جغرافیای دانایی
دانـش نظـامی از مفـاهیم، قواعـد، تعـاریف، گزاره هـای ربـط، و راهبردهـای استنتاجی است که بازنمایی دقیق و قابل توافقی از جهان خارج را صورتبندی میکند. در مورد ماهیت دانش نظریه های گوناگونی وجـود دارد و اندیشـمندان مختلـف معیارهـای متفـاوتی را بـرای تفکیـک تصـورات، تخـیلات و اوهـام از دانسته های معتبر و رسمی پیشنهاد کرده اند. هر یک از این دیدگاه ها، الگوهـای خاصی از رده بندی خوشه های دانـایی و انـواع متفـاوتی از دانـش را بـه دسـت میدهند.
هدف از این نوشتار به دست دادن چارچوبی نظری است کـه بـا دیـدگاهی میان رشته ای تصویری نو و کارآمد از سوژه ی انسانی را در زمینـه ی متغیرهـای اصلی جامعه شناختی حاکم بر آن به دست دهد. از این رو، پیش از پرداختن بـه اصــل بحــث لازم اســت جایگــاه ایــن چــارچوب نظــری و حــد و مرزهــای شناخت شناسانه ی پیشنهادهای مورد ادعای این نوشـتار را تعیـین کنـیم. در
کل چنین مینماید که در این زمینه ی شلوغ سه رده بنـدی عمـده و تأثیرگـذار در مورد دانش را بتوان تشخیص داد:
- الف قدیمی ترین این رده بنـدیها، کـه چـارچوب کلاسـیک و مثبتان گارانـه ی دانشـگاهی را میسـازد، از نظـر تـاریخی بـا دیـدگاه کانـت دربـاره ی شـیوه ی صورتبندی و دستیابی به دانایی آغاز شده است. کانت دانسته های صورتبندی
شده در زبان را به دو رده از گزاره ها تقسیم کرد:
- ۱- گزاره های ترکیبی کـه روابـط بین مفاهیم گوناگون را به دست میدهنـد و دانسـته های مـا در مـورد عناصـر جهان را رده بندی میکنند،
- ۲- گزاره هـای تحلیلـی کـه بـه تعـاریف و بازسـازی مفاهیم همانگویانه اختصاص یافته اند و معانی نهفته در یـک گـزاره را، بـدون افزودن ارتباطی تازه به آن، بازآرایی میکنند
رودولف کارناپ، که از زاویه ی مثبتگرایان به مفهوم علم و دانایی مینگـرد، بر همین مبنا دو نوع از علم را به رسمیت میشناسد:
- نخست، علوم صـوری کـه از روشهای قیاسی برای دستیابی به نتایج استفاده میکنند و مانند ریاضیات و منطق از مجموعه ای از گزاره های تحلیلی تشکیل یافته اند و ارتباطی بـا تجربـه ندارند.
- دیگری علوم تجربی مانند فیزیـک و زیست شناسـی کـه از راهبردهـایی استقرایی سود میجویند و بر مبنای ابزارهای مشاهداتی و توصیفی، قـوانینی را در قالب گزاره های ترکیبی به دست میدهند
هر یک از این دو نوع علم به رده ای از مفاهیم مربوط میشوند کـه دو نـوع اصلی آن عبارتند از مفـاهیم کمـی کـه بـه لحـاظ تجربـی رسـیدگی پذیرند، و مفاهیم قیاسی که بر مبنای پیشفرض ها پدید آمده اند و شالوده ی علوم صـوری را برمیسـازند. کارنـاپ بـه نـوع دیگـری از مفـاهیم هـم قائـل اسـت و آنهـا را «رده بند» مینامد و برقراری ارتباط میان مفـاهیم قیاسـی و کمـی را وظیفـه ی آنها میداند
- ب دومین رده بندی مشهور از آثار ویکو و دیلتای برخاسته اسـت. دیلتـای زیـر تأثیر آرای اشلایرماخر درباره ی ترجمه ی انجیل و در چارچوبی رمانتیک، دانش را به دو قلمرو اصلی تقسیم کـرد:
- ۱- علـوم طبیعـی کـه هـدف از آن شناسـایی و رده بندی تجربیات جزیی و خرد است
- ۲- علوم انسانی که ماده ی اولیه شان مـتن است و هدفشان درک نیت مؤلف است.
این تمایز موازی با چیزی بود که ویکو نیز هنگام شرح مفهوم علوم تاریخی و غیرتاریخی در ذهن داشت. ویکو در واقع تمایز کـانتی میـان داوری تعینـی و تـأملی را بسـط داده و بـه ایـن ترتیـب دو
شیوه ی متفاوت از دستیابی به دانش را از آن استخراج کرده بود. از دید کانـت،
داوری های تعینی بر مبنای قوانین عام پیشینی شکل میگیرنـد و بـه ویـژه در
علوم تجربی کارآمد هستند. داوری تأملی با درونکاوی و فهم موقعیت دیگـری
همراه است و به همین دلیل هم به وضع قوانین جدیدی میانجامـد. از ایـن رو،
از دید دیلتای، علومی که از تأمل و خواندن متن نتیجه شـدهاند بـا دانشهـای
مبتنی بر شناسایی تجربی و خنثا تفاوت دارند. دیلتای این تمـایز را در تعریـف
دو کلیدواژه ی اصلی اش به کار گرفت و به پیروی از کانت روش علوم تجربـی را تبیینی و روش علوم انسانی را تأملی نامید.
این رده بندی با پیشـنهاد یـاکوب
گریم برای تقسیم علوم به دو ردهی «گرم»و «سرد» همخوانی دارد. از دیـد او،
علوم سرد به طبیعت مربوط میشوند و یـافتن قـوانین عـام و تعمیم پـذیری در
مورد جهان را هدف گرفته اند. در حالی که علوم گرم بر موضوع انسـان متمرکـز
شـده اند و شـاخه هایی ماننــد علــوم انســانی و تــاریخ را شــامل میشــوند کــه
دستاوردشان بیشتر ارزشها و معانی غایی است تا قوانین عام و فراگیر.
- ج) سومین رده بندی در آثار مارکس ریشـه دارد، امـا در عمـل بسـیار جدیـدتر
است و به میانه ی قرن بیستم میلادی باز میگردد. مارکس دو نوع معرفت را در
آثار خویش مورد بررسی قرار داده است:
- نخست دانش تجربی و علم طبیعی که به ظاهر از روبنای فرهنگی جامعه جداست و از اعتباری بـیش از سـایر عناصـر
فرهنگی برخوردار است،
- دیگری ایدیولوژی که از بیطرفی و خنثانگری علمـی
بی بهــره اســت و بــه جــای جســتوجوی قواعــد عــام و فراگیــر کیهــانی،
قاعده مندیهای موضعی و خاص فضاهای انسانی را میجوید.
ایدیولوژی از دید مارکس امری تخدیرکننده و دروغـین بـود و بـه مثابـهی نرمافزاری عمل میکـرد کـه توسـط نظـام طبقـاتی جامعـه بـرای فریـب دادن
طبقه های ستمدیده ابداع شده بود. با این حال، انقـلاب طبقـات فرودسـت نیـز
پیامد شکلگیری ایدیولوژی رهاییبخشی تلقی میشد که با وجود بهره مندی از
ویژگیهای فریبآمیز ایدیولوژی، به علت نقش آزادیبخـش و بسـیج کننده اش،
توسط مارکسیست ها مورد ستایش واقع میشد.
این تمایز مارکسی به شـکاف خـوردن دامنـه ی علـوم و تقسـیم دانـش بـه
دو رده ی هنجـارین و انقلابـی منتهـی شــد. دانـش هنجـارین، کـه بعـدها در
آثار متفکـران چـن نـو در قالـب مثبـتگرایی متبلـور شـد و بیشـترین نقـدها
را متوجه خود کرد، همان علوم تجربی و بیطرفی بود که از دید مارکسیستهـا
محافظهکار و جیرهخـوار وضـع موجـود پنداشـته میشـد. در کنـار آن، دانـش
انقالبی نیز وجود داشت که هدفش تنها توصیف وضعیت موجود نبود، بلکـه بـر
دستیابی بـه وضـعیت مطلـوب متمرکـز میشـد و تغییـر دادن جهـان را قصـد
میکرد.
تمایز میان دانشهای مثبت و بورژوایی، و دانش انقلابی در سالهای پس از
جنگ جهانی دوم با فعالیت اندیشمندان مکتب فرانکفـورت توسـعه یافـت و بـا
تفکیک دیلتایی از علوم انسانی و طبیعی ترکیـب شـد. در نتیجـه، خوشـه ای از
نظریه های کمابیش همسازگار در دل نظریه ی انتقادی پدید آمـد کـه نمونـه ی
نامدار و موفقی از آن را در آثار هابرماس میتوان بازیافت.
از دید هابرماس، سه نوع دانش وجود دارد:
- نخست علوم تجربی/ فناورانه که همتای علوم اسـتقرایی و دانشهـای طبیعـی است و پیشفرض شناختشناسانه اش تفکیک شناسـنده از موضـوع شناسـایی است. این دانشها بر موضوع هایی خرد و جزیی متمرکـز میشـوند، بـر مبنـای مجموعه ای از روشهای اسـتقرایی، مشـاهداتی، و معیارهـای روایی سـنجی بـه توصیفی دقیق از موضوع مشاهده دسـت می یازنـد و در نهایـت زنجیره هـایی از روابط علی و قوانینی عام و خنثی و فارغ از ارزش را که بر آنهـا حـاکم هسـتند استنتاج میکنند. این علوم پیشبینی آینـده را هـدف گرفته انـد و مفاهیمشـان تعاریفی پیشینی و عینی دارد
- دوم، علوم تاریخی ـ هرمنوتیک هستند کـه بـا علـوم انسـانی دیلتـای و علـوم
تاریخی ویکو همخوانی دارند. این علوم درونکاوی و مفاهمه را هدف گرفته انـد
و درک معنای رخدادها از نگـاه مـردم غایتشـان اسـت. ابزارشـان تفسـیری و
هرمنوتیک است و از روشهایی مانند قیاس نیز بهره می برند.
- سوم، علوم انتقادی است که با ایدیولوژی رهایی بخش مارکسی شباهت دارنـد و
علومی در پهنه ی دانشهای انسانی را در برمی گیرند که آغشته بـه ارزشداوری و در پی اتحاد مجدد سوژه و ابژه هستند. این دانشها از تمـام معیارهـای رایـج در دو نوع علم دیگـر اسـتفاده میکننـد، امـا موضوعشـان رخـدادهای کـلان و پهن دامنه ی اجتماعی است. درک کارکرد هژمونیک نابرابری و رهـایی از آن بـه کمک خودآگاهی، جوهر این نوع از شناخت اسـت. چنـان کـه مـی بینیم مـدل هابرماس از انواع دانشها به نـوعی برداشـتها و رده بنـدیهای اصـلی پـیش از خود را برای دستیابی به نظامی یکپارچه با هم ترکیب کرده است.
2 در هر یک از این دیدگاهها، دوگانه های معنایی متضادی به عنـوان محـور در نظر گرفته میشوند و دانشها بر اساس این قطب های رویاروی از هـم تفکیـکمیگردند. دوگانه های معنایی اصلی در نظریه های یادشده عبارتند از:
- الف معیارهـای مثبت انگارانـه. ایـن رده از معیارهـا جفتهـای زیـر را شـامل میشوند:
روش کمی در برابر روش کیفی
رویکرد تجربی/ استقرایی در برابـر رویکـرد صـوری/ قیاسـی
گزاره هـای ترکیبـی در برابـر تحلیلـی، و کـاربردی/ عینـی
عملیاتی بودن در برابر محض و ذهنی/ انتزاعی بودن.
- ب معیارهای نگرش هرمنوتیکی، که شامل جفت های معنایی زیر است:
تبیین در برابر تفهم مقیاس خُرد در برابر کلان امـور طبیعـی/ بیرونـی در برابر امور انسانی/ درونی.
- ج معیارهای نگرش انتقادی، که جفت معنایی عمده اش محافظه کـار در برابـر انتقادی و ارزشگریز در برابر ارزشمدار است.
درباره ی این معیارها چند نکته روشن است:
- نخست آن که، برخی از دوگانههای یادشده بـا یکـدیگر همبسـتگی درونـی دارند. به عنوان مثال، دانش تجربی با منطق استقرایی و دانش صوری با منطـق قیاسی پیوند خورده است.
دوم آن که، پیشفرض بیشتر این نظریات آن است که دانشها بـر یکـی از دو قطب متضاد فرض شده قرار میگیرنـد و بنـابراین بـه قیمـت طـرد یکـی از جفتهای معنایی با قطب دیگر متحد میشوند. این پیشفر از دیـد نگارنـده نادرست است. چنین مینماید که جفتهای معنایی متضاد ابزارهـایی مفهـومی برای رده بندی و سازماندهی معانی و عناصر شناختی در «درون» یک سرمشـق نظری باشند، نه معیارهایی بیرونی و مطلق که به راسـتی تمـایز یـا تضـادی در جهان خارج را باز نمایند. در نتیجه، آنچه استقرار در یکی از دو سر یک جفت معنایی مینماید در واقع شکل ساده شدهی جایگیری بر طیفی است کـه جفـت متضاد یادشده دو حد نهایی آن را بر میسازند. در نگرش مـورد پیشـنهاد ایـن نوشتار، نظریه ها را میتوان بر مبنای نزدیکی و دوری شان نسبت بـه قطب هـای یادشده رده بندی کرد، اما این امر به معنای قطع رابطه ی آنها با یکی از قطبها و تحویل شدن و تثبیتشان در قطب متعار آن نیست.
بر مبنای دیدگاه های یادشده، چنین مینماید کـه سـه محـور اصـلی بـرای رده بندی انواع دانشها وجود داشته باشد:
- نخست؛ معیار مقیاس که قلمرو در برگیرنده ی موضوع و سطح مشاهداتی مورد نظر را تعیین میکند و با جفت معنایی خرد/ کلان مترادف است.
- دوم؛ معیار راهبرد که شیوه ی تولیـد دانـش و معیارهـای صـحت را در نظریـه مشــخص میکنــد. ایــن محــور از اتحــاد محورهــای مفــروض در مــدلهای مثبتانگارانه پدید آمده اند. یک سر این محور تجربی، استقرایی، و عینـی بـودن نظریه را نشان میدهد و سر دیگر آن قیاسی، صوری، و ذهنی بودن محتـوایش را نشان میدهد.
- سوم؛ معیار کارکرد که نوع اتصال دانش با رفتـار را تعیـین میکنـد. در اینجـا محوری داریم که یک سر آن دانشهای کاربردی، عملیاتی، فناورانـه، سـودمدار (به معنای پراگماتیستی کلمه) و انقلابی (در معنای انتقادیاش) قرار گرفته انـد، و در سوی دیگر نظریه های محض، انتزاعی، غیرعملیاتی، محافظه کار، و به تعبیر انتقادیون «مثبت» را میبینیم.
3 در صورتی که سه محور یادشده را با هم ترکیب کنیم به فضای حـالتی سـه بعدی میرسیم که امکان بازنمایی موقعیت دانشهای مختلف نسبت بـه هـم را برایمان فراهم میکند: