بود- نمود
حضور ـ غیاب هستی ـ نیستی حقیقت ـ واقعیت زمان ـ مکان
اصل واقعیتِ »بود«: هر آنچه هست، »بود« است، که سرشتی پویا و سیال و دگرگونشونده دارد. شکلِ شناختنی و بازنماییشدهی این هستیِ )بیرونی + درونی( »نمود« است که توسط من درک میشود و شالودهی شناسایی از هستی را برمیسازد. چارچوبی مفهومی، که برای پیکربندی و فهم این »نمود« در ذهن شناسنده تشکیل میشود، حقیقت نام دارد. حقیقت به بستر مفهومی دیگری ارجاع میشود که با خودِ »بود« همتا فرض میگردد و واقعیت نام دارد. »بود« بخشی از مهروند و »نمود« شبکهای از پدیدههاست. نمودگرايی: تأکید بیش از اندازه بر »نمود«، به اشتباه گرفته شدن آن با »بود« )واقعگرایی خام( یا انکار ارتباط میان »بود« و »نمود« )ذهنگرایی( میانجامد. در حالت اول نمودها با بودهایی که مستقل از ذهن شناسنده »هستند«، یکی فرض میشوند و بود بر نمود چیره میشود. در حالت دوم، تمایز میان بود و نمود، و در دسترس بودن دومی، به دستاویزی برای تقدیس نمود و بیاهمیت شمردن بود تبدیل میشود. در نتیجه، هستی به عناصر ذهنی شناختهشده فروکاسته میشود. تلهی پیتْريامَت: ترجیح بود بر نمود یا واژگونهی آن، که همان فرو کاستن یکی از این دو به دیگری است، به مخدوش شدنِ برداشت من از دوقطبیِ هستی ـ نیستی میانجامد. راهبرد چیستا: جدا کردن »بود« از »نمود« و پذیرش پایگاه هستیشناختی هر یک، و ردیابی دقیق و درستِ ردپاهای هر یک در شناخت. پذیرش اینکه چیزی »هست« که بود است و زیربنای تمام شناختها را بر میسازد، و قبول این که تمامی سپهر شناسایی به نمودهایی محدود میشود که ارتباطی پیچیده، غیر سرراست، اما قطعی را با این بود برقرار میسازند