سفرنامهی چین و ماچین
به نام یزدان پاک
سفرنامه چین
پیش از سفر
پویان مقدم :این نوشته، سفرنامهای مربوط به سفر من و دو نفر از یاران ارزشمندم، دکتر شروین وکیلی و دکتر امیرحسین ماحوزی به کشور چین در تابستان سال ۱۳۸۸ است. سفری که یک ماه به درازا کشید و حدود ۱۰ هزار کیلومتر سفر زمینی را در آن تجربه کردیم.
میخواهم داستان سفرم را برایت تعریف کنم.
تقریباً یک ماه از سفرم گذشته. این بار تصمیم گرفتم داخل سفر چیزی ننویسم و بگذارم برای بعد از سفر.
داشتم فکر میکردم که چه شد از چین سر در آوردم. اگر یادت باشد دو سال پیش به عنوان اولین سفر ماجراجویانه خارجیم به نپال رفتم. سفری در کنار همایش بود . همایش بهانهای شد که نگاهی گذرا به نپال بیندازم. راستش آن موقع فکر میکردم برای سفر دور و دراز رفتن باید دلیلی غیر از سفر داشته باشم مثلاً شرکت در یک همایش. فکر کنم در آن دوران هنوز بیشتر شهرنشین بودم تا کوچگرد!
بعد از نپال، دیدم سفر بهتنهایی میتواند دلیلی برای یادگرفتن و دیدن و رفتن باشد؛ نیازی به بهانه ندارد. در این دوسال در ایران تمرین کردم، هفتهای نبود که به سمتی نروم و در هر سفری کوششم بر این بود که با کسی همسفر شوم. دوستان و آشنایان و یاران. و یاد بگیرم چطور میشود خود را به سفر سپرد و از آنچه داستان سفر در برابرم مینهد یاد بگیرم.
آنچه در سفر توجهم را جلب میکرد، تفاوتها بود و پرسشهایی که از این تفاوتها حاصل میشد. مردمی با خلقوخویی متفاوت. همسفرانی متفاوت با تصویر ذهنی من. جهانی متفاوت با جهان آشنای من و …
شاید تجربهاش را داشته باشی، تفاوتها را میبینی و از دل تفاوتها پرسشها سبز میشود، پرسشها را دنبال میکنی و در یک «آن» به انکشاف میرسی. از دل این تفاوتها و سوالها، قاعدههایی پدیدار میشود. دستهبندیها و طبقهبندیها.
انگار واژههایی که بارها شنیدهای میتوانند یکباره معنایی جدید پیدا کنند. این بار معنایی که تو کشفش کردی و به معانی دیگری که قبلاً کشفشان کردهبودی مربوط شدهاند. مفهومی که تو صاحبش هستی و حاصل تجربه و گذر عمر تو است.
در نپال واژههایی مانند تمدن انسانی و تاریخ و فرهنگ معنایی پربارتر برایم یافتند و شاید این، حاصل تفاوت در این حوزهها میان ایران و آنجا بود و جالبتر اینکه نپال خود بر سر چهارسوق فرهنگی چین و هند واقع شدهاست و این تاثیرپذیری از هر دو طرف را میتوانی ببینی و با داشتههای خودت بسنجی. طبیعتش هم جدای این داستان نبود. طبیعت نپال، کشوری که نیمش کوههای سربه فلککشیده سپیدپوش و نیمش جنگلهای استوایی است، به کل پر از تفاوت بود با طبیعت آشنای البرز و زاگرس و کویر ایران.
در ایران یاد گرفتم که چگونه مکانها را به لحاظ اطلاعاتی تسخیر کنم، یعنی مثلاً به دامغان بروم و در یک سفر، چند جایی را ببینیم و از دل سفر مفاهیمی عایدم شود مانند کومس قدیم که نام استانی در حوالی دامغان بودهاست و بعد در سفرهای دیگر اطراف و اکنافش را بگردم و بعد در کومس بربخورم به قلعههای اسماعیلی و بعد قلعههای الموت را آماج کنم و به همین ترتیب بعد از مدتی حس تسخیرکردن، داشتهباشم.
انگار اطلاعات مکانها را به شکلی قابلفهم مال خودت میکنی. در مورد نپال هم چنین حسی دارم. بعد از سفر، تمدن چین و هند برایم سوال شد. تمدن چینی را دورتر یافتم. در نپال معبرش به چین، تبت بود و تبت شد سوال من. از یک سال پیش آرامآرام این سوال جدیتر شد. تصمیم گرفتم سفر را جدیتر پیگیری کنم. شروین وکیلی هم در این میان، همسفر جدیتری شد. (در نپال هم با هم بودیم). شروین اما در پی برپاداری من پارسی و تمدن ایرانی است که انگار امروز پوستهای بیشتر از آن نمانده! هدف بزرگی است!
با هم قرار گذاشتیم سفری چندماهه را ترتیب دهیم و شروع کنیم به جمعکردن اطلاعات.
اعتراف میکنم اول نمیدانستم چه اطلاعاتی را باید جمع کنم. به واسطهی علاقههای شخصیم اول رفتم سراغ نقشهها، سعی کردم طوری از نپال به سمت چین بروم و یا برعکس.
آن مکان که اطلاعاتش را تسخیر کردهای همیشه نقطهی امنی در ذهن میشود، در حالیکه دلیلی ندارد در باقی مکانها حادثهای بدخیم در انتظارت باشد!
در نپال حضور شاخهی دالای لامای بودایی را بهشدت حس میکردیم و خاستگاهش در تبت همیشه با موبدان و معابدشان که بهاجبار چینیان، در کشور همسایه، نپال، جمعشدهبودند خودنمایی میکرد. و البته زادگاه بودا هم در نپال است و آن درخت انجیر که او زیر آن به روشنشدگی رسید.
بوداییان با گستردگی مذهبشان در شرق آسیا و تفاوت دیدگاهشان با ادیان تکخدایی حوزهی تمدن ایران و میانرودان(بینالنهرین) و گستردگی مفاهیم فلسفی حاصل از این تفکر در جهان غرب امروز، خود داستانی است که تا چند سال پیش برایم مفهومی نداشت، ولی بعد از سفر نپال و دیدن آنهمه ماندالا در هنر نقاشیشان و آنهمه اسامی و معابد، کمکم به من مربوط شدند و احساس کردم راهی برای کشف در مقابلم گشوده شدهاست. از شروین دربارهی انتقال دین بودا به چین از طریق جادهی ابریشم شنیدم و در ویکیپدیا مفصلتر دنبالشان کردم و به مرور جغرافیای آشنایی برایم شکل گرفت که گرچه از پهنهی ایران امروز بسیار فراختر بود ولی آشنا مینمود.
به همین دلیل برای رسیدن به تبت و چین و در کاوش مسیرهای زمینی، جادهی ابریشم برایم مهم شد. مخصوصاً اینکه مذاهب واردشده به چین مانند زرتشتی، مانوی، بودایی و اسلام هم از طریق این مسیر وارد شدند و یک سر این جاده، ایرانِ آشنا بود که البته در تغییر فرهنگها بسیار موثر هم بودهاست.
کمی که با نقشهها و نوشتهها ور رفتم، وسعت چین برایم ملموستر شد. کمکم از یک نام به مجموعهاطلاعاتی بههمپیوسته تبدیل میشد؛ کشوری با وسعتی حدود ششبرابر ایران و با یک ساعت رسمی، تنظیمشده با پکن یا بیجینگ، پایتختش.
مسیرهایی را در ذهنم ترسیم میکردم و روی نقشه علامتشان میزدم و مکانهایی بر سر راه در میآمد. این کار را از بچگی دوست داشتم، دبستان که میرفتم هم نقشههای جغرافیا را مقابلم باز میکردم و سفرهای طول و دراز دریایی را برنامهریزی میکردم.
فایل اکسلی درست کردم و شروع کردم به دستهبندی اطلاعات مکانهایی که سر راه هر مسیر برایم مهم شدهبودند. بهترین منبعی که از آن استفاده کردم، ویکیپدیا بود. قصد داشتیم زمینی برویم چین و به ترتیبی خودمان را به استان سینکیانگ(استان ترکنشین مرزی چین) برسانیم و بعد از گشت و گذار درچین مرکزی(شرقی) به تبت برویم و بعد وارد نپال شویم و از نپال با هواپیما به ایران برگردیم.
برای رسیدن به سینکیانگ دو راه اصلی داشتیم؛ یکی از آسیای میانه و دیگری از پاکستان. تیم سفرمان هم اول، من و شروین و امیرحسین ماحوزی و پژمان نوروزی و پیمان اعتماد بود. احسان فیاضزاده هم شاید میآمد. بهمن ۸۷، در برنامه تغییری دادیم و بهجای فروردین، زمان شروع سفرمان را به تابستان منتقل کردیم تا در میانهی سفر، خورگرفت(خورشیدگرفتگی) بزرگ قرن را هم ببینیم. این پیشنهاد از پژمان بود، گرچه به دلایلی این تصمیم برای همه بهتر بود. هزینهی سفر بالا بود و سفر در عید نوروز با وقت کمی که داشتیم، هزینهی هوایی زیادی را به ما تحمیل میکرد، خاصه اینکه هنوز فکر میکردم اطلاعاتم و اطلاعاتمان خیلی کم است.
دوست داشتم تیم سفری شکل بگیرد و هر کسی بخشی از کار را بر عهده بگیرد. فکر میکردم خوب است کارها را میان افراد تقسیم کنم و مدیریتش کنم که تا هنگام سفر مجموعهاطلاعات خوبی حاصل شود. چند هفتهای که گذشت، به بیثمربودن این نوع مدیریت پی بردم.
یک کارهایی کار دل است و نمیشود بابت آن کارها با آدمها مانند ماشین برخورد کرد. باید به قول شروین خویشکاری(مسئولیتپذیری) به وجود بیاید تا کار انجام شود و مدیریت، مخل خویشکاری است و یا به قول کمال، آدمها برنامهریزی میکنند تا تاخیرها را توجیه کنند و گرنه آنها که میخواهند کاری را انجام دهند، انجام میدهند.
برنامهریزی ضربآهنگی است برای یکسانسازی من و دیگران، ولی این ضربآهنگ بر اساس حرکت کندترین فرد گروه تنظیم میشود. اگر کاری لازم نیست پخش شود بهتر است خودم انجامش دهم با ضربآهنگ خودم.
به هر حال من از روش خودم و شروین هم از راه خودش، شروع کردیم به جمعآوری اطلاعات و طراحی سفر.
شبها تا دیروقت در شرکت میماندم و سعی میکردم پرسشها را پیگیری و یافتههایم را طبقهبندی کنم. از تارنمای UNESCO فهرست میراث جهانی چین را پیدا کردم و سعی کردم، راجع به هر اثر اطلاعاتم را از طریق تارنماهای Wikipedia و Wiki travel تکمیل کنم.
این اطلاعات را در مجموعهای گرد آوردم و سعی کردم با توجه به عکس و اطلاعات، میان این آثار، رتبهبندی داشتهباشم و از روی این رتبهبندیها، مسیر سفر داخل چین را طراحی کنم.
کمکم آثاری که در میراث جهانی ثبت نشدهبود ولی به نوعی اهمیت داشت هم در این جدول رتبهبندی، گنجانده شد. از جملهی این گزینهها، معبد مانوی شهر جینجیانگ در جنوب شرق چین بود که تنها معبد مانوی برپای جهان است و اثری از دین ایرانی مانی، پیامبر نقاش که طریقتش تا هزاران کیلومتر دور از خودش گسترش یافت. چندین اثر فرهنگی یا تاریخی دیگر هم بود که به مرور از کتابها و فیلمها برایم مهم شدند و در این جدول چیدمشان.
این آثار را بهجز طبقهبندی در جدول رتبهبندی، مکان دقیقشان را بر روی نقشهی ماهوارهای گوگلارث علامتگذاری میکردم و از طریق تارنماهای اطلاعات سفر چین، بر روی جدول دیگری وسایل حمل و نقل برای دسترسی به آنها و مدتزمان و ساعت حرکت و قیمت این وسایل را هم ثبت میکردم.
بهجز این، از افرادی که به چین سفر کردهبودند هم تا جایی که میشد پرسوجو میکردم که از جملهی این افراد، تیمی از دانشگاه امیرکبیر بود که سفرنامهی منظم و مبسوطی از سفرشان نوشتهبودند که فضا را کمی در ذهنم آشنا میکرد.
خیلی زود به این نتیجه رسیدیم که خود چین را اگر خوب بگردیم، کار بزرگی انجام دادهایم. پس بنا شد با توجه به زمانمان، سفر را ۴۰ روزه ببندیم و دستکم یک ماه در چین باشیم و بعد به نپال برویم و به ایران برگردیم. اواخر اسفند ۸۷ هم بلیت هواپیما را از هواپیمایی قطر خریدیم. به خیالمان زود اقدام کردیم که بلیت ارزان نصیبمان شود.
پیش از این از دوستی در کانادا (کمال عزیز)، خواهش کردم، کتاب Lonely planet چین را برایم تهیه کند که در این بین به دستم رسید و یکباره دریچهی جدیدی به رویم گشودهشد.
در یکی از همین جلسات برنامهریزی چین در اوایل اسفند هم که زمان سفر را به تاخیر انداختیم (از فروردین به تابستان) من و شروین برنامهی آسیای میانه را جایگزین چین نوروزمان کردیم که به این ترتیب کمی از عطش جادهی ابریشممان کاسته میشد و با خیال راحتتر سفر رفت و برگشت هوایی را انتخاب میکردیم.
بعد از فروردین اما، به سختیِ دیدار از تبت پیبردیم. تبت با توجه به مشکلات مردم تبت با چین، سخت قابل دسترس شدهاست و بهجز ویزای چین، برای دستیابی به آنجا باید دو ویزای دیگر هم دریافت کرد و علاوه بر آن حتماً باید از طریق یک آژانس مسافرتی چینی با قیمتی گزاف، قصد سفر کرد.
هرچه این در و آن در زدیم به نتیجهای نرسیدیم؛ یا باید نفری ۷۰۰ دلار به هزینهی سفرمان میافزودیم یا باید قیدش را میزدیم.
یاد دوستی افتادیم که در نپال پیدا کردهبودیم؛ نیکلاس فرانسوی.
نیکلاس را هنگام برگشت از نپال در فرودگاه کاتماندو دیدیم که داستان آشناییمان هم هیجانانگیز بود.
من و شروین در صف ورود به سالن ترانزیت فرودگاه منتظر بودیم تا بارهامان را بررسی کنند که دیدیم یک نفر با ریش بلند و کلاه شاپو پردار با کتی سیاهرنگ و شلواری پارچهای و بیرقی بلند با پارچههای رنگی در انتهای صف ایستادهاست. با شروین دربارهی این قیافهی عجیب کلی گپ زدیم . بعد از ورود به سالن ترانزیت تقریباً این آدم را فراموش کردهبودیم و در گوشهای روی یکی از نیمکتها رو به دیوار نشستهبودیم که یک لحظه دیدیم از پشت سر یک نفر از ما ساعت میپرسد یا سوالی شبیه به این.
خودش بود، انگار همان طور که قیافهی او برای ما عجیب بود، ما هم برایش عجیب بودیم.
نیکلاس استاد زبان تبتی در سوربون بود و یکی از تبتشناسان بنام. با چنان عشق و علاقهای از تبت برایمان صحبت میکرد که قابل وصف نیست. در طول مراحل بازرسی پرواز، یک قطعه از یک کتاب نمایشنامه اپرای تبتی را برایمان خواند و ما را با گویش تبتی آشنا کرد، میگفت بیش از یک دهه در تبت بودهاست و این مردم و زبان و فرهنگشان را بهخوبی میشناسد.
وارد هواپیما که شدیم، متوجه شدیم که باید از هم جدا شویم، نیکولاس بلیتش ارزانقیمت بود و بلیت ما گرانقیمت (خوب اختلاف طبقاتیاست دیگر!) . ولی این جدایی طولی نکشید چون بعد از پریدن هواپیما، نیکلاس به قسمت جلو هواپیما آمد و همراه ما شد. بماند که چه داستانهایی داشتیم با مهماندار اخموی هواپیما که اصرار داشت، نیکولاس باید به قسمت خودش برود و ما که مهماندار را دعوا کردیم و حتی هواپیمای قطری را تهدید کردیم که دیگر سوارش نمیشویم و بعد غذامان را با نیکولاس مشترک خوردیم تا مشت محکمی باشد بر دهان یاوهگویان اجنبی!
به هر حال بعد از دو سال یاد نیکولاس افتادیم و سعی کردیم به نحوی با او ارتباط بگیریم تا برای سفر تبت کمکمان کند. ایمیلش را از اینترنت با جستوجوی استادان زبان تبتی یافتیم و بعد از چند رفت و برگشت پیام، با آنکه برادرخانمش در تبت بود، عملاً نتوانست یا نخواست به ما کمکی بکند و ما هم آخرین امیدمان در مورد سفر به تبت از بین رفت.
اول فکر کردیم از راه دیگر خودمان را به نپال برسانیم، مثل پرواز از جنوب شرق چین به کلکتهی هند و واردشدن به نپال از طریق هند که باز به دلیل هزینهی زیاد این گزینه هم حذف شد یا سفر به برمه و بعد هند و بعد نپال که این گزینه هم به دلیل مشکل دولت برمه با جهانیان و بستهشدن مرزهایش بر روی خارجیان از دور خارج شد.
همانطور که میدانی، حکومتهای دیکتاتور خودشان را داخل مرزهاشان زندانی میکنند دیگر! دولت نظامی برمه هم یکی از همین دولتها است.
در نهایت بلیتها را پس دادیم و بجایش بلیت رفت و برگشت به پکن با هواپیمایی ایرانایر را گرفتیم و به این ترتیب سروته سفرمان بسته شد.
اواخر اردیبهشتماه بود و داشتیم به زمان شروع سفر نزدیک میشدیم؛ برای ۱۰ تیرماه یا اول جولای بلیت رفت گرفتیم و برگشتمان هم ۳۰ جولای بود.
برای سفر به چین باید ویزا گرفت و ویزایش چند نوع است؛ برای گرفتن ویزای گردشگری یکماهه که قیمتش حدود ۷۰ هزار تومان برای هر نفر تمام میشود باید دستکم پنج نفر باشند، ولی مشکلش این است که حتماً باید کل اعضا در طول سفر و در هنگام ورود و خروج به کشور با هم باشند. از این گزینهی ویزا که بگذری، ویزای F یا ویزای یکماههی تجاری است که یکهفتهای آماده میشود ولی هزینهاش ۲۷۰ هزار تومان برای هر نفر است.
ما چهار نفر بودیم، اول به فکر افتادیم که دوتا ویزای گردشگری بگیریم و به این ترتیب بیش از یک ماه در چین بمانیم ولی خطر برگشتدادنمان در فرودگاه پکن و البته هزینهی دوبارگرفتن ویزای تجاری، مجابمان کرد که با همان ویزای تجاری یکماهه سفرمان را اجرا کنیم.
اگر میخواستیم بیش از یک ماه در چین بمانیم، یکی از گزینههای خوب این است که دو ویزای یکماهه بگیریم و بین سفر، از یکی از مرزهای چین خارج و دوباره وارد شویم. شاید بهترین کشور برای این مورد لائوس است، چون از مرز لائوس میشود ویزای لائوس را گرفت و طبیعت بسیار زیبایی هم دارد و میشود چندروزی را در لائوس سرکرد و دوباره با ویزای دوم به چین (استان یوننان در جنوب غرب چین) برگشت.
روزها پشت هم گذشت و ما روزبهروز به سفر نزدیکتر میشدیم؛ فشار کارهای شخصی و بعد هم رخدادهای پیش و پس از انتخابات، بهشدت همهمان را درگیر کردهبود.
ضربآهنگ حوادث چنان تند بود که انگار سوار قطاری شدهبودیم که ترمزش بریدهبود، خودت میدانی دیگر، این قسمت را چون احتمالاً تجربهی مشترک داریم، لازم نیست تشریح کنم.
روز اول سفر ۸۸.۰۴.۱۰ یا یکم جولای
به هر حال ساعت دو یا سه بعدازظهر روز ۱۰ تیر در خانهی شروین جمع شدیم و از تیم سفرمان تنها من و شروین و امیرحسین ماحوزی ماندهبودند.
پیمان اعتماد، همسفر چهارممان حتی تا همان روز هم میتوانست بیاید، بلیت داشت و ویزا هم گرفته بودیم برایش، ولی مشکلات بعد از انتخابات باعث شدهبود، بدهیهایش را سازمانهای دولتی ندهند و بهشدت خودش به دیگران بدهی داشت، پیمان، پیمانکار ساختمانی است و تا حدودی درد مشترک داریم و این شد که در نهایت تصمیم گرفت نیاید!
صبح دهم تیر سر کار رفتم و کارهایم را تا جایی که میشد به سامان رساندم.
خیلی وقتها ما خودمان را خیلی مهم میدانیم، بد نیست هر از چند گاهی از محیطهایی که دلبستهشان هستیم جدا شویم تا تاثیر خودمان را بر آن بسنجیم. از این رو مسافرتهای من این امکان را برایم مهیا میکند که ببینم چه تاثیری بر اطرافم و اطرافیانم دارم.
امیرحسین هم چند دقیقهای بعد از من آمد، با ساکی بزرگ و سنگین و انواع و اقسام خرت و پرت. از گوشی پزشکی گرفته تا کتابهای ادبی ایران و چین و خرما و چیزهایی دیگر. بیاغراق ۲۵ کیلو بار داشت که در چند دقیقهی باقیمانده تا ساعت ۴:۰۰ که باید حرکت میکردیم کمی از بار امیرحسین را تعدیل کردیم و آن وسایلی که احتیاج نبود از کوله بار سفرش حذف شد.
من هم کولهام سنگین بود؛ پایهی دوربین، لباس و کیسهی خواب و کتاب لونلی پلانت چین و … وزن اصلی کولهام را تشکیل میداد.
به هر حال ظرف نیمساعت کولهبارهامان را هم بار کردیم و بعد از خداحافظی رفتیم به سمت فرودگاه.
چند دقیقهای در میدان بلوک ۱۵ اکباتان منتظر ماندیم تا رضا (یکی از دوستانم که در چین تجارتی راهانداختهاست و دفتری دارد) چیزهایی را برای عباس (برادر همسرش) به ما بدهد و برویم. این اتفاق افتاد و ماشینی گرفتیم و عازم شدیم.
سه نفری در عقب ماشین نشستیم و یکی از کولهبارها را بر صندلی جلو گذاشتیم.
این ترکیب سهنفریِ همسفران جالب بود. من با آن ریش دوشاخه و هیکلی درشت و آدمی کمرو؛ شروین یکبند در حال خنده و صحبتکردن و هر از چندگاهی در میان خندهها ارجاعی به یک گزارهی جامعهشناختی یا روانشناختی و یا فلسفه و استورهشناختی. امیرحسین اما با قدی بلند و لبخندی مخصوص و نیشخندی صدادار که هرگز از او جدا نمیشود ولی برعکس شروین گزارههای علمیاش با اشعار متفاوت جایگزین میشود، از آن دسته آدمهایی که بینهایت شعر حفظ هستند و از هر دری که صحبت کنی شعری برایت میخوانند که تا مدتی ذهنت را مشغول به آن شعر میکند و در انتهای شعر هم تکواژی تاکیدی دارد به شکل “اوهوم” که با حرکت تایید سر و دست همراه میشود و شنونده را مجاب میکند که به ابیات خواندهشده بیان احساس کند.
تب و تاب جامعه و داستان انتخابات و خبرها چنان همهی فضای این یک ماه اخیرمان را گرفتهبود که در هر نشستی بیگمان صحبتها به آن سمت هدایت میشد. ما هم چنین بودیم ولی خیلی زود بحثمان به سمت خودشیفتگی که موضوع تحقیقی امیرحسین بود رفت و مجموعهای از جکهای بیادبانه و مودبانه و گزارههای فلسفی و ادیبانه در این بین جاری شد و مثل رودخانهای بیپایان تا خود فرودگاه ادامه داشت و خندههای ممتد به بحثمان غنای بیشتری میداد.
ناگفته پیداست و سالی که نکوست از بهارش پیداست؛ این نوع مباحثه و مکالمه و حتی موضوعش که بر سر خودشیفتگی و افسردگی بود تا پایان سفر همراهمان بود.
سفری آغاز میشد به طول یک ماه که برای من بیشتر از اینکه بیرون عجیبی را بنمایاند، درون عجیب خودم را به رخ کشید.
کارهای مربوط به تحویل بارمان را انجام دادیم. چون پروازمان با ایرانایر بود، خیلی وقتی از ما نگرفت و رفتار متصدیان هم ناخوشایند نبود. پروازمان ۷:۵۵ دقیقه بود. به کافیشاپ رفتیم تا گپمان را ادامه دهیم و اگر بشود برنامهها و خواستههامان از سفر را به هم بازگو کنیم.
همیشه قبل از سفر تب و تابی در آدم به وجود میآید؛ نجوایی محافظهکارانه در درون که حس ماجراجویی را در تو بیدار میکند. معمولاً شبِ قبل از سفر بیخواب میشوی و وقتی کولهبارت را میچینی، مدام حس میکنی چیزی از قلم افتاده و دوباره فهرست وسایلت را چک میکنی. این بار اما چنین نبود. انگار نه انگار که قرار بود به سفری دور و دراز در سرزمینی غریبه و احتمالاً به همین دلیل ناامن برویم.
این حس در هر سه نفرمان بود. ضرباهنگ رخدادهای ایران چنان تند بود که حتی سفری مانند چین و به این ترتیبی که ما داشتیم میرفتیم هم برایمان امن جلوه میکرد. بیخیال بودیم و حسی عمیق از جدایی از مرکز حوادث.
ساعت ۷:۰۰ به سالن ترانزیت نهایی رفتیم و در نهایت سوار هواپیمای ایرباسمان شدیم.
پروازی هفتساعته در پیش بود و ساعت ۸:۳۰ صبح میرسیدیم به بیجینگ (بیجینگ همان پکن پایتخت چین است).
بر روی تلویزیون هواپیما، مسیر حرکتمان نشان دادهمیشد. از تهران به سمنان، دامغان، سبزوار و قوچان میرفت و از آسمان مرز باجگیران خارج میشد و سپس از آسمان اشکآباد ( یا همان عشقآباد=پایتخت ترکمنسان) به آسمان مرو و چهارجوی میرفت و سپس به آسمان ازبکستان و بعد بخارای شریف و سپس سمرقند و تاشکند و پس از آن وارد قزاقستان میشد و آسمان آلماتی و بعد از مرز سینکیانگ وارد چین میشد و بر فراز شهر ارومچی پرواز میکرد و از مسیر استان گانسو و بعد مغولستان داخلی و شهر “هوهوت” به پکن میرسید.
دو ساعت اول این پرواز دقیقاً مسیری بود که چندماه پیش ما در آسیای میانه تجربهاش کردهبودیم و نامهای آشنا، خاطرات خوشی در ذهنم بیدار میکرد.
صندلی ما در ردیف میانی بود و پنجرهای نداشتیم. چهار صندلی در ردیف میانی بود که سهتایش را ما اشغال کردیم و در صندلی آخری، همسفر مرد جوان چینیای نشست. اولش امیرحسین در کنار دوست چینیمان بود و من و امیرحسین کوشش کردیم نخستین ارتباطها را با تمدن چینی برقرار کنیم. کمی انگلیسی میدانست و خوشمشرب هم بود. از محل زندگیاش گفت و سن و سالش و امیر هم کتاب اشعار چینیاش را به او نشان داد و او نوشتههای چینی عنوان کتاب را برایمان خواند. بعد بر روی نقشهی صفحهی اول کتاب لونلی پلانت، مسیر سفرمان را برایش تشریح کردیم و حرفهامان تمام شد. شروین که در این مدت دور از گپوگفت ما با چشمانی بسته نشسته بود، تصمیم به امتحان دانستههایش به زبان چینی گرفت. جایمان را عوض کردیم و شروین در کنار دوست چینی قرار گرفت که این همزیستی تا پایان سفر به همین شکل باقیماند؛ گرچه زبان چینی با ترکیب چند لغت و با گویش پارسی چندان برای او قابل فهم نبود و بهزودی همه تصمیم به خواب گرفتیم.
صدای یکنواخت و گوشخراش هواپیما (صدای یکنواخت باد) گرچه به مرور آدم به آن عادت میکند و نمیشنود، ولی به نظرم بر روی ما که از فضای پرالتهاب ایران خارج میشدیم تاثیر عجیبی داشت. انگار داشتیم از وسط میدان نبرد کنده میشدیم و هر کیلومتر دورتر که میرفتیم به فضایی جدید بیشتر رسوخ میکردیم. تصور کنید یک روز در میان غوغای وسط چهارراه مولوی یا بازار بهآرامی پرواز کنید و ظرف چند دقیقه بروید در وسط یکی از ییلاقهای تالش با چمنزاری فراخ.
فضای ایران چنان التهابی در دو هفتهی پیش از سفر ما داشت که این هواپیما با آن صدای یکنواختش و خوابی که دیر یا زود ما را با خودش به هپروت میبرد، ناخودآگاه چنین حسی را در ما بیدار میکرد.
نمیدانم چقدر متوجه شرایط میشوی، ولی کمی از این اتفاق ناراحت بودیم انگار نباید در این تبوتاب، میدان نبرد را ول کرد و به تعطیلات رفت. ناخودآگاهم سرکوفت میزد که الان چه وقت تعطیلات است؟! ولی خودآگاهم میگفت این هم بخشی از زندگی است؛ از کجا معلوم که اتفاقی سازندهتر در پیش رویت نباشد؟ پس باش و در لحظه باش!
گذر از شهرهای آسیای میانه که هر از چندگاهی که بیدار میشدم بر روی مانیتور مقابلم نامشان دیده میشد، حس نوستالوژیکی را بیدار میکرد؛ مرو، بخارا، سمرقند و بعد هم شهرهای مرزی چین: ارومچی و کاشغر در دوردست که هواپیما از رویش رد نمیشد.
این چندماهی که دربارهی چین اطلاعات جمع میکردم، بسیار لذتبخش بود، مخصوصاً وقتی راجع به ایالت سینکیانگ اطلاعات جمع میکردم. ایالتی که ترکهای اویغور در آن زندگی میکردند و مسلمان بودند و خطشان ایغری است که مانند فارسی است و ما میتوانستیم بخوانیم. از آن جالبتر اقلیت چنددههزار نفری تاجیکهای چین هستند که زبانشان هم فارسی است و مذهبشان اسماعیلیه است (هممذهب حسن صباح). اسامی که بر صفحه مانیتور پدیدار میشد با خودشان باری از خاطرات را به همراه میآوردند که شخصاً اولینبار بود که تجربهاش میکردم.
ساعت به وقت ایران ۲ بامداد بود ولی ما در نزدیکی پکن بودیم و هوا روشن بود و آفتاب هم طلوع کردهبود. صبحانه را خوردیم و خوشحال، روزی کاملاً جدید را آغاز کردیم. برای اولین دفعه احساس کردیم که دیگر واقعاً سفر را شروع کردهایم. هواپیما که فرود آمد و ما که وارد فرودگاه پکن شدیم، دیگر دیدیم شوخی شوخی به یک کشور دیگر آمدهایم و از این به بعد باید با هیجان و تب و تاب اینجا زندگی کنیم.
پرتشدن در محیط غریبه را دوست دارم. اینکه باید خودت باشی و نمیتوانی پشت نقابهای مسخره و امن، خودت را قایم کنی. در محیط غریبه کسی تو را نمیشناسد، به مدت چند لحظه در هر گفتوگو باید به طرف مقابلت ثابت کنی که آدم خوبی هستی و خطری برایش نداری و هیچ گزینهای بهتر از لبخند در این چند ثانیه ورود، وجود ندارد.
روز دوم سفر ۸۸.۰۴.۱۱ یا ۲ جولای
فرودگاه پکن خیلی مدرن و جدید و بزرگ به نظر میرسید. اگر اشتباه نکنم پنجطبقه بود. از راهرویی طولانی شروع به حرکت کردیم با کف سنگ و سقفی قوسی و خرپایی با معماری مدرن، کمکم سر و کله چینیها هم پیدا شد در صفی که از مسافران ایرانی تشکیل شدهبود ایستادیم همه چینیها ماسک تنفسی به صورت داشتند، درو دیوار هم پر بود از تابلوهای هشدار آنفولانزای خوکی.
شنیدهها حکایت از پلیس زباننفهم و خشک یک حکومت کمونیستی داشت (نظم آهنین). مشاهدات کاملاً خطای شنیدهها را تصدیق کرد.
چند افسر خانم با لباسی مرتب و لبخندی که از پشت ماسک تنفسی حس میشد با زبان انگلیسی الکن مشغول راهانداختن مسافران بودند.
گرچه در فرمهایی که مسافران داده بودند پرسشهایی در زمینه اینکه محل اقامتتان کجاست و تلفن و نشانی و نام میزبان را پرسیده بودند، ولی معلوم بود که اینها بقایای یک دوره سختگیری گذشته است و بیشتر یک تشریفات اداری بود. در همین قسمت دو تا دختر جوان چینی مشغول فروختن شارژ موبایل بودند. سیمکارت و شارژ صد یوانی (البته با معادل دلار چون هنوز یوان نداشتیم) از یکیشان خریدیم و از خود فروشنده هم خواستیم که در موبایلهای شروین و امیرحسین جا بیندازد.
گذرنامههامان مهر ورود خورد و افسری که گذرنامه من را مهر زد پسر جوان خوشتیپی بود بدون هرگونه ریش و سبیل. در مقابل میز پیشخوانش دو دکمه بود که بعد از انجام کارت به کارمند مورد نظر رای میدادی یا رای منفی یا رای مثبت. انگار اینجا هم جمله هدف رضایت مشتری است همهگیر شده است. تعداد آرای گرفته این ماه هم ثبت شده بود. من به او رای مثبت دادم تا دلش خوش باشد!
به قسمت دیگر سالن فرودگاه رسیدیم که اینجا سالنی دراز بود مثلاً ۴۰۰ متر در ۳۰ متر که پلههایی داشت به طبقات بالا و پایین. دو طبقه بالا که مثل پاسیو در طبقات بالا مغازهها و رستورانهایی در دورتادور بود و وسط این سالن بزرگ نورگیر بود و کف نداشت ولی چهار طبقه هم در پایین بود که پله و آسانسور داشت و هر طبقه مخصوص کاری بود. شعب بانک، فروشگاههای متنوع و غرفههای فروش سیمکارت و شارژ موبایل (CHINA MOBILE) و …
قبل از اینکه به چین بیاییم این یک ماه آخر خیلی دنبال آشنایانی بودیم که در چین بشود سرشان خراب شد. خوشبختانه یکی از دوستان قدیمی را در پکن پیدا کردیم؛ سونا. میگفتند در رادیو فارسی پکن کار میکند به او میل زدم و با خوشرویی تمام دعوتمان کرد که در پکن مهمانش شویم.
موبایلهامان که راه افتاد، خبرش کردیم که ما رسیدهایم چه کار باید بکنیم. توضیحاتی داد و گفت نشانی را ایمیل میکند، ما هم دربهدر دنبال کافینت بودیم و چون با فضای فرودگاه ناآشنا بودیم حرکاتمان کمبازده و کند بود. به هر حال، با همان نشانی تلفنی راه افتادیم. اول باید سوار مترو تندرو میشدیم تا به شهر برسیم. با اولین دادهها فعلاً متوجه شدهبودیم که فرودگاه تا شهر ۴۵ کیلومتر فاصله دارد و بهترین وسیله برای رسیدن به شهر مترو است.
از بانک کمی پول چینی (یوان) تبادل کردیم که البته کمسیونی هم برداشت که نامعقول به نظر میرسید.
مترو تر و تمیز و خلوت بود و با سرعت زیادی حرکت کرد. در دو طرف راهرو وسط ترن چهار صندلی دوبهدو مقابل هم قرار داشت. ما سه نفر در یک سمت نشستیم و طرف دیگر راهرو یک زوج میانسال نشسته بودند. کمی که حرکت کردیم تصمیم گرفتیم با این زوج ارتباط برقرار کنیم. با ایما و اشاره خواستیم دوربینمان را بگیرند و از ما عکسی به یادگار بگیرند. برخورد اول بد نبود. بعد سعی کردیم نشانی خانهی سونا را از ایشان بپرسیم و اینکه با مترو تا کجایش میشود رفت. هیچیک از کلماتی که ردو بدل میشد برای هیچیک از دوطرف آشنا نبود و مذاکرات با کندی کسلکنندهای پیش میرفت، ولی بالاخره با استفاده از کتاب لونلی پلانت و نقشهای که به دیوار ترن متصل بود و تکرار کلمه «بابااوشان» که نام ایستگاه کنار خانه سونا بود، زوج میانسال توانستند ما را یاری کنند که نقشهی راهمان مشخص شود.
فرودگاه پکن در شمال شرقی شهر پکن واقع شده و این مترو که بخشی از آن روی زمین و بخشی از آن زیر زمین است ما را به شهر میرساند. در داخل شهر یک مسیر طولانی شرقی و غربی بود که با نام خط یک شناخته میشد و خط دومی بود که با شعاعی از مرکز، گرد شهر میچرخید و ما در گوشهی شمال شرقی این مسیر دایرهای باید مترو را عوض میکردیم که خوشبختانه آخر خط ترن فرودگاه هم بود.
نقشهی روی دیوار ترن با نوشتههای چینی و انگلیسی به اندازهی کافی گویا بود.
ایستگاه بابااوشان در منتهاالیه غربی شهر بود و ما باید اول سوار ترن دو میشدیم و در یکی از دو ایستگاه این خط که ساعتگرد و پادساعتگرد میچرخید و خط یک را قطع میکرد و ما میتوانستیم پیاده شویم و از آن به بعد را باید با خط یک میرفتیم.
ما خط دو را در مسیری سوار شدیم که زودتر به خط یک میرسید ولی در عوضش چون خط یک کل مرکز شهر را رد میکرد خیلی شلوغ بود.
از فرصت استفاده کردیم و با هر شیوهای که میشد با مردم ارتباط گرفتیم. پیرمردی که با دو نوهی پسرش نشسته بود و برای ما شکلک در میآوردند و یک مرد کوتاهقد که چند کلمهای انگلیسی میدانست و به ما فهماند که مهندس ساختمان است و استاد وشو و هنرهای رزمی و کارتش را به ما داد، اولین شکارهای ما در این ارتباطگیری اولیه بودند.
پیرمرد و دو نوهاش
مشکل زبان جدی است و باید مقدار زیادی لبخند و پانتومیم خرج کرد تا کمی ارتباط رونق بگیرد!
بالاخره در حدود ساعت ۱۰ صبح به ایستگاه بابااوشان رسیدیم و آمدیم روی زمین. خیابان پهنی جلومان بود و فضایی سرسبز و البته هوایی گرم و شرجی.
به سونا زنگ زدیم، راهنماییمان کرد که خیابان رادیو چین را بیابیم و در امتداد آن حرکت کنیم و گفت خودش هم در حال آمدن است تا ما را بیابد.
سونا با آن لباس آستینبلند شطرنجی (به قول ترجمههای قدیمی پیچازی!) و موهای کوتاه و چهرهای خندان پیدا شد.
الان که به آن موقع فکر میکنم به نظرم وجود سونا یک معجزه بود برای ما. شاید اگر سونا نبود سفر ما با مشکلات عدیدهای مواجه میشد.
سونا ما را به آپارتمان مدرنش در طبقهی نهم ساختمانهای سازمانی رادیو برد. آپارتمانی تمیز و مرتب با کف سنگشده و دکور ساده ولی زیبا و نورگیر شرقی که افق شرقی پکن زیر پایت بود.
به گپوگفتی نشستیم که هم برای ما جذاب بود و هم احتمالاً برای سونا (این را خیلی مطمئن نیستم!). از خودمان گفتیم و سونا هم داستان آمدنش به پکن را. اینکه پی کاری میگشته و در روزنامهای کار میکرده و از طریق آشنایی با خبر شده دولت چین در پی ویراستار خبری برای رادیو میگردد و او هم دل به دریا زده و آمده.
من که سونا را قبلاً دیده بودم، به نظرم تغییری شگرف کرده بود. آن سونای قبلی نبود، توانمند شدهبود؛ یاد گرفته بود از پس مشکلات بر آید. به نظرم از مشکلاتش نمیترسید که نگاهشان میکرد و سوال داشت. یک سال بود اینجا بود.
از یخچال نوشیدنی سرد چای سبز برداشتیم و حین گپوگفت خوردیم.
ساعت ۱۲ برای نهار رفتیم بیرون.
از ساختمان سونا که بیرون میرفتیم، خیابانی شرقی غربی بود که به قاعده یک ایستگاه به سمت شرق رفتیم و به اولین رستوران سفرمان وارد شدیم.
متاسفم که از این به بعد نشانیهایی که در شهر میدهم اگر مربوط به یک منطقه معروف نباشد، هرگز برای خواننده قابل دستیابی نیست. بیشتر نامها از یادم رفته و این شهر با چنان سرعتی در حال ساخت و ساز و تغییر است که نقشه پکن هم به کارم نیامد و نامها را نتوانستم از آن استخراج کنم. به همین دلیل سعی میکنم مشاهدات را تا اندازهای که در خاطر دارم مکتوب کنم.
رستوران مورد بحث ما ظاهراً یک غذاخوری مردمی بود. یک سالن بزرگ پر میز و نیمکت و دور تا دور این فضا اتاقهایی که هر کدام نوعی غذا درست میکردند. غرفهها ویترنی داشتند یا میزی که غذاها را روی آن چیده بودند و مشتری بسته به علاقه انتخاب میکرد و کارتی هم موقع ورود دریافت میکردی که در هر غرفه بسته به غذایی که برداشته بودی، هزینهاش را از طریق کارت و کارتخوان پرداخت میکردی.
تنوع غذاها بیش از حد تصور بود. تعداد غرفهها هم زیاد بود، فکر میکنم حدود ۲۵ غرفه بود که هر کدام دستکم پنج نوع غذا را داشت.
ظاهراً غذاها گران نبودند. ما هنوز احساسی نسبت به یوآن نداشتیم. هر چه را میخواستیم بفهمیم گران است یا ارزان مقدار یوآنش را ضرب در ۱۵۰ تومان میکردیم و با ایران مقایسه میکردیم.
یک سینی غذا شامل برنج و چهار نوع غذای مختلف اگر ماهی نداشت حدود ۱۵ یوآن هزینهاش بود یعنی حدود ۲۲۵۰ تومان که نسبت به ایران کاملاً ارزانتر بود. ماهی ولی کمی گرانتر بود، یک پرس غذای ماهیدارش حدود ۱۷ یوان میشد. برای اولینبار در سفر، چوبهای غذا خوری (کازِن) را دست گرفتیم و سعی کردیم غذاها را مزهمزه کنیم.
غذاهای چینی با سبک خاصی پخته میشوند، مملو از گیاههای مختلف و معمولاً پخته و زمان پختشان هم زیاد نیست. انگار بخارپز شدهاند.
تندی و ادویههای مخصوص دیگر جزء جدانشدنی غذاها هستند.
در این برخورد اول بیشتر از اینکه به لذت مزه غذا بپردازم محو برخورد با غذاها بودم و تخمینم در مورد مزهی غذاها با شکلشان را آزمایش میکردم.
یک تفاوت عمدهی غذاهای چینی که در برخورد اول آدم را گیج میکند همین تخمین است. مثلاً غذایی رنگی را میبینی شبیه خورشت که روی نودل میریزند و میخورند و شبیه یک نوع خوراک و بلافاصله مغز آدم سعی میکند با غذاهای آشنا، مزهاش را تطبیق دهد و تو انتخابش میکنی ولی بعد با اولین لقمه متوجه میشوی که چقدر تخمینت اشتباه بوده و مزهاش کاملاً متفاوت است. اصلاً به اینجا نمیرسد که تو دوستش داری یا نه. انگار توی ذوق آدم میخورد.
شاید یکی از دلایلی که بیشتر ایرانیانی که از چین بر میگردند از غذای چینی مینالند همین انطباقنداشتن ذائقهها باشد که ناراحتشان میکند نه خود غذا.
بعد از نهار تصمیم گرفتیم به معبد لاما برویم که یکی از معابد بزرگ پکن در شمال شرق آن است. برای رسیدن به این معبد از طریق خط یک و بعد خط دو مترو، خودمان را به نزدیکی معبد رساندیم.
سونا همچنان بود و این خودش یک پشتگرمی بود که یک نفر آشنا به محل همراهمان است.
شروین حالش خوب نبود، انگار اولین تجربه غذای چینی به مذاقش خوش نیامدهبود و معدهاش معترض بود.
حدود ساعت ۳ بعد از ظهر به یونقهگون یا همان معبد لاما رسیدیم.
یونقهگون (Yonghe Temple ): معبدی که در سال ۱۶۹۴ شروع به ساخت شد در دورهی سلسلهی مانچوییچینگ و در زمان امپراطوری به نام Yongzheng و بعد هم در سال ۱۷۲۲ بخشی از این ساختمان که ابتدا به عنوان قصر ساخته شده بود به صومعهی راهبان بودایی لامایی تبتی تبدیل شد و بوداهای مختلفی در آن ساختهشد و از جمله بودایی ۱۸ متری از چوب صندل سفید یک تکه که در کتاب رکوردهای گینس نامش ثبت شدهاست.
این اولین سری از معابدی بود که بعد از این به دفعات در این کشور دیدیم.
ورودیهایی زیبا و همهچیز در تقارن. لایهلایه از دروازههایی وارد میشوی که بر سر در دروازهی شیروانیی سفالی با دو اژدها در دوطرف ساخته شده که نمادی از نیکبختی است. بعد به ساختمانی در مقابل وارد میشوی که گرداگردش حیاط است. در ورودی هر ساختمان، چندین منقل و آتشدان است که در آن عود میسوزانند. سپس پلهها، زائران را به داخل ساختمان معبد هدایت میکنند. از در پشتی درمیآیی و دوباره به ساختمان بعدی که کمی بزرگتر است و این روال تا معبد اصلی ادامه مییابد و آنچه در همهجا دیده میشود تقارن خطی است که برای ما ایرانیان تمرکزگرا کمی خسته کنندهاست.
شروین مطلبی داشت در مورد تفاوت فرهنگی ایرانیان و چینیان در این شکل تقارن. ایرانیان در همهچیز حتی معماری تمرکزگرا هستند، و گرداگرد یک مرکز ساختمانهایی میسازند و این در کاروانسراها و مساجد و شهرها و بازارها دیده میشود ولی در چین ما یک خط تقارن داریم و حتی در ادیان هم این خط را داریم که نمونهاش یین و یانگ است.
در بدو ورود به نخستین حیاط معبد، موبایل امیرحسین زنگ زد، بوی عود همهجا را گرفته بود. مینا همسرش بود از ایران، قربان صدقهها و بگو بخندهای این دو از پشت تلفن در طول این سفر برایم یکی از زیباترین بخشها بود. چنان پر هیجان و دوستداشتنی که ناخود آگاه جلب میشدی!
بعد شروین کمی از تاریخچهی معبد گفت و شروع کردیم به بازدید.
یک شیر سنگی ( مجسمهها بیشتر شیر یا لاکپشت یا اژدها هستند)
شروین گفت این معبد که امروز به معبد لاما معروف است، قبلاً بخشی از کاخ بوده که تا قرن ۱۷ میلادی، خواجههای درباری را در آن نگه میداشتند و بعد یکی از راهبان بزرگ بوداییِ شاخهی لاما به این منطقه آمد و به فرمان امپراطور اینجا معبد شد و از ابعادش گفت و اینکه در این مجموعه کتابخانه و بخشهای مختلفی قرار دارد.
ساعت حدود ۵ بعد از ظهر بود و معبد در حال تعطیلی؛ شروین ساعتی بود که بیحال در گوشهای دراز کشیده بود. بعد از غذای ظهر گویا معدهاش داشت اعتصاب میکرد و پیامهای خشمگینانهای به مغزش میفرستاد.
بعد با توجه به خستگی عمومی هر سهنفرمان و البته حال ویژهی شروین، تصمیم گرفتیم به خانه برگردیم. نزدیک خانه همراه سونا به بازار رفتم تا کمی خرید کنیم که حاصلش خرید چند میوهی عجیب و غریب بود. بیرونی شبیه انار شاخدار و درونی شبیه کیوی سفید با مزهای شیرین و آبدار!