اندر روابط جوان، چشم و دگرگونی

از ویکی زروان
پرش به: ناوبری، جستجو

فرهنگ وگفتگو (فصلنامه ي ادبيات و هنر مرکز بين المللي گفتگوي تمدنها)، شماره-1، تابستان 1379. ص: 77-87.


قصد من از نوشتن اين نوشتار، تنها و تنها پرداختن به کالبدشناسي چشم جوانان است. و پيش از هرچيز مي خواهم در مورد چشم يک جوان خاص – يعني اسفنديار – بنويسم.

اسفنديار، تا جايي که به ياد دارم، در هنگام نبرد با رستم جوان – ولي بي ترديد سرد و گرم چشيده- بوده است. جواني که از مقدسان دين زرتشتي محسوب مي شده، وليعهد پادشاهي با شخصيت ضد و نقيضِ اوستايي/ شاهنامه -اي گشتاسپ بوده و هفت خوان خود را نيز پشت سر گذاشته ، بايد انساني نيرومند و گرگي باران ديده باشد. با اين وجود، بر مبناي گفتگويي که پيش از نبردش با رستم از او نقل شده، فکر مي کنم که سن و سال چنداني نداشته واز آن جوانهاي پر شر وشور قديمي بوده است.

سرنوشتي که اين جوان در اساطير ما پيدا مي کند بسيار آموزنده است. دلاوري که از نظر همه – از جمله از ديد دشمنش رستم- عزيز و مقدس است و رويين تني و پاکديني را يکجا دارد، به ظاهر مي بايد بختي بلند و سرنوشتي درخشان داشته باشد. اما داستاني که در پيش روي ماست، اين انتظار را برآورده نمي کند. اين عصاره ي غرور و شکوهمندي، در پي فرمانبري از پدري ناسپاس و در جريان نبردي که به اندازه ي زيبا بودنش بي معناست، به دست رستم –ابرمردي که تبلور اوج شکوه روح ايراني است،- و با تيري گزين و بي ارج از اسب سرنگون مي- شود و عمر حماسه زايي اش بيگاه به پايان مي رسد.

در داستان اسفنديار درسي شگفت وجود دارد. اسفنديار جوان است و سرکش، و هم چنين جوياي افتخار. او به دستور پدري که چشم ديدنش را ندارد به جنگ رستم مي رود. پدري که اين نبرد را دستمايه ي خلاص کردن تخت سلطنت خويش از شر تهديد نام آوري پسر کرده است. اسفنديار، که از نامش نيز تقدس و نيکي مي بارد ، درگير جنگي چنين بي معنا مي شود و چون چشمانش را در برابر تير رستم نمي بندد، از پاي در مي آيد.

به گمان من، اسطوره ي مرگ اسنفديار يکي از زيباترين نمادهاي ادبيات ما را در خود دارد. نشانه هايي معنادار مانند جواني، سرافرازي، رويين تني، که در برابر نمادهاي ديگري همچونپدر، پادشاه، و فرمان او قرار گرفته اند، به نتيجه ي زيبايي چون ديالکتيکِ چشم وتير انجاميده است. اينشاه بيتِ اساطير ايراني، علاوه بر زيبايي هنري، معناي عميقي هم دارد. معنايي که خطرات ناشي از گشودن چشم جوانان را به سرکشان گوشزد مي کند. فردوسي، که به پيشگويي افسانه اي شباهت دارد، در بخشهايي مهم از شاهنامه ساختار تاريخي جامعه ي ايراني و پويايي حاکم بر آن را تصوير کرده است. رمزگانِ غني استادِ طوس، آنگاه که با دستگاه نشانه شناسي امروزين ما واگشايي شود، شگفتي لازم و کافي براي باز نگهداشدتن دهان هر مدعي را فراهم مي کند، و داستان اسفنديار يکي از همين اوجهاي معناشناختي شاهنامه است.

جوان را به هزاران شکل گوناگون مي توان تعريف کرد. جوان مي تواند جانوري در سن بلوغ، کارگري آموزش پذير، يا سرمايه اي ملي دانسته شود. جوان را مي توان به عنوان ماده ي خامي براي چرخ گوشتِ هنجارسازِ جامعه ي ما نيز در نظر گرفت. يا گوشتي که بتواند در برابر لوله ي توپ دشمنان قرار بگيرد. در اين قصابي بزرگ- که شايد بتوان نام فاخرِ آکادمي جوان شناسي را به آن داد- يک چيز درمورد جوانان همواره ناديده گرفته مي شود و آن هم چشم شان است.

چشم، به نظر من، مهمترين عضو بدن يک جوان است، و هر عصب شناس علاقه مند به استعاره اي خوب مي داند که مغز نيز چيزي جز رگ و ريشه ي چشم در داخل کاسه ي سر نيست. بي ترديد اگر لوريا و شرينگتون کمي ذوق ادبي داشتند، مغز را همچون ريشه ي گياهي مي ديدند که چشم، گلهاي آن است. جوان، به آن دليل جوان است که چشمهايي جوان دارد، و مي تواند جوانانه بنگرد. جوانانه نگريستن لزوما به معناي خامي و ناداني و منطقا به معناي ضدهنجار و عصيانگر بودن نيست، چنان که در مورد اسفنديار نبود.

چشم جوان، چشمي است که بتواند فارغ از پيش داشته ها و پيش داوري ها بنگرد و جداي از دلهره هاي شخصي و چشمداشتهاي خوشايند فردي، ببيند. فهميدن پديدارها، فارغ از آلودگي هايي که پيشينه ي ذهني ما از آنرا تيره و کدر مي کند، هنر جوان است. جوان کسي است که با چشماني تازه مي بيند.

اما جوان بودن و با چنين چشماني نگريستن خطرناک است. مگر نه اين که اسفنديار به کيفر نگريستن شکست خورد و مگر نه اين که ازوپ شهريار چشمان خود را به بادافره ي آنچه که مي ديد از دست داد؟ چشم، نخستين خسارت بينندگان است و اين به ويژه در مورد جوانان مصداق دارد.

در ايران، بر خلاف ازوپ که پدر خويش را از پاي درآورد، با سهرابهايي روبرو مي شويم که به دست پدر خويش کشته مي شوند. گويا در اين سرزمين، جوان بودن به بهايي گرانتر از آنچه که در تِبِس معامله مي شد، داد و ستد شده است. به هم آميختن خرد پيرانه سري که طريقه ي حفاظت از چشمان را آموزش مي دهد و جسارت جواني که چشماني گشوده و کاوشگردارد، فني دشوار است که در نسل ما هنوز به خوبي آموخته نشده است. يادگيري درست ديدن، در کنار معماي بقا، مهمترين چالش جوان امروز است.

و اما دگرگوني...

دگرگوني را در دو معنا مي فهمم. دگرگون ساختن و دگرگون ديدن. نخستين، همواره به حضور چشماني تازه و گناهِ نخستينِ پيش داوري مديون است، و دومي به چشمي که چنين باشد. به اين ترتيب، سه گانه ي پرافتخارِ چوان، چشم و دگرگوني تشکيل مي شود. مثلثي که انگار سه فضيلت افلاطوني شجاعت، حکمت و اعتدال را تصوير مي کند. مگر نه اين که چهارمين فضيلت وي –عدالت- از هماهنگي هر سه صفت ياد شده پديد مي آمد، و مگر نه اين که در حضور هم زمانِ جوان، چشم و دگرگوني است که معجزه ي پيشرفت ممکن مي شود؟

دگرگون ديدن، ديباچه ي تغيير است. چشمي که جسارت "جور ديگر ديدن" را دارد، چشم جوان است و اين جور ديگر ديدن سرچشمه ي ورجاوند کليدواژگان برجسته ايست که مانند رشته کوه البرز، بر دامنه ي پهناور شناختِ عصر ما تکيه زده،و افق مناظر روزمره ي پيرامون مان را در خود حل کرده اند. اين کليد واژگانِ بزرگ، بسيار ساده اند. چرا؟ و چرا نه؟ رمزهاي صعود به اين چکاد سربلندند.

و دگرگون ساختن، فرجام اين داستان است. نقطه ي پاياني است که بر جماسه ي چشم نهاده مي شود، و تداوم اثر آن را در جهان رقم مي زند. اگر جهان را به شکلي ديگر – جداي از روش مرسوم- ببيني و به شکلي ديگر آرزوش کني، اگر در خود توانايي شگرفت تبديل کردن آنچه هست به آنچه بايد باشد را حس کني، و اگر جهان را دگرگون نمايي، آن گاه جوان هستي.

به اين ترتيب جواني روندي است که از چشم آغاز مي شود، و هم عنان با خطري که اسفنديار را از پا در آورد، تا مرز دگرگون ساختن جهان ادامه مي يابد. و جواني در اين چارچوب از پيچيده ترين پديدارهاي موجود در جهانِ غريبِ ماست.

جوان امروز چه مي بيند؟

گويا نخست چشمان جوانان ديگر را ببيند. چشماني که در پي يک انفجار جمعيت بيمارگونه، در توده هايي متراکم بر سطح کف آلود درياي جامعه ي ما پديدار شده است. آري، جوان پيش از هرچيز، چشمان نگران و سرگشته ي جواناني ديگر را مي بيند که آنان نيز در چشم ديگران جز شگفتي هيچ نمي بينند. معادلات رياضي داراي مفهوم بي نهايت همواره براي رياضيدانان مشکل ساز بوده اند و هيچ دردسري وخيم تر از برخورد با بي نهايت ناشي از توازي آيينه ي چشمان با يکديگر نيست. جوانان امروز در تالاري از آيينه ها زندگي مي کنند. جهاني خالي و تکراري که در آن هر ديوار تصوير تهي آيينه هاي ديوار روبرويي را تا ابد تکرار مي کند، و برخورد با اين بي- نهايت آغازِ کار چشمان است.

اين چهل ميليون چشم، در جنگلي از بي نهايت هاي سردرگم، به دنبال معنا مي گردند. معنايي که تداوم خوشايند و آرامش بخش قديمي خود را در در جهاني متفاوت با آنچه وعده داده شده بود، از دست داده است. جوانان، مانند هر جاندار ديگري، واقعيات پيرامون خود را بر اساس نشانه هايي که خواندن اش را از کودکي آموخته اند، براي خود بازتوليد مي کنند. مشکل در اينجاست که اين آموخته ها گهگاه کارکرد موعود خود را از دست مي دهند.

جهانِ واقعي براي همه ي ما، دستگاهي ساختاريافته و موروثي از نشانه هاست. نشانه هايي که از کودکي تا بزرگسالي، از آغوش مادر تا امنيت قبر، ما را دنبال مي کنند و دنبالشان مي کنيم. نشانه هايي که جز در موارد استثنايي، در آفرينش و معنادهي به آنها نقشي نداشته ايم، و با اين وجود، براي زيستن در واقعيتي مشترک که بالاخره بايد به شکلي در ميان اين همه انسان قرار دادشود، آن را جذب کرده ايم. ما همنگان وارث ياخته هاي لوياتاني بزرگتر از آنچه هابزا دعا مي کرد هستيم. واقعيت در کليت خود، در انسجام خوشنود کننده و آرامش بخش اش، آفريده اي مصنوعي و تحميلي است که از زمان تولد در مغزما برنامه ريزي شده است. زبان، هنجارهاي اخلاقي و رفتاري، سنن مربوط به سلسله مراتب اجتماعي، و واقعيتهاي بديهي مربوط به تفسير علمي و غايت انگارانه ي جهان، تنها بخشي از چيزهايي هستند که ما به عنوان يک انسان مي آموزيم تا بپذيريم شان.

اين مجموعه ي غول آسا از داده ها و اطلاعات، اين شبکه ي بغرنج از روابط معنايي و نشانه هاي قراردادي، نه تنها به جهان پيرامون ما، که به خود ما هم واقعيت مي بخشند. هويت فردي ما- خودانگاره هايي که از خود در ذهن داريم،- و جايگاهي که براي خود در اين جهان قايل هستيم، همگي توسط اين واقعيت آموخته شده و معمولا بازانديشي نشده تعيين مي شوند. و اين جهاني است ما مي شناسيم، و شيوه ايست که هستيم.

جوان نيز مانند سايرانسانها ناچار است تا براي زيستن به اين نمادها و نشانه ها اعتماد کند. ناچار است تا براي پرهيز از بر باد رفتن قواعدي که بقاي خويش را بدان وابسته مي انگارد، واقعيتي را که محاصره اش کرده به درون راه دهد، و آن را در هر ياخته ي ساده لوح وجودش جذب کند. اما اين کار همواره ساده نيست.

گاه اين دستگاه نشانه ها در جهاني که روابطي پيچيده تر از پبيش بيني هاي نظامهاي نمادين ما دارند، کارکرد خود را از دست مي دهند. گاه حضور دستگاه هايي رقيب که هريک مدعي توصيف و تفسير بهتر واقعيت هستند، هنگامه اي از آشفتگي ايجاد مي کند. جوان امروز، با هردوي اين آشوبها دست به گريبان است.

دستگاه نشانه هايي که به مدت هزاران سال به صورت ميراثي عزيز و گرانبها در تاريخ پرفراز و نشيب اين سرزمين دست به دست شده، حالاکه به ما رسيده، کهنه، فرسوده و حقيرانه مي نمايد. انگارکه مشعل المپيک نامداري را پس از بيست و پنج قرن دست به دست شدن به صورت چوبي نيم سوخته و خاموش در دستان تشنه ي خويش ببينيم. از جمله نگراني هايي که در چشمان جوان امروز خوانده مي شود، هراس از مندرس بودن و فقر ميراثي است که انتقال اش را به وي با بوق و کرناي بسيار جار زده اند، اما به ظاهر ارزش چنداني ندارد.

مشکل ديگر، به دهکده ي کوچک جهاني، عصر ارتباطات و نيز امکان رقابت منشهايي با زيستگاه ها و خاستگاه هاي گوناگون باز مي گردد. روزگاري پادشاه ايران به اين دليل که مي توانست در سه روز پيامي را از شوش تا ري برساند، صاحب پيچيده ترين و کارآمدترين دستگاه تبادل اطلاعاتي سطح زمين دانسته مي شد. اما امروز، شبکه هاي رايانه اي و ماهواره هاي بازتابنده ي داده هاي تلفني، معجزه اي را آغازکرده اند که داريوش بزرگ درآن روزگاران دور حتي جسارت آرزو کردنش را هم به خود راه نمي داد.

در جهاني منقبض و چروکيده همچون جهان امروزينِ ما، مقايسه ي ارثيه هاي گوناگوني که در قالب نظامهاي تعريف واقعيت به دست فرزندان پراکنده ي آدم رسيده است امکان پذيرتر مي نمايد. امروزه هر جوان ايراني انبوهي از فيلمهاي جذاب و لذتبخش را در تاريکخانه ي حافظه اش تلنبار کرده است، خزانه اي که الگوهايي کاملا متفاوت از تعريف واقعيت را به نمايش مي گذارند. امروز من مي توانم به زبان مادري ام، کتابهاي بسياري را در مورد مکتب هاي گوناگونِ کارگاه ساخت واقعيت بخوانم. دسترسي به عقايد پرستندگان کوئتزال کوآتل مکزيکي ومردوک بابلي براي من امکان دارد، و مي توانم ططيفي وسيع از انديشه ها را – از آراي ويتگنشتاين دوره ي دوم تا عقايد فرقه ي اوم در ژاپن- بر صفحه ي نمايشگر رايانه ام ببينم. امروز، برخلاف گذشته، هراس چنداني از از تفتيش عقايدِ مرسوم در اين آب و خاک باقي نمانده است. به همين دليل نيز مي توان موجهاي فراوان شگفتي را در برکه ي چشمان جوانان بازجست.

جوان امروز، ساختِ واقعيتي آسيب ديده دارد. نه مانند گذشتگان خود در جهاني بسته، قطعي و نقدناپذير زندگي مي کند و نه مانند جوانان کشورهاي پيشرفته تر، ادعاي يکه تازي در زمينه ي توليد واقعيت را دارد. جوان امروز، هرم پولاديني را که لايه هاي سلسله مراتبش به يک کشور، يک کدخدا، يک خان، و يک شاه منتهي مي شد درکشسته است، و مانند واسکودوگاما تجربه ي دور زدن کره ي زمين و کروي ديدن آن را دارد. جوان امروز در سياره اي سبز رنگ زندگي مي کند که با نيرومندتر شدن تارهاي اطلاعاتي تنيده بر گوشه و کنار آن، روز به روز کوچکتر مي شود، و هر لحظه دانستني ها و شگفتي هاي جذاب ونوظهوري را در برابر چشمان مان به نمايش مي گذارد. جوان امروز سرزمين ما، بدون آن که آمدگي تاريخي اش را داشته باشد، بي پشتوانه ي والديني توانمند و فهيم، در جهاني به اين زيبايي و به اين پيچيدگي شناور شده است، و غرق شدن در امواج اين هاويه ي اطلاعاتي چندان هم دشوار نيست.

جهان امروز، براي چشمان تشنه ي جوان مي تواند بازتابي از يک آرمانشهر باشد. جاني انباشته از چيزهاي نو دگرگونيهاي تب آلود، و پياپي، که لذتِ نوخواهي وخوشنودي از يک زندگي هيجان آميز را –همزمان براي او فراهم مي کنند. اما من به آرمانشهرها بدبين هستم. پينوکيو هم در شهر تفريح و شادي آرمانشهر خود را يافت، و بسياري از آرمانشهرها کارخانه ي تبديل قهرماناني مانند پينوکيوها –يعني امکانات انسان شدن- به الاغ هستند. افلاطون نيز در جمهور خويش در جستجوي آرمانشهري بود که چيزي جز کاريکاتوري رنجبار از جامعه ي خشن اسپارتي نبود. آري، آرمانشهرها در تاريخ انديشه سابقه ي خوبي ندارند.

با اين همه، به گمان من دنياي امروز مي تواند براي يک جوان، سودمند و خوشايند باشد. اين دنياي قشنگ نو، اين معرکه ي بازمانده از تخريب اقيانوسياي 1989، امکانات فراواني را در خود نهفته است. تبديل شدن به يک سيب زميني بر مبل، که چشماني گره خورده بر داده هاي سطحي و کودکانه ي تلويزيون دارد در اين جهان ممکن است. همچنان که آموختن از اين جعبه ي شست و شوي مغزي نيز امکان دارد. يک جوان مي تواند چشمان کاونده اش را در تمام اوقات روز به نمايشگر رايانه اي بدوزد و98 fifa بازي کند، يا معناهايي چالش -برانگيز و اطلاعاتي سودمند را جذب کند. جهان امروز، جهانِ امکانات است و بر عهده ي جوان است که بهترين- ها را براي خويشتن برگزيند.

جوان امروز چشماني خالص و پاک دارد. اما هنوز اراده ي دگرگوني را به دست نياورده است. ماراتون بزرگي در ميان جوانان کشورهاي گوناگون برگزار شده، و من نگران آن هستم که جوان ايراني در اين ميان با عصايي در زير بغل ظاهر شود. لاف و گزاف همواره در فرهنگ ما بسيار بوده است، اما به راستي آيا هنگامي که نوبت تيراندازي به ما برسد، آرش مان چشمان خويش را مه گرفته و نابينا نخواهد يافت؟ انتقاد از وضع کنوني جامعه نقل مجالس است و سخن رايج. تبارشناسي مشکلاتِ گريبانگيرمان، نه موضوع اين نوشتار است و در در چنين مقالي مي گنجد. اما آنچه در اين ميان به کار من مي آيد، ارتباط اين مشکلات است با سه گوشِ جوان-چشم-دگرگوني.

چشمان جوان ايراني امروز، چشماني هذيان زده و بيمار است. ولي اين بيماري مي تواند سرچشمه ي نوعي مصونيت عمرانه نيز باشد. جوان ايراني امروز، در واقعيتي زندگي مي کند که با نشانه هاي آموخته و آشناي آن ارتباط چنداني ندارد. با معاني فراواني روبروست که نشانه هايي به ازاي آنها در اختيار نداردو نشانه هايي را به ذهنش اماله کرده اند که اکنون بي معنا بودنشان آشکار شده است. چشمان جوان، توانايي نظاره ي مناظر چشم نواز ودل فريب بسياري را دارد، اما براي پرهيز از شيفته ي اين نيرنگ نشدن، نخست بايد فن دقيق و درست ديدن را از نو بياموزد. چشمان جوان اگر با اين هنر کهنسال رام شود، اراده ي تغيير نيز خود به خود پديد خواهد آمد.

جوان، اسبابي شکسته و ناچيز را از والدين خويش به ارث برده است. اما اگر درست در جست و جو کند، در زيرزمين غبار گرفته ي همين آلونک خجالت آورر نيز گنجينه هايي را باز خواهد يافت. ناخرسندي از آنچه که داريم، -اگرچه به عنوان نوعي خودآگاهي از غرور و خيره سري منکرانِ فقر اين ارثيه ارزشمندتر است،- اما کافي نيست. اين که چه چيزهايي در مسير زمان از اين بار کج بر زمين ريخته و چه عناصري از آن ارزش نگهداري و بازيابي را دارد، نخستين دگرگوني ايست که چشم جوان بدان نياز دارد.

آشنايي با گوهرهاي درخشاني که از خزانه ي ميراث جوانان ساير ملل بيرون آورده شده، گام دوم تغيير است. در عرصه ي فرهنگ اين قانون به آب زر نوشته شده است که ميراث انديشه ي ابناي بشرخاک و خون نمي شناسد و تنها شايسته ترين ها هستند که مالک آن خواهند شد. هرکس به قدر همت خويش از اين خوان برمي گيرد. اگر اراده اي باشد، بازشناسي، جذب و دروني ساختن هر صخره از اين کوه زمردين ممکن است. پس جوان و چشم به تنهايي کافي نيستند. خروج از برهوت بي نهايت هاي سرگشته ي چشمان موازي، از راه پلکان فرارِ اراده براي دگرگوني ممکن مي شود.

آه، خواننده ي عزيز، تو هنوز در مقابل اين صفحه ي سپيد گنگ نشسته اي؟

درد دل کردن با خود با صداي بلند، گاه آدمي را از ديدنِديگراني که در کار شنيدن اند باز مي دارد. مرا ببخش!

اميدوارم جوان باشي.

نه در سن و سال و نه در الگوي تپش قلب و ترشحات غدد، که در چشمانت. براي جوان بودن اسباب و لوازم بسياري لازم نيست. اين گوهر گرانبها در بازار مکاره ي تاريخِ امروز فراوان و ارزان است. دو چيز براي جوان بودنت کفايت مي کند: داشتن چشمي جسور و اراده اي براي دگرگوني. اگر اين دو را داري، با من باش و اگر نداري ... افسوس.

من و تو، در اشتراک با بيش از چهل ميليون جوان ايراني ديگر، در برشي طنزآميز از تاريخ و جغفرافيا زندگي مي کنيم. برشي که به زبان علمي، "پويايي آشوبگونه ي سيستم هاي پيچيده ي در حال تغيير فاز" بر آن حاکم است. به اختصار، يعني ما در شرايطي بحراني زندگي مي کنيم که هرج و مرج و آشوب بر قواعد حاکم ب رنظم گيتي حاکم است و دگرگونيهايي کوچک در شرايط اوليه ي سيستم/گيتي/ جهان، به بروز تغييراتي بزرگ و کلان در ساخت فرهنگي/ اجتماعي آينده مان منتهي مي شود. هريک زا ما مي تواند شاپرکي باشد که اثر پروانه -اي مشهور را موجب شود، و با تکان دادن بالهاي کوچکش گردبادي را در آن سرِ دنيا ايجاد کند.

دوستِ جوانِ ممن، زمان، زمالن پرداختن به چشمان است و ديدن. ما اين بخت را داشته ايم که در بهارِ شکفتنِ اين بيشمار چشم، در گلستاني که شايد برهوت بنمايد، زاده شويم. کوته فکر و حقيريم اگر سايه ي اين هما را که بر سرمان افتاده است، با چتر غفلت از خويش دور کنيم. ما در شرايطي زندگي مي کنيم که ساختهاي واقعيت هنجار و مرسوم مان دچار شکست و خدشه شده است. در جهاني که هزاران ساختِ ديگر، ادعاي رقابت جويانه ي خود مبني بر اين که تنها راه درست ديدن هستند را در گوشمان فرياد مي کنند. جهان فرو ريخته و ويرانه ي نشانه هاي ما، مي تواند آشيانه ي ققنوسي باشد که از دل اين خاکستر ديرنه سر بر کشد و با نواي سحر آميز خود آفرينش جهاني جديد را نويد دهد. گذشتگان را فراموش کن که خلق آرمانشهري با پتک و شلاق را نويد مي دادند، به سرزمين آينده بنگر که من و تو، شهرمان – و نه آرمانشهرمان- را با خشتهايي از واپه و انديشه در آن بنيان خواهيم نهاد.

بختِ آفريدن نظامي نو از نشانه ها و تفسيري تازه و شخصي از واقعيت، هر روز به دست نمي آيد، و من و تو در بردن اين قرعه ي افسانه اي با هم شريک هستيم.دنيايي از کار در برابر ماست و چه تفريحي بزرگتر از چنين کاري، که هر قدم پيشروي در آن کشف چيزهاي نو و شگفت است و طرح معماهاي جذابِ جديد. ما در حصار استوار اين گربه ي خفته، تمدني کهنسال و غني داريم که زير لايه هاي رسوبين قرون واعصار مدفون شده و از يادها رفته است. ميراث حقيقي ما در آنجاست. جايي که از دسترس چشمان سرگردان و ناتوان خارج است.

در بيرون از اين حصار نيز، جهاني پهناور و غريب براي کشف شدن انتظارمان را مي کشد. جهاني انباشته از چشم انديشمندان، هنرمندان و جوانان ديگري که هريک چيزي براي آموختن به ما دارند. افسوس که بيکن ديگر در ميان ما نيست تا ببيند که ديگر نيازي به تسخير جهان باقي نمانده است. در اين جهان نو، برگرفتن هرچه که طاقت حملش را داشته باشيم، خوش آمد گفته مي شود. اين بازاري است که هرکس به قدر همت خويش از آن سود مي برد.

در اين بازار، کالاهايي که رايگان به ما بخشيده شود بسيارند. اما دوست من، فراموش نکن که اگر چيزي براي بخشيدن نداشته باشيم، با ننگ گدايي جز گامي فاصله نداريم.

گويا جاي اميد هنوز باقي باشد. جوانان ايراني چشماني دارند که با ضرورت خشن تاريخ معاصرمان تا حد زخم و جراحت شسته شده است. استعداد جور ديگر ديدن، در اين چشمان بسيار است، اگر که زير سيطره ي دردهاي اسفنديارانِ گذشته، از ديدن نهراسند و حقِ آنچه را که هستند را به جاي آورند.

دوست من، در جمجمه ي هريک از ما، يک و نيم کيلوگرم ماده ي سفيد و خاکستري چروکيده وجود دارد. اين گردوي متفکر، همان تکيه گاهي است که ارشميدس قرن ها براي تکان دادن جهان به دنبالش مي گشت.

د رجغرافياي انديشه، از هگل ومارکسِ قديمي گرفته تا فوکوياماي جديد، بزرگان بسياري پايان تاريخ را اعلام کرده اند.

امروز، من با تکيه بر اهرم سه گانه ي جوان، چشم، و دگرگوني، آغاز تاريخ را اعلام مي کنم.



نوشتهː شروين وکيلي - بهار 1379