دربارهي خاستگاه انديشهي محافظه کاران
1. وقتي سخن از محافظه کاري به ميان مي¬آيد، هرکس برداشتي خاص را به عنوان مفهوم اين عبارت ارائه مي¬کند. به ويژه در اين برشِ خاص جغرافيايي و تاريخي که ما در آن قرار داريم، يعني در ايران واپسين دهه¬هاي قرن چهاردهم خورشيدي، بيش از پيش با آشفتگي مفاهيم جامعه¬شناختي و فلسفي روبرو هستيم، و مفهوم محافظه¬کاري بي¬ترديد يکي از قربانيان اصلي اين وضعيت آشوبزده است امروزه در سنت معمول جامعه شناسي دنيا، مفهوم محافظه کار براي ناميدن گروهي از نظريه¬پردازان و سياستمداران به کار گرفته مي¬شود که به برخي از پيش¬ داشتهاي فلسفي و راهبردهاي پايه¬ي عصر روشنگري وفادار مانده¬اند، و از بازار آزاد، ليبراليسم سياسي، و سياستهاي بازار رقابتي هواداري مي¬کنند. در آمريکا، اين واژه با مخالفان آزادي سقط جنين و قانوني شدن همجنس بازي پيوند دارد. اين درحالي است که تا پنجاه سال پيش، در بسياري از متون علوم اجتماعي اين واژه را براي مخالفان ليبرال¬ها و کساني که هوادار بازگشت به نظام سلطنتي بودند يا افزايش اختيارات کليسا را طلب مي¬کردند، به کار مي¬بردند. چنان که جنگ داخلي اسپانيا را نبرد ميان محافظه کاران هوادار فرانکو و دشمنان ليبرال¬شان مي¬دانستند. در ايران، عبارت محافظه کاري تا مدتها براي ناميدن کساني که هوادار سياستهاي دولتي بودند به کار گرفته مي¬شد، و امروزه با مفهومي تقريبا واژگونه¬ي آنچه در ساير کشورها رواج دارد اين تداعي خويش را حفظ کرده است. محافظه کاران امروز در ايران کساني هستند که هوادار نظم مستقرند، و با ليبراليسم سياسي، بازار آزاد و اقتصاد رقابتي مخالفت مي¬کنند. در عين حال اين محافظه¬کاران ممکت است هوادار صدور انقلاب، برنامه¬هاي نيمه سوسياليستي اقتصادي، و مدافع ترويج قوانين ديني در جامعه هم باشند، که اين مفاهيم به طور خاص در کشورهاي توسعه يافته معمولا با مفهوم محافظه کاري متعارض دانسته مي¬شوند. به ويژه صدور انقلاب که رنگ و بويي کاملا ضد محافظه-کارانه دارد. به هر صورت، در حال حاضر اين آشفتگي معنايي در افق فکري انديشمندان ايراني وجود دارد. محافظه-کاري و انقلابي¬گري نيز، همچون مفهوم چپ و راست که در جامعه¬ي ما واژگونه شده است، کاربردي ويژه و وابسته به موقعيت يافته است. به همين دليل هم بدفهمي و تفسير نادرست از متون کلاسيک و اخبارِ روز در مورد اين مفهوم بسيار به چشم مي¬خورد. اين متن تلاشي کوچک است براي روشن کردن برخي از عناصر پايه¬ي مفهوم محافظه¬کاري، و جاي دادن آن در چارچوبي تاريخي و عمومي. به طوري که شايد بتوان در اين ميان مفهوم محافظه¬کاري رايج در جامعه¬ي خودمان را با آنچه که در ساير فرهنگها رواج دارد، به شکلي پيوند داد.
2. شايد بتوان نخستين نظريه پرداز محافظه کاري سياسي را افلاطون دانست. افلاطون بنا بر ديدگاه فلسفي خويش، به جهاني دوگانه معتقد بود. او جفت متضاد معنايي مينو/ گيتي را که مفهومي اساطيري و ديني داشت از ايرانيان گرفت، و آن را با تفسيري فلسفي و سياسي بازتعريف کرد. به اين ترتيب دوقطبي مشهورِ افلاطوني پديدار شد. افلاطون جهان را به دو قطب محسوس و معقول، يا زميني مثالي تقسيم کرد، و اولي را (يعني گمان) و دومي را (يعني مثالي و مينويي) ناميد. بر خلاف ايرانيان که مينو و گيتي، و آسمان و زمين را در تعادل با هم تصور مي¬کردند و عناصر گيتيانه را مانند عناصر مينويي مقدس مي¬دانستند، افلاطون تعارضي اخلاقي و حتي هستي شناختي را به اين دو مفهوم تحميل کرد. به اين شکل که ايده يا مثال را امري واقعي، راستين، و استعلايي دانست، که سايه¬اي موهوم و دروغين از آن در ذهن آدميان پديدار مي¬شود و اين همان دوکسا يا گمان يا امور محسوس است. افلاطون به اين ترتيب، شکلي از دوگانه¬انگاري را بنيان نهاد که بعدها شالوده¬ي دين مسيح شد و زيربناي الاهيات کاتوليک را بر ساخت. افلاطون در آن هنگام که در مورد تمايز مينو و گيتي سخن مي¬گفت، به خصلتي غيرعادي در مثل خويش اشاره مي¬کرد. خصلتي که در نسخه¬ي ايراني و باورهاي زرتشتي در مورد عناصر مينويي وجود نداشت، و افلاطون زير تاثير ارادتش به پيتاگوراسيان (فيثاغورثي¬ها) آن را ابداع کرده بود. افلاطون معتقد بود مهمترين تفاوت مثالها با عناصر محسوس آن است که مثال تغيير ناپذير و جاويدان و ثابت است، در حالي که عناصر محسوس اموري تغيير پذير و دستخوش دگرگوني، و از اين رو دروغين هستند. اين دروغين پنداشتنِ حرکت و دگرگوني، ميراثي بود که افلاطون از استادان اليايي خود مانند زنون و پارمنيدس فرا گرفته بود، و آن را با باورهاي پيتاگوراس در مورد تقدس عدد و پيوند آن با انتزاعي بودنش، ترکيب کرده بود. اگر بخواهيم تحليلي روانکاوانه از دستگاه فلسفي افلاطون ارائه دهيم، بايد او را دچار نوعي جنبش¬هراسي (Dynophobia) بدانيم. اين که افلاطون چرا و چگونه تا اين پايه از حرکت و تغيير و دگرگوني بيزار شده بود و جهاني عاري از حرکت و منجمد را مي¬طلبيد، با نگاهي به زندگي¬اش روشنتر مي¬شود. افلاطون از نسل اشراف آتن بود و نسب خود را به شاهان باستاني منطقه¬ي آتيک مي¬رساند. اين دودمان و آن شاهان در نزديکي زمان تولد افلاطون، به دليل دگرگونيهاي اجتماعي منقرض شده بودند. به اين ترتيب نظامي اجتماعي که افلاطون در آن اشرافزاده و حتي شاهزاده تلقي مي¬شد، در نزديکي زمان تولد او از ميان رفته بود، هرچند بازتاب و خاطره¬اش در ذهن مردمان باقي بود. در زماني که افلاطون کودک و نوجوان بود، دو نفر از دايي¬هايش با بقاياي اشرافِ قديمي دست به يکي کردند و با اسپارتيان که دشمن آتنيان بودند ساختند و کودتايي کردند و براي مدتي بر آتن مسلط شدند، و اين دوره¬ايست که در تاريخ آتن با نام عصر سي تن جبار شهرت دارد. اما خيلي زود انقلابي ديگر برخاست و ايشان را از قدرت خلع کرد و خود و هوادارانشان را به مجازات رساند. بعد از آن هم جنگهاي پلوپونسوس پيش آمد که ارمغانش براي تمام يونانيان قحطي و طاعون و مرگ و مير و فقر بود. به اين ترتيب افلاطون در عصري زندگي مي¬کرد که انقلابهايي اجتماعي در يونان به وقوع مي¬پيوست، که از سويي او و خاندانش را از قدرت و عزت محروم مي-ساخت، و از سوي ديگر به بدبختي عمومي يونانيان منتهي مي¬شد. طبيعي بود که افلاطون در اين شرايط از تغييرو دگرگوني بهراسد و آرزوي روزگار خوشِ از دست رفته را داشته باشد، که در آن چيزي تغيير نمي¬کرد و همه چيز يکسان و همگون باقي مي¬ماند. دستگاه جهان بيني افلاطون دستگاهي جنبش هراس است. از ديد او نژادهاي انساني با گذر زمان و دگرگون شدن و در هم آميختن رو به تباهي مي¬روند و از نسل زرين به سيمين و مفرغين و آهنين فرو کاسته مي¬شوند. ارواح مردگان بعد از مرگ به بدن جانداراني تازه در مي¬آيند، و در اين ميان سيري از تباهي را تجربه مي¬کنند. چنان که از ديد او روح جاري در بدن جانوران پست به آدمياني تعلق داشت که در گذشته مي¬زيستند. به همين ترتيب تاريخ جهان نيز رو به سوي ويراني و نابودي داشت. از اين رو آرمانشهر افلاطون جايي بود که هيچ تغييري بدان راه نداشت. افلاطون با صرف تخيل و خلاقيت فراوان، جهاني را بر ساخت که تغيير در آن مجاز نباشد. اين به قيمت بردگي بخش عمده¬ي جمعيت آرمانشهر، تبعيد هنرمندان و شعرا از آنجا، و محروم شدن کودکان از بازي کردن جامعه¬ي عمل به خود مي¬پوشيد، و افلاطون چنان از تغيير هراس داشت که حاضر بود چنين بهايي را بپردازد. به اين ترتيب، افلاطون نخستين کسي بود که جفت متضاد معنايي حرکت و ثبات را با مفاهيمي اخلاقي مانند خوبي و بدي، يا پيشرفت و تباهي مترادف گرفت، و اين دو قطب را به مرتبه¬ي مرکزي معنايي براي دستگاه اخلاقي و هستي-شناختي خويش برکشيد.
3. ديدگاه افلاطون در اين مورد، تا پايان عصر نوزايي همچنان حجت بود. ارسطو که سخنانش براي مدت هزار سال اصل موضوعه¬ي فلسفي¬ي نيمه¬ي غربي اوراسيا تلقي مي¬شد، زير تاثير افلاطون معتقد بود افلاک به دو بخشِ زير فلک ماه –يعني زمين- و فلک فوق قمري –يعني آسمانها- تقسيم مي¬شد که تغيير تنها در اولي راه داشت و دومي از آن مصون بود. در جهان افلاک بالاي ماه، تنها قواعد رياضي بود که حکمراني مي¬کرد و اشکال همه کامل بودند، و از اين رو بود که شکل ستارگان و ماه و خورشيد کروي –يعني کاملترين شکل از ديد پيتاگوراسيان- بود. فلک زير ماه –يعني زمين و هر آنچه در آن است، شکلي کژديسه و تصويري تار از امور سماوي را نمايش مي¬داد، چرا که تغيير و فساد در آن راه داشت. اين تصوير آرماني از جهاني مصون از دگرگوني، به ويژه در ايرانِ عصر ساساني نمود يافت، در آن زمان که جنبشي انقلابي و تغييرگرا کهمزدک به راه انداخته بود و هوادار آميختگي طبقات و جنبش در جايگري اجتماعي افراد و روابط اقتصادي¬شان بود، توسط انوشيروان دادگر سرکوب شد. پادشاهي بادرايت که همچنان به آرماني افلاطوني پايبند بود و چنان که از ماجراي پيشنهاد کفشگري ثروتمند و پيشنهادش براي پرداخت هزينه¬ي جنگ ايران و روم به شرط ارتقاي فرزندش به طبقه¬اي ديگر بر مي¬آيد، حاضر نبود حتي به قيمت جبران کسري بودجه¬ي کشورش، اجازه دهد تغييري در سنت طبقاتي ايرانيان بروز کند. چرا که مانند هندوان کاست¬ها را نظمي بنيادين مي-دانست و تغيير يافتنشان را مايه¬ي تباهي و انحطاط مي¬دانست. در قرون وسطا متفکران مسيحي بر اساس ديدگاه افطلاون و ارسطو و خاطره¬اي که از نظم طبقاتي جامعه¬ي آريايي کهن داشتند، جهان بيني خود را تنظيم نمودند.. از ديدگاه متالهان مسيحي ملکوت آسمانها جايي بود که تغيير در آن راه نداشت. سنت آگوستين نيز زماني که کتاب مشهورخود را نوشت و آن را به نامِ آخرين شاه ساساني (يزدگرد، که يعني) شهرِ خدا ناميد، محيط آرمانشهر خويش را از دگرگوني مصون دانست. به اين ترتيب در کل قرون وسطا اين ثبات و پايداري و ايستايي بود که ستوده مي¬شد، و تغير و حرکت هم¬ارزِ تباهي و فساد و مرگ در نظر گرفته مي¬شد. تنها در قرن پانزدهم و با فرا رسيدن عصر نوزايي بود که اين تصور دگرگون شد. بروز طاعوني که در جهان تغيير ناپذير و ايستاي اروپاييان قرون سيزده و چهارده، از هر چهار تن يک نفر را قرباني کرد، کشف قاره¬ي آمريکا و درک اين که ماجراجويي و دل به دريا زدن و تجربه¬ي انقلابي اجتماعي همچون آنچه که اسپانيا تجربه¬اش کرد، همواره هم زيانمند نيست، و ترجمه¬ي متون خاوري که نگرش خوش بينانه¬ي مردم شرق را در مورد آينده و دگرگوني تاريخ بيان مي¬کرد، همه و همه در اين دگرديسي موثر بودند. به اين ترتيب بود که در قرون پانزده و شانزده ميلادي، در زبانهاي اروپايي تحولي مهم در محتواي معنايي واژگان مربوط به تغيير و دگرگوني ظاهر شد. پويايي و ديناميسم ديگر با مفهومي مثبت به کارگرفته مي¬شد. نيوتون که حرکت اجسام را بررسي کرده بود و قواعد حاکم بر جنبش آن را دريافته بود، قهرمان فکري عصر شد، و امور امروزي، تازه، نوپديد، و مدرن از بار معنايي مثبتي برخوردار شدند. کم کم انديشمندان اروپايي قول ابن خلدون در مورد اين که جوامع پويا موفقتر از جوامع ايستا هستند را پذيرفتند، و شخصيت پويا، جامعه¬ي پويا، و علوم مختلفي که پويايي چيزهاي گوناگون را بررسي مي¬کردند، مورد ستايش واقع شدند. فرا رسيدن نوزايي و دگرديسي سرمشق ذهني قرون وسطايي در اروپا، بارها و بارها در قالبهايي متفاوت تفسير شده است. نوزايي را با عزل نظر از خدا و توجه به انسان، با رها کردن تقدس متون عهد قديم و توجه به تقدس قواعد رياضي، و با طرد نگاه اسکولاستيک و روي آوردن به تجربه¬گرايي تفسير کرده¬اند. اما يکي از چيزهايي که دراين ميان مورد غفلت واقع شده است، نقشي بسيار مهم است که مفهوم حرکت ايفا کرد. نوزايي را شايد بتوان عصري دانست که انديشه¬ي اروپاييان از شر جنبش هراسي ناخودآگاه و کهن فرهنگشان رها شد. جنبش¬هراسي¬اي که از افلاطون سرچشمه گرفته بود، در قالب آراي ارسطو پخته و معقول شده بود، و توسط نهادي مانند کليسا تبليغ شده، و در قالب نظامهايي سياسي مانند دستگاه پادشاهي تثبيت شده بود. در غرب، که اين چيرگي بر جنبش هراسي حالتي ناگهاني و خودجوش و تجربه¬مدارانه و درونزاد داشت، نتيجه گشودگي به تجربه و توجه به فن¬آوري و کوشش براي چيرگي بر طبيعت بود. اما اين تنها روشي نبود که براي تخريب جنبش هراسي طي شد. در قلمرو خاوري، که قلبش ايران زمين بود، جنبش هراسي به شکلي ديگر ويران شد. در اين سرزمين، شکلي باستاني از جنبش هراسي در قالب نظريات سياسي حاکم بر دولت ساساني وجود داشت، که بعد از ظهور اسلام و بر هم خوردن نظم طبقاتي آسيب ديد، اما به زودي درعرصه¬اي نظري و از مجراي ترجمه و تدوين فلسفه¬ي مشايي و ارسطويي توسط فيلسوفان ايراني بازسازي شد. اما اين جنبش هراسي چندان در ايران زمين ريشه نگرفت. چرا که هر از چندگاهي بلايي خانمانسوز از راه مي¬رسيد و نظم اجتماعي و باور به اصالت ايستايي و ثبات را به شک و تمرکز بر حرکت و دگرگوني تبديل مي¬کرد. نخست اعراب از راه رسيدند، و بعد ترکان و هونها و مغولان. درنتيجه در ايران زمين شکلي ديگر از باور به دگرگوني و حرکت رسوخ کرد، که بر خلاف نسخه¬ي اروپايي، خصلتي مبارزه¬جويانه و برتري طلبانه نداشت. اين شکلي برونزاد، تحميلي و خشن از فروپاشي اصالت ثبات بود که به ظهور عرفان ايراني و تصوف انجاميد. يعني نگرشي که بسيار زودتر از جنبش نوزايي، گذرا بودن جهان و ناپايدار بودن نظمها را تبليغ مي¬کرد و شيوه¬ي کنار آمدن با اين جهانِ گذران و پويا را با سازگار شدن با آن، و همراه شدن با طبيعت – و نه چيرگي بر آن – مي¬دانست. اين همان زمينه¬اي بود که حافظ و مولانا را پديد آورد، و البته ابن خلدون را، و منجمان بزرگي مانند غياث الدين جمشيد کاشاني را، که همگي بر فلسفه و پيامِ نهفته بر تغييرِ گيتي، جوامع، يا ستارگان تمرکز کرده بودند.
4. در غرب، نوزايي با دو جريان موازي تفسيرگر دگرگوني و ثبات روبرو شد. از يک سو، ديدگاهي علمي وجود داشت که مي¬کوشيد در زمينه¬اي تجربي و در حد امکان رياضي¬گونه، تغيير در طبيعت را صورتبندي کند و ماهيت آن را دريابد. از سوي ديگر، سياستمداران و انديشمنداني اجتماعي بودند که با اتکا به کتاب مقدس و متون اثرگذارِ ديگر، در پي تبيين و تفهيم دگرگوني اجتماعي بودند و آن را توصيه يا نفي مي¬کردند. شاخه¬ي نخست، به ويژه در قالب علم زمين شناسي به خوبي تبلور يافت. در قرن هژدهم که به گمان من اوج فعاليت فکري براي صورتبندي پويايي و حرکت است، دو نگرش رقيب در مورد تاريخ زمين پديد آمد. نگرشي که به همسان انگاري (Universalism) شهرت يافت و به ويژه توسط زمين شناس انگليسي جيمز هاتِن تبليغ مي¬شد، و رويکردي که فاجعه¬انگاري (Catastrophism) نام داشت و مدافع اصلي¬اش بارون کوويه¬ي فرانسوي بود. ديدگاه نخست به تغييراتي تدريجي، آرام، و پيوسته در پوسته¬ي زمين معتقد بود، و نگرش دوم تحولاتي ناگهاني و انقلابي را در زمين نشان مي¬داد. رويکرد نخست به پايداري صفات جانوران در طول زمان تاکيد مي¬کرد، و نگرش دوم مي¬کوشيد تا توفان نوح –يعني رخدادي انقلابي- را با نمايش سنگواره¬ي موجوداتي که منقرض شده بودند تاييد کند. اين دو نگرش، تا حدودي نمايشگر رويکرد عمومي دو جامعه¬ي انگيسي و فرانسوي در مورد مفهوم تغيير هم بود. چرا که انگليسيان از ابتدا به دگرگونيهايي تدريجي، آرام، و مسالمت¬آميز در عرصه¬ي سياست باور داشتند، در حالي که فرانسويان با پشتوانه¬ي فرهنگ کاتوليکي خود، به افراط و تفريطي در اين مورد گرايش داشتند. از سويي هواداران نظام سلطنتي و حق الاهي حکومت شاه در آنجا فراوان بودند، و از سوي ديگر نخستين انقلابيون و سوسياليست¬ها نيز در همانجا برخاستند. در اواسط قرن نوزدهم، برداشت¬هاي دوگانه¬ي ياد شده به رخدادهايي تکان دهنده منتهي شده بود. فرانسويان که در زمينه¬اي از فاجعه¬انگاري کوويه، و فيزيک تحول گراي دکارتي مي¬زيستند، انقلاب کبير خود را به سرانجام رسانده بودند، و بعد از آن نيز تا اواسط قرن بيستم و حوادث سال 1968 پاريس، زنجيره¬اي از رخدادهاي انقلابي را از سر گذراندند. از کشتار اشراف در 1789، تا تجديد نظام امپراتوري توسط ناپلئون، و درگير شدن فرانسه در جنگ، و بازگشت بوربونها، و کنار زده شدنشان توسط ناپلئون سوم. مردم انگلستان اما، گذشته از انقلاب کراومول که به گذشته¬هاي دور تعلق داشت، به سرمشق هاتن و نيوتون پايبند ماندند. جهان براي ايشان از زنجيره¬اي پيوسته از رخدادهاي جزئي و کوچک تشکيل مي¬شد، که به بازسازي تدريجي جامعه، و بهبود ملايم و زمانگير اوضاع منتهي مي-شد. به اين ترتيب، در اواخر قرن نوزدهم، سرمشقهايي نظري ظهور کردند که حرکت و دگرگوني را به يک اندازه مي¬ستودند، اما ظهور و شدت آن را متفاوت مي¬دانستند. در يک سو کساني وجود داشتند که مانند نيوتون و هاتن به تدريجي بودن تغييرات، و ذاتي بودنِ اين کندي حرکت باور داشتند. اينان گفتار مشهور ارسطو را شعار خود ساخته بودند که "طبيعت جهش نمي¬کند". از اين رو در عرصه¬ي علوم اجتماعي نيز به تحولاتي انقلابي و ناگهاني باور نداشتند و آن را زيانمند و بيمارگونه تلقي مي¬کردند. در اين زمينه بود که براي نخستين بار مفهوم بازار آزاد صورتبندي شد و آدام اسميت ثروت ملل را نوشت و شکلي از برنامه¬ريزي اجتماعي تدوين شد که در نهايت انقلاب صنعتي را به ثمر رساند و انگلستان را به يک امپراتوري جهاني تبديل کرد. در برابر اين ديدگاه، متفکران انقلابي و تندرويي قرار داشتند که به امکانِ دگرگون کردن سريعِ شرايط باور داشتند و معتقد بودند مي¬توان در زماني کوتاه تحولات اجتماعي بزرگي را پديد آورد. اين برداشت، بر تصوري متفاوت از طبيعت مبتني بود. تصوري که طبيعت را امري گسسته، پراکنده، و جهش¬مدار مي¬پنداشت. اين برداشتي بود که جنبش رمانتيست¬ها و انقلابيون پرشور و سودايي¬ فراواني از ميانش ظهور کردند. به اين ترتيب روندهاي اجتماعي حاکم بر غرب و منشهاي زاده شده در قرون هژدهم و نوزدهم را مي¬توان مشتقي از دو نگاه متفاوت به مفهوم حرکت دانست. نگرشي انقلابي، هوادار دگرگوني¬هاي سريع و فراگير، و ديدگاهي که به تغييراتي کند و پيوسته و آرام و هميشگي باور داشت.
5. در اواسط قرن نوزدهم، دو اثر سترگ نوشته شدند که اوج صورتبندي دو رويکرد ياد شده محسوب مي-شوند. اين دو اثر بدون اين که در آن هنگام به نظر برسد، پادنهاد يکديگر بودند. در انگلستانِ محافظه کار و آرام و معتقد به رويکرد نخست، داروين کتاب بنياد گونه¬ها را نوشت و در 1853 آن را به زيور چاپ آراست. کتابي که به حق اثري همتاي مباني رياضيات نيوتون دانسته شده است، و به ويژه در سنت فکري مشترکي در باب حرکت نگاشته مي¬شد. داروين پويايي حاکم بر جهان زنده را بر اساس رويکردي محافظه¬کارانه صورتبندي کرده بود. او مفهوم جهش را – که خود به خود به تغييراتي ناگهاني و فراگير دلالت مي¬کند و پيش از آن هم در آثار طبيعي¬دانان فرانسوي به همين معنا به کار مي¬رفت- را به سطح عناصري ذره¬بيني، و غيرقابل مشاهده – البته در آن زمان- فرو کاست. به اين ترتيب با وجود پذيرش مفهوم جهش، آن را در زمينه¬اي از حرکتهاي آرام و پيوسته و تدريجي – که زير تاثير انتخاب طبيعي رخ مي¬دادند،- هضم کرد. کتاب داروين و نگاه تکاملي وي تا يک و نيم قرن بعد بي چون و چرا بر برداشتهاي طبيعي و زيست شناختي از جهان زنده حاکم بود و سرمشقي کلان را ساخت که به تدريج تمام علوم تجربي را در خود جاي داد و امروز هم زيربناي تمام ديدگاههاي علم تجربي را بر مي¬سازد. هرچند از دهه¬ي 1980.م به بعد تجديد نظرهايي انقلابي¬گرايانه در آن انجام پذيرفته است. دومين متن، توسط مارکس نگاشته شد. بخش مهمي از کتاب مارکس، يعني سرمايه، به سنت رمانتيستي آلماني- فرانسوي تعلق داشت. هرچند ترديدي در اين نيست که مارکس از اثر سترگ داروين نيز به قدر کافي متاثر بوده است. خودِ مارکس، نيمه¬ي اول فعاليت فکري¬اش را همچون رمانتيستي انقلابي سپري کرد. او به سنتي تعلق داشت که با برادران اشلگل در آلمان ساختي فلسفي به خود گرفته بود و در آثار ادبي نويسندگاني مانند دوما و هوگو به اوجي فرهنگي دست يافته بود. در زمان جواني داروين، بيانهاي سياسي اصلي اين جنبش، دو شکلِ اصلي داشت که عبارت بودند از آنارشيسم، و سوسياليسم که هردوي آنها به تغييراتي ناگهاني و بنيادين در زماني کوتاه باور داشتند و هردو نيز در فرانسه پايگاه اصلي خود را يافته بودند. مارکس، درست مانند داروين، برداشتي تکاملي را براي تفسير پويايي جهان برگزيد. اما دو تفاوت عمده با وي داشت نخست آن که عرصه¬ي مشاهده¬اش بر جامعه و جهان انساني متمرکز بود، و طبيعت زنده و تاريخ طبيعي را تنها همچون زمينه¬ي ظهور جامعه مورد توجه قرار مي¬داد. ديگر آن که به جاي برداشت همسان انگارانه¬ي دارويني، به شکلي از فاجعه¬انگاري دلبسته بود. مارکس نيز مانند داروين داستان تکامل نظامي پويا و ارگانيک را روايت مي¬کرد. اما آن را انباشته از گسستها، گذارها، و مقاطع بحراني کوچک و بزرگ مي¬ديد. نوشته شدن سرمايه و بنياد گونه¬ها در ربع سوم قرن نوزدهم، ديالکتيک نگريستن به مفهوم حرکت و تغيير را در اروپا به اوج خود رساند. از آن به بعد، براي مدت صد و پنجاه سال نگرش مارکس بر بخش عمده¬ي نظريات علوم انساني، و ديدگاه داروين بر بخش عمده¬ي مدلهاي علمي در مورد طبيعت چيره شد. تلاشهايي که براي آشتي اين دو ديدگاه انجام مي¬گرفت، معمولا با ناديده انگاشتن تفاوت نگاه بنيادي اين دو در مورد مفهوم حرکت همراه بود. از اين رو استالين نسخه¬اي ساده لوحانه از مارکسيسم را با تکامل دارويني ترکيب کرد، که شترگاوپلنگي ابتر بود. چراکه از سويي براي توجيه شرايط نابسامان شوروي در نيمه¬ي نخست قرن بيستم، محافظه کاري داروين را وامگيري کرده بود، و از سوي ديگر براي حفظ آرمانِ صدور انقلاب، پاره¬هايي از برداشتهاي راديکال مارکس در مورد دگرگوني را نيز برگرفته بود، و اين عارضه¬اي بود که پس از آن در بسياري از نظامهاي سياسي مشابه تکرار شد. زماني که ايدئولوژي¬هاي بزرگِ برخاسته از اين چارچوبهاي نظري در ميانه¬ي قرن بيستم زمينه¬ي فکري لازم براي تسويه حساب قدرتهاي اروپايي با هم را فراهم آوردند و جهاني دو قطبي براي چهل سال بر گيتي حاکم شد، چنين مي¬نمود که شاگردان داروين و مارکس در برابر هم صف¬آرايي کرده باشند. در سويي غرب قرار داشت، با بازار آزادي که با ترفندهايي تکاملي و از مجراي جهشهايي خرد و پيوسته و ناملموس تعادل اجتماعي را برقرار مي¬کرد، و از سوي ديگر شرقي شوروي سر بر داشته بود که به جهشهايي بزرگ و کلان باور داشت و کتاب مقدسش سرمايه بود و مدام از انقلاب فرهنگي، جهش بزرگ رو به جلو، و در نهايت از سوسياليسمِ واقعا موجود دم مي¬زد. دهه¬ي شگفت¬انگيزِ هشتاد، با تحولات سياسي نامنتظره¬اي که در آن رخ داد، پيش درآمدي بود بر دگرديسي اين تصوير ساده¬بينانه از آرايش نيروهاي سياسي. به تدريج در اواخر قرن بيستم بر مبناي تجربه¬ي بلوک شرق آشکار شد که تمام دولتهاي مقتدر بر اساس قواعدي محافظه¬کارانه، و مبتني بر روندهايي تکاملي و خودزاينده رفتار مي¬کنند، و در زير پوسته¬ي انقلابي¬ترين کشورها نيز ساز و کارهايي مشابه چهره پنهان کرده است. از سوي ديگر تجربه¬ي غرب نشان داد که نظام تکاملي مبتني بر بازار آزاد چندن هم پايدار و متعادل نيست و گسستها، انقلابها، و بحرانهاي اقتصادي با بسامدي بالا در آن بروز مي¬کند. به اين ترتيب بود که محافظه¬کاري و تندروي، چپ و راست، و انقلاب و ضدانقلاب به مفهوم امروزينش رواج يافت. دوگانه¬هايي معنايي که بر همدلي يا هراس از تغيير، باور به مداخله¬ در دگرگوني¬هاي کلان، يا تلاش براي پرهيز از آن، و قمار کردن بر سر آينده¬اي نامنتظره يا احتياط در اين مورد استوار شده¬اند. در جهان امروزين که شاخه¬هاي انبوهِ دوگانه¬ي باستاني افلاطون –يعني جهان آرماني ثابت و گيتي تباهِ متغير- باليده و رشد کرده¬اند، سخن گفتن در مورد معناي دقيق مفهوم محافظه¬کاري بسيار دشوار است. چرا که شاخه-هاي متفاوتي از ديدگاه¬هاي محافظه¬کارانه در ترکيب با نامنتظره¬ترين منشها و باورهاي گاه متعارض با خويش، انديشه¬ها دو يا چند رگه¬اي بارور و تاثيرگذار را به بار آورده¬اند. از اين رو شايد پرسش اصلي و ارزشمندتر، نه تعريفِ دقيق محافظه¬کاري، که کنکاش در مورد دلايلِ باليدن اين شاخه¬هاي گوناگون، و شناخت ماهيت هريک از آنها باشد. اين که چطور نسخه¬هاي جديد دفاع يا حمله به تغيير، و ستايش يا نکوهش وضعيت ثابت و تغييرناپذير، در قالب نظريه¬هاي گوناگون سياسي صورتبندي شده¬اند، و اين که چگونه اين باورها و پندارها در زمينه¬اي از سرمشق¬هاي نظري انگليسي يا فرانسوي، دارويني يا مارکسي، و محافظه¬کارانه يا انقلابي روايت شده¬اند، پرسشي است که به ويژه در جامعه¬ي امروزين ما اهميت دارد. جامعه¬اي که مفاهيمي از اين دست بي توجه به خاستگاه تاريخي و زمينه¬ي نظري¬شان به سادگي به کار گرفته مي¬شوند، هواداران و مخالفاني براي خود پيدا مي¬کنند، محور سازماندهي گروههاي سياسي مي-شوند، و در نهايت دستمايه¬ي تصميم¬گيري¬هايي قرار مي¬گيرند، که به دليل تعارض و ابهامِ اوليه و بنيادينِ موجود در مفهوم¬سازي¬ها، به پيامدهاي نافرجام و ناخوشايند مي¬انجامند...