در ستایش شاهنامه

از ویکی زروان
نسخهٔ تاریخ ‏۲۵ فوریهٔ ۲۰۱۴، ساعت ۱۱:۱۶ توسط Leila Amini (بحث | مشارکت‌ها)

(تفاوت) → نسخهٔ قدیمی‌تر | نمایش نسخهٔ فعلی (تفاوت) | نسخهٔ جدیدتر ← (تفاوت)
پرش به: ناوبری، جستجو

در: فردوسی‌پژوهی: دفتر دوم، به کوشش یاسر موحدفرد، انتشارات خانه‌ی کتاب، 1390، ص 355-385.

شروين وكيلي 15/7/1387

1. حماسه، شايد استخوان هويت ملي باشد. جوامعي بسيار گوناگون، با ابعاد و دوام¬هايي بسيار متنوع در هشت هزاره¬ي گذشته بر زمين پديدار شده¬اند، و شماري بسيار بيشتر از آنها، با تنوع و گسترشي اندک¬تر، پيش از آن نيز وجود داشته¬اند. با اين وجود، در ميان تمام جوامع يکجانشين با قدمت هشت هزار ساله¬شان، يا جوامع نويسا با ديرپايي پنج هزار ساله¬شان، يک رده از منشهاي هويت¬بخش در تمام طول تاريخشان دوام داشته، و آن نيز حماسه است. حماسه، شکلي ادبي و ساختاري روايي است که از چند نظر اهميت دارد: نخست آن که مضمون حماسه بر محور جنگ سازمان يافته است. يعني کردار جنگاوراني که همواره در تمام جوامع وجود داشته¬اند، و شرح دلاوريها و کردارهاي بزرگ ايشان، زيربناي معنايي حماسه¬ها را بر مي¬سازد. حماسه به دليل پيوندي که با مفهوم قدرت عريان و قواعد جنگاوري برقرار مي¬سازد، زمينه¬¬اي مناسب براي پروردن چارچوبي در مورد ابرانسان است. حماسه، کهنترين، کامياب¬ترين و رايج¬ترين خوشه از منشهاي قدرت¬مدار است. حماسه از معدود ساختارهاي روايي¬ايست که تمام اعضاي يک جامعه - کودک و بزرگسال، زن و مرد، و فقيرو غني- مي¬توانند در آن سهيم شوند، و به همين ترتيب از معدود منشهايي است که هم در سطح رسمي و عالي و مرتبط با اقتدار سياسي، و هم در سطح غيررسمي و عاميانه و مردمي، رواجي تمام دارد. اين شيوع حماسه در سطوح و لايه¬هاي مختلف نظام اجتماعي، شايد از آن رو باشد که موضوع حماسه، يعني کردارهاي بزرگ يک جنگجوي بزرگ، الگوي زيربنايي صورتبندي مفهوم ابرانسان است. و ابرانسان عنصري است که همگان در يک نظام اجتماعي بدان نياز دارند، از آن سرمشق مي¬پذيرند، و بر محور آن با هم هويتي مشترک را بر مي¬سازند. از اين رو، حماسه با مفهوم هويت جمعي و به ويژه هويت ملي پيوندي کامل دارد. بي¬اغراق مي¬توان ادعا کرد که تمام هويتهاي ملي شناخته شده¬ي قديمي و جديد، بر محور روايتهايي اساطيري از جنس حماسه استوار شده¬اند، و دگرديسي¬شان هم با بازخواني و بازنويسي اين حماسه¬ها همراه بوده است. هويت جمعي به طور عام، و هويت ملي به طور خاص، با رخدادهايي سرنوشت¬ساز پيوند خورده است که مرزبندي اعضاي يک جامعه -يا يک قلمرو جغرافيايي- را از محيط پيرامونشان ممکن مي¬سازد، و اين رخدادها معمولا پيامد کردار قهرمانان و پهلواناني بوده¬اند که نياکان يا الگوهاي اعضاي آن جامعه تلقي مي¬شوند، و نظام ارزشي و هنجارهاي اخلاقي حاکم بر آن جامعه را از مجراي صورتبندي داستانها و روايتهايي پيکربندي مي¬کنند. به اين ترتيب، حماسه شکلي از روايت است که قواعد اجتماعي، ارزشها و هنجارهاي مطلوب را در قالبي زندگينامه-اي، و در شکل يک يا چند زندگينامه¬ي پهلواني رمزگذاري مي¬کند. سومین ویژی مهم حماسه آن است که محور اصلی آن را سرنوشت انسان تشکیل می‌دهد و نه خدایان، و بر خلاف اساطیر دیرینه‌ای که ماجراهای خدایان را شرح می‌دادند، در اینجا با روایتی از زندگی یک انسان روبرو هستیم که ایزدان را به حاشیه می‌راند و ایشان را به بندهایی فرعی از داستان خویش بدل می‌سازد. دیگر آن که حماسه به دليل همين رواج و محبوبيت چشمگيرش، با ساختارهاي ويژه¬ي زباني مانند شعر پيوندي مستحکم برقرار مي¬کند. تقريبا تمام حماسه¬هاي بزرگ و موفق يا از ابتدا قالبي شعرگونه داشته¬اند، و يا در مقاطعي از تاريخ تحول اين منش به شعر و آواز تبديل شده¬اند. اين پيوند حماسه با شعر، بدان معناست که در بطن حماسه ارتباطي بين زبان و موسيقي نهفته است و از اين رو کنشِ روايت کردن حماسه خود به رفتاري هنرمندانه تبديل مي¬شود و تحت قواعد زيبايي شناسانه قرار مي¬گيرد. گوسان¬هاي عصر اشکاني، خنياگران عصر اسلامي، تروبادورهاي اسپانيايي، و نقالان و شاهنامه¬خوانان نمونه¬هايي از اين نمودِ زيبايي-شناسانه¬ي کنشِ روايتِ حماسه را در قالب نقشي اجتماعي به نمايش مي¬گذارند. چهارم آن که حماسه به دليل نقش کليدي خويش در پيکربندي هويت جمعي، و پيوندي که با شعر و موسيقي دارد، گرانيگاه و جذب کننده¬اي تاريخي براي مرزبندي و ساختاربندي زبان هم هست. يعني يکي از دلايل پايداري و ثبات زبان آن است که متنهايي پايه، که مي¬توانند به سادگي محبوب يا به پيچيدگي مقدس باشند، الگوي ارتباطي مردمان را در طول زمان مرزبندي مي¬کنند و معيارها و عناصري را در آن تثبيت مي¬نمايند. حماسه بي¬ترديد يکي از مهمترين منشهايي است که معمولا به هر دو دليلِ مقدس و محبوب بودن، همچون بسترِ جذب زبان عمل مي¬کند و مرزهاي آن، عناصر پايه¬ي آن، و قواعد زيبايي¬شناختي حاکم بر آن را در طول زمان پايدار و استوار مي¬سازد. بر اين مبنا، تمام تمدنهاي بزرگ و تمام جوامعي که هويت ملي برجسته و کاميابي را در خود پرورده¬اند، به حماسه يا حماسه¬هايي تکيه کرده¬اند. در اين ميان تمدن ايراني به همراه تمدن هند و چين و روم و مصر، بدان دليل اهميت دارد که در زماني بسيار طولاني که چند هزاره را در بر مي¬گيرد، نسخه¬هايي متنوع و گاه رقيب از حماسه¬هاي ملي را در درون خود پديد آورده است. ايران، از جنبه¬اي ديگر در ميان اين جوامع کهنسال نيز يگانه است و آن هم اين که روايتهاي حماسي گوناگون آن، گاه با هم تضاد دارند و ساختار معنايي آن شکلي يکدست و همگن ندارد. ساخت حماسه در تمدن ايراني، به زيرشاخه¬ها و زيرسيستمهايي تقسيم شده است که از اين جنبه¬هاي ويژه است: الف) شخصيتهايي را در بر مي¬گيرد که برخي از آنها (مانند اردشير بابکان) تاريخي هستند و برخي ديگر (مانند رستم) اساطيري هستند و برخي ديگر (مثل کوروش- ذوالقرنين) از ترکيب اين و آن تشکيل شده-اند. چنين ساختاري را در حماسه¬هاي چيني هم به خوبي مي¬توان ديد و روم و هند نيز همتاهايي پرداخته در اين مورد دارند. ب) روايتهايي را در بر مي¬گيرد که قهرمانان و ضد قهرماناني مانند ضحاک و جمشيد يا کيکاووس و افراسياب در آن به يک اندازه نيرومند و بزرگ و تاثيرگذار و پرداخت شده هستند. چنين چيزي را به ندرت در اساطير ساير تمدنها مي¬توان يافت. به عنوان يک قاعده¬ي کلي، همواره قهرمانان از ضدقهرمانان محبوبيت بيشتري دارند و به همين دليل هم با شدت بيشتري رمزگذاري مي¬شوند و تلنباري از روايتها را در اطراف خود پديد مي¬آورند، که با روايتهاي مقطعي و زودگذرِ مربوط به دشمنانشان - ضدقهرمانان- قابل مقايسه نيست. پ) روايتهايي را در بر مي¬گيرد که در ساختهاي رسمي و "دولتي"ِ اقتدار و مشروعيت مي¬گنجند، يا با آن مخالفت مي¬کنند. مثلا بابک خرمدين و بهرام چوبين و مزدک و المقنع و يعقوب ليث و رئيس علي دلواري که ياغي و شورشي بودند به همان اندازه مورد احترام هستند که داريوش و کيخسرو و شاه اسماعيل صفوي. اين امر جز در تمدني ديرپا و پهناور مانند چين که سنت حماسي نيرومندي در مورد راهزنان و شورشيان روستايي دارد، در ساير تمدنها نظير ندارد. ت) ارزشهاي اخلاقي و نظامهايي از جهان¬بيني را تبليغ مي¬کند که گاه ذاتا با هم تعارض دارند. به عنوان مثال، در متني يگانه مانند شاهنامه، مي¬بينيم که پهلوانان بسته به اين که مانند سام و زال و رستم به سنت اساطير سکايي وابسته باشند يا همچون کيخسرو و بهرام و کيکاووس به سنت شاهنشاهي تعلق داشته باشند، از معيارها و هنجارهاي اخلاقي گوناگوني پيروي مي¬کنند. حتي گاه ممکن است -مانند رستم و اسفنديار، يا بابک و افشين- با هم رويارو هم بشوند. چنين ساختاري نيز به نظرم در ساير تمدنها بي¬نظير است و معلول تاريخ ويژه¬ايست که بر مردم ايران زمين سپري شده است. با توجه به فراگير بودنِ "پديده¬ي حماسه" و تنوع چشمگيري که بر اين سبک ادبي حاکم است، دور از انتظار نيست که اعضاي هر تمدن و مردمان وابسته به هر مليت، حماسه¬هاي ملي خويش را بزرگ بدارند و آن را بستايند و يگانه و برترش بدانند. در اين ميان اما، تنها محک و معياري که شايد بتواند در ميان اين ادعاهاي موازي براي بزرگداشت روايتهاي متعلق به خويشتن داوري کند، محکي بيروني و "سخت" است، که رسيدگي پذير باشد و در حد امکان از معيارهاي سليقه¬اي و زيبايي¬شناختي فاصله بگيرد. چرا که اين معيار دوم چندان قابل بحث و توافق نيست و هرکس مي¬تواند در آن باره هر نظري داشته باشد و آن را نيز مصون از نقد بداند. اين به ويژه با اين عامل تشديد مي¬شود که افراد متعلق به هر تمدن، يا بر حماسه¬هاي ساير تمدنها تسلط ندارند، و يا با محتواي آن ارتباط چنداني برقرار نمي¬کنند و بدان دلبستگي و تعلق خاطر ندارند. نگارنده که در گام نخست به شکلي ارثي، و در دومين گام ديگر با الگويي انتخابي هويت ايراني را برگرفته و برگزيده است، طبعا بدان تمايل دارد که بزرگترين حماسه¬ي ملي ايراني -يعني شاهنامه- را برتر از حماسه¬هاي ساير تمدنها تلقي کند. اين تمايل - که بي¬ترديد در سطح زيبايي¬شناختي و سليقه¬اي وجود دارد،- هنگامي قابل طرح و بحث خواهد بود، که با معيارهايي رسيدگي¬پذير از آن نوعي که گفتيم، همراه گردد، و اين متن به همين دليل نوشته شده است. دعوي اين نوشتار آن است که شاهنامه در ميان حماسه¬هاي پديد آمده در تمدنهاي انساني، جايگاهي ويژه دارد، و سراينده¬اش فردوسي نيز شايستگي آن را دارد که از موقعيتي ممتاز و برتر از ساير حماسه پردازان برخوردار شود. اين ادعا، اما، براي آن که از مرتبه¬ي اظهار نظري ناشي از تعصب ملي يا علايق سليقه¬شناسانه رها شود، نيازمند شواهدي روشن و معيارهايي عام براي مقايسه¬ي حماسه-هاي تمدنهاي گوناگون با هم است. معيارهايي که از نظريه¬ي نگارنده در مورد پويايي فرهنگ (نظريه¬ي منشها) استخراج شده¬اند، و خواهم کوشيد د راين نوشتار معرفي¬شان کنم، و در اثبات سخن خويش از آن بهره گيرم.

2. شاهنامه و فردوسي، از چند نظر به دلايل تاريخي ويژه هستند و در الگوي عامِ حاکم بر حماسه-هاي عادي نمي¬گنجند. شايد براي آن که بتوانيم ساير معيارها را دقيقتر دريابيم، بهتر باشد ابتدا اين متغيرهاي متمايز کننده¬ي شاهنامه از ساير متونِ مشابه را مرور کنيم. شاهنامه، بر خلاف ساير حماسه¬هاي بزرگ ملي، در ابتداي زايش يک تمدن پديد نيامده است، و اين بزرگترين وجه تمايز آن با ساير حماسه¬هاي هويت ساز ملي است. حماسه¬هايي مانند اِدا، رامايانا، بهاگاوادگيتا، ايلياد و اديسه همه در زماني پديدار شدند که تمدن¬هاي معرف ايشان هنوز درست صورتبندي نشده بود. به همين دليل هم دوران تاريخي نگارش حماسه¬هاي بزرگ معمولا در تاريکي زمانهاي پيشاتاريخي و پيشانويسايي تمدنهاي ميزبانشان پنهان شده است، و نام نگارنده¬ يا نگارندگانشان نامشخص است. تمدن هندي، قرنها پس از نگارش مهابهاراتا ظهور کرد، و يونانيان قرنها پس از ايلياد و اديسه به شکلي بسيار ابتدايي از هويت قومي و زباني دست يافتند. شکل اوليه¬ي مهابهاراتا احتمالا در قرن ششم يا پنجم پ.م سروده شده، و اين حدود دو قرن پيش از آن است که خاندان موراويا نخستين دودمان هندي را در شمال غربي آن سرزمين - در واقع به عنوان بخشي از سپهر فرو پاشيده¬ي هخامنشي- پديد آورد و هويتي مستقل از ايرانيان را به هنديان منسوب سازد. همر نيز ايلياد را در حدود قرن هفتم و هشتم پ.م سرود و اديسه نيز تا يک قرن بعد بر همين اساس سروده شد و اين در حالي است که نخستين متون نشانگر هويت زباني و جمعي يونانيان به نويسندگان ميلتوس و هرودوت باز مي¬گردد که سه يا چهار قرن بعد مي¬زيستند. به عبارت ديگر، حماسه در حالت عادي رخدادهاي منتهي به هويت¬يابي اجتماعي نوپا را در لحظه¬ي رخ دادن اين اتفاقها يا دست کم به فاصله¬اي اندک -و دست بالا چند قرنه- نسبت به آن روايت مي¬کنند. اين در حالي است که شاهنامه در زماني سروده شد که ساکنان ايران زمين، براي مدت پانزده قرن پيش از آن از نظر سياسي يکپارچه شده بودند، و تازه بيست و پنج قرن پيش از آن نيز به صورت دولتهايي رقيب با شهرنشيني و نويسايي در کنار هم زيسته بودند. يعني اگر آغازگاه تاريخ ايران زمين را در ابتداي هزاره¬ي سوم پ.م قرار دهيم که نقطه¬ي شروع نويسايي و شهرنشيني در ايلام و ميانرودان و دره¬ي سند است، خواهيم ديد که تدوين شاهنامه در ميانه¬ي عمر اين تمدن، و نه در ابتداي آن صورت گرفته است. تاريخ مدون و نوشته شده¬ي مردم ايران زمين، از هزاره¬ي سوم پ.م تا زمان حال، در کل پنج هزار سال را در بر مي¬گيرد. براي نيمي از اين دوران، مردم ايران زمين در قالب تمدنهايي پراکنده و دولتهايي همسايه در کنار هم مي¬زيستند و شبکه¬اي پيوسته و يکدست از ترابري¬هاي نظامي، تبادلات فرهنگي و فني، و روابط تجاري و ديني را تشکيل مي¬دادند. شواهد بسياري در مورد حماسه¬هاي تدوين شده در اين دولتهاي همسايه، و وامگيري¬هاي فشرده¬ي ميانشان وجود دارد، که نسخه¬هاي مربوط به جنوب غربي ايران زمين - به دليل کاوشهاي بيشتر باستانشاسان در آن منطقه- شهرت بيشتري دارند. از قرن ششم پ.م به بعد، ايران زمين در قالب يک کشور يگانه متحد شد و از آن به بعد دوره¬هايي از اتحاد و تجزيه را از سر گذراند، که همچون امواجي سياسي بر بدنه¬ي فرهنگي ايرانيان حرکت مي¬کرد، اما هسته¬ي معنايي اين فرهنگ و هويتهاي قومي متصل بدان را چندان دگرگون نمي¬ساخت. شاهنامه، در نيمه¬ي اين نيمه¬ي دوم پرداخته شده است. فردوسي در قرن چهارم هجري، در حدود سال هزار ميلادي، يعني زماني که چهار هزار سال از تاريخ ايران زمين، و پانزده قرن از تاريخ کشورِ يگانه¬ي ايران مي¬گذشت، شاهنامه را سرود. در زماني که انبوهي از حماسه¬هاي قومي باقي مانده از آن دورانِ پيش از يگانگي در گوشه و کنار وجود داشت، و با انبوهي از روايتهاي حماسي ملي آفريده شده در پانزده قرن پيش از فردوسي ترکيب شده بود. به اين ترتيب، شاهنامه روايتي حماسي است که درست مانند ساير روايتهاي حماسي، از مضمون و ساختار و ويژگيهاي ادبي خاصي برخوردار است، و از نظر کارکردي هم با تواني نامعمول، هويت ملي ايرانيانِ پس از خود را تعيين کرده است. با اين وجود، بي¬سابقه نبوده و در ابتداي عمر يک تمدن هم قرار نداشته، بلکه با اتکا بر حماسه¬هاي کهنتر، و در يک پنجمِ آخرِ تاريخ اين تمدن برساخته شده است. ديررس بودنِ شاهنامه بدان معناست که محتواي آن گذشته از خلاقيت شگرفي که فردوسي در پرداخت آن به کار بسته است، بر مبناي حماسه¬هاي کهنتر استوار بوده است، که برخي از آنها -مانند داستان زرير و بستور و زرتشت- در زمان زندگي شاعر بيش از دو هزار سال قدمت داشته¬اند. فردوسي ماجراهايي را روايت نمي¬کرد که به چند قرن پيش از او مربوط باشند يا وقوعشان در خاطره¬ي مردم باقي مانده باشد. او در همان هنگام که به آفرينش شاهنامه دست برد، روايتهايي را در اختيار داشت که در همان لحظه چندين هزار سال قدمت داشتند و به دورانهايي بسيار بسيار دور باز مي¬گشتند. گذشته از اين، و بر همين اساس، محتواي شاهنامه روايتي ترکيبي است و به خزانه¬اي معنايي مي¬ماند که فردوسي کوشيده تا تمام روايتهاي حماسي پيش از خود را در آن بينبارَد. روايتهايي که خاستگاه¬ها، محتواها و شرايط ظهوري متفاوت داشته¬اند و به مقاطع تاريخي گوناگوني هم تعلق داشته¬اند. فردوسي دست کم دو رده¬ي متفاوت از روايتهاي ديني و ملي را، و دو سبک مختلف از داستانهاي پهلواني سکايي و تاريخهاي دولتي شاهنشاهي را با هم ترکيب کرده است و به دستاوردي يگانه و منسجم رسيده است، که نظيري برايش در ساير حماسه¬ها نمي¬توان يافت.

3. ويژگي ديگر شاهنامه، آن است که بر خلاف ساير حماسه¬هاي کهن، و تا حدودي شبيه به حماسه-هاي مدرن (مانند سوپرمن و ارباب حلقه¬ها)، آفريننده¬اي يکتا، مشخص، و تاريخي دارد. يعني ما با قطعيت زيادي مي¬دانيم که شاهنامه را حکيمي دهقان به نام فردوسي در فاصله¬ي 370 تا حدود 405 هجري سروده است. و اين گذشته از بيتهاي الحاقي بدان است که همواره با اعتبار ارتباطشان با فردوسي بازنويسي و بازخواني مي¬شده¬اند و هم از نظر محتوا و هم ساختار بايد افزوده¬هايي بر روايت سترگ او دانسته شوند. اين نکته که کل شاهنامه توسط يک تن سروده شده، به تنهايي کافي است تا آن را از ساير حماسه¬هاي بزرگ متمايز سازد. در ميان حماسه¬هاي بزرگ، مي¬دانيم که رامايانا را کسي به نام والميکي در قرن چهارم تا دوم پ.م - همزمان با شکل¬گيري نخستين دودمانهاي هندي- سروده است. ايلياد نيز به ظاهر سروده يک تن است که بايد همان همر افسانه¬اي باشد. با اين وجود ساختار اين هر دو افسانه در طول زمان بسيار دگرگون شده¬اند. ايلياد با اديسه و مجموعه¬اي از متون همري جديدتر ترکيب شده است و تنها در پيوند با آنها همچون حماسه¬اي هويت ساز عمل کرده است، و رامايانا نيز با اثر سترگ¬تري مانند مهابهاراتا پيوند خورده و بخشهايي بسيار از نويسندگاني ناشناخته به تدريج بر آن افزوده شده است. اين افزوده¬ها، با ابيات الحاقي به شاهنامه قابل مقايسه نيستند. چرا که اين ابيات الحاقي تنها همچون توضيح يا شاخ و برگ دادن به داستانهاي شاهنامه عمل مي¬کنند، اما محتواي مرکزي آن را دگرگون نمي¬کنند. اگر روزي بتوانيم تمام اين ابيات افزوده را بشناسيم و آنها را حذف کنيم، خواهيم ديد که استخوانبندي مرکزي شاهنامه و بخشهاي هويت ساز آن – که بر اساس ارجاعهاي خود فردوسي در متن قابل تشخيص هستند، - همه توسط فردوسي آفريده شده¬اند. اين در حالي است که ايلياد - که آن نيز ابيات الحاقي فراواني دارد- به تنهايي روايتي چندان منسجم نيست و بدون اديسه و ساير متونِ سروده شده توسط تراژدي نويسان، تنها بخشي بسيار تنک مايه از اساطير يوناني را پوشش مي¬دهد. در مورد رامايانا هم چنين سخني را مي¬توان تکرار کرد. داستان جنگهاي راما که در اين متن با آب و تاب بسيار تعريف شده، تنها در پيوند با منظومه¬ي عظيم مهابهاراتا تکميل مي¬شود و به تنهايي از نظر روايي براي توليد هويتي ملي بسنده نيست. اما شاهنامه متني است که به تنهايي چنين کارکردي را بر عهده مي¬گيرد و اين کار را با چندان قدرتي انجام مي¬دهد که در هزار سال گذشته بخش مهمي از حماسه¬هاي قديمي¬تر يا متفاوت را از ميدان به در کرده است. چنان که امروز جز متخصصان فن کسي يادگار زريران را نخوانده است و گرشاسپنامه¬ي اسدي طوسي را جز اديبان نمي¬شناسند. اما هر ايراني چند بيتي از شاهنامه را در ذهن دارد و بخش مهمي از داستانهاي آن را مي¬داند. اينها همه در حالي است که قاعده¬ي عمومي در مورد حماسه¬هاي کهن و اساطیر ایزدان آن است که نويسنده¬شان معلوم نباشد، و اين از سويي به دليل قدمت زياد اين متون، و از سوي ديگر به دليل سروده شدنِ تدريجي و افزوده شدن نسل به نسل بر آن است. به اين دليل هم مهابهاراتا، انومااليش، گيلگمش و بئوولف که در زماني توسط کاتبان و دبيراني بازنويسي شدند، در زماني بسيار دورتر توسط فرد يا افرادي ناشناخته سروده شده بودند. به اين ترتيب، شاهنامه به دليل پيوندِ محکم و استواري که با سراينده¬اش دارد نيز در ميان ساير حماسه¬ها شاخص است.

4. شاهنامه از اين نظر نيز ويژه است که ارتباطي با اقتدار سياسي و نيروهاي حاکم بر جامعه ندارد. اين ويژگي، به تنهايي کافي است تا آن را از تمام حماسه¬هاي بزرگ ديگر متمايز کند. تمام حماسه¬هايي که مي¬شناسيم، رخدادهايي را در چارچوبي هنجارساز روايت مي¬کرده¬اند و به اين ترتيب با سازمان¬بندي مفهوم هويت جمعي، کارکردي وحدت بخش و در نتيجه سياسي را بر عهده مي¬گرفته¬اند. تمام روايتهاي حماسي، در جوامع ميزبان خود به عنوان متني رسمي و درباري مشروعيت يافتند و به نوبه¬ي خود نظام معنايي تثبيت کننده¬ي آن دربارها و ساختارهاي دولتي را نيز دوام و قوام بخشيدند. متون همري، تا زمان افلاطون به عنوان متون محوري ضروري براي آموزش کودکان اشرافي در يونان مورد استفاده قرار مي-گرفتند. افلاطون در کتاب جمهور بدان دليل که معتقد بود نبايد اين اشعار را به کودکان آموزاند، نگرشي انقلابي را به نظام آموزشي يوناني معرفي کرد، و اين چيزي بود که از سوي پيشگامان دموکراسي يوناني -از جمله پيسيستراتوس که امر به گردآوري آثار همر داد،- پذيرفتني نبود. مهابهاراتا و به ويژه بخشِ اندرزگونه¬ي آن که بهاگاوادگيتا نام دارد، از دورترين روزگاران تا قرن بيستم بخش اصلي اصلي آموزش کودکان طبقه¬ي بالا را در هند تشکيل مي¬داد، و ادا نيز در دربارهاي وايکينگ¬ها چنين نقشي را بر عهده داشت. در مورد اساطير حماسي کهنتر نيز مي¬توان همين الگو را پذيرفت. کاملترين نسخه¬ي گيلگمش از کتابخانه¬ي سلطنتي آشوربانيپال به دست آمده است و نگارنده و گردآورنده¬ي آن دبيري درباري بوده، و حماسه¬ي اَتراهَسي را نيز در دربار حمورابي نوشتند و تکثير کردند. اين در حالي است که شاهنامه از ابتداي کار در تعارض و تقابل با نيروهاي مستقر سياسي خلق شد، و در زمينه¬اي از دشمني و مقاومت سياسي و مبارزه¬ي دولتي بود که باقي ماند. افسانه¬هاي مربوط به سرايش شاهنامه، با شرح درگيري فردوسي و سلطان محمود غزنوي آغاز مي¬شود، و از مجراي کشمکشهاي بسيار، تا به امروز تداوم مي¬يابد. شاهنامه هرگز متني رام و سودمند براي حکومتهاي مسلط بر ايران نبوده است. نخستين روايتي که از سرايش شاهنامه در دست داريم، به کتاب چهارمقاله¬ي نظامي عروضي مربوط مي¬شود که در آن داستان کشمکش فردوسي و سلطان محمود را، و چگونگي هجو شدنِ سلطان را با آب و تاب آورده است و زيربنايي براي افسانه¬هاي بعدي شده است. پژوهشهاي جديد نشان مي¬دهد که درگيري فردوسي با دربار غزنوي بر خلاف باور رايج و مرسوم در متون قديمي، بر سر پول نبوده است. فردوسي بر اساس سخن خويش، نظم شاهنامه را در حدود 370 هجري آغاز کرد، و در اين هنگام هنوز سلطان محمود کودکي هشت ساله بود. او در پنجاه و چهار سالگي، يعني در سال 384 هجري نخستين دوره¬ي نظم شاهنامه را به پايان برد، و اين را در زماني انجام داد که سلطان محمود هنوز بيست و دو سال بيشتر نداشت و سردار جواني در ارتش پدرش سبکتکين بود و نه خودش و نه پدرش در خراسان اقتداري نداشتند. در واقع اين پدر و پسر براي نخستين بار در اواخر همين سال به دعوت نوح بن منصور ساماني به رهبري سپاهي از ترکان غزنوي به خراسان آمدند تا با اميران ترکِ خاندان سيمجور که به سرکشي پرداخته بودند، بجنگند. فردوسي در واقع تا سال 395 قصد نداشت اثر سترگ خود را به دربار غزنه بفرستد. سخن را نگه داشتم سال بيست بدان تا سزاوار اين گنج کيست تازه در اين هنگام بود که بنا به فقر و تنگدستي¬اي که در سنين پيري گريبانگيرش شده بود، اندرز دقيقي و حاميان قديمي خود را به ياد آورد و قصد کرد تا شاهنامه را به دربار غزنه بفرستد. آنگاه او پنج يا شش سال را صرف بازنويسي شاهنامه کرد، و در گوشه و کنار آن مدحهايي براي سلطان محمود نوشت و بيتهايي را براي خوشامد ترکان که سني بودند، بدان افزود، و تازه در حدود 400 هجري بود که آن را به غزنه فرستاد. احتمالا اين کار را با واسطه¬اي انجام داده بوده و خودش به دربار نرفته، و از اين روست که در شاهنامه بارها از بدگويان و حسوداني سخن مي¬گويد که نامشان معلوم نيست، اما در دربار بر ضد او توطئه مي¬کرده¬اند. در هر حال سببِ بي¬توجهي محمود به شاهنامه، شايد به سادگي بدگويي دشمنان فردوسي نبوده باشد. خودِ محمود شاهي نبود که محتوا و ساختار شاهنامه چندان براي خوشايند باشد. او شاهي ترک نژاد بود که زبان فارسي را در حد محاوره آموخته بود و در دربارش به ترکي سخن مي¬گفتند. پس از مرگ پدرش، بر برادرش که وليعهد قانوني سبکتکين بود حمله برده بود و او را شکست داده و به اين ترتيب تاج و تخت را به دست آورده بود. آن هم بعد از آن که بر ولي¬نعمت قديمي خويش، يعني آخرين شاه ساماني شوريده بود، و او را شکست داده بود. به اين ترتيب، او ترکي بود که پدرش غلام بود و حق حکومت را هم از برادرش، و هم از شاهان ساماني به زور ستانده بود. دشمنانش اميران ساماني بودند که نسب خود را به شاهان ساساني و کياني مي¬رساندند، و آل بويه که از سويي شيعه و از سوي ديگر مدعي احياي شاهنشاهي ايرانيان بودند. به اين ترتيب، از نظر محتوايي، محمود غزنوي دقيقا در جايگاه تورانياني قرار مي¬گرفت که تاخت و تازشان در ايران و حکومت ستمگرانه¬شان بر اين سرزمين در شاهنامه نکوهيده شده است. اساطير موجود در مورد کشمکشهاي ايرانيان با اقوام بيابانگرد آسياي ميانه، پيش از تدوين شاهنامه نيز در ميان مردم اين منطقه رواجي کامل داشت. چنان که قبايلي از ترکان که فرهنگ ايراني را پذيرفته بودند و به تعبيري ايراني شده بودند، خود را با تورانيان همانند مي¬دانستند و خود را نواده¬ي پهلوانان توراني مي¬دانستند. در حالي که مي¬دانيم تورانيان در واقع سکاها و ايرانياني رمه¬دار و کوچگرد بودند که از ديرباز تا اواخر عصر اشکاني در مرزهاي شرقي ايران زندگي مي¬کردند و نژاد و زباني ايراني داشتند. با اين وجود، نخستين دولت ترکِ تشکيل شده در شرق ايران زمين، که کمي پيش از ظهور سلطان محمود پديدار گشت، به قبايل قراخاني مربوط مي¬شد که رهبرشان بغراخان خود را نواده¬ي افراسياب مي¬دانست و دولت خود را "آل افراسياب" نام نهاده بود. به اين ترتيب، اين نکته که سلطان محمود از محتواي شاهنامه خوشش نيامده و تاکيد بر دلاوري¬هاي رستم را در مقابله با تورانيان ناخوش داشته است، نياز چنداني به بدگويي حسودان نداشته است و هرکس که مي¬توانسته سلطان را به محتواي شاهنامه آگاه کند، به اين هدف دست مي¬يافته است. در ضمن، سلطان محمود با وجود آن که در ابتداي کار نقش سياسي خود را به صورت يکي از همان ترکانِ ايراني شده آغاز کرد و وزيري دانشمند همچون اسفرايني را به صدارت برکشيد و ديوانها را از تازي به فارسي باز گرداند، اما به زودي دريافت که در برابر حکومتهاي رقيبي مانند صفاريان و سامانيان و آل بويه که همگي ادعاي احياي شاهنشاهي کهن ايراني را داشتند و نژاد و تباري ايراني نيز داشتند، بختي براي رقابت ندارد. از اين رو در حدود سال 400 هجري، يعني همان زماني که فردوسي از بخت واژگون تصميم گرفته بود شاهنامه را به دربارش بفرستد، چرخشي را در سياست خود نشان داد و اسفرايني را عزل کرد و بعد به قتلش رساند و ميمندي را به وزارت برگزيد که زاده¬ي غزنه بود و با ادبيات و زبان عربي بيشتر دمخور بود و سني متعصبي بود که شاه را به اتحاد با خليفه¬ي عباسي تشويق مي¬کرد. به اين ترتيب، ديوانها بار ديگر به تازي نگاشته شد، و سلطان محمود "انگشت در دهان کرده بود و قرمطي مي¬جست". در اين حال و هوا بود که شاهنامه به دربار غزنه رسيد و طبيعي بود که شاه محمود کشورگشاي، محتواي آن را خوش ندارد و به دهقان خردمند و تنگدست کمکي نکند. به اين ترتيب، از همان آغاز، برخوردِ شاهنامه به عنوان منشي جاري در نظام ارتباطي مردمان، در اصطکاک با دربار و اقتدار سياسي مستقر قرار گرفت. از اشاره¬هاي شاعران دربار محمود - به ويژه عنصري و فرخي- به روشني بر مي¬آيد که شاعران درباري و اشراف غزنوي از فراگير شدنِ شاهنامه دل خوشي نداشته¬اند و به ويژه مي¬کوشيده¬اند تا با بزرگنمايي دلاوريهاي شاه غزنوي، آوازه¬ي رستم را که در همان زمان و با سرعتي خيره کننده در ميان مردم منتشر مي¬شد، بي¬اثر سازند. خودِ اين نکته که فردوسي آفريننده¬ي افسانه¬اي بوده که مردم در زمان حياتش در دامنه¬ي جغرافيايي چنين گسترده¬اي به آن دلبستگي داشته¬اند، و شاعران درباري نسبت بدان واکنش نشان مي-داده¬اند، خبر از نيرومندي اين منش مي¬دهد. کافي است به اشعارِ شاعرانِ دربارِ محمود که در آن به پهلوانان شاهنامه¬اي اشاره شده، بنگريم تا واکنش نظام حکومتي را به اين اسطوره¬ي سترگ ببينيم. مثالها در اين مورد فراوان هستند. تنها به عنوان يک نمونه مي¬توان به فرخي اشاره کرد که در مدح محمود غزنوي مي¬گويد: شجاعت تو همي بسترد ز دفترها حديث رستم دستان و سام سوار

ز مردي آنچه تو کردي به اندک سال به سالهاي فراوان نکرد رستم زر

تا جنگ بندگانش بديدند دمان کس در جهان نبرد نام روستم

ز جايي که چون تو ملک مرد خيزد کس آنجا سخن گويد از رستم زر؟

گفتا چند دگر به جهان هيچ شه بود؟ گفتم ز من مپرس به شهنامه کن نگاه گفتا که شاهنامه دروغ است سر به سر گفتم تو راست گيرو دروغ از ميان بکاه

نام تو نام همه شاهان بسترد و ببرد شاهنامه پس از اين هيچ ندارد مقدار

5. از آنچه که در بند پيش گذشت، بر مي¬آيد که محتواي شاهنامه نيز بايد ارتباطي خاص با قدرتهاي مستقر برقرار کرده باشد. رابطه¬اي متمايز با آنچه متونِ ديگرِ هم دوره¬اش از آن برخوردار بودند. به راستي، اگر شاهنامه به دقت خوانده شود، به روشني نشانه¬هاي استقلال از نيروهاي سياسي مستقر در زمانه¬اش را نمايش مي¬دهد. شاهنامه، از نظر محتوا، به بازگويي تاريخ کهن ايران مي¬پرداخت و جسورانه اين تاريخ را تنها تا ظهور اسلام ادامه مي¬داد. شاهنامه پس از شکست خوردن يزدگرد سوم به پايان مي¬رسد، و گويي فردوسي نام شاه را تنها براي حاکمان ايراني پيش از اسلام شايسته مي¬دانسته است. اين شيوه از نگارش تاريخ شاهان ايراني، در تقابل کامل با مورخانِ آن عهد قرار مي¬گيرد که نوشتن تاريخ ايران را از دورانهاي اساطيري سامي يا آريايي آغاز مي¬کردند و پس از شرح حال شاهان کهن ايراني، تاريخ رخدادها را تا زمان خويش روايت مي-کرده¬اند. حتي مورخاني مانند طبري که از نظر حال و هوا و شايد انگيزه با فردوسي پيوند داشته نيز بر همين سبک و سياق پيش رفته بودند. بنابراين متن فردوسي، که بازنويسي منظوم و هنرمندانه¬ -و در بيشتر موارد بسيار وفادارانه و عالمانه¬ي- تاريخ باستاني ايران بوده، به دليل نپرداختن به سه چهار قرنِ پيش از فردوسي - که قاعدتا مورد نظر نيروهاي سياسي خواهان مشروعيت بوده،- از ساير متونِ مشابه متمايز است. گذشته از اين، فردوسي خود نيز با دقتي بسيار نشانه¬ها و علايمِ هرنوع وابستگي متن خويش به نيروهاي سياسي مستقر را از شاهنامه زدوده است. ستايش محمود غزنوي، تنها در پنج شش نقطه از شاهنامه، -در آن نقاطي که يک جلد پايان مي¬يافته و جلدي ديگر آغاز مي¬شده،- ذکر شده است. اين هم به روشني براي آن بوده که وقتي در دربار محمود شاه يا اطرافيانش کتاب را مي¬گشايند، به ابياتي در مدح محمود برخورد کنند و خواسته¬ي مالي او را برآورده کنند. در عين حال، حتي در اين ابيات پراکنده و آشکارا الحاقي نيز، لحن چاپلوسانه¬ي مرسوم در دربارها غايب است. فردوسي حتي در اين سي چهل بيتي که در گوشه و کنار شاهنامه افزوده و نياز خويش را تلويحا بيان کرده، از مدح اغراق آميز شاه خودداري کرده است و لحنش بيشتر به استادي فرهيخته مي¬ماند که دارد به شاگردي نوپا و سرکش اندرز مي¬دهد: چنين گفت نوشيروانِ قباد که چون شاه را دل بپيچد ز داد کند چرخ منشور او را سياه ستاره نخواند ورا نيز شاه! و در پايان داستان مهبود و نوشيروان که بار ديگر حرف از مدح محمود پيش مي¬آيد، به اين بيت برمي¬خوريم: تن خويش را شاه بيدادگر نيارد جز از گور و نفرين به بر بديهي است که اين ابيات در بافت زباني و ادبي آن دوران چندان به مدح و ثنا نمي¬مانند و اگر هم محمود شاهنامه را خوانده باشد در اين بخشهاي افزوده چيزي باب طبع خويش نمي¬يافته است.

5. شاهنامه را اگر از نظر محتوا بنگريم، از نظر نوع ارتباطش با مفاهيم قدسي نيز يگانه جلوه خواهد كرد. حماسه در كل، روايتي است اساطيري و افسانه¬آميز كه در زمينه¬اي از رخدادهاي آسماني و جادويي ظهور مي¬كند و كارِ بازافسون¬سازيِ جهان را به انجام مي¬رساند. از اين روست كه حماسه¬ها در كل تمدنهاي شناخته شده، از نظر بافت و ساختار اشاره¬ها و ارجاعاتشان به امور قدسي وضعيتي محافظه¬كار دارند. نقطه¬ي ارجاع حماسه گذشته¬هاي دوري است كه رخدادهاي بزرگ و پهلوانان سترگ بدان تعلق داشته-اند، و اين دورانهاي دور درست همان مقاطعي بوده كه ارتباط آدميان و خدايان بيشينه بوده و ظهور معجزه¬ها و رخدادهاي فراطبيعي در آن به اوج خود مي¬رسيده است. از اين روست كه حماسه در كل با نوعي نوستالژي نسبت به ارتباط انسان با امر قدسي همراه است، كه شايسته است در متني ديگر بدان بپردازم. با اين وجودآن كه شاهنامه تمام اين ويژگيها را دارد و به گذشته¬هاي دور و پهلوانان بزرگ و كردارهاي ماندگارشان ارجاع مي¬دهد، اما از اين يادكردِ محافظه¬كارانه¬ي نمادهاي مقدس باستاني بي¬بهره است. خواننده اگر به مطالعه¬ي حماسه¬هاي بزرگ خو گرفته باشد، انتظار دارد و در بيتهاي شاهنامه ردپايي از خدايان باستاني ايراني، يا دست كم خدايان و فرشتگان عصر اسلامي بيابد.چرا كه زمينه¬ي ديني فردوسي را در نهايت اين دو لايه از رمزگذاري امور قدسي تشكيل مي¬داده¬اند. با اين وجود شگفت آنجاست كه هردو رده از اين رمزگان در شاهنامه غايب هستند. چنان كه در نوشتاري ديگر نشان داده¬ام، فردوسي نه به نشانه¬هاي اسلامي اشاره مي¬كند و نه به واژگان و منظومه¬ي نشانگاني زرتشتي توجه چنداني دارد. كلمه¬ي الله جز در يك بيت كه بي¬ترديد افزوده است، در سراسر شاهنامه ديده نمي¬شود، و نام فرشتگان مقرب اسلامي، به همراه كليدواژگاني ديني مانند جهنم و پل صراط و القاب خداوندي در آن يكسره ناياب است. واژگان ديني زرتشتي نيز كه در زبان فارسي تنيدگي بيشتري دارد و چارچوب عمومي اشاره به امور قدسي در ايران را تعيين مي¬كرده است، به شكلي عقلاني و خاص مورد اشاره واقع شده است و در اينجا نيز اشاره يا تاكيدي بر كليدواژگان ديني يا نمادهاي مذهبي جاري نمي¬بينيم. از اين رو شاهنامه بدان دليل در ميان تمام متون حماسي كهن جايگاهي ويژه دارد، كه تقريبا اثري از دين و مذهبي خاص در آن ديده نمي¬شود. پهلوانان شاهنامه تنها رابطه¬اي شخصي و بسيار دروني با خدايي دوردست و انتزاعي برقرار مي¬كنند. خدايي كه نه قرباني كردن بندگان را نياز دارد و نه در برابر كردارهاي خوب يا بد ايشان واكنشي نشان مي¬دهد. در واقع شاهنامه بدان دليل خاص است كه متني كاملا انسان¬گرايانه است. تمام بازيگران اصلي آن انسان هستند و فردوسي در تمام موارد ذهنيت¬ ايشان و حساب و كتابهايشان را و دلايل انتخابهايشان را توضيح مي¬دهد. به شكلي كه حتي در تراژدي بزرگي مانند رستم و سهراب نيز اثري از تقدير و بخت و جبر روزگار ديده نمي¬شود و اين انتخابهاي درست و نادرست افراد است كه سير داستان را رقم مي¬زند. از اين رو، چنان كه در مقاله¬ي"دين فردوسي" نشان داده¬ام، فردوسي سراينده¬اي ¬بي¬دين بوده كه اين بي¬ديني خويش را در اثري سترگ مانند شاهنامه منعكس كرده است و چندان با اقتدار چنين كرده كه پس از هزار سال افزوده شدن بيتهاي بسيار به شاهنامه، اين خصلت آن همچنان پا برجا مانده است و اين در تاريخ فرهنگ تمدني مانند ايران كه ماهيت ديني و پيوند نيروي سياسي¬اش با دين و امر قدسي زبانزد است، بسيار بسيار غريب مي¬نمايد. بر مبناي آنچه كه گذشت، شاهنامه از نظر موقعيت بيروني و ارتباطي كه با زمينه¬ي فرهنگي اش برقرار مي¬كند، به چند دليل ويژه و يگانه است. نخست، بدان دليل كه در زمان پختگي و بلوغ يك تمدن نگاشته شده است و آغازگر هويت ملي قومي تازه وارد و نوپا نبوده است. ديگر آن كه با وجود عظمت و بزرگي¬اش، محصول انديشه¬ي يك نفر بوده و متن ديگري را سراغ نداريم كه با اين حجم و تاثيرگذاري و خودبسندگي به دست يك نفر نگاشته شده باشد. سوم به خاطر آن كه از ابتدا ارتباطي نادوستانه با اقتدار سياسي برقرار كرده، در بيشتر مقاطع تاريخي همچون دستمايه¬اي براي مشروعيت بخشي سياسي عمل نكرده، و برعكس معمولا مورد نفرت و دشمني نيروهاي مستقر سياسي بوده است. و چهارم از آن رو كه از ارجاع به امر قدسي تهي است. از سويي به كردارها و اموري اشاره مي¬كند و مناسكي (مانند نوشيدن شراب) را مي¬ستايد كه با دين جاري و مستقر در جامعه در تضاد بوده است، و از سوي ديگر هيچ چارچوب معناداري از مفهوم مذهب را در خود بازنمايي نمي¬كند، چه رسد به آن كه آن را بستايد و مشروعيت خود را از آن دريافت كند.

6. گذشته از اين چارچوبهاي بيروني و جامعه شناختي، متغيرهايي دروني را نيز براي شاهنامه مي-توان برشمرد. بد نيست براي تحليل اين متغيرها گريزي به چارچوب نظري پشتيبان تمام اين حرفها بزنم. در نظريه¬ي منشها، هر عنصر فرهنگي سيستمي منسجم و تكاملي است كه در سطح نظامهاي اجتماعي پراكنده مي¬شود و خود را تكثير مي¬كند و الگوي كردار حاملان خود را تغيير مي¬دهد و جهش مي¬يابد و نسخه¬هايي نو و متمايز را پديد مي¬آورد. در زمينه¬ي نظريه¬ي سيستمهاي پيچيده، و به كمك نظريه¬ي منشها، مي¬توان متغيرهايي را يافت كه پويايي يك منش را قابل تحليل سازد. فرض من آن است كه اين پويايي است كه در ارزيابي منشها اهميت دارد، و نه متنِ صرف¬شان. چرا كه پويايي يك منش در زمينه¬ي اجتماعي¬اش معناي راستين آن را مي-سازد و تاثير عيني آن را در ميان آدميان ممكن مي¬سازد. هر منش در نظريه¬ي مورد نظر ما، بر مبناي مجموعه¬اي از متغيرهاي دروني و بيروني تعريف مي-شود كه عبارتند از ساخت معنايي، دستور، و قلاب. ساخت معنايي چهار متغير عمده را شامل مي¬شود: الف) سادگي، در بعدِ دروني عبارت است از طول منش، يعني حجم و شمار نمادها، تنوع نمادها، پيچيدگي ناشي از ارجاع دروني نمادها به هم، و در بعد بيروني، همخواني آن با گفتمان هنجارين و روزانه¬ي اعضاي جامعه، و سطح تكراري بودن نمادها و مفاهيم به كار گرفته شده در آن. ب) همخواني، در بعد دروني عبارت است از شيوه¬ي چفت و بست شدن زيرسيستم¬هاي منش با هم. يعني سطح سازگاري معاني به كار گرفته شده در آن، درجه¬ي همپوشاني نمادها و سيستمهاي رمزگذاري جاري در آن، سطح همخواني قواعد منطقي و سير رخدادهاي مورد اشاره¬ي آن، و انسجام كلي معاني گنجانده شده در آن. در بعد بيروني، همخواني به سطح سازگاري محتواي منش با چارچوبهاي هنجارين اجتماعي و نظامهاي معنايي مستقر در جامعه اشاره مي¬كند. يعني اين كه محتواي منش تا چه حد در توافق با سرمشقهاي نظري و جهان¬بيني¬ها و نظامهاي دينيِ حاكم بر جامعه قرار داشته باشد. پ) موضوع، يعني قلمرويي از زيست جهان كه منش بدان اشاره مي¬كند، و نوع ارتباطي كه با آن برقرار مي¬كند، خواه اين ارتباط توصيفي باشد، يا تجويزي. موضوع جايگاه و طبقه¬ي منش در زمينه¬ي سطح فرهنگي را نيز مشخص مي¬كند. ت) باروري، بدان معناست كه منش در واحد زمان با چه احتمالي نسخه¬هاي تازه از خود را پديد مي-آورد، و چه حجمي از اطلاعات و رمزگان و نمادهاي تازه را در خود انبار مي¬كند. در بعد بيروني، باروري به تاثيرگذاري منش بر منشهاي ديگر، نيرويي كه براي زايش منشهاي نو وارد مي¬كند، و شاخه¬هاي منشعب شده از آن اشاره مي¬كند. همچنين متغيري به نام ماندگاري هم از آن مشتق مي¬شود. ماندگاري يعني منش مورد نظر پس از گذر چه زماني نسخه¬هايي رقيب از خود را پديد مي¬آورد و دچار شاخه¬زايي مي¬شود. قلاب؛ آن بخشي از منش است كه حاملان انساني را به آن جذب مي¬كند. قلاب مي¬تواند مثبت يا منفي باشد. يعني مانند يك مهارت، يك اثر هنري، يا پاره¬اي از دانش، لذتي را در حامل منش ايجاد كند. يا همچون قواعدي اخلاقي، امر و نهي¬هايي هنجارين، يا حرمتهايي ديني از رنجي راستين يا مفروض پيشگيري نمايد. دستور آن الگوي رفتاري¬ايست كه منش آن را ترويج مي¬كند. دستور مي¬تواند به هريك از سه عرصه-ي زيست جهان تعلق داشته باشد. منشِ مربوط به من، بيشتر خصلتي زيبايي¬شناسانه دارد و از ارتباط من و من بر مي¬آيد. دستورهاي معطوف به ديگري، اخلاقي هستند و ارتباط اجتماعي من و ديگري را تنظيم مي¬كنند، و دستورهاي مربوط به جهان بيشتر خصلتي علمي/ شناختي دارند و ارتباط من و جهان بيجان را سازماندهي مي¬كنند. حالا، پس از اين مرور كوتاه بر بخشي از نظريه¬ي منشها، مي¬توانيم دلايل يگانه بودن شاهنامه را كمي دقيقتر وارسي كنيم.

7. اگر بخواهيم از بخشهاي ساده¬تر شروع كنيم، بايد آغازگاهمان را قلاب انتخاب كنيم. شاهنامه از نظر رده¬بندي منشها، متني ادبي است كه در طبقه¬ي حماسه¬هاي ملي مي¬گنجد. يعني از هر مشروعيت و اعتبار متافيزيكي¬اي كه آن را تقدس و مشروعيت ديني ببخشد، بي¬بهره است. چنان كه گفته شد، تا حدودي معكوس اين وضعيت را داشته است و در دورانهاي متفاوت تاريخي به دليل ارجاع به نويسنده¬اي شيعه، ايراني، ملي¬گرا، يا شعوبي غيرديني و ضدديني هم فرض شده است. بنابراين شاهنامه متني است كه قلاب منفي ندارد، چون لوازم لازم براي زنهار دادن و بنا نهادن ساختارهاي حرمت را ندارد. قلاب شاهنامه آشكارا مثبت است. اين مثبت بودن به دو جنبه¬ي مهم اين متن باز مي¬گردد. از سويي شاهنامه به مهندسي خودانگاره¬ي جمعي ايرانيان مربوط مي¬شود، و ايرانيان را با يادآوري عظمت گذشته¬شان، و صورتبندي دقيق و روشنِ عناصر اين عظمت شادمان مي¬سازد. از سوي ديگر، شعري خيال¬انگيز و نيرومند و انباشته از معاني بلند و رخدادهاي رنگين است و خواندنش به تنهايي لذت¬بخش است. اينها همه جداي از ساخت معنايي شاهنامه است، كه به زودي بدان خواهم پرداخت. يعني فعلا محتواي خودانگاره¬ي زيبايي را كه شاهنامه به عنوان "منِ ايراني" معرفي مي¬كند و ارج مي¬نهد ناديده مي¬گيرم، تا تنها به محرك روانشناختيِ مربوط به آن بسنده كرده باشد. قلاب شاهنامه يك ويژگي مهم دارد، و آن هم اين كه - به زبان نظريه¬ي منشها- هم مستقيم و هم غيرمستقيم است. يعني خواندن شاهنامه به تنهايي و بدون ارجاع به جهان خارج و كارهايي كه فرد مي¬تواند پس از خواندنش انجام دهد، لذت¬بخش است. اين به سازمان يافتگي ادبي شاهنامه و استفاده¬ي استادانه¬ي حكيم توس از زبان فارسي باز مي¬گردد. ديگر آن كه شاهنامه متني است كه لذتي غيرمستقيم را نيز پديد مي¬آورد و آن از راه دميدن قواعدي اخلاقي است كه تبليغ مي¬كند و شكلي از پيكربندي "من" كه توصيه مي¬نمايد و راهبردي كه در اين راستا پيش پاي خواننده مي¬نهد. از اين رو شاهنامه را بايد متني دانست كه قلابي مثبت را در شكلي ويژه داراست. از سويي قلاب منفي در آن كاملا غايب است و هيچ اثري از تهديد و انذار و ترساندن از رنج در آن ديده نمي¬شود. فردوسي حتي در بافتي اساطيري نيز اشاره¬اي به دوزخ نمي¬كند و تمام تاكيدهايش به اصول اخلاقي، به سودهاي رعايت آنها مربوط مي¬شود و نه زيانهاي مهيبِ برخاسته از زير پا گذاشتنشان. جالب است كه بدترين پيامدهاي كردارهاي پليد ضدقهرمانان شاهنامه، آن است كه از نامي بد برخوردار شوند و يادشان به تلخي در خاطرها بماند. شاهنامه از نظر قلاب با روايتهايي ابتدايي مانند گيلگمش يا بئوولف شباهت دارد كه معمولا در دوراني ابتدايي از سير تحول جوامع سروده شده¬اند و فاقد چارچوب استوار اخلاقي هستند. با اين وجود، تنها قلاب شاهنامه با اين متون شباهت دارد و استحكام نظام اخلاقي پيشنهادي شاهنامه نياز به تاكيد ندارد. در ميان حماسه¬هاي كهن، يك رده از آنها كه به دوران جايگير نشدنِ كاملِ اديان اخلاقي مربوط مي¬شوند، مانند شاهنامه تنها از قلابي مثبت برخوردار بوده¬اند و پراكنده شدنشان تنها به لذتي روايي مربوط مي¬شده كه از بازگو شدنشان برمي¬خواسته و خودانگاره¬ي جمعي خوشايندي كه در مخاطبان ايجاد مي¬كرده است. چنان كه گفته شد، در كل حماسه¬ها در چنين دورانهايي شكل گرفته¬اند و به همين دليل هم معمولا نظام اخلاقي يگانه و منسجمي را حمل نمي¬كنند و بر قلاب مثبتي از اين دست تاكيد مي¬كنند. با اين وجود شاهنامه به خاطر برخورداري از قواعد اخلاقي محكم و سختي كه به شكلي استثنايي در غياب نظامي ديني و رمزگاني مذهبي شكل گرفته، ويژه و خاص است.

8. شاهنامه از نظر دستور نيز وضعيتي ويژه دارد. بر خلاف حماسه¬هاي مشهور و آشنا، شاهنامه به دستورهايي روشن و شفاف و دقيق آراسته است. صفتهايي مانند راستي، جوانمردي، نيكوكاري، پيمان-داري، قدرشناسي، دوستي، و همانند آن در سراسر شاهنامه بدون استثنا ستوده شده¬اند، و دوقطبي¬هاي شفاف و روشني در قلمروي اخلاق مورد تاكيد قرار گرفته و به شفاف¬ترين شكل صورتبندي شده است. در واقع اگر بيتهاي مربوط به توصيه¬هاي اخلاقي را از شاهنامه استخراج كنيم و در كتابي جداگانه چاپشان كنيم، به اندرزنامه¬اي كامل و بسيار عقلاني و منسجم دست مي¬يابيم. اين آشكار و عريان بودنِ دستورهاي شاهنامه، اگر در كنار نوع خاص قلابِ آن نگريسته شود، ويژه بودن شاهنامه را بيش از پيش نمودار مي¬سازد. چون به عنوان يك قاعده، متون روايي و ادبي تنها در صورتي داراي دستور روشن و مشخص هستند كه از پشتيباني نظامي ديني و متافيزيكي برخوردار باشند. به همين دليل هم اصولا امر و نهي كردنِ متنهاي ادبي به تكيه¬گاهي آسماني يا فرارونده مربوط مي¬شود كه لذتهاي ناشي از رعايت اين قواعد را در كنار عذابهاي برخاسته از نقش-شان گوشزد مي¬كنند. به همين دليل هم در اساطير ملي چيني و هندي و مسيحي و عبري، ازدحامي چنين نفس-گير از خدايان و نيروهاي آسماني را مي¬بينيم. چرا كه ترويج دستورهايي مانند بندگي مسيحي-يهودي و ارزشهاي خانوادگي چيني-هندي بدون پشتوانه¬ي اين دستگاه متافيزيكيِ داوري كننده موفقيتي نمي¬داشته است. شاهنامه اما، از اين نظر يگانه است كه از چنين دستگاه پشتيباني برخوردار نيست. ارجاعهاي آن به خداوند و نيروهاي قدسي همواره محدود و انتزاعي است و نشاني وجود ندارد كه نيروهاي آسماني كسي را به خاطر رعايت نكردن دستورهاي اخلاقي مورد نظر فردوسي عذاب كنند يا به او پاداش دهند. مفهوم وعده¬ و انذار و بهشت و دوزخ در شاهنامه بسيار بسيار كمرنگ هستند و اگردر كنار متون ديگر همدورانش نگريسته شوند، مي¬شود گفت غايب هستند. به همين دليل هم دستورهاي محكم و صريح شاهنامه، ناجور و نامنتظره مي-نمايد. عجيبتر از همه آن كه متني با اين دستورهاي روشن، كه تنها انسان و اراده¬ي خودمختار او را مورد خطاب قرار مي¬دهد، در درازناي تاريخ ايران زمين مخاطباني چنين پرشمار و پيرواني چنين سربلند و نامدار داشته است. متني چنين غيرديني، با دستورهايي چنين روشن، بدون ارجاع به رنجهاي ناشي از قانون شكني، و محروم از دستگاه متافيزيكي باور به چنين رنجهايي، شاهنامه از اين نظر، به راستي شگفت¬انگيز است.

9. اما آنچه شاهنامه را به راستي به متني ويژه و يكتا تبديل مي¬كند، ساخت معنايي آن است. بد نيست براي مقايسه¬ي شاهنامه با ساير رقيبان احتمالي¬اش، فهرستي از حماسه¬هاي ملي مشهور تمدنهاي ديگر را با آن بسنجيم. شاهنامه منشي است كه در رده¬بندي منشها در طبقه¬ي حماسه¬هاي ملي-تاريخهاي اساطيري قرار مي-گيرد. در اين رده، متون ديگري هم وجود دارند كه در تمدنهاي ديگر پديد آمده¬اند و نقش هويت بخشي كمابيش مشابه را در جوامع ميزبان خويش بر عهده گرفته¬اند. مهمترين متون اين طبقه عبارتند از گيلگمش سومري و اتراهسي بابلي، مهابهاراتا به همراه منظومه¬هاي همراهش: هاريوامسا، وياسا، و وايسَمپايانا) و رامايانا در هند، آرگونوتيكا و ايلياد و اديسه در يونان، و ادا و بئوولف از سرزمينهاي اسكانديناوي. به اين متنها البته مي¬توان روايتهاي ايراني ديگري را هم افزود كه يا مانند گرشاسپنامه متوني وزين و فاخر و نيرومند هستند و نويسندگان هنرمندشان به برتري فردوسي در آن اعتراف كرده¬اند، و يا متوني فرمايشي و تقريبا مضحك مانند شاهنشاه¬نامه¬ي عصر قاجار را شامل مي¬شوند كه لاف و گزاف نويسندگانشان قادر به پوشاندن سستي ابيات نيست و در حد رقابت با شاهنامه نمي¬گنجد. اگر بخواهيم متغير سادگي را در نظر بگيريم، مي¬بينيم كه شاهنامه يكي از پيچيده¬ترين متونِ حماسي در تمام تمدنهاست. اين ادعا بايد بر مبنايي كمي و رسيدگي¬پذير مبتني شود، از اين رو بد نيست مقايسه¬اي داشته باشيم ميان اين متن و ساير حماسه¬ها. ساده¬ترين متغير براي محك زدن پيچيدگي يك منش، بزرگي و محتواي اطلاعاتي آن است. يعني به زبان نظريه¬ي اطلاعات، هرچه حجم نشانگان و نمادهاي موجود در متن بيشتر باشد، پيچيدگي متن هم (با تعبيري ساده و مقدماتي) بيشتر خواهد بود. اگر حجم متون را معيار بگيريم، بي¬ترديد مهابهاراتاي هندي گوي سبقت را از همگان خواهد ربود. اين متن در واقع منشي غول¬آساست كه در زماني به درازاي نزديك به يك هزاره توسط صدها نويسنده و سراينده و شارح گوناگون پديد آمده است، و از اين رو با شاهنامه¬اي كه سروده¬ي يك نفر است متفاوت است. با اين وجود بد نيست براي آن كه مقياسي از ابعاد آن در دست داشته باشيم، بدانيم كه بدنه¬ي اصلي اين متن از هفتاد و چهار هزار بيت تشكيل شده است. اين متن با متن مكمل ديگري به نام هاريوامسا همراه است كه خود نود هزار بيت را در بر مي¬گيرد و ديرتر از مهابهاراتا سروده شده است. اين دو، با سه متن ديگر دنبال مي-شوند كه به ترتيب تاريخِ نگاشته شدن عبارتند از وياسا (يا جايا) با هشت هزار و هشتصد بيت، وايسمپايانا (يا بهاراتا) با بيست و چهار هزار بيت، و اوگراسراواس با نود هزار بيت. هرچند اين منظومه¬ي غول¬آسا را به دليل شكل ثبت و تدوينش بايد از مقايسه¬ي كمي¬مان كنار بگذاريم، اما ادبيات هندي شاهكار ديگري نيز دارد كه با شاهنامه قابل سنجش است، و آن راماياناست كه به نويسنده¬اي يگانه با سرگذشتي افسانه¬آميز نسبت داده مي¬شود. رامايانا بيست و چهار هزار بيت است كه هم¬ارزِ چيزي بين نيم تا يك سوم از حجم شصت هزار بيتي شاهنامه است. اگر از مهابهاراتا و افزوده¬هايش بگذريم، شاهنامه را بدون ترديد در جايگاه حجيم¬ترين نوشتار حماسي جهان باستان خواهيم يافت. متون كهن ميانرودان مانند گيلگمش و اتراهسي، حجمهايي بسيار كوچك داشتند كه دست بالا بين ده تا بيست لوح را در بر مي¬گرفت. ايلياد پانزده هزار بيت و اديسه كمي كمتر از اين تعداد ابيات را شامل مي¬شود، و آرگونوتيكا شش هزار بيت دارد. بئوولف هم تنها كمي بيش از سه هزار بيست را در بر مي¬گيرد. يك دليلِ كم بودنِ حجم متون ياد شده آن است كه توسط يك سراينده يا نگارنده پديد آمده¬اند و به عنوان يك قاعده، حدِ پايه¬ي منشهايي از جنس شعر كه توسط يك نفر پديد مي¬آيد، چند هزار بيت است، و نه چند ده هزار بيت. از اين رو ايلياد و رامايانا هم منظومه¬هايي مفصل و بزرگ مي¬نمايند و سزاوار بلندآوازه¬ ساختن سرايندگانشان هستند. هرچند يكي از آنها حدود يك سوم، و ديگري يك چهارم شاهنامه اندازه دارد. اگر متغيرهاي ديگرِ مربوط به بزرگي را نيز به حجم بيفزاييم و تراكم روابط ميان عناصر داستان را نيز در اندازه¬ي منش ضرب كنيم، به دركي واقع¬بينانه¬تر از سطح پيچيدگي منش دست خواهيم يافت. اگر چنين كنيم، بار ديگر شاهنامه را در موقعيتي كاملا ممتاز خواهيم ديد. تراكم روابط دروني يك منش را با دو گامِ پياپي مي¬توان ارزيابي كرد. نخست بايد شمار عناصر پايه¬ي تشكيل دهنده¬ي منش را سنجيد و زيرواحدها و خرده روايتهايي كه اين عناصر را در سطحي مياني با هم تركيب مي-كنند، تشخيص داد، و بعد روابط ميان اين زيرواحدها و شيوه¬ي چفت و بست شدنِ عناصر را در درون هر زير سيستم و در ميان زيرسيستمهاي موازي ارزيابي كرد. به عنوان مثال، اگر بخواهيم حجم و تراكم روابط را در شاهنامه بر رسيم، بايد نخست شمار عناصر پايه (پهلوانان، مكانها، جنگ¬افزارها، كردارها، و...) را تعيين كرد. در اين حالت مي¬بينيم كه پهلواناني مانند سياوش و رستم و افراسياب، مكانهايي مانند ايران و توران و سياوشگرد، و متغيرهاي ديگري از اين دست استخراج شده و رده¬بندي مي¬شوند. آنگاه بايد شيوه¬ي ارتباط اين عناصر را در واحدهاي كمي بزرگتر (مانند داستان سياوش و سودابه و گذر سياوش از ميان آتش) وارسي كرد. مثلا در اين خرده روايت، عناصري اصلي (سياوش، سودابه، كيكاووس، ورِ آتش، شهوت، تهمت، بدبيني شوهرانه، بيگناهي و...) با اتصالاتي محكم به هم مربوط شده¬اند، و در كنار عناصري فرعي¬تر (كوه هيزم، لباس سپيد، گرد آمدن مردم، خواهرِ سودابه، شبستانِ كيكاووس و...) قرار گرفته¬اند. اين خرده روايت خود بخشي از يك روايت بزرگتر (داستان سياوش) را تشكيل مي¬دهد كه خود در ارتباط با ساير روايتها كليت شاهنامه را بر مي¬سازد. در بسياري از متون حماسي از جمله مهابهاراتا و ادا كه توسط نويسندگاني گوناگون و در زماني طولاني سروده شده¬اند، انسجام ميان خرده روايتهاي و روايتهاي اصلي كم است و روايتهاي اصلي پيوندي سست و گاه در حدِ هيچ را با هم برقرار مي¬كنند. حتي در ايلياد و اديسه هم پيوند ميان حوادث اندك است و كليت متن به پاره¬هايي از هم گسيخته شبيه است كه پيوندي دروني ندارند. اين در حالي است كه در شاهنامه اين گسستگي تنها در مرز دوره¬هاي متمايز تاريخي ديده مي¬شود و برخاسته از ماهيت روايت تاريخي است كه دوره¬هايي با شخصيتها و رخدادهاي متمايز را ايجاب مي¬كند. اين در حالي است كه حتي در اين توالي دورانهاي تاريخي نيز پيوستگي به چشم مي¬خورد و يادكرد از پهلوانان گذشته و ذكر پيامدهاي كردارهاي ايشان يا سرمشق بودنشان براي شخصيتهاي آينده در سراسر شاهنامه ديده مي¬شود. اگر دو متغير ياد شده، يعني حجم نشانگان و بزرگي منش، شمار عناصر و تراكم روابط ميانشان را در نظر بگيريم، شاهنامه يكي از پيچيده¬ترين منشها در رده¬ي حماسه¬هاي تاريخي خواهد بود، اگر نگوييم كه پيچيده¬ترين است.

10. از نظر مضمون، شاهنامه از همان محتوايي برخوردار است كه در ساير متون حماسي نيز ديده مي¬شود. در اينجا نيز پهلوانان و كردار جنگي محور داستانها را تشكيل مي¬دهد و اينها را عناصري مانند مبارزه با نيروهاي اهريمني و ديوها، ماجراهاي عاشقانه، كشمكش پهلوانان بزرگ با هم و مضمونهايي مانند وفاداري و دوستي و انتقام و خيانت پيوند مي¬خورد. با اين وجود، چنان كه گفتيم شاهنامه به خاطر آنچه كه در آن غايب است از نظر مضمون با ساير حماسه¬ها تفاوت دارد. يعني غياب عناصر قدسي و دخالت نكردن نيروهاي آسماني و به طور مشخص خداوند، در آن چيزي است كه به چشم مي¬زند. جالب آن است كه نيروهايي منفي و اهريمني مانند آنچه كه ضحاك را به ماردوشي تباهكار تبديل مي¬كند در شاهنامه حضور دارند، هرچند حضور ايشان نيز كمرنگ و نامحسوس است. از نظر انسجام دروني، شاهنامه آشكارا موقعيتي ممتاز در ميان ساير حماسه¬ها دارد. به ندرت مي-توان متني به عظمت و حجم شاهنامه را يافت كه از ساختاري چنين تراشيده و يكدست برخوردار باشد و در سراسر آن نتوان حتي يك مورد از تعارض و ناسازگاري منطقي يافت. فردوسي از آن رو شايسته¬ي نام بلندش است، كه نه تنها ترتيب و تركيب رخدادها و شخصيت¬پردازي قهرمانانش را به شكلي خيال¬انگيز و دلكش سازماندهي كرده، كه به روابط ميان ايشان نيز توجه كرده و نظامي يكپارچه و منسجم از قواعد اخلاقي را به همراه سيري منطقي و پذيرفتني از حوادث در كنار هم نشانده است. در واقع يكي از دلايلي كه اساطير به حضور نيروهاي متافيزيكي و حوادث جادويي نياز مي¬يابند، آن است كه تعارضها و اختلالهايي از اين دست را برطرف كنند. فردوسي اما، اين كار را بدون استفاده از اين ترفندِ پيش پا افتاده و با تحميل نظمي منطقي و عقلانيتي روشن به متنش به انجام رسانده است. در اين ميان، شگفت¬انگيز از همه، بحثِ سازگاري و همخواني در شاهنامه است. شاهنامه متني غريب است كه از همخواني بسيار بالاي دروني، و ناهمخواني زيادِ بيروني برخوردار است. چنان كه گفتيم، مضمون شاهنامه و محتواي آن چارچوبي بسيار استوار و يكپارچه را در بر مي¬گيرد، و روايتها و خرده-روايتهاي آن و قواعد منطقي چفت و بست شدن معنا در دايره¬ي متنش به شكلي ستايش برانگيز محكم و خدشه-ناپذير است. اين در حالي است كه اين متن با منشهاي رايج و هنجارِ دوران خودش و حتي با نسخه¬هاي ديگرِ به جا مانده از همين داستانها ناهمخواني آشكاري دارد. داستان مهمي مانند رستم و اسفنديار، و شخصيت مركزي¬اي مانند گشتاسپ كه نخستين شاهِ مقدس و زرتشتيِ سنت ايرانِ كهن است، در شاهنامه كاملا واژگونه نموده شده و با تفسيري -از ديد زرتشتي- كافرانه بازنموده شده است. رستم كه در روايتهاي سغدي به جا مانده تنها پهلواني نيرومند است، به مرتبه¬ي عارفي بركشيده شده كه استاد اخلاق و جوانمردي است، و داستانهايي مانند نبرد كيخسرو و افراسياب و كشته شدن سياوش به شكلي بازگو شده است كه با برخي از روايتهاي همزمانِ فردوسي همخواني ندارد. بنابراين يك جنبه از ناهمخواني شاهنامه با منشهاي پيرامونش، به روايتهاي رقيبي مربوط مي¬شود كه داستانهايي مشابه را بازگو مي¬كرده¬اند، و نمونه¬اش را در گرشاسپنامه¬ي اسدي توسي مي¬توان يافت، كه با وجود پيروي از فردوسي و ستودن او و وام گرفتن بيتهايي از او، داستان گرشاسپ و شخصيت ضحاك و فريدون را به شكلي متمايز تصوير كرده است. شكلي كه احتمالا به سنتي ديگر از بيانِ داستان ضحاك مربوط مي¬شده است. در گوشزد كردنِ عظمت شاهنامه همين بس كه اين منش چندان نيرومند بود كه امروز جز متخصصان فن از اين روايتهاي رقيب خبري ندارند و داستان فردوسي چندان نيرومند و كامياب بوده است كه تمام روايتهاي ديگر را از ميدان به در كرده است. ناهمخواني شاهنامه با بومِ منشهاي زمانه¬اش تنها به اين رقابت محدود نمي¬شود. به ويژه در ارتباط با دو سپهر معناييِ سترگ، يعني سياست و دين، شاهنامه بي¬ترديد در زمانه¬اش منشي تنش برانگيز و مخالف-خوان بوده است. عصري كه فردوسي در آن مي¬زيست، دوراني بود كه نيروي نظامي تركان با ايدئولوژي ديني عباسيانِ سني با هم تركيب مي¬شد و مي¬رفت تا نيروي ايرانيِ هوادار رستاخيز عصر ساساني را، و تشيع وابسته به آن را از ميدان به در كند. در اين حال و هوا، روايت كردن داستان كشمكشهاي ايرانيان و سكاهايي كه در آسياي ميانه مي¬زيستند، و به روشني با تركان شباهتي داشتند، آن هم با هواداري چنين محكم و پرشوري از ايرانيان، پذيرفتني نبوده است. اين از سويي باعث طرد فردوسي و شاهنامه از دربار سلطان محمود شد، و از سوي ديگر اين منش را در دوران سيطره¬ي تركان غرنوي و سلجوقي و خوارزمشاهي به متني دغدغه-برانگيز تبديل كرد كه معمولا مورد شماتت و نفرت دربار و شاعران درباري قرار مي¬گرفت. در حوزه¬ي دين نيز ماجرا چنين بود. فردوسي با پرهيز از اشاره كردن به نمادهاي ديني، و در واقع با پروراندن داستاني چنين عظيم بدون نقش¬آفريني خدايان و فرشتگان و نيروهاي آشناي وابسته به دين، در عمل روايتي كافرانه و ضدديني از حماسه¬ي ملي ايرانيان را به دست داد، كه اتفاقا در ابتداي كار چنين خصلتي نداشت. چرا كه كهنترين حماسه¬ي باز مانده از عصر اشكانيان (يادگار زريران) به روشني ماهيتي ديني دارد و هم چنين است سيماي كيخسرو¬ي يشتها در برابر افراسياب، و ارتباط پهلواني مانند گرشاسپ با سنن زرتشتي. بنابراين فردوسي با دين زدايي از روايتهاي ملي ايراني، و با تاكيد بر عنصر ايراني در برابر اقوام نو رسيده¬ي ترك و عرب، در واقع داشت بر خلاف جريان رودخانه¬ي توفنده¬اي شنا مي¬كرد، كه در سطح اجتماعي و سياسي آرزوهاي فردوسي را در كام خود بلعيد، اما در سطح زباني و فرهنگي در نهايت مغلوب آن گشت.

11. به پايان بردن اين جستار بدون اشاره به يكي از ويژگيهاي كمياب شاهنامه نارواست،و آن هم خصلت خودارجاعي شاهنامه است. شاهنامه از معدود متوني است كه نويسنده در زمان سرودن آن در مورد خودش، و در مورد چگونگي سرودن اين متن توضيح داده است. اين امر در كل در جهان باستان كاري نادر بوده و متوني بسيار اندك را سراغ داريم كه سراينده در آن حضوري پررنگ داشته باشد، يا روند انجام كار خويش را در ميان روايتِ اصلي خويش بازگو كرده باشد. فردوسي شايد از آن رو براي همه¬ي ما چنين عزيز و آشناست، كه با خواندن شاهنامه او را نيز در كنار خويش خواهيم يافت. اين حضورِ فردوسي در شاهنامه، دو جنبه¬ي اصلي دارد كه به نظرم به اين شكل در تمام حماسه¬هاي بزرگ ملل ديگر، نظيري برايش نمي¬توان يافت. نخستين ويژگي آن است كه فردوسي چنان كه از اصول اخلاقي مورد نظرش و قواعد مورد تجويزش بر مي¬آيد، در ارتباط با ساير نويسندگان و گردآورندگان موقعيتي بسيار بزرگوارانه و به تعبيري "علمي" دارد. برخلاف بيشتر حماسه سرايان و راوياني كه معمولا اشاره به رقيبان را تنها در حد شماتت و نكوهش و بر شمردن ضعفها روا مي¬دانسته¬اند، فردوسي در كل به شكلي قطعي و بي¬استثنا از ارجاعِ منفي به ديگران خودداري كرده است. حتي در آن هنگام كه از بدگويان و دشمنانش در دربار محمود غزنوي ياد مي¬كند هم سخن تندي نمي¬گويد و تنها از نامهرباني و ناراستي ايشان گله مي¬كند. در واقع عفت كلامي كه اين سراينده در برابر همگان به كار مي¬گيرد، شايسته¬ي توجه و تقليد است. چنين شهرياري و بخشنده‌يي به گيتي ز شاهان درخشنده‌يي نکرد اندرين داستانها نگاه ز بدگوي و بخت بد آمد گناه حسد کرد بدگوي در کار من تبه شد بر شاه بازار من فردوسي نه تنها نويسندگان پيش از خود را بي¬اعتبار نمي¬سازد، كه به تعبير امروز حق مولف را هم رعايت مي¬كند هر جا از كسي حرفي را نقل مي¬كند، منبع را نيز مورد اشاره قرار مي¬دهد. اين را بهتر از همه در سرآغاز هزار بيتِ دقيقي مي¬توان يافت: چنان ديد گوينده يک شب به خواب که يک جام مي داشتي چون گلاب دقيقي ز جايي پديد آمدي بر آن جام مي داستانها زدي به فردوسي آواز دادي که مي مخور جز بر آيين کاوس کي که شاهي ز گيتي گزيدي که بخت بدو نازد و لشگر و تاج و تخت شهنشاه محمود گيرنده شهر ز شادي به هر کس رسانيده بهر از امروز تا سال هشتاد و پنج بکاهدش رنج و نکاهدش گنج ازين پس به چين اندر آرد سپاه همه مهتران برگشايند راه نبايدش گفتن کسي را درشت همه تاج شاهانش آمد به مشت بدين نامه گر چند بشتافتي کنون هرچ جستي همه يافتي ازين باره من پيش گفتم سخن سخن را نيامد سراسر به بن ز گشتاسپ و ارجاسپ بيتي هزار بگفتم سرآمد مرا روزگار گر آن مايه نزد شهنشه رسد روان من از خاک بر مه رسد کنون من بگويم سخن کو بگفت منم زنده او گشت با خاک جفت فردوسي در عين حال برداشتي روشن و شفاف از اثر خويش دارد، برداشتي كه هم ارزش آن را در چشمش نشان مي¬دهد، و هم بيانگر واقع¬بيني و فاصله گرفتنش از غرور بي¬مورد است: کهن گشته اين نامه‌ي باستان ز گفتار و کردار آن راستان همي نوکنم گفته‌ها زين سخن ز گفتار بيدار مرد کهن بود بيت شش بار بيور هزار سخنهاي شايسته و غمگسار نبيند کسي نامه‌ي پارسي نوشته به ابيات صدبار سي اگر بازجويي درو بيت بد همانا که کم باشد از پانصد اين اشاره به پيشينيان و همگنان، گاه تا مرتبه¬ي حديث نفس و درد دل كردن با مخاطب ارتقا مي¬يابد. چنان كه حتي سرآغاز شاهنامه را و اين كه فكر اوليه¬ي كار را دوستي در سرش انداخته بود را نوشته است: دل روشن من چو برگشت ازوي سوي تخت شاه جهان کرد روي که اين نامه را دست پيش آورم ز دفتر به گفتار خويش آورم بپرسيدم از هر کسي بيشمار بترسيدم از گردش روزگار مگر خود درنگم نباشد بسي ببايد سپردن به ديگر کسي و ديگر که گنجم وفادار نيست همين رنج را کس خريدار نيست برين گونه يک چند بگذاشتم سخن را نهفته همي داشتم سراسر زمانه پر از جنگ بود به جويندگان بر جهان تنگ بود ز نيکو سخن به چه اندر جهان به نزد سخن سنج فرخ مهان اگر نامدي اين سخن از خداي نبي کي بدي نزد ما رهنماي به شهرم يکي مهربان دوست بود تو گفتي که با من به يک پوست بود مرا گفت خوب آمد اين راي تو به نيکي گرايد همي پاي تو نبشته من اين نامه‌ي پهلوي به پيش تو آرم مگر نغنوي گشتاده زبان و جوانيت هست سخن گفتن پهلوانيت هست شو اين نامه‌ي خسروان بازگوي بدين جوي نزد مهان آبروي چو آورد اين نامه نزديک من برافروخت اين جان تاريک من و در جايي ديگر شكايت كرده از دوستداران شاهنامه، كه به نزدش مي¬آمدند و شاهنامه را مي¬آموختند و مي¬رفتند و از كمك مالي به او خودداري مي¬كردند. همچنين در جايي كه كسي به نام حسين قتيب قدرشناسي كرده و در برابر ابيات شاهنامه به او ياري رسانده، از او با وقار تمام سپاسگذاري كرده است: چو بگذشت سال ازبرم شست و پنج فزون کردم انديشه‌ي درد و رنج به تاريخ شاهان نياز آمدم به پيش اختر ديرساز آمدم بزرگان و با دانش آزادگان نبشتند يکسر همه رايگان نشسته نظاره من از دورشان تو گفتي بدم پيش مزدورشان جز احسنت ازيشان نبد بهره‌ام به کتف اندر احسنت شان زهره‌ام سربدره‌هاي کهن بسته شد وزان بند روشن دلم خسته شد ازين نامور نامداران شهر علي ديلمي بود کوراست بهر که همواره کارش بخوبي روان به نزد بزرگان روشن روان حسين قتيب است از آزادگان که ازمن نخواهد سخن رايگان ازويم خور و پوشش و سيم و زر وزو يافتم جنبش و پاي و پر نيم آگه از اصل و فرع خراج همي‌غلتم اندر ميان دواج جهاندار اگر نيستي تنگ دست مرا بر سرگاه بودي نشست چو سال اندر آمد به هفتاد ويک همي زير بيت اندر آرم فلک همي گاه محمود آباد باد سرش سبز باد و دلش شاد باد چنانش ستايم که اندر جهان سخن باشد از آشکار ونهان مرا از بزرگان ستايش بود ستايش ورا در فزايش بود که جاويد باد آن خردمند مرد هميشه به کام دلش کارکرد هنگامي كه در ميانه¬ي كار سرودن شاهنامه، پسر فردوسي مي¬ميرد، حكيم توس سوگنامه¬اي برايش در شاهنامه به يادگار مي¬گذارد كه با وجود موقعيت حاشيه¬اي و كوتاهي¬اش، همچنان پس از هزار سال تاثربرانگيز است: مرا سال بگذشت برشست و پنج نه نيکو بود گر بيازم به گنج مگر بهره بر گيرم از پند خويش بر انديشم از مرگ فرزند خويش مرا بود نوبت برفت آن جوان ز دردش منم چون تن بي‌روان شتابم همي تا مگر يابمش چويابم به بيغاره بشتابمش که نوبت مرا بود بي‌کام من چرا رفتي و بردي آرام من ز بدها تو بودي مرا دستگير چرا چاره جستي ز همراه پير مگر همرهان جوان يافتي که از پيش من تيز بشتافتي جوان راچو شد سال برسي و هفت نه بر آرزو يافت گيتي برفت همي‌بود همواره با من درشت برآشفت و يکباره بنمود پشت برفت و غم و رنجش ايدر بماند دل و ديده‌ي من به خون درنشاند کنون او سوي روشنايي رسيد پدر را همي جاي خواهد گزيد برآمد چنين روزگار دراز کزان همرهان کس نگشتند باز همانا مرا چشم دارد همي ز دير آمدن خشم دارد همي ورا سال سي بد مرا شصت و هفت نپرسيد زين پير و تنها برفت وي اندر شتاب و من اندر درنگ ز کردارها تا چه آيد به چنگ روان تو دارنده روشن کناد خرد پيش جان تو جوشن کناد

دومين ويژگي شاهنامه، آن است كه فردوسي به روشني اهداف خويش را از سرودن آن شرح داده و نشان داده كه كاري به اين بزرگي را با آرماني بلند و خودآگاهي كم نظيري آغاز كرده و به انجام رسانده است. در واقع دليل آن كه منظومه¬هايي به عظمت شاهنامه وجود ندارند، آن است كه در تاريخ جهان اندك بوده¬اند مردمي كه تقريبا تمام عمر خويش را صرف پديد آوردن يك شاهكارِ يگانه كنند و رنج و سختي و فقر و تمام ناسازگاري¬هاي زمانه را تاب بياورند، بي آن كه شاهكار خويش را با خوشامدگويي و چاپلوسي بيالايند و از ارزش آن بكاهند. فردوسي در گوشه¬هايي بسيار از شاهنامه، به خودآگاهي عميقش بر كار سترگي كه در دست داشت، اشاره كرده است. سخن هر چه گويم همه گفته‌اند بر باغ دانش همه رفته‌اند اگر بر درخت برومند جاي نيابم که از بر شدن نيست راي کسي کو شود زير نخل بلند همان سايه زو بازدارد گزند توانم مگر پايه‌اي ساختن بر شاخ آن سرو سايه فکن کزين نامور نامه‌ي شهريار به گيتي بمانم يکي يادگار تو اين را دروغ و فسانه مدان به رنگ فسون و بهانه مدان ازو هر چه اندر خورد با خرد دگر بر ره رمز و معني برد يکي نامه بود از گه باستان فراوان بدو اندرون داستان پراگنده در دست هر موبدي ازو بهره‌اي نزد هر بخردي يکي پهلوان بود دهقان نژاد دلير و بزرگ و خردمند و راد پژوهنده‌ي روزگار نخست گذشته سخنها همه باز جست ز هر کشوري موبدي سالخورد بياورد کاين نامه را ياد کرد بپرسيدشان از کيان جهان وزان نامداران فرخ مهان که گيتي به آغاز چون داشتند که ايدون به ما خوار بگذاشتند چه گونه سرآمد به نيک اختري برايشان همه روز کند آوري بگفتند پيشش يکايک مهان سخنهاي شاهان و گشت جهان چو بنشيند ازيشان سپهبد سخن يکي نامور نافه افکند بن چنين يادگاري شد اندر جهان برو آفرين از کهان و مهان از اين روست كه سخن فردوسي، امروز همچون هزار سال پيش، راست و درست و حكيمانه مي¬نمايد كه: بناهاي آباد گردد خراب ز باران و از تابش آفتاب پي افكندم از نظم كاخي بلند كه از باد و باران نيابد گزند نميرم از اين پس كه من زنده¬ام كه تخم سخن را پراكنده¬ام


کتابنامه

قریب، بدرالزمان، 1357:«رستم در روایات سغدی» شاهنامه شناسی، ج1، تهران، 44تا 53. 284ـ نوری عثمان، محمد، 1354:« خدای نامه ها و شاهنامه های مآخذ فردوسی»، جشن نامۀ محمد پروین گنابادی، زیر نظر محسن ابوالقاسمی، تهران، 287تا 332. رستگار فسانی، منصور، بیست و یک گفتار درباره¬ی شاهنامه فردوسی، انتشارات نوید، شیراز، 1369.