نظریه قدرت
نظریهی قدرت، که پایاننامهی نویسنده در دورهی دکتری رشتهی جامعهشناسی دانشگاه علامه طباطبایی است، شالودهی جامعهشناختی دیدگاه زروان را برمیسازد و یکی از پنج کتاب نگارنده در این زمینه است. گفتنی است، مفهوم قدرت کلید اصلی فهم نظریههای اجتماعی مدرن و پیوندگاهی است که جامعهشناسی، سیاست و فلسفه در آن با یکدیگر چفت و بست میشود. این کتاب از درون چارچوب نظریهی سیستمهای پیچیده به این مفهوم نگریسته و مدلی نظری برای بازتعریف قدرت پیشنهاد میکند که به کمک آن فهمی عمیقتر از «من انتخابگر» و چگونگی اتصالش به نهادهای اجتماعی ممکن میشود.
نظریهی قدرت؛ شورآفرین؛ ۱۳۸۹؛ ۶۳۶ برگ؛ ۱۵ هزار تومان
محتویات
هدفِ کتاب :
هدف از این نوشتار، به دست دادن چارچوبی نظری است که با دیدگاهی میان رشته ای تصویری نو و کارآمد از مفهوم قدرت را در زمینه ی متغیرهای اصلی جامعه شناختی حاکم بر آن به دست دهد .
تعریف دانش :
دانش، نظامی از مفاهیم، قواعد، تعاریف، گزارههای ربط و راهبردهای استنتاجی است که بازنمایی دقیق و قابل توافقی از جهان خارج را صورتبندی میکند .
رده بندی دانش :
امانوئل کانت
در مورد ماهیت دانش نظریه های گوناگونی وجود دارد و اندیشمندان مختلف معیارهای متفاوتی را برای تفکیک تصورات، تخیلات و اوهام از دانسته های معتبر و رسمی پیشنهاد کرده اند. هر یک از این دیدگاه ها، الگوهای خاصی از رده بندی خوشه های دانایی و انواع متفاوتی از دانش را به دست میدهند قدیمی ترین این رده بندیها، که چارچوب کلاسیک و مثبت انگارانه ی دانشگاهی را بر میسازد، از نظر تاریخی با دیدگاه کانت دربارهی شیوه ی صورتبندی و دستیابی به دانایی آغاز شده است. کانت، دانسته های صورتبندی شده در زبان را به دو رده از گزاره ها تقسیم کرد: گزاره های ترکیبی که روابط بین مفاهیم گوناگون را به دست میدهند و دانسته های ما در مورد عناصر جهان را رده بندی میکنند، و گزاره های تحلیلی که به تعاریف و بازسازی مفاهیم همانگویانه اختصاص یافته اند و معانی نهفته در یک گزاره را بدون افزودن ارتباطی تازه به آن، بازآرایی می کند.
رولف کارناپ
رودولف کارناپ، که از زاویه ی مثبتگرایان به مفهوم علم و دانایی می نگرد، بر همین مبنا دو نوع از علم را به رسمیت میشناسد: نخست علوم صوری که از روشهای قیاسی برای دستیابی به نتایج استفاده میکنند و مانند ریاضیات و منطق از مجموعهای از گزاره های تحلیلی تشکیل یافته اند، و ارتباطی با تجربه ندارند. دیگری علوم تجربی مانند فیزیک و زیست شناسی که از راهبردهایی استقرایی سود می جویند و بر مبنای ابزارهای مشاهداتی و توصیفی، قوانینی را در قالب گزاره های ترکیبی به دست میدهند. هر یک از این دو نوع علم، به رده هایی از مفاهیم مربوط میشوند که دو نوع اصلی آن عبارتند از مفاهیم کمی، که به لحاظ تجربی رسیدگی پذیرند، و مفاهیم قیاسی - که بر مبنای پیش فرضها پدید آمده اند و شالوده ی علوم صوری را بر میسازند. کارناپ به نوع دیگری از مفاهیم هم قائل است و آنها را «رده بند» می نامد و برقراری ارتباط میان مفاهیم قیاسی و کمی را وظیفه ی آنها میداند .
ویکو و دیلتای
دومین رده بندی مشهور، از آثار ویکو و دیلتای برخاسته است . دیلتای زیر تأثیر آرای اشلایرماخر درباره ی ترجمه ی انجیل و در چارچوب رمانتیک زمانه اش، دانش را به دو قلمرو اصلی تقسیم کرد: علوم طبیعی که هدف از آن شناسایی و رده بندی تجربیات جزئی و خرد است، و علوم انسانی که ماده ی اولیه شان متن است و هدفشان درک نیت مولف میباشد. این تمایز موازی با چیزی بود که ویکو نیز هنگام شرح مفهوم علوم تاریخی و غیرتاریخی در ذهن داشت. ویکو در واقع تمایز کانتی میان داوری تعینی و تاملی را بسط داده و به این ترتیب دو شیوه ی متفاوت از دستیابی به دانش را از آن استخراج کرده بود. از دید کانت، داوری های تعینی بر مبنای قوانین عام پیشینی شکل میگیرند و به ویژه در علوم تجربی کارآمد هستند. داوری تاملی، با درونکاوی و فهم موقعیت دیگری همراه است و به همین دلیل هم به وضع قوانین جدیدی می انجامد از این رو از دید دیلتای علومی که از تامل و خواندن متن نتیجه شده اند، با دانشهای خنثای مبتنی بر شناسایی تجربی تفاوت دارند. دیلتای این تمایز را در تعریف دو کلیدواژه ی اصلی اش به کار گرفت و به پیروی از کانت روش علوم تجربی را تبیینی و روش علوم انسانی را تاملی نامید این رده بندی با پیشنهاد یاکوب گریم برای تقسیم علوم به دو رده ی - گرم- و-سرد- همخوانی دارد. از دید او، علوم سرد به طبیعت مربوط میشوند ویافتن قوانین عام و تعمیم پذیری در مورد جهان را هدف گرفته اند. در حالی که علوم گرم بر موضوع انسان متمرکز شده اند و شاخه هایی مانند علوم انسانی و تاریخ را شامل میشوند که دستاوردشان بیشتر ارزشها و معانی غایی است تا قوانین عام و فراگیر.
مارکس
سومین رده بندی، در آثار مارکس ریشه دارد اما در عمل بسیار جدیدتر است و به میانه ی قرن بیستم میلادی باز میگردد. مارکس دو نوع معرفت را در آثار خویش مورد بررسی قرار داده است: نخست دانش تجربی و علم طبیعی که به ظاهر از روبنای فرهنگی جامعه جداست و از اعتباری بیش از سایر عناصر فرهنگی برخوردار است، و دیگری ایدئولوژی که از بی طرفی و خنثانگری علمی بی بهره است و به جای جستوجوی قواعد عام و فراگیر کیهانی، قاعده مندیهای موضعی و خاص فضاهای انسانی را میجوید . ایدئولوژی از دید مارکس امری تخدیرکننده و دروغین بود و به مثابه نرم افزاری عمل میکرد که توسط نظام طبقاتی جامعه برای فریب دادن طبقه های ستمدیده ابداع شده بود. با این حال انقلاب طبقات فرودست نیز پیامد شکل گیری ایدئولوژی رهایی بخشی تلقی می شد که با وجود بهره مندی از ویژگیهای فریب آمیز ایدئولوژی، به خاطر نقش آزادیبخش و بسیج کننده اش ، توسط مارکسیستها - از مجرای آثار دکتر شریعتی، در برخی از حلقه های فکری انقلابی در ایران- مورد ستایش واقع میشد . این تمایز مارکسی، به شکاف خوردن دامنه ی علوم و تقسیم دانش به دو ردهی هنجارین و انقلابی منتهی شد. دانش هنجارین، که بعدها در آثار متفکران چپ نو با نام مثبتگرایی برچسب خورد و بیشترین نقدها را متوجه خود کرد، همان علوم تجربی و بی طرفی بود که از دید مارکسیست ها، محافظه کار و جیره خوار وضع موجود پنداشته می شد. در کنار آن، دانش انقلابی نیز وجود داشت که هدفش تنها توصیف وضعیت موجود نبود، بلکه بر دستیابی به وضعیت مطلوب متمرکز میشد و تغییر دادن جهان را قصد میکرد. تمایز میان دانشهای مثبتِ بورژوایی، و دانش انقلابی، در سالهای پس از جنگ جهانی دوم با فعالیت اندیشمندان مکتب فرانکفورت، توسعه یافت و با تفکیک دیلتایی از علوم انسانی و طبیعی ترکیب شد. در نتیجه، خوشه ای از نظریه های کمابیش هم سازگار در دل نظریه ی انتقادی پدید آمد که نمونه ی نامدار و موفقی از آن را در آثار هابرماس میتوان بازیافت .
هابرماس
از دید هابرماس، سه نوع دانش وجود دارد نخست؛ علوم تجربی/ فن آورانه که همتای علوم استقرایی و دانشهای طبیعی است و پیش فرض شناخت شناسانه اش تفکیک شناسنده از موضوع شناسایی است. این دانش ها بر موضوع هایی خُرد و جزئی متمرکز میشوند، بر مبنای مجموع هایی از روشهای استقرایی، مشاهداتی، و معیارهای روایی سنجی به توصیفی دقیق از موضوع مشاهده دست می یازند و در نهایت زنجیره هایی از روابط علی و قوانینی عام و خنثا و فارغ از ارزش که بر آنها حاکم هستند را استنتاج میکنند. این علوم پیشبینی آینده را هدف گرفته اند و مفاهیم شان تعاریفی پیشینی و عینی دارند.
علوم تاریخی- هرمنوتیک، دومین ردهی علوم هستند که با علوم انسانی دیلتای و علوم تاریخی ویکو همخوانی دارند. این علوم درونکاوی و مفاهمه را هدف گرفتهاند و درک معنای رخدادها از نگاه مردم غایت شان است. ابزارشان تفسیری و هرمنوتیک است و از روشهایی مانند قیاس نیز بهره میبرند.
سوم؛ علوم انتقادی است که با ایدئولوژی رهایی بخش مارکسی شباهت دارند و علومی در پهنه ی دانشهای انسانی را در بر میگیرند که آغشته به ارزش داوری هستند و در پی اتحاد مجدد سوژه و ابژه و بازسازی روابط این دو میباشند. این دانشها از تمام معیارهای رایج در دو نوع علم دیگر استفاده میکنند، اما موضوعشان رخدادهای کلان و پهن دامنه ی اجتماعی است. درک کارکرد هژمونیک نابرابری و رهایی از آن به کمک خودآگاهی، جوهر این نوع از شناخت است. چنان که می بینیم مدل هابرماس از انواع دانشها، به نوعی برداشتها و رده بندیهای اصلی پیش از خود را برای دستیابی به نظامی یکپارچه با هم ترکیب کرده است .
متضاد معنایی
در هر یک از این دیدگاهها، دوگانه های معنایی متضادی به عنوان محور در نظر گرفته میشوند و شاخه های گوناگون دانش بر اساس این قطبهای رویاروی از هم تفکیک میگردند.
دوگانه های معنایی اصلی در نظریه های یادشده عبارتند از:
الف) معیارهای مثبتانگارانه: این رده از معیارها، جفتهای زیر را شامل میشوند روش کمی در برابر روش کیفی، رویکرد تجربی/ استقرایی در برابر رویکرد صوری/ قیاسی، گزارههای ترکیبی در برابر تحلیلی،و کاربردی-عینی عملیاتی بودن در برابر محض- ذهنی- انتزاعی بودن
ب) معیارهای نگرش هرمنوتیکی: که شامل جفتهای معنایی زیر است تبیین در برابر تفهم، مقیاس خُرد در برابر کلان، امور طبیعی/ بیرونی در برابر امور انسانی/ درونی
معیارهای نگرش انتقادی: که جفت معنایی عمده اش محافظه کار در برابر انتقادی و ارزش گریز در برابر ارزش مدار است
درباره ی این معیارها چند نکته روشن است
نخست آن که برخی از دوگانه های یادشده با یکدیگر همبستگی درونی دارند. به عنوان مثال، دانش تجربی با منطق استقرایی و دانش صوری با منطق قیاسی پیوند خورده است .
دوم آن که پیش فرض بیشتر این نظریات آن است که دانش ها بر یکی از دو قطب متضاد فرض شده قرار میگیرند و بنابراین به قیمت طرد یکی از جفتهای معنایی با قطب دیگر متحد میشوند. این پیش فرض از دید نگارنده نادرست است. چنین می نماید که جفتهای معنایی متضاد ابزارهایی مفهومی برای رده بندی و سازماندهی معانی و عناصر شناختی «در درون» یک سرمشق نظری باشند، نه معیارهایی بیرونی و مطلق که به راستی تمایز یا تضادی در جهان خارج را باز نمایند. در نتیجه، آنچه استقرار در یکی از دو سر یک جفت معنایی می نماید، در واقع شکل ساده شده ی جایگیری بر طیفی است که جفت متضاد یادشده دو حد نهایی آن را بر می سازند در نگرش مورد پیشنهاد این نوشتار، نظریه ها را میتوان بر مبنای نزدیکی و دوریشان نسبت به قطب های یادشده رده بندی کرد، اما این امر به معنای قطع رابطه ی آنها با یکی از قطب ها و تحویل شدن و تثبیت شان در قطب متعارض آن نیست .
بر مبنای این دیدگاه، چنین مینماید که سه محور اصلی برای رده بندی انواع دانش ها وجود داشته باشد:
نخست؛ معیار مقیاس، که قلمرو در برگیرنده ی موضوع و سطح مشاهداتی مورد نظر را تعیین میکند و با جفت معنایی خرد/ کلان مترادف است. دوم؛ معیار راهبرد، که شیوه ی تولید دانش و معیارهای صحت را در نظریه مشخص میکند. این محور از اتحاد محورهای مفروض در مدلهای مثبت انگارانه پدید آمده اند. یک سر این محور تجربی، استقرایی، و عینی بودن نظریه را نشان میدهد و سر دیگر آن قیاسی، صوری، تفهمی و ذهنی بودن محتوایش را نشان میدهد. سوم؛ معیار کارکرد، که نوع اتصال دانش با رفتار را تعیین میکند. در اینجا محوری داریم که یک سر آن دانشهای کاربردی، عملیاتی، فن آورانه، سودمدار (به معنای پراگماتیستی کلمه) و انقلابی (در معنای انتقادی اش) قرار گرفته اند، و در سوی دیگر نظریه های محض، انتزاعی، غیرعملیاتی، محافظه کار، و به تعبیر انتقادیون، «مثبت» را می بینیم .
من ، دیگری و جهان
در صورتی که سه محور یادشده را با هم ترکیب کنیم، به فضای حالتی سه بعدی میرسیم که امکان بازنمایی موقعیت دانشهای مختلف نسبت به هم را برایمان فراهم میکند. در این مدل، پیوستاری یکتا و فضای حالتی یگانه برای تجسم کل اشکال دانایی قابلتصور به کار گرفته شده که هر خوشه از دانشها موقعیت و جایگاهی را بر آن اشغال میکنند. اگر رابطهی علوم را با سه حوزهی پدیدارشناسانهی من، دیگری و جهان (( این تمایز سه گانه را از ترکیب سه نگرش همخوان و مسلط بر گرفته ایم ، دیدگاه کانتی که سه قلمرو از دانایی را بسته به شیوه ی ارجاعشان به زیبایی شناسی، اخلاق و دانش تجربی تفکیک می کرد، دیدگاه هگلی که سه قلمرو هستی شناختی من، دیگری و جهان را ما به ازای این سه قرار می داد، و نگرش پدیدار شناسانه هوسرلی که بر همین مبنا زیست جهان (Lebenswelt) را آمیزه ای از همین سه عنصر می دانست)) مورد توجه قرار دهیم، به نتایج جالبی میرسیم. در بخشهای مرکزی و میانی این فضای حالت، علومی قرار می گیرند که بر رابطه ی من با من تمرکز یافته اند و می کوشند تا مفهوم «من» را صورتبندی کنند. این علوم شاخه های متنوعی مانند روانشناسی، جامعه شناسی، مردم شناسی، تاریخ و بخشهایی از زیست- شناسی را در بر میگیرند . دلیل قرار گرفتن علومِ متمرکز بر من در میانه ی این فضای حالت آن است که مجموعه ی دانسته های من درباره ی من، در سه محور سازنده ی فضای حالت ما موقعیتی میانی را اشغال میکنند. من، خود را به عنوان جریانی از تجربه ها، که در قالب زبان و نظام های صوری رمزگذاری میشود درک میکند، و مرکز مختصات مقیاسی که دانسته هایش را بر مبنای آن مرتب میسازد، خودِ من است. به همین شکل، گمانه زنیهای نظری وکاربردی در مورد من نیز وضعیتی میانی دارند . من، همان طور که در مرکز دستگاه مختصات زمانی/ مکانی شناسایی خویش قرار دارد، دانسته های خویش درباره ی گیتی را نیز در فضای حالتی صورت بندی می کند که خود در مرکز آن قرار گرفته است. بخش مهمی از علوم انسانی که در میانه ی این فضای حالت قرار دارند، به صورت بندی و رمزگذاری مفهوم من اختصاص یافته اند، اما این حرف در مورد کلیت علوم انسانی صحیح نیست. مرجع بخش بزرگی از علوم انسانی، دیگری است نه من. به همین دلیل هم خوشه ی دانسته های مربوط به من توسط هاله ای بزرگ از دانش ها احاطه می شود که به رمزگذاری رابطه ی من با دیگری می پردازد. موضوع شناسایی این زمینه از دانسته ها دیگری است. از حوزه هایی بسیار کاربردی مانند مدیریت و روانشناسی گروه گرفته تا قلمروهایی استعلایی تر و کمتر «علمی» - مانند اخلاق - بر دیگری و نوع ارتباط من با دیگری متمرکز شده اند. علوم انتقادی از دید هابرماس، مهمترین مدعیان صورتبندی دانش در این حوزه هستند. در نهایت، سایر بخشهای فضای حالت دانایی به علومی مربوط میشود که به جهان ارجاع می کنند و علوم تجربی و خنثای مثبت مهمترین نمایندگان شان را تشکیل می دهند .
مدل سیستمی
به این ترتیب اگر مدل سیستمی خود را با دیدگاه های مرسوم درباره ی رده بندی دانش ها مقایسه کنیم، به این نتیجه می رسیم که نوعی سازگاری درونی میان این مدل و دیدگاه های یادشده وجود دارد. یعنی می توان به کمک این مدل و بر اساس متغیرهای یادشده و جفتهای معنایی متضاد مورد نظرمان، تمایزهای اصلی مورد بحث را در یک چارچوب عمومی ترکیب کرد، و به دستگاهی دست یافت که با مدل ترکیبی هابرماس همخوانی دارد، هرچند از نظر شیوه ی صورتبندی، متغیرهای کلیدی، و چارچوب نظری با رده بندی وی متفاوت است .
نظام دانایی
هر نظام دانایی ، سیستمی است که از عناصر و روابطی تشکیل یافته است. عناصر، در برگیرنده ی مفاهیم، کلیدواژه ها، موضوع ها و «چیز»هایی هستند که دانش به آنها ارجاع میکند. روابط اما مجموعه ای از قواعد ربط، نظم ها، صورت بندیهای استنتاجی و شیوه های استدلالی را در بر می گیرند که دانسته ها را به هم تبدیل می کنند، نظم میان کلیدواژگان را صورت بندی مینمایند، و مفاهیم را به هم مرتبط می سازند. عناصر یک نظام دانایی، بر مبنای مجموعه ای از متغیرها تعیین می شوند. یکی از مهمترین این متغیرها، درجه ی درشت نمایی یا مقیاسی مشاهداتی است که برای تولید تجربیات مربوط به آن دانش به کار گرفته می شود. شکل گیری دانش های جدید، از سویی به پیدایش ابزارهای مشاهداتی جدید (مانند تلسکوپ و میکروسکوپ) و بسط دامنه ی مشاهده وابسته بوده است و از سوی دیگر لوازم و امکانات مورد نیاز برای چنین توسعه ای (مثل فن عکاسی و دانش اپتیک) را هم فراهم آورده است. به این ترتیب، تکامل دانش در عمل همراه است با افزوده شدن بر شمار سطوح مشاهداتی و سلسله مراتبِ حاکم بر سطوح توصیفیِ ذهن شناسنده از موضوع شناخت . شمار سطوح مشاهداتی با دامنه ی دید یک علم مترادف نیست. چرا که به عنوان مثال به نظر میرسد زیست شناسی بیشترین تعداد از سطوح مشاهداتی را در خود جای داده باشد در حالی که دامنه ی مشاهده ی این علم از فیزیک کمتر است. یعنی در فیزیک ما با دامنه ی مشاهداتی ای روبه رو هستیم که از فیزیک زیراتمی و سطح پلانکی( 10متر بتوان منفی 40 )شروع میشود و تا اخترفیزیک و کیهان شناسی (در ابعاد 10متر بتوان مثبت 40) ادامه می یابد. با این وجود شمار سطوح مشاهداتی در این دامنه ی فراخ اندک است و به سه سطح اصلی خرد، میانه و درشت مقیاس منحصر می شود. بنابراین شمار سطوح مشاهداتی در یک دانش لزوماً با دامنه ی مشاهداتی آن متناسب نیست و ممکن است یک دانش گستره ای بزرگ از مشاهدات را به سطوحی کم، یا گستره ای کوچکتر را به سطوحی بسیار تجزیه کند .
نظریه سیستم ها – پیچیدگی
در نظریه ی سیستم ها، یکی از تعاریفی که برای مفهوم پیچیدگی وجود دارد نسبت میان روابط به عناصر است. یعنی هرچه تراکم روابط در سیستمی بیشتر باشد، و عناصر در شمار بیشتری از ارتباط ها با سایر عناصر درگیر باشند، سیستم پیچیده تر است. اگر نظم درونی این سیستم ها برای دستیابی به هدفی خاص سازماندهی شده باشند، تراکم روابط همتای انسجام درونی سیستم در نظر گرفته می شود. یعنی به عنوان مثال، برای سیستمی مانند دانش که بر هدف «سازماندهی کارآمدِ معنای هستی» تمرکز یافته است، هرچه تراکم روابط نسبت به عناصر بیشتر باشد، انسجام درونی آن دانش بیشتر است. چنان که منسجم ترین و خودسازگارترین دانش، ریاضیات است که از شمار کمی از مفاهیم - مانند مفهوم خط، نقطه و زاویه در هندسه - و انبوهی از روابط - قوانین هندسی، اصول مثلثاتی و... - تشکیل یافته است. مرور شواهد نشان میدهد که پیوستاری از نظر ساخت عناصر/ روابط در میان دانش ها وجود دارد که با محور مقیاس در فضای حالت مورد نظرمان همخوان است. برای ساده تر شدن بحث، میتوانیم محور مقیاس را به همراه محور نشانگر انسجام درونی در نظر بگیریم و در فضای دو بعدی یادشده - که زیرسیستمی از فضای حالت دانشهای ماست - ساخت نظام های دانایی را وارسی کنیم. در چنین فضایی هرچه بر محور مقیاس از سطح موضوعهای خُرد به سمت مرکز مختصات محور پیش می رویم حجم داده ها و شمار عناصر افزون تر و تراکم روابط کمتر می شود. در دانشی که بر سطح من تمرکز یافته است و بنابراین بخش میانی محور مقیاس را اشغال می کند چیزها و رخدادهایی جای میگیرند که مقیاس زمانی/ مکانی شان با تجربه های روزانه ی سوژه منطبق است. در این سطح دو دانش اصلی قرار می گیرند که بیشترین حجم داده ها و کمترین تراکم از روابط را در خود جای داده اند. در یک سو روانشناسی و سطح داده های زندگینامه ای قرار دارد که حجم بسیاری از داده های موقعیتی و وابسته به شرایط زیسته را در بر می گیرد، اما قانونمندی های حاکم بر آن به نسبت اندک است. دانش دیگری که گرانیگاه سنتی اش در همین مقیاس قرار دارد تاریخ است که به همین ترتیب مجموعه ای از داده های زندگینامه ای را در مقیاس زمانی و مکانی بزرگتر شامل میشود. در تاریخ هم چنین مینماید که دستیابی به قوانینی عام و انسجام درونی ای که از حدی بیشتر باشد ناممکن است. تاریخ و روانشناسی، دو جایگاه موازی را بر فضای حالت دانایی اشغال می کنند. با این تفاوت که روانشناسی بیشتر بر محوری عمودی، و مبتنی بر ساختار تکیه می کند و سوژه را در قالب نظامی منسجم و منفرد تحلیل می کند، در حالی که تاریخ از زاویه ای کارکردی و در مقیاس زمانی طولانی تری، با دقتی کمتر به «من»ها می نگرد و الگوهای عام تر پویایی رفتار جمعی شان را وارسی می کند. این البته مفهوم کلاسیک و سنتی تاریخ است که با «کردار مردان بزرگ» مترادف پنداشته می شده است. اما رویکردهای جدید به تاریخ که به تحلیل های جامعه شناسانه و حتی بوم شناسانه مجهز هستند نیز در نهایت بر همین بستر تکیه می کنند و حاصل جمع هایی از کردار سوژه های انسانی را به عنوان شالوده ی بررسیهای خود پیش فرض می گیرند. به موازات این دو دانشِ رسمی، خوشه ای به نسبت پراکنده، غیررسمی، و حاشیه ای از دید دانشمندان، اما بسیار عملیاتی، بسیار کارآمد، و بسیار فراگیر را داریم که به دانسته های عقل سلیمی مربوط می شود. این دانسته ها، قواعدی عام و کلان را در مورد حوزه های تجربه ی زیسته به دست می دهند، بدون آن که ادعای صحت یا حتی شالوده ای لزوماً خودآگاهانه را به آن تحمیل کنند. این در واقع همان شکلِ باستانی و کهنِ فهمیدن جهان، و همان شیوه ی قدیمی تر و فراگیرترِ دانستن است که ارتباطی مستقیم با حجم تجربیات - و بنابراین سن و سال- دارد و باعث میشود که جوامع سنتی ریش سپیدی و گیس سپیدی را با خرد مترادف فرض کنند. این حوزه از دانایی به قیمت رها کردن ادعاهای شناخت شناسانه و شانه خالی کردن از زیر محک های رقابت آمیزِ علمی، به سلطه ی پنهان خود بر عرصه ی رفتار همه ی آدمیان در بخش عمده ی عمرشان ادامه می دهد. پرداختن به این شاخه از دانایی، سرفصلی تازه را می طلبد که در این نوشتار مجال پرداختن بدان نیست. در مدلی که با این متغیرها به دست می آید، خوشه هایی از دانستنی ها که بیشترین انسجام درونی را دارند، همان هایی هستند که کمترین عناصر و بیشترین درجهی انتزاع و بیشترین فاصله ی مقیاسی زندگی زیسته ی ما را دارند. چنان که فلسفه، منطق و ریاضیات را میتوان نظام هایی با انسجام درونی بسیار زیاد دانست که شمار کمی از مفاهیم نمادین زبانی (در فلسفه و منطق) یا صوری (در ریاضیات) را با حجم زیادی از قوانین هم سازگار سازماندهی و پردازش میکنند. با توجه به آنچه گذشت، حالا می توان جایگاه دیدگاه پیشنهادی این نوشتار را بر جغرافیای دانایی نشان داد و حد و مرزهای آن را ترسیم کرد .