دربارهی ارادهی آزاد
درباره¬ی اراده¬ی آزاد
شروین وکیلی- اردیبهشت 1386
1. در مثنوي معنوي داستان مشهوري وجود دارد که ماجراي همسفر شدن موسي با خضر را حکايت مي¬کند. خضر، در ادبيات فارسِ، نماينده¬ي استاد کامل و پيري همه چيز دان است که عمري بي¬پايان دارد و همه چيز را مي¬داند. مولانا از تقاضاي موسي براي همراهي با خضر سخن مي¬گويد، و از اين هشدارِ خضر که او تاب ديدنِ رفتارهاي مردي را که همه چيز دان است را نخواهد داشت. در نهايت، وقتي موسي مي¬بيند که خضر به کشتن جواني بيگناه دست مي¬يازد، کشتي ناخداي مهرباني را سوراخ مي¬کند، و ديوار باغ مردمي بدخو را تعمير مي¬نمايد، طاقت از دست مي¬دهد و دليل اين کارها را جويا مي¬شود و به اين شکل از همراهي با خضر باز مي¬ماند. داستان موسي و خضر، در ادبيات و نقل قولهاي ما ايرانيان به قدري تکرار شده، و مقصود مولانا از آن – که ضرورت توکل به حکمت نافهميدني پير و مرشد است- چندان مورد بحث قرار گرفته که به ندرت مجالِ پرسش از هسته¬ي مرکزي اين داستان فرادست مي¬آيد. در اين داستان، عنصري بسيار مهم وجود دارد، که همه چيز داني و بصيرت کامل خضر است، و متغيري بسيار مهم، که کردارِ ناشي از اين بصيرت مي¬باشد. خضر مردي است که از آب چشمه¬ي حيات خورده، و به همين دليل از سويي عمر بيکران يافته و از سوي ديگر بر تمام حقايق هستي آگاه شده. به همين دليل هم، هر کردار او دليلي بايسته دارد. خضر، در هر لحظه، درست¬ترين کارِ ممکن را انجام مي¬دهد، چرا که بر پيامدهاي آن کردار و پيشينه¬ي آن شرايط اگاهي دارد. به اين ترتيب است که کارهاي او، از ديد ناظري با دانش ناقص و محدود غريب و نامنتظره جلوه مي¬کند. آن پسر را کش خضر ببريد حلق سر آن را در نيابد عام خلق آنک از حق يابد او وحي و جواب هرچه فرمايد بود عين صواب کارهاي خضر هم مانند موسي، با اراده و نيتي شخصي، و وابسته به شرايطي ويژه و خاص انجام مي¬پذيرد. خضر هم مانند موسي چيزهايي را مي¬خواهد، و رخ دادن اتفاقهايي را ناخوش مي¬دارد. با اين وجود، تفاوت کيفي مهمي در ميان رفتار اين دو وجود دارد و آن هم به همه چيز دان بودنِ خضر مربوط مي¬شود. خضر از آنجا که پيامدهاي دور رفتار خود را در آينده مي¬بيند، تنها گزينه¬هايي را انتخاب مي¬کند که با خواستهاي او – که سازگار با خواست الاهي است- بيشترين همخواني را داشته باشد. به اين ترتيب، خضر در هر لحظه و در هر شرايط ويژه، تنها يک گزينه را در پيش روي خويش دارد، و آن گزينه¬ايست که از همه بهتر، و از همه درست¬تر است. با اين تعبير، خضر، در جبري رفتاري گرفتار است. جبري که از همه چيز دان بودنِ وي بر مي¬آيد، و به جاي پهنه¬اي از رفتارهاي قابل انجام در هر لحظه، تنها و تنها يک گزينه¬ي رفتاري بهينه را در هر برش زماني در برابرش قرار مي¬دهد. از اين رو رفتار خضر تفاوتي کيفي با رفتار موسي دارد. خضر هرگز ترديد نمي¬کند، دو دل نمي¬شود، و تقارن سهمگينِ حاکم بر گزينه¬هاي رفتاري را درک نمي¬کند. به همين ترتيب، او بعدها از انتخابهايي که کرده پشيمان نمي¬شود، افسوس نمي¬خورد، و شرمگين نمي¬گردد. اما اينها در برابر هزينه¬اي بسيار بزرگ پرداخت مي¬شوند، و آن هم از ميان رفتن انتخاب آزاد خضر است. هرچند به ظاهر چنان مي¬نمايد که خضر خود رفتارهاي خود را برمي¬گزيند، اما اگر موجود همه چيز داني، که اولويتها و اصول رفتاري خضر را هم مي¬داند، به او بنگرد، مي¬تواند رفتار او را با دقت پيشگويي کند. به عبارت ديگر، خضر در تنگناي همه چيز دان بودنِ خويش، اسير جبر مي¬شود. کردار خضرِ همه چيزدان و مطيع قوانين الاهي، از رفتار کسي که در جهان جبرانگارانه¬ي لاپلاسي – با عليت خطي و ساده¬اش- زندگي مي¬کند، قابل تفکيک نيست. هردو به ظاهر کردارهاي خود را در ادامه¬ي زنجيره¬اي از علل به هم پيوسته و تعين¬پذير بروز مي¬دهند و تنها تفاوت در آنجاست که در مورد خضر جبر از همه چيز دان بودن وي و پايبندي¬اش به قواعدي مشخص بر مي¬خيزد، و در جهان لاپلاسي اين ماجرا پيامد شکلي از مکانيک¬گرايي خشک و سختگيرانه است.
2. کنش سوژه، امري آزادانه و ارادي است. اين را مي¬توان با تکيه بر شهود عام و درونکاوي شخصي اعلام کرد، يا با تکيه بر عقل سليم و رفتارهاي توافق شده¬ي اجتماعي – مانند قواعد جزايي- بر آن پافشاري کرد. گذشته از تمام اين دلايل بديهي و بسيار تکرار شده، دليلِ علمي¬تري هم در مورد آزادي اراده وجود دارد، و آن هم اين که آدميان – و موجودات زنده در کل- سيستم¬هايي چندان پيچيده و بغرنج هستند که مفهومي به نام تقارن بر رفتارشان حاکم است. اين بدان معناست که پويايي اين نظامهاي پيچيده، بر اساس متغيرهاي بيروني تعيين نمي¬شود، و دروني شدنِ تنظيمگرهاي سيستم، به ظهور دامنه¬اي از امکانات رفتاري – و نه گزينه-اي يکتا- در هر شرايط قابل تصور منتهي شده است. نتيجه¬ي عيني اين امر، آن است که سيستم براي رفتار کردن، نمي¬تواند تنها به متغيرها و شواهد بيروني تکيه کند و به ناچار بايد تقارن و هم¬ارزي حاکم بر گزينه¬هاي رفتاري را به کمک عاملي دروني بشکند. عاملي که به لحاظ فلسفي، اراده، در قاموس روانشناسانه، انتخاب عقلاني يا هيجاني، و به تعبير نظريه¬ي سيستمهاي پيچيده، شکستن تقارن ناميده مي¬شود. من، نظامي است که تقارن را مي¬شکند، و اين کار را در زمينه¬اي از تقارن¬ها، يعني هم¬ارزي و ابهام ميان گزينه-هاي رفتاري به انجام مي¬رساند. اراده¬ي آزاد، پيش شرط مهمي دارد، که عبارت است از هم¬ارزي امکاناتي که براي رفتار وجود دارد. هم¬ارزي¬اي که تنها باارجاع به متغيرهاي دروني سيستم، و با رفتاري خودمختارانه از ميان مي¬رود. و به اين شکل است که ما انتخاب مي¬کنيم. نظام رواني سوژه، مانند تمام سيستمهاي پيچيده¬ي ديگر، بر مبناي متغيرها و گرانيگاه¬هايي مشخص و معمولا رمزگذاري شده دست به شکستن تقارن مي¬زند. زمينه¬ي انتخاب آزاد، ابهام است و برگزيدن شکلي از رفع ابهام از شرايط است. با توجه به اين که گيتي به ظاهر پويايي آشوبناک و غيرخطي¬اي دارد، و با تاکيد بر اين که پيامدهاي رفتاري يک سيستم قابل پيش¬بيني – و حتي قابل تعين- نيست، اين اصل که انتخاب آزاد در سيستمهاي پيچيده¬تر از آستانه¬اي وجود دارد، پذيرفتني مي¬نمايد. با اين وجود، حدسهايي احتمالاتي در مورد پيامدهاي رفتاري يک سيستم مي¬توان زد، و خودِ سيستم با چشمداشتهايي دست به انتخاب مي¬زند. چشمداشتهايي که بر مبناي متغيرهاي دروني سيستم، و معمولا بر اساس اصل بقا و ميل به تداوم خودِ سيستم تعيين مي¬شود و مشتقي از رفتار رقابتي سيستمهاي تکاملي براي باقي ماندن محسوب مي¬شود. بنابراين متغيرهايي مرکزي در سيستمهاي انتخابگر وجود دارند که الگوهاي شکست تقارن را سازماندهي و منظم مي¬نمايند. اينها همان گرانيگاه¬هاي رفتاري سيستم، و در سطحي انساني، همان مرکزِ سوژه هستند. در ديدگاه مورد نظرِ نگارنده، سطوح گوناگوني از رمزگذاري اين مرکز وجود دارد. هر لايه از رمزگذاري و بازتعريف اين متغيرهاي مرکزي رفتار، در يکي از سطوح سلسله مراتبي سيستم، و در يکي از مقياسهاي مشاهداتي ديده مي¬شود. در سطحي زيست شناختي، اين بقا و شکسته شدن تقارن ميان مرگ و زندگي است که به انتخابهاي سيستم زنده جهت مي¬دهد. در سطح روانشناختي، شکل رمزگذاري شده¬ي همين متغير، که در قالب پاداش و لذت فهميده مي¬شود، کردارهاي سيستم شخصيت را سازمان مي¬دهد، در سطح اجتماعي مفهوم قدرت را داريم و سطحي ديگر از رمزگذاري مفهوم بقا و لذت را، و در سطح فرهنگي نيز معناست که زيربناي انتخاب سيستمهاي تکاملي اين سطح، يعني منشها را تشکيل مي¬دهد. از ميان چهار نوع سيستمي که در سطوح سلسله مراتبي فراز شرحشان گذشت، نظام شخصيتي پيچيده¬ترين ساختار را دارد و از اين رو ما مفهومِ مرسومِ انتخاب و اراده¬ي آزاد را به اين مقياس منسوب مي¬کنيم. هرچند الگوهاي انتخاب درونزاد و شکستن تقارن در ساير سيستمها – بدنها، نهادهاي اجتماعي و منشها- هم ديده مي¬شود. به اين ترتيب، مي¬توان براي فهم الگوهاي انتخاب نظامهاي مربوط به سوژه، در تمام سطوح سلسله مراتبي قابل درک، به چهار متغير بقا، قدرت، لذت و معنا (بقلم) بسنده کرد. اين چهار متغير، چنان که گذشت، چهار توصيف از يک گرانيگاه اصلي هستند، که "مرکز"ِ سيستم دانسته مي¬شوند. از اين رو تعارض و تداخل آنها با هم به شرايط تناقض آميز مربوط مي¬شود که سيستم در آنها مرکززدوده شده و بنابراين دچار اختلال است. بر اساس اين چهار متغير، مي¬تواند در سپهر امکاناتِ رفتاري پيشاروي سيستم، در هر لحظه يک گزينه را به عنوان بهترين و درست¬ترين انتخاب در نظر گرفت. به اين ترتيب، اين نکته خضر در هر لحظه يک رفتارِ بهينه را برمي¬گزيده، معقول مي¬نمايد. به راستي در هر برش زماني و در شرايط ويژه¬اي، يک گزينه¬ي رفتاري وجود دارد که بقلم را بر اساس قواعدِ مورد نظر سيستم، بيش از گزينه¬هاي رقيب مي¬افزايد. اما مشکل در آنجاست که اين گزينه، با آنچه که در مثنوي مولانا ترسيم شده، تفاوت بسيار دارد. نخستين تفاوت آن که بر خلاف ديدگاه پذيرفته شده در مثنوي معنوي، و شهودِ عادي ما، عليتي خطي بر کردارها حاکم نيست. يعني سير رخدادها از قواعدي مکانيکي و پيش¬بيني¬پذير پيروي نمي¬کنند. بلکه گستره¬اي گشوده از تداخلها و تغيير جهتهاي نامنتظره هستند که تنها در لحظه تعيين مي¬شوند. از اين رو، هرچند در هر برش زماني يکي از گزينه¬ها بقلم من را بيش از بقيه افزون مي¬کند، اما اين گزينه در آن لحظه¬ي خاص قابل تشخيص نيست. چرا که افزايش بقلم در زمينه¬اي از رخدادها بروز مي¬کند که در اکنون قابل مشاهده و حتي قابل تعيين نيستند. به اين ترتيب، بازتابهاي هر کنش من، به افقي مبهم و سردرگم پرتاب مي¬شود که از منظور کنوني¬ام، - حتي با فرضِ همه چيز دان بودن،- قطعيتي در مورد پيامدهايش وجود ندارد. دوم آن که حتي اگر چنين تعين¬پذيري و قطعيتي هم وجود مي¬داشت، - که با تفسيرهاي امروزين ما از نظريه¬ي پيچيدگي و نظريه¬ي آشوبها، وجود ندارد،- باز هم شناسايي آن براي من ناممکن مي¬بود. به عبارت ديگر، سيستم همواره در نظامي بسته از رمزگان و نشانه¬هاي خوساخته جهان پيرامون خود را بازنمايي و فهم مي¬کند، و به اين ترتيب هميشه به برشي انتخاب شده و "مهم" پنداشته شده از آنچه که به راستي در جهان مي¬گذرد، بسنده مي¬نمايد. همه چيزدان بودن، از اين رو، ناممکن است. نه تنها به دليل محدود بودن گنجايشِ نظام شناختي من، که به خاطر ماهيت شناخت، که امري محدود و خودساخته و منفک از طبيعتِ رخدادهاي بيروني، و به شدت رمزگذاري شده است. بنابراين، هرچند خطراهه¬اي از رفتارهاي بهينه را مي¬توان در سپهر کردارِ من تصور کرد، اما هرگز نمي¬توان آن را تشخيص داد. به اين ترتيب، من از موهبت انتخاب آزاد برخوردار مي¬شود. موهبتي که از سويي خلاقيت، اراده، خواست، و انضباط را پديد مي¬آورد، و از سوي ديگر به بروز اشتباه، سردرگمي، شک، و خطا منتهي مي¬شود. چنان که از سابقه¬ي نظامهاي تکاملي بر مي¬آيد، تنها در تداخل اين دو جبهه¬ي به ظاهر ناهمگن است که پيچيدگي مي¬بالد و رشد مي¬کند.
3. تنش، شکافي است که در ميان وضعيت موجود و مطلوب دهان باز کرده باشد. سيستم در برخورد با فاصله¬ي ياد شده، به شکلي واکنش نشان مي¬دهد، که به ناديده انگاشتن اين شکاف، يا پر کردن آن منتهي مي¬شود. اين دو را به ترتيب گريز و سازگاري مي¬ناميم. بنيادي¬ترين تنشي که در سيستم سوژه مي¬توان تصور کرد، شکافي است که ميان کنش درست و نادرست در هر برش زماني وجود دارد. اين که انتخاب من تا چه اندازه از انتخاب بهينه¬ي ويژه¬ي اکنون و اينجا فاصله دارد، هرگز دانسته نيست. از اين رو، ميل به دستيابي به انتخابي بهينه، و درک ناممکن بودنِِ تشخيص قطعي اين گزينه، تنشي بنيادين است که در هر برش زماني و در تمام شرايط قابل تصور از حضورِ من، امتداد مي¬يابد. به همين دليل، اين تنش، يعني تنشِ انتخاب آزادانه را تنشِ غايي مي¬نامم. تنش غايي، اگر به زبان نظريه¬ي سيستم¬ها صورتبندي شود، عبارت است از تلاش سيستم براي نيل به وضعيتي بهينه. اين ميل کردن به وضعيت بهينه در شرايطي ممکن مي¬شود که فاصله¬ي ميان گزينشهاي رفتاري سيستم، و گزينه¬ي بهينه¬ي ملازمِ آن شرايط خاص، کمينه شود. به اين ترتيب، تمام سيستمهاي انتخابگر در تلاش هستند تا خطراهه¬ي رفتار خود را بر خطراهه¬ي رفتارِ بهينه¬اي منطبق سازند، که تنها در سطحي نظري و به شکلي مبهم وجود دارد و نه قابل تشخيص است و نه قابل تعيين. بر اين مبنا، تنش غايي همواره وجود دارد، و همواره هم بزرگترين دغدغه¬ي رفتاري سيستم است. چرا که بقا و ساير متغيرهاي ناشي از رمزگذاري آن- مانند لذت و قدرت و معنا،- به اين ترتيب بيشينه مي¬شوند. تنش غايي از اين رو تنش است، که شکاف ميان موجود و مطلوب در آن همواره باقي است، و ابهامي بزرگ در آن نهادينه شده است. و بدان دليل غايي است که به متغيرهاي غايي سيستم (بقلم) ارجاع مي¬دهد. راهبردهاي اجتماعي و توافقهاي نهادين شده¬ي فراواني وجود دارند که براي سازماندهي چگونگي رويارويي با اين تنش تخصص يافته¬اند. به دلايلي که شرح آن در اين نوشتار نمي¬گنجد، و به ماهيت سيستمهاي سلسله مراتبي پيچيده مربوط مي¬شود، بخش عمده¬ي اين راهبردها در راستاي گريز از تنش غايي، و نه سازگاري با آن تخصص يافته¬اند. اين بدان معناست که شيوه¬ي بازنمايي تنش غايي در نظامهاي حقوقي، قانوني، و عرفي، و الگوي رمزگذاري و تفسير شدنِ آن در ساختهاي ديني، اخلاقي، و ايدئولوژيک، عمدتا در راستاي پنهان کردنِ اين تنش، تحويل کردنش به تنشهايي کوچکتر و ساده¬تر، و يا نفي کردنش تخصص يافته¬اند. روشهاي زميني و عملياتي¬اي که بيشتر در سطح اجتماعي عمل مي¬کنند، معمولا تنش غايي را به مفاهيمي مانند موفقيت، ثروت، شهرت، يا عوامل دست يافتني ديگري ترجمه مي-کنند، که دستاوردهايي عيني و ملموس را به دنبال دارند. موازي با اين روش، شيوه¬هاي استعلايي، آن جهاني، و لاهوتي¬اي وجود دارند که تنش غايي را به رستگاري، درستکاري اخلاقي، يا تقدس بر مي¬گردانند. با اين وجود پايداري سرسختانه¬ي اين تنش، و "ليز خوردنش" از ميان تمام اين قلابهاي معنايي، نشانگر آن است که اين شيوه¬هاي هنجارين و عام پاسخي در خور براي آن محسوب نمي¬شوند.
4. توماس هنري هاکسلي زماني گفته بود: "اگر نيرويي بتواند به من بگويد که هر لحظه بهترين و درست¬ترين کار کدام است، قول مي¬دهم کاملا از او اطاعت کنم." اسکينر بعدها در کتاب والدن دو آرمانشهري را تصوير کرد که مردمش همواره بهترين کار را انجام مي¬دادند، چون براي انجام اين کار شرطي شده بودند، و چند سال پس از انتشار کتاب او، جوزف کراچ به درستي اين انتقاد را مطرح کرد که در اين آرمانشهر، چيزي انساني و خوشايند وجود ندارد و آدميانش چيزي جز ماشينهايي کوک شده براي انجام کاري ويژه نيستند، هرچند که آن، بهترين کار باشد . خضرِ مولانا، به روشني چنين وضعيتي دارد. او ناگزير است بهترين کار را انجام دهد، چون از سويي به انجام آن متعهد است، و از سوي ديگر حقيقتِ مطلق و قطعي را در مورد بهترين گزينه¬ي رفتاري مي¬داند. به اين ترتيب کردار او زنجيره¬اي از رخدادهاي تعيين شده توسط متغيرهاي بيروني است، و به محض آن که نخستين مهره¬هاي اين دومينو – يعني تعهد اخلاقي خضر به نيکي و دانش¬ِ فراگيرش در اين مورد- به هم برخورد کنند، کل مهرها به ترتيبي جبري بر هم فرو خواهند ريخت. شرايط راستين، خوشبختانه چنين مکانيکي نيست. چنان که گفتيم، حتي اگر شرط تعهد کنشگر به اصلي اخلاقي – که شکل غايي¬اش همان افزايش بقلم است- وجود داشته باشد، همواره ابهامي بزرگ در مورد گزينه¬ي بهينه وجود دارد. به اين ترتيب، من، سيستمي است که همواره بايد براي چيرگي برتنش غايي، فاصله¬ي ميان گزينه¬ي مورد نظرش را و گزينه¬ي بهينه را محاسبه کند. اين محاسبه با دو دستگاه پردازنده¬ي متمايز، که خاستگاه¬هاي تکاملي متفاوتي هم دارند، ممکن شده است. يکي از آنها دستگاه عقلانيت است، که به شيوه¬يا خطي، منظم، مستدل، و با رمزگذاري¬اي روشن و زباني شده اين محاسبه را به انجام مي¬رساند. ديگري دستگاه شهود يا عواطف و هيجانات است که با روشي موازي، آغشته به ابهام، و سريعتر از روش پيش گفته کار مي¬کند. اين دو سيستمي تحليلي و ترکيبي، روشن و مبهم، کند و سريع، و به تعبير نادرستِ جديدتر، نيمکره¬ي چپي و نيمکره¬ي راستي (در مغز)، دو شيوه¬ي اصلي تکامل يافته براي سازگاري با تنش غايي هستند. تمايز بين کارکرد اين دو روشن است. دستگاه عقلاني، قطعيت را مي¬جويد و آن را مي¬سازد. اين سيستمي است که براي دست زدن به انتخاب به دلايل کافي نياز دارد و اين دلايل در بهترين وضعيت، انصباقِ مطلق و قطعي گزينه¬ي مورد نظر و گزينه¬ي بهينه را اعلام مي¬کنند. دستگاه هيجاني/ عاطفي اما، خصلتي متفاوت دارد. ابهامي که در ذات کارکرد آن وجود دارد، و رمزگذاري نشدنش در نظامهاي زباني، راه جاه طلبانه¬ي جستجوي قطعيت را فرو مي¬بندد. با اين وجود، دستگاه هيجاني/ عاطفي براي توليد امري غريبتر تخصص يافته است، و آن هم قاطعيت است. دستگاه هيجاني براي خلق قاطعيت سازگار شده و از اين روست که شکست تقارن گذشته از ماهيت مستدل و عقلاني¬اش، که باعث قطعي نمودنش در نظامي از فهم حقيقت مي¬شود، قاطعانه نيز هست. اين قاطعيت ماهيتي هيجاني و عاطفي دارد و از درک کل¬گرايانه¬ي شرايط و سازماندهي خواست براي دستيابي به وضعي مطلوب برمي¬خيزد.
5. خضر، از آن رو که به قطيت دست يافته بود، قاطعيت را پيش فرض مي¬گرفت. اين قاطعيتِ آلوده با قطعيت، همان است که جبري بودن رفتار را رقم مي¬زند و مکانيکي شدن کردار را موجب مي¬گردد. اختيار و اراده¬ي آزاد، به تعبيري، از ظهور قاطعيت در غياب قطعيت بر مي¬خيزد. من در آن لحظه¬اي آزادانه انتخاب مي¬کنم که با درکِ غيرقاطع بودنِ شواهد و استدلالهاي پشتيبان يک گزينه، آن را قاطعانه برگزينم. به اين ترتيب، اراده¬ي آزاد را بايد دستاورد مشترکي دانست که از همکاري نظام عقلاني و هيجاني پديد مي¬آيد. عقلانيت، با تکميل مسير خود، به پا در هوا بودنِ قطعيتي که توليد کرده آگاه مي¬شود، و اين در حالي است که نظام هيجاني/ عاطفي همچنان به تراوش قاطعيت ادامه مي¬دهد. در اين نقطه¬ي تعادل مهم است که اراده¬ي آزاد زاده مي¬شود، و اين همان است که معنادار شدنِ زندگي، داو بستن بر سر انتخابها، مسئدوليت کردار خويشتن را پذيرفتن، و مرکزدار شدني درونزاد را ممکن مي¬سازد.
6. آنچه را که گفتيم، مي¬توان به اين ترتيب جمع¬بندي کرد: الف) اگر سوژه¬اي همه چيزدان در جهاني تعين¬پذير بر اساس متغيرهايي مشخص دست به انتخاب بزند، رفتارش جبرگرايانه خواهد بود. ب) بر اساس داده¬هاي موجود و فهمي که از مفهوم آشوب در علم امروزين وجود دارد، جهان تعين¬پذير نيست. پ) بر اساس درکي که از ماهيت شناخت و زيربناي عصب¬شناختي و پردازشي آن وجود دارد، همه چيزدان بودن ناممکن است. ت) بر اساس شواهد موجود در مورد سيستم¬هاي پيچيده، انتخاب آزاد با تکيه بر مفهوم تقارن در گزينه¬هاي رفتاري، در سيستمهايي که رفتار خود را بر اساس متغيرهايي دروني تعيين مي¬کنند، قابل تعريف و تاييد است.
ث) سيستمها بر اساس چهار متغيرِ بقلم، در هر برش زماني و در هر شرايط ويژه يک گزينه¬ي رفتاري دارند که بهينه است، يعني بقا/ قدرت/ لذت/ معنا را در زيست جهان ايشان بيشينه مي¬کند.
ج) تنش غايي، حالتي است که از ابهام در مورد گزينه¬هاي بهينه و شکاف ميان انتخابهاي تحقق يافته و حالتهاي بهينه¬ي متناظرشان بر مي¬خيزد. چ) تنش غايي در نظامهاي اجتماعي در قالب نهادها و قواعد اجتماعي و فرهنگي هنجارين مسخ شده، دچار تحريف گشته، و پنهان مي¬گردد. ح) سازگاري با تنش غايي به لحاظ تکاملي توسط دو دستگاه شناختي متمايز انجام گرفته است: دستگاه عقلاني که قطعيت توليد مي¬کند، و دستگاه عاطفي/ هيجاني که مولد قاطعيت است. خ) اراده¬ي آزاد، در شرايطي بروز مي¬کند که قاطعيت حاضر و قطعيت غايب است. اين شرايط، نشانگر اوج فعاليت هر دو دستگاه عقلاني و عاطفي/ هيجاني است.
References:
Krutch, J.W. The measure of man, Simon and Schuster, 1954.
Stace, W. T. Religion and the modern mind, Harpers-Collins Publications, 1952.
Skinner, B. F. Walden two, MaMillan Pub. Co. 1952.