شریعت و طریقت

از ویکی زروان
نسخهٔ تاریخ ‏۲۴ اکتبر ۲۰۲۳، ساعت ۰۳:۱۵ توسط Mehrdad.akhavan (بحث | مشارکت‌ها)

(تفاوت) → نسخهٔ قدیمی‌تر | نمایش نسخهٔ فعلی (تفاوت) | نسخهٔ جدیدتر ← (تفاوت)
پرش به: ناوبری، جستجو

گفتار سیزدهم گلشن راز

شریعت ، طریقت ، حقیقت

  • شبستری بیست و یکمین فصل از «گلشن راز» را به شرح سه حوزه‌ی متفاوت پیکربندی امر قدسی، یعنی شریعت و طریقت و حقیقت اختصاص داده است. این سه در آثار صوفیان ایرانی هم کنار یکدیگر به صورت سه مسیر موازی و رقیبِ رسیدن به خداوند، و هم در طول همدیگر و به صورت سه مرتبه‌ی متفاوت در این راه تصویر شده‌اند. رویکرد شبستری در این مورد دومی است و آن‌ها را سه شکل متفاوت از یک چیز می‌داند:
تبه گردد سراسر مغز بادام
گرش از پوست بیرون آوری خام
ولی چون پخته شد بی پوست نیکوست
اگر مغزش بر آری بر کَنی پوست
شریعت پوست، مغز آمد حقیقت
میان این و آن باشد طریقت
  • اینجا استعاره‌ی مشهوری داریم که بر مبنای آن حقیقت، یعنی غایت نهایی سلوک به مغز بادام تشبیه شده است. مغزی که پوستی نازک آن را فرو پوشانده و بعد از آن پوسته‌ای استخوانی‌اش آن را فرو می‌پوشاند و حفاظت می‌کند. در این تشبیه، شریعت آن پوسته‌ی سخت و زمخت بیرونی است که حقیقت را فرو می‌پوشاند، و طریقت لفاف و پوششی است که میان آن مغز لطیف و این پوست خشن میانجی می‌شود.
خلل در راه سالک نقص مغز است
چو مغزش پخته شد بی‌پوست نغز است
چو عارف با یقین خویش پیوست
رسیده گشت مغز و پوست بشکست
وجودش اندر این عالم نپاید
برون رفت و دگر هرگز نیاید
  • تصویرپردازی‌ای که تا اینجای کار شریعت و طریقت و حقیقت را از هم تفکیک می‌کرد، در این سه بیت از راه به رهرو تعمیم پیدا می‌کند. حقیقت دیگر نه تنها غایت مسیر و سرمنزل نهایی، که خودِ سالک است. به همین خاطر می‌گوید وقتی حقیقتِ جوینده‌ی حق به بلوغ برسد و پخته شود، پوسته‌ی اطرافش را می‌شکند و از آن بیرون می‌آید. درست مثل مغز بادامی که هنگام روییدن پوسته‌ی سخت‌اش را می‌شکافد و در خاک ریشه می‌کند.
  • روشن است که این تصویرپردازی‌ها یکسره به ضرر شریعت است و به سود طریقت. یعنی عرفان و مسیر شخصی و دلی را بر مذهب رسمی و مناسک و آیین‌های جمعی ترجیح می‌دهد و دومی را پوششی و حجابی و غلافی موقتی برای حفظ اولی می‌داند.
وگر با پوست تابد تابش خور
در این نشأت کند یک دور دیگر
درختی گردد او از آب و از خاک
که شاخش بگذرد از جمله افلاک
همان دانه برون آید دگر بار
یکی صد گشته از تقدیر جبار


حقیقت، امری پویا و اندام‌وار

  • حقیقت در این چارچوب، امری پویا و اندام‌وار است که می‌روید و می‌شکفد و توسعه پیدا می‌کند. یعنی یک ساختار ایستا و سخت و استوار مثل مذهب مرسوم نیست، که تنها با در شکستن آن و خروج از دایره‌ی آن است که مجالی برای تنفس و رویش پیدا می‌کند، و در این حالت هر دانه‌ی حقیقت پس از طی کردن مسیر درختی بارآور به صدها دانه‌ی دیگر منتهی می‌شود.
  • این تصویر سیال و پویا از حقیقت این بخش از «گلشن راز» را به عارفان خراسانی و نگرش کهن مغانه نزدیک می‌کند. نگرشی که حقیقت را امری روینده و پیچیده و لایه لایه در نظر می‌گرفت و از این رو به همسان‌انگاری میان رمزگذاری‌های گوناگون امر قدسی میدان می‌داد.
  • چنین نگرشی در واقع از بنیاد نهاده شدن دستگاه فلسفی زرتشتی ناشی شده بود، که برای نخستین بار خداوند را با حقیقت یکسان می‌انگاشت و به این ترتیب شریعت (یعنی مناسک ظاهری و جمعی) را فرعی و حاشیه‌ای می‌دانست و در مقابل به مسیر شخصی رستگاری تاکید می‌ورزید. یعنی همان که عارفان با اسم طریقت می‌شناختند.
  • در این نگرش اصولا آنچه طریقت و شریعت را از هم جدا می‌کند، اراده‌ی آزاد انسانی و گوناگونی هویت‌های شخصی افراد است، که مسیر هرکس را منحصر به فرد و شیوه‌ی پیمودن آن را شخصی می‌سازد.


شریعت ،اجباری نهادی

  • در مقابلِ شریعت که اجباری نهادی و مسیری یکه و از پیش معلوم و پیمودنی جمعی و گروهی را تبلیغ می‌کند. در این چارچوب است که «راه یکی است و آن هم راستی است» با «راه‌های رسیدن به خداوند به شمار مردمان است» سازگار می‌شود.
  • در شرایطی که سلوک شخصی رسمیت پیدا کند و حقیقت با امر قدسی همسان انگاشته شود، مذاهب و ادیان گوناگون همچون شعبه‌هایی متفاوت از یک روایت و چشم‌اندازهایی ناهمسان از یک منظره جلوه خواهند کرد.
  • به این ترتیب رواداری عمیقی در میان ادیان گوناگون شکل می‌گیرد و این امکان فراهم می‌شود که نمادهای دینی به دین دیگر ترجمه شوند. نخستین جریان بزرگ انجام این کار در ابتدای عصر هخامنشی و همزمان با تثبیت جهان‌بینی زرتشتی در طبقات بالای دولت پارسی رخ نمود.
  • در آن هنگام خدایانی که تا پیش از آن هیچ ربطی به هم نداشتند، با هم همسان انگاشته شدند و نوعی تقریب ادیان آغاز شد که شالوده‌اش همین بینش مرکزی بود. این که حقیقتی هست که با شریعت فاصله دارد و توسط آن پوشانده می‌شود و طریقتی شخصی لازم است تا بدان دست یابیم.
  • از همان ابتدای عصر هخامنشی برای نخستین بار خدایانی مثل مردوک و زئوس و آنو و یهوه که تا پیش از آن به خاطر نام‌های متفاوت‌شان کاملا متمایز و بی‌ربط قلمداد می‌شدند و توسط اقوام متفاوتی پرستیده می‌شدند، همتا انگاشته شدند و در یک نظام کلان مغانه با هم درآمیختند.
  • شبستری با آن که بدنه‌ی بحث خود را در اینجا بر اساس همین سرمشق نظری استوار ساخته، اما باز همان نوسان مشهور خود را انجام می‌دهد و در لحظه‌ی آخر گویی از آنچه گفته بود باز می‌گردد. این بار توبه‌اش را در مصراع آخر می‌بینیم که پس از «همان دانه برون آید دگر بار» می‌گوید « یکی صد گشته از تقدیر جبار». یعنی باز در آخر کار کل این روند را به جبر و تقدیری بیرونی منسوب می‌کند و نه نیروی زاینده‌ی درونی حقیقت و سالکی که با آن یگانه شده است.
  • لاهیجی در شرح این بیت به درستی اشاره کرده که تعبیری جبرگرایانه مورد نظر شاعر بوده است. در توضیح این مصراع اغلب به این حدیث اشاره می‌کنند که «السعید من سَعِدَ فی بطن امه و الشقی من شَقِیَ فی بطن امه»، یعنی «خوشبخت در شکم مادرش خوشبخت است و بدبخت در شکم مادرش بدبخت است.»، و این به معنای مادرزاد بودن سرنوشت و بی‌اثر بودن انتخاب‌های فردی و عوامل اکتسابی در آن است.
چو سیر حبه بر خط شجر شد
ز نقطه خط ز خط دوری دگر شد
چو شد در دایره سالک مکمل
رسد هم نقطه‌ی آخر به اول
دگر باره شود مانند پرگار
بر آن کاری که اول بود بر کار


اتحاد میان رهرو و حق

  • این چنبر تبدیل دانه‌ی حقیقت به درخت تجلی و بازگشت‌ دوباره‌اش به دانه‌هایی بیشتر از حقیقت، تنها در عالم اکبر جاری نیست و در عالم اصغر هم ما به ازایی برای آن می‌توان یافت. در این معنا سالک خود به دانه‌ای می‌ماند که از غلاف شریعت بیرون می‌شود و مسیر طریقت را می‌پیماید و این راهی است که در نهایت به زایش حقیقتی بزرگتر منتهی می‌شود.
  • به این شکل نقطه‌ی اول آخر آفرینش یعنی جدا شدن تجلی انسانی از خداوند و ادغام مجددش با وی به هم می‌رسند و این را صوفیان بارها به دایره‌ای که با پرگاری کشیده شود تشبیه کرده‌اند.
  • از این سخن البته بوی وصل و اتحاد میان رهرو و حق به مشام می‌رسد و شبستری با همان احتیاط‌کاری مرسوم خود مراقب است که مبادا نشانی از بدعت و کفر در اثرش نمایان شود. پس هشدار می‌دهد که:
تناسخ نبود این کز روی معنی
ظهورات است در عین تجلی
  • پس این چنبر فرود و فراز رفتن نشانگر حلول خداوند در پیکر انسان یا حلول روح انسان در پیکر انسانی دیگر نیست، که فقط به تجلی‌های پیاپی حق اشاره می‌کند که هر بار ظهوری ویژه پیدا می‌کند. با این حال اصراری هست بر چرخه‌ای بودن این روند. چون در بیت بعد می‌خوانیم که:
و قد سلوا و قالوا ما النهایة
فقیل هی الرجوع الی البدایة
  • یعنی وقتی سوال کردند و پرسیدند فرجامش چیست؟ بگو (فرجامش) بازگشت به آغاز است.
  • وقتی رابطه‌ی میان شریعت و طریقت به این شکل باشد و پیوندشان با مغزِ حقیقت همچون پوسته‌ای و لفافی باشد، تا حدودی شأن پیامبر و ولی نیز روشن می‌شود، چون یکی بنیانگذار مذهب و شریعت است و دیگری نماینده‌ی سلوک و طریقت.
  • شبستری در بخش بیست و دوم کتابش «قاعده در حکمت وجود اولیا» را شرح داده و به رسم صوفیان مقام عارفان اهل ولایت را از انبیای اهل شریعت برتر شمرده است:
نبوت را ظهور از آدم آمد
کمالش در وجود خاتم آمد
ولایت بود باقی تا سفر کرد
چو نقطه در جهان دوری دگر کرد
  • شبستری نخست می‌پذیرد که رکنِ دعوت به رستگاری، پیامی است که پیامبران ابلاغ می‌کنند. به این ترتیب کل تاریخ متقدم بشر به تاریخ انبیاء تبدیل می‌شود.
  • نبوت با خلق حضرت آدم آغاز می‌شود و در وجود پیامبر اسلام به فرجام و غایت خود می‌رسد. پس از ختم شدن کار نبوت است که سیر ولایت آغاز می‌شود و این یکی نقطه‌ی پایانی ندارد و تا سیر و سلوک باقی‌ است، آن هم هست. اما ولایت بر تکیه‌گاه نبوت استوار می‌ماند و رابطه‌اش با آن به پیوند جزء با کل می‌ماند.
ظهور کل او باشد به خاتم
بدو گردد تمامی دور عالم
وجود اولیا او را چو عضوند
که او کل است و ایشان همچو جزوند
چو او از خواجه یابد نسبتِ تام
از او با ظاهر آید رحمتِ عام
شود او مقتدای هر دو عالم
خلیفه گردد از اولاد آدم
  • در این مصراع‌ها موضوع جمله مدام بین پیامبر اسلام و اولیاء نوسان می‌کند. در مصراع نخست می‌گوید برای دستیابی به تمامیت به نبی نیازمند است و از این رو با خاتم پیامبران است که ولی به کل ملحق می‌شود.
  • در مصراع دوم اما با قدری ابهام می‌خوانیم که کل هستی گرداگرد ولی (یا شاید خاتم پیامبران) گردش می‌کند.
  • در بیت دوم باز پیامبر اسلام محور است و اولیا همچون اجزای او و زیرمجموعه‌اش فرض شده‌اند.
  • اما باز در دو بیت بعدی می‌خوانیم که ولی چون در نسبت با محمد (خواجه) قرار گیرد، واسطه‌ی رحمت عام الاهی قرار می‌گیرد و پیشوای گیتی و مینو می‌شود و در میان فرزندان آدم، جانشین خداوند بر زمین (خلیفه) می‌گردد.
  • از اینجا به بعد، بخش بیست و سوم آغاز می‌شود که عنوانش « تمثیل در بیان سیر مراتب نبوت و ولایت» است، اما بدنه‌اش ذکر بزرگی و عظمت پیامبر اسلام است و از این نظر تا حدودی در مقابل نگرش عارفانه و در کنار رویکرد شریعت‌مدار قرار می‌گیرد. تمایز اصلی این دو در شخصیت‌شناسی انسان کامل در آنجاست که وفاداران به شریعت برای آن که متن مدون مقدس خود را معتبر سازند، در بزرگ‌نمایی و ستایش پیامبری که آن متن را ابلاغ کرده می‌کوشند و گاه در این مورد اغراق می‌کنند. اهل شریعت در ایران هم گرانیگاه ستایش خود را حضرت محمد قرار می‌دادند و او را به کلی از همه‌ی آفریدگان دیگر برتر می‌شمردند. به شکلی که مفهوم انسان کامل گاه دلالت فلسفی و اخلاقی خود را از دست می‌داد و به امری خاص و یکه در تاریخ تبدیل می‌شد و به وجود پیامبر اسلام خلاصه می‌گشت.

این برداشت آشکارا زیر تاثیر دین مسیحیت قرار داشت که تصویری مشابه از پیامبرش می‌پرورد، و خود از ترکیب دو سنت یونانی-رومی و مصری سرچشمه گرفته بود، که اولی پیوند جنسی خدا (زئوس-ژوپیتر) با زنان انسانی و زایش نیمه خدایان را در اساطیر صورتبندی می‌کرد، و دومی فرعون را همچون تبلوری سیاسی از امر قدسی در نظر می‌گرفت. در مقابل این تصویر خاص و تشخص یافته، عارفان بر تقدس انسان به طور کلی تاکید داشتند و ادعای انسان-‌خدامدارانه‌ی کسانی مثل حلاج را برجسته می‌ساختند و تصویری عام و انتزاعی‌تر از انسان کامل به دست می‌دادند. این رویکرد ادامه‌ی مستقیم نگرش مغانه‌ای بود که سرشت انسان را با خداوند یکی می‌دانست و به همین خاطر در همه‌ی مردمان نشانه‌ای از تقدس را به رسمیت می‌شناخت. در این گفتمان عارفانه بود که صوفیان ولی را در برابر نبی قرار می‌دادند و در ستایش آن افراط می‌کردند. به لحاظ سیاسی هم این دوقطبی با کشمکش میان شیعه و سنی انطباقی داشت. به شکلی که در نظریه‌ی سیاسی خلافت که سنی‌ها بدان وفادار بودند، تکرار ناپذیر بودنِ جایگاه پیامبر اسلام و لزوم پیروی از جانشین و خلیفه‌ی او مورد تاکید بود. در حالی که مذاهب دیگر (اسماعیلیه، شیعه، قرمطیان، خوارج) به پیروی از شخصیتی فرهمند قایل بودند که ممکن بود هرکسی باشد، و با لطف و نظر الاهی و به خاطر ارتباط دوستانه و نزدیک با خداوند، به مقام امام و رهبر دست یابد. شبستری هرچند تا اینجای کار در چارچوب صوفیان و با ستایش از ولی بحث خود را پیش می‌برد، اما در اواخر کار چنان که دیدیم ناگهان چرخشی می‌کند و به جبهه‌ی ستایندگان پیامبر اسلام می‌پیوندد: چه نور آفتاب از شب جدا شد تو را صبح و طلوع و استوا شد دگر باره ز دور چرخ دوار زوال و عصر و مغرب شد پدیدار بود نور نبی خورشید اعظم گه از موسی پدید و گه ز آدم یعنی نور حق که از خداوند صادر می‌شود، به آفتابی می‌ماند که بسته به شرایط ممکن است شدید یا کم‌رمق باشد و به همین خاطر اوقات مختلف شبان‌روز را رقم می‌زند. نور در اصل یکسان است و پایدار، اما آنچه دگرگونی‌اش را ایجاب می‌کند، گردش اختران و گذر زمان است. به همین ترتیب در گذر تاریخ، نور حق به شیوه‌های گوناگون تجلی پیدا می‌کند و گاه‌های متفاوتی از تاریخ نبوت را پدید می‌آورد. حق خورشیدی است که با واسطه‌ی نبی بر عالم می‌تابد و بسته به آن میانجی، عصر آدم یا دوران موسی خوانده می‌شود. اگر تاریخ عالم را بخوانی مراتب را یکایک باز دانی ز خور هر دم ظهور سایه‌ای شد که آن معراج دین را پایه‌ای شد به این شکل تاریخ بشر، در اصل تاریخ انبیاء است که آن خود زنجیره‌ای از تجلی‌های پیاپی نور حق است. شبستری در پیروی از فلسفه‌ی تاریخ کهن مغانه اعتقاد داشت که فراز و فرودهای نور و ظلمت در زمان کرانمند در نهایت به چیرگی نور می‌انجامد. این همان نگاه خوش‌بینانه‌ی زرتشتی است که می‌گوید کشمکش اهورامزدا و اهریمن اگرچه سخت است و دیرپا و در سراسر تاریخ گیتی ادامه می‌یابد، اما در نهایت با پیروزی حق بر باطل خاتمه می‌یابد. شبستری همین چارچوب کلی را گرفته و آن را به تاریخ ظهور انبیاء تعمیم داده است. کاری که در جبهه‌ی متشرعین رایج بوده و همچون روشی برای بزرگداشت پیامبر اسلام کاربرد داشته است. زمان خواجه وقت استوا بود که از هر ظل و ظلمت مصطفا بود به خط استوا بر قامت راست ندارد سایه پیش و پس چپ و راست چو کرد او بر صراط حق اقامت به امر «فاستقم» می‌داشت قامت نبودش سایه کان دارد سیاهی زهی نور خدا ظل الهی شبستری می‌گوید هریک از پیامبران نوری را در گیتی می‌افشاندند و در مقابل با سایه‌ای دست به گریبان بودند. چون هریک به ساعتی از شبان‌روز می‌ماندندکه در آن خورشید با زاویه‌ای بر زمین می‌تابد و ضمنِ روشن کردن همه جا، سایه‌هایی هم پدید می‌آورد. اما در این بین پیامبر اسلام در زمانی بهینه -یعنی سر ظهر- برانگیخته شده و مقیم موقعیتی است که در آن خورشید مستقیم از بالای سر می‌تابد و به همین خاطر سایه‌ای ایجاد نمی‌کند. پیامبر چون خودش سایه‌ی خداوند (ظل‌الله) بوده، سایه‌ای جز نور بر اطراف نمی‌پراکنده و به این ترتیب لحظه‌ی چیرگی کامل نور بر ظلمت را نشان می‌دهد. وِرا قبله میان غرب و شرق است ازیرا در میان نور غرق است به دست او چو شیطان شد مسلمان به زیر پای او شد سایه پنهان مراتب جمله زیر پایه‌ی اوست وجود خاکیان از سایه‌ی اوست این نکته البته به جای خود باقی است که حتا در ساعت نیمروز هم سایه‌ای کوچک در زیر پای افراد می‌افتد. این سایه که جان‌سخت‌ترین ظلمت است و مقاوم‌ترین و سرکش‌ترین معارضِ نور، شیطان است. شبستری این استعاره را ادامه داده و می‌گوید به همان شکلی که در ظهر سایه در زیر پای آدم می‌افتد، سایه‌ی شیطان هم در زیر پای محمد منکوب و خوار می‌شود و به این شکل حتا شیطان هم تسلیم خداوند می‌شود و اسلام می‌آورد. در بیت آخر شبستری به جرگه‌ی متشرعانی می‌پیوندد که گرایشی به صوفیان داشته‌اند، اما پیامبر را همچنان از ولی برتر می‌شمردند. از دید ایشان است که محور کائنات بودنِ انسان، به گرانیگاه هستی بودنِ محمد فرو کاسته می‌شود و به این ترتیب پیامبر اسلام که شیطان را همچون سایه‌ای در زیر پای خود فرو می‌کوبد، در ضمن سرور کائنات هم هست و جایگاهی هستی‌شناسانه پیدا می‌کند. به شکلی که کل گیتی را می‌شود همچون سایه‌ی او در نظر گرفت. ز نورش شد ولایت سایه گستر مشارق با مغارب شد برابر ز هر سایه که اول گشت حاصل در آخر شد یکی دیگر مقابل کنون هر عالمی باشد ز امت رسولی را مقابل در نبوت نبی چون در نبوت بود اکمل بود از هر ولی ناچار افضل پس نور حق که از پیامبر بیرون می‌تراود، سایه‌ای نیز پدید می‌آورد. این سایه در ضمن نشانه‌ی حضور نور است و دامنه‌ی انتشار آن را نشان می‌دهد. این ترکیب نور و سایه به ظاهر و باطن و از این رو به ولی و نبی می‌ماند. این دوقطبی همه جا هست و به همین خاطر هر قومی که پیامبری دارد، همراه با او صاحب ولی هم هست. اما از دید شبستری پیامبر اسلام چون انسان کامل است، بر ولی برتری دارد. ولایت شد به خاتم جمله ظاهر بر اول نقطه هم ختم آمد آخر از او عالم شود پر امن و ایمان جماد و جانور یابد از او جان نماند در جهان یک نفس کافر شود عدل حقیقی جمله ظاهر بود از سر وحدت واقف حق در او پیدا نماید وجه مطلق نقطه‌ی اوج سلسله‌ی نبوت پیامبر اسلام است و از این رو او حد اعلای تحول انسان کامل هم هست. شبستری در این چهار بیت او را به رسم صوفیان وفادار به سنت مذهبی رایج، در موقعیتی هستی‌شناسانه تصویر کرده و او را محوری کلیدی دانسته که جان و پویایی جانداران و هستندگان را تعیین می‌کند و همچون واسطه‌ی فیض، انوار مهر خداوندی را به موجودات منتقل می‌کند. به همین خاطر ولایت در نقطه‌ی پایانی خود با او پیوند برقرار می‌کند.