مفهوم قدرت - دلوز و گتاری
یکی از اندیشمندانی که به شدت وامدار فوکو است و دیدگاهش را باید دنباله ی مسیر نظری وی دانست، ژیل دلوز است. دلوز به همراهی فلیکس گتاری مجموعه ای از متون چشمگیر و خواندنی را پدید آورده اند که یکی از دغدغه های اصلی شان، همین مفهوم قدرت است. دلوز به روشنی خود را پیرو نیچه میداند و دیدگاه وی در مورد قدرت را ابزاری ارزشمند برای ساخت نظریه ای منسجم و خودسازگار در مورد قدرت میداند.
دیدگاه دلوز ، منظومه ای به نسبت پیچیده از مفاهیم را در بر می گیرد که به دست دادن خلاصه ای از آن در سطور این رساله کاری دشوار است. اما برای این که موقعیت او نیز در میدانِ زورآوری نظریه های مربوط به قدرت مشخص شود، تنها به ذکر چند نکته ی کلیدی از آرای وی بسنده می کنم.
هرچند که برخی از مفاهیم مورد نظر او با چارچوب نظری پیشنهادی ما همخوانی بسیار دارد. دلوز چنان که گذشت، برداشت نیچه ای از قدرت را می پذیرد و آن را همچون نیرویی درون زاد و پویا و فعال در نظر می گیرد. بر همین مبنا از دید او کنش همواره بر واکنش ترجیح دارد و سیستم های اجتماعی و روانی ساختارهایی پویا و شکوفا محسوب می شوند.
دلوز برای صورت بندی مفهوم قدرت از چند کلیدواژه ی نو بهره میجوید، و از آنجا که برخی از آنها را ما نیز در شرح دیدگاه خویش به کار خواهیم گرفت، لازم است بدان اشاره ای کنیم. با این گوشزد که منظومه ی معنایی دلوز و گتاری نظامی پیچیده است که پرداختن به کلیت آن در اینجا ممکن نیست. مفاهیم جدیدی هم که در این منظومه معرفی شده است، تنها در ارتباط با مفاهیم دیگر و تعبیر خاص این دو از کلیدواژگان آشنای جامعه شناسانه و فلسفی معنا می یابند. از این رو شرحی از واژگان به کار گرفته شده در کتاب های ایشان را که در اینجا به طور مختصر ارائه می شود، بیشتر باید برگرفتن انتخابی برخی از مفاهیم مورد نظر ایشان دانست، که بعدها به کار تبیین دقیق نظریه ی مورد پیشنهادمان خواهند آمد، نه شرح دقیق و بی- طرفانه ی آرای ایشان، بدان شکل که مورد نظر خودشان بوده است.
نخست، دوگانه ی معنایی ریزوم و درخت است .از دید دلوز، ارتباط میان مفاهیم و الگوی حاکم بر روندها و جریانها، بر خلاف تصور مرسوم، به درختی با تنه ی تنومند و شاخه های نحیف شباهت ندارد، بلکه الگویی ریزوم گونه دارد. ریزوم، نام علمی شکلی از ریشه ی زیرزمینی گیاهان است که در شبکه ای پنهان در زیر خاک گسترده می شوند و در هر جا که شرایط مساعد باشد، ساقه ای را بر آن می روید. از دید دلوز، پدیدارهای اجتماعی خصلتی ریزوم وار دارد. یعنی امری منتشر، پراکنده، شاخه شاخه، و مرکز گریز است که به طور موضعی و در شرایطی ویژه در قالب رخدادهایی منحصر به فرد و خاص بروز می یابد و همواره هم خصلتی موقت و تعمیم ناپذیر دارد.
این نگرش در برابر دیدگاه کلاسیک اندیشمندان قرار می گیرد که به شیوه ی افلاطون به سلسله مراتبی از مفاهیم و روندها و علل معتقد بودند که مفاهیم و اموری حاشیه ای، جزئی، و سطحی را به ساختارهایی عمیق، عمومی، و مرکزی متصل می سازند. این تمایز میان امر عمیق و سطحی، و چیزهای مرکزی و حاشیه ای، در دیدگاه فوکو نیز آماج نقد بود. چنین نقدی در نظریه ی دلوز، تا حدودی با الهام از راهبردهای شالوده شکنانه ی دریدا، به موقعیتی مرکزی برکشیده شده اند.
مفهوم مهم دیگر، قلمروزایی/ قلمروزدایی است که در آثار دلوز و گتاری همچون جفت متضادی معنایی به کار گرفته می شود . قلمروزایی، روندی هم زمانی است که ساختارهای درخت گونه را به شکلی موضعی پدید می آورد. در جریان این روند، عناصر با هم تلفیق شده، و اجزا در هم ذوب می گردند تا کلی برتر را پدید آورند. از دید دلوز و گتاری، قلمروزایی فرآیندی است که گروه، نهاد، هویت، و پیکره هایی عمومی و فراگیر از این دست را ایجاد می کند. پیکره هایی که در مقام سیستمی پیچیده، باید مرزهای خویش را با جهان خارج تعیین کنند، و به همین دلیل به دستگاهی بغرنج برای رمزگذرای این مرز، و قلمروزایی مسلح هستند. این روند، با وجود شباهتی که با ساختارهای درختی دارد، اما از اصالت و سنگینی مورد نظر اندیشمندان کلاسیک بی بهره است. دلوز حتی این درختواره های کل گرا و حائز قلمرو را نیز اموری مقطعی و موقت و موضعی میداند و به همین دلیل آنها را با وضعیت پاره پاره و چهل تکه ی شخصیت های شیزوفرنیک مقایسه میکند.
قلمروزدایی، واژگونه ی قلمروزایی است. این روندی در زمانی است که از نوسان میان دو مفهوم مرکز و حاشیه پدید می آید. قلمروزدایی فرآیندی مرکزگریز است و رمزگذاری های حافظ تمایز سیستم و محیط را به طور مستمر نقض می کند. از دید دلوز، فرآیندهای قلمروزدا در تنهایی عناصر سیستم، و احتمال کنده شدنشان از آن و رانده شدنشان به حاشیه ریشه دارند، در نتیجه نوعی میل به مرکز در شرایط قلمروزدایی دیده می شود که از مقاومت عناصر سیستم در برابر فروپاشی حکایت می کند. دلوز بر بنای همین میلِ ناکارآمد به مرکز، قلمروزدایی را امری پارانوئید دانسته است. تعبیری که مانند کاربرد مفهوم شیزوفرنیک، نباید چیزی فراتر از یک استعاره ی جالب در نظر گرفته شود.
مفهوم دیگری که با دوگانه های یادشده مربوط می شود، دو نوع ماشین است که مولکولار و مولار نامیده می شوند. از دید دلوز و گتاری، سازواره هایی که در سطوح گوناگون سلسله مراتب –از بدن های زنده گرفته تا نهادهای اجتماعی- وجود دارند، در حالت پایه ی خود چیزهایی هستند که «پیکره ی بی اندام» نامیده می شوند .این پیکره ها، برسازنده ی چیزهایی هستند که به تعبیر این نویسندگان، یک فلات نامیده می شود. فلات عنوانی عمومی است که شاید بتوان آن را با سطح سلسله مراتبی مشاهده ای که در مدل ما بود، مترادفش دانست. هر فلات، تراکمی از شدت ها، عناصر، و روندهاست که در قالبی در هم فشرده و متداخل در پیوند با یکدیگر قرار گرفته اند. هر فلات از مجموعه ای از لایه ها و قشرها تشکیل یافته است. در هر لایه از سطوح این فلات، دو زیر سیستم اصلی وجود دارد که ارتباطشان با هم با عبارتِ مفصل بندی دوگانه مشخص می شود. این نام از آنجا آمده که این دو زیرسیستم همواره در پیوند با هم، و به صورت زوجی مکمل وجود دارند.
- ماشین مولکولار، سیستمی منعطف و شکل پذیر است که از عناصری ساده، کم شمار، و پایدار در زمان تشکیل یافته است. ماشین مولکولار است که انداموار شدن پیکره را ممکن می سازد.
- در مقابل، ماشین مولار سیستمی است که سازمان یافتگی، نظم، و انسجام درونی اش از سیستم مولکولار بیشتر است، اما در مقابل از عناصری پیچیده، ناپایدار و گذرا تشکیل یافته است. ماشین مولار ساختارهایی متمرکز، سلسله مراتبی، و ساختار یافته را پدید می آورد، که نمونه هایش را در مفاهیمی مانند طبقه و ملت می توان بازیافت. این در حالی است که فرآورده های ماشین مولکولار فاقد این ویژگی ها هستند. نهادهایی مانند نهاد خویشاوندی و قومیت نمونه هایی از این رده هستند.
آشکارا، ساخته ای مولار با الگوی درختی و محصولات مولکولار با الگوی ریزومی هم خوانی دارند.
دلوز و گتاری در کتاب هزار فلات ، این دو را به ترتیب با غشای سلول و پروتئین ها و آنزیم هایی که در درون یاخته فعالیت می کنند، مقایسه کرده اند. این دو ماشین آشکارا با هم ارتباط دارند و عناصرشان در نوساناتی تکرار شونده به هم تبدیل می شوند. فرآیند مفصل بندی دوگانه، از دو جهتِ متمایزِ بیان و محتوا برخوردار است، که باز در قالب زیست شناسانه ی دلوز به پروتئین و ماده ی وراثتی مانند شده است. این بدان معناست که در مفصل بندی دوگانه، ما با ساختارهای پایدار و مقاومِ حافظ اطلاعات، و سیستم های ناپایدار و پویای عملگری روبه رو هستیم که ماده و انرژی را بر مبنای این زیربنای اطلاعاتی دگرگون می سازند. هریک از این دو جهت دارای ریخت و جوهری هستند که به ترتیب در جریان فرآیند رمزگذاری/ رمزگشایی، و مرزبندی/ مرززدایی پدیدار می شوند و استمرار می یابند.
دلوز مفهومی مرکزی به نام چندگانگی را هم در برابر وحدت و یگانگی درخت گونه ی مدل های کلاسیک معرفی کرده است و معتقد است که داروی دردِ تحویل گرایی - که همه چیز را به یک چیز بر می گرداند- آن است که حضور چندگانگی و تکثر را در همه چیز بپذیریم . برای دستیازی به این هدف، مفهوم دیگری به نام مونتاژ ابداع شده است که از عملکرد ماشین های مولار و مولکولار حاصل می شود. مونتاژ قالبی عمومی برای تمام چیزهایی است که موضوع بررسی و مشاهده و تجربه ی ما قرار می گیرند، و شاید بتوان آن را برابرنهادی عجیب و غریب برای سیستم در نظر گرفت. از اینجا دلوز به تعریف ماشین انتزاعی می رسد، که هسته ی مرکزی هر مونتاژ است و فضای حالتی است که تحقق یافتن ان مونتاژ خاص را ممکن می سازد.
ماشین انتزاعی امری مادی یا ملموس نیست، بلکه الگویی از جریانها و طرحی عملیاتی است که در دستگاه شناختی ما بازنمایی می شود و فرآیند ظهور و تداوم مونتاژها را نشان می دهد.ماشین انتزاعی، کلید فهم مدل دلوز از قدرت است. یک ماشین انتزاعی الگویی از انضباط است که به شکلی تعمیم یافته عملکردی ویژه را بر ماده ی نامتعین اعمال می کند. این ماشین شرایطی را تعیین می کند که هر مونتاژ ریخت و جوهر خویش را در آن زمینه به دست می آورد .از این رو، یک ماشین انتزاعی را میتوان با روند انضباط/ سرکوب در مدل ما مقایسه کرد.
ماشین انتزاعی از دو مجرای متفاوت قدرت خود را اعمال می کند.
- از یک سو با رمزگذاری افراطی، که وضعیتی سخت و منسجم و سلسله مراتبی – و در نتیجه مولار- را ایجاد می کند،
- از سوی دیگر با تبدیل، که با قلمروزدایی و رمزگشایی شباهت دارد و پدیداری مولکولار است.
نظام دیوان سالارانه و ساخت قبایل کوچگرد نمونه هایی از دستاوردهای این دو روند متمایز هستند.
دیدگاه دلوز در مورد قدرت، از بسیاری از جنبه ها با تعابیر فوکویی هم خوانی دارد. هر دو بر خصلت منتشر و پراکنده ی قدرت تأکید دارند، و هردو بر سویه ی سازنده و توانمندساز آن نیز پافشاری می کنند، و به این ترتیب از نظریه پردازان نظام مند که معمولا قدرت را با سویه ای منفی و محدودکننده باز می شناسند، متفاوت هستند. همچنین هردو از دستگاهی نظری برای تبیین مفهوم قدرت بهره می برند که سوژه را به حالت تعلیق درآورده، و آن را در ساخته ای اجتماعی (فوکو) یا روندهای عام حاکم بر نظامها (دلوز) منحل می سازد.
با این وجود، نگرش دلوزی از چند جنبه با دید فوکو متفاوت است.
۱- نخست آن که مدل دلوزی از برداشت فوکو بسیار پیچیده- تر، بسیار عامتر، و بسیار زیستشناسانه تر است.
۲- دیگر آن که دلوز در تفسیر خاصی از ماشین انتزاعی ارائه می دهد، مفهوم قدرت و حقیقت را مترادف می گیرد و در واقع این دو را در دل یک نظام به هم پیوسته مورد تحلیل قرار می دهد. در حالی که برای فوکو، این دو مفهوم با وجود پیوستگی عمیق شان، دلالتی متمایز دارند، به شکلی که فوکو صفحات زیادی را به شرح ارتباط این دو اختصاص داده است.
۳- تفاوت دیگر این دو در آن است که دلوز مفهوم قدرت را برای تبیین رفتارهای کنشگران اجتماعی کافی نمی داند، و آن را با مفهومی به نام '''میل''' تکمیل می کند. میل با آنچه به همین نام در مدل ما معرفی شد، شباهت دارد و رانه ای درونی است که سیستم زنده را به جستوجوی لذت وامی دارد. میل از دید دلوز نوعی مونتاژ است، یعنی پدیداری است که زیر تأثیر ماشینی انتزاعی ساخته می شود و ماهیتی طبیعی، درونزاد یا بدیهی ندارد. با این وجود، خودِ قدرت هم چنین خصلتی دارد و از دید دلوز تنها در پیوند با مفهوم میل است که به عنوان ابزاری تحلیلی به شکلی بسنده کارآمد می-شود .
این برداشت دلوز به مدل ما از قدرت نزدیکتر است، تا مدل فوکو، با این وجود در نگاه سیستمی ما متغیر دوگانه ی لذت/ قدرتِ مورد نظر دلوز را با دو متغیر دیگر – بقا و معنا در می آمیزیم و مجموعه ی اینها را همچون محوری کارکردی مورد تحلیلی قرار می دهیم.
(کتاب نطریه قدرت /شروین وکیلی - فرگرد دوم - بخش نخست - گفتار سوم: تعريفهاي نظامگريز/صفحه۱۰۵-۱۱۱/نسخه الکترونیکی)