جفت متضاد معنایی
یک جفت متضاد معنایى ، عبارت است از زوجى مفهومى که جنبه اى از حالات مربوط به هستى را به دو قطب متضاد تحویل مى کند و با نشانه گذارى آنها نظامى نمادین را براى پیکربندى مهروند برمى سازد. بازنمایی هستی تنها از مجرای تحویل کردنِ آن به پدیده های متکی بر جم ها ممکن می شود.
کتاب جام جم زروان صفحه ۵۱
جفت متضاد معنايى، زوجى از نماد - معناهاست كه به حضور- غیاب يك رخداد ارجاع كنند.
کتاب نظریهی سیستمهای پیچیده (ص:166-167-168-169-170-171)
جم، کوچکترین واحدِ حامل معنا ست و به تقابل دو چیز یا دو رخداد اشاره میکند. شناسايى نمادها و معنادهى به آنها، در سيستمهاى خيلى ساده با ارجاع به محيط ممكن مىشود. مثلاً باكترى سادهاى كه در محيطى آبى شنا مىكند، به تدريج مىآموزد كه اتصال قند به پروتئينهاى گيرندهى قند در غشاء سلولى خود را نمادِ حضور غذا بداند. اين نمادگذارى، در واقع از بطنِ رابطهى رخداد و كنش بيرون آمده است. حضور قند در محيط بيرون، نمادِ وجود غذا (يعنى قند) است. بنابراين در سادهترين حالت، نماد/معناها به چيزى ارجاع مىدهند كه در واقع بخشى از خودشان است. در سيستمهاى ساده، نماد/معنا بخشى شاخص از فرآيندى است كه نمايندگىاش مىكند.
از اينجا يك نكتهى مهم نتيجه مىشود و آن هم اين كه نمادها و معانى در ذات خويش، خودارجاع هستند. يعنى خودشان به خودشان اشاره مىكنند. اين امر، خاصيتى همانگويانه به معانى مىبخشد. گزارههايى كه چيزى جز خود را بيان نكنند، همانگو ناميده مىشوند. مثلاً جملهاى مثلِ "آنچه كه روى ميز است بر روى ميز قرار گرفته است"، گزارهاى همانگوست. نماد/معناها هم به همين ترتيب همانگو هستند. يعنى هر كدامشان به چيزى اشاره مىكنند كه در واقع با خودشان همارز است.
اما در سيستمهاى پيچيدهتر اوضاع فرق مىكند. در اين نظامها، نماد/ معنا مىتواند به طور مستقيم به فرآيندِ مربوط به خود ارجاع ندهد. كلمهى ميز، در جريان مجموعهاى از پردازشهاى عصبى در منطقهى گيجگاهى نيمكرهى چپِ قشر مخ پديد مىآيد و با پردازشهاى عصبىِ ناحيهى پس سرى كه ديدنِ ميز را ممكن مىكنند، ارتباط غيرمستقيم و بغرنجى دارد. بنابراين كلمهى ميز، مستقيما به چيزى محسوس اشاره نمىكند. كلمهى ميز، نمادى است كه به نمادى ديگر ارجاع مىدهد. در مغز، فلان تغيير شيميايى بدون واسطه بر خودش دلالت نمىكند، بلكه فلان تغيير شيميايى به فلان شليك عصبى و ترشح بهمان ناقل عصبى منتهى مىشود كه پس از چرخهى بازگشتىِ طولانىاى بار ديگر به خودش باز مىگردد، و در اين ميان معناى اين مجموعه از نمادها تفسير مىشود.
سيستمهاى پيچيده، شبكهاى خودارجاع از نماد/معناها را در خود پديد مىآورند كه ارتباطات درونىشان بسيار انبوهتر و متراكمتر از ارجاعاتى است كه به بيرون مىدهند. اين بدان معناست كه ارجاعات درونىِ اين سيستمهاى نمادين-معنايى تفاوتى كيفى با ارجاعات بيرونىشان پيدا مىكند.
سيستمى كه از چنين شبكهى نمادين غنى و پيچيدهاى در درون خود برخوردار است، با مشكلى جديد روبرو مىشود، و آن چگونگى سازماندهى و مديريتِ فرآيندهاى حاكم بر اين مجموعه است. سيستم بايد بتواند پويايى نمادها و معناها را در درون خود سازماندهى كند، و پردازش اطلاعات را در مسيرها و گذرگاههاى خاصى محدود نمايد.
راهِ عمومىِ حل اين مشكل، ردهبندىِ نماد/معناهاست. اين عناصر هم مىتوانند مانند ساير چيزها، بر اساس شباهتها و تفاوتهایشان طبقهبندى شوند و در قالب خوشههایى منسجم و همبسته به كار گرفته شوند. اين كار، در واقع نوعى تخصصى شدنِ سيستم پردازندهى اطلاعات است.
سادهترين راه براى ردهبندى نمادها، آن است كه بر مبناى موضوع ارجاعشان طبقهبندى شوند. يعنى نمادهایى كه به رخدادها/پديدههایى يكسان در محيط/سيستم اشاره مىكنند، در يك رده قرار بگيرند. اين كار، در ابتدايىترين سطح، معناها و نمادهایى را به هم متصل مىكند كه بر حضور يا عدم حضور رخداد خاصى دلالت دارند. اين نماد/معناهایى كه به حضور و غياب رخدادها اشاره مىكنند را جفت متضاد معنايى مىخوانيم. جفتهاى متضاد معنايى، شكستهاى تقارنى معنايى هستند كه رخدادها را به دو وضعيتِ هست/ نيست مىشكنند. نظامهاى شناختى با تعريف كردنِ غياب (كه در واقع وجود ندارد) در برابر حضور (كه تنها دستمايهى حواس است)، به تقابل دو نيروى همزور اشاره مىكنند كه يكى از آنها (نيستى/ غياب/ عدم) در واقع آفريدهى خودِ سيستم است. سيستمهاى نمادين-معنايى، با خلق جفتهاى متضاد معنايى، در حاشيهى هستى، زمينهاى از نيستى ترشح مىكنند تا در كنار آن هستى مشاهدهپذير شود.
جفتهاى متضاد معنايى زيرساختهاى شناخت ما را تشكيل مىدهند. همهى ما پديدهها را در زمينهاى از قطبهاى مقابل هم درك مىكنيم، روز و شب، تاريك و روشن، دير و زود، و شبكههاى متداخلِ ديگرى از معانى، از مجراى قالببندى شدن در ميانهى اين دوگانههاى متضاد فهميدنى مىشوند. جفتهاى متضاد معنايى را در حوزههاى گوناگونى مىتوان تشخيص داد. بدن جاندارى كه دو وضعيت اصلىِ زنده و مرده را از خود نشان مىدهد، هويتى روانى كه خواب يا بيدار، شاد يا غمگين، و ابله يا خردمند است، و جامعهاى كه پويا يا ايستا، نيرومند يا ضعيف و سنتى يا مدرن مىنمايد، همگى سيستمهایى هستند كه با شبكهاى از جفتهاى متضاد معنايى خود را بازنمايى و تفسير مىكنند.
كلود لوى اشتراوس، مردمشناس ساختارگراى مشهور، يكى از كسانى بود كه بر اهميت اين جفتهاى متضاد معنايى تأكيد بسيار داشت. او ماهيت دوگانهى امور قدسى در اديان گوناگون (خدا در برابر شيطان، اهورامزدا در برابر اهريمن، مردوك در برابر تيامت و...) را نشانهى جهانى بودن اين قطبها مىدانست. او اين جفتها را در زمينههایى به ظاهر حيرتآور تشخيص مىداد. مثلاً مفهوم پخته و خام را در نظامهاى آشپزى متضادِ هم مىدانست.
سخن بسيارى از انديشمندان ديگر را هم مىتوان به كمك اين مفهوم بهتر درك كرد. مثلاً كانت، معتقد بود كه سه حوزهى معرفتىِ مستقل و متمايز در آدميان ديده مىشود كه قابل تحويل به يكديگر نيستند. اين سه قلمرو عبارت بودند از علم، اخلاق، و هنر. از ديد كانت، سه نوع قوهى نقدِ شناختشناسانه، اخلاقى و زيبايىشناسانه در همهى آدميان وجود دارد.
در مدل ما حرف كانت اينطور تفسير مىشود كه سه نوع جفت معنايى متضاد اصلى در ميان همهى آدميان مشترك است: درست/نادرست كه علم را مىسازد، خوب/ بد كه مبناى اخلاق است، و زيبا/ زشت كه زيربناى هنر را تشكيل مىدهد. البته مىتوان جفتهاى متضاد معنايى ديگرى رايافت و حوزههاى ديگرى از معرفت را بر مبنايشان تشخيص داد. زنده/مرده، مبناى زيستشناسى، و فرد/جامعه مبناى جامعهشناسى است. قوى/ ضعيف شالودهى علم سياست و مقدس/ نامقدس محور دانش الاهيات را بر مىسازد.
مخالفت نظامهاى معنايى با يكديگر، مىتواند به صورت رقابت سيستمهاى شناختى براى تعريفِ جفتهاى متضاد معنايىِ مهم فهميده شود. نبرد رويكردهاى سياسىِ چپ و راست، دعواى هواداران دو طرف جفت متضادِ معنايىِ كشمكش/وفاق است. جفتِ آتمن/برهمن زمينهى اختلاف هندوها و بوداييها، و اعتقاد به يكى از دو سويهى باور/ساختار، دليل صفبندىِ ساختارگرايان و كاركردگرايان است.
تأثير اين جفتهاى متضاد معنايى گاه چنان عميق است كه خودِ جفت معنايى از يادها مىرود اما صفبنديهاى ناشى از آن در زمينهى سيستمها باقى مىمانند. امروز، كسى نمىداند جفت متضاد معنايىِ محورى در دعواى نعمتىها و حيدرىها -دو فرقهى صوفيه در اواخر دوران صفوى- چه بوده است، اما هم از دعواهاى حيدرى/ نعمتى چيزهایى شنيدهايم. اين بدان معناست كه گاه جفتهاى اوليه از ميان مىروند، و جاى خود را به جفتهاى جديدى مىدهند كه در ابتدا به صورت حاشيهى جفتهاى اولى شكل گرفته، و به تدريج بر متن آن چيره مىشوند.
بسيارى از كسانى كه در جبهههاى مخالف عقيدتى قرار دارند، از ميان يك زوج معنايى متضاد، گزينهاى متفاوت با حريفان خود را برگزيدهاند. گهگاه اين انتخاب به معرفى جفت معنايى نوينى مىانجامد، چنان كه مثلاً زرتشت با معرفى جفت اهورامزدا/اهريمن، رقيبانش را كه به جفتِ اَسورَه/ديو اعتقاد داشتند، از ميدان به در برد. يا داروين كه با جفت متضاد شايسته/ ناشايسته بر دوقطبىِ ذاتى/ اكتسابىِ لامارك چيره شد.
با اين وجود به ندرت كسى پيدا مىشود كه خودِ ماهيتِ جفتهاى متضاد معنايى را مورد انتقاد قرار دهد. از نخستين كسانى كه چنين كارى را انجام دادند، انديشمندان مكتب تائو در چينِ دو هزار و پانصد سال پيش بودند. لائوتسه كه نقل قولهایى از او را در اين نوشتارها آوردهايم، بنيانگذار اين مكتب محسوب مىشود و مكتب جديدترِ ذن، -كه در ايران شهرت بيشترى دارد،- ادامهى آن است. استادان ذن، اصولاً به بحثِ هوادارى از يكى از اين قطبهاى متضاد وارد نمىشدند و به طور زيربنايى اعتبارِ اين جفتهاى متضاد معنايى و ضديت دو سويهشان را زير سؤال مىبردند. مشابه اين كار را فمينيستها با ترديد در جفت متضادِ نر/ماده و زن/مرد انجام دادند، و شالودهشكنانِ جديدترى مانند ژاك دريدا آن را به كل مفاهيم زيربنايى تمدن مدرن تعميم دادهاند.
در سيستمهاى ساده همهى نمادها به رخداد/كنشهايى اشاره مىكنند كه خودشان بخشى از آن هستند. بنابراين نمادها در ذات خود همانگويانه هستند.
مجموعهى خودارجاع نمادها، در سيستمهاى پيچيده شبكههايى چنان متراكم را ايجاد مىكنند كه ارجاعات درونىشان با اشارههاى بيرونى تفاوتى كيفى پيدا مىكند. نتيجهى اين تمايز، شكلگيرى جفتهاى متضاد معنايى در درون مجموعهى نمادهاست. اين امر پردازش اطلاعات و سازماندهى معنا/نماد را ممكن مىسازد.
جفتهاى متضاد معنايى در سطوح اجتماعى گرايشهاى فكرى و عقيدتى متفاوت را از هم تفكيك مىكند.