تاریخ نگاری سیستمی: روشی شرح شناسانه

از ویکی زروان
نسخهٔ تاریخ ‏۲۵ مارس ۲۰۱۴، ساعت ۱۳:۴۱ توسط Mahdieh (بحث | مشارکت‌ها)

(تفاوت) → نسخهٔ قدیمی‌تر | نمایش نسخهٔ فعلی (تفاوت) | نسخهٔ جدیدتر ← (تفاوت)
پرش به: ناوبری، جستجو

کلید واژگان

تاریخ‌نگاری، سنت تاریخ‌نگاری ایرانی، تاریخ‌نگاری مدرن، تاریخ‌نگاری غربی

من،‌ هویت ایرانی، من ایرانی

نظریه‌ی سیستم‌های پیچیده، نظریه‌ی روان‌شناسی خودانگاره‌، نظریه‌ی قدرت، نظریه‌ی منش‌ها

سطح زیستی، سطح روانی، سطح اجتماعی، سطح فرهنگی؛‌ سلسله‌مراتب فراز

بدن، نظام شخصیتی، نهاد اجتماعی، منش‌

بقا، لذت، قدرت، معنا (قلبم)

جفت‌های متضاد معنایی(جم)

نگرش زروانی

فضای حالت، خط‌‌راهه، چیزها و رخدادها، اکنون و اینجا، ساختار و کارکرد، تقارن


پیش درآمد

هر نوع پرداختنی به تاریخ، اگر بخواهد از سطح وقایع‌نگاریِ سنتی و تحریفِ رخدادها به نفع ساختار قدرتی خاص و زودگذر فراتر رود، نیاز به چارچوبی نظریدارد که نقدپذیر، روشن و مستدل باشد.‌ شاید دلیل زوال سنت تاریخنگاریِ ایرانی را بتوان در انقراض تدریجی چارچوب‌هایی عقلانی و نظری دانست که روزگاری بر سنت تاریخ‌نگاریِ ما حاکم بود و امروز به دلیل ناسازگاری با شرایط زمانه دیگر تاثیرگذار نیست.

طبری و بیهقی و فضل‌الله همدانی در زمانی که تاریخ‌های خویش را می‌نگاشتند، چارچوبی نظری در اندیشه و پیش‌فرض‌هایی روشن، سنجیده، بحث‌شده و معمولاً نقد‌شده را در ذهن داشتند که روشِ دست‌ و‌ پنجه نرم‌کردن با شواهد و داده‌های انبوه و فراوانِ تاریخی را برای‌شان فراهم می‌کرد.

تاریخ در کل، پرداده‌ترین دانش بشری است؛ چراکه محتوای تمام دانش‌های دیگر را نیز می‌توان زیرمجموعه‌ای از آن و شعبه‌ای از تاریخِ دانش فرض کرد. از این روست که به نقشه‌ای و قطب‌نمایی و راهنمایی نیاز است تا عبور از میان این جنگل تاریک و انبوه ممکن شود‌ و ازدحام داده‌های معمولاً جذاب و خواندنی،‌ متن را به کشکولی از داده‌های بی‌ارتباط و بی‌سر و ته تبدیل نکند.

هر نوع پرداختنی به تاریخ، اگر بخواهد از سطح وقایع‌نگاریِ سنتی و تحریفِ رخدادها به نفع ساختار قدرتی خاص و زودگذر فراتر رود، نیاز به چارچوبی نظری دارد که نقدپذیر، روشن و مستدل باشد.‌ شاید دلیل زوال سنت تاریخنگاریِ ایرانی را بتوان در انقراض تدریجی چارچوب‌هایی عقلانی و نظری دانست که روزگاری بر سنت تاریخ‌نگاریِ ما حاکم بود و امروز به دلیل ناسازگاری با شرایط زمانه دیگر تاثیرگذار نیست.

سنت تاریخ‌نگاریِ ایرانی، به دلیل ورود سنتِ نیرومند‌تر و سنجیده‌ترِ غربی که از سویی با دانش مدرن و کارآمد و از سوی دیگر با فنون پیشرفته‌ی باستان‌شناسی و تاریخ‌سنجی و از جنبه‌ی دیگر با اقتدار سیاسیِ نهفته در تمدنِ غربی آغشته شده بود، در ایران‌زمین چندان به سرعت جایگزین روش‌های دیرینه شد که مهلت بازاندیشی و نقد و بازخوانی روششناسیِ مورخان قدیمیِ ایرانی را از میان برد. این‌ البته بدان معنا نیست که پیش‌فرض‌های بلعمی و بیهقی را درست بدانم یا چارچوب نظری فضل‌الله همدانی و حافظ‌ابرو را برای جهان امروز شایسته و کارآمد بدانم؛ چراکه خود نیز به برتری فنون استدلالی و داده‌گیریِ دانش مدرن بر روش‌های سنتی خودمان باور دارم و حتی دستاوردهای نظری و چارچوب‌های استنتاجیِ بسیاری را که امروز در محافل علمی و به ‌روزِ جهان مطرح و مهم است، نیز می‌پسندم و می‌پذیرم، اما چنین می‌فهمم که نادیده‌انگاشتنِ سنت دیرینه‌ی تاریخ‌نگاریِ ایرانی و بسنده‌کردن به روایتی ‌-‌هرچند گه‌گاه دلپذیر‌- که غربیان از تاریخ ایرانیان به دست داده‌اند، از سویی، راه را بر فهمِ درون‌زاد و خود‌جوشِ ما از خودمان بسته است و از سوی دیگر، تمدنِ غربی و سنت تاریخ‌نگاریِ مدرن را از نقدی بیرونی و چارچوبی رقیب و بارور محروم کرده است. به بیان دیگر، چنین می‌اندیشم که حجم داده‌های تاریخیِ ثبت‌شده در قلمروی ایران‌زمین و دیر‌پاییِ ساختارهای اجتماعی و فرهنگی در این مرز و بوم چندان چشمگیر و غنی است که امکانِ بر‌ساختن نظریه‌ای به کلی نو برای فهم رخداد‌‌های تاریخی را به دست می‌دهد. نظریهای که در سطحی جهانی امکان نقد و بازاندیشی در پیش‌فرض‌های سنت تاریخ‌نگاریِ غربی را به دست دهد‌ و به این ترتیب بسیاری از خطاها را اصلاح کند. به همین روی نظریه‌ای برای بازتعریفِ هویت ایرانیلزوم و ضرورت دارد تا با تکیه بر آن، ما؛ خودمان باشیم و نه رو‌نوشتی به زور گنجانده‌شده در قالبی نظری که دانشمندانی معمولاً خوش‌نیت، در زمینه‌ی تاریخی و اجتماعیِ ویژه‌ی خویش و در افق خاصِ پیش‌داشت‌های خویش بر‌ساخته‌اند. از این رو، متن کنونی را باید تلاشی دانست برای تحقق طرحِ بلند‌پروازانه‌ی دستیابی‌ به یک تاریخ جدید و روزآمدِ ایرانی؛ نه به عنوان زیرشاخه‌ای از تاریخ‌های مدرن مرسوم که آن رو‌نوشتی و جمع‌بندی‌ای از آرای معمولاً ساده‌انگارانه‌ی غیر‌ایرانیان است و نه به مثابه‌ی ابزاری ایدئولوژیک برای اثبات برتریِ نژاد و دودمان و فرهنگ و آیین و دینی خاص که این یک نیز جز شعبده‌ی قانعانِ به ‌اندک و جعبه‌ابزارِ حقه‌بازیِ سیاستمداران نیست، برعکس؛ سرِ آن دارم تا با تکیه بر چارچوب نظریِ ویژه‌ای، روایتی از تاریخ ایران‌زمین به دست دهم که نقدپذیر، همه‌جانبه و زاینده باشد و در عین حال به پرسشِ اصلیِ چگونگیِ پیدایش و دگردیسیِ منِ ایرانی متمرکز باشد؛‌ چرا‌که این ماموریت، یعنی بازسازی و بازآفرینی منِ ایرانی را بزرگ‌ترین و بارآور‌ترین کرداری می‌بینم که در اکنون و اینجا از من و ما بر می‌آید که اگر رخ دهد،منش‌های پرمعنای تمدنی دیرینه و سرنوشت تاریخیِ نسلی بی‌گناه و آسیب‌دیده و آیندهی تاریخیِ جمعیتی ۲۰۰ میلیون نفره را نجات خواهد داد‌ و بختی فراهم خواهد آورد برای باز‌بینی و باز‌اندیشی و شاید اصلاحِ کژروی‌های بسیاری که در تمدنِ مدرن نهادینه شده است.

نظریه‌ای برای بازتعریفِ هویت ایرانی لزوم و ضرورت دارد تا با تکیه بر آن، ما؛ خودمان باشیم و نه رو‌نوشتی به زور گنجانده‌شده در قالبی نظری که دانشمندانی معمولاً خوش‌نیت، در زمینه‌ی تاریخی و اجتماعیِ ویژه‌ی خویش و در افق خاصِ پیش‌داشت‌های خویش بر‌ساخته‌اند. از این رو، متن کنونی را باید تلاشی دانست برای تحقق طرحِ بلند‌پروازانه‌ی دستیابی‌ به یک تاریخ جدید و روزآمدِ ایرانی.

چارچوب نظری این نوشتار، از دو نظریه‌ی کلان در زمینه‌ی تحول نظام‌های اجتماعی‌-‌فرهنگی و روان‌شناختی برساخته شده‌ است. سرمشق نظری سیستمی -‌چنانکه به تدریج در میان طبقه‌ی متخصص نیز مقبولیت می‌یابد‌- به ظاهر ابزاری کار‌آمد و سود‌مند برای فهمِ رخدادهایی به پیچیدگیِ تاریخ است. از این رو سر‌مشق نظری خویش را نظریه‌ی سیستم‌های پیچیده برگزیده‌ام و در این زمینه سه کتاب در ارتباط با سه سطحِ روانی، اجتماعی و فرهنگیپرداختهام که به ترتیب روان‌شناسی خود‌انگاره، نظریه‌ی قدرت و نظریه‌ی منش‌ها نامیده می‌شود. این سه در ترکیب با یکدیگر، چارچوب نظری فراگیری را برمی‌سازد که آماجشان؛ بازسازی فهمِ امروزین ما از مفهوم من[۱] است.

به عنوان تدبیری روش‌شناسانه، این پیش‌فرض را پذیرفته‌ام که تمام رخداد‌های مربوط به من، می‌تواند در چهار سطحِ سلسله‌مراتبیِ متمایز اما بر هم افتاده، درک و تحلیل شود. این چهار، عبارت از سطوح زیستی، روانی، اجتماعی و فرهنگی است که به اختصار «فراز» نامیده می‌شود. بر مبنای چارچوب نظری پیشنهادی‌ام در هر یک از این سطوح، سیستمی پایه در نظر گرفته می‌شود که هرکدامشان یک سیستمِ پیچیده و خود‌سازمانده‌ی تکاملی است. این‌ها عبارت از بدن، نظام شخصیتی، نهاد اجتماعی و منش است. هر یک از این نظام‌ها در سطح خاص خود، برای بیشینه‌کردنِمتغیری مرکزی تلاش می‌کند‌ و بر اساس پویاییِ آن متغیر می‌توان رفتار و دینامیسمِ عمومی سطحِ یاد‌شده را تحلیل کرد. متغیرهای یاد‌شده عبارت از بقادر سطح زیستی، لذت در سطح روانی، قدرت در سطح اجتماعی و معنا در سطح فرهنگی است که بر اساس سرواژه‌های‌شان «قلبم» ‌نامیده می‌شود. این چهار سطحِ «فراز» و آن چهار سیستم و آن چهار متغیر،‌ در واقع پدیدارهایی یگانه است که ما به دلیل پیکر‌بندی خاصِ دستگاه شناختی و حسی‌مان و ضرورت‌های روش‌شناسانه برای دستیابی به مدلی تحلیلی و دقیق در چهار برش گوناگون با مقیاس‌هایی متفاوت بررسی‌شان می‌کنیم.

به عنوان تدبیری روش‌شناسانه، این پیش‌فرض را پذیرفته‌ام که تمام رخداد‌های مربوط به من، می‌تواند در چهار سطحِ سلسله‌مراتبیِ متمایز اما بر هم افتاده، درک و تحلیل شود. این چهار، عبارت از سطوح زیستی، روانی، اجتماعی و فرهنگی است که به اختصار «فراز» نامیده می‌شود.

فرض بر این است که چهار سطحِ یادشده،‌ به کمک نظریه‌هایی موضعی قابل صورت‌بندی است؛ یعنی نظریه‌ی عمومی تکامل که امروزه کاملاً با دیدگاه سیستمی پیوند خورده است، در سطح زیست‌شناختی، پویاییِ کلی بدن‌های جویای بقا را به خوبی صورت‌بندی می‌کند، اما ایراد در آنجاست که نظریه‌ای عام و فراگیر که سه سطحِ دیگر را در ارتباط با آن به شکلی سازگار تحلیل کند‌، در دست نیست. هر ‌چند در هر سطح، چند نظریه‌ی رقیب وجود دارد که با چفت و بست‌هایی به نظریه‌های سطوح بالا و پایینِ خود متصل می‌شود. مثلاً امروزه سطح روانی با پنج نظریه‌ی عمدهی روان‌کاوانه، رفتار‌گرایانه،کنش متقابل نمادین، شناختی‌ و سیستمی وجود دارد که این آخری تداومِ نگرش گشتالت است که با داده‌های رویکرد شناختی، بازسازی شده است یا مثلاً در سطح جامعه‌شناختی با نظریه‌های رقیبِ گوناگونی روبرو هستیم که نومارکسیسم، نوکارکردگرایی، اتنومتدولوژی، نظریه‌ی سیستمی وپدیدارگرایی نمونه‌هایی از آن است. در سطح فرهنگی اما، با فقرِ آشکارِ نظریه‌های جدی روبرو هستیم و تنها برداشت‌ها و انگاره‌هایی تاریخی یا زبان‌شناسانه داریم که هرگز به سطح یک نظریه‌ی عام و فراگیر ارتقا نیافته‌ است.

نظریهی منش‌ها؛ چارچوبی نظری است که رخدادهای سطح فرهنگی را مدل‌سازی و تحلیل می‌کند. نظریه‌ی قدرت؛ پدیدارها و پویاییِ سطح اجتماعی را مورد وارسی قرار می‌دهد.

نظریه‌ی روان‌شناسی خود‌انگاره؛ تحلیلِ پویایی و پیچیدگیِ سطح روانی را آماج می‌کند.

متغیرهای یاد‌شده عبارت از بقا در سطح زیستی، لذت در سطح روانی، قدرت در سطح اجتماعی و معنا در سطح فرهنگی است که بر اساس سرواژه‌های‌شان «قلبم» ‌نامیده می‌شود. این چهار سطحِ «فراز» و آن چهار سیستم و آن چهار متغیر،‌ در واقع پدیدارهایی یگانه است که ما به دلیل پیکر‌بندی خاصِ دستگاه شناختی و حسی‌مان و ضرورت‌های روش‌شناسانه برای دستیابی به مدلی تحلیلی و دقیق در چهار برش گوناگون با مقیاس‌هایی متفاوت بررسی‌شان می‌کنیم.

این سه نظریه، در کنار نظریه‌ی عمومی تکامل که سطح زیستی را فهم‌پذیر می‌کند، چارچوبی نظری را بر‌می‌سازد که گاه با نام «نگرش زروانی»[۲] مورد اشاره واقع می‌شود و مدعیِ پیکربندی کلیتِ عناصرِ مفهومیِ مربوط به من است.

هنگام روایت‌کردنِ تاریخِ تحولِ من در ایران‌زمین و تحلیل الگوهای ظهور و سقوط قالب‌های گوناگون برای منِ ایرانی بر این چارچوب نظری تکیه خواهم کرد‌ و مفاهیم و ابزارهای نظریِ بر‌آمده از آن را در زمینه‌ی داده‌های تاریخی به کار خواهم بست و پرسش‌هایی برآمده از این سرمشق نظری را طرح خواهم کرد و در پاسخ‌گویی به آن‌ها خواهم کوشید. از این رو تاریخِ بدن‌ها، تاریخِ نظام‌های شخصیتی، تاریخِ نهادهای اجتماعی و تاریخِ منش‌ها را خواهم نوشت تا به تصویری از تاریخِ عمومیِ من دست یابم و این به معنای پرداختن به سرگذشتِ بقا، لذت، قدرت و معنا نیز‌ هست.

ایران‌زمین از بسیاری جنبه‌ها اهمیت دارد. یکی از آن‌ها، دیرپاییِ شگفت‌انگیزِ این تمدن در درازنای زمان و دیگری، گستردگیِ خیره‌کنندهی نفوذ آن در پهنهی مکان است. علت ویژگی دوم، روشن است؛ ایران‌زمین بر میانهی جهان قرار دارد. بین دو قلمروی بزرگ تمدنیِ شرقی و غربی و در محل اتصال سه نژاد اصلی‌ و در اقلیمی که زایندهی نخستین هستههای تمدن و شهرنشینی بود. حرکت در جهان باستان، اگر قرار بود در سطحی جهانی انجام شود، باید لزوماً از مجرای ایران‌زمین انجام می‌شد و این امر خواه‌ناخواه به اثرگذاری و اثرپذیری و نفوذِ تاریخیِ تمدن ایرانی منتهی شده است، اما دلیلِ ویژگی نخست را به گمانم باید در ساختار‌یافتگیِ ویژهی منِ ایرانی جست‌وجو کرد و سازش‌پذیریِ عجیبش با تمام تنش‌های قابل تصور و ارتباطی ویژه که با بقا، لذت، قدرت و معنا برقرار کرده است. از این روست که مرور تاریخ تحول آن،‌ در این روزگارِ بی‌مهری با تاریخ‌های حجیم و محبوبیتِ تاریخچه‌های جزئی و خُرد، برای ما ایرانیان و برای همگانی که به تداوم تاریخیِ خویش می‌اندیشند، اهمیت دارد.

تاریخ؛ علمِ ردیابیِ ریشه‌ها، تمایزیافتگی‌ها، پیوستگی‌ها و دگردیسی‌ها‌ست.

در این معنا، تاریخِ ایران‌زمین؛ مرجعی است که در نظر داشتنش برای نگاشتنِ تمام تاریخ‌های دیگر -به جز تاریخ‌های منطقه‌ایِ آفریقای جنوب صحرا و آمریکای پیشا‌کلمب و شاید دوره‌هایی از چین باستان‌- ضرورت دارد. خاستگاهِ بی‌شمار چیزهای مهم و مرسوم و آشنا -از شلوار و شراب گرفته‌ تا بهشت و دوزخ و خدای یگانه‌ی متعالی‌- در این سرزمین بوده و بنابراین نادیده‌انگاشتنِ آنچه در این زمینه رخ داده است، برای مورخان در بهترین حالت؛ اشتباه و در بدترین حالت؛‌ تحریفی آگاهانه را به ارمغان خواهد آورد.

تاریخ؛ فضای حالتی است که خط‌‌‌راهه‌هایی بی‌شمار و بسیار گوناگون در آن گسترده شده‌ است. خط‌‌‌راهه‌هایی که از تجربه‌کردنِ الگوهای متنوعی از زیستن، اندیشیدن و بودن پدید می‌آمده و معمولاً تا روزگار ما تداوم نداشته است.

تاریخ؛ علمِ ردیابیِ ریشه‌ها، تمایزیافتگی‌ها، پیوستگی‌ها و دگردیسی‌ها‌ست. در این معنا، تاریخِ ایران‌زمین؛ مرجعی است که در نظر داشتنش برای نگاشتنِ تمام تاریخ‌های دیگر -به جز تاریخ‌های منطقه‌ایِ آفریقای جنوب صحرا و آمریکای پیشا‌کلمب و شاید دوره‌هایی از چین باستان‌- ضرورت دارد. خاستگاهِ بی‌شمار چیزهای مهم و مرسوم و آشنا -از شلوار و شراب گرفته‌ تا بهشت و دوزخ و خدای یگانه‌ی متعالی‌- در این سرزمین بوده و بنابراین نادیده‌انگاشتنِ آنچه در این زمینه رخ داده است، برای مورخان در بهترین حالت؛ اشتباه و در بدترین حالت؛‌ تحریفی آگاهانه را به ارمغان خواهد آورد.

اصولاً خواندن‌ و نوشتن تاریخ، از این رو ضرورت دارد که چشمان ما را به افق‌های ناآشنا و دور از ذهن، اما ممکن و تحقق‌یافته از هستی‌داشتن میگشاید و با قرار‌دادنمان در زمینه‌ای گسترده از این خط‌‌‌راهه‌ها، امکان نقد بیرونی و منصفانه‌ی شیوه‌ی بودنِ خودمان را و خط‌‌راهه‌ی خویش را به دست می‌دهد. فراهم‌کردنِ این بخت، به ویژه در وارسیِ تاریخ ایران‌زمین برجستگی و درخشش بیش‌تری دارد؛ چراکه در اینجاست که برای مدتی به درازنای کل تاریخ تمدن، تقریباً تمام اقوام و تمام ادیان و تمام نژادها و تمام زبان‌ها -باز به استثنای مقیمان آمریکای باستان و آفریقای زیر صحرا- در هم آمیخته‌اند و از هم وام‌گیری کرده‌اند و با یکدیگر ستیزیده‌اند و خط‌راهه‌هایی نو و بدیع را پدیدار ساخته‌اند. این غنای سترگ از الگوهای متنوع و واگرا برای هستی‌داشتن، بزرگ‌ترین سرمایه‌ی تاریخ ایران‌زمین و بزرگ‌ترین دلیل برای ضرورتِ پرداختن به آن است.

تاریخ را در چشم‌اندازی سنتی، بازگوکردنِ ماجرای زندگی شاهان می‌دانستند. این مرده‌ریگِ قدیمی که دستِ‌ بر قضا در ایران‌زمین و مصر نیز ریشه دارد، هنوز ستون فقرات بیش‌تر تاریخهای معتبر و مشهور را تشکیل می‌دهد. دلیل آن هم بسیار روشن است؛ روایت‌کردن تاریخ، به نگارش و پراکندن برداشتی در موردرخدادها وابسته است که خواه‌ناخواه، مشروعیت و معنا‌ی چیزها و رخدادهای حاضر در اکنون و اینجا را تعیین می‌کند و بنابراین با قدرت پیوند می‌خورد و به امری سیاسی تبدیل می‌شود. تاریخ‌های ما سیاست‌زده است؛ چون از سوی نهادهایی سیاسی و با اهدافی سیاسی نگاشته شده‌ است.

تاریخ کنونی را اما، با فراغت از چشمداشت‌های سیاسی و با هدفی دیگر می‌نگارم؛ سرنوشت منِ ایرانی است که در مرکز توجه من قرار دارد،‌ نه حیات و مماتِ ساخت سیاسیِ خاصی یا نظام اجتماعیِ ویژهای. از این رو نگاه خود را بر ایرانی در تمامیتِ تکثر و تنوعش متمرکز خواهم کرد. بی‌اعتنا به اینکه از چه نژادی، چه قومی، چه زبانی، چه دینی‌ و چه گرایش هنری یا ادبی‌ای برخاسته باشد. تنها با نگاشتنِ این تاریخِ منِ ایرانی است که می‌توان آن فضای حالت را در کلیتِ ارزشمندش پیمود و آن پهنه‌ی از یاد‌رفته و فراموش‌شده از تجربه‌های هستی‌شناسانه را درنوشت و به درکی ژرف‌تر در مورد موقعیت امروزین خویش پی برد. این کار البته در کنار گرایش‌های شخصی و خاصِ نگارنده انجام می‌شود که به عنوان یک ایرانی و یک انسان، خواستارِ وضعیتی مطلوب و موقعیتی آرمانی برای خویش، اطرافیان، آدمیان‌ و تمامی زندگان است و به همین دلیل در نهایت پیوندی نیرومند با قدرت برقرار می‌کند، اما اینپیوندی پسینی است؛ یعنی دستیابی به آن، درک تاریخیِ دقیق را پیش‌نیاز و زیربنای خواستِ خود می‌گیرد، نه پیامد و نتیجه‌اش و به همین دلیل هم به گمان من خردمندانه‌تر است.

تاریخ؛ انباشتی است از چیزها و رخدادها که در زمان‌ها و مکان‌های ویژه‌ای وجود داشته‌ است.این چیزها و رخدادها را در هر چهار سطح «فراز» می‌توان شناسایی کرد.

تاریخ؛ انباشتی است از چیزها و رخدادها که در زمان‌ها و مکان‌های ویژه‌ای وجود داشته‌ است.

این چیزها و رخدادها را در هر چهار سطح «فراز» می‌توان شناسایی کرد:

در سطح زیستی؛ بدن‌هایی زنده بوده‌اند که می‌خوردند و می‌آشامیدند و جفت‌گیری می‌کردند و بیمار می‌شدند و روش‌های گوناگونی برای بهره‌برداری از لوله‌های گوارش و عضلانی/عصبی و دفعی/تناسلیِ خود ابداع می‌کردند. گوسفندان و آدمیان، باکتری‌ها و درختان و رنگ‌ها و شکل‌ها و ریخت‌ها، برسازنده‌یچیزهای سطح زیستی‌اند و الگوهای گوناگونِ کارکردنِ لوله‌های سه‌گانهی یادشده و شیوهای که ماده، انرژی و اطلاعات را پردازش می‌کند، رخدادهای این سطح است.

در سطح روانی‌ که نسبت به سطحِ سختِ‌ زیستی، نر‌م‌افزاری می‌نماید، چیزها و رخدادها بسیار در هم تنیده‌اند. ساختارهای روان‌شناختیِ خاص، هیجان‌ها و عواطف، مهارت‌های شناختی، ساز و کارهای لذت‌بردن و رنج‌کشیدن و زیر‌واحدهای شناسنده و انتخابگر و مدیریت‌کننده‌ی نظام شخصیتیچیزهای این سطح است و کارکرد همین عناصر، رخدادهایی است که در قالب رفتارهای انسانی در سطحی فردی بروز می‌کند.

در سطح اجتماعی، اما بار دیگر با لایه‌ای سخت‌افزاری روبرو هستیم. از این روست که چیزهایی آشکار و روشن داریم: بناها، معماری‌ها، ابزارها، آثار هنری، سازمان‌ها و خانواده‌ها و قبایل در کلیتِ تنومند و تناسخِ جسمانی‌شان و همچنین جامه‌ها و خوراک‌ها و دست‌ساخته‌ها. رخدادها در این سطح، ازکارکردِ نهادها برمی‌آمده است: مناسک کلان و مراسم اجتماعی، کنش‌های متقابل خُرد و جریان‌های اجتماعی کلان، جنگ‌ها و تجارت‌ها و فن‌آوری‌ها و تولیدهای صنعتی در زمره‌ی این رخدادها به شمار می‌رود.

سطح فرهنگی؛ به برابرنهادِ کلانِ سطح روانی می‌ماند، از این رو که در این لایه نیز چیزها و رخدادها به هم گره خورده و در هم تنیده شده‌ است. چیزهای این لایه عبارت از واژگان و عناصرِ زبانی و نمادها و رمزگان و سرنمون‌هاست و رخدادها؛ شیوه‌هایی است که این نشانگان برای رمزگذاریِ پدیدارهابه کار گرفته می‌شود و روشی که از مجرای آن، معنا را میآفرینند و بازتولید می‌کنند.

بر این مبنا، تاریخ موردنظر ما؛ تاریخِ چیزها و رخدادهایی است که در سطوح گوناگونِ «فراز» پراکنده شده‌اند.

تنها زمانی می‌توان به روایتی منسجم و فراگیر از تاریخِ یک تمدن دست یافت که تمام این چیزها و رخدادها در پیکره‌ای عمومی و هم‌سازگار در کنار هم گنجیده شود، اما جادوی زمان آن است که این پیوندِ فراگیر و شاملِ تمام چیزها و رخدادها، تنها یک‌ بار و به شکلی بسیار موقت تحقق می‌یابد و آن‌ هم در زمان اکنون است. از این رو تمام آنچه که مورخ بدان دسترسی دارد، سایه و ویرانه‌ی چیزها و رخدادهاست. ردپاهای چیزها و بازتاب و تاثیرِ رخدادها،‌ تنها مواد اولیهای است که در اختیار ما قرار دارد. این مواد اولیه نیز به شکلی سخت ویرانگرانه در معرض تاخت و تازِ دو نوع نیروی کاملاً متمایز قرار دارد؛ یک سو، روندهای طبیعیِ آنتروپیک با بینظمی و خصلت کاتوره‌ای‌شان دست‌اندرکار است تا نظم‌ها را از هم بپاشد و تمایزها را از میان بردارد وتقارن را بر همه جا حاکم کند و از سوی دیگر نظام‌های شکل‌دهنده به اکنون قرار دارد که به شکلی متمرکز و سازمان‌یافته به قلب، تحریف و بازسازیِ بقایای بازمانده از گذشته مشغول است تا اکنون را بر پایه‌هایی تنظیم‌شده استوار دارد و اختلال‌هایی را که از گذشته در حال، رخنه میکند کنترل کند.

بر این مبنا، میرایی و ناپایداریِ ذاتی این عناصر،‌ در کنار تلاشِ ساز و کارهای قدرتِ جاری در زمان حال،‌ نیروهایی است که دسترسیِ مورخ به چیزها و رخدادهای گذشته را به امری نادر و کمیاب تبدیل می‌کند.

هنگام نگاشتن تاریخ، باید این کاستیِ بنیادین را فهمید‌ و پذیرفت و در سایه‌ی قطعیت‌نداشتن ناشی از آن به کارِ روایت‌کردنِ داستانِ گذشته پرداخت. این نبود قطعیت از سویی،‌ فروتنیِ علمی را برای مورخ به ارمغان می‌آورد و از سوی دیگر، کارِ بازسازیِ گذشته را به تجسسی پلیسی مانند می‌کند؛ چراکه در اینجا نیز باید برگه‌هایی جسته و گریخته برای بازسازی صحنه‌ای مناقشه‌آمیز در کنار هم قرار گیرد تا شاید گناهکار و بی‌گناه از هم جدا شوند و عدالتی در سطحی برقرار شود.


جعبه‌ی ابزار تاریخ‌پژوهان

بر مبنای آنچه گذشت، می‌توان به چارچوب معناییِ بحثی که بدان خواهیم پرداخت، کمی دقیق‌تر نگریست‌. پیش از ورود به بحث، تعریف چند کلید‌واژه و رده‌بندی عناصرِ معنایی‌ای که به کارِ «نوشتن تاریخ» می‌آید، ضرورت دارد. پس در اینجا به مرور برخی از مفاهیم و باز‌شناسیِ محتویات جعبه‌ی ابزار خویش می‌پردازم:

نخست: تاریخ؛ روایتی درباره‌ی سرگذشتِ یک نظام تکاملی و سیر تحول آن در زمینه‌ی زمان-‌مکان است که ادعای راست‌بودن داشته باشد.

روایت‌بودنِ تاریخ؛ بدان معناست که آن را همچون یک منش در نظر می‌گیریم؛ یعنی تاریخ، ساختاری معنایی است که در قالبی زبانی صورت‌بندی شده باشد و ساختار کردارهای آدمیانِ حامل خود را تغییر دهد.

تاریخ با حقیقت ارتباطی برقرار می‌کند؛ یعنی ادعای راستی دارد و خود را توصیفی از آنچه که به واقع در گذشته رخ‌ داده است، قلمداد می‌کند. از این مجرا، روایتِ تاریخی همواره با قدرت و با اکنون پیوند دارد، هرچند در تاریخ‌های مرسوم این ارتباط با مهارت پنهان می‌شود.

تاریخ به صورت‌بندی و شرحِ سرگذشتِ یک نظام تکاملی می‌پردازد؛ یعنی برای تمام نظام‌های تکاملی -‌در تمام سطوح پیچیدگی‌‌- می‌توان روایت‌‌هایی تاریخی به دست داد. می‌توان تاریخِ بدن‌ها، گونه‌ها، تمدن‌ها، فرهنگ‌ها، منش‌ها، نهادهای اجتماعی، قبایل، گروه‌های قومی و جمعیتی، زبان‌ها و… را نوشت. در واقع بخش مهمی از این تاریخ‌ها، هم‌‌اکنون وجود دارد و معمولاً با تمرکز بر موضوعی خاص و غفلت از سیستم‌های تکاملیِ وابسته بدان،روایتی ساده‌شده را به دست میدهد. چنین است تاریخ کلاسیک که بیش‌تر سرگذشت تحول نهادهای سیاسی است و تاریخ طبیعی که بررسی سرگذشت گونه‌ها و جمعیت‌های جانوری و گیاهی و سیستم‌های زمین‌شناختی است.

تا آنجایی که به بحث ما مربوط می‌شود، نظام‌های تکاملیِ مهم در فهمِ تاریخِ من به طور عام و منِ ایرانی به طور خاص، به چهار رده‌ی بدن، نظامشخصیتی، نهاد اجتماعی و منش محدود می‌شود. به عبارت دیگر، برای پرهیز از سردرگمی و سازماندهیِ انبوهِ داده‌های تاریخی، در چهار سطح توصیفیِفراز‌ به روایتِ تاریخی خواهیم‌ پرداخت.

دوم: ماده‌ی خامِ برسازنده‌ی تاریخ، از دو عنصر پایه تشکیل یافته که رخدادها و چیزهاست.

رخدادها؛ فرآیندها، جریان‌ها و اتفاق‌هایی است که در قالبی کارکردگرایانه و موقتی بر صحنه‌ی گیتی پدیدار می‌شود. رخداد، الگویی از پویاییِ هستی در چارچوبی زمانی‌-‌مکانی است که عمری کوتاه و تاثیری دیرپا دارد. رخدادها، اموری زودگذر و ناپایدار است که وضعیت هستی در هر برش زمانی‌-‌مکانی را تعیین و مسیرها و خط‌‌‌راهه‌های پیشاروی سیستم‌ها را در خوشه‌هایی تاریخمند محصور می‌کند.

در سطح زیستی، برخی از رخدادها عبارت از ظهور امراض نو، شیوع بیماری واگیردار، قحطی، خشکسالی، سیل، رام‌شدن جانوران و گیاهان، فرسایش خاک، دگردیسی بوم‌ و سایر روندهای حاکم بر چگونه زیستنِ بدنهاست.

در سطح روانی، برخی رخدادها عبارت از کردارهای روزانه، کارهای بزرگ مردم تاریخ‌ساز، زایش و زوال روش‌های تنظیم لذت و رنج، ظهور و سقوط نظام‌های انضباطی، ترفندهای انضباط اسفنکترها و تنظیم کارکرد لوله‌های سطح زیستی است و خلاصه آنکه، کل رخدادهای هیجانی و شناختیِ درون ذهن من‌ها.

در سطح اجتماعی برخی از این رخدادها را می‌توان به این ترتیب فهرست کرد: جنگ و صلح، درگیری و اتحاد اقوام و گروه‌ها و نهادها و دولت‌ها، پدیدار و ناپدیدشدنِ مسیرهای تجاری و برقرار‌ماندن یا از میان‌رفتن نظام‌های تبادل اقتصادی، پیدایش ادیان نو، جنبش‌های اجتماعی، حرکت‌های سیاسی و دگرگونی نظام‌های کنش متقابل میان افراد و نهادها.

و در سطح فرهنگی، مهم‌ترین رخدادها چنین است: پیدایش و زوال ادیان، ابداع و فراموشیِ فنون و شیوه‌های عملیاتی، ابداع خط، رواج زبان، شاخه‌زایی در زبان‌ها، نظریه‌ها، ادیان و ظهور گویش‌ها، نظریه‌های نو و فرقه‌ها و مرکزیت‌یافتنِ جفت‌های متضاد معنایی (جمها).

چیزها؛ تمام ساختارهایی است که در زمان‌‌-‌‌مکان پایدار باشد و شکلی ایستا و استوار از سازماندهیِ ماده و انرژی و اطلاعات را به نمایش بگذارد. چیزها، زمینه‌ای است که رخدادها درونشان ظاهر می‌شود و رخدادها، الگوهایی است که چیزها در قالبش با هم ارتباط برقرار می‌کنند.

در سطح زیستی؛ بدن‌ها، غذاها و فضولات، چیزهای برسازنده‌ی زیست‌بوم -‌از سنگ‌های پایا گرفته تا ابرهای پویا‌- و به ویژه عناصری مانند آب و خاک و نور و عوارض زمین‌شناختی نمونه‌هایی از چیزهاست.

تاریخ؛ توصیفی وابسته به مقیاس است، اما تاریخی کارآمد است که روایت‌های برآمده از این مقیاس‌های متفاوت را در قالب یک نظامِ منسجم با هم ترکیب کند؛ درست همانطور که این رخدادها و چیزهای دارای مقیاس‌های گوناگون، در ابتدای کار در جریان ظهور امر تاریخی با هم پیوند داشته‌اند.

در سطح روانی؛ چیزها حالات گوناگون عاطفی‌‌-‌‌هیجانی، من‌های متمایز و تشخص‌یافته در کالبد جسمانی‌شان است، چیزهایی که این منها مالک آن پنداشته می‌شود و اشیایی (مانند لباس) که از مجرای مالکیت‌ یا هر نوع رابطه‌ی ذهنیِ دیگر، پیکربندی نظام شخصیتی را رمزگذاری و تثبیت کند.

در سطح اجتماعی؛ چیزها عبارت از راه‌ها، ساختمان‌ها، شهرها، بناهای مهم، معبدها، دژها، مراکز تجاری و تمام چیزهایی است که مثل یک درخت مقدس یا یک تاج،‌ دلالتی اجتماعی دارد.

در سطح فرهنگی؛ چیزها عبارت از حروف و علائم و نمادهای زبانی، منش‌ها (دین، فن، آفریده‌ی ادبی و هنری، نظریه، اسطوره)، کتاب‌ها و متون، اشیا و دست‌ساخته‌هایی فنی، آیینی، یا هنری است که نظامی خاص از معناها را در خود منعکس کنند و از همه مهم‌تر، جفتهای متضاد معنایی (جمها) کههسته‌های پیکربندی معنا در منش‌هاست.

تاریخ؛ توصیفی وابسته به مقیاس است، اما تاریخی کارآمد است که روایت‌های برآمده از این مقیاس‌های متفاوت را در قالب یک نظامِ منسجم با هم ترکیب کند؛ درست همانطور که این رخدادها و چیزهای دارای مقیاس‌های گوناگون، در ابتدای کار در جریان ظهور امر تاریخی با هم پیوند داشته‌اند.

این بدان معناست که اگر در سطوح گوناگونِ «فراز» به سیر دگرگونی نظام‌های تکاملی بنگریم، رخدادهایی متفاوت را خواهیم دید که بر چیزهای متمایزی سوار شدهاند. در اکنون،‌ که زمانِ همیشگیِ ظهور امر تاریخی است، تمام این سطوحِ چهارگانه و توصیف‌های واگرا در پیکره‌ای منسجم و یگانه باهم ترکیب شده‌ و این همان است که اکنونِ تنومند و حاضر و ملموس را از تاریخِ بی‌رمق و کم‌رنگ و تکه‌پاره متمایز می‌کند.

روایت تاریخیای نیرومند است که شکلی از این انسجامِ اکنون‌مدارانه‌ی تاریخ را در قالبی نمادین بازتولید کند؛ یعنی بتواند توصیف‌های گوناگون از سطوح«فراز» را به شکلی در هم ادغام کند که به تصویری یکدست و سازگار از امر تاریخی دست یابد. این همان است که می‌تواند محک و سنجه‌ی راستیِ یک روایت تاریخی و معیار چیرگی‌اش بر روایت‌های رقیب قلمداد شود.


چارچوب زمانی‌‌-‌‌مکانی

در تاریخ، سنت‌هایی گوناگون برای تعیین حد و مرزِ پژوهش وجود دارد. به ویژه در زمانی که به بحثِ تاریخِ فرهنگِ یک تمدن خاص می‌رسیم، این مرزبندی اهمیت می‌یابد؛ چراکه خطا در این قلمرو می‌تواند به از قلم‌افتادنِ داده‌هایی مهم یا آمیختنِ ناروای داده‌های بی‌ربط به هم منتهی شود. به همین ترتیب، برای مرزبندی زمانیِ رخدادها و دوره‌بندی تاریخیِ سیر تحول تمدن‌ها هم، قالب‌ها و شیوه‌هایی وجود دارد که در صورتِ نا‌سنجیده‌بودن، خطاهایی از همین دست را موجب می‌شود. از این رو، یکی از سویه‌های مهمی که می‌توان کار مورخان را بر مبنایش نقد کرد، وارسیِ چارچوب زمانی و مکانی‌ای است که برای خود برگزیده‌اند؛ یعنی وارسیِ اینکه در چه دوران زمانی به رخدادها و چیزهای کدام قلمروی جغرافیایی نگاه کرده‌اند و چه الگوها و نظم‌ها را از چه ظرفی از زمان و مکان استخراج کرده‌اند. این چارچوب، معمولاً ناگفته باقی می‌ماند و همچون امری بدیهی، پیش‌فرض گرفته می‌شود و به همین ترتیب نتایجی نقد‌‌ناشده و محدودیت‌هایی نا‌‌خواسته را به روایت تاریخی تحمیل می‌کند.

به طور کلی،‌ سه سنت اصلی در تعیین مرزهای زمانی و مکانیِ یک پژوهشِ تاریخی وجود دارد‌:

رویکرد سنتی؛ مرزهای یاد‌‌شده را بر اساس تاریخ سیاسیِ جوامع تعیین می‌کند؛ یعنی به دایره‌ی اقتدار و نفوذ پادشاهان و بُردِ عملیاتیِ نهادهای اجتماعیِ تنظیم‌کننده‌ی قدرت می‌نگرد و به این ترتیب، زمان را؛ برحسب دوره‌های زمامداریِ شاهان و دودمان‌های گوناگون و مکان را؛ بر اساسقلمروی اقتدار این شاهان و حاکمان مرزبندی می‌کند. این شیو‌ه‌ای‌ است که از کهن‌ترین دوران‌ها برای روایت‌کردنِ تاریخ به کار گرفته شده است؛ چراکه نخستین روایتگرانِ رسمی تاریخ، همین شاهان و حاکمان و نهادهای سیاسی بودند و روندها و رخدادها را نیز از زاویه‌ی دید خود و بنا بر مرجعیت و مرکزیتِ خود، تعریف و بازگو می‌کردند. این روش برای تقسیم‌بندی زمان و مکان به خاطر آشنا‌بودنش و دقتی که شاهان در ثبت کردار خویش به خرج داده‌‌اند، می‌تواند همچون معیار یا محکی شایسته مورد استفاده قرار گیرد، اما هنگامی که کاری کلان‌تر از نگاشتن تاریخ سیاسیِ یک تمدن منظور باشد، نابسنده است؛ چراکه رخدادها و چیزهایی بسیار مهم را که در نظام اجتماعی و سطوح دیگرِ «فراز»‌ تاثیرگذار و مهم تواند بود را‌ تنها به این دلیل از قلم می‌اندازد که خارج از قلمروی اقتدارِ فلان دودمان یا بهمان شاه قرار داشته‌ است. به زودی به این موضوع بازخواهم گشت که دستِ‌ بر قضا همواره از همین حاشیه‌ها‌ و گوشه و کنارهایی که خارج از بُردِ اقتدار نهادهای سیاسی قرار داشته، نظم‌‌های جدید ظهور کرده‌ است و به این دلیل هم تاریخ سیاسی، تنها همچون محکی و سنجهای و نه به عنوان معیاری برای مرزبندی زمان و مکان سودمند‌ است.

یکی از سویه‌های مهمی که می‌توان کار مورخان را بر مبنایش نقد کرد، وارسیِ چارچوب زمانی و مکانی‌ای است که برای خود برگزیده‌اند؛ یعنی وارسیِ اینکه در چه دوران زمانی به رخدادها و چیزهای کدام قلمروی جغرافیایی نگاه کرده‌اند و چه الگوها و نظم‌ها را از چه ظرفی از زمان و مکان استخراج کرده‌اند. این چارچوب، معمولاً ناگفته باقی می‌ماند و همچون امری بدیهی، پیش‌فرض گرفته می‌شود و به همین ترتیب نتایجی نقد‌‌ناشده و محدودیت‌هایی نا‌‌خواسته را به روایت تاریخی تحمیل می‌کند.

شیوهی دیگر که به ویژه در زمان مدرن و در کشورهای اروپایی تکوین یافت‌،‌ از شیفتگیِ دوران جدید نسبت به فن‌آوری برمی‌آید. بر این اساس،‌ دوره‌های تاریخیِ گوناگون بر اساس فنون و ابزارهای به کار گرفته‌شده در هر یک، رده‌بندی می‌شود. بازنمود این رویکرد، آن است که دوران‌های کهن را بر اساس ابزارهای سنگی و بعدتر بر اساس استفاده از فلزاتِ گوناگون مورد وارسی قرار می‌دهند. به این شکل با دوران‌هایی مانند عصر نوسنگی یا عصر مفرغ و آهن روبرو هستیم‌ که هر یک بسته به دامنه‌ی استفاده از این مواد اولیه برای ابزارسازی، قلمروی جغرافیاییِ خاصی را در بر می‌گیرد. ناگفته پیداست که استفاده از معیار فن‌آوری به عنوان متغیری مهم در پیکر‌بندی نظام اجتماعی و شیوه‌های تولید و مصرفِ آن، ارزشمند و مهم است، اما اینکه این متغیر، یگانه عاملِ تقسیم‌بندیِ دوره‌های تاریخی و مرزبندی قلمروهای جغرافیایی باشد، بسیار جای بحث دارد؛ به ویژه در دوران‌های جدیدتر و پس از پیدایش خط، که برخلاف دوران پیشا‌تاریخی، داده‌های ما تنها به ابزارهای -‌‌معمولاً سنگی‌‌- منحصر نمی‌شود و با طیفی بسیار وسیع‌تر از داده‌های باستان‌شناختی روبرو هستیم.

سومین رویکرد که از همه جدیدتر است و معمولاً در ترکیب با معیار فن‌آوری مورد استفاده قرار می‌گیرد، از نگرش تکاملی برخاسته است. بر مبنای این نگرش؛ گذارهای تاریخیِ مهم و دگردیسی‌های ساختاری در نظام اجتماعی است که اهمیت دارد‌‌ و بر این مبنا باید زمان و مکانِ رخدادهای تاریخیرا بر اساس پیکربندیِ عمومیِ نظام اجتماعی و سطحِ تکامل‌یافتگیِ آن وارسی کرد. بر این مبناست که گذارهای مهمی مانند انقلاب صنعتی و انقلابکپرنیکی و انقلاب کشاورزی‌ تعریف می‌شود.

رویکرد موردنظر من در این نوشتار، مشتقی از این روش سوم است‌ که امروزه نیز بیش‌تر مورد نظر مورخان است. این مشتق، البته به شکلی خاص صورت‌بندی شده است. چارچوب نظری نگارنده، نظریه‌ی سیستم‌های پیچیده است، به ویژه نسخه‌های جدید و به ‌روزِ آن، که در حد امکان از ساده‌انگاری‌های گذشته در مورد سیر تکامل خطیِ جوامع و پیش‌فرضِ جبری و خطی‌بودنِ سیر تکاملیِ سیستم‌های پیچیده پرهیز می‌کند وچندمتغیره‌بودن و لایه‌‌لایه‌بودنِ رخدادهای تکاملی را می‌پذیرد و مورد تاکید قرار می‌دهد. از این رو در این نوشتار، واحدهای بزرگی به نام تمدن را به عنوان معیارِ تعیینِ زمان و مکانِ رخدادهای مهم و مرزبندی حوزه‌ی نگاه به ‌چیزها در نظر خواهم گرفت.

در این نوشتار، واحدهای بزرگی به نام تمدن را به عنوان معیارِ تعیینِ زمان و مکانِ رخدادهای مهم و مرزبندی حوزه‌ی نگاه به ‌چیزها در نظر خواهم گرفت. تمدن؛ به کلان‌ترین مقیاسِ توصیفیِ ما مربوط می‌شود؛ یعنی در سطح فرهنگی حضور دارد.تمدن؛ قلمروی زمانی‌‌-‌‌مکانی است که یک شبکه‌ی به هم پیوسته و دارای اندرکنش از منش‌های دارای زبان و ساختِ ارتباطیِ مشترک، در آن جاری باشد. به عبارت دیگر، یک تمدن؛‌ قلمروی جغرافیایی‌ای را در بر می‌گیرد که مردمانی با ساخت شخصیتی ویژه و همساخت -‌اما نه لزوماً همسان یا مشابه‌- در قالب جوامعی به هم مرتبط که شبکه‌ای یگانه و در هم تنیده از منش‌ها را پشتیبانی کند‌، در آن وجود داشته باشد.

تمدن؛ به کلان‌ترین مقیاسِ توصیفیِ ما مربوط می‌شود؛ یعنی در سطح فرهنگی حضور دارد.

تمدن؛ قلمروی زمانی‌‌-‌‌مکانی است که یک شبکه‌ی به هم پیوسته و دارای اندرکنش از منش‌های دارای زبان و ساختِ ارتباطیِ مشترک، در آن جاری باشد. به عبارت دیگر، یک تمدن؛‌ قلمروی جغرافیایی‌ای را در بر می‌گیرد که مردمانی با ساخت شخصیتی ویژه و همساخت -‌اما نه لزوماً همسان یا مشابه‌- در قالب جوامعی به هم مرتبط که شبکه‌ای یگانه و در هم تنیده از منش‌ها را پشتیبانی کند‌، در آن وجود داشته باشد.

تعریف تمدن این معیارهای حصر‌‌کننده را در بر می‌گیرد:

الف) در یک تمدن؛ زبانِ یگانه یا شبکه‌ای هم‌سازگار از زبان‌های معیارِ ترجمه‌پذیر به هم وجود دارد که تبادل منش‌ها و ارتباط میان زیرواحدهای فرهنگیرا‌‌ ممکن می‌کند.

ب) در یک تمدن؛ منش‌ها در شبکه‌ای در هم‌ تنیده از روابط درونی با هم قرار می‌گیرند، به شکلی که یک سیستم را تشکیل دهند؛ یعنی منش‌هایی که با هم اندرکنش دارند، در آن پهنه‌ای منسجم را تشکیل می‌دهند که درون و برون دارد و با تمدن‌های همسایه که ساختاری مشابه دارند در نقاطی که تبادلمنش‌ها در آن به ندرت انجام می‌شود، حد و مرزی نشان می‌دهد.

تمدن‌ را باید بر اساس ترکیبی از تمام متغیرهای قابل دسترسی مرزبندی کرد؛ یعنی متغیرهایی مانند‌ سطح فن‌آوری، نظام زبانی، ساخت دین و امر قدسی، پیکربندی نهادهای اجتماعی‌ و در زیرِ این عنوان، قالب نظام‌های سیاسی؛ همگی متغیرهایی است که ساختار درونیِ یک تمدن و به این ترتیب حد و مرز تاریخی و جغرافیایی آن را‌ تعیین می‌کند. واحدهای تاریخی و جغرافیاییِ واحدِ تمدنی، لزوماً با دودمان‌ها و تاریخ‌های سیاسی همساز نیست.

پ) یک تمدن؛ توسط من‌هایی بازتولید می‌شود که نظام شخصیتی‌شان در زمینه‌ی آن تمدن پیکربندی شده باشد. از این رو نظام‌های شخصیتی در درون یک تمدن، هم‌ساخت و هم‌ریخت‌اند؛ یعنی از دستور زبان مشترکی برای بیانِ خویشتن برخوردارند‌ و لذت و قدرت را با قواعدی همگون و همخوان -‌اما نه لزوماً یکسان و هم‌ریخت- صورت‌بندی می‌کنند.

ت) یک تمدن؛ به لحاظ زمانی و مکانی، منسجم است؛‌ یعنی پیوستاری از زمان‌ها و مکان‌های متصل به هم را با چیزها و رخدادهای وابسته به آن‌ها در بر می‌گیرد‌.

با این تعریف،‌ تمدن،‌ یک حوزهی معنایی است که در تاریخ و جغرافیا گسترده شده باشد. وجود نژاد، قومیت‌ یا اقلیمی ویژه و همگون برای تشخیص یک تمدن ضرورت ندارد.

به همین ترتیب، نظام‌های شخصیتیِ هم‌ساخت و زیر‌واحدهای نظام زبانی همگونِ یادشده نیز ممکن است، شاخه‌زاییِ قابل توجهی را تجربه کنند و تنوعی چشمگیر را در خود نشان دهند، اما تا زمانی که این زیر‌واحدها در قالب یک شبکه‌ی در هم ‌بافتهی معنایی و به صورت یک سیستم ارتباطی و رمزگانی مشترک عمل کنند، تمدنی یگانه را نمایندگی می‌کنند.

تمدن‌ را باید بر اساس ترکیبی از تمام متغیرهای قابل دسترسی مرزبندی کرد؛ یعنی متغیرهایی مانند‌ سطح فن‌آوری، نظام زبانی، ساخت دین و امر قدسی، پیکربندی نهادهای اجتماعی‌ و در زیرِ این عنوان، قالب نظام‌های سیاسی؛ همگی متغیرهایی است که ساختار درونیِ یک تمدن و به این ترتیب حد و مرز تاریخی و جغرافیایی آن را‌ تعیین می‌کند. واحدهای تاریخی و جغرافیاییِ واحدِ تمدنی، لزوماً با دودمان‌ها و تاریخ‌های سیاسی همساز نیست؛ چنانکه دوران زمامداری کوروش بزرگ به دو بخش تقسیم می‌شود که نیمی در عصر پیش از ظهور حکومت جهانی و نیمِ دیگر‌ پس از آن قرار دارد و یا حکومت میجی در ژاپن، جمع‌کنندهی دوران سنتی و مدرن است یا مثلاً قلمروی سکاها در عصر هخامنشی و اشکانی جزئی از تمدن ایرانی است،‌ بی‌آنکه در قلمروی سیاسی هخامنشیان قرار گیرد.

بر مبنای پویایی تمدن‌ها در زمان و مکان است که می‌توان به طبقه‌بندی دقیق‌تری در مورد تاریخِ کلانِ فرهنگ بر زمین دست یافت و قلمروهای عمومیِ تمدنی را از هم تفکیک کرد.


گفتار نخست:‌‌ چارچوب زمانی

تعیین بازه‌هایی از زمان که ساختارها و کارکردهای جاری در آن به نسبت همگن باشد،‌ کاملاً به تعریف ما از کارکردها و ساختارها بستگی دارد. به بیان دیگر،‌ بدنه‌ی پویاییِ جوامع در مسیر زمان، انباشته از شکاف‌ها و گسست‌های ریز و درشت با اشکال و طرح‌های گوناگون است که می‌توان بر هر رده‌ای از آن‌ها تمرکز کرد و آغاز یا پایانِ دوره‌ای تاریخی را تشخیص داد. برای چشمی که به چیزهایی مانند آثار هنری و رخدادهایی مانند زایش هنرمندان بزرگ خو گرفته است‌،‌ ظهور عصر نوزایی در ایتالیا از زمانی خاص آغاز می‌شود و برای دیگری که به روندهای اقتصادی و تاریخِ سیاسی توجه بیش‌تری دارد، از زمانی دیگر. به همین ترتیب حد فاصل میان دوره‌های تاریخیِ گوناگون را بسته به اینکه چه سطحی از «فراز» و چه چیزهایی و چه رخدادهایی؛ مهم‌تر تلقی شود، می‌توان بر گسست‌های متفاوتی استوار کرد‌.

بر این مبنا، تشخیص و برگزیدنِ گسست‌هایی که واحدهایی در حد امکان واقعی از زمان را در سیر تحول جوامع نشان دهد، کاری ظریف و دشوار است‌. به طور سنتی رسم بر آن است که‌ محور زمانِ تاریخی -‌و همچنین باستان‌شناختی و زمین‌شناختی‌- را بسته به عمق گسست‌های یاد‌شده و بزرگیِ واحدهای زمانیِ به‌دست‌آمده، به سه ردهی؛ دوران، دوره و عصر‌ تقسیم میکنند. این البته شکل کلاسیک و جا‌افتاده‌ی این رده‌بندی است، وگرنه تقسیم‌های خُردتری مانند عهد و واحدهای کلان‌تری مانند ابردوران نیز در بسیاری از متون به چشم می‌خورد.

آنچه که معلوم است، کوچک‌ترین واحدِ کارآمد در بررسی‌های تاریخی، به عمرِ آدمیان محدود می‌شود. دوران زندگی یک انسان، به ظاهر کوچک‌ترین بازه‌ای از زمان است که در پژوهش‌های تاریخی به دست میآید و نتایجی ملموس و کارآمد از آن مشتق می‌شود. این البته بدان معنا نیست که فرضِ واحدهایی کوچک‌تر از آن ممکن نیست. وقتی که سخن از تاریخِ یک منِ خاص؛ یعنی زندگینامهی کسی است، دوره‌های مختلف زندگی وی را نیز از هم تفکیک می‌کنند‌ و به واحدهایی در حد سال و حتی ماه و روز تمرکز می‌کنند. با این وجود در شرایط عادی،‌ طول زندگی یک انسان، که واحدش نسل است،کوچک‌ترین واحد تحلیل‌های تاریخی دانسته می‌شود. یک نسل، در تعریف‌های جامعه‌شناختی و جمعیت‌شناسانه‌ی گوناگون، درازایی از یک دهه تا سی سال را در بر می‌گیرد و طول زمانی است که در طی آن یک خوشه از اشخاصِ همسن و سال، از پیرترها و جوان‌ترهایشان تفکیک می‌شود. این مرزبندی میان نسل‌ها، معمولاً بر اساس رخدادها تعیین می‌شود. هر چند به تازگی و در عصر مدرن که ضرباهنگ تولید چیزها افزون شده است؛‌ از نسلرادیو، نسل اینترنت و نسل تلویزیون‌ نیز سخن گفته می‌شود و معمولاً چیزهایی فن‌آورانه برای برچسب‌گذاشتنِ نسل‌ها به کار گرفته می‌شود.

در پژوهش ما نیز کوچک‌ترین واحد زمان؛ یعنی عصر، به طول زندگی یک انسان اشاره میکند؛ یعنی در این مقیاس، به دنبال شکاف‌ها و گسست‌هایی خواهم گشت که نسل‌ها را از هم و زندگی افرادِ همزمان را از پیشینیان و پسینیانشان جدا می‌کند. حد و مرزِ دو عصر، به شکاف‌هایی اشاره می‌کند که درساختارها و کارکردهای مربوط به من و تن پدیدار می‌شود. در درونِ یک عصر، با پیکربندیِ به نسبت هم‌ریخت و همگنی از روندهای زیستی و روانیروبرو هستیم؛‌ یعنی این واحد زمانی بر چیزها و رخدادهای مربوط به سطوح خُردِ سلسله مراتب «فراز» -‌‌چه سخت‌افزاری مانند بدن و چه نرم‌‌افزاری مانند نظام شخصیت‌‌- تنظیم شده است.

آنچه که معلوم است، کوچک‌ترین واحدِ کارآمد در بررسی‌های تاریخی، به عمرِ آدمیان محدود می‌شود. دوران زندگی یک انسان، به ظاهر کوچک‌ترین بازه‌ای از زمان است که در پژوهش‌های تاریخی به دست میآید و نتایجی ملموس و کارآمد از آن مشتق می‌شود. این البته بدان معنا نیست که فرضِ واحدهایی کوچک‌تر از آن ممکن نیست. وقتی که سخن از تاریخِ یک منِ خاص؛ یعنی زندگینامهی کسی است، دوره‌های مختلف زندگی وی را نیز از هم تفکیک می‌کنند‌ و به واحدهایی در حد سال و حتی ماه و روز تمرکز می‌کنند.

می‌توان در بررسی‌های تاریخی، واحدهایی کوچک‌تر از عصر را نیز در نظر گرفت و من نیز در برخی جاها به این واحدهای خُردتر اشاره خواهم کرد و بنا به نیاز، مقیاس بررسی خود را در این سطح‌های ریزبینانه‌تر قرار خواهم داد. در کل، در مواردی نیاز به وارسی سطوح خُردتر از عصر، زور‌آور می‌شود‌ که با زندگیافرادی دوران‌ساز سر و کار داشته باشیم. من‌هایی که‌ دستاوردهای علمی، دینی، هنری، سیاسی یا اجتماعی‌شان به دگرگونی عمیقی در شکلِ هستی منتهی شود و دورهای را به دورهای دیگر‌ و دورانی را به دورانی دیگر تبدیل کنند،‌ شایسته‌ی آن هستند که در سطح چیزها و رخدادهای ریزِ روزمره نگریسته و در این ابعاد وارسی شوند. با این همه،‌ از آنجا که حجم این نوشتار محدود و یکنواختیِ تحلیل‌ها برای فهم بهترِ آن سودمند است‌، در حد امکان از پرداختن به جزئیاتِ سطوح خردتر از عصر،‌ پرهیز خواهم کرد.

سطح بزرگ‌تر از عصر؛ دوره است‌. در یک دوره، با روندهایی به‌نسبت هم‌ریخت و پیوسته در سطوح اجتماعی و فرهنگی روبرو هستیم‌؛ یعنی ضرباهنگ و سیر دگردیسیِ چیزها و رخدادهای‌ مربوط به نهادهای اجتماعی و منش‌ها در این واحدهای زمانی‌، پیوسته و درهم‌بافته است و گذاری بزرگ یا گسستی از روندهای پیشین را نشان نمیدهد. واحد زمانیِ دوره را معمولاً با قرن‌‌ نشان می‌دهند. در حد و مرز میان دو دوره، روندهای هر چهار سطح «فراز» به گذاری نمایان‌، دچار می‌شود. این بدان معناست که دگردیسی و گسست در سطوح فرهنگی و اجتماعی‌،‌ لزوماً با پدیداری مشابه در سطوح زیستی و روانی همراه است‌ و ممکن نیست که سطوح بالای «فراز» گسستی را نشان دهد،‌ بی‌آنکه پیامد آن در سطوح زیستی و روانی منعکس نشود. در واقع،‌ معمولاً نوعِ فشاری که این دو لایهی خُرد و کلان به هم می‌آورند، واژگونه است و بیش‌تر سطوح زیستی و روانی است که دگرگون می‌شود و تحول در سطوح کلان‌تر را نیز ایجاب می‌کند. ناگفته نماند که ارتباط و اندرکنشِ میان روندهای جاری در سطوح «فراز» درهم‌تنیده و پیوسته است و بنابراین سخن‌گفتن از روابط علیِ سرراست و خطی در میان آن‌ها درست نیست. این بدان معناست که چیزی شبیه به تعیین‌شدگیِ یک سطح توسط سطحی دیگر، یا جبرِ سطوح خُرد یا کلان در کار نیست. این مفاهیم تنها از نظریه‌هایی بیرون می‌آید‌ که شواهدِ تاریخی را تا حدی ساده‌لوحانه تصفیه، پیرایش و ساده می‌کند.

گذشته از عصرها و دوره‌ها که واحدهای زمانی ملموسی را با مقیاس‌های خُرد یا متوسط به دست می‌دهد، واحد زمانی بزرگ‌تری به نام دوران نیز وجود دارد که از برهم‌افتادنِ گسست‌هایی بزرگ‌تر و تاثیرگذارتر ناشی می‌شود. دوران‌ها نه‌تنها گذار و گسستی را در تمام سطوحِ «فراز» نشان می‌دهد کهدگردیسیِ ساختاریِ بنیادین و پیکربندیِ مجددِ هر چهار سیستمِ؛‌‌ بدن، نظام شخصیتی، نهاد اجتماعی و منش‌ها را نیز به دنبال دارد. به عبارت دیگر‌، ما در یک دوران با شبکهای از دوره‌های شبیه به هم سر و کار داریم که در چارچوب ساختاریِ مشترکی قرار دارد‌ و از سرمشقِ کارکردیِ هم‌ریختی پیروی می‌کند. دوران بر این مبنا،‌ واحدی کلان از زمان است که دورههای مرتبط با هم را در خود جای می‌دهد. درازای دوران‌ها بر حسب هزارهها شمارش می‌شود.

نخستین وظیفه‌ى یک مورخِ دقیق،‌ آن است که واحدهاى جغرافیایى و تاریخى مشخص و روشنى را براى وارسىِ خویش برگزیند. تاریخ، در بیان کلاسیک،‌ روایتِ سرگذشتِ مردمى است که‌ در زمانى خاص، در مکانى خاص مى‌زیسته‌اند‌. اگر بخواهیم به درکى منسجم و تحلیلى از شیوه‌ى زندگىِ این مردم‌ دست یابیم و الگوهاى حاکم بر پویایىِ جوامع‌شان را درک کنیم به یکاهایى مشخص،‌ واحدهایى طبیعى و قطعه‌هایى متمایز از زمان‌-‌مکان نیاز داریم.

در مورد دورانهای تاریخی‌، توافقی عمومی در میان پژوهشگران وجود دارد؛ آشکار است که تحول در زندگیِ قبایلِ متحرکِ گردآورنده و شکارچی و آشنایی‌شان با فنون کشت‌ و‌ کار و رمه‌داری، گذاری بزرگ و مهم بوده است که معمولاً با نام انقلاب کشاورزی مورد اشاره قرار می‌گیرد. این گذار؛ امری درازمدت، شبکهای و منتشر بوده که در طول چهار هزاره در مراکزی دور از هم و معمولاً بی‌ارتباط با یگدیگر تحقق یافته است.

انقلاب کشاورزی به‌ ویژه از این رو در تاریخ ایران‌زمین اهمیت دارد که کهن‌ترین مراکز کشاورزی در ایران‌زمین (خراسان بزرگ، سیستان، درهی سند، ایلام، میان‌رودان، قفقاز) و در همسایگی ایران‌زمین (سوریه، آناتولی، مصر) قرار دارد. به همین ترتیب،‌ دورانِ شهرنشینی که از اواخر هزاره‌ی چهارم و آغاز هزاره‌ی سوم‌ پ.م شروع شد نیز در همین مناطق متمرکز بود و این همان هنگامی بود که خط ابداع شد و تاریخ‌ به معنای دقیق کلمه‌ آغاز شد.

دورانِ دیگری که شایستهی ذکر است، همان است که به‌ شهرنشینی پیشرفته یا کشاورزی عمیق‌ شهرت دارد. این دوران از قرن ششم‌ پ.م آغاز شد و به ویژه از آن رو که ایران‌زمین مرکز و پیش‌برنده‌اش بود، اهمیت دارد. این موجِ نو، تاریخ ایران‌زمین را به دو بخشِ کمابیش مساویِ کشاورزی ساده‌ وکشاورزی پیشرفته تقسیم کرد که هر یک از آن‌ها حدود دو و نیم هزاره به طول انجامید‌.

سومین دورانی که شایسته‌ی تحلیل است‌، دوران مدرن است که با دگردیسی عمومی‌ در پیکربندی جوامع و فنآوریِ تولید همراه بود و عمر رخنهی آن در ایران‌زمین همچون سایر جوامع، تنها چند قرن‌ است.

نخستین وظیفه‌ى یک مورخِ دقیق،‌ آن است که واحدهاى جغرافیایى و تاریخى مشخص و روشنى را براى وارسىِ خویش برگزیند. تاریخ، در بیان کلاسیک،‌ روایتِ سرگذشتِ مردمى است که‌ در زمانى خاص، در مکانى خاص مى‌زیسته‌اند‌. اگر بخواهیم به درکى منسجم و تحلیلى از شیوه‌ى زندگىِ این مردم‌ دست یابیم و الگوهاى حاکم بر پویایىِ جوامع‌شان را درک کنیم به یکاهایى مشخص،‌ واحدهایى طبیعى و قطعه‌هایى متمایز از زمان‌-‌مکان نیاز داریم.دوران‌های یاد‌شده، دورههای متفاوتی را میتوان تشخیص داد.‌ دورهها را به طور سنتی با نظم سیاسی و دودمان‌های پادشاهی‌ از هم جدا کردهاند. در این نوشتار من نیز برای ساده‌شدنِ بحث و آشنا‌نمودنِ مفاهیم در این چارچوب سخن خواهم گفت‌. هر چند به قالب معناییِ آن وفادار نخواهم ماند و در مواردی که لازم باشد، از دورههای آشنای ساسانی، اشکانی، هخامنشی و…‌ ‌برای اشاره به قالبی آشنا ولی مبهم استفاده خواهم کرد که گسست‌های راستین و دوره‌های گذارِ واقعی را در اندرونشان‌ می‌توان یافت. عصرها، چنانکه از تعریفش بر می‌آید به ویژه با شخصیت‌های تاریخی بزرگ‌، نشانه‌گذاری می‌شود‌. بنابراین در این سطح، عصرها را با نام مردمی که در شکل‌دادن به آن‌ها تعیین‌کننده بودند،‌ برچسب خواهم گذاشت.


گفتار دوم:‌ چارچوب جغرافیایى

نخستین وظیفه‌ى یک مورخِ دقیق،‌ آن است که واحدهاى جغرافیایى و تاریخى مشخص و روشنى را براى وارسىِ خویش برگزیند. تاریخ، در بیان کلاسیک،‌ روایتِ سرگذشتِ مردمى است که‌ در زمانى خاص، در مکانى خاص مى‌زیسته‌اند‌. اگر بخواهیم به درکى منسجم و تحلیلى از شیوه‌ى زندگىِ این مردم‌ دست یابیم و الگوهاى حاکم بر پویایىِ جوامع‌شان را درک کنیم به یکاهایى مشخص،‌ واحدهایى طبیعى و قطعه‌هایى متمایز از زمان‌-‌مکان نیاز داریم.

هر واحد زمانى یا مکانى را‌ مى‌توان بر اساس گسستى در‌ ساختارها یا کارکردها تعریف کرد.

یک واحد زمانى؛ گستره‌اى از زمان است که پویایىِ جوامعِ مورد وارسى در آن،‌ ریختى کمابیش همگن، یکنواخت و یکسان داشته باشد‌. زمانى که این پویایى با دگردیسىِ مهمى مواجه شود و گسستى را تجربه کند، از پایان‌یافتنِ یک دوره و آغاز دوره‏اى تازه سخن مى‌گوییم. واحدهاى زمانى، بسته به عمق، شدت و دامنه‌ى دگردیسىِ الگوهاى مشاهده‌شده؛ به دوره، عصر یا دوران تقسیم مى‌شود. بدیهى است که هر چه واحد زمانىِ ما بزرگ‌تر باشد، انتظار داریم گسست‌هایى عمیق‌تر و بزرگ‌تر، آغاز و پایانِ آن را نشانه‌گذارى کند. مثلاً هنگامى که از دوره‌ى کاسیان در بابل سخن مى‌گوییم؛‌ به تحولات اقتصادى، اجتماعى و سیاسى‌اى به‌نسبت سطحى اشاره مى‌کنیم که تمایزش با دوره‌هاى پیشین و پسین و همچنین درازایش، بسیار کم‌تر از تفاوتِ دو دوران (مثلاً دوران پیشاتاریخی و دوران تاریخی)

دو عصر (مثلاً عصر مفرغ و عصر آهن) است. به همین ترتیب تمایز دوران پیشا‌‌تاریخى از دوران تاریخى بسیار عمیق‌تر و شدیدتر است و به همین دلیل هم، گاهفاصله‌ى بین دوران‌ها را با عبارتِ انقلاب توصیف مى‏کنند. به این شکل همان‌طور که انقلاب کشاورزى؛ دوران پیشاتاریخى را از دوران تاریخى جدا کرد،‌ انقلاب صنعتى هم؛ دوران سنتى و مدرن‌ را از هم تفکیک کرد.

متغیر اصلى براى تفکیک واحدهاى مکانى هم؛ گسست است‌. اما گسستى که‌ در ریخت و ساختار جوامع انسانى رخ دهد؛ نه کارکرد و پویایى‌شان. به عبارت دیگر، گسست در زمان؛ به رخدادها و گسست در مکان؛ به چیزها مربوط می‌شود. از این روست که گسست در زمان‌ را تنها مى‌توان به کمکمتغیرهایى پویا و کارکردى درک کرد، اما کار در حوزه‌ى مکان ساده‏تر است؛ چراکه ساختار بر مکان سوار مى‌شود و به این ترتیب وارسىِ ساختارهامى‌تواند نشانه‌هایى محکم براى شناسایىِ گسست‏هاى مکانى‌ را در اختیارمان‌ بگذارد.

قلمروهاى جغرافیایى به این ترتیب،‌ به کمک عوارضى طبیعى شناخته مى‌شود. مرزبندى واحدهاى جغرافیایى، معمولاً بر اساس عوارضى تعیین مى‌شود که از تحرک جمعیت‌هاى انسانى جلوگیرى و منابع را در گستره‌هایى خاص، محدود مى‌کند و به این ترتیب در زمینه‌ى جوامع انسانى گسست‌هایىساختارى‌ را پدید مى‏آورد. مکان هم مانند زمان، بر اساس دامنه و شدتِ این گسست‌ها، به واحدهایى با درشت‌نمایى‌هاى گوناگون تقسیم مى‌شود. عوارضى که دو روستاى همسایه را از هم تفکیک مى‌کند، مى‌تواند به یک جاده یا نهر منحصر باشد، اما براى تفکیک شهرها و کشورها از هم، به کوه‌ها و رودخانه‌هاى بزرگ نیاز است و قلمروهاى کلانِ جغرافیایى نیاز به اقیانوس‌ها و رشته‌کوه‌هایى دارند تا گسست‌هایى معنادار را پدید آورند.

متغیر اصلى براى تفکیک واحدهاى مکانى هم؛ گسست است‌. اما گسستى که‌ در ریخت و ساختار جوامع انسانى رخ دهد؛ نه کارکرد و پویایى‌شان. به عبارت دیگر، گسست در زمان؛ به رخدادها و گسست در مکان؛ به چیزها مربوط می‌شود. از این روست که گسست در زمان‌ را تنها مى‌توان به کمک متغیرهایى پویا و کارکردى درک کرد، اما کار در حوزه‌ى مکان ساده‏تر است؛ چراکه ساختار بر مکان سوار مى‌شود و به این ترتیب وارسىِ ساختارها مى‌تواند نشانه‌هایى محکم براى شناسایىِ گسست‏هاى مکانى‌ را در اختیارمان‌ بگذارد.

در تاریخ کلاسیک، شاهد نوعى آشفتگى در زمینه‌ى تعریفِ یکاهایى عینى و عملیاتى براى زمان و مکان هستیم. دوره‌هاى تاریخى با معیارهایى ناهمگن و نایکدست تعریف مى‌شود و ممکن است رخدادى که گسستى به نسبت سطحى را پدید مى‌آورد -‌مانند انقلاب فرانسه یا به تازگى، فرو‌ریختن یک ساختمان-‌ هم‏ارزِ رخدادى دیگر -‌مانند انقلاب صنعتى‌- تلقى شود که گسست‌هایى بسیار عمیق‌تر را پدید مى‏آورد.

در زمینه‌ى جغرافیا، این آشفتگى بیش‌تر به چشم مى‏آید. به شکلى که قلمروهایى کاملاً مستقل که با عوارضى طبیعى به لحاظ ساختارى از هم تفکیک شده است،‌ به دلایلى سیاسى یا به خاطر وفادارى به سنتى در تشخیص مکان‌ها در هم ادغام مى‌شوند یا قلمروهایى کاملاً درهم‌تنیده با ساختار همگن، از یکدیگر تفکیک مى‌شوند. این سردرگمىِ جغرافیایى به ویژه در مورد ایران‌زمین بسیار آشکار است.

بر اساس متغیر عینى و روشنى که ارائه شد؛ یعنى گسست ساختارى، مناطق مسکونى کره‌ى زمین به چهار قلمروی متمایز تقسیم مى‌شود. هر یک از این قلمروها، با عوارض جغرافیایى و مرزهایى طبیعى از دیگری جدا شده و پویایىِ تمدن‌هاى مقیمِ هر یک از آن‌ها، تقریباً مستقل از رخدادهاى قلمروهاى دیگر، مسیر خاص خود را طى کرده است. در هر یک از این قلمروها، نژادى ویژه با زبان‌هاى ویژه‌ى خود زندگى مى‌کرده و تمدن‌هایى با ساخت و هویت ویژه‌ى خویش را در خود پرورده است.

منزوى‌ترین قلمرو؛ قاره‌ى امریکاست که از امریکاى شمالى و جنوبى و جزایر اطرافش‌ تا تیرادل‏فوئگو تشکیل یافته است. مرزى که امریکا را از سه قلمروی دیگر جدا مى‌کند، اقیانوسى است که این سرزمین را احاطه کرده است. از ۳۰ هزار سال پیش‌‌ این قلمرو توسط مهاجرانى زردپوست که با چینیانخویشاوند بودند، مسکونى شد‌ و سیر مهاجرت ایشان به این قاره تا ۱۱ هزار سال پیش‌ ادامه یافت. از آن پس مسیرهاى خشکىِ میان این قاره و آسیا قطع شد‌ و تمدن‌هاى ساکن این قاره، سیر خاص خود را طى کردند. این تمدن‌ها تا قرن پانزدهم که اسپانیایى‌ها راهِ خود را به آنجا گشودند در انزوا مى‌زیستند و شهرها، خط‌ها و نظام‌هاى کشاورزى و دامدارىِ خاص خود را پدید آوردند. در این فاصله گویا تنها یکى‌دو برخورد کوچک و تصادفى با دریانوردان وایکینگ‌ رخ داده باشد‌ که تاثیر خاصى نیز بر تکامل اجتماعى این جوامع نگذاشت‌.

دومین قلمرویى که به همین ترتیب در انزوایى نسبى به سر مى‌برد؛ آفریقاى زیر صحراست. این قلمرو، توسط صحراى بزرگ آفریقا از بخش‌هاى شمالىِ این قاره جدا شده است. سایر بخش‌هاى این قلمرو هم با اقیانوس از جهان خارج جدا شده است. آفریقاى زیر صحرا؛ زادگاه اجداد انسان و گونه‌ى انسانکنونى بوده است و جمعیت‌هایى بسیار متنوع از سیاه‌پوستان در آن مى‌زیسته‌اند. این قلمرو نیز تا قرن چهاردهم و پانزدهم ارتباطى با قلمروهاى دیگر نداشت و تنها اهالى اتیوپى و سودان‌ بودند که از مجراى رود نیل ارتباطى سست را با قلمروی میانى برقرار مى‌کردند. اقوام ساکن این قلمرو تا زمان ارتباط با سایر قلمروها‌، انسجام سیاسى و نظام شهرنشینىِ پیشرفته‌اى پدید نیاوردند و گذشته از نواحى متاثر از مصر، فاقد خط و تاریخِ نوشته‌شده بودند‌.

سومین قلمرو را که بزرگ‌ترین قلمروست، قلمروی میانى مى‌نامم. این قلمرو، نیمه‌ى غربى قاره‏ى آسیا را به همراه اروپا و حاشیه‌ى شمالى آفریقا در بر مى‌گیرد. مرز جنوبى این قلمرو؛‌ صحراى بزرگ آفریقا و اقیانوس هند است.‌ در غرب؛ سواحل اروپا این قلمرو را از جهان خارج جدا مى‌کند و مرز شمالىِ آن؛ به سرزمین‌هاى یخبندانِ قطبى محدود مى‌شود. مرز شرقیِ این قلمرو؛ صحرای سیبری و رشته‌کوه هندوکوش است که یکی از بزرگ‌ترین بیابان‌های دنیا و بلندترین رشته‌کوه است و تا دیرزمانی باعث جلوگیری از کوچ جمعیت‌های این دو قلمروی همسایه می‌شد.

در شرقِ قلمروی میانی؛ قلمروی خاورى‌ قرار دارد که هندوچین، چین، مغولستان‌ و سایر بخش‏هاى نیمه‌ى شرقىِ آسیا تا جزایر نیمکره‌ى جنوبىرا شامل مى‌شود. استرالیا را نیز با وجود سطح بسیار ابتدایى و پیشاتاریخىِ زندگىِ مردمانش،‌ باید دنباله‌اى از همین قلمروی خاورى دانست.

تنها مفصلِ مهمِ میان قلمروهاى چهارگانه‌، همان مرزهای خشکیِ بین قلمروی میانى، قلمروی خاورى‌ و آفریقایی است. چنانکه گفتیم، بلندترین رشته‌کوه جهان (هیمالیا) و یکى از بزرگ‌ترین بیابان‌هاى دنیا (بیابان گوبى) مرز میان این دو قلمرو را تشکیل مى‌دهد. با این وجود مسیرهاى ارتباطى و روزنه‌هایى براى اندرکنشِ میان این دو قلمرو وجود دارد؛ مهم‌ترینِ این روزنه‌ها، بیابان ترکستان و دشت آسیاى میانه است. این روزنه‌ها دستِ‌ کم دو بار در جریانِ هجومِ مغولان و ترکان به قلمروی میانى گشوده شد، اما در هر دو بار، به تغییرِ ساختارىِ دیرپا و تعیین‌کننده‏اى منتهى نشد.

چنانکه آشکار است، گذشته از قلمروی امریکا که کاملاً از بقیه جداست،‌‌ قلمروی میانی و خاوری و آفریقایی با مرزهایی در خشکی به هم متصل شده‌ است. مرز میان قلمروی میانی و آفریقا؛‌ صحرای بزرگ آفریقا‌ و مرز میان آن با قلمرو خاوری؛ هندوکش و سیبری است؛‌ یعنی در هر دو مورد، آنچه که گسست را ایجاد می‌کند، مرزی زمین‌شناختی است که از تبادل جمعیت‌های انسانی جلوگیری می‌کند. نمودِ این مرزبندی، آن است که نژادهای انسانیِ ساکن در این سه قلمرو و خانواده‌های زبانیِ ایشان‌‌ به شکلی مستقل از هم‌ تکامل یافته‌اند.

قلمروی میانى از دیرباز، زیستگاه سپیدپوستان بوده است، با این وجود شواهد نشان مى‌دهد که در ابتدای کار، حاشیه‌ى جنوب شرقى این بخش در اختیار سیاه‌پوستانِ دراویدى بوده است که به‌ تدریج با هجوم سپیدپوستان‌ منقرض شدند‌‌.

قلمروی خاورى هم خاستگاه نژاد زرد است. چنانکه گفتیم، جمعیت‌هاى زردپوستِ بومى امریکا هم از همین منطقه مهاجرتِ خود را‌ آغاز کردند‌.

تنها مفصلِ مهمِ میان قلمروهاى چهارگانه‌، همان مرزهای خشکیِ بین قلمروی میانى، قلمروی خاورى‌ و آفریقایی است. چنانکه گفتیم، بلندترین رشته‌کوه جهان (هیمالیا) و یکى از بزرگ‌ترین بیابان‌هاى دنیا (بیابان گوبى) مرز میان این دو قلمرو را تشکیل مى‌دهد. با این وجود مسیرهاى ارتباطى و روزنه‌هایى براى اندرکنشِ میان این دو قلمرو وجود دارد؛ مهم‌ترینِ این روزنه‌ها، بیابان ترکستان و دشت آسیاى میانه است. این روزنه‌ها دستِ‌ کم دو بار در جریانِ هجومِ مغولان و ترکان به قلمروی میانى گشوده شد، اما در هر دو بار، به تغییرِ ساختارىِ دیرپا و تعیین‌کننده‏اى منتهى نشد.

تاریخِ ما تنها به قلمروی میانى و تنها به ایران‌زمین اختصاص یافته است؛ یعنى شرقى‌ترین ناحیه‌ى قلمروی میانی. هر چند تنها برای دستیابی به فهمی عمیق‌تر، دورنمایی از آنچه که در سایر قلمروها گذشته را نیز به دست خواهم داد.

پاییز ۱۳۸۸

______________________________________________________________________________________________________________________________________ پی‌نوشت 1

این نوشتار، شرحی روش‌شناسه بر چگونگیِ نگاهِ نگارنده بر اساس نظریه‌ی سیستم‌های پیچیده در نگارش تاریخ است.

پی‌نوشت 2

[۱] چنانکه در نظریه‌ی قدرت توضیح داده‌ام، واژهی من را به جای کلمه‌ی سوژه به کار می‌گیرم و از آن؛ ماهیت کنشگر و خودمختار و اندیشنده‌ای را مراد میکنم که نخستین بار توسط کانت در کلیت خویش به شکلی مدرن صورت‌بندی شد و از آن هنگام تا به امروز در کشاکش نقدها و بازسازی‌های گوناگون،‌ دگردیسیِ بسیار یافته است، اما به گمان من هنوز اهمیت و مرکزیت خویش را حفظ کرده و بر خلاف باور پسامدرنها، نه قابل حذف است و نه قابل تحویل به چیزهایی دیگر.

[۲] برای مطالعه درباره‌ی نگرش زروانی نگاه کنید به چهار کتاب: وکیلی، شروین (۱۳۸۹)؛ نظریه‌ی سیستم‌های پیچیده؛ روان‌شناسی خودانگاره؛ نظریه‌ی قدرت؛ نظریه‌ی منش‌ها؛ نشر شورآفرین.