عصر استعمار؛ دوران طلایی منش خودی-بیگانه
حالت ناپايدارِ جنگ بر ضد بيگانگانى كه علايم قلمروشان با ما فرق مى كند خيلى زود از يک دورهى ملى گرايى ناپلئونى گذر كرد و به عصر استعمار منتهى شد؛ دورانى طلايى براى منشهاى تعريف كنندهى خودى از بيگانه. دورهاى كه كشف مردم شناسانه ى سپهرى ناشناخته و افقى به ظاهر بى انتها از تفاوتها را بر انسان اروپايى گشود، و به وى مجال داد تا با منظومه اى متنوع از تفاوت هاى ريختى، نژادى، زبانى و دينى خود را از ساير آدميان تفكيک كند و به اين شكل بود كه عصر استعمار آغاز شد.
خوشه ى منشهاى توجيه كنندهى استعمار را نويسندگان بسيارى مورد بررسی نقادانه قرار داده اند. در ميان اين متنها، كار ادوارد سعيد در شرقشناسى به ويژه قابل ذكر است. در اين متن مفصل، سعيد نشان داده است كه شكل گيرى مفهوم شرق به عنوان بيگانه و پيدايش خوشه اى از منشهاى علمى به نام شرقشناسى بر زمينه اى از وامگيری هاى كلان، بر اشتباه هاى ادراكى و پيشداوري هاى شتابزده متكى بوده است. در متنهاي انسانشناسانه و مردمشناسانه اى كه تا همين چند دهه ى پيش نوشته مى شد همچنان مى توان بازتاب اين بستر لغزان را بازيافت
باقى ماجرا آشناتر از آن است كه نياز به شرح اضافى داشته باشد، همه مى دانيم كه تعريف هاى انسانشناسانه ى بيگانگى به زودى دامنِ خود اروپاييان را هم گرفت و به بيگانه شمرده شدن بخشى از جمعيت خودِ اين كشورها در زمان جنگ جهانى نخست منتهى شد. پس از آن، به عصر ايدئولوژيها مى رسيم كه گويا كمى زودتر از جنگ سرد - يعنى از دهه ى سى قرن گذشته - آغاز شده باشد. در اين عصر، خودِ ابرمنشها به عنوان معيارهاى تمايز خودى از بيگانه مورد توجه قرار گرفتند. به اين ترتيب بود كه احزاب اهميتى بيشتر از ملل يافتند، و كشورها بر ِ مبناى بوم منشهاى چيره بر نهادهاى سياسى شان به دول محور و متفق تقسيم شدند.
با وجود تفاوتهاى معنايى عميقى كه بين آلمان نازى، ايتالياى موسولينى، و ژاپن هيروهيتو مى توان سراغ كرد، بوم منشهاى اين كشورهااز نظر ساختارى به شكلى خيره كننده همريخت و همسازگار بوده اند. وقتى هيتلر ژاپنى ها را به عنوان آريايى هاى آسيايى به رسميت شناخت، بيش از آن كه بر معيارهاى نژادشناسانه متكى باشد، بر شباهت ابرمنشهاي حاكم بر دو ملت تكيه مى كرد.
مرزبندى بين ابرمنشها تا زمان فروپاشى شوروى ساخت معنايىِ عمده ى تعيين كنندهى خودى از بيگانه در جهان بود. پس از ماجراى فروپاشى شوروى، هم چنان كه مى بينيم، نوعى آشفتگى در تعريف بيگانه بروز كرده است. با توجه به وقايع اخير، مى توان پيشبينى كرد كه تعريف نوين از مرز خودى/ بيگانه همچنان بر مبناى منشهاى تعريف كننده ى هويت استوار خواهد بود، و متأسفانه گويا اين بار بخشهايى از شرق از جمله كشور ماست كه دارد به عنوان بيگانه تعريف مى شود.
با توجه به آنچه از مرور كوتاه مان بر تاريخ جنگ گذشت، آشكار است كه منشها در تمام ادوار نقشى محورى را بازى كرده اند. در واقع، همراه با تكامل فنون جنگى و تمركز يافتن شان در طبقات گوناگونِ مردانى كه حاملشان بودند، لايه اى از منشها هم در تار و پود اين طبقات رسوخ نموده و رفتار كلى جنگيدن را تعيين مى كرده است. تعيين اين رفتار، به معناى ايفا كردن نقشى مركزى در پويايى قدرت در جوامع انسانى بوده است. به عبارت ديگر، انگار كه جنگ و در نتيجه پويايى قدرت - در سطوح گوناگونِ ظهورش و در نقاط مختلف طيفِ نمادين شدنش - محصول تكامل منشها باشد