زمان کرانمند: گفتاری در فلسفه‌ی تاریخ

از ویکی زروان
نسخهٔ تاریخ ‏۱ مارس ۲۰۱۴، ساعت ۰۸:۵۲ توسط Leila Amini (بحث | مشارکت‌ها)

(تفاوت) → نسخهٔ قدیمی‌تر | نمایش نسخهٔ فعلی (تفاوت) | نسخهٔ جدیدتر ← (تفاوت)
پرش به: ناوبری، جستجو

1. در آن هنگام که تیامتی سرکوفته و زخمی و کشته پنداشته شده، بار دیگر جان بگیرد و بر گردون بتازد و مردوک را از تخت آراسته¬ی نظم و انضباط سرنگون کند، گیتی در ورطه¬ی بی¬معنایی فرو خواهد رفت، و نخستین عرصه¬ای که در چنگال فرتوت و خشمگین تیامت گرفتار می¬آید، زمان است و مکان. بابلیانی که هزاران سال پیش اسطوره¬ی آفرینش گیتی از نظمِ دست ساخته¬ی مردوک را پرداختند و تیامت را سرنمون آشوب و بی¬نظمی دانستند، و وارثان ایرانی¬شان که این مفهوم را با زمان کرانمند پیوند زدند و فرشگرد و نوروز و جهت¬دار بودنِ سیر تاریخ را پذیرفتند، همه در این دیدگاه خوش بینانه سهیم بودند که تیامت دیری است در گذشته است و نظم دیگر برای همیشه بر گیتی حکومت خواهد کرد. اما تجربه نشان داده است که همگان در اشتباه بوده¬اند و خواهند بود. نظم همواره تعادلی شکننده با آشوب دارد و میل ما برای پذیرفتن غلبه¬ای تام و تمام، چیزی جز میل نیست. آشوب همواره و هر از چند گاهی باز خواهد گشت و معنا و نظمی که گیتی را بر داربستی لرزان استوار داشته بود، را به لرزه در خواهد آورد. برای ما کسانی که در ناف چنین گردابی زاده شده و آشوبی چنین سهمگین را از نزدیک لمس کرده¬ایم، بازگو کردن تردید در چیرگی مردوک و هشدار دادن در مورد بازگشت تیامت بی¬دلیل می¬نماید. ما همه تعادل نظم و آشوب را، و چیرگی این بر آن و آن بر این را دیده¬ایم، و در یافته¬ایم که در زمان تسلط آشوب، همراه با بقا و قدرت و لذت، معنا نیز به مخاطره می¬افتد. دیرزمانی است که آدمیان به طور عام، و ایرانیان به طور خاص، در لبه¬ی پرتگاه آشوب به سر می¬برند. پیچیدگی روزافزون آنچه که آدمیان آفریده¬اند و آنچه که در رهگذر این آفرینش بدان تبدیل شده¬اند، چندان سترگ و عظیم است که چنین سرنوشتی را گریزناپذیر ساخته است. جاده¬ی سرنوشت نوع بشر، و شاهراه بختِ تاریخی ایرانیان، همراه با پیچیده¬تر شدنِ گیتی¬ای که دست ساخته¬ی ماست، به جاده¬ای باریک و باریکتر تبدیل می¬شود. زیستن در شرایطی که تعادل¬های گوناگونِ بوم¬شناختی، جامعه¬شناختی، روانشناختی، و فرهنگی بیش از پیش شکننده و لرزان می¬شوند، در مارپیچی از ابهام و مخاطره¬ی افزاینده نامحتمل¬تر می¬شود، و باقی ماندن بر مسیری درست و ضامن بقا، در این کوره¬راهِ محو شونده، بیش از پیش دشوار می¬گردد. و شاید این همان چینوتی باشد که ایرانیان می¬گفتند در پایان تاریخ پیشاروی آدمیان قرار خواهد داشت. راهی به نازکی مو و تیزی شمشیر، که افتادن از آن همانا و غرقه شدن در فلز مذابِ کردارهای خویشتن همان.

2. در این حال و روز و زمان و زمانه، که جدی¬ترین گمانه¬زنی¬های فلسفی در پی اثبات بی¬معنا بودن هستی هستند و اندیشمندترین من¬ها در راه اثباتِ موهوم بودنِ من می¬کوشند، سخن گفتن از فلسفه¬ی تاریخ، جهت تاریخ، مسیر تاریخ و معنای تاریخ، به نظر مضحک و بی¬معنا می¬رسد. چنان می¬نماید که امروز بحث بر سر چیزهایی بس بزرگتر و مفاهیمی بس ریزبینانه¬تر از تاریخ باشد. امروز، تاریخ به دایناسوری فرتوت و فرسوده می-ماند، چیزی عظیم و سترگ که دیرزمانی است همراه با ایدئولوژی¬های آویخته بدان از یادها رفته است. پرداختن به فلسفه¬ی تاریخ، به سادگی با خاطره¬ی تلاش برای ایدئولوژیک کردن زمان اشتباه گرفته می¬شود، و گمانه زنی درباره¬ی معنای تاریخ به سرعت با غایت انگاری و پیشگویی¬های پیامبرانه مترادف دانسته می¬شود. از این رو، در این روزگار سخن گفتن از تاریخ و فلسفه¬ی تاریخ و معنای تاریخ، کاری است قمارگونه و مخاطره¬انگیز. کاری که دست کم به تهدید اعتبار اندیشه¬های نویسنده، و دست بالا به متهم شدنش به غیبگویی و ادعای پیامبری می-انجامد. با این وجود، چنین می¬نماید که چاره¬ای جز پرداختن به این کار نداشته باشیم. زمان و مکان نخستین عرصه¬هایی هستند که توسط آشوب تسخیر می¬شوند، اگر به راستی در پی بازگرداندن نظم به گیتی باشیم، باید نخست همین دو میدان را از چنگال وی خارج کرد. معنادار کردنِ جغرافیا، و معنادار کردنِ تاریخ، این دو وظیفه-ی بزرگی است که هر فلسفیدنی در شرایط آشوبگونه باید بدان دست یازد. از این رو، این نوشتار را با این جسارت بر محور موضوعِ معنای تاریخ می¬نگارم، بدان امید که گامی در راستای طرح پرسش از معنای زمانِ کرانمند برداشته باشیم. زمان کرانمندی که نخستین بار در همین فرهنگ و همین حوزه¬ی معنایی شکل و قالب جهتدار، سر و ته دار، و یکطرفه¬ی امروزینش را به دست آورد. در زمانی دور دست، هنگامی که جوامع گردآورنده و شکارچی ابتدایی و کشاورزان اولیه¬ی کهن در حال گذار به شهرنشینی و بهره¬برداری از آهن بودند، جهان در آشوبی دیگر شناور بود و در آن هنگام بود که زرتشت و کسانی دیگر از مغان، با طرح پرسشی مشابه، زمان را کرانمند دانستند و برای آن جهتی و ابتدا و انتهایی فرض کردند و پایانی برای تاریخ در نظر گرفتند و به این ترتیب کرانمندی و دوره¬مندی و دوران¬ساز بودنِ رخدادها و فرشگرد و چینوت و بازگشت جاودانه و ظهور ناجی را در نظریه¬ای دینی و اساطیری در باب زمان پروردند. نظریه¬ای که تا به امروز باقی مانده است و سرمشق عمومی حاکم بر درک تاریخی در جوامع متمدن را تا هم اکنون تشکیل می¬دهد. سرمشقی که امید داریم بتوانیم آن را به درستی بفهمیم، با پروردن نگاهی بالغتر و تنومندتر از پوسته¬اش بیرون بیاییم، و با نگرشی ژرفتر، از مرز آن گذر کنیم.

3. بسا پرسشها که می¬توان در مورد تاریخ طرح کرد، و بسا گمانه¬ها که می¬توان زد. آیا تاریخ آغاز و فرجامی دارد؟ آیا الگویی منظم و تکرار پذیر بر رخدادهای تاریخی حاکم است؟ آیا به راستی گسستهایی در تاریخ وجود دارد؟ به شکلی که بتوان از دوره¬ها و دوران¬هایی متمایز سخن گفت؟ آیا به راستی تاریخ در پیوند با جغرافیا تمدن¬ها، و فرهنگهایی متمایز و متفاوت را در دل خود می¬پرورد؟ یا این که تمام آنچه در تاریخ فرهنگ می¬خوانیم، برداشتی موضعی و محدود از طرف کسانی است که در داخل قلمروی جغرافیایی زندگی می¬کنند و در هم تنیدگی و پیوندهای بزرگترِ میان این تمدنهای همسایه را نمی¬بینند؟ آیا می¬توان از چیزی به نام پیشرفت در تاریخ حرف زد؟ آیا سیر تحول جوامع انسانی جهتی مشخص دارد؟ آیا می¬توان برای آن غایتی در نظر گرفت؟ آیا ....؟ تمام این پرسشها، به گمان من می¬توانند در شش جمِ اصلی صورتبندی شوند: نخست: جمِ گسسته/ پیوسته، که پیوسته بودنِ رخدادهای تاریخی، یا بریده بودنشان را نشان می¬دهد. تاریخ گسسته تاریخی است که به دوره¬ها، دورانها، عصرها و عهدها تقسیم شود، و مقاطعی از زمان با رخدادهایی که ماهیتی متفاوت دارند را در بر بگیرد. در مقابل، نگاهی که تاریخ را پیوسته می¬داند، بر پیوند میان رخدادها، و استمرار جریانهای جاری در زمان تاکید دارد. از این دیدگاه، دوره¬بندیهای تاریخی تنها روشی برای فهم بهتر رخدادها و امری مصنوعی و برخاسته از روش شناسی پژوهشگران هستند. دوم: جمِ منظم/ آشوبناک، که بر قاعده مند بودن یا آشوبزده بودنِ رخدادهای تاریخی دلالت دارد. از یک نگاه، رخدادهای تاریخی زیر سیطره¬ی الگوهایی تکرارپذیر و منظم و قاعده¬مند بروز می¬کنند، و از دیدی دیگر اتفاقهایی پراکنده و بی¬ربط و آشفته هستند که به ضرب و زورِ ذهن رده¬بند و ساختاردهنده¬ی مورخان منظم می-نمایند. سوم: جمِ هدفمند یا بی¬هدف بودن، که با جمِ پیشین در ارتباط است. هدفمند بودن تاریخ بدان معناست که جریان تاریخ با افزایش و توسعه¬ی متغیرهایی مشخص –مانند آزادی، فن¬آوری، نیکبختی، رستگاری، گناه، یا...- همراه است. بی¬هدف بودن تاریخ، در مقابل، بر این جنبهاستوار است که تمام این متغیرها در مقاطعی از زمان رشد و در مقاطعی دیگر فروکش می¬کنند و از این رو جهتِ مشخصی بر تاریخ حاکم نیست. جمِ هدفمند/بی¬هدف را می¬توان با جمِ جهتدار/ بی¬جهت مترادف دانست. چهارم: جمِ غایت¬مند/ بی¬غایت، بدان معناست که می¬توان تاریخ را به صورت روندی در نظر گرفت که در نهایت به نقطه¬ای خاص منتهی خواهد شد، یا آن را جریانی پیچاپیچ دانست که ممکن است با عدم قطعیتی بزرگ به هر نقطه¬ای منتهی گردد. این جم با جمِ قطعی/ غیرقطعی ارتباط دارد. پنجم: جمِ اختیاری/ جبری بودنِ تاریخ، که به طور عمده به تاثیر کردار افراد انسانی بر تعیین سرنوشت تاریخی یک واحد اجتماعی دلالت می¬کند. برخی اعتقاد دارند که مردان بزرگ –یا کردارهای عادی مردمان معمولی- تاریخ را بر می¬سازد، و بنابراین اگر این کردارها را به میل خود دگرگون کنند، سرنوشت تاریخی¬شان هم تغییر می¬کند، و برخی دیگر جریان تاریخ و الگوهای حاکم بر آن را به متغیرهایی در سطوح کلانتر از فرد –مانند جبر اجتماعی- یا فروتر از وی – مانند جبر زیست شناختی و اقتصادی- منسوب می¬کنند و اعتقاد دارند تاریخ به خودی خود مسیری مشخص را طی می¬کند و با کردارهای آدمیان قابل تغییر نیست. ششم: جمِ مرکز/ پیرامون در تاریخ. یعنی آیا می¬توان فرض کرد که تاریخ، این سیر فراگیر و عمومی زمان، گرانیگاهی و مرکزی در زمان دارد؟ آیا به راستی ایت قول هگل که در عصر تاریخی قومی و ملتی و در نتیجه مکانی بار حوالت تاریخی را بر دوش می¬کشد و بنابراین مرکزِ تاریخِ آن عصر دانسته می¬شود، درست بوده است؟ پاسخ به این پرسشها، بدانجا ختم می¬شود که باور کنیم مراکزی مکان¬مند در تاریخ وجود دارند، یا با متقارن گرفتن مکان در نسبتی که با تاریخ برقرار می¬کند، امکان چنین چیزی را انکار نماییم. به این ترتیب، این جم با جمِ گسسته و پیوسته بودن نیز پیوند می¬خورد. چرا که مکانِ مرکزی، قاعدتا همان جایی است که رخدادهای منتهی به گسست تاریخی و آغاز دورانی نو در آنجا تحقق می¬یابد. چنین می¬نماید که موضع¬گیری در برابر این گزینه¬ها و شکستن تقارن حاکم بر جمهای یاد شده، تنها زمانی ممکن باشد که چارچوب نظری محکم و روشنی برای فهم مفاهیمی مانند کردار، قطعیت، فرد، اجتماع، دوره، و هدفمندی وجود داشته باشد. برای ساده شدنِ کار در همین جا باید گفت که چارچوب نظری نگارنده نسخه¬ای خودساخته از نظریه¬ی سیستمهای پیچیده است، که کاربست آن در جامعه¬شناسی و روانشناسی در قالب دو نظریه¬ی منشها و قدرت صورتبندی شده است. بر اساس این سرمشق نظری، پرسش از تاریخ، تنها زمانی از دقت کافی برای پاسخگویی برخوردار می¬شود که سطحِ سلسله مراتبی آماجِ این پرسش روشن شود. از این رو اگر بخواهم در میان جمهای یاد شده دست به انتخاب بزنم، با توجه به سرمشق سیستمی، چنین خواهم کرد:

4. تاریخ شبکه¬ای از رخدادهاست که در افقی از زمان در پیوند با یکدیگر تحقق یافته باشد. بزرگترین مقیاس زمانی و مکانی¬ای که می¬توان برای تاریخ آدمیان ارائه کرد، سطحی تکاملی است. این بزرگترین مقیاس، آدمیان را به عنوان گونه¬ای منفرد در نظر می¬گیرد و از تفاوتهای نژادها و زیرنژادهای آنها چشم¬پوشی می¬کند. به این ترتیب، گستره¬ی جغرافیایی جاری شدنِ این تاریخ نیز به کل کره¬ی زمین و همه¬ی نقاط مسکونی آن تعمیم می¬یابد. در این مقیاس، رخدادهای جاری در جوامع، و حتی تمدنها اموری جزئی و موضعی و نامهم پنداشته می-شوند، و آنچه که مهم است، سرگذشت تکاملی گونه¬ی بشر است، و ارتباطی که با آشیان خویش، و گونه¬های زنده¬ی دیگر، و زیستگاه خود برقرار می¬کند. اگر با این مقیاس کلان به تاریخ آدمیان بنگریم، تصویری بسیار جالب توجه را در برابر خویسش خواهیم یافت: آدم، گونه¬ایست که به اصطلاح زیست شناختی "انسانِ خردمندِ خردمند" (Homo sapiens sapiens) نامیده می¬شود. این انسان که بر خلاف نام علمی¬ خودبینانه¬اش یکی از نامعقول¬ترین گونه¬های تکامل یافته بر سطح زمین است، در حدود 100-120 هزار سال پیش در قاره¬ی آ،ریقا تکامل یافت، و پس از آن تا شصت هزار سال پیش در گستره¬ای وسیع که آفریقا و اوراسیا را شامل می¬شد، گسترش یافت. سه زیرنژاد انسانی که رنگهای پوست سپید، سیاه، و زرد دارند، در سه قلمرو اصلی جهان قدیم تکامل یافتند. نژاد سیاه، که شکل قدیمی و اصلیِ انسان خردمندِ خردمند است، در آفریقا تکامل یافت و در همانجا هم باقی ماند. مهاجران سیاهپوستی که از این قاره خارج شدند، اوراسیا را به تدریج درنوردیدند، و در دو نیمه¬ی شرقی و غربیِ این ابرقاره، به دو شکل گوناگون تحول یافتند و نژادهای سپید –در نیمه¬ی باختری- و زرد –در نیمه¬ی خاوری را پدید آوردند. بر این مبنا، تقسیم-بندی معقول¬ترِ جغرافیای تاریخی، چنان که در نوشتاری دیگر نشان داده¬ام، آن است که اوراسیا را به جای تقسیمِ ایدئولوژیک به آسیا و اروپا، به دو قلمرو میانی و شرقی تقسیم کنیم. بخش میانی همان نیمه¬ی باختری اوراسیاست که از هندوکوش و مغولستان خارجی آغاز می¬شود و تا کرانه¬های غربی اروپا ادامه می¬یابد. بخش شرقی هم چین و هندوچین و نیمه¬ی اندکی بزرگترِ شرقی این ابرقاره را در بر می¬گیرد. نژادهای سه گانه¬ی یاد شده، دو جریان اصلی از مهاجرت را در دوران پیشاتاریخی از سر گذراندند. از یک سو، سیاهپوستان در حدود پنجاه تا هفتاد هزار سال پیش در جهت جنوب و شرق مهاجرت کردند و استرالیا و بخشهایی از جنوب قلمرو میانی – مانند هند- را مسکونی کردند. از سی تا یازده هزار سال پیش هم سه موج از مردمان زردپوست از بخش شرقی مهاجرت کردند و قاره¬ی آمریکا را مسکونی ساختند و تا چهار هزار سال پیش تا تیرادل فوئگو در نزدیکی قطب جنوب پیش رفتند. گونه¬ی انسان خردمند، برای بخش عمده¬ی تاریخ خود، به روش گردآوری و شکار گذران عمر می¬کرد و این روشی بود که نیاکانش و گونه¬های خویشاوندش نیز بدان سبک می¬زیستند. یعنی انسان راست قامت و نئاندرتال هم مانند انسان خردمند پیشاتاریخی در میحطهای طبیعی پرسه می¬زدند و با کشتن شکارهای کوچک و بزرگ و گردآوری گیاهان خوراکی زنده می¬ماندند. جمعیت انسان به این ترتیب در طول 90-100 هزار سالِ ابتدای عمرش، به تعادلی شکننده با زیستگاه¬های طبیعی¬اش دست یافت. این تعادل البته به قیمت انقراض پستانداران و پرندگان بسیاری تمام شد. چرا که انسان خردمند، تنها گونه¬ی شکارچی شناخته شده است که شکارهای خود را تا حد انقراض کشتار می¬کند. بین هفت تا پنج هزار سال پیش، در منقطه¬ای که هسته¬ی مرکزی¬اش را ایران زمین تشکیل می¬داد و شاخه¬هایی از آن از یکسو تا کرانه¬های مدیترانه و آناتولی و از سوی دیگر تا مصر کشیده شده بود، زندگی کشاورزانه تحول یافت. یعنی انسان خردمند یاد گرفت تا گیاهان و جانورانِ خوراکی را بپرورد و در امر کشتن ایشان درنگی به خرج دهد. به این ترتیب، نخستین نسخه¬ی تکاملیِ بیناگونه¬ای از تعویق لذت در آدمیان پدید آمد. تعویق لذت، یعنی نادیده انگاشتن گزینه¬های لذتبخشِ زمان حال برای دستیابی به لذتی بزرگتر در آینده، که شالوده¬ی انضباط و قدرتِ اجتماعی را بر می¬سازد، البته در آدمیان بی¬سابقه نبود. نیاکان آدم،از دو و نیم میلیون سال پیش که ساختن ابزار را آموختند، شکلی از تعویق لذت را به کار می¬بستند، که اوجِ آن در جریان کشف روشهای افروختن آتش توسط انسان راست قامت نمود یافت. با این وجود، این که تعویق لذت به گونه¬ی جانوری دیگری تعمیم یابد و رابطه¬ی شکارگری آدمی با شکارش دستخوش دگرگونی شود، برای نخستین بار در همین وازه¬ی زمانی بروز کرد. البته این هم در تاریخ تکامل حیات بر زمین بی¬سابقه نبود، و از حدود دویست میلیون سال پیش، مورچگان با شته¬ها و قارچها به رابطه¬ی کشاورزانه و دامپرورانه¬ی مشابهی دست یافته بودند. اما این امر برای انسان خردمند بی¬سابقه و نوظهور می¬نمود. زندگی کشاورزانه، تراکم جمعیتهای انسانی را از 2-4 نفر بر کیلومتر مربع تا پایه¬ی 10-20 نفر بر کیلومتر مربع افزایش داد. این بدان معنا بود که مراکزی جمعیتی بر این اساس شکل گرفت که جمعیت و قدرتی بیشتر از همسایگان گردآورنده و شکارچی¬شان داشتند و در نتیجه زیستگاه¬های ایشان را از چنگشان خارج می-کردند. به این شکل، سبک زندگی کشاورزانه از هزاره¬ی هفتم پ.م که نخستین جوانه¬هایش آغاز شد، تا اوایل قرن بیستم که آخرین بقایای زندگی گردآورنده و شکارچی را در میان سرخپوستان آمریکا و سیاهپوستان کوتوله¬ی آفریقای جنوبی از میان برد، به توسعه¬ی تدریجی¬اش ادامه داد. زندگی کشاورزانه با یکجانشینی، پیچیده شدن سبک زندگی مادی، افزایش تراکم تبادلات فرهنگی میان آدمیان، و پچیده شدنِ روزافزونِ روشهای ابزارسازی همراه بود. به این ترتیب بود که عصر سنگ جای خود را به عصر سفال داد، و آن نیز با عصر مس، مفرغ، آهن، و در نهایت پلاستیک جایگزین شد. اگر به قدر کافی جسور باشیم و با نگاهی تکاملی به سیر تحول انسان خردمند بنگریم، به نتیجه¬ای تکان دهنده دست می¬یابیم. انسان خردمند، در عمر کوتاهِ صد هزار ساله¬اش، تقریبا تمام گونه¬هایی را که می¬توانسته¬اند به عنوان شکار مورد استفاده¬اش قرار گیرند را منقرض کرده¬است. در این میان تنها گونه¬هایی جان به در برده¬اند که توانسته¬اند در ارتباطی دامپرورانه یا کشاورزانه با انسان جایی برای خود بیابند. اما مشکل در اینجاست که انسان خردمند برای بهره برداری بیشتر از همین دامها و گیاهان خوراکی، زیست بومهای طبیعی را ویران کرده و به انقراض عمومی بزرگی دامن زده است. در نتیجه، چنین می¬نماید که شکنندگی بوم شناختی کنونیِ جاری در زیست کره، از آستانه¬ی بحرانی که برای انقراض گونه¬ی انسان لازم است، گذر کرده باشد. اگر به راستی چنین باشد، گونه¬ی انسان خردمند به زودی در میانه¬ی برهوتی که خود پدید آورده است، منقرض خواهد شد. اگر هنوز زیست کره از این آستانه¬ی انقراض عمومی عبور نکرده باشد هم، امید چندانی وجود ندارد. چون الگوی عمومی رفتار آدمیان به شکلی است که در روندی افزاینده این بحران را تشدید می¬کند و نشانه¬ای از تغییر این رفتار جهانی نیز دیده نمی¬شود. با توجه به این که میانگین عمر یک گونه¬ی پستاندار پنج میلیون سال است، چنین می¬نماید که بختِ انسان خردمند برای رسیدن به چنین عمری تقریبا برابر با هیچ باشد. این بدان معناست که انسان خردمند، به ظاهر یک گونه¬ی زیست شناختی نیست، و از رده¬ی موجوداتی است که در زیست شناسی با عنوان شبه گونه مورد اشاره قرار می¬گیرند. شبه گونه¬ها موجوداتی حد واسط هستند. خزانه¬هایی ژنتیکی که به دنبال جهشی تعیین کننده، جمعیتهایی با رفتار آشوبگونه را پدید می¬آورند. جمعیتهایی که با زیستگاه¬های خود تعادل ندارند و در نهایت در زمانی کوتاهتر از آنچه که به عنوان حد میانگین عمر یک گونه شناخته شده، منقرض می¬شوند. در واقع درخت حیات که از گونه¬هایی استوار و پایدار تشکیل یافته است، در میانه¬ی هاله¬ای از این شبه گونه¬ها قرار دارد. به طور منظم، حالتهایی حد واسط و مشتقهایی ناپایدار از جمعیتها و گونه¬های تثبیت شده پدید می¬آیند و هاله¬ای از تجریات تکاملی را در اطراف شاخه¬های موفقِ درخت حیات شکل می¬دهند. گاه برخی از این شبه گونه¬ها پیش از انقراض به گونه¬ی پایدار و موفق جدیدی جهش می¬یابند، و به این ترتیب شاخه¬زایی در درخت حیات ممکن می¬شود. در مورد شبه گونه¬ی انسان خردمند، با توجه به سبک زندگی اجتماعی آدمیان و اصراری که برای حذف تاثیر انتخاب طبیعی در گزینش جمعیتهای نیرومندتر دارند، عملا امکانِ تحول به گونه¬ای جدید از میان رفته است. از این رو، اگر بخواهیم واقع¬گرا باشیم، و البته امکانِ علمی-تخیلیِ پیدایش گونه¬ی جدیدی از مجرای مهندسی ژنتیک را نادیده بگیریم، به این نتیجه می¬رسیم که آدم خردمند، یک شبه¬گونه¬ی کوتاه عمر است که دست بالا چند هزار سال دیگر عمر خواهد کرد، و بعد هم منقرض خواهد شد. این نمایشنامه¬ی تکاملی، از دید من معقول ترین و محتمل¬ترین اتفاقی است که در آینده¬ی گونه¬ی انسان قابل پیش¬بینی است. هرچند پذیرفتن آن با توجه به روحیه¬ی جالب و البته نامعقول آدمیان، هراس¬انگیز و دشوار می¬نماید. بر این مبنا، می¬توان به شش جمِ یاد شده نیز پرداخت. در تصویری که از تاریخ تکامل گونه¬ی انسان به دست دادیم، آشکار است که تاریخ وضعیتی گسسته دارد. جمعیتهای انسانی سیستمهایی هستند که در جریان دستیابی به فن¬آوریهای جدید –مانند ظهور کشاورزی یا عصر فلز- دچار گذار حالتهایی عمده می¬شوند و رابطه¬ی جدیدی را در درون سیستم گونه، و در ارتباط میان گونه و زیستگاهش تجربه می¬کنند. به این ترتیب، سخن گفتن از دوره¬ها و دورانهای مختلف امری مصنوعی و ساختگی نیست، و به راستی در تجربه¬ی گونه¬ی انسان می¬توان دورانهایی متمایز را از هم تفکیک کرد. این دورانهای چهارگانه عبارتند از: عصر گردآوری و شکار، که گونه¬ی انسان در اصل برای در پیش گرفتن آن سازگار شده است، و شکل اولیه و اجدادی زیستن در محیطهای طبیعی را تشکیل می¬دهد و گونه¬ی انسان بیش از 95% عمر خود را در این وضعیت به سر ¬برده است. خاستگاه گونه¬ی انسان و این سبک از زندگی آفریقا بوده است. عصر کشاورزی اولیه که نخستین نشانه¬هایش از هزاره¬ی هفتم پ.م شروع شد و به طور رسمی از هزاره-ی سوم پ.م آغاز شد. در این عصر، فن آوری دستکاری زمین و نگهداری از دام به عنوان روش اصلی تولید غذا رواج یافت و به این ترتیب نخستین دهکده¬ها و سبک زندگی یکجانشینی پدیدار شد. این نوع از زیستن در ایران زمین، آناتولی، حاشیه¬ی مدیترانه، حاشیه¬ی دره¬ی سند، و کناره¬ی رود نیل تکامل یافت. یعنی در محل اتصال قلمرو میانی با آفریقا و قلمرو شرقی. عصر کشاورزی پیشرفته که با تکامل فنون شخم زدن زمین، شهرنشینی پیشرفته، و استفاده از آهن همراه بود و از قرن ششم پ.م در ایران زمین آغاز شد و به پیدایش نخستین و واپسین دولت جهانی منتهی شد. عصر صنعتی که در قرن هژدهم در انگلستان آغاز شد و به پیدایش تمدن مدرن انجامید. الگوی حاکم بر جوامع انسانی، به این ترتیب، اگر در چشم¬اندازی تکاملی نگریسته شود، بیشتر آشوبگونه خواهد نمود تا منظم. تاریخ جمعیتهای انسانی با انقراض انبوه منابع طبیعی، شوره¬گذاری مداوم خاک، و از میان رفتن جمعیتهای انسانی مقیم این زیستگاههای تخریب بوده همراه بوده است. تمدن هاراپا و موهنجودارو، مانند تمدن سومر، تمدن نوسنگی جزیره¬ی ایستر، و تمدن مایا در اثر استفاده¬ی بی¬رویه از خاک کشاورزی و شوره¬گذاری زمین منقرض شدند و شواهدی هست که شکننده بودن سایر تمدنها و جوامع انسانی را نیز تایید می¬کند. با توجه به عاقبتِ محتملی که برای گونه¬ی انسان برشمردیم، چنان می¬نماید که آۀدمی اگر با سایر جمعیتهای و گونه¬های زنده مقایسه شود، موجودی خواهد نمود که تاریخی آشوبگونه را از سر می¬گذراند. با این وجود، چنین می¬نماید که در میان جمِ بی¬هدف/ هدفمند، باید گزینه¬ی هدفمند را برگزید. اگر جوامع انسانی را در کلیت تکاملی¬شان مورد وارسی قرار دهیم، می¬بینیم که متغیرهایی مانند جمعیت، تراکم جمعیت، پیچیدگی نظامهای اجتماعی، و سطح فن¬آوری و ایجاد تغییر در مواد اولیه گام به گام افزایش می¬یابد و گویا همین ماجرا هم کلیدِ ناپایدار شدن جوامع و جمعیتهای انسانی باشد. در این بین، با توجه به بی¬فرجام ماندن تاریخچه¬ی زندگی این شبه گونه بر زمین، و انقراضی که محتوم و نزدیک می¬نماید، و ابتر ماندنِ محتملِ این شاخه¬ی تکاملی، چنین می¬نماید که غایتی نتوان برای آن در نظر گرفت. یعنی چنین می¬نماید که این گونه هم چیزی است مانند سایر گونه¬ها، که غایتی جز بقا را دنبال نمی¬کند. با این تفاوت که به دلیل پیچیدگی عجیب دستگاه عصبی این موجود، و اشتیاق غریبش برای دگرگون کردن محیط طبیعی اطرافش، این بقا نیمه عمری اندک داشته باشد. در مورد آخرین جم، یعنی اختیاری یا جبری بودن تاریخ تکاملی آدمیان نیز چیز زیادی نمی¬توان گفت. در کل، چنین می¬نماید که وقتی در این مقیاس به عمر یک گونه می¬نگریم، رفتار جانوران منفرد و حتی جمعیتهای منفرد در آن چندان معنادار و تعیین کننده نباشند. با این وجود، از آنجا که گونه¬ی انسان همواره در شرایطی آشوبگونه به سر برده است، و آشوب هم وابستگی شرایط کلان به متغیرهای خرد و جزئی است، شاید بتواند در این قاعده¬ی عمومیِ جبری پنداشتنِ سیر تکامل گونه¬ها، و مستقل بودنشان از کردار افراد و اشخاص، استثناهایی کوچک قایل شد. به هر صورت فراموش نکنیم که اجداد کل آدمیان کنونی در حدود صد هزار سال پیش جمعیت کوچک حدود چهل نفره¬ای بوده¬اند که از آفریقا به سمت شمال مهاجرت می¬کردند، و در نهایت اگر تداومی برای گونه¬ی انسان خردمند قابل تصور باشد، محصول دستکاری ژنتیکی آدمیان کنونی است، واین فنی است که توسط افرادی یگانه ابداع شده و توسط افرادی دیگر به کار بتسه خواهد شد. به هر صورت، امن¬تر آن است که در برابر دو جمِ جبری/ اختیاری بودنِ تاریخ در مقیاس تکاملی، به این پاسخ عمومی بسنده کنیم که به عنوان یک قاعده، سیر تحول گونه¬های زنده امری مستقل از رفتار افراد است، و این نکته را هم گوشزد کنیم که شاید استثناهایی در مورد گونه¬های شکننده و آشوبزده وجود داشته باشد، که آدمیان خردمند برجسته¬ترین نمونه¬ی آن هستند. در مورد جمِ مرکز و پیرامون، اما، پاسخی روشن در دست است. امروز دیگر در میان زیست شناسان تکاملی و انسان شناسان تردیدی اندک در این مورد وجود دارد که قاره¬ی آفریقا مرکزِ ظهور گونه¬ی ما بوده است. از این رو، می¬توان گفت که تاریخ پیدایش انسان خردمند، مرکزی جغرافیایی دارد، که عبارت است از آفریقا. انقلاب کشاورزی نیز به همین ترتیب مرکزی دارد. مرکز آن، هرچند با معیارهای مرسوم و قالبهای ذهنی ما همخوانی نداشته باشد، گرانیگاهی جغرافیایی است که انسجام و استواری فراوانی دارد. فلات ایران و حاشیه¬ی آن، در پیوند با حاشیه¬ی خاوری دریای مدیترانه، بخشهایی از جنوب آناتولی، کرانه¬ی رود نیل، واحد اقلیمی و بوم شناختی منسجم و به هم پیوسته¬ایست که این روزها به دلیل قرار گرفتن در دو قاره و چندین کشور ریز و درشت ناهمگون و تکه پاره و نامنسجم می¬نماید. با توجه به آن که گیاهان و جانوران اهلی اولیه – گندم، جو، حبوبات، بز، گوسفند، و گاو- در ابتدای کار بومی اطراف کویر مرکزی ایران بوده¬اند، و بر اساس شواهد دیرین شناختی و باستان شناختی¬ای که بقایای گیاهان و جانوران اهلی را در این قلمرو اندکی بیشتر از آناتولی و مصر برآورد می¬کند، چنین می¬نماید که در ابتدای کار اشکالی از زندگی کشاورزانه در این مرکز تکامل یافته و بعد به سرعت در سرزمینهای همگونِ همسایه¬اش بسط یافته باشد. موجهای بعدیِ تحول تاریخی نیز هریک مرکزهای خاص خود را داشته¬اند. موج تمدن کشاورزی پیشرفته از ایران زمین آغاز شد، و موج تمدن صنعتی در اروپای غربی و به ویژه جزیره¬ی انگلستان ریشه داشت. به این ترتیب، چنین می¬نماید که بتوان برای تاریخ مرکزهایی نیز در نظر گرفت.