درباره‌ی پارسی شدن

از ویکی زروان
پرش به: ناوبری، جستجو
شروین وکیلی

دو بانو را می‌شناسم که هر دو با لقبِ «سرخ‌پوش» شهرت دارند:

آن یکی که مشهور‌تر است را خیلی­ها می‌شناسند. «ملکه‌ی سرخ­پوش» را می‌گویم؛ همان‌که لوئیس کارول در داستانِ «آلیس در سرزمین عجایب» ماجرایش را نقل کرده است.‌

در این داستان، آلیس با ملکه‌ای روبرو می‌شود که لباسِ با‌شکوه سرخی پوشیده است و مرتب در حال دویدن است. وقتی آلیس از او پرسید که چرا مدام حرکت می‌کند، «ملکه‌ی سرخ» پاسخ داد: «برای این مرتب در حال دویدن هستم که می‌خواهم بر سر جای خودم بایستم».

همین جمله‌ی پر‌مغز باعث شده است تا دانشمندان، «ملکه‌ی سرخ» را به عنوان نمادی از یک فرآیند تکاملی بدانند.‌

امروز در متون زیست‌شناسی و کتاب‌های مربوط به تکامل از این ملکه بسیار یاد می‌شود؛ چرا‌که گونه‌ها و در کل، جانداران، مثل همین «ملکه‌ی سرخ­پوش»، باید مرتب حرکت کنند و تغییر نمایند و تکامل یابند تا باقی بمانند.‌

ایستادن در جهانِ زنده، همان انقراض است.‌

اما «بانوی سرخ‌پوش»ِ دیگری را هم می‌شناسم که این‌قدر‌ها استعاری و داستانی نیست.

داستانش به چهل‌پنجاه سال پیش مربوط می‌شود و شاید هنوز هم کسانی در تهران باشند که او را به یاد آورند.‌

داستانش را دو تن از دوستانم برایم تعریف کردند. این «بانوی سرخ‌پوش»ِ دوم، زنی بوده است که در روزگار جوانی، نامزدی داشته و دلداری.‌ خلاصه اینکه یک‌روز نامزدِ این خانم با او در میدان فردوسیِ خودمان قرار می‌گذارد، اما به دلیل اینکه اتفاقی برایش می‌افتد یا اینکه با کسی دیگر سر‌و‌سری داشته است و قصد ترک این زن را؛ بر سرِ قرار نمی‌آید.‌

بانوی قصه‌ی ما، آن‌روز با شادمانی لباس سرخی می‌پوشد و برای ملاقات با دلدارش سر قرار می‌رود، اما او هرگز نمی‌آید.

دلیلش درست معلوم نیست، اما گویا مردک با کس دیگری سر‌و‌سری داشته است و به جای اینکه موضوع را مردانه به نامزدش بگوید و قرار را به هم بزند، به این شکلِ نا‌شایست رفتار کرده است.

به هر حال، آن «بانوی سرخ‌پوش»ِ دوم، سرِ قرار رفت و دلدار را ندید و به این ترتیب بود که دو تن از دوستانم، که با هم سی‌سال اختلاف سن داشتند، هنگامی‌که ماجرایش را برایم تعریف کردند،‌ گفتند که او را بارها و بارها در میدان فردوسی دیده‌اند؛ بانوی بخت‌برگشته با همان لباس قرمز تا روزی که پیر شد و مرد، هر روز بر سر قرار حاضر می‌شد و منتظر دلدارش می­ماند.‌

شاید «بانوی سرخ‌پوشِ لوئیس کارول»، به نظرمان استعاری و کارتونی بیاید و سر‌گذشت «بانوی سرخ‌پوشِ میدان فردوسی» را غم‌انگیز بدانیم؛ به هر صورت، منکر شباهت این دو نمی‌توان شد.

در هر دو، بانویی وجود دارد، سرخ‌پوش که با «حرکت» ارتباطی خاص برقرار می‌کنند.

«ملکه‌ی سرخ‌پوشِ آلیس» همواره می‌دود تا در یک‌جا ماندگار شود و «بانوی سرخ‌پوشِ میدان فردوسی» همیشه در یک‌جا می‌ماند تا شاید روزی دلدار را بیابد و از آنجا حرکت کند.

   معمولاً به آنچه هستیم خو می‌گیرم و در بابِ آنچه شده­ایم نمی­اندیشیم و در ساختارهای نهادینه‌شده و استوارِ اجتماعی به تکرار نظم‌هایی عادت می‌کنیم که تداو­مشان، وابسته به توهمِ طبیعی‌بودن­، بدیهی‌بودن و «خوب»‌بودنشان است… اما نه برای این بداهت و آشنایی، ارزشِ پیشینیِ مثبتی وجود دارد و نه برای آن نظم‌ها تضمینی هست. هر آنچه سخت و استوار می‌نماید، می‌تواند دود شود و به هوا رود و این نه‌ تنها خصلتِ مدرنیته که ماهیت جهانِ پیرامون ماست.

هر دوی آن‌ها با وجودِ درگیریِ پر‌هیجانشان با «حرکت»، در اصل با «زمان» بود که می‌ستیزیدند.

«ملکه‌ی سرخ» در مقام استعاره‌ای تکاملی برای دوام‌آوردن در «زمان» بود که می‌دوید و برای باقی‌ماندن در زمانه و هم‌عنانی با روزگار است که می‌دود.

«بانوی سرخ­پوش» اما، با توهمِ نادیده‌انگاشتنِ «زمان»، ایستاد و کوشید «زمان» را در همان روزی که از دلدار خیانت دید منجمد کند،‌ اما کامیاب نشد و سیلابِ زمان در نهایت او را و خاطراتش را برد و فرو‌شست.‌‌

«حرکت»‌ آن‌گاه که با «زمان» ترکیب شود کانون دیالکتیک غریبی است که گویی خود را به ضد خود تبدیل می‌کند.‌

در این دنیای شگفت، تنها دوندگان می‌توانند بر جای خود بایستند و آنان که می‌ایستند، جایی نخواهند یافت.‌

ما همیشه و هر جا در واقع بر سر دوراهیِ مهیبی قرار گرفته‌ایم که در یک انتهای آن «ملکه‌ی سرخ‌پوش» و در انتهای دیگرش «بانوی سرخ‌پوش» ایستاده‌اند.

اندکند شرایطی که آدمی را به باز‌اندیشیِ بنیادین درباره‌ی هر آنچه هست وادارند و اندک­ترند موقعیت‌هایی که جوامع را و گروه‌های بزرگِ انسانیِ برخوردار از تاریخی مشترک را به این بازنگری فرا‌خوانند.

رویارویی با آن شرایط، چالشی روان‌شناختی است و درگیر‌شدن با این موقعیت، بحرانی جامعه‌شناسانه.

از این رو‌ست که معمولاً به آنچه هستیم خو می‌گیرم و در بابِ آنچه شده­ایم نمی­اندیشیم و در ساختارهای نهادینه‌شده و استوارِ اجتماعی به تکرار نظم‌هایی عادت می‌کنیم که تداو­مشان وابسته به توهمِ طبیعی‌بودن­، بدیهی‌بودن و «خوب»‌بودنشان است… اما نه برای این بداهت و آشنایی، ارزشِ پیشینیِ مثبتی وجود دارد و نه برای آن نظم‌ها تضمینی هست. هر آنچه سخت و استوار می‌نماید، می‌تواند دود شود و به هوا رود و این نه‌ تنها خصلتِ مدرنیته که ماهیت جهانِ پیرامون ماست.

اما امروز در دورانی مدرن که این خصلت به رسمیت شناخته شده است و دستمایه‌ی بر‌ساختنِ هویت‌هایی پویا و گذرا قرار گرفته است، بختِ رویاروییِ خود‌آگاهانه و هوشیارانه با آن بحران‌ها و آن چالش‌ها نیز بیش‌تر است.

از این رو‌ست که در موقعیت کنونی در شرایطی شخصی که راستی و رواییِ خودانگاره‌هایمان و محتوا و ماهیت هستی‌شناختی‌مان مورد تردید واقع شده است ضرورت دارد که به بنیادهای هویتِ خویش بنگریم.

بدین خاطر است که در این موقعیتِ تاریخی ویژه که الگوهای دیر‌پا، فرو‌پاشیده‌ است و نظم‌های مقدس، مشکوک می‌نماید ضرورت دارد که هویتی جمعی را از نو بر‌سازیم و بنیادهایش را با نقدی ژرف، باز‌سازی نماییم.

«گیتی» گذرا‌ست و ما نیز جز برگی بر این سیلاب نیستیم. از این روست که در برابر آشوب‌هایی از این دست، حقِ انتخاب چندانی نداریم:‌

یا در هیاهوی موج‌های این سیل غرق خواهیم شد و به برآیندی تصادفی از هر آنچه نیروهای بیرونی تعیین کنند، تبدیل خواهیم شد…‌ و یا نظمی درون‌زاد و خود‌بنیاد را بر خواهیم ساخت و در کشاکش سر‌درگمِ آشوب‌های بیرونی به هسته‌ای خودساخته از معنای خویشتن دست خواهیم یافت…

یا اجاره‌نشینانِ مستعمره‌ای با هویتی وصله‌پینه‌شده و پیشینه‌ای مبهم و تاریخی دست‌چین‌شده بر مبنای منافعی بیگانه خواهیم بود…‌ و یا وارثان قلمروی سر‌افراز و کهنی خواهیم بود که بتواند همچون خزانه‌ای و پایگاهی برای باز‌تعریفِ هستی‌مان و جایگیری‌مان در دنیای جدید عمل کند…

از این روست که در شرایطی از این دست و در رویارویی با بحران‌هایی اینچنین، حق انتخابی در کار نیست:

یا باید تن به نقدی همه‌جانبه و باز‌اندیشی‌ای گستاخانه داد و تمام بنیادهای قدسی و اصول موضوعه‌ی معتاد را از نو ارزیابی و باز‌خوانی کرد… و یا باید فاتحه‌ی آنان را به همراه سایر چیزهای جالب و مهم و عزیز خواند و دل به عدم داد و مسخِ فشارهای برون‌زاد شد و مستِ توهم‌های خوش‌نما…‌

پرسش از آنکه «ما ایــرانیان» در آینده به چه چیز تبدیل خواهیم شد؛ دیر‌زمانی است اندیشه‌ی همگان را به خود، مشغول ساخته است.‌

به راستی این مردمانی که از نخستین روزهای ظهور تاریخ، در صحنه حضور داشتند،‌ وارث نخستین مراکز کشاورزی و سازندگان نخستین شهر‌های گیتی بودند و کهن‌ترین ادیان و دیر‌پاترین نظم‌های فکری را بنا نهادند؛ در آینده چه خواهند شد؟‌

آیا همچون همسایگانِ به همین اندازه کهن‌سالشان؛ آن «مصریانِ نیل‌نشین»، منقرض خواهند شد و زبان و فرهنگ و پیشینه‌ی خود را از یاد خواهند برد و به چیزی ستودنی در موزه‌ای اروپایی تبدیل خواهند شد؟

یا مانند «چینِ دیر‌پا و کهن‌سال» ولی نو‌رسیده‌تر و جوان‌تر از «ایــران‌زمینِ پیــر»، به ضرب‌و‌زورِ خود‌کامگی و سرکوبِ خویشتن، نظمی و انضباطی بر‌خواهد ساخت و به بهای پذیرفتن چند‌نسلی رنج و بدبختی، داعیه‌ی همتایی با غرب را خواهد داشت؟

   «ایــرانیان» اقوامی کهن، دیرینه و مولد هستند که به دلیلِ سبک تولید آسیایی‌شان و به خاطر جبر مادی حاکم بر شیوه­ی معیشتشان با زمین و کشاورزی و رنجبری و دهقانی خو گرفته بودند و به همین دلیل هم نخستین اَشکالِ سازمان‌دهیِ انقلاب‌های دهقانی را در دل خویش پروردند و اولین سنت کمونیستیِ تاریخ را در قالبِ «جنبش مزدکی» پدید آوردند.‌

«ایــرانیان» دیر‌زمانی است که موضوعِ گمانه­زنی هستند. از آن زمانی‌که منتسکیو در «نامه‌های ایــرانی» خطاب به شخصیتِ داستانش گفت: «ایــرانی‌بودن چه جور چیزی است؟» تا به امروز، این پرسش همچنان بر جای مانده است.‌

به راستی چه جور موجوداتی هستند این «ایــرانیان»؟‌ و چگونه است که آنچه هستند؛ «هستند» و چه شده است که اینگونه «شده‌اند»؟

دیر‌زمانی است که بحث در این زمینه در جریان است و شگفتا که خودِ «ایــرانیان»، کمتر از همه در آن شرکت کرده‌اند و منفعل‌تر از همه، همچون ناظری فقط از دور به آن نگریسته‌اند.

البته، پاسخ‌ها طیفی بسیار گسترده و متنوع از عقاید و باورها را در بر می‌گیرد:

زمانی، مردمان سرزمین‌های ژرمنی، شگفت‌زده از قدمت و دیرینگیِ این تمدن و شادمان از خویشاوندی‌شان با ایشان کوشیدند تا «زرتشت» و «آریایی‌بودن» را، «با‌اصالت» و آن را با خویشتن یکی فرض کنند.‌

رد‌پای این اندیشه‌ی رمانتیستی از تعریفِ «ایــرانی‌بودن» را هنوز در آثار ایــران‌شناسانِ بسیار می­توان دید؛ رد‌پایی که به عظمت ایــرانیان باستان، اصالت و نَژادگی‌شان، آریایی‌بودنشان، ارتباط محکم و زیبایشان با اخلاق و طبیعت و البته اتصال و ختم‌شدنِ تمام این امور به اروپای شمال‌ غربی پافشاری دارد؛ یعنی، همان روایتی که شالوده‌ی بخش مهمی از مطالعات ایــران‌شناسیِ معاصر ما را بر‌ساخته است و دستِ کم از عصر مشروطه تا پایان دوران پهلوی،‌ خوانشی مسلط در فهم «هویت ایــرانی» بوده است… و چرا هم نباشد؟‌‌

چرا نباشد؛ آن هنگام که سراسر تعریف ‌و‌ تمجید است از «ایــرانیان»، در مقام کهن‌ترین سازندگان فرهنگ و وارثان نیرومند‌ترین خون و فرهمندترین خاک؟

البته، این تنها روایت نیست… در برابر ژرمن‌هایی که نیازمندِ تراشیدنِ هویتی در برابر اروپای جنوبیِ کاتولیک بودند و به پیشینه‌ی پاگانی و پیشا‌مسیحیِ خویش، گرایشی رمانتیستی داشتند، وارثان رومِ لاتینی، صف بسته بودند و باز‌ماندگان جنگ‌های صلیبی که ایــران‌زمین را بر‌عکس، در زمینه‌ای از هویت ملیِ یونانی‌-‌رومی تعریف می‌کردند و بر بستری از دیانت یهودی‌-‌مسیحی.

هر دو شاخه‌ی این هویت ملی و دینی، در ابتدای کار همچون زیر‌شاخه‌ای بر حاشیه‌ی «تمدن ایــرانی» روییده بود که بعدها در تقابل با عناصرِ فرهنگیِ ایــرانی بود که در پیِ وامگیریِ گسترده از این عناصر،‌ تکامل یافته بود.‌

اینگونه بود که از دید لاتین‌ها، «ایــران‌زمین» سرزمینِ دوردستِ «غیر» و «ایــرانی»، «دیگری» تلقی می‌شد.

این برداشت، بیش‌تر بر سویه‌ی خشن و جنگاورِ ایــرانیان تاکید می‌کرد و نه جنبه‌ی تمدن‌ساز و دینی و «جنگ‌های صلیبی» و «هویت اسلامی» و تهدید وین و اسپانیا، توسط مسلمانان را گرانیگاه‌های وسواس امنیتیِ خویش قرار می‌داد.

در این نگرش، «ایــرانیان»، وارثان و نظریه‌پردازان و حتی بنیان‌گذاران آیینِ خشن و مهاجمی به نام «اسلام» هستند و امروز نیز لبه‌ی تیز و خطر‌آفرینِ «تمدن اسلامی» را تشکیل می‌دهند.

این روایت نیز در درون ایــران، هوادارانی یافت…‌

مگر نه اینکه «مردمان ایــران‌زمین»، نیمی از تاریخِ مدونِ خویش را مسلمان بوده‌اند و مگر شکی هست در اینکه مذهب‌های گوناگونِ اسلامی و تقریباً تمام متون مهمِ فقهی و کلامیِ اسلامی را «ایــرانیان» تولید کردند؟‌ آیا نمی‌توان «عرفان ایرانی» و «عرفان اسلامی» را با کمی چشم‌پوشی بر میراث مصری‌-آفریقایی، مترادف دانست؟ و مگر شکی هست در این مورد که پیکره‌ی عمومیِ «تمدن اسلامی» را «ایــرانیان» بر‌ساختند؟

و سومین روایت اینکه «ایــرانیان» مردمی بوده‌اند، توده­ای از مردم که کشاورزی و کار‌ و تولید را دستمایه‌ی هستیِ خویش قرار می‌دادند. از این روست که در تاریخِ ایــران‌زمین از دیرینه‌ترین روزگار که هنوز «هخامنشیان» نیامده بودند و تمدن‌هایی چند‌گونه بر این گستره ساکن بود، انقلاب‌های مردمیِ بسیاری را می‌بینیم.‌

این روایت که به‌ویژه زیرِ تاثیرِ «جنبش چپ»، در قرن بیستم تولید شد، به‌ویژه در زمان «جنگ سرد» که «ایــران» گودِ کشتیِ سرمایه‌داران و کمونیست‌ها بود، رونق گرفت و هنوز نیز رگه‌هایی از آن باقی است.

بر مبنای این روایت، «ایــرانیان» اقوامی کهن، دیرینه و مولد هستند که به دلیلِ سبک تولید آسیایی‌شان و به خاطر جبر مادی حاکم بر شیوه­ی معیشتشان با زمین و کشاورزی و رنجبری و دهقانی خو گرفته بودند و به همین دلیل هم نخستین اَشکالِ سازمان‌دهیِ انقلاب‌های دهقانی را در دل خویش پروردند و اولین سنت کمونیستیِ تاریخ را در قالبِ «جنبش مزدکی» پدید آوردند.‌

به این ترتیب «خرم‌دینان» و «مزدکیان» و شاخه­هایی از صوفیان، نماینده‌ی خلقی ستم‌دیده تلقی شدند که تجربه و پیشینه‌ای درخشان در انقلابی‌گری داشتند و بنابراین دور نبود که به راه پدرانشان بروند و «سوسیالیسمِ واقعا موجود» را تجربه کنند.‌

   اگر بخواهیم واقع‌بینانه و نقادانه به تاریخ معاصر ایــران‌زمین بنگریم خواهیم دید که اندیشمندانِ ما با تمام تلاش‌ها و همتشان در یکی‌دو قرنِ اخیر، بسیار نارسا عمل کرده‌اند و سابقه‌ای خراب و کشتزاری ویران را برایمان به یادگار گذاشته‌اند. مرور کارنامه‌ی سه جریانِ تعریف‌کننده‌ی «هویت ایــرانی» و دستاوردها و فرجام‌هایی که از کردارهایشان برخاسته است، برای فهمِ نابسنده‌بودنِ این تلاش‌ها کافی است.

این روایت نیز هواداران خود را در ایــران‌زمین یافت…

بزرگ‌ترین حزب سیاسیِ چپ در کل آسیای ثلث نخست قرن بیستم، «حزب توده» بود و جنبش چپِ ایرانی تا امروز نیز تاثیرِ روشنفکرانه‌اش را بر فضای فکریِ خاورمیانه بر جای گذاشته است.

کافی است به تاریخ معاصر ایــران بنگریم تا دریابیم که انگاره‌ی ما از خودمان و تصویر ذهنی‌مان از هویتمان و برداشتمان در مورد تاریخمان در صد سالِ گذشته تا چه پایه متاثر از نظریه‌ها و تفسیرهایی بوده است که مردمی دیگر در شرایطی دیگر به دلیلِ نیازهای هویتیِ خویشتن در مورد ما پرداخته بودند.‌

آلمانی‌ها و سوئدی‌­ها و برخی از فرانسوی‌هایی که در «ایــرانیان»، بازماندگانِ اصیلِ پدر‌بزرگانِ افسانه‌ای‌شان را می‌جستند، به قدر اروپا و به تازگیِ آمریکای مسیحی‌ای که در «ایــرانیان»، دشمنِ صلیبی‌اش را جستجو می‌کرد، وامدارِ نیازهای زمانه‌ی خویش و اسیر برداشت‌های موضعیِ جوامع خود بودند.‌

همچنین بود کیشِ غریبِ «مارکسیسم» که در همان غرب هم به سرعت در میان توده‌ها از حالتی نظری و دانشگاهی در‌آمد و به آیینی شبه‌مذهبی با قدیسان و قواعد اخلاقی و متون مقدسِ خویش تبدیل شد و ایدئولوژیِ سیاسیِ تاثیرگذاری را بر‌ساخت که ادامه‌اش هنوز هم هست و هنوز هم از همان دریچه‌ی خاصِ ایدئولوژیک به همه چیز از جمله «تاریخ ایــران» و «هویت ایــرانی» می‌نگرد.‌

و اما «ایــرانیان» در تمام این مدت، تماشاچیانی بی‌آزار و هوادارانی پرشور، اما غیرخلاق بوده‌اند.

«ناسیونالیسم و دانش ایران‌شناسیِ ما» که علمی‌ترین و عقلانی‌ترین شاخه‌ی موجود برای تعریف هویتِ جمعی‌مان است، همچنان تاکید ژرمن‌ها بر «خون آریایی» و «تاریخ پیش از اسلام» و «دین زرتشتی» و مفهومِ «اصالت» را حفظ کرده است و خصلت اشرافی و کد‌خدا‌منشانه‌اش، آن را به نیرویی محافظه‌کار و بی‌تاثیر از نظر سیاسی تبدیل کرده است.

«چپِ ایرانی» که پر‌شورترین و پر‌سر‌و‌صداترین شاخه بود، تابعِ مطلقِ نظریه‌های مسلطِ جهانی باقی ماند که بی‌ارتباط‌ بودنش با تاریخِ ما و نابسنده ‌بودنش برای فهمِ «جامعه‌ی ایــرانی»، دیر‌زمانی است آشکار است و برای خودِ چپ‌ها نیز پس از تلفاتِ سنگینشان بعد از انقلاب اسلامی، شاید روشن شده باشد.

«نگرش اسلامی ستیزه‌جو» نیز که همچون دنباله‌ای از همان تصویر کاتولیکی می‌نماید، جز رقصیدن به سازِ نظریه‌پردازان هوادار برخوردِ تمدن‌ها، کاری نکرده است.

ترکیب‌های نا‌منتظره‌ای مانند «سوسیالیسمِ شیعیِ شریعتی» و «بنیاد‌گراییِ اسلامیِ شبه­‌آنارشیستیِ بن‌لادن»، بقایای این شاخه هستند که حتی در نسخه‌ی خشنِ سعودی‌اش، بیشتر شعار است تا خشونت و در همین حد نیز همچون اثباتی بر نظریه‌های مسیحی‌-‌صلیبی می‌نماید.

اگر بخواهیم واقع‌بینانه و نقادانه به تاریخ معاصر ایــران‌زمین بنگریم خواهیم دید که اندیشمندانِ ما با تمام تلاش‌ها و همتشان در یکی‌دو قرنِ اخیر، بسیار نارسا عمل­ کرده‌اند و سابقه‌ای خراب و کشتزاری ویران را برایمان به یادگار گذاشته‌اند.

مرور کارنامه‌ی سه جریانِ تعریف‌کننده‌ی «هویت ایــرانی» و دستاوردها و فرجام‌هایی که از کردارهایشان برخاسته است، برای فهمِ نابسنده‌بودنِ این تلاش‌ها کافی است.

در میانِ این جریان‌ها، مسلط‌ترین و از نظر علمی و نظری، مستحکم‌ترینشان، آن «رویکرد ملی‌گرای نوین» بود که تحتِ تاثیر آرای ایران‌شناسان، شکل گرفته بود و از پشتوانه‌ی دانشگاهیِ محکمی برخوردار بود؛ به همراه سخت‌افزاری پایدار و غنی از یادمان‌های تاریخی، داربستی استوار از شواهد باستان‌شناختی و متون تاریخی و نسلی از پژوهشگران و فرهیختگانِ معمولاً اشرافی‌مآب که در تداوم سنتی تاریخی، دلباخته‌ی سرزمین‌شان بودند و به تعبیری کهن، «وطن‌پرست»…

این جریان که در نوشتاری دیگر آن را «سپید» نامیده‌ام از نظر سیاسی تا پیش از انقلاب در ایران مسلط بود و بخش عمده‌ی مدرن‌ساختنِ «جامعه‌ی ایــرانی» را بر عهده گرفت و به انجام رساند. با این وجود، خوی محافظه‌کار و نظریه‌پردازانه­اش و بی‌اعتناییِ اشرافیِ بدنه‌ی کلی‌اش به امور عینی و ضرورت‌های زیست‌جهانِ جاری در اطرافش، در نهایت آن را از صحنه‌ی سیاست حذف کرد و از تاثیرش در حوزه‌هایی بسیار کاست.

احیای مجدد این نگرش در زمانه‌ی امروز، بیش از آنکه ناشی از صلابت و نیرومندی چارچوب نظریِ یاد‌شده باشد، نتیجه‌ی اتصال این نگرش به «ملی‌گراییِ کهن ایــرانی» است و سنتی تاریخی که «هویت ملیِ ایــرانیان» را از دیر‌باز رقم زده است.‌

در هر حال، از یاد مبریم که در زمان حکومت نیم‌بندِ قاجارانِ دوستدارِ شکل سنتی از همین نگرش بود که روس‌ها، شمال ایــران‌زمین و انگلیس‌ها، شرق و غرب ایــران‌زمین را گرفتند و در عصر پهلوی‌های مدرن‌تر و ثروتمند‌تر بود که عراق، افغانستان، ارمنستان، گرجستان، ترکمنستان و سایر سرزمین‌های ایــرانی، دستخوش ایرانی‌زداییِ شدیدی شدند بی‌آنکه واکنشی عملی و موثر از سوی این جبهه نمایان شود.‌

   برخلاف «هویت مدرنِ ملی» که بر پایه‌ی همریختی و تشابه و یکسان‌سازی استوار شده است، «ملیتِ پیشامدرن» از ابتدای امر، خصلتی متکثر و چند‌قومی داشت. در واقع، پیوند میان اقوام متفاوت و نا‌همگن بود که «ملیتِ پیشا‌مدرن» را ممکن می‌ساخت و این همان است که برای نخستین‌بار در «عصر هخامنشیان» ظهور کرد و تا حدودی توسط دیوانسالاریِ پارســیان مدیریت شد و بعدها به الگوی غالب در تمام ملیت‌های باستانی تبدیل شد.

کارنامه‌ی «نگرش سبز»؛ یعنی، آن برداشتی که «اسلامِ شیعی» را محور ایــرانی‌بودن می‌دانست، نیاز به تحلیل چندانی ندارد.‌ نمایان­ترین و عریان‌ترین محک برای کار‌آزموده یا نارس‌بودنِ برداشت‌های بر‌سازنده‌ی «هویت»،‌ آن است که به حاکمیت سیاسی دست ‌یابند و پیامدِ حاکمیتِ این نسخه از فهمِ «هویت ایــرانی» را آنان که باید دریابند، در‌می‌یابند.

«نگرش سرخ‌گونِ چپ» هم، بر‌خلاف تصور مرسوم، چندان از قدرت سیاسی دور نبوده است. این نگرش تنها در قلبِ ایــران‌زمین بود که به قدرت سیاسی دست نیافت و در نهایت پاره‌هایی بزرگ از ایــران‌زمین که روس‌ها از قاجاران به غارت برده بودند، قلمروی سلطه‌ی این نگرش بودند. از این رو این نکته که «نگرش چپِ کلاسیکِ عصر جنگ سرد»‌ در صورت دستیابی به قدرت سیاسی، چه بر سر «هویت ایــرانی» می‌آورد، امری انتزاعی و نظری نیست که در آزمایشگاه تاریخ، یک‌بار با هزینه‌ای سنگین آزموده شده است.‌

همین نگرش بود که پس از سقوطِ تزارها بر بخش‌های تسخیر‌شده‌ی ایــران‌زمین حاکم شد و جمهوری‌های شوراییِ کوچک و بزرگی را گرداگرد ما پدید آورد.

امروز، پس از بیش از یک‌قرن جداسری، فقرِ معنایی و هویت‌زدوده ‌بودنشان بر کسی پنهان نیست.‌

بالاخره‌ این نکته را باید دریافت که برخلاف تصور جاری، نگرش چپ و جنبش سیاسیِ متاثر از خالص­ترین شکلِ ایدئولوژی مارکسیستی، برای مدتی به درازای شش‌دهه در بخش‌هایی از ایــران‌زمین حاکم بود؛ «آران» و «ارمنستان» و «گرجستان» و «تاجیکستان» و «ترکمنستان» و سایر نودولــتانِ کنده‌شده از پیکر ایــران‌زمین، سوسیالیسم رویایی موردِ نظر مارکسیست‌های ایــرانی را برای سه‌نسل تجربه کردند و آن هم نه به شکلی بومی و حاشیه‌نشینانه که دقیقاً زیرِ نظر مسکو و در پیوندِ مستقیم با مارکسیسمی که اَبَر‌قدرتی جهانی بود.‌

امروز بد نیست که به این خرده‌دولت‌ها بنگریم و فـقر، ناسازگاریِ درونی و موقعیت شکننده‌شان به عنوان ملیتی در میان سایر ملل را دریابیم.‌ البته این به دلیل خشونتِ استالینی در برخورد با میراث فرهنگیِ این قلمرو و سه‌نسلْ ایــرانی‌زدایی از این سرزمین نیز هست و ناتوانیِ این مردم در خواندن خط فارسی و اختلالی که در ارتباط ‌برقرار‌ کردنشان با تاریخِ کهنِ خویش دارند.‌

این‌ها را البته باید در پیوند با حرکتی دیگر دید که از سیاستِ خارجیِ اروپا بر‌می‌آید و ملت‌تراشی‌ای به همین اندازه خشن و ویرانگر، اما زیرکانه‌تر را پدید می‌آورد. ظهور دولت‌هایی نوپا مانند «افغانستان» و «عراق» و «پاکستان» و «امیر‌نشین‌های اطراف خلیج‌فارس» که همگی مدتی مستعمره‌ی انگلستان بودند فر‌آیندی است روشن با پیامدهای معلوم.‌

آنچه در این مدت در تمام این سرزمین‌ها و حتی تا حدودی در درون کشور ایــرانِ گربه‌گون با شدت و حدت دنبال شده است، «سیاست ایــرانی‌زدایی» و «مخالفت با هویت ایــرانی» است.

این برنامه در شمال با «انترناسیونالیسمِ مارکسیستی» پیش می‌رفت و ظهور خلق‌هایی مانند «تاجیک‌‌ها» و «پشتون‌ها» که با سرکوب نظامی، تبعید نویسندگان و شعرا و ادیبان به سیبری و منع تدریس و آموزش زبان و خط و ادبیات فارسی و تاریخ ایــرانی همراه بود و اکنون که سیطره‌ی شوروی بر این مناطق از میان رفته است،‌ «خوارزم و سغدِ باستان» به جمهوری‌های «ترکمنستان» و «تاجیکستان» و «قزاقستان»‌ای تبدیل شده است که از ترس اتصالشان با «ایــرانیان»، ناگزیرند تاریخ دیــر‌پا و کهنسالِ «ایــرانی» و «سکایی» و «زرتشتی»ِ خود را از یاد بَرَند؛ به عنوان دولت‌هایی با چند‌دهه عمر در میدان‌های جهانی حاضر شوند و خاطره‌ی تاریخی و هویتِ خویش را بر مبنای زبان‌هایی قومی با چند‌قرن عمر، استوار کنند و با فقط چند متنِ معدودِ ادبی از پیکره‌ی عظیمِ «هویت ایـــرانیِ خویش» که قومیتشان زیرسیستمی از آن است،‌ محروم بمانند.

این حقیقت که «تاجیکستان» و «ارمنستان» و «گرجستان» و سایر سرزمین‌های ایــرانیِ روس‌زده، امروز از فــقیر‌ترین کشورهای دنیا هستند و جمعیتی اندک و تاریخی چند‌قرنه و مساحتی قابل چشم‌پوشی دارند، عجیب نیست؛ چرا‌که اینان مردمی هستند که از تمدنی بزرگ جدا شده‌اند، به سودای آنکه شاید ملتی کوچک بشوند.‌

این سودا اما، منحصر به قلمروی روس‌ها نیست…

در جنوب، این فرآیند کمتر با گیر‌و‌بَند و کشتارِ ایدئولوژیک و بیشتر با برنامه‌ی غربیِ هویت‌تراشی برای اقوام دنبال می‌شد.

به این ترتیب، چند قبیله‌ی عربی که در «عراق» ساکن بودند، برنامه‌ریزانِ رستاخیزِ (بعث) عراق شدند؛ یعنی، کشوری که شمالش کردنشین بود،‌ نامش عراق (معرب اَراک) و اسم پایتختش بغداد، فارسی بود و هفتاد درصدِ مردمش شیعه‌ و سنی‌هایش هم کردِ ایــرانی بودند؛ هویت ملیِ متمایزی پیدا کرد که نه به اسلام ربط چندانی داشت و نه به تاریخ قبایل اعراب که یکسره بر‌ساخته‌ی توهم بود و خیال… و نامنتظره نبود که چنین ساده پس از موقوف‌شدنِ بگیر‌و‌ببندِ صدام­ از هم بپاشد.

به همین ترتیب، جای شگفتی نیست در «افغانستان»‌ای که مستعمره‌ی نظامیِ روسیه بود، تلاشِ روس‌ها برای هویت‌تراشی به هرج‌و‌مرجی که دیدیم منتهی شود؛ چراکه «قومِ پشتون» -‌با جای مشخص و استوار و برازنده‌شان در تاریخ ایــران‌زمین‌- خلاءِ سیاسیِ روس‌ها را با شکلی ساده‌لوحانه از اسلامِ خشونت‌گرای سعودی پر کرد و لبه‌ی جنگیِ قومی شد که هنوز کودکانِ دست‌و‌پای‌بریده‌اش و بوداهای کهنسالِ زخم‌دیده‌اش در گوشه‌و‌کنار پراکنده‌اند.

«امیر‌نشین‌های عربی» در این میان خوشبخت‌تر می­نمایند. آنان به «نفــت» دسترسی داشتند و چون معمولاً از «هویت»، چیزی بیش از تظاهر به خوردن و نوشیدن و گاه پوشیدن نمی‌فهمیدند، امروز بر خرِ مراد سوارند… اما به راستی در آن هنگام که نفت‌ها به پایان برسد و سوخت به معنای امروزین، جایگزینی بیابد، اعراب چه دارند جز خرده‌کشورهایی با چند‌ده سال سابقه، جمعیت‌هایی اندک، شکم‌هایی معتاد به زیاد‌خوردن و سابقه‌ای تاریخی که تنها چند‌دهه‌ی عصر اسلام را در چنته دارد و چند‌دهه‌ی پس از جنگ دوم جهانی را؟‌

      • ‌‌

شاید از لحن کلام من چنین بر‌آید که مشغولِ وا‌گویی یکی از آن سخن‌سرایی‌های غرای ملی‌گرایانه‌ی مرسوم هستم.‌

گوشزد کنم که این سخنان، به تعبیری «ملی‌گرایانه» هست، اما از چارچوب مرسومِ ناسیونالیسمِ رایج برنمی­آید.‌

بحرانی که ما در آن گرفتاریم و شرایطی تاریخی که پیشارویمان قرار دارد،‌ ارزشمند است و ارجمند؛ بدان دلیل که امکانِ اندیشیدنِ نقادانه در مورد «خــود» را فراهم می‌آورد و این «خــود» را باید در گسترده‌ترین حالت در نظر گرفت و در متکثر‌ترین شیوه‌ی ممکن اندیشید.

اشاره به سرنوشت تلخ و موقعیت فرو‌دستانه و تجربه‌ی ویرانگرِ کشورهای همسایه‌ی ایــرانِ امروزین، نه ابراز شادمانی بابت ادب‌شدن و تنبیهِ برادران مرتدِ ما بود، که ناسیونالیسمی موهوم را پاس نداشتند و نه سیاه‌نماییِ جنبش‌هایی سر‌افراز و آزادی‌طلب با محورِ قومیت بود، که به واقع هرگز وجود نداشته‌اند.

این تنها… گوشزدی بود در مورد آنچه بر سر ما رفته است و… می‌رود.

به راستی چه ایرادی دارد که «ایــران» همین کشور کوچک گربه‌سای خودمان باشد؟

«افغان‌ها» را برای چه بخواهیم؟ که جنگ‌زده‌اند و فقیر و در‌به‌در و آسیب‌دیده؟

«عراقی‌ها» را برای چه بخواهیم؟ که جوانانمان را کشتند و جوانانشان را کشتیم؟

«ارمنی‌ها» را برای چه بخواهیم؟ که اندک‌شمارند و مسیحی؟

و «گرجیان» را که اندک‌ترند و کوه‌نشین؟

چرا در بندِ سرنوشت «تاجیکان»‌ای باشیم که دیگر خط فارسی را نمی‌توانند بخوانند؟

یا اهالی «ترکمنستان»‌ای که خود را بیش‌تر ترک می‌دانند تا ایرانی؟

به راستی چرا در همین پاره خاکی که داریم، آسوده ننشینیم و به خاطره‌های خوشِ گذشته سرگرم نباشیم؟

مگر نه اینکه بقیه‌ی مردمِ دنیا هم دارند همین کار را می‌کنند؟

اگر قصد، تفاخر است که ما انبانی انباشته از شواهدِ تاریخی برای ذکر عظمت و رجز‌خواندن و ذکر مفاخر داریم و اگر هدف، وجهه‌ای جهانی است که کافی است، کمی حرف گوش کنیم و دست از حرکت‌های نمایشی برداریم و بگذاریم اروپاییان در کتاب‌های درسی‌شان و آمریکایی‌ها در هالیوودشان تحسینمان کنند.‌

برای اینکه ببینیم خوبی‌ها و بدی‌های این دامنِ فراهمِ چیدنِ بزرگوارانه از دغدغه­های جاری، چیست، بد نیست به کشوری بنگریم که در شرایطی مشابه، کاری مشابه را انجام داده است:‌

«ترکیه»، از بسیاری از جنبه‌ها، سرزمینی جالب است.

شاید اگر روزگار، چرخشی دیگر می­داشت؛ امروز به جای «ترکیه» می‌گفتیم «روم» که نامِ کهن‌تر و دیر‌‌پاتر این سرزمین است.

   «هویت ملی باستانی» از همجوشیِ قبایل، اقوام، زبان‌ها، قلمروهای جغرافیایی و ادیانِ متفاوت بر‌می‌خاست و تنها در شرایطی که این تکثر را به شکلی موفق ترکیب می‌کرد، بختِ بقا می­یافت. واحد‌های تمدنی‌ای که به چنین ترکیب پایداری دست نیافتند، از میان رفتند و به صورت اقماری برای تمدن‌های دیگر در‌آمدند؛ هرچند که مانند «مصر»، سابقه‌ای درخشان و دیر‌پا و سنن معنا‌زایی نیرومند و موثری می‌داشتند.

به راستی ترکان در ابتدای قرن بیستم چه کردند؟‌

از هویت‌های دیر‌پاتر و جاه‌طلبانه‌ترِ خویش دست برداشتند؛ بخش‌های مشترک تاریخ خویش را با سرزمین‌های همسایه از یاد بردند؛ تسلیم هویت قومیِ مبتنی بر زبانی شدند که از کشورهای اروپایی برخاسته بود و به همین ترتیب، رسمِ بازی‌کردن به زبانِ اروپاییان را آموختند و رعایت کردند.

در نتیجه امروز، «ترکیه» کشوری است در سطح جهانی محبوب و معقول که تصویری صلح‌جویانه از آن در ذهن‌ها متبادر می­شود و مردم ترکیه به‌ روشنی در مسیر مدرن‌شدن گام بر‌می‌دارند.

با این وجود، «مـن»‌های مقیمِ ترکیه، بابت تبدیل‌شدنشان به شهروندانِ کشوری با این بافت هویتی، بهایی را پرداخته‌اند و چیزهایی را در مقابل، به دست آورده­اند که باید در موردشان اندیشید.

«مـن»ِ یک ترکِ امروزین، اگر جزءِ لایه‌ی باسواد و شهر‌نشین کشورش باشد، فردی است با خود‌انگاره‌ای منظم و سازمان‌یافته: او خود را بر اساس مفهومی موهوم به نام «نژاد ترکی» تعریف می‌کند که بر‌ساخته‌ی شرق‌شناسانِ اواخر قرن نوزدهم است‌ و بر محور زبان مشترکِ این مردم با قبایل ترک و تاتار استوار شده است.

این «مـن»ِ ترک، حتی اگر کُرد باشد ناگزیر است تاریخِ سرزمین خود را از «آتاتورک» شروع کند‌ و هویت ملی خویش را به پیکر‌بندی مدرن این مفهوم، محدود نماید.

او در برابرِ این مرزبندی؛‌ امکانِ زیستن در کشوری مدرن، قانونمند، سکولار و مقبول در سطح جهانی را به دست می‌آورد، اما در مقابل از پیشینه‌ای تاریخی و زمینه‌ای هویتی محروم می‌شود که به جای خود بسیار ارزشمند است.‌

آن «من»ِ ترک، چه کردیِ کوه‌نشین باشد، چه رومیِ شهرنشینیِ باز‌مانده از عصر بیزانس و چه ترکی از تبار مغولی و وابسته به قبایل جنگاورِ قرون میانه، امکانِ دسترسی به سابقه‌ی تاریخیِ عظیمی را با «ترک‌شدن» از دست داده است.

او می‌توانست «رومی» باشد؛ چرا‌که کشورش دستِ بر قضا همان رومِ شرقیِ باستان هم هست.

یا می‌توانست «عثمانی» باشد؛ چرا‌که بزرگ‌ترین امپراتوری مسلمان تا عصر مدرن بود.

یا حتی می­توانست «هیتی» باشد یا «کاپادوکیه‌ای ایــرانی‌تبار»، یا چیزهایی دیگر که بیشترشان با هم قابل ترکیب و سازگار هستند.‌

اما آن «مـن»ِ ترک، به واقع هیچ‌یک از این‌ها نیست؛ چرا‌که ملیتی که او می‌فهمد و هویت ملی‌ای که او درک می‌کند، بر‌ساخته‌ای مدرن است که از «ناسیونالیسمِ اروپاییِ قرن نوزدهم» بر‌می‌آید.

«مـن»ِ ترکیه‌ای از «سابقه‌ی عثمانی­اش» بریده است؛ چرا‌که یاد‌آوریِ اینکه عثمانیان از ایــران‌زمین به آن قلمرو کوچیده بودند و زبان درباری و ادبی‌شان فارسی بود، می‌هراسد.

«من»ِ ترکیه‌ای از «سابقه‌ی رومی‌اش» بریده است؛ چرا‌که هنوز در ژرفنای ساختِ فرهنگی‌اش مسلمان است و از گذشته‌ای که همچون مهم‌ترین دشمنانِ مسلمانان بر صحنه بازی می‌کرد، عار دارد.

«من»ِ ترکیه‌ای، نه با انباشت خاطرات تاریخی که با انکار این خاطره‌ها پدید آمده است.

ناسیونالیسمی که هویتِ او را پیکر‌بندی می‌کند، «زبان» را محور اصلی تعریف هویت می‌گیرد؛ بی‌توجه به اینکه ترکانِ امروزین، پیش از آنکه نخستین غارتگرِ ترک‌زبان، پایش به این سرزمین برسد، تمدنی داشتند و خطی و دینی و فرهنگی و تاریخی…‌

«رومیانی» که زبان ترکی را در کنار زبان عربی و فارسی پذیرفتند‌ و در قرن نوزدهم و بیستم با سرکوب زبان‌های دیگر و تغییر خط، پیوند فرهنگی خود را از متون اسلامی و ایــرانی‌شان گسستند، در نهایت به مردمی فرهنگ‌زدوده تبدیل شدند که دیگر وارث تمدنِ «بیزانس» یا «روم» یا «عثمانی» نیستند که کشوری متوسط و نو‌پا هستند با اشتیاقی تحقیر‌آمیز برای اروپایی‌شدن و واپس‌خوردن و بی‌اعتنایی‌دیدنِ شرم­‌آور از اروپاییان متکبری که قرار است ایشان را به جرگه‌ی خود راه دهند… یا ندهند…

هویت ملیِ به ظاهر کارآمدی که با هزینه‌ای چنین سنگین در ترکیه ریشه دوانده، وامی است که از «ناسیونالیسمِ اروپایی» گرفته شده است. ناسیونالیسمی که در اروپایی با جمعیتی هم­‌نژاد و هم‌پیشینه شکل گرفت؛ یعنی، در قلمرویی که مهم‌ترین عاملِ تمایزِ افراد و سرزمین‌های همسایه، «زبان»‌شان بود.

به همین دلیل هم «ناسیونالیسم اروپایی» از نخستین روزها تا همین اکنون،‌ بر محورِ «زبان» سازمان یافته است؛ چرا‌که در غیاب مرزهای جغرافیاییِ پایدار و تعیین‌کننده، یا متغیرهای ریختی و ظاهری نژادی و همچنین سیر رخدادهای وابسته به قلمرویی خاص؛ تنها «زبان» است که می‌تواند دستمایه‌ی «سیاستِ تفاوت» باشد.‌

«ناسیونالیسمِ اروپایی»، کشمکش‌های خونینی به بار آورد و خطاهای سترگی را در جریان جنگ اول و دوم جهانی پدید آورد، اما با این وجود، اکنون که به تعادل رسیده است گویا برای مردمش چندان بد هم نباشد.‌

اگر این سابقه‌ی تاریک را نادیده گیریم، می‌توانیم بپذیریم که «زبان»، دستِ کم امروز، برای پیکربندیِ هویتِ ملیِ اروپاییان، خوب عمل کرده است، اما این بدان معنا نیست که همه‌جا خوب عمل خواهد کرد یا حتی برای خودشان کم‌هزینه‌ترین گزینه بوده است.

«ناسیونالیسم اروپایی» در زمینه‌ای خاص رویید و بالید. در زمینه‌ای که برای دیر‌زمانی محل تاخت‌و‌تازِ قبایلی تقریباً خویشاوند بود که از عصر رویارویی‌شان با «روم» تا دورانِ «جنگ سرد»، با خشونتِ تمام با هم می‌جنگیدند.

قبایلی متحرک و جنگاور که به مکان خاصی پایبند نبودند و از اروپای شرقی تا انگلستان را‌ بسته به شرایط روز، عرصه‌ی تاخت‌و‌تازِ خویش می‌دانستند.

«هویتِ ملیِ اروپایی» در شرایطی شکل‌گرفت و بالید که روایت‌های حماسی، مکان‌های مقدس، چهره‌های تاریخیِ تاثیرگذار و زمینه‌ی هویت‌بخشیِ جغرافیایی به شکلی که در «ایــران‌زمین» یا «چین» یا حتی «روم» وجود داشت در آن غایب بود.‌ در واقع، «ایتالیا» تنها بخشی از اروپا بود که به سنت ملی‌گراییِ استخوان‌داری از جنس هویت ملیِ «ایــرانیان» و «چینیان» و «هندیان» مسلح بود و همان را نیز به شکلی مدرن و سر‌هم‌بندی‌شده در قرن‌های پس از نوزایی به سایر بخش‌های اروپا صادر کرد.

از این رو «ناسیونالیسم اروپایی» که تازه در همین یکی‌دو قرنِ پیش صورت‌بندی شد و کشورهایی با قدمتِ ناچیز را پدید آورد، امری نو‌ظهور بود که رگ‌و‌ریشه‌ی تاریخیِ چندانی نداشت و از همین‌ رو بود که «زبان»، برای تعریف‌کردنش بسنده می‌نمود.

در مراکز تمدنی کهنسال‌تر، اما با روندی کاملاً متمایز و متفاوت از پیکر‌بندی هویت جمعی روبرو هستیم.

در «ایــران‌زمین»، «هویتِ جمعی» و «ملیت»، به شکلِ ترکیبی پیچیده از همزیستیِ درازمدت، تعریف می‌شد که پیشینه‌ای مشترک و خاطره‌های تاریخیِ در‌هم‌تنیده‌ای را در بر می‌گرفت.

این شکلِ خاص از «هویت» که آن را «ملی‌گرایی پیشا‌مدرن» می‌توان نامید در تاریخِ مدون و نویسایی دراز‌مدت ریشه داشت و در استقرار جمعیت‌های دارای خاطره­‌ی جمعی در قلمروهای جغرافیاییِ مشخص برای مدتی طولانی…‌ از این رو، واحدهای اجتماعیِ برخوردار از «ملی­گرایی پیشا‌مدرن»، چنین کم‌شمار و بزرگ و گسترده هستند.‌

در واقع، چنین می‌نماید که با ابراز نادانی در مورد تمدن‌های آمریکایی، تنها بتوان «ایــران‌زمین» و «چین» و «هند» و «روم» را دارنده‌ی چنین بافتی از «هویت» دانست. البته این، در کنار هویت‌های کهن‌تری است که در عصر پیشا‌هخامنشی وجود داشتند و بیش‌تر قومی بودند تا ملی.

گستردگیِ قلمروی جغرافیایی و پهناوریِ دامنه‌ی جمعیت‌شناختی‌ای که پیدایشِ «ملی‌گرایی پیشا‌مدرن» را ممکن می‌ساخت، عاملی بود که همزیستیِ گروه‌ها و قبایل و جمعیت‌ها و شهر‌های متفاوت را در کنارِ هم رقم می‌زد.

به عبارت دیگر، برخلاف «هویت مدرنِ ملی» که بر پایه‌ی همریختی و تشابه و یکسان‌سازی استوار شده است، «ملیتِ پیشامدرن» از ابتدای امر، خصلتی متکثر و چند‌قومی داشت. در واقع، پیوند میان اقوام متفاوت و نا‌همگن بود که «ملیتِ پیشا‌مدرن» را ممکن می‌ساخت و این همان است که برای نخستین‌بار در «عصر هخامنشیان» ظهور کرد و تا حدودی توسط دیوانسالاریِ پارســیان مدیریت شد و بعدها به الگوی غالب در تمام ملیت‌های باستانی تبدیل شد.

«هویت ملی باستانی» از همجوشیِ قبایل، اقوام، زبان‌ها، قلمروهای جغرافیایی و ادیانِ متفاوت بر‌می‌خاست و تنها در شرایطی که این تکثر را به شکلی موفق ترکیب می‌کرد، بختِ بقا می­یافت.

واحد‌های تمدنی‌ای که به چنین ترکیب پایداری دست نیافتند، از میان رفتند و به صورت اقماری برای تمدن‌های دیگر در‌آمدند؛ هرچند که مانند «مصر»، سابقه‌ای درخشان و دیر‌پا و سنن معنا‌زایی نیرومند و موثری می‌داشتند.

«ایــران‌زمین»؛ نخستین و کهن‌ترین شکل از این «هویت ملی» را در دل خود پرورد و شاید به دلیل تاثیرِ شگرفِ این ابداعِ تاریخ‌ساز و قدمتِ شگفتِ آن بود که ملیتش ماهیتی اساطیری به خود گرفت و چندان نیرومند شد که هنوز هم موضوعِ گمانه‌زنیِ بیگانگان است و هنوز هم به قوت خود باقی است و هنوز هم در برابر اشکالِ جدیدِ هویت، مقاومت به خرج می‌دهد.

   «ایــرانی‌بودن»، امروز و در این زمانه‌ی پر‌آشوب و دستِ بر قضا، درست امروز و در این شرایط، بختی است بلند برای آنان که جویای سر‌افرازی باشند و دلیر در خواستن…چرا‌که «پارســی‌شدن»، امروز، پیروی از سر‌‌مشقی نمونه و قطعی نیست… فهمِ چارچوبی نظری ضرورت دارد تا در آن داوری کنیم و نقد نماییم و تسلط بر سپهری از دانش‌ها و داده‌ها لازم است تا با پشتوانه‌اش دقیق و روشن و بی‌طرفانه بنگریم و از ستایشِ بی‌محابا یا شرمساریِ بی‌مورد درباره‌ی پیشینیانمان پرهیز کنیم.‌ «پارســی‌بودن»، امروز، به معنای برگزیدنِ محض و خالص است.

از همان ابتدای کار، «هویت ملی ایــرانی»‌ بر مبنای اتحاد قبایل و اقوامی شکل گرفت که زبان‌ها، ادیان، نژادها، سرزمین‌ها، و اقلیت‌هایی متفاوت داشتند.

پایداریِ این اتحاد و تداومِ فرهنگ‌سازی در آن، نشانگر امکانی است که به ضرب‌و‌زورِ آزمون ‌و‌ خطا برای دیر‌زمانی سنجیده شده است.

این حقیقت که مهاجمانِ «مقدونی» و «یونانی» و «ترک» و «عرب» و «مغول»، به‌سرعت و در کمتر از یک‌ونیم قرن در پیکره‌ی هویتیِ «ایــران‌زمین» جذب می‌شدند، نشانگر موفقیت این چارچوب است و این چیزی است که باید در موردش بیشتر آموخت و بیشتر اندیشید.‌

آنچه در زمانه­ی ما بر سرِ «هویت ایــرانی» آمده است‌ ترکیبی است از دو نیروی متعارض که شالوده‌های این بافت سنتی و کهن از ملیت را تهدید می‌کند.

روایت‌های مدرن از فهم ملیت که در زمینه‌ی اروپایی صورت‌بندی شده بود و بیشتر به کار تعریفِ «مـن»ِ اروپایی با تاریخِ کوتاه و شباهتِ بسیارش با همسایگان می‌خورد و به ایــران‌زمین وارد شد، از سویی؛ بر مبنای «رمانتیسم اروپایی» ساخته شده بود و بنابراین به مثابه‌ی دستگاهی عقلانی، چندان بسنده و بالنده نبود. از سوی دیگر؛ رگ ‌و ‌ریشه‌هایش را با «زبان‌مداری» و نیازهای سپهر اروپایی حفظ کرده بود که با شرایط ایــران‌زمین همخوانی نداشت و ندارد.

بی‌تردید تمایزی که بین یک آلمانی و فرانسوی وجود دارد، بسیار بسیار کمتر از تفاوت میان یک ایــرانیِ عربِ خوزستانی و یک ایــرانیِ زرتشتیِ یزدی است.‌

در چارچوب نگاه اروپایی،‌ اینکه چگونه و چرا مردمی با زبان و نژاد و اقلیم و حتی قیافه و دینِ متفاوت، هویت ملیِ مشابهی پیدا کرده‌اند، معمایی حل‌ناشدنی جلوه می‌کند و این ناشی از کوچک‌بودنِ نسبی اروپا، یکدستی جمعیت‌شناسانه و فرهنگی ایشان و تاریخِ به‌نسبت کوتاهشان است.

جوش‌خوردنِ مردمی که تا این پایه با هم تفاوت دارند، تنها در زمانی بسیار طولانی ممکن است و اصولاً قلمرویی چنین وسیع و تنوعی چنین بالا را می‌طلبد تا باقی بماند و زاینده باشد.

از این رو‌ست که «ملی‌گرایی مدرن اروپایی»، اگر در رویارویی با زمینه‌ی تمدن‌های کهنسالی مانند «ایــران‌زمین» یا «چین» سنجیده شود، به سر‌درگمی‌ای نظری دچار می‌شود.

اگر با مقیاس مفهوم ملیت اروپایی به ایــران‌زمین بنگریم، آن را انباشته از ملت‌هایی گوناگون خواهیم دید:

در این سو «ملیت»ِ فارس را داریم با زبان فارسی؛ در آن سو «ملیت»ِ ترک را با زبان ترکی و این طرف‌تر «ملیت»ِ عربی و ارمنی و گرجی و دیگران را که زبان‌هایی متفاوت دارند.

اما اِشکالی در این میانه وجود دارد:‌

نخست اینکه شکل ظاهری و زبان و دین و موقعیت جغرافیایی در ایــران‌زمین به شکل موردِ انتظارِ اروپاییان توزیع نشده است.‌

تاریخ کوتاهِ قبایل همگون و از نظر فرهنگیْ یکدستِ اروپا، با آنچه در ایــران‌زمین در طی پنج هزاره، تجربه و تدوین شده است، قابل مقایسه نیست.‌

در اینجا ما مردمی بور یا سیاه‌چرده، بلند‌قامت یا کوتاه، کوه‌نشین یا دشت‌نشین را داریم که ممکن است مسلمان یا مسیحی یا زرتشتی یا یهودی یا صابئی باشند.‌ مردمی که مستقل از دینشان، ممکن است به عربی، فارسی، ترکی، کردی، پشتون، اردو، بلوچی، ارمنی، آسوری یا گرجی سخن گویند‌ و مستقل از هر دوی این‌ها، ممکن است در شهرها و جاهایی متفاوت زندگی کنند.

تمایزهایی مانند دین و زبان و شکل ظاهر و محل زندگی که برای یک اروپایی، «ملیت»‌ یا حتی واحدهایی بزرگ‌تر از ملیت را بر‌می‌سازد، در ایــران‌زمین امری شخصی است که هویتِ فرد را در زمینه‌ای بسیار بزرگ‌تر و ریشه‌دارتر از ملیت تعریف می‌کند.

به گمان من، این مهم‌ترین خزانه‌ی فرهنگی موجود در ایــران‌زمین است…

در اینجاست که امکانِ داشتنِ ملیتی مشترک با به حساب‌آوردن و حتی تاکید‌کردن بر تمایز‌های قومی و زبانی و دینی و جغرافیایی ممکن شده است.‌

این امکان، یکی‌دو قرن نیست که سابقه دارد که از بیست‌وپنج قرن پیش، به مثابه‌ی «نخستین شکلِ مدون از ملیت»، در همین‌جا به شکلی بومی و درون‌زاد تکامل یافته است.

از این رو‌ست که من، مدافع پیکر‌بندیِ کهن‌تر و سنتیِ ملیت ایــرانی در برابر نسخه‌های به نظرم سستِ مدرن هستم.‌

نسخه‌هایی برخاسته از شورِ رمانتیستی، آغشته به طرد دیگری و مرز‌گذاری‌های دل‌بخواه و نا‌معقول و آماده برای ارتکاب خشونت که تاریخ معاصر ما را در سایه‌ی خود فرو پوشانده است.

اگر در ایــران‌زمین، «ملیت مدرن» باور شود، «قومیت»‌هایی کوچک‌تر و کوچک‌تر را به مرتبه‌ی «ملیت» بر‌می‌کشد و کشور‌ها و دولت‌هایی کوچک‌تر و کوچک‌تر را پدید می‌آورد که همگی نا‌گزیرند برای سر‌پوش‌ نهادن به تنوعی که در نهاد‌شان تنیده شده است به سرکوب و طرد و ویرانگریِ فرهنگی دست بزنند. به همانگونه که روس‌ها با معلمان زبان فارسی و طالبان با هزاره‌ای‌ها و صدام با کردها کرد.

نتیجه­ی این هویتِ ملیِ ساختگی، وارداتی، طرد‌کننده، سرکوبگر، قوم‌گرا و نیم­بند، واگراییِ بیش از پیشِ هویت‌های جمعی است و کشمکش خونینِ درونی و نابود‌کردنِ میراث فرهنگی و توانمندی‌ها و خلاقیت‌های معنایی به بهای بر کرسی‌ نشاندنِ روایتی که نادرست‌بودنش دیر‌ یا ‌زود معلوم خواهد شد.

به راستی نمایشنامه‌ای که با این گستردگی و دقت، هم‌اکنون در پیش چشمان ما قرار دارد، برای داوری در مورد پیامدهای این روایت کافی نیست؟‌

شکی داریم در اینکه؛ «افغانان» و «عراقی­ها» به بدبختی و ادباری فرو‌افتاده­اند که شایستگی‌اش را ندارند؟

تردیدی داریم در اینکه آن هنگام که نامِ «بغداد» و «کربلا» و «نجف» می‌آید، ایــرانی‌های دین‌دار و آن هنگام که نامِ «سمرقند» و «بخارا» و «بلخ» به گوش می‌رسد، ایــرانی‌های تاریخ‌خوانده، به هیجان می‌آیند؟

از یاد برده‌ایم که شاعرانمان، سردارانمان، دانشمندانمان، هنرمندانمان و مردان و زنانی که در زمانی بسیار طولانی برای باقی‌ماندن و تداومِ این تمدن کوشیدند تا چه پایه همگون در سراسرِ این قلمروی پهناور توزیع شده‌اند؟

«ایــرانیان»، دیر ‌یا ‌زود باید با آن چالش و این بحران روبرو شوند؛ شاید که دردِ زایمانی که قرنی است درگیرش هستیم، برایمان فرزندی شایسته به بار آورد.‌

«ایــرانیان» یا باید خود درباره‌ی «هویتِ خویش» بیندیشند یا آنکه همچون گذشته ناگزیر خواهند بود از نسخه‌های نو‌ساخته و بی‌ربطی استفاده کنند که در سپهر زیست‌جهانِ ما نه اعتباری دارد و نه کاربری‌ای.

هرچند هم که شیفته‌ی «ظلم­ستیزیِ مارکس» و «معنویت اسلامِ ستیزه‌جو» و «عظمت و شکوه هخامنشیان» باشیم؛ دیــر‌ یا ‌زود، چشم خواهیم گشود و خواهیم دید که این روایت‌های رمانتیستی از «هویت ملی» که با طردِ روایت‌های دیگر همراه است، ابتر و ناکارآمد هستند.

دیــر‌ یا ‌زود در‌خواهیم یافت که در کنارِ این سه روایت از بازسازیِ «هویت ملی» به شیوه‌ی مدرن، قوم‌گراییِ مهلک و تجزیه‌گرایانه‌ای در همه جا رخنه ­کرده است.

هرقدر هم که به هویت‌های قومی خویش دلباخته باشیم و در توهم جدا‌سری به سر بریم، دیــر ‌یا ‌زود در این نسل یا نسل بعد، با کسانی روبرو خواهیم شد که درباره‌ی قدمت زبانشان، مسیر کوچ نیاکانشان، تبارشناسی فرهنگشان و منابع فرهنگی‌شان به کنجکاوی خواهند پرداخت.

قوم­گراییِ جمعیت‌های ایــرانی در تمام اَشکالش، برساخته‌ای مدرن است که از تفسیرهای پا در هوای تاریخی و سو‌ءاستفاده‌ی منظم، اما آشکار و رسوا از شواهد ­شبه‌علمی ناشی شده است.

شاید در این نسل، کسانی باشند که مانند تاجیکان و پشتون‌های نسل پیش، درگیر شور و هیجان شروعی دوباره و رستاخیزی قومی باشند و دروغ‌های ایدئولوگ‌ها را باور کنند، اما دیــر ‌یا ‌زود، فرزندان و نوه‌های همین قوم‌گرایان، آن هنگام که خود را وارث کشوری کوچک و فقیر و کم‌جمعیت با سابقه‌ای چند ‌ده ساله ببینند، به کند‌و‌کاوِ کتابخانه‌ها خواهند پرداخت و در‌خواهند یافت که همه‌چیز بر پایه‌ی تفسیری دروغین از شواهدی استوار شده است که می‌توانست تفسیری نیرومند‌تر و کار‌آمد‌تر داشته باشد که راست نیز بود.‌

تا آن روز اما؛ پشتون‌های افغانستان، بوداهای پدربزرگ‌هایشان را با موشک نابود خواهند کرد؛ عرب‌تبارهای جنوب، کتیبه‌ی نیاکانشان را در خارک با تیشه خواهند کند؛ مردمانی هویت‌زدوده بر در و‌ دیوارِ معبدهای باستانی‌شان نام خود را حکاکی خواهند کرد و اَشموغان، با تیشه به جان آثاری خواهند افتاد که سابقه‌ای کهن‌تر، باشکوه‌تر، زیبا‌تر، یا معنا‌دار‌تر از حد مجاز را برایشان آشکار سازد.

در این میان اما… آنان که قصد ندارند از یاد ببرند چه کنند؟ ‌

چیست راهِ پیش پای آنان که قصد ندارند به شهروندانِ «کشورِ سی‌و‌هفت ساله‌ی «امارات» یا صاحبانِ ملیتِ سی‌چهل ساله‌ی «آذربایجان» و «ارمنستان» و «تاجیکستان» تبدیل شوند؟

ساکنان «بلخ» که نخواهند «مرگِ زرتشت» در شهرشان را، و «حکومتِ کوشانیان» را در آنجا از یاد بَرَند، چه وظیفه­ای دارند؟‌

«ارمنیان»‌ای که نخواهند سابقه‌ی پنج‌هزار ساله‌ی سرزمینشان را از یاد بَرَند و «عراقیان»‌ای که از سکونت در نزدیکیِ پایتخت دوهزار ساله‌ی ایــران سربلند باشند، باید چه کنند؟‌

اصولاً چگونه می‌توان در این شرایط، «ایــرانی» باقی ماند…؟‌

چگونه می‌توان ایـــرانی باقی ماند در شرایطی‌که وابستگی به ملیت‌هایی نو‌پا و کوتاه‌عمر با معنای مبهم و تحقیر‌آمیز، مدِ روز شده است؟

و آیا به راستی «عراقی‌بودن»، «گرجی‌بودن»، «افغان‌بودن»، «تاجیکستانی‌بودن» و در کل، عضوِ دولت‌هایی با مساحت‌هایی چنین اندک و جمعیت‌هایی چنین کم و تنوع و محتوای فرهنگیِ چنین بی‌رمق و چنین فقیر و چنین ناتوان، برای وارثان کهن‌ترین دولتِ جهان شرم­آور نیست؟‌‌

      • ‌‌

شاید لازم باشد که در این روزگار، بارِ دیگر «ایــرانی‌بودن» را از نو تعریف کنیم…‌

همچنان که نیاکانمان بارها در شرایطی مشابه با موفقیت چنین کردند…‌ و نیازِ ما برای انجام این کار و خود‌آگاهی‌مان نسبت به اندوخته‌ای که در خطرِ بر‌باد‌رفتن است، نماد کامیابی و پیروزی ایشان است.‌

در آن نخستین روزهایی که «ایــران‌زمین» در قالب یک دولت، سازمان می‌یافت و «هخامنشیان» دست‌اندر‌کارِ سترگِ یکی‌کردنِ هویت‌های پراکنده‌ی دولت‌شهر‌های «ایــران‌زمین» بودند، شکل خاصی از سوژه و پیکر‌بندی ویژه‌ای از «مـن» ظهور کرد که «پارســی» نامیده می‌شد.

در آن روزگار، «مصریان»، «لودیاییان»، «هندیان»، «سُغدیان»، «مرویان»، «اعراب» و «ایونیان» بدان دلیل خود را سر‌افراز و نیرومند می‌دانستند که نمادی از «منِ پارســی» بودند؛ نه به دلیل برخورداری از قومیتِ قبیله‌ی پارس یا دیانت زرتشتی یا سخن‌گفتن به پارسی باستان؛ که به خاطرِ پیوند با تمام این عناصر به همراه عناصری دیگر که شخصی بود و محلی و موضعی، و به بیان امروزین، قومی.‌

امروز نیز شاید نیاز به باز‌سازیِ «مـن» داشته باشیم…

«مـن»‌ای نو باید… که صورت‌بندی شود، سنجیده گردد، محک خورَد و آفریده شود.

«مـنِ پارســی»ِ نوینی باید… که با تغذیه از اندوخته‌ی تاریخی و فرهنگیِ «ایــران‌زمین» بازسازی شود.

سوژه‌ای نیرومند، معنا‌دار، پایدار و شادکام که رمزِ درونی‌ساختنِ ملیت ایــرانیِ کهن را بداند بی‌آنکه درگیرِ بخش‌های فرسوده و مندرسِ سنت‌های دست‌و‌پای‌گیرِ پیشینیان شود.

«من»‌ای هوشیار و انتخابگر و خودمختار و آفرینشگر باید… که بر چارچوبِ فهمِ مدرن، مسلط باشد و انضباط سوژه‌ی مدرن را دریافته باشد و از آن گذر کرده باشد بی‌آنکه اسیر بازتاب‌های بی‌ربطِ آن باشد و گرفتارِ قوم‌گراییِ مهلک نهفته در آن.

«منِ پارســی»ِ نوینی در راه است…‌

همچون روزگاران پیشین؛‌

این‌بار نیز باید از خودمان شروع کنیم… بی‌تکیه به عوامی که به دنبال ساده‌ترین راه می­گردند و در نهایت، راهِ ما را اگر شایسته و سودمند بیابند پیروی خواهند کرد… بی‌توجه به باید ‌و ‌نبایدهای نخبگانی که منافع خویش و گروه‌هایشان را در مقیاس‌هایی کوته‌بینانه و موقتی تعبیر می‌کنند.

این‌بار نیز باید هر کس، نخست در خویشتن، آن «منِ پارســی» را بیافریند… در کلیتِ فراگیر و انسجامِ هدفمندش و در تکثرِ آزادانه و پویاییِ اراده­مدارانه‌اش…

خزانه‌ی معناییِ ایــران‌زمین در دسترس همه‌ی ماست تا راهبرد‌های نوینِ منضبط‌ کردنِ خویش را تجربه کنیم، صورت‌بندی نماییم و دستگاه‌هایی نظری و انتزاعی برای فهم آنچه که به انجام ‌دادنش نیاز داریم، پدید آوریم.‌

اندوخته‌ای گران‌بها و بی‌نظیر از متون، در اختیار ماست و سلسله‌ای نامدار و گران‌قدر از کوشندگانِ همین راه که زنجیره‌شان از امروز تا هزاران سال پیش ادامه می‌یابد…

عضویت در این حلقه و حضور در این هنگامه، شاید ارزشمند‌ترین چالشی باشد که بتواند زندگی ما را به عنوان یک انسان، معنادار کند‌.

«ایــرانی‌بودن»، امروز و در این زمانه‌ی پر‌آشوب و دستِ بر قضا، درست امروز و در این شرایط، بختی است بلند برای آنان که جویای سر‌افرازی باشند و دلیر در خواستن…

چرا‌که «پارســی‌شدن»، امروز، پیروی از سر‌‌مشقی نمونه و قطعی نیست… فهمِ چارچوبی نظری ضرورت دارد تا در آن داوری کنیم و نقد نماییم و تسلط بر سپهری از دانش‌ها و داده‌ها لازم است تا با پشتوانه‌اش دقیق و روشن و بی‌طرفانه بنگریم و از ستایشِ بی‌محابا یا شرمساریِ بی‌مورد درباره‌ی پیشینیانمان پرهیز کنیم.‌

«پارســی‌بودن»، امروز، به معنای برگزیدنِ محض و خالص است…

برگزیدن زبانی که بدان سخن بگوییم و برگزیدنِ زبان‌هایی دیگر که قومیت خویش را در دل این زبانِ فراگیرِ عمومی تقویت کنیم، به همان‌گون که پیش از ما، هزاران‌هزار سخن‌آور و سخن‌دان از «گنجه» تا «سمرقند» و از «دهلی» تا «قونیه» چنان کردند.‌

ظهور «منِ پارســی»، برنامه­ای محلی نیست که با ملی‌گراییِ مدرن و مرزبندیِ جغرافیایی‌ای مرسوم، گره خورده باشد.‌

امروز نیز همچون بارها و بارهای پیش، بخش عمده‌ی ایــرانیانِ بالقوه، خارج از مرزهای کشورِ ایــران قرار دارند.

بیست‌وچند میلیون «افغان» و چند‌ده میلیون «عراقی» و «ارمن» و «گرج» و «تاجیک» را با هشت‌میلیون نفری که از خودِ ایــران به غرب کوچیده‌اند جمع ببندید تا دریابید که عصری جدید از کوچگردیِ ایرانیان آغاز شده است.‌

گویا ما سکاهای نو، کوچگردی‌ای که را اجداد‌مان هزاران‌سال پیش در مرزهای خونیرثِ بهشت‌آسا متوقف کرده­ بودند از سر گرفته باشیم.‌

از این رو تبدیل‌شدن به «منِ پارســی»، برنامه‌ای هستی‌شناسانه است. تدوین راهی‌ست برای بازسازیِ مفهومِ «مـن» در عام‌ترین شکلِ ممکن.

تلاشی است برای فهمِ مجددِ امورِ مرسوم و آشنا و بدیهی در کلیتِ سترگشان.‌

این تنها به تاریخ یک تمدن یا اندوخته‌های ادبی و زبانیِ یک کشور مربوط نمی­شود، هر چند مانند بارهای پیش در این قالب بیان می‌گردد و صورت‌بندی می­شود.

امروز نیز مانند بارهای پیش؛ باید باور کرد که هر آنچه نیک و برگزیده و خوب و کارآمد است از آنِ ماست؛‌ اگر که تصاحبش کنیم… و اهمیتی ندارد که آن را از کدام فرهنگ و از کدام مقطع وام بگیریم…‌ تلفیقِ درستِ این عناصر و ترکیب‌کردنش در نظامی منسجم و یگانه و بهره‌گرفتن از آن برای تبدیل‌شدن به چیزی نو… «من»‌ای بی‌سابقه و نیرومند… چیزی است که ظهورِ «پارســی» را ممکن می‌سازد.

   امروز نیز مانند بارهای پیش؛ باید باور کرد که هر آنچه نیک و برگزیده و خوب و کارآمد است از آنِ ماست؛‌ اگر که تصاحبش کنیم… و اهمیتی ندارد که آن را از کدام فرهنگ و از کدام مقطع وام بگیریم…‌ تلفیقِ درستِ این عناصر و ترکیب‌کردنش در نظامی منسجم و یگانه و بهره‌گرفتن از آن برای تبدیل‌شدن به چیزی نو… «من»‌ای بی‌سابقه و نیرومند… چیزی است که ظهورِ «پارســی» را ممکن می‌سازد.

از این رو بیایید به برنامه‌ی «آفرینشِ منِ پارســی»، همچون قولی و قراری پنهانی بنگریم…

قول و قراری راز‌ورزانه در میان اشخاصی که عرصه‌ای جز «خویشتن» برای جستجوی این جامِ ‌جم و تحقق آن معجزه‌ی کهن ندارند که این‌همه‌بار در زمینه‌ی فرهنگِ ما تکرار شده بود و شاید از این رو چنین خوب در قالبِ «شعــر»، صورت‌بندی شده است. در ابتدای کار نه همچون جنبشی عمومی و فراگیر که مانند انتخابی شخصی و کوششی فردی…‌

پس بر ماست؛ خواندن و اندیشیدن و گمانه­‌زدن و نهراسیدن از محک‌های دیگران و نترسیدن از اصلاح‌کردنِ خویشتن…

بر ماست کند‌و‌کاو در سابقه‌ی تاریخ­ بسیار غنی­مان و برگزیدنِ استخوان‌بندی استواری که بتوانیم با تکیه بر آن بر پای خویش بایستیم… ‌

بر ماست که آنچه را ارزشمند و سره و نیرومند است برگزینیم‌ و هر آنچه کژ و ناراست و دروغ است را از دست بنهیم؛ هر چه آن «راست‌ها» دوردست و ناآشنا بنمایند و هر چه به آن «دروغ‌ها» خو کرده باشیم.‌

بر ماست که‌ آن میراث ارزشمند را که در اختیار داریم، پاس بداریم و بر آن بیفزاییم…

بر ماست که «ایــرانی‌بودن»ِ خویش را، «زبانِ پارســی» را و «تاریخ فراگیر ایــران‌زمین» را در تمامیت دیر‌پایش بفهمیم و بشناسیم و تصاحب کنیم و به کار بندیم…‌

بر ماست که زبان‌های قومی خویش را، سابقه‌ی تاریخی محلی خود را، سبک‌ها و سلیقه‌های منطقه‌ایِ خود را و خرده‌تاریخ‌های خاندانی و قبیله‌ای و محله­ای خود را بشناسیم و بر‌سازیم و تدوین کنیم و پیوندی استوار میان آن و هویت ملیِ خویش پدید آوریم، چنان‌که با آویختن به یکی از دیگری محروم نگردیم.‌

بر ماست که راهی شخصی و نو و اصیل را برای هستی‌داشتن ابداع کنیم و خویشتن را همچون سزاوارترین اثر هنری‌ای که می­توانیم، بیافرینیم… در پیوند با دیگرانی که چنین می‌کنند و همچون نمادی و سرمشقی برای آنان که چنین نمی‌کنند.

بر ماست که نیرومند و راستکار و هوشیار باشیم تا با توهم و خیال و دروغ، سابقه‌هایی زیبا، اما دروغین و سطحی را از گذشتگان‌مان جعل نکنیم تا شیفته‌ی ستایش یا شرمسار نکوهشِ آنانکه از این حلقه بیرونند و از این خزانه بی‌بهره، نشویم.

بر ماست که پیشینیانِ خویش را بشناسیم… کردارهای نیک‌و‌بدِ مردمانی که در این سرزمین می‌زیستند را دریابیم… و در موردشان به راستی و درستی داوری کنیم…

بر ماست که کوشش اَبَرانسان‌هایی پر‌شمار و نیرومند را که در سراسر این تاریخ چند‌هزار ساله در این سرزمین، «پارســی‌بودن» را تجربه و ابداع کردند ارج نهیم و چندان نیرومند و بختیار و خردمند باشیم که آیندگان، ما را حلقه‌ای از این سلسله‌ی سر‌بلند بر شمار آورند.

بر ماست که هستیِ خویش را با ژرف‌ترین شک‌ها و تردید‌ها باز‌بینی کنیم و انضباطی سخت و مستحکم را بر خویشتن چیره سازیم و راهِ مِهــر‌پوییدن با دیگران و پیوستن به همگنان را در این سنگلاخ بگشاییم.

بر ماست که بمانیم و… شایسته بمانیم و… شویم و… سزاوار شویم…‌

بر ماست که «پارسی» شویم…