نظام گریز
هابز، در جهانی متفاوت می زیست. او در پادشاهی انگلستان و در قرن هفدهم می زیست و جامعه اش انقلاب کرامول را پشت سر گذاشته بود. آنچه او در مقام مشاور شاه می طلبید، دستیابی به چارچوبی عقلانی، غیرمتافیزیکی و محاسباتی برای تحلیل پویایی جامعه بود. هابز که در جهان پسانیوتونی می زیست، می کوشید تا تجربه ی او را در عرصه سیاست و علم اجتماع تکرار کند. از این رو، رویکرد او سخت از روششناسی علمی زمانهاش تأثیر پذیرفته بود. تلاش وی برای بر ساختن نظامی فلسفی و پیوند زدن آن با چارچوبی اخلاقی را شاید بتوان در زمینه ی اثر تاریخ ساز نیوتون بهتر درک کرد . رویکرد هابزی به مجموعه ای از نظام های نظری منسجم و فراگیر می انجامد که مدعی سازگاری درونی و شمول هستند.
نظریه پردازان لیبرال، مارکسیست ها، مثبت انگاران، کثرت گراها، عقل گرایان و تجربه گرایان کلاسیک، در سنت هابزی می گنجند.
قالب هابزی بستری معنایی را شکل داده است که بخش عمدهی بحث ها و چالش های نظریه ی سیاسی مدرن در زمینه ی آن انجام شده است. دعواهای ویگ ها و توری ها بر سر ماهیت حق پادشاه و درجه تفکیک اشراف از عوام، مبارزات سیاسی سوسیالیست ها با لیبرالها، و بحثهای هواداران ماتریالیسم دیالکتیک و اثباتگرایی تجربی بر سر درجهی علمی بودن آرایشان، همگی در این زمینه جای می گیرند.
سنت هابزی اندیشیدن به قدرت، با معیارهای اعتبار ویژهاش (علمی، محاسبه پذیر، و تجربی بودن) و ادعاهای نظری خاصش (صورت بندی عقلانی کل فرآیندهای اجتماعی در قالبی فراگیر) مشخص می شود.
بخش عمدهی پیروان سنت هابزی، فرآیندهای قدرت را امری رخدادی، عینی، و رسیدگی پذیر می دانند که می تواند در یک نظام فراگیر عقلانی جذب گردد و فهمیده شود. نگرش نظام گریز، بیشتر به پیروزی و برد و باخت می نگرد و بنابراین نگاهی استراتژیک و جدلی درباره ی قدرت دارد.
نگرش ماکیاولی در مورد قدرت، در طول سه قرنی که میان او و نیچه فاصله می اندازد، کمابیش نادیده انگاشته شد. در اواخر قرن نوزدهم بود که نیچه، به شکلی مستقل و مبتکرانه، بخش مهمی از دستاوردهای فکری ماکیاولی را از نو کشف کرد و شاخه ای نو در نظریه های مربوط به قدرت را خلق کرد. نیچه قدرت را در کانون دستگاه نظری پیچیده، نقادانه - و تا حدودی نامنسجم- خویش قرار داد. از دید نیچه نیز - همچون ماکیاولی- قدرت امری غایی بود نه ابزاری. نیچه در آثار خود بر تمایز میان دو نوع از اخلاق پای می فشارد، و تلقی قدرت به مثابه ابزار را نشانه ی بارز اخلاق بندگان در نظر می گیرد. از دید او، اخلاق اربابان – که مورد ستایش وی نیز هست- بر پذیرش قدرت همچون امری غایی، و قبول آشکارِ مسئولیتِ نیرومند بودن دلالت می کنند . بر خلاف هابز و لاک که قدرت را دستمایه ای برای نیل به ارزشهای اخلاقی، یا مخاطره ای برای آن می دانند، نیچه قدرت را همچون نیرویی پویا و جنبان در نظر می گیرد که رها از قید قواعد اخلاقی همواره دگرگون می شود و قوانین اخلاقی را نیز تغییر می دهد. نیچه معمولا مفهوم قدرت را در ترکیب «خواست قدرت» به کار می گیرد، و با این عبارت به سرچشمه ای اشاره می کند که زندگی از آن بیرون می جوشد. از دید نیچه، زندگی «چاهسار لذت » است. دیدگاه نیچه، از سویی متاثر، و از سوی دیگر واژگونه ی حرف شوپنهاور است . شوپنهاور در «جهان همچون اراده و خواست» ، هستی را امری خواست مند دانسته بود، و زیر تأثیر آرای بودایی معتقد بود معیار اصیل و متغیر کلیدی در پویایی این هستی، رنج است.
نیچه اراده ی نهفته در هستی را با اراده ی قدرتِ پنهان در من جایگزین کرد و لذت را بر رنج ترجیح داد.
دیدگاه نیچه ای، از یک جنبه ی مهم با نگرش کلاسیک هابز و لاک و پیروان ایشان تفاوت داشت و آن هم باور به چندمرکزی بودنِ تعادلات قدرت بود. نیچه معتقد بود هر موجود جاندار گرانی گاهی برای تولید قدرت است و به همین دلیل این توانایی را دارد که نگاهی ویژه و تفسیری خاص از هستی را در درون خویش ایجاد کند . نیچه با این شبکه از مفاهیم، قدرت را همچون محوری برای زندگی تعریف کرد. برداشت او از متکثر بودن مراکز تولید قدرت، و درگیری دایمی آنها با هم، با تفاسیر ساختارگرایان و پساساختارگرایان امروزین شباهت دارد، و به ویژه تاکیدش بر هستی به مثابه زبان، آثارش را به مرجعی عالی برای پسامدرن ها و شالوده شکنان تبدیل کرده است .