نظریه قدرت
نظریهی قدرت، که پایاننامهی نویسنده در دورهی دکتری رشتهی جامعهشناسی دانشگاه علامه طباطبایی است، شالودهی جامعهشناختی دیدگاه زروان را برمیسازد و یکی از پنج کتاب نگارنده در این زمینه است. گفتنی است، مفهوم قدرت کلید اصلی فهم نظریههای اجتماعی مدرن و پیوندگاهی است که جامعهشناسی، سیاست و فلسفه در آن با یکدیگر چفت و بست میشود. این کتاب از درون چارچوب نظریهی سیستمهای پیچیده به این مفهوم نگریسته و مدلی نظری برای بازتعریف قدرت پیشنهاد میکند که به کمک آن فهمی عمیقتر از «من انتخابگر» و چگونگی اتصالش به نهادهای اجتماعی ممکن میشود.
نظریهی قدرت؛ شورآفرین؛ ۱۳۸۹؛ ۶۳۶ برگ؛ ۱۵ هزار تومان
هدفِ کتاب :
هدف از این نوشتار، به دست دادن چارچوبی نظری است که با دیدگاهی میان رشته ای تصویری نو و کارآمد از مفهوم قدرت را در زمینه ی متغیرهای اصلی جامعه شناختی حاکم بر آن به دست دهد .
تعریف دانش :
دانش، نظامی از مفاهیم، قواعد، تعاریف، گزارههای ربط و راهبردهای استنتاجی است که بازنمایی دقیق و قابل توافقی از جهان خارج را صورتبندی میکند .
رده بندی دانش :
امانوئل کانت
در مورد ماهیت دانش نظریه های گوناگونی وجود دارد و اندیشمندان مختلف معیارهای متفاوتی را برای تفکیک تصورات، تخیلات و اوهام از دانسته های معتبر و رسمی پیشنهاد کرده اند. هر یک از این دیدگاه ها، الگوهای خاصی از رده بندی خوشه های دانایی و انواع متفاوتی از دانش را به دست میدهند قدیمی ترین این رده بندیها، که چارچوب کلاسیک و مثبت انگارانه ی دانشگاهی را بر میسازد، از نظر تاریخی با دیدگاه کانت دربارهی شیوه ی صورتبندی و دستیابی به دانایی آغاز شده است. کانت، دانسته های صورتبندی شده در زبان را به دو رده از گزاره ها تقسیم کرد: گزاره های ترکیبی که روابط بین مفاهیم گوناگون را به دست میدهند و دانسته های ما در مورد عناصر جهان را رده بندی میکنند، و گزاره های تحلیلی که به تعاریف و بازسازی مفاهیم همانگویانه اختصاص یافته اند و معانی نهفته در یک گزاره را بدون افزودن ارتباطی تازه به آن، بازآرایی میکنند.
رده بندی دانش : رولف کارناپ رودولف کارناپ، که از زاویه ی مثبتگرایان به مفهوم علم و دانایی می نگرد، بر همین مبنا دو نوع از علم را به رسمیت میشناسد: نخست علوم صوری که از روشهای قیاسی برای دستیابی به نتایج استفاده میکنند و مانند ریاضیات و منطق از مجموعهای از گزاره های تحلیلی تشکیل یافته اند، و ارتباطی با تجربه ندارند. دیگری علوم تجربی مانند فیزیک و زیست شناسی که از راهبردهایی استقرایی سود می جویند و بر مبنای ابزارهای مشاهداتی و توصیفی، قوانینی را در قالب گزاره های ترکیبی به دست میدهند. هر یک از این دو نوع علم، به رده هایی از مفاهیم مربوط میشوند که دو نوع اصلی آن عبارتند از مفاهیم کمی، که به لحاظ تجربی رسیدگی پذیرند، و مفاهیم قیاسی - که بر مبنای پیش فرضها پدید آمده اند و شالوده ی علوم صوری را بر میسازند. کارناپ به نوع دیگری از مفاهیم هم قائل است و آنها را «رده بند» می نامد و برقراری ارتباط میان مفاهیم قیاسی و کمی را وظیفه ی آنها میداند .
رده بندی دانش : ویکو و دیلتای دومین رده بندی مشهور، از آثار ویکو و دیلتای برخاسته است . دیلتای زیر تأثیر آرای اشلایرماخر درباره ی ترجمه ی انجیل و در چارچوب رمانتیک زمانه اش، دانش را به دو قلمرو اصلی تقسیم کرد: علوم طبیعی که هدف از آن شناسایی و رده بندی تجربیات جزئی و خرد است، و علوم انسانی که ماده ی اولیه شان متن است و هدفشان درک نیت مولف میباشد. این تمایز موازی با چیزی بود که ویکو نیز هنگام شرح مفهوم علوم تاریخی و غیرتاریخی در ذهن داشت. ویکو در واقع تمایز کانتی میان داوری تعینی و تاملی را بسط داده و به این ترتیب دو شیوه ی متفاوت از دستیابی به دانش را از آن استخراج کرده بود. از دید کانت، داوری های تعینی بر مبنای قوانین عام پیشینی شکل میگیرند و به ویژه در علوم تجربی کارآمد هستند. داوری تاملی، با درونکاوی و فهم موقعیت دیگری همراه است و به همین دلیل هم به وضع قوانین جدیدی می انجامد از این رو از دید دیلتای علومی که از تامل و خواندن متن نتیجه شده اند، با دانشهای خنثای مبتنی بر شناسایی تجربی تفاوت دارند. دیلتای این تمایز را در تعریف دو کلیدواژه ی اصلی اش به کار گرفت و به پیروی از کانت روش علوم تجربی را تبیینی و روش علوم انسانی را تاملی نامید این رده بندی با پیشنهاد یاکوب گریم برای تقسیم علوم به دو رده ی - گرم- و-سرد- همخوانی دارد. از دید او، علوم سرد به طبیعت مربوط میشوند ویافتن قوانین عام و تعمیم پذیری در مورد جهان را هدف گرفته اند. در حالی که علوم گرم بر موضوع انسان متمرکز شده اند و شاخه هایی مانند علوم انسانی و تاریخ را شامل میشوند که دستاوردشان بیشتر ارزشها و معانی غایی است تا قوانین عام و فراگیر.
رده بندی دانش : مارکس سومین رده بندی، در آثار مارکس ریشه دارد اما در عمل بسیار جدیدتر است و به میانه ی قرن بیستم میلادی باز میگردد. مارکس دو نوع معرفت را در آثار خویش مورد بررسی قرار داده است: نخست دانش تجربی و علم طبیعی که به ظاهر از روبنای فرهنگی جامعه جداست و از اعتباری بیش از سایر عناصر فرهنگی برخوردار است، و دیگری ایدئولوژی که از بی طرفی و خنثانگری علمی بی بهره است و به جای جستوجوی قواعد عام و فراگیر کیهانی، قاعده مندیهای موضعی و خاص فضاهای انسانی را میجوید . ایدئولوژی از دید مارکس امری تخدیرکننده و دروغین بود و به مثابه نرم افزاری عمل میکرد که توسط نظام طبقاتی جامعه برای فریب دادن طبقه های ستمدیده ابداع شده بود. با این حال انقلاب طبقات فرودست نیز پیامد شکل گیری ایدئولوژی رهایی بخشی تلقی می شد که با وجود بهره مندی از ویژگیهای فریب آمیز ایدئولوژی، به خاطر نقش آزادیبخش و بسیج کننده اش ، توسط مارکسیستها - از مجرای آثار دکتر شریعتی، در برخی از حلقه های فکری انقلابی در ایران- مورد ستایش واقع میشد . این تمایز مارکسی، به شکاف خوردن دامنه ی علوم و تقسیم دانش به دو ردهی هنجارین و انقلابی منتهی شد. دانش هنجارین، که بعدها در آثار متفکران چپ نو با نام مثبتگرایی برچسب خورد و بیشترین نقدها را متوجه خود کرد، همان علوم تجربی و بی طرفی بود که از دید مارکسیست ها، محافظه کار و جیره خوار وضع موجود پنداشته می شد. در کنار آن، دانش انقلابی نیز وجود داشت که هدفش تنها توصیف وضعیت موجود نبود، بلکه بر دستیابی به وضعیت مطلوب متمرکز میشد و تغییر دادن جهان را قصد میکرد. تمایز میان دانشهای مثبتِ بورژوایی، و دانش انقلابی، در سالهای پس از جنگ جهانی دوم با فعالیت اندیشمندان مکتب فرانکفورت، توسعه یافت و با تفکیک دیلتایی از علوم انسانی و طبیعی ترکیب شد. در نتیجه، خوشه ای از نظریه های کمابیش هم سازگار در دل نظریه ی انتقادی پدید آمد که نمونه ی نامدار و موفقی از آن را در آثار هابرماس میتوان بازیافت .