روندهايي غيرهدف‌مند و تصادفي است که بستر حضور من و ديگري را تشکيل مي‌دهد.

با وجود تمايز آشکار و اختلاف‌هاي بديهي اين سه حوزه، چنان که گفتيم، ابهامي در مرزهاي ميان من، ديگري و جهان وجود دارد که اگر به درستي حل نشود، مناطقي خطرخيز و انباشته از دغدغه و پرسش را پديد خواهد آورد. مشکل مرزبندي در صورتي که درست حل نشود، مي‌تواند به بروز اختلال‌هايي در ارتباط ميان من، ديگري، و جهان بينجامد. اختلال در مرزبندي به معناي ابهام در حدود قلمروهاي يادشده است. در چنين شرايطي، من ممکن است در صورت‌بندي قلمروهاي سه گانه‌ي يادشده دچار اشکال شود، و يکي از آنها را به ديگري تحويل نمايد.

چنان که گفتيم، شكل‌هايي از اين اختلالِ مرزبندي در برخي از بيماري‌هاي عصبي و در سطوح نوروفيزيولوژيک بروز مي‌کنند که معمولاً با کاهش شديد کارکردهاي پردازشي مغز و ناتواني‌هاي توسعه‌يابنده‌ي ادراکي و حرکتي همراه هستند. اين رده از اختلال‌هاي مرزبندي، قاعدتاً، بايد در شاخه‌هاي سختِ علوم مرتبط، مانند پاتولوژي اعصاب و عصب‌شناسي مورد وارسي قرار گيرند و از اين رو، ارتباط مستقيمي با بحث ما پيدا نمي‌کنند. اما گذشته از موارد بيمارگونه، نمونه‌هايي بسيار پرشمار و همه گير از اين اختلال‌ها وجود دارند که در اشخاص سالم و اعضاي هنجار جامعه ديده مي‌شوند، و اين رده است که مورد توجه ماست. چرا که آسيب‌شناسي کارکردهاي بنيادينِ سوژه، مسير درک کژکارکردهاي قدرت در افراد هنجار و سالم را براي‌مان هموار خواهد ساخت.

۲. سوژه ميان دو رده از چيزهاي نيت‌مند و مبتلا به درد و لذت تمايز قايل مي‌شود. آنان که هم‌چون خودش به ابزار زباني مسلح هستند و افکار و حالات رواني خويش را به اشکال زباني ابراز مي‌کنند، و آنان که فاقد اين توانايي هستند. به همين دليل هم جانوران و حتي آدمياني که شکل ظاهري يا زبانشان با زبان من متفاوت باشد در رده‌اي متفاوت مي‌گنجند. بيشتر افراد اين موجودات را نوعي ديگري مي‌دانند که درجه‌ي «ديگري بودن‌شان» از اعضاي خانواده، قبيله، و تبار «من» کمتر است.

از اين رو، نوعي نردبان طبيعي[۱] ارسطويي پديد مي‌آيد که در بالاترين نقاطش من به همراه اعضاي هم‌خون و هم‌قبيله‌اش قرار دارد، و در پايين‌ترين پله‌ها موجوداتي مي‌نشينند که از هر نظر با من تفاوت دارند. فردي که مگسي را مي‌کشد يا مرغي را سر مي‌برد به ندرت به قرباني‌اش به عنوان ديگري نگاه مي‌کند يا کردار خود را حامل باري اخلاقي تلقي مي‌کند. در حالي که در امکان تجربه‌ي لذت و درد در اين موجودات و نيت‌مندي‌شان شکي وجود ندارد. پرسش اخلاقي درباره‌ي کشته شدن يک مگس همان قدر دور از ذهن و نامعقول مي‌نمايد که شک درباره‌ي تعلق کرداري مانند پدرکشي به دامنه‌ي اخلاق.

آنچه پدر را چنين محکم به حوزه‌ي ديگري ميخکوب مي‌کند و مگس را با اين شدت از اين قلمرو تبعيد مي‌نمايد، تنها حسي دروني و مبهم است که بر شباهت تکيه مي‌کند. شباهتي که در شکل ظاهري، شيوه‌ي حرکت و رفتار، و امکان بيان احساسات و دانسته‌هاي شخصي با ابزار زباني مربوط مي‌شود. ناگفته پيداست که هيچ يک از اين عوامل به تنهايي معياري کافي براي ارتقا به سطح ديگري‌ها محسوب نمي‌شود. يعني هيچ کس يک عروسک‌ را به عنوان موضوع داوري اخلاقي در نظر نمي‌گيرد. حتي اگر اين عروسک خيلي به آدم واقعي شباهت داشته باشد و روباتي با توانايي سخن گفتن، حرکت، و انجام رفتارهايي هدف‌مند هم باشد، امکان ورود به طبقه‌ي «ديگري‌ها» را پيدا نخواهد کرد. از اين رو، خواص و صفاتي ديگر بايد تعريف‌کننده‌ي مفهوم ديگري باشند.

چنين مي‌نمايد که کليدي‌ترين صفت، در اين ميان، «توانايي درک لذت و رنج به شيوه‌اي آشنا براي من» باشد. زبان و هدف‌مندي حرکتي متغيرهايي هستند که حضور اين توانايي‌ را تأييد مي‌کنند. اما نقشي قطعي در داوري در اين زمينه ندارند. ما هرگز افراد لال يا فلج را به دليل ناتواني‌شان در سخن گفتن و حرکت از دامنه‌ي شمول کردار اخلاقي خارج نمي‌دانيم و راديوي سخن‌گو را به جاي‌شان ديگري فرض نمي‌کنيم.

در حالت هنجارين، من طيفي را در نظر مي‌گيرد و چيزها را بر اساس درجه‌ي شباهت‌شان با من بر اين طيف رده‌بندي مي‌کند. چيزهايي که به من شباهت دارند هم‌چون ديگري پذيرفته مي‌شوند، اما وقتي تفاوت آنها با من از حدي بيشتر شد، از رده‌ي ديگري‌ها خارج مي‌شوند و به قلمرو جهان تبعيد مي‌گردند.

۳. با وجود کفايتِ شهودي معيار لذت و رنج، چنين مي‌نمايد که ابهام زيادي در مورد رده‌بندي هستنده‌ها در دو طبقه‌ي ديگري و جهان وجود داشته باشد. اين ابهام مي‌تواند به کمک راه حل ساده‌اي از ميان برداشته شود، و آن عبارت است از تحويل يکي از اين دو قلمرو به عرصه‌ي ديگر. به اين ترتيب، با ادغام شدن يکي از اين دو قلمرو در ديگري، زيست‌جهان به دو بخش تقسيم مي‌شود: يک منِ مرکزي، و يک جهان يا ديگري پيراموني که همه چيز را در بر مي‌گيرد.

نخستين راه ميان‌بر براي حل مشکل مرزبندي در شرايطي رخ مي‌دهد که ديگري به جهان تحويل شود؛ يعني، موجوداتي که مي‌توانند موضوع کردار اخلاقي تلقي شوند به مرتبه‌ي چيزهايي پنهان در زمينه‌ي ساير چيزهاي جهان فرو ‌کاسته شوند. زماني که رده‌ي خاصي از هستنده‌هاي مبتلا به حس درد و لذت و نيت‌مند فاقد اين توانايي‌ها تلقي شوند، چنين اتفاقي رخ مي‌دهد. مشهورترين شيوه‌ي تحويل کردن ديگري به جهان به تمايزي مربوط مي‌شود که ميان انسان و حيوان وجود دارد. اين پيش‌فرض که بخش عمده‌ي جانداران روي کره‌ي زمين «چيز» و نه «کس» هستند، از همين جا مايه مي‌گيرد. اين جانداران حتي جانوراني با دستگاه عصبي پيشرفته را هم در بر مي‌گيرد که بي‌ترديد درد و لذت را مي‌فهمند و از نظر فيزيولوژيک ناقل‌هاي عصبي حامل اين ادراک‌شان هم با آدميان يکسان است.

با اين پيش‌فرض، بخش عمده‌ي جهان جاندار به جهان تحويل مي‌شود، و راه براي تعميم اين روش به آدميان نيز گشوده مي‌شود. ماجراجويان عصر نوزايي که «ديگري»هاي جهان را به هم‌ميهنان خود ــ و گاه با سعه‌ي صدر به ساير اروپاييان مسيحي ــ محدود مي‌دانستند و سياهپوستان و زردپوستان را در بازنمايي درخت‌هاي تکاملي‌شان در فاصله‌اي بين آدم و ميمون قرار مي‌دادند، از تجلي‌هاي تاريخي اين برداشت بودند. در نگاهي تاريخي، همين تحويل شدن جانداران و بوميان به قلمرو ديگري بود که زمينه را براي تکوين نگرشِ «طبيعت به مثابه منبع» هموار کرد و انقلاب صنعتي و عصر استعمار را ممکن ساخت[۲].

اين تحويل شدنِ ديگري به جهان، در شرايط افراطي، به حالت بيمارگونه‌اي مي‌انجامد که مرض اوتيسم[۳] شکلِ باليني آن است. اين بيماري در کودکان بروز مي‌کند و معلول نوعي ناهنجاري در شکل‌گيري «نظريه‌ي ذهن ديگري» است. کودکان، از حدود سه ماهگي، به وجود «ذهن» ــ يعني توانايي درک لذت و رنج و ديدگاهي مستقل نسبت به جهان ــ در ديگري آگاه مي‌شوند. از همين سن، نوزادان نخستين نشانه‌هاي شوخي کردن، ارتباط برقرار کردنِ هدف‌مند و نمايش‌هاي دروغين را از خود آشکار مي‌کنند. اين نشانه‌هاي اوليه مقدمه‌اي است بر راه‌اندازي نظام ژنتيکي/ آموختني زبان که مجاري ارتباطي کودک را در ساليان بعد بسيار گسترش مي‌دهد. کودکان مبتلا به اوتيسم، با وجود آن که در زمینه‌های انتزاعی و ریاضی باهوش هستند، اما در آموختن زبان و به کار گرفتن آن دچار اختلال هستند و به نظر مي‌رسد قواعد مربوط به والد و امکان کنش متقابل با وي را درک نکنند. اين کودکان همواره به تنهايي بازي مي‌کنند، و هم‌زمان با بي‌توجهي آشکارشان نسبت به ديگران، شيفته‌ي «چيز»هاي اطرافشان هستند. در به کار گرفتن افعال مربوط به دوم و سوم شخص ايرادهايي بنيادين دارند، در حالي که چنين مشکلي را در استفاده از افعال اول شخص از خود نشان نمي‌دهند. امروزه دانشمندان در اين زمينه توافق دارند که مشکل اصلي در اين افراد اختلال در شکل گرفتن نظريه‌ي ذهن ديگري، و در نتيجه ابتر ماندن سير تحول نظام‌هاي ارتباطي است[۴]. به تعبير ديگر، کودکان اوتيک در ايجاد طبقه‌اي ذهني براي ديگري دچار اشکال هستند، و همه چيز را در دو رده‌ي من يا جهان مي‌گنجانند.

شکل خفيف‌ترِ اين وضعيت در نظام‌هاي رواني‌اي ديده مي‌شود که مي‌توان با برچسبِ خودکامه نامگذاري‌شان کرد. در نزد اين افراد يک منِ ورم کرده و بزرگ در مرکز زيست‌جهاني قرار گرفته است که جهاني غيرنيت‌مند و فاقد ادراک لذت و رنج پيرامونش را پر کرده‌اند. نشانه‌هاي خودکامه آن است که به دليل به رسميت نشناختن ديگري‌ها، نسبت به رنج يا لذت‌شان حساسيتي نشان نمي‌دهد و مي‌کوشد تا با به کار بستن قواعدي که براي مديريت عناصر جهان کارآمد است ديگري‌ها را مديريت کند.

چارچوب‌هاي نظري و مدل‌هاي علمي فراواني وجود دارند که انعکاسي از اين تله را در سطوح دانش رسمي ما ظاهر مي‌سازند. تلقي سازواره‌هاي زنده به مثابه خودکاره‌هايي كاملاً همتاي ساير چيزهاي جهان، ناديده‌گيري پيچيدگي و خودسازماندهي نهفته در آنها، و تلاش براي تفسير رفتارشان بر مبنايي كاملاً مکانيکي مواردي هستند که در دانش تحويل‌گراي قرن نوزدهمي بسيار رايج بودند و بازتابي از تله‌ي خودکامه محسوب مي‌شوند. با تعبيري افراطي، مي‌توان شکلي اجتماعي شده از تله‌ي خودکامه را زمينه‌سازِ ظهور مدرنيته، و بُن‌مايه‌ي کنوني آن دانست.

۴. مسير عکس تله‌ي خودکامه آن است که جهان را به ديگري تحويل کنيم. اين کار همتاي آن است که «چيز»هاي غيرهوشمند و حتي گاه بي‌جان مربوط به جهان را هم‌چون ديگري‌هاي نيت‌مند و صاحب اراده و ميل فرض کنيم و رخدادهاي تصادفي حاکم بر زمينه‌ي حضور من و ديگري‌ها را هدف‌مند و جهت‌دار بدانيم. اين در واقع شکلي از همان جان‌انگاري[۵] باستاني است که بنا بر شواهد مردم‌شناسانه در بسياري از نقاط جهان و سطح خاصي از تکامل پيچيدگي اجتماعي بسيار شيوع دارد. يونانيان باستان که آذرخش را موجودي هدف‌مند و همتاي زئوس مي‌پنداشتند و برخورد آن به افراد را نشانه‌ي خشم خدايان فرض مي‌کردند، در واقع يکي از «چيز»هاي جهان را هم‌تاي «کس» ديگري قلمداد مي‌کرده‌اند.

شايد به دنبال مثال آذرخش اين تلقي ايجاد شود که تحويل کردن عناصر جهان به ديگري ويژه‌ي جوامع ابتدايي و دوره‌ي خاصي از تکامل اجتماعي بشر است و در ساير دوران‌ها مصداق ندارد. اما اين برداشت درست نيست. اين شکل از اختلال در مرزبندي هم مانند تله‌ي خودکامه در طيفي از شدت و دامنه‌اي از بيان‌هاي گوناگون در تمام جوامع و تمام دوران‌ها رواج کامل داشته است.

يکي از بيان‌هاي جديد و مشهور از اين خطا را در «اصل مورفي» مي‌توان ديد. مورفي بدبیاري‌هاي پياپي را در قالب اصل‌هايي مشهور صورت‌بندي کرده است. مهم‌ترين اصل مورفي آن است که «جهان در برابر خواست‌هاي ما مقاومت مي‌کند». نمونه‌هايي ديگر از اصول مورفي هستند:

«وقتي عجله داري، بند کفشت گره مي‌خورد».

«وقتي يک نان برشته که رويش کره و عسل ماليده‌اند روي قالي بيفتد، هميشه با رويه‌ي عسل‌مالي‌شده به زمين مي‌رسد!»

اصل مورفي با نيت‌مند فرض کردن رخدادهاي تصادفي جهان و بدخواه پنداشتن نيتي که پشت اين روندها قرار دارد مجموعه‌اي از تجربيات ناخوشايند را توضيح مي‌دهد. تجربياتي که در غير اين صورت به سادگي مي‌توانند با ارجاع به تصادفي بودن رخدادها يا احتمالاتي بودن توزيع حوادث تفسير شوند.

تحويل شدن جهان به ديگري، تنها، اين جنبه‌ي بدبينانه را در بر نمي‌گيرد. واژگونه‌ي اصل مورفي نيز هم‌چنان بر چنين خطايي مبتني است. مثلاً باور به اين که جهان از خواست‌هاي ما پيروي مي‌کند و رخدادهاي تصادفي طوري زمينه‌چيني مي‌کنند که ما به اهداف خود دست پيدا کنيم روايتي خوش‌بينانه از همين اختلال در مرزبندي است.

مبناي تمام اين برداشت‌ها باور به نيت‌مند بودن رخدادهاي تصادفي جهان و فرض کردن آن به مثابه‌ي کردارهاي هدف‌مند ديگري است. کساني که معتقدند در روزهاي خاصي دچار بدبیاري مي‌شوند و همه «چيز» در برابر خواست‌هايشان مقاومت مي‌کند، به اندازه‌ي خوش‌باورهايي که فکر مي‌کنند چيزها و رخدادهاي جهان در حال پشتيباني و حمايت از آنها هستند با اين خطا دست به گريبانند. در تاريخ فرهنگ، نمود اين شکل از پاک کردن مسأله‌ي مرزبندي بيشتر در جوامع سنتي ديده مي‌شود.

ظهور عصرنوزايي و کشف مجدد جهان ــ به مثابه مجموعه‌اي از امور غيرنيت‌مند و خودبنياد ــ را مي‌توان نقطه‌ي عطفي در سير پاک کردنِ مسأله‌ي مرزبندي دانست. تا پيش از آن، آدميان در زمينه‌اي از ديگري‌ها مي‌زيستند که خصوصيات‌شان تا چيزها و عناصر جهان هم تعميم مي‌يافت. اما در عصر نوزايي، با کشف مجدد جهان و ابداع روش‌هاي تسلط بر منابع آن، روندي آغاز شد که به ديگري‌زدايي مدام و «جهان‌واره ساختن» پيش‌رونده منتهي شد. ناگفته پيداست که اين نقطه‌ي عطف و آن چرخش در مرزبندي سه قلمرو زيست‌جهان اموري مطلق نيستند، بلکه تنها به رواج متفاوتِ دو الگوي متفاوت نظري منحصر مي‌شوند. امروزه نيز، باور به ديگري بودنِ عناصر جهان هم‌چنان در قالبي غيرمسلط رواج دارد، هم‌چنان که در دوران پيشامدرن هم کساني مانند ابوالعلاء معري بر تحويل کردن ديگري به جهان اصرار داشتند.

۵. براي حل مشکل مرزبندي، راه سومي هم وجود دارد، و آن تحويل کردن من به ديگري يا جهان است. اگر من به ديگري تحويل شود، سوژه در تله‌ي مسخ گرفتار مي‌شود. اين همان وضعيتي است که در يونگ آن را «حل شدن در ناخودآگاه جمعي» خوانده است[۶]. مفهومي مشابه با اين را در آثار قديمي‌ترِ گوستاو لوبون نيز مي‌توان يافت، در آنجا که او از «تسخير شدن فرد توسط جماعت» سخن مي‌گويد. تحويل شدن من به ديگري، همان طور که نظريه‌هاي روانکاوانه شرح داده‌اند، از ميل سوژه به اتحاد مجدد با والد سرچشمه مي‌گيرد، و نمودي است از گرايش به بازگشت به وضعيت آرماني درون رحم. حل شدن هويت فردي در زمينه‌ي هويت‌هاي جمعي، تسخير شدن فرد توسط خواست‌ها و هيجان‌هاي جمعي، و کردار ويژه‌ي شخصيت‌هايي که آدورنو اقتدارطلب‌شان ناميده است، نمودهايي از اين پديده هستند. نمونه‌هاي باليني و مرضي اين مورد را در «نشانگان تسخير» مي‌توان ديد که در آن بيماران رواني حس مي‌کنند توسط روحي مرموز يا جني آزارگر مسخ شده‌اند.

مسير ديگر، تحويل کردن من به جهان است. شکل بيمارگونه و باليني از اين تله را در خطاهای ادراکی و توهم‌هاي بيماران مبتلا به شيزوفرني کاتاتونيک مي‌توان ديد، که در آن افراد روان‌پريش گمان مي‌کنند «چيز»ي ــ مثلاً يک صندلي ــ هستند. شکل غيرباليني و رايج‌ترِ اين اختلال مرزبندي، در باور مکانيستي به اين که من چيزي جز مجموعه‌اي از رخدادهاي فيزيکوشيميايي نيست، بازتاب مي‌يابد.


۶. با گذار از جوامع سنتي به مدرن، تحولي در ساختار و شيوع اختلال‌هاي مرزبندي پديد مي‌آيد که به مفهوم طبيعت مربوط مي‌شود.

بنابر تعريف امروزين ما، طبيعت ماهيتي بيروني، فراگير، انداموار، و شبه‌هوشمند است که مستقل از آدميان و بسيار پيش و بيش از ايشان وجود داشته و دارد و زمينه‌ي حضور ايشان را تشکيل مي‌دهد. در اين‌جا مجال کافي براي پرداختن به تبارشناسي مفهوم طبيعت، دليل شکل‌گيري اين مفهوم، و سير دگرگوني آن در طول تاريخ فرهنگ وجود ندارد. اما مي‌توان به همين اشاره‌ي کوتاه بسنده کرد که طبيعت مفهومي بينابيني است که از آميختگي عناصر معنايي مربوط به ديگري و جهان پديد آمده است.

يکي از مفاهيمي که سخت محبوب اخترفيزيکدانان جديد است «تابش زمينه» نام دارد. تابش زمينه مجموعه‌اي از گسيل‌هاي فوتوني و موج‌هاي سرگردان را در بر مي‌گيرد که پژواک مه‌بانگ[۷] هستند و هم‌چنان در زمينه‌ي ساختارهاي کيهاني نظم يافته و کهکشان‌ها قابل مشاهده و رديابي هستند. تابش زمينه، در واقع، نوعي نورِ فسيل شده است که از دوران مه‌بانگ باقي مانده و به همين دليل هم مي‌تواند داده‌هاي زيادي را در مورد جهانِ آن روزگار به دست دهد.

چنين مي‌نمايد که در تاريخ فرهنگ هم مجموعه‌اي از معاني، مفاهيم، نمادها و منش‌ها وجود داشته باشند که نقشي هم‌چون تابش زمينه‌اي را ايفا کنند. اين مفاهيم وضعيتي عام و جهان‌شمول دارند و با تغيير شکل‌هاي بسيار، در زمينه‌هاي فرهنگي و گستره‌هاي جغرافيايي و تاريخي وسيعي جريان دارند. يکي از مفاهيمي که به اين تابش زمينه‌ي فرهنگي تعلق دارد مفهوم طبيعت است. مي‌توان با مرور تاريخ انديشه و مقايسه‌ي مفهوم طبيعت در تمدن‌هاي گوناگون نشان داد که شکلي از درهم ريختگي مفهوم ديگري و جهان در تمام اين فرهنگ‌ها وجود داشته و دارد. اين جهانِ اندام‌وارِ شبه‌ديگري، در دوره‌هاي تاريخي، گوناگون به اشکال متفاوت صورت‌بندي مي‌شده است و به همين دليل هم با بررسي و واشکافي شيوه‌ي صورت‌بندي و بازنمايي آن در فرهنگ‌هاي گوناگون مي‌توان به شيوه‌ي مرزبندي سه قلمرو يادشده پي برد. به عبارت ديگر، همان طور که تابش زمينه اطلاعاتي در مورد ساختار مادي جهان در نخستين لحظات پس از مه‌بانگ به دست مي‌دهد و درک ما از وضعيت کنوني هستي را دقيق‌تر مي‌سازد، بررسي مفاهيمي مانند طبيعت هم امکان درک عميق‌تر الگوهاي مرزبندي و اختلال‌هاي وابسته بدان را برايمان فراهم مي‌آورد.

در جوامع سنتي، طبيعت بيشتر ديگري است تا جهان. عناصر طبيعت خصلتي هوشمند، نيت‌مند، و معمولاً مقدس دارند و کليت آن در قالب‌هاي قدسي و ديني فهميده مي‌شود. از اين رو، در جوامع سنتي طبيعت به ديگري بيشتر از جهان شباهت دارد. براي همين هم در اين جوامع تحويل شدن همه چيز به ديگري رواج بيشتري دارد و مرزهاي ديگري از مرزهاي من و جهان ناپايدارتر است. در نتيجه، تحويل شدن من و جهان به ديگري در اين جوامع رواج بيشتري دارد و ديگري مفهومي متورم و فراگير و فاقد مرزهاي روشن است.

جالب آن است که گذار از جوامع سنتي به مدرن با بازآرايي مرزهاي سه‌گانه‌ي يادشده همراه است. در جوامع مدرن، طبيعت به مثابه بخشي از جهان درک مي‌شود و حتي تا حدودي مي‌توان جنبش نوزايي را هم‌چون ديگري‌زدايي از طبيعت فهميد. سنگين شدن وزنه‌ي جهان در مفهومي دورگه مانند طبيعت به آن معناست که الگوي مرزبندي ميان سه قلمرو پديدار‌شناسانه‌ي يادشده نيز دگرگون شده است. به شکلي که دگرديسي قواعد حقوقي و دقيق‌تر شدن نظام‌هاي اخلاق اجتماعي به مرزبندي مجدد مفهوم ديگري انجاميده است. اين بازتعريف ديگري از سويي، دامنه‌ي آن را به کل آدميان گسترش داده و مفهوم انسانيت را در ابتداي عصر نوزايي پديد آورده است (مشهور شدن اين جنبش به «اومانيسم» خود معنادار است). از سوي ديگر، شاخه‌هايي از آن در قالب جنبش‌هاي اجتماعي هوادار ديگري‌هاي حاشيه‌نشين ــ زنان، مهاجران، کودکان، و گاه جانوران ــ توسعه يافته‌اند و امروزه به قدرت‌هايي سياسي و اجتماعي تبديل شده‌اند. اين روند با سست شدن مرزهاي جهان و رواج تحويل ديگري و من به جهان همراه بوده است. به اين شکل، مي‌بينيم که هم‌زمان با چروکيده شدن آن ديگري اغراق‌آميز سنتي، يک جهان متورم در زمينه‌ي مدرنيته باليده و رشد کرده است. جهاني که «ديگري» به مثابه خاستگاهي براي مشروعيت بخشيدن به قدرت سياسي، در همسايگي‌اش با مرزهايي سخت و محکم تعريف مي‌شود.

طبيعت، البته، مي‌تواند به چيز ديگري هم تحويل شود، و آن من است. چنين مي‌نمايد که طبيعت به خاطر ماهيت عناصرش ــ يعني چيزهاي زنده ــ در حالت عادي ميان دو قلمرو جهان (چيزها) و ديگري (زنده‌ها) نوسان کند. با وجود اين، تعبير نامرسوم و غيرمعمولِ طبيعت به مثابه من نيز همواره در طول تاريخ وجود داشته است و در دوران سنتي و مدرن به ترتيب رقيب نگرش ديني ديگري‌مدار و نگرش علمي جهان‌مدار بوده است. اين نگرش سوم عرفان است که شايد اگر در کنار اين دو تعبير از طبيعت نگريسته شود، مفهوم خط سومِ شمس تبريزي را نيز بيشتر به ذهن متبادر کند.