نسک خدمت
۱. دو راه وجود دارد برای خدمتکردن و دو شیوه از در معرض خدمت قرارگرفتن را میتوان سراغ کرد. دو نوع خدمتگزار و دو نوع پذیرندهی خدمت وجود دارند و از این رو دو فرآیند گوناگون هم هست که با نامِ مشترک “خدمت” مورد اشاره قرار میگیرد، همسان پنداشته میشود و در نتیجه معمولا با هم اشتباه گرفته میشود. این دوگانهانگاری، البته بدان معنا نیست که بهراستی تنها دو نوع از خدمت، وجود دارد. معنای این دوتاییدانستنِ شیوهی خدمت، بیشتر اشاره به جفت متضاد معناییای است که میتواند به خدمت مربوط دانسته شود. خدمت را نیز مانند تمام مفاهیم دیگر، در تار و پود دوگانههایی منطقی یا معنایی میتوان به دام انداخت و این خصلت زبان و ویژگی عام رمزگانی منطقی است که ما با آن به شکلی ارتباطی میاندیشیم و نتایج را برای یکدیگر بازگو میکنیم. بر این مبنا، میتوان پذیرفت که دو قطبِ متضاد در مورد خدمتکردن قابل تصور است.
یکی از آنها، خدمتِ بندگان است. خدمتِ آنان که چشم به دستور اربابی دارند و رضایت وی را شرط رضایت خویشتن میدانند. خدمت بردگان که زرخریدِ این ارباب هستند یا بندگانی که پایبند بتی خاص شدهاند، هردو در این رده میگنجند. خدمتِ بندگان، مشخصاتی آشکار و خطاناپذیر دارد. محورِ موضوعی آن لذتهای زیستی است و از میان چهار متغیر مرکزی قلبم (۱)، بقا و تا حدودی لذت را آماج میکند. مبنای اصلی آن، داد و ستد منابعی پایانپذیر است که بسترِ دستیابی به لذتهای زیستی را فراهم میآورد. رویکرد آن و منطقی که در پشت پردهی ادبِ متظاهرانهاش نهفته است، به شکلی خالص سودگرایانه است. گرانیگاهِ آن، میلِ ارباب است و ارتباط زورمدارانهای که با بنده برقرار میکند.
شرط بندگی، از میان برخاستن خود است و مضمحلشدن در اربابی که شاید جبار و سهمگین بنمایاند، اما با ذوبشدن در پرتو وجود وی، میتوان از بخشی از این هالهی اقتدار و نیروی وی بهرهمند شد.
خدمتِ بنده، خدمتی است زورمدارانه. کرداری است که توسط میلی بیرونی و خواستی فراتر از من تعیین میشود. اربابی در آن بیرون هست که قدرتی فراتر از من دارد و تفاوت سطح اقتدارش با من چندان سترگ است که من باید برای دستیابی به لذت، نخست او را راضی کند. از این رو، خدمتِ بندگان راهی است برای هموارساختنِ دستیابی من به لذت. دیگری در این معادله، مرکزی غیرقابل چشمپوشی و ویژه است که باید مدام به ریزهکاریهای خواستِ او و قدرت عریانی که بر بنده اعمال میکند، توجه کرد. بنده برای این که امکانِ لذتبردن و دستیابی به منابع لذت و بقا را داشته باشد، خدمت میکند و خدمت خود نوعی از واسپردنِ این منابع است. برده برای ارباب کار میکند و بنده برای بت پیشکش و فدیه میآورد، بدان امید که بخشی از این منبع ارزشمندِ هبهشده برای دیگری، به خودش بازگردد.
داد و ستدی در پسِ پردهی خدمت بندگان در جریان است. بنده منبعی را که با کوشش و زحمت به دست آوردهاست و خود بدان نیاز دارد، به ارباب میدهد. نه از آن رو که چنین میخواهد، بلکه برای خاطرِ آن که ارباب چنین خواستی دارد و قدرتی چندان زیاد دارد که خواست خود را بر میلِ بنده مستولی میسازد. ارباب در این داد و ستد، کارفرمایی است که نمیتوان با او وارد مذاکره شد. قدرقدرتی است که باید به هر ترتیب رضایتش را برآورده ساخت و تنها در این شرایط است که برادههایی از بقا و لذت، به شکلی دست دوم، مندرس و استعمالشده، به بنده تعلق میگیرد.
بنده در شکلِ کامل و خالصِ خود، باید در ارباب ذوب شود و خواست خود را در خواست وی حل کند. بندهای بهراستی شرط بندگی را به جای میآورد که بهتدریج از خواست خویش بیگانه شود و میل ارباب را به جای میل خود بگذارد. شرط بندگی، از میان برخاستن خود است و مضمحلشدن در اربابی که شاید جبار و سهمگین بنمایاند، اما با ذوبشدن در پرتو وجود وی، میتوان از بخشی از این هالهی اقتدار و نیروی وی بهرهمند شد. هرچند این هاله دروغین و آن قدرت موهوم باشد و هرچه این بهرهمندی خیالی و ذهنی بنماید.
بندگان، نخست در سپیدهدم تمدن بر صحنهی گیتی ظاهر شدند. نخستین بنده در آن روزی زاده شد که نخستین آدمِ زورمند و خشن، موفق شد نخستین آدمِ ترسو و ناتوان را با آسیبی زودگذر چندان بترساند که او را به ابزاری در خدمت خود بدل کند. بنده در ابتدای کار، آدمی بود که از ترسِ قدرتی عریان و زوری عضلانی، در دامنهای محدود و مشخص اوامر ارباب را اطاعت میکرد. اما این کار شرطی داشت و شروطی. در آغاز کار، تفاوت قامت ارباب و بنده چندان چشمگیر نبود و دیر یا زود بنده امکانی برای گریختن به دست میآورد، یا همزمان با پیر و ضعیفشدنِ ارباب، ترسِ دیرینهی خویش را هم از تن میسترد.
در جهان ساده و ابتدایی آغازین، بندگی چنین بود، امری مقطعی، شکننده و زودگذر که از ارتباط زورمدارانهی من و دیگری ناشی شده بود. رخدادی دیریاب و کمبسامد. چراکه راهِ مطمئنی برای گردآوری منابع و تحویلگرفتنِ آن از بنده وجود نداشت. در جوامع گردآورنده و شکارچی کهن، بنده به معنای امروزین وجود نداشت. عضوِ ترسوی قبیله، یا چندان ناتوان بود که تنها به درد گردآوری منابعی گیاهی میخورد، که دور از چشم دیگران میتوانست خورده شود و یا چندان توانا بود که در شکار شرکت کند و به این ترتیب دیگر چندان هم ترسو نبود. بنابراین شاید این تعبیر درست باشد که زادروز بندگی را بتوان مصادف با ظهور نخستین تمدنها بر پهنهی زمین دانست.
زندگی کشاورزانه و یکجانشینی بود که زمینهای مناسب برای رویش گیاهان هرزهی بندگی بود. در دهکدههای کشاورز نخستین و در شهرهای اولیه بود که امکانِ خدمتکردنِ راستین به شیوهی بندگان فراهم آمده بود و به این ترتیب بود که نخستین بندگان پای به عرصهی گیتی نهادند. در شهرها و روستاها، منابع پایانپذیری مانند غذا، سرپناه و جفت با کار و کوشش به دست میآمدند. کاری که بر کشتزار و مرتع در کنار جانوران و گیاهان انجام میگرفت و غذا پدید میآورد و کاری که در کارگاههای کوزهگری و فلزکاری و چرمدوزی در جریان بود و ثروتی تولید میکرد که جفتیابی به کمک آن ممکن میشد.
در زندگی کشاورزانه بود که جنگ به شکلی سازمانیافته آغاز شد و در همین جنگها بود که میشد حریف را به جای کشتن، برده کرد. یعنی جانش را به او بخشید به شرط آنکه آن جان را تنها به امر ارباب مورد استفاده قرار دهد. به این ترتیب، بندگانی زاده شدند که به ارباب تعلق داشتند و دستاوردهاشان هم مِلک مطلق ارباب بود. خدمتی که بنده برای ارباب به جای میآورد، امری دوسویه و متعادل نبود که رابطهی میان موجودی قدرقدرت و وجودی ضعیف و بیمقدار بود. اگر ارباب منابعی به قدر کافی به دست میآورد، بخشی از آن را نیز در اختیار برده قرار میداد و این نشانهی لطف ارباب بود و نه جبرانِ کارِ دشوار بنده که بنا به وظیفه و از سرِ خدمت بندگانه انجام میگرفت.
همگام با پیچیدهترشدنِ نظامهای اجتماعی و ساختارهای ذهنی آدمیانِ متمدن، خدمت نیز پیچیدهتر و پیچیدهتر شد. بهتدریج خدمت بندگانه در تمام شکافهای اجتماعی که مختصر تمایز قدرتی در آن دیده میشد، شاخه دواند. خدمتِ جوانترها به پیرترها، زنان به مردان و فرزندان به والدین در قالب خدمتِ رعیت به شاه، پیروان یک دین به کاهنِ آن دین و اعضای قبیله به سرکرده، تبلور یافت. به این ترتیب، خدمت به امری رایج و همهگیر تبدیل شد که بر حسب عادت همواره انجام میگرفت. خدمت بندگانه، محورِ بازتوزیع منابع در جوامع انسانی شد و آدمیان عادت کردند و مشروط شدند تا مطیع نیرویی برتر از خویش باشند، به امر وی کار و تولید کنند و تنها پس از برآوردهکردنِ نیازهای وی و اطمینان از ارضای میل او، لذت ببرند و بقا بورزند.
ارباب، قدم به قدم در هالهای از تقدس و ابهام پیشروی کرد و به امری انتزاعی و قدسی تبدیل شد و به همین ترتیب نیز خدمت، مرحله به مرحله دشوارتر شد؛ با مناسکی پیچیدهتر و تخصصیافتهتر گره خورد و معنای ضمنی بیشتری را در خود انبار کرد. در ابتدای کار، خدمت سادهی بردهای جنگی بود، بر زمین سربازی که روزی او را نکشته بود. اما بعدها، قضیه به خدمت عضوی از جامعه تبدیل شد که در رمهی خداوندِ حامی قبیله زاده شده بود و به او “تعلق داشت”. همچنانکه در سلسلهمراتبی دست و پاگیر، به شاه، کاهن، خان، سرکرده و در نهایت به والدین خود تعلق داشت. خدمت در این دنیای انباشته از بندگی، کاری پرزحمت بود. رنجی بود که به ضرب و زور اجبار نیرویی مقتدر و جبار باید انجام میپذیرفت. خواه این نیرو بهراستی وجود داشته باشد یا نه و خواه بهراستی منابع به این شکلِ خاص مورد نیازش باشد یا نباشد.
اوج پیچیدگی داستان خدمت بندگانه، عرفانی است که بر مبنای خدمتی ملکوتی بنا شده است و عشقی که بر جورِ مشعوق مبتنی است. بر زمین، خدمتِ بنده برای ارباب به نازکشیدن عاشق از معشوق ترجمه شد و جور و جبری که عاشق به حکم عشق خویش، باید تاب آورد. معشوق به این ترتیب، صورتِ زمینی اربابی بود که بندگی را در قالبی جنسی و ملموس تحقق میبخشید.
در آسمان اما، این خدمت در قالبی دیگر فهم شد. خدمتِ آسمانی به رابطهی انسان و خداوند بازمیگشت. خدمتی که بنده باید در قبال آفرینندهی خویش انجام دهد. درست شبیه به خدمتی که فرزند برای والدینش، رعیت برای شاهش و خدمتگزار فرقه برای کاهنش باید به انجام برساند. خداوند در این تفسیر، شکلی تشخصیافته و انسانگونه از همان اربابِ قدیمی بود. اما اربابی تلطیفشده، تقدسیافته، ناملموس و دوردست که میتوانست به هر ترتیبی از مجرای سلسلهمراتب کِهانت بگذرد و با هر تعبیری فدیهی معتقدان و پیشکشهای گروندگان را به خود جذب کند.
آنگاه، ترکیبی دشوار و خیرهکننده رخ داد. در تمدنی دیرپا و کهنسال و سخت پیچیده مانند ایران بود که برای نخستین بار، خدمتِ اربابِ زمینی و آسمانی به هم گره خورد. خداوندی که پیشاپیش با صافی معابد تا حدودی تشخص یافته بود و به بتی انسانگونه تبدیل شده بود، ناگهان با معشوقی زمینی و ملموس که به همان ترتیب شخصیت و هویتی داشت، یکسان انگاشته شد. به این ترتیب، خدمت به امری مطلق تبدیل شد. خدمت، فرونشاندن میلِ خویشتن بود برای ارضای میل معشوق/ خداوند یا آنچه که با این میل اشتباه گرفته میشد. خدمت، دست فروشستن از خویشتن بود برای فدای در راه معشوق یا فنای در پروردگار.
در سراسر پلکانِ این نردبانِ معنایی شگفت با قدمتِ بیمانند و عظمت مفهومی خیرهکنندهاش، آنچه از ابتدای کار با خدمتِ بندگان پیوند داشت، همچون هستهای تلخ و زهرآگین در بنِ میوهای زیبا و گوارا همچنان باقی ماند. آن هم این حقیقت ساده بود که خدمت بندگان بر مبنایی کژ و ناراست بنا نهاده شده بود. خدمت بندگان بر مبنای نادیده انگاشتن “من” استوار شده است. بنده، خدمت را همچون امری مکانیکی و برونزاد انجام میدهد، نه کنشی خودمختار و مبتنی بر خواست. در سراسر این چارچوب زرینِ معنایی، خدمتِ بندگان همان ماند و ضرورتهای نهفته در آن نیز همان. همچنان چشمداشتِ لذت و بقا به هنگام دستشستن از منابع لذت و بقا به جای خود باقی ماند، بیآنکه فرومایگی گدامآبانهی آن در پیچیدگیهای شعرگونهی روایت عرفانی از خدمت بندگانه، بیاثر شود. به همان شکل نخستین، خوارشمردن خویشتن و در نهایتِ پستی خویشتن باقی ماند. بیآن که با لطف معشوق و عطای بتی پاسخ داده شود. تنها چیزی که رخ داد، ناملموسشدن، انتزاعیشدن و تا حدودی فلسفیشدنِ ارباب بود که قدم به قدم از عرصهی هستندههای راستین و ملموس عقبنشینی میکرد تا هالهی قدسی تضمینکنندهی مشروعیتِ بندگی در اطرافش باقی بماند. ارباب، گام به گام از خواست خود و در نهایت از وجود خود تهی شد تا آنکه تنها به محملی برای فرافکندنِ خواست و میلِ سرکوفتهی بنده تبدیل شود و ظرفی برای جایدادنِ ناکامی سترگِ من، که ناخواسته برگزیده شده بود.
معشوق و خداوند به این ترتیب با ستمی چارهناپذیر در هم شکست. معشوق که زمانی دیگر در دسترس و ستایشبرانگیز و مستقل و “موجود” بود، به وهمی دوردست و خیالی در ذهن فروکاسته شد و دیگر چندان انباشته از عقدههای ناکامی شد که با هیچ موجودِ گوشت و استخوانداری تطبیق نمیکرد. خداوند که زمانی در پیوند نزدیک با “من” حضور داشت با بندهای تفسیری غریب اسیر شد و همچون مومیایی فرعونی بیگناه، بر اریکهی تخت ستمی بیدلیل نشانده شد. ستمی که ناکامی بنده و خدمتِ آغشته به جبرش را ایجاب میکرد، بیآنکه میلی را در وجودی برآورده سازد.
اینک اخلاق بندگان، تلنباری از ناتوانیهای ریز و درشت که نه سرافرازانه تحمیل شرایط بیرونی باشد که زادهی ترسها و هراسهایی درونی است. مجموعهای شلخته از ناکامیهای گوناگون که در اطراف سادهترین میلها و پیشِ پا افتادهترین خواستها روییدهاند. آن بندهای که در آن روزگار دور، برای خوردن وعدهای غذا برای اربابی کار میکرد یا به سودای برخورداری از لطف ایزدی که ثروت و خواسته برایش فراهم آوَرَد، قربانی میکرد، در پیچ و خم معانی رازآمیز خواستِ بتی موهوم گم شد. به همان شکلی که غریزهی جنسی، معشوق را از پوست و خون خالی کرد و پوستهای پوک از وی را بر قلب معشوق حک کرد، میل به غذا، سرپناه و امنیت نیز در زرهِ بتی خودساخته اسیر شد و بر آسمان مصلوب شد.
۲. اما خدمت، تنها به بندگان تعلق ندارد، که خدمتی دیگر نیز وجود دارد و آن خدمت آزادگان است؛ آزادگان نیز خدمت میکنند، اما الگوی کردارشان، انگیزهشان و پیامد رفتارشان عالمها با عادت بندگان متفاوت است. مبنای خدمتِ آزاده، نه ترس و هراس از قدرتی بیرونی، که میل و گرایشی درونی است به نیکیکردن. اگر بنده بر محور میلِ ارباب و در پرتو خواستهای او خدمت میکرد، آزادهای نیز وجود داشت که تقریبا مستقل از موضوعِ نیکی و سویهی پذیرندهی نیکی، به دلیل سادهی نیکوکاری خویش، به خدمت میپرداخت. گذشته از خدمتی که از ضعف و ناتوانی برمیخاست، بر طلب بقا و لذت متمرکز بود، خدمتی دیگر نیز بالید و رشد کرد که سرچشمهاش قدرت بود و دستیابی به قدرتی بیشتر و معنایی فرارونده را آماج کرده بود. آزاده، کسی بود که بر محور خویشتن حرکت میکرد و خواست خویش را به شکلی بیواسطه و طبیعی سرلوحه کردار خویشتن قرار میداد. به همین دلیل، میلِ طبیعی و ذاتی نهفته در همگان برای نیکیکردن به همنوع و محاسبهی سودجویانه و معقولِ برنده-برنده بازیکردن و لذتِ سرراست و غنی “لذترساندن به دیگری” در دسترس وی قرار داشت. از این رو، آزاده کسی بود که به میلِ خویش، برای شریکشدن در لذتِ نیکیکردن، به دیگری خدمت میکرد.
خدمت آزاده، خدمت نظامی خودمختار و هدفمند و صاحب اختیار است که تهیای(خلا) معنا و قدرتِ را با کرداری نیکوکارانه برای افزودن بر –بقا-لذت-قدرت-معنای دیگری پر میکند. این کردار خودخواسته و قدرتمدارانه که از خواست درونی “من” سرچشمه گرفتهاست و دیگری را همچون پذیرندهی کنش نیک – و نه اجبارگرِ آن- در نظر میگیرد، خدمت آزادگان است.
خدمت آزادگان به احتمال زیاد در زمانی بسیار دورتر از خدمت بندگان وجود داشتهاست و به اشکالی گوناگون صورتبندی شده است. نشانههای ظاهری این خدمت، آن است که در غیاب اجبار و فشار بیرونی و همچون پیامدی خواستنی و میلی درونی ظهور میکند و از سوی منی قدرتمند برای دیگریای که معمولا قدرتی کمتر دارد اعمال میشود. از این رو، کهنترین، رایجترین و زیربناییترین خدمت از این نوع به ردهای از کردارها مربوط میشود که نگهداری، نیکیکردن و پرورندن فرزند را ممکن میسازد. در واقع زیربنای زیستشناختی و برنامهی ژنتیکِ پشتیبان مفهوم خدمت، برای بار نخست در قالب اندرکنش والد- فرزند تکامل یافت و از آنجا به دیگر حوزههای رفتاری شاخه دواند. خدمتی که والد برای فرزند انجام میدهد، به دلیل درونزادبودنش، ظاهر و باطنِ قدرتمدارانهاش و محاسبهی خودمحورانهای که در پسِ پردهاش جریان دارد، نمودی برجسته از خدمت آزادگان است.
شکل کهنِ دیگرِ خدمت آزادگان به خدمتی مربوط میشود که فردی نیرومند و کنشگر در ارتباط با عضوِ خانواده، قبیله، یا جامعهاش انجام میدهد، تنها با این چشمداشت که بر سلامت، شادمانی، توانمندی یا غنای زندگی وی بیفزاید. آن رئیس قبیلهای که برای پاسداری از اعضای قبیلهاش دلاورانه با درندهای مهاجم درگیر میشود، آن مشاوری که بیچشمداشت میکوشد تا مشکلات و دردسرهای دوستان و اطرافیانش را کاهش دهد، آن رهبری که کردار همکاران و اطرافیانش را بدون سودای اقتداری شخصی و پیش از ظهور سازوکارهای رسمی تبلور قدرت سیاسی سازماندهی میکند و آن هنرمند یا دانشمندی که در غیابِ نهادهای پشتیبانِ رسمی، به خلق دانایی یا زیبایی برای دیگران مشغول است، کسانی هستند که در سطوح چهارگانهی فراز (فرهنگی- روانی- اجتماعی- زیستی) به خدمتِ آزادگان دست یازیدهاند.
۳. چگونگی تکاملیافتنِ مفهوم خدمت در جوامع انسانی، بحثی است دلاویز که در قلمرو جامعهشناسی زیستی و تحلیلهای تکاملی رفتار اجتماعی میگنجد. به همین ترتیب، اندیشیدن در مورد روندهایی که به گذارِ بزرگ از خدمتِ آزادگان به خدمت بندگان منتهی شده است، خود پرسشی است که کاوشی جداگانه را میطلبد. در همین حد میتوان گفت که خاستگاه مفهوم خدمت، یعنی هستهی مرکزی افزودن “بقلم” (بقا- قدرت- لذت- معنا) در دیگری، در استقلال از افزودهشدنِ “بقلمِ” خویش، در سازمانیافتگی اجتماعی و خانوادگی انسان نهفته است. آدمیان به عنوان گونهای از نخستینها که لزوما در نظامی اجتماعی و در درون ساختاری خانوادگی با خطرهای طبیعت رویارو میشوند، خدمت را همچون راهبردی تکاملی در سپیدهدم تکوین خویش کشف کردند. زیربنای زیستشناختی و تکاملی خدمت چندان پرمایه و ریشههای آن چنان عمیق است که ردپای آن را و اشکال نخستینش را در جوامع نخستی پیشاانسانی نیز میتوان تشخیص داد. به همین ترتیب، در قبایل میمونهایِ بابون و بهویژه در اجتماعِ ابتدایی شامپانزهها نمودهایی از خدمت بندگان را نیز میتوان بازجست.
با این وجود، بسطِ چشمگیر خدمت بندگان و چیرهشدنش بر سپهر روابط اجتماعی و واپسرفتنِ خدمت آزادگان و منحصر ماندنش به قالبی خانوادگی امری است که احتمالا در گذار از اجتماعات گردآورنده-شکاری به جوامع کشاورز و رمهدار ممکن شده است. در این جوامع نویسای تولیدگرِ مازادِ منابع بود که خدمت بندگان اهمیت یافت و در سلسلهمراتبِ اقتدارِ نوظهورِ جامعه، رمزگذاری شد و پیچیدهتر و پیچیدهتر شد.
در اين ميانۀ خدمت آزادگان نيز به شكلي ديگر و در قالبي رمزآلود، همچنان به بقاي خود ادامه داد. خدمت آزادگان نيز همپاي كردار بندگان در جوامع نويسا ثبت شد، و در سلسله مراتب اجتماعي رمزگذاري و صورتبندي شد. همان گونه كه دستگاههاي فرهنگي عريض و طويلي براي توجيه، توصيف، و تثبيت خدمت بندگان پديد آمدند، منشها و نگرشهايي معمولا حاشيهاي نيز در كنارههاي اين بدنهي تنومند روييدند كه تداوم خدمت آزادگان و سويهي قدرتمدارِآن را تبليغ ميكردند. به اين ترتيب، اخلاق شهرياري، قواعد جوانمردي و سلحشوري، و قوانين همسان شدن با صفات ايزدي تدوين شد و به نيرويي پيشران در تكامل اخلاق اجتماعي بدل شد.
یکی از نخستین مراکزی که در آن کشمکش میان این دو شیوه از خدمتکردن نمود یافت و در قالب متونی باستانی صورتبندی شد، تمدن کهن هند و ایرانی بود و از این رو برای فهم ماهیت این دو شیوه از خدمتکردن، شایسته است نگاهی به این خاستگاه بیندازیم.
چنانکه گفتیم، گذار از اخلاق آزادگان به اخلاق بندگان، از نظر جامعهشناختی با تکوین نخستین شهرها و مراکز انباشت دارایی و منابع لذت و قدرت همراه بود. از این رو طبیعی است که انتظار داشته باشیم در کهنترین گرانیگاههای تاریخی این گذار، ردپای دگردیسی یادشده را بازیابیم.
در واقع هم چنین است؛ یعنی نخستین نشانهها از این دوشاخهشدنِ اخلاق خدمت را در جایی میبینیم که تمدنهای کشاورزی ابتدایی برای نخستین بار به مراکز کشاورزی پیشرفته تبدیل شدند. تمدنی که این گذار برای نخستین بار در آن رخ داد، واحد سیاسی غولآسایی بود که از کرانههای رود سند تا آبشار چهارم نیل و از آمودریا تا دانوب را زیر نفوذ خویش داشت و امروز آن را با نام تمدن هخامنشی میشناسیم. در این تمدن بود که برای نخستین بار فناوری استفاده از آهن، از مجرای ابداع خیشِ آهنی در کشاورزی به کار گرفته شد، فنون دگرگونساختن محیط زیست از مجرای حفر شبکهای از کاریزها به بار نشست و ایجاد شبکهای از راههای تجاری زمینی و دریایی که امنیتشان توسط دولتی متمرکز و مقتدر تضمین شده بود به انباشت سرمایه و جمعیت در شهرهایی بزرگ انجامید. تا پیش از آن، بزرگترین واحدهای جمعیتی موجود بر کرهی زمین در شهرهایی مانند بابل، شوش، آشور، بلخ، هگمتانه و ممفیس قرار داشت که دست بالا چنددههزار نفر جمعیت داشتند. پس از این دگردیسی، شهرهایی با چندصدهزار نفر جمعیت بر پهنهی زمین پدیدار شدند و این شبکهی پیچیدهی انسانی با روندهای نوظهور تولید و انباشت منابعشان و با روشهای تازهی ارتباطیشان، هویتی نوظهور را ممکن ساختند که در جامعهای چندنژاده، چندزبانه، چنددینی و از نظر جغرافیایی بسیار پهناور، برای مدت دو قرن و نیم دوام آورد و مصریان، بابلیان، مادها، بلخیها، خوارزمیها، هندیها، اعراب و یونانیان را به یکسان در بر گرفت. نظام اجتماعی غولآسا و پیچیدهای که در سال ۵۳۹ پ.م با تاسیس دولت هخامنشی بر زمین پدیدار شد از بسیاری جنبهها نوظهور و بیسابقه بود و یکی از مهمترین نمودهای آن، سلسلهمراتب چشمگیر و چندلایهایاش بود که طبقات مختلف کارکردی –سپاهیان، موبدان، صنعتگران و کشاورزان- را با لایههای جغرافیایی، نژادی و دینی گوناگون ترکیب میکرد و همه را در یک قشربندی اقتصادی درازدامنه با هم مربوط میساخت. پیدایش این ساختار طبقاتی پیچیده و پُرلایه به همراه تنوع عظیمی که دولت هخامنشی توانسته بود در دل خویش بگنجاند، زمینه را برای بازسازی مفهوم خدمت و تحول عمومی نظامهای اخلاقی هموار کرد.
۴. در فاصلهی زمانی ۵۳۰ پ.م تا ۴۰۰ پ.م دو قطب معنایی و چهار خاستگاه مستقل و بسیار پرنفوذ برای بازتعریف مفهوم خدمت در درون و پیرامون دولت هخامنشی پدیدار شد.
دو تا از این مرکزها در غرب قلمرو هخامنشی وجود داشت. هردو این مراکز از نظر سیاسی با دولت هخامنشی در پیوند بودند و از نظر جغرافیایی با مراکز دیوانسالاری این شاهنشاهی نزدیکی داشتند. یکی از آنها در اورشلیم قرار داشت و مرکزی بود که آیین یهود در آنجا دستخوش دگردیسی و بازسازی شد. در فاصلهی سالهای ۵۳۹ پ.م که کوروش بزرگ یهودیان را از بابل آزاد کرد تا به فلسطین بازگردند تا ۴۴۰ پ.م که کار بازنویسی و تدوین تورات به انجام رسید، دولتمردانی یهودی اما وابسته به دربار هخامنشی –مانند زروبابل و عذرا- زیر نظر مستقیم دیوانسالاران شاهنشاهی، بازسازی معبد یهود و استقرار مجدد شریعت یهود را به انجام رساندند. استقرار مجدد، شاید عبارتی درست نباشد، چون آنچه که در این مدت رخ داد، یک بازسازی عمیق و بنیادین بود. یهودیان در آن هنگام که از مصر خارج شدند، مردمی بودند به نسبت بدوی و بیابانگرد که شریعت خویش را بر محور دو عنصر اصلی –پرستش خدای یگانه (یهُوَه) و پیروی از قوانین اخلاقی پیامبر بزرگشان (موسی)- تعریف کرده بودند. اقامت اجباری ۶۰ هزار یهودی تبعیدی به بابل و درآمیختن ایشان با مردمانی که آیینهایی مانند زرتشتی و ستارهپرستی کلدانی در میانشان رواج داشت، منتهی به آن شد که آیین یهودی که چند دهه بعد در دل سرزمینهای هخامنشی و با پشتیبانی این دولت تدوین میشد، رگههای نیرومندی از نگرشهای ایرانی و اوستایی را به خود جذب کند. چنانکه ظهور مفهوم شیطان – که در عهد قدیم اولیه تنها مار بود و نه خدایی بدخواه- و رستاخیز ارواح و بهشت و دوزخ را باید از این زمره دانست.
آیین دیگر، شکلی از اخلاقگرایی پرهیزگارانه و رازورزانه بود که ریشههای بسیار کهنش به اندرکنش سه شهر باستانی شوش (در ایلام باستان)، بابل (در میانرودان) و تِب در مصر مربوط میشد. آیینهای برآمده از این سه شهر از این نظر با هم شباهت داشتند که بر پنهانکاری رازورزانهی آیینهایی مبتنی بر ریاضت و پرهیز تاکید داشتند که در سلسلهمراتبی روحانی و توسط هرمی از قدرت در میان موبدان و روحانیون سازمان مییافت. این چارچوب که از دورانهای بسیار کهن از زمان تمدن ایلام و سومر و مصر باستان به یادگار مانده بود در زمان تاسیس دولت هخامنشی ۲۵ قرن قدمت داشت و مبنایی بود که طبقهی روحانیان پادشاهی بزرگ ماد، بر مبنای آن نظام مغان را بنا نهادند. این نظام مغانه، پس از پیدایش دولت هخامنشی و تبدیل تدریجی آیین زرتشتی به دینِ دولتی هخامنشیان به هستهی مرکزی تبلیغ و ترویج آیین زرتشتی و اندیشههای ایرانی تبدیل شد، هرچند تا قرنها بعد در پیوند با میراث بسیار کهنسال خود، همچنان نسبت به تمام اندیشهها و همهی رمزگانِ نمایندهی تقدس روادار بود و به نوعی هوادار وامگیری و درآمیختن آرای گوناگون بود. درست به همان ترتیب که در دو و نیم هزارهی پیش، در جریان اندرکنش کاهنان ایلامی و بابلی و مصری این روند خودبهخود انجام پذیرفته بود.
مراکز غربی تمدن هخامنشی در مورد صورتبندی مفهوم خدمت شباهتها و تفاوتهایی با هم داشتند که از موقعیت جغرافیاییشان، ارتباطشان با هم و پیوندشان با دستگاه دیوانسالاری هخامنشی بر میآمد. هردو این مراکز با دین کهن زرتشتی و آیین اوستایی که در همان زمان شش قرن از عمرش میگذشت، پیوند داشتند. با این تفاوت که هردو ایشان میراثدار تمدنهایی کهن بودند و بنابراین آیین زرتشتی را از صافی اندیشههای بومی خویش گذراندند و رنگ و بوی بومی و محلی خویش را بدان بخشیدند. این امر در بسیاری از حوزهها به واژگونسازی عناصر معنایی زرتشتی منتهی شد. در دین یهود، مفهوم عهد میان انسان و خداوند که از زرتشتیان وامگیری شده بود در قالب عبرانی کهنی بازتعریف شد که به آیینهای قربانی مربوط میشد و خداوند را شاه-چوپانی قدرقدرت و مهیب میدید و بنابراین همچون هبهشدنِ انسان برای خداوند تفسیر میشد. به این ترتیب، مفهوم خدمت نیز چارچوبی ویژه یافت و به شکلی خالص از خدمت بندگان فرو کاسته شد.
آیین مغان نیز مانند یهودیت با دیوانسالاری شاهنشاهی پیوند داشت. با این تفاوت که همچون یهودیت رابطهای یکسویه با آن نداشت و برعکس در تار و پود اقتدار و مشروعیت دودمان هخامنشی تنیده شده بود و بهتدریج نیز نقشی مهمتر را در این مورد بر عهده گرفت. به این ترتیب، آیین مغانه همچون سلسلهمراتبی سخت و محکم از دانایان که به سطوحی متفاوت از “راز” دسترسی داشتند، منظم شده بود و به همین ترتیب با سلسلهمراتب سیاسی هخامنشیان که به سطوحی گوناگون از اقتدار سیاسی دسترسی داشتند، پیوند خورده بود. مغان نیز رواداری و التقاطیگری جاری در بابل و مصر و ایلام را در آیین زرتشتی وارد کردند و آن را به شکلی بازسازی کردند که بتواند جامع آرای جاری در تمدنهای دیرینهی منطقه باشد. در این قالب، مفهوم خدمت، ساختی سیاسی و اجتماعی به خود گرفت و چارچوبی دورگه پیدا کرد که از سویی به خاطر میراث زرتشتیاش با اخلاق آزادگان –همچون امری درونزاد و اراده مدارانه- پیوند داشت و از سوی دیگر به خاطر تنیدهشدن در نظامی سیاسی رنگِ نوعی اخلاق اجتماعی و هنجار عمومی را به خود گرفته بود و در سلسله مراتبی سیاسی با خدمت بندگان ترکیب شده بود.
دو مرکزِ غربی تعریف خدمت، البته تفاوتهایی هم با هم داشتند. هستهی مرکزی مفهوم خدمت در آیین یهود، عنصری سامی و کوچگردانه را در خود داشت که به اقتدار بیچون و چرای دریافتکنندهی خدمت – یهوه- بر تمام خدمتگزاران دلالت داشت. در آیین مغانه، هستهی مرکزی به اندیشهای ایرانی تعلق داشت و ارادهباورانه بود و با این وجود در پیوند با ساختهای سیاسی روکشی از همین خدمت بندگانه را به خود جذب کرده بود. موضوع خدمت در آیین مغانه بیش از آنکه خداوند باشد، آفریدگان خداوند بود. به همین دلیل هم آدمیان و جانداران خوب از جمله درختان و گیاهان و دامها در این نگرش تقدیس میشدند و خدمتکردن به ایشان کاری نیک دانسته میشد. این خدمت به دلیل هستهی ارادهمدارانهاش و تاکیدش بر انفکاک من و دیگری یعنی خدمتگزارِ خودمختار و مخدومِ همپایهاش، به اخلاق آزادگان نزدیک بود، اما زیر فشار سلسلهمراتب محکم روحانی مغان و ارتباطش با ضرورتهای سیاسی دربار هخامنشی، به زنگاری از اقتدار و اجبار بیرونی آلوده شده بود.
در غرب قلمرو هخامنشی نیز دو مرکز وجود داشت که به شکلی دیگر مفهوم خدمت را صورتبندی میکرد. یکی از آنها که در شمال شرقی ایرانزمین قرار داشت و خوارزم و سغد را شامل میشد، مرکزی بود که آیین زرتشتی برای نخستین بار در آنها پدیدار شده بود و در عین حال مرکز سکونت قبایل کوچگرد ایرانی نیز بود که بیشترشان مِهرپرست بودند. از اوایل هزارهی نخست پیش از میلاد که آیین زرتشتی زاده شد، تا ۶۰۰ سال بعد که دولت هخامنشی بر صحنه پدیدار شد، تلفیقی میان آیین زرتشتی شهری و مهرپرستی کوچگردانه انجام شده بود که مغانِ غرب نیز آن را به ارث برده بودند. این آیین در ایرانِ خاوری به دلیل پیوند استوارش با قبایل کوچگرد و غیابِ سلسلهمراتب اقتدارِ پیچیدهی دولت شاهنشاهی، همچنان ساخت قدیمی و سادهی خود را حفظ کرده بود. این ساخت بر دو محورِ اصلی مبتنی بود: نخست، پیمان میان انسان و خداوند که ابتدا در آیین مهر – ایزد پیمان- صورتبندی شده بود و با موفقیت تمام توسط زرتشت وامگیری شده بود. این عهدِ میان انسان با خداوندی جنگاور که با نیروهای پلیدی میستیزد، به شکلی از خدمت منتهی میشد که ارادهمدارانه، خودمدارانه و به همین دلیل آزادانه بود. خدمتی که جنگاور برای مهر انجام میداد، به خدمتِ یک سرباز برای دوستش شبیه بود و به همین ترتیب عهدی که در ابتدای آفرینش میان انسان و اهورامزدا برقرار میشد، به همکاری میان دو نیروی همسر و مختار شبیه بود. یکتاپرستی زرتشتی البته تکثر نیروهای جاری در مهرپرستی را حذف کرده بود، اما با این وجود حضور “من”ِ مخلوقی را که همچون همدست – و نه خدمتکار- با آفرینندهاش پیمان میبست را حفظ کرده بود.
بنابراین یک نظام بسیار کهنِ مربوط به قرن ۱۰ و ۱۱ پیش از میلاد در ایران غربی وجود داشت که احتمالا نخستین صورتبندی خدمتِ آزادگان در قالبی دینی و منسجم محسوب میشد.
در اواخر قرن پنجم پ.م، و اوایل قرن چهارم پ.م، زمانی که هنوز چند دههای تا برخاستن توفانی از مقدونیه و زیر و زِبَرشدنِ نخستین دولت جهانی باقی مانده بود، چهارمین مرکز تعریف خدمت در همسایگی ایران پدیدار شد. این مرکز، در شمال هند و خارج از محدودهی نفوذ سیاسی هخامنشیان قرار داشت، اما از دیرباز با سغد و هرات و تمدنهای درهی سند در ارتباط بود. کسی که پیامبر این آیین نو بود، گَتَمَه سیدَرتَه نام داشت که امروز بیشتر با نام “بودا” شهرت دارد. بودا آیینی را برآورد که در مدتی کوتاه در زادگاهش فراگیر شد و در قرنهای بعد توسعهای چشمگیر یافت. آیین بودا به خاطر مقاومت سرسختانهی دین هندویی و فراگیر بودنش در شبه قارهی هند، پیشرفت چندانی در مسیرِ جنوبی نکرد. اما به سمت شمال و غرب گسترش یافت و وقتی یک قرن بعد اشکانیان از خاکستر تمدن هخامنشی سر بر آوردند، خود را با دولتی مقتدر و چندفرهنگی در باکتریای باستانی روبرو دیدند که دینِ مهمش بودایی بود و مبلغان بودایی از مجرای آن تا سیام(تایلند) و چین پیش میرفتند.
پس از هجوم اسکندر به ایرانزمین و نابودی هخامنشیان، در اطراف این قلمرو دولتهایی کوچک پدیدار شدند که ساخت سیاسی آن را به ارث بوده بودند و از این نظر به هم شباهت داشتند که در برابر هجوم مقدونیان و یونانیان و در رویارویی با موج حملات غارتگرانهشان تکامل یافته بودند. برخی از این دولتها –مانند مادِ آتروپاتن و پونت از دل دولت هخامنشی کهن سر بر آوردند و برخی دیگر مانند دولت موراویه در همسایگی آن پدیدار شدند. نخستین دولتِ بودایی که در عصر آشوکا ترویج آیین بودایی را وجههی همت خود قرار داد، یکی از همین مراکز بود.
در آیین بودایی، مفهوم خدمت به شکلی ویژه تعریف شده است؛ قالبی که از سویی بسیار همگون با چارچوب زرتشتی مینماید و از سوی دیگر از نظر پیشداشتهای فلسفی شکافی عمیق با آن دارد. آیین بودا در تقابل با نظام چندخدایی هندویی و رمزگذاری افراطی ایشان بر مفاهیم قدسی شکل گرفت و چه بسا اگر در روزگاری دیرتر پدیدار میشد به نوعی نهضتِ دینپیرایی شباهت مییافت. بودا از میان تمام قواعد استعلایی حاکم بر گیتی که در نگرش هندویی پذیرفته شده بود، تمام عناصر استورهای و روایی را حذف کرد و به این ترتیب همچون پیامبرِ همروزگارِ خویش – مهاویره – به نظامی منطقی و عقلانی دست یافت که در آن هستهی مرکزی باورهای هندویی – تناسخ، کارمَه، نیروانَه و نیروهای روانی تفکیکشدهی انسانی- باقی مانده بود، اما از تجسدشان در قالب خدایانی گوناگون و تنظیم روابطشان در قالب روایتهایی استورهای خودداری شده بود. در مقابل، چرخهی سامسارَه همچون دستگاهی منطقی و خودکار تجسم شده بود که بر مبنای ارزِ رایجی از جنس کردار –کرمه- کار میکرد و “خود به خود” باززایش ارواح را در بدنهایی شایستهی کردارهای زندگی قبلیشان رقم میزد.
بودا در طرد خدایان باستانی و فروکاستن نظام استورهای کهن به ساختاری منطقی به زرتشت شباهت داشت، اما از این رو که پهنهی سپهر را در کل از خدایان و فرشتگان خالی میدید، با آیین یکتاپرستانهی زرتشتی که به فرشتگان و دیوان باور داشت و در نهایت از این مجرا احیای خدایانی باستانی را ممکن میساخت، متفاوت بود.
بودا همچنین به دلیل تاکیدی که بر کنشِ افراد انسانی و خواست و کردار خودمحورانه داشت به زرتشت شبیه بود. اما بار دیگر تفاوتی بزرگ در میان این دو وجود داشت. از این رو که بودا بر خلاف زرتشت در جهانی که کاملا اخلاقی باشد زندگی نمیکرد. به تعبیری، نوآوری بزرگ و سهمگین زرتشت که تا به امروز همه نظامهای فکری مستقر را تعیین کرده است، آن بود که هستیشناسی خود را به نظام اخلاقیاش تحویل کرد و به این ترتیب با قبولِ ایزدِ آفرییندهای که سراپا خیر اخلاقی بود، هستی را نیز دارای ماهیتی اخلاقی دانست. به این ترتیب روندهای هستیشناختی بار اخلاقی به خود گرفتند و نهتنها کردار آدمیان که حالات و هیجانات ایشان و ماهیت ایشان و دامها و گیاهان مزرعهی ایشان و حشرات و علفهای هرز گوشه و کنار خانههاشان نیز ماهیتی قدسی و اخلاقی یافتند. زرتشت با اعتقادی که به خداوندی یکتا و نیک داشت، ناچار شد همراه وی خدایی یکتا و پلید را نیز فرض کند تا وجود شر در گیتی را توضیح دهد و به این ترتیب کلیت هستی در دو قطبِ نیک و بد اخلاقی درگیر شد.
بودا با وجود تاکید مشابهی که بر کردار افراد، خواست و ارادهی انسانی و انضباط ناشی از آن داشت، اما دیدگاهی عمیقا الحادی داشت. انسان از دید او موجودی مستقل بود که در تنگنای چرخدندههای قواعد کارمه گیر افتاده بود و محکوم بود تا به بادافرهی(کیفر) رفتار خویش از بدنی به بدنی دیگر تبعید شود. حذف نیروهای هوشیارِ آفریننده و جایگزین شدنش با نظامی از قوانین و قواعد منطقی و شمارش شدهاست، این پیامد را داشت که بودا در مسیری واژگونه پیش رفت و به تعبیری، اخلاق را نیز هستیشناختی کرد. دیگر از دید او کار نیک و کار بد چندان معنا نداشت، بلکه به رفتارهایی که از سرِ حرص و تشنگی –کامَه- برخاسته بود یا ناشی از خویشتنداری و خرد بود، تقسیم میشد. پیامد کارِ نیک و بدی که به این شکل تعریف شده بود به داوری و عقوبت یا پاداش خداوندی ناظر باز نمیگشت، که انعکاس طبیعی خودِ کردار بود. بنابراین بودا با درونیکردن افراطی اخلاق و تثبیتکردن “من” به عنوان مرجع غایی ادراک وصورتبندی آن، هستی را به شکلی اخلاقزدایی کرد و روندهای جاری در آن را تابع منطقی دانست که در درون روح انسان همچون ارزشهای اخلاقی بازتاب مییابد.
۵. چهار نخستین مرکز تعریف مفهوم خدمت، از این نظر با هم شباهت داشتند:
الف) همه در اواخر قرن ششم تا اوایل قرن چهارم پ.م در قلمروی به هم پیوسته پدیدار شدند.
ب) همه بازتابی بودند از انقلاب اجتماعی ژرفی که به دنبال تکوین کشاورزی پیشرفته ایجاد شده بود. یعنی همه روشهایی بودند برای حذفِ تنشِ ناشی از زیستن در شرایطی نوظهور. شهرهای پرجمعیت نو، درآمیختن جمعیتها و اقوام و اندیشهها و عقایدشان و پیدایی نخستین دولت جهانی با عظمت خیرهکنندهاش به پیچیدهشدنِ چشمگیر زندگی مردمان در مدتی به کوتاهی یک نسل انجامید. تمام این چهار مرکز، گرانیگاههایی بودند که صورتبندی شیوهی زیست در این جهان نو در آنجاها انجام میپذیرفت.
پ) تمام این مراکز، ریشه در عقاید و باورهایی کهنتر و دیرینهتر داشتند. قدیمیترین اینها، مرکز مغانهای بود که از آیینهای ایلامی، مصری و بابلی-سومری تغذیه کرده بود و قدمتش به هزارهی سوم پ.م باز میگشت. دیگری، مرکز یهودیای بود که تقریبا همزمان با مرکز زرتشتی در واپسین قرنهای هزارهی دوم پ.م پدیدار شده بودند و هر دو در قالب ساختار حکومتی هخامنشیان دستخوش بازتعریفی ریشهای شدند. مرکز بودایی از بقیه جوانتر بود، اما خود در واکنش به نظامی هندویی پدید آمده بود که قدمتش به یک هزاره پیش باز میگشت و نخستین متونش در عصر ودایی تدوین شده بود.
ت) تمام این مراکز از اندیشهی نظم و قانون و سلسلهمراتب و اهمیت کنشگرِ فردی که در ایدهئولوژی سیاسی هخامنشیان مرکزیت داشت، متاثر بودند و نظام اخلاقی خویش را در پیوند با این مفاهیم تعریف میکردند. به عبارت دیگر، رابطهی میان منِ خودمختار و دیگری همسر و همقدرِ من (دیگر آدمیان یا خدایان) یا دیگری بسیار نیرومندتر و قدرقدرت (شاهنشاه یا خدای یکتا) به صورت امر دغدغهزای مرکزیشان درآمده بود.
ث) تمام این مراکز در نهایت به ادیانی توسعهیابنده و اثرگذار تبدیل شدند که گهگاه با مشروعیت سیاسی نیز پیوند میخوردند. نظام مغانه در بطن مقاومت فرهنگی ایرانیان در برابر یونانیان باقی ماند و در عصر اشکانی نفوذی بسیار یافت تا در دوران ساسانی به طبقهای رسمی و صاحب قدرت سیاسی تبدیل شود. نظام یهودی همچون قالبی قبیلهای و قومی باقی ماند، اما وقتی دوران رویایی ایرانیان و رومیان فرا رسید در میان قلمرو قدیمی هخامنشی که توسط رومیان فتح شده بود، نیرومندترین مقاومت سیاسی را با پشتوانهی شریعت یهود از خود نشان داد. دین زرتشتی که در شکل دورگهی مهری شرقیاش در دوران اشکانیان و در شکل مغانهی غربیاش در دوران ساسانیان مشروعیت دولت ایران را تامین میکرد و آیین بودایی نیز در همان آغاز به ایدهئولوژی سیاسی خاندان موراویه تبدیل شد و جریانی از مبلغان و نهادهای انضباطی رُهبانی را در قلمروی بسیار گسترده پدید آورد.
این چهار مرکز در این موارد با هم اختلاف داشتند:
الف) در مورد پذیرش یا رد مفهوم خدای یکتا و تعیین ماهیت آن. نگرش بودایی وجود هرنوع خدایی را رد میکرد، نگرش مغانه هرچند در بطنش یکتاپرست بود، اما به تلفیقی عمومی میان تمام خدایان بزرگِ اقوام مختلف باور داشت، رویکردهای زرتشتی و یهودی به طور خالص یکتاپرست ماندند. هرچند یکی –نگرش زرتشتی- همچون دیدگاه مغانه خداوند را آفرینندهای همدست و یاور با آدمی میدید و دیگری (یهودیت) خداوند را سلطانی جابر و قاهر قلمداد میکرد که انسان در برابرش تنها حضوری ثانویه دارد.
ب) در مورد ماهیت امر اخلاقی، یهودیت بندگی بیقید و شرط، نگرش مغانه و زرتشتی ارجنهادن به عهد با خداوند برای نبرد با اهریمن و نگرش بودایی سازگاری با نظم حاکم بر گیتی را شالودهی خیر اخلاقی میدیدند.
پ) در مورد ماهیت انسان، سه مرکزِ زرتشتی، مغانه و بودایی خودمختاری و خودمحوری وی را میپذیرفتند، در حالی که نگرش یهودی آن را همچون هالهای تراوش شده از وجود مطلق یهوه فرض میکرد. در میان این سه دیدگاهِ سویهمدار نیز، افراطیترین دیدگاه را بودا داشت که من را در غیابِ خدایان، مرجعِ غایی رفتار اخلاقی میدانست.
ت) در نهایت، تفسیر این چهار مرکز از مفهوم قدرت نیز متفاوت بود.
خدمت در دو قطبِ غربی، یعنی نگرش یهودی و مغانه- به خدمت بندگان شباهت داشت. این امر در رابطهی قوم بنیاسرائیل و یهوه به شکلی خالص تبلور مییافت و در سرمشق مغانه به لفافی که از انضباط اجتماعی برساخته بود، منحصر میشد. در نگرشهای شرقی، خدمت در کل از جنس خدمت آزادگان بود. الگوی زرتشتی که هستهی مرکزی خدمت در آیین مهر را در خود حمل میکرد، آن را همچون کاری که کسی برای دوستش انجام میدهد، تفسیر میکرد. به همین ترتیب، حضور آدمی بر پهنهی سترگ نبردی که هنگامهی کشمکش اهورامزدا و اهریمن بود به صورت امکانِ همعهدی با نیروهای نیکی تجسم مییافت و آنچه که در قالب این همعهدی انجام میپذیرفت، نوعی خدمت بود.
درنگرش بودایی، خدمت به جانداران از سویی نشانگر رهایی فرد از تشنگی و کام بود و از سوی دیگر راهِ رهایی وی از چرخهی سامساره را هموار میکرد. بنابراین در آیین بودایی خدمت آزادگان به شکلی ویژه و در غیاب مخدومی برتر تصویر شده بود. دلیلِ این برخورد خاص با مفهوم ارتباط میان من و دیگری، آن بود که بودا در واکنش به دین هندویی سخن میگفت که خود وارث سنتی دیرینه از قربانیکردن برای خدایان بود. در ریگودا، قربانیکردن کاملا در قالب خدمت بندگان تصویر شده است و هرچند متونی اصلاحگرانه مانند اوپانیشاندها بر رگههای آزادانه در کنش قربانی تاکید میکنند، اما قالب عمومی خدمت در آیین هندو تا زمان بودا در شکل بندگانه تثبیت شده بود. این نگرش کهن بر شکلی آیینی و مناسکآمیز از خدمتِ بندگان تاکید میکرد که گاه تا حد قربانی انسان برای کاری نیز پیش میرفت. دلیل رادیکالبودنِ نگرش بودایی آن است که رویاروی آن، نظامی منسجم و دیرینه از پرستش خدایان قدرقدرت قرار داشت که به خاطر بیرونبودن از دایرهی نفوذ سیاسی قلمرو ایرانزمین تا عصر هخامنشی آمیختگی چندانی با آرای سرزمینهای دیگر پیدا نکرده بود.
به این ترتیب، در بامدادِ ظهور دولت به معنای هگلی آن، خدمت نیز دستخوش بازتعریف شد و دوقطبی خدمت بندگان و خدمت آزادگان در ترازی مرتب شد که در دو سوی آن آیین بودا و یهود و در میانهاش آیین مغانه و زرتشتی قرار داشتند.
۵. سخنگفتن در مورد الگوی تکامل مفهوم خدمت در بیست و چند قرنی که از آن هنگام گذشته است، کار دشواری است. در این بندِ پایانی از این نوشتار، تنها میتوان به برخی از خطوط اصلی و آشکار اشاره کرد و باید بحث در این باره را به زمانی دیگر وانهاد.
مفهوم خدمت در دو قلمرو ایران و هند زیر تاثیر چند نیروی متفاوت دستخوش دگردیسیهایی جدی شد. پویایی تاریخ در این دو قلمرو، باعث شد تا نوسان میان دو قطبِ بندگی یا آزادگی در مورد مفهوم خدمت، به شکلهایی متفاوت رقم خورد. هجوم پیاپی اقوام کوچگرد به قلمرو میانی ایرانزمین که به تعبیری سرِ راهِ تمام مهاجمان قرار داشت، باعث شد به طور متوسط در هر هزاره دو موج از هجوم موفق به ایرانزمین انجام پذیرد و دودمانهایی با زبان و نژاد و دین بیگانه را بر این سرزمین مستولی سازد. نخست مقدونیان و یونانیان و مردم بالکان بودند که با اسکندر آمدند. آنگاه هونها و هیاطله(هپتالها) که توسط ساسانیان به زحمت پس زده شدند. سستی و ضعفِ ناشی از این پسزدنِ گرانبار، فروافتادن ایران ساسانی زیر فشار اعراب را به دنبال داشت. آنگاه ترکان، نخست همچون مزدور و بعد همچون ارباب سر رسیدند و پس از آن زمان ورود مغولان به صحنه فرا رسید. آخرین موج از این دست که به خاطر ارتباطش با مردمی شهرنشین و از نظر فنی پیشرفتهتر، استثنایی محسوب میشد، به پارهپارهشدن ایرانزمین زیر فشار روسیه و بریتانیا در اواخر قرن نوزدهم میلادی مربوط میشد.
امواج این هجومهای پیاپی، بهجز واپسین موج به تمدنی نوظهور –مدرنیته-مربوط میشود، مسخشدن مفهوم خدمت و بازتعریفشدنش را در پی داشت. ایرانیان برای دیرزمانی به درازای ۱۵ قرن، زیر سلطهی اقوامی مهاجم زندگی میکردند که ابتدا همچون غریبههایی با زبان و نژاد و دین متمایز به صحنه وارد میشدند و به طور متوسط پس از یک و نیم قرن کاملا در دل فرهنگ و تمدن ایرانی حل میشدند و عناصر زبانی، نژادی و دینی خویش را به این منظومه میافزودند. در این قالب بود که شکلی ویژه از خدمت بندگان در پیوند با دربارها و نهادهای تمرکز قدرت شکل گرفت و شکل خاصی از اخلاقِ مربوط با این نوع از خدمت در مراکز مشروعیتبخش به نظامهای سیاسی پرورده شد. شاید عمیقترین دگردیسی پس از ورود ترکان به ایران، یعنی از دوران محمود غزنوی به بعد به انقراض مفهوم خدمت آزادگان در میان طبقهی فرمانروای ایرانی مربوط باشد. سنتی که از دیرباز در این سرزمین وجود داشت و بعد از دوران اموی و عباسی آغازین که با این مفهوم بیگانه بودند؛ توسط طاهریان و سامانیان بازسازی شد، اما پس از آن برای همیشه منقرض شد. بازسازی و احیای مفهوم خدمت آزادگان در قالب نظامهای عرفانی و جنبش صوفیان در ایران را نیز باید در این زمره گنجاند که واکنشی در برابر انقراض اشکال قدیمیتر خدمت آزادان بود و بهویژه در ارتباط با جنبش فتوت و جوانمردی قرار داشت که وارث اخلاق سلحشوری دوران ساسانی بود و خدمت آزادگان هستهی مرکزیاش را تشکیل میداد.
در هند، دورماندن از تلاطم هجوم اقوام کوچگرد، نعمتی بود که برای دیرزمانی به همزیستی و پیچیدهترشدنِ تدریجی مفهوم خدمت در هر دو قطبِ بندگان و آزادگان مجال داد. بر خلاف ایرانزمین که حضور نیروهای مسلط بیگانه همواره به کشمکشی شدید میان این دو قطب منتهی شده بود، در هندِ از نظر سیاسی نامتمرکز و از نظر دینی روادار، خدمتِ بندگان و آزادگان و چارچوب هندویی و بودایی این فرصت را یافت تا در کنار یکدیگر و بدون تعارضی بزرگ ببالد و تکامل یابد. هجومهایی که تا پیش از عصر استعمار به هند انجام میگرفت، معمولا از ناحیهی ایرانزمین بود و در نهایت به غارتهایی کمدامنه و بسط تمدنی ایرانی- اسلامی میانجامید که تعارضی ذاتی با نظامهای سیاسی و اعتقادی مستقر در شبه قاره نداشت.
با این وجود، با فرارسیدن انقلاب صنعتی در غرب و آغاز عصر استعمار، آرامش درازپای هندیان بسیار دیرتر و بسیار سهمگینتر بر هم خورد.
ورود مدرنیته به هند، نهتنها شوکی ناشی از رویارویی با تمدنی پیچیده و از نظر فناورانه پیشرفتهتر را به دنبال داشت که با تسلط دولتی بیگانه نیز همراه شد. به این ترتیب دگردیسی اجتماعی ناشی از عصر استعمار، به ورود اندیشهی مدرنیته یا زیرساختهای فنی مدرن ختم نشد، که به چیرگی یکی از دو نوع خدمتکردن بر دیگری انجامید.
امروز، نگریستن به الگوی جریانیافتن مفهوم خدمت در درون جامعهی هندی، رگههایی از کشمکش میان الگوی بردگانه و آزادانه از خدمت را به چشم میکشد. کشمکشی که آشکارا با قالب مدرنیته پیوند خورده است. عصر استعمار دستکم در عرصهی عمومی و رسمی، شکلی از خدمت بردگانه را دامن زد که بهظاهر داربستی پنهان از خدمت آزادگان را زیر خود پنهان کرده است. پیوند مفهوم خدمت با سابقهی دیرینهاش در هند و ایران با مفهوم serviceِ مدرن، که خواهناخواه شکلی سرمایهدارانه و بازسازیشده از همان servitus لاتینی –به معنای بندگیکردن- است، امری است مسئلهزا با پیامدهایی ناخوشایند.
هستهي مركزي پيوند در ميان اعضاي هر خانواده،هر گروه دوستي، هر قبيله، هر جامعه و هر ملت، خدمتي است كه من براي ديگري انجام ميدهد. در اين روزگارِ آشوبناكي كه بسياري از مفاهيم دستخوش معنازدايي و بسياري ديگر درگيرِ تعارض و ناسازگونگي شدهاند، شايد بازانديشيدن به مفهوم خدمت، و بازسازي خدمتِ آزادگان، پادزهري باشد براي سيطرهي خدمت بندگان، كه به خاطر ماهيت ناخوشايندش در حال پس زده شدن است، و چه بسا نظمها و پيوندهايي اجتماعي را نيز به همراه خويش منقرض كند.
________________________________________________________________________________________________________________________
(۱) در چارچوب نظری نگارنده، نظمی سلسله مراتبی بر سطوح گوناگون توصیف سوژه (من) حاکم است که چهار لایهی زیستی، روانی، اجتماعی و فرهنگی را در برمیگیرد. در هریک از این سطوح، متغیری مرکزی وجود دارد که رفتار سیستمهای مقیم آن را تنظیم میکند، این متغیرها به ترتیب عبارتند از “قدرت، لذت، بقا، معنا”. این چهار متغیر را با سرواژههاشان به صورت “قلبم” نمایش میدهم.