تعامل گفتگوی تمدن‌ها با هویت‌یابی در فضای دانشگاهها

از ویکی زروان
پرش به: ناوبری، جستجو

همايش بين المللي گفت و گوي تمدنها و آموزش عالي، دانشكده¬ي علوم اجتماعي دانشگاه تهران، 3 ارديبهشت.1381


چكيده: پرسش محوري اين نوشتار، چگونگي ارتباط فضاهاي دانشگاهي، با آسيب شناسي گفتگوي تمدنها در ايران است. در ابتدا، تعريفي از مفهوم تمدن و فرهنگ بر مبناي نظريه¬ي سيستم¬ها ارائه مي¬شود، و كاربردهاي مفهوم منش -به عنوان عنصر فرهنگي تكثير پذير- مورد اشاره قرار مي¬گيرد. پس از آن، چگونگي تعامل تمدنها بر مبناي دو شاخص (1) تفاوت در سطح قدرت (يعني توانايي بسيج منابع براي دستيابي به اهداف ) و (2) درجه¬ي خودآگاهي (يعني تراكم منش¬هاي توصيفگر خود تمدن) تحليل مي¬شود. در پي آن، نگاهي گذرا به آسيب شناسي گفتگوي تمدنها در ايران ارائه مي¬شود، و مهارهاي ايدئولوژيك و بحران هويت به عنوان دو عامل عمده¬ي ناتواني ايران در گفتمان بينافرهنگي مطرح مي¬شوند. آنگاه با تكيه بر اهميت بستر معنايي مشترك، به عنوان پيش شرط گفتگو، نقش فضاهاي علمي در تشكيل اين بستر و ترميم اين آسيب¬ها مورد اشاره قرار خواهد گرفت. همچنين در مورد نقش دانشگاه¬ها و فضاهاي آكادميك در بازتعريف هويت بحث خواهد شد. متن با پيشنهاد چند راهكار اجرايي براي تقويت روند هويت¬يابي در دانشگاه¬ها و رفع مهارهاي گفتگو پايان مي-يابد.


1. از نگاه نظريه¬ي سيستم¬هاي پيچيده [1]، "تمدن" عبارت است از شبكه¬اي در هم بافته از واحدهاي اطلاعاتي تكثير شونده و تكامل يابنده، كه تحولاتشان بر هم تاثير متقابل داشته باشد، و بخشي از پويايي آن توسط متغيرهاي دروني سيستم و مستقل از محيط تعيين شود. نظريه¬ي سيستم هاي اجتماعي، شاخه¬اي از نظريه¬ي سيستم هاي پيچيده است كه فهم نظام¬هاي اجتماعي را وجهه¬ي همت خود قرار مي¬دهد. اين رويكرد، در دهه¬ي پنجاه و شصت ميلادي نگره¬ي غالب بر جامعه شناسي بود، و در شكل قديمي¬اش در آثار تالكوت پارسونز صورتبندي شده است (parsons/1951). از ميان نسخه¬هاي جديد اين مدل مي¬توان به نگرش نيكلاس لومان، و ديدگاه ماركسيستي¬تر پير بورديو اشاره كرد. نظريه¬ي سيستمهاي اجتماعي، چنان كه از نامش پيداست، هم افزايي [2] رفتارها و پيچيدگي شبكه¬ي روابط اجتماعي را به عنوان دو وجه غالب جامعه معرفي مي¬كند. بر مبناي اين دو ويژگي، مي¬توان مفاهيمي مانند تمدن و فرهنگ را با كليدواژگاني دقيق¬تر، و مفاهيمي روزآمدتر مدلسازي كرد. بر اساس يكي از رويكردهاي رايج در اين شاخه از جامعه شناسي ميان رشته¬اي [3]، عناصر فرهنگي به عنوان واحدهاي اطلاعاتي معناداري در نظر گرفته مي-شوند، كه در زمينه¬ي نظام¬هاي نماديني مانند زبان طبيعي به تكثير و همانندسازي [4] مشغولند و برآيند ندركنش¬ان با هم، رخساره¬ عمومي رفتار اعضاي يك جامعه را تعيين مي¬كند. بر اين مبنا، تمدن به شكلي تحليلي¬تر تعريف پذير مي¬گردد. تمدن، در واقع از به هم پيوستگي و درهم تنيدگي حوزه¬هاي فرهنگي گوناگوني -مانند هنر، علم، دين، و...- پديد مي¬آيد. هريك از اين حوزه¬ها از مجموعه¬اي از عناصر فرهنگي تشكيل شده¬اند كه بر سر تكثير شدن و جايگير شدن در ذهن مخاطب با هم رقابت مي¬كنند و حضورشان به تغيير رفتاري حاملانشان مي¬انجامد. در نگرش¬هاي گوناگون جامعه شناسي سيستمي، اين عناصر فرهنگي را با كليدواژگان متفاوتي نامگذاري كرده¬اند. نيكلاس لومان، آنها را در ابعادي خرد-تقريبا هم تراز با واحدهاي معنايي- مي بيند و هريك را تم [5] مي¬نامد (Luhmann/1995). پير بورديو مجموعه¬هايي يكپارچه از چندين عنصر فرهنگي را بسته به موقعيت اجتماعي و ساخت طبقاتي حاملانشان تشخيص مي¬دهد، و هريك را جايگاه [6] مي¬خواند (Bourdieu/1993). ريچارد داوكينز زيست شناس (Dawkins/1979) و دانيل دنت فيلسوف (Dennett/1999)، نام مم [7] را از جامعه شناسي زيستي [8]وام مي¬گيرند و اين عناصر را به آن نام مي¬خوانند (Dawkins/1979). با توجه به تعريف تحليلي خاص خود از اين عناصر فرهنگي (وكيلي،1377)، در اين نوشتار واژه¬ي خودگزيده ي منش را به كار خواهم گرفت، تا از خلط معاني گوناگون بين اين واژگان متنوع جلوگيري كرده باشم. منش را چنين تعريف مي¬كنم: كوچكترين سيستم¬هاي اطلاعاتي يكپارچه¬اي كه در سيستم¬هاي نشانگاني/ معنايي -مانند زبان- صورتبندي شوند، از راه ابزارهاي ارتباطي منتقل (تكثير) شوند، و الگوي رفتاري افراد حاملشان را دگرگون كنند. بنا بر اين تعريف، كل فرهنگ ابر سيستمي عظيم و فراگير از منش¬هايي است كه به دليل زمينه¬ي زباني/ نشانگاني مشتركشان، با هم رقابت مي¬كنند، ساخت معنايي يكديگر را متحول مي¬سازند، و تركيبات جديد (منش¬هاي نو) پديد مي¬آورند. در يك بيان عام، فرهنگ مجموعه¬اي كلان از منش¬هايي است كه بر هم اثر متقابل بگذارند. زيرواحدهايي از اين فرهنگ كه الگوي مشتركي براي توليد منش¬ها، محورهاي معنايي خاصي براي سازماندهي منش-ها، و زبان تخصص يافته¬اي براي انتقال منش¬ها داشته باشد، را يك حوزه¬ي فرهنگي مي¬خوانم. هر حوزه¬ي فرهنگي مجموعه¬اي تخصص يافته از نشانگان و معاني است كه در اطراف چند مفهوم مركزي و گرانيگاه خاص معنايي تمركز يافته، و منش¬هايي هم ساخت را با كاركردهايي همسان توليد مي¬كند. به عنوان مثال، هنر يك حوزه¬ي فرهنگي است. معناي مركزي آن امر زيباست، و نشانگان بر سازنده¬ي زبان آن محرك¬هاي حسي¬اي (نتهاي موسيقي، رنگهاي نقاشي واژگان شعر، و...) هستند كه مفهوم قرارداد شده و دقيق ندارند و به دليل ابهام¬شان تفسيرهايي چندگانه را ممكن مي-سازند. كاركرد هنر توليد لذت از مجراي فهم زيبايي شناسانه است، كه از دو شيوه¬ي خلق يا ارتباط با اثر هنري برآورده مي¬شود. مجموعه¬ي تمام منش¬هاي مربوط به اين حوزه (آثار هنري، نقاشيها، شعرها، تفسيرها و نقدهاي نوشته شده در مورد آنها، و...)، از زباني ويژه با نشانگاني تخصص يافته و معاني خاص براي انتقال به ذهن مخاطب استفاده مي¬كنند. به دليل همين اشتراك زمينه¬ي انتقال است كه منش¬هاي اين حوزه بر هم اثر متقابل شديدي دارند. حضور هريك از آنها بر امكان تداوم برخي از منش¬هاي ديگر همين حوزه اثر مي¬گذارد. كل تاثيرات ياد شده شبكه¬اي درهم بافته از منش¬هاي متصل به يكديگر را ايجاد مي¬كند كه روي هم رفته حوزه¬ي هنر قلمداد مي¬شوند. آنچه كه در مورد هنر گفته شد در مورد ساير حوزه¬هاي فرهنگ هم مصداق دارد. علم هم حوزه¬اي از فرهنگ است كه از منش¬هايي با زبان دقيق و رياضي گونه و محور معنايي تجربه و قانون و چيرگي بر طبيعت برساخته شده و كاركرد گسترش فن آوري و اسطوره زدايي را بر عهده دارد. اين شيوه¬ي تعريف كردن منش¬هاي سازنده¬ي فرهنگ را مي¬توان در مورد ساير حوزه¬ها-دين، اخلاق، و...- نيز تكرار كرد. به اين ترتيب، فرهنگ سيستمي كلان قلمداد مي¬شود كه از اتصال چندين حوزه¬ي فرهنگي همخوان با هم تشكيل شده باشد. در اين چارچوب نظري، تمدن به شكلي خاص تعريف مي¬شود. تمدن، همان تداوم فرهنگ است، در ابعاد جغرافيايي و تاريخي. فرهنگي كه در حوزه¬ي جغرافيايي گسترش مي¬يابد و در سرزمين¬هاي گوناگون مستقر مي¬شود، و در زماني طولاني دچار دگرگوني مي¬گردد، همان تمدن است. يك تمدن خاص، فرهنگي ويژه است در تمام بيان¬هاي جغرافيايي متفاوتش، و در تداوم در-زماني [9]اش. از اين روست كه فرهنگ ايراني، با وجود گسترش يافتنش تا تاجيكستان و برلين و لس آنجلس، همچنان به تمدن ايراني تعلق دارد، و در عين دگرگوني¬هاي چشمگيرش از عصر هخامنشي تا به حال، همچنان هويت خود -هرچند به سختي- را حفظ كرده است. اين حرف را در مورد فرهنگ انگلستان و آمريكا و استراليا و زلاند نو هم مي¬توان گفت، و همچنين فرهنگ عربستان و مصر و ليبي و سوريه، كه به ترتيب تمدن انگلوساكسون و تمدن عربي را مي¬سازند. انديشمنداني كه با رويكرد سيستمي به پويايي فرهنگ نگاه مي¬كنند ((Luhmann/1995-Bourdieu/1993-Lynch/1998، در چند نكته با هم توافق دارند. نخست آن كه مجموعه¬ي اين عناصر فرهنگي -منشها- تعيين كننده¬ي كليت الگوي رفتار اجتماعي افراد است. دوم آن كه تنظيم اندركنش¬هاي نمادين در ميان اعضاي يك جامعه از مجراي همين منشها ممكن مي شود، و سوم آن كه هويت چيزي جز مجموعه¬اي از همين منشها نيست. ويژگي منشهاي تعريف كننده¬ي هويت آن است كه همگي براي نشانه گذاري من كاردبرد دارند. منشها-يعني عناصري در شبكه ي اطلاعاتي فرهنگ- كه نمادها و شاخص¬هاي منسوب به من را-در برابر ديگري- صورتبندي، كدگذاري، و معنامعنا مي¬كنند، هويت من را برمي¬سازند. پس نتيجه آن كه تمدن مجموعه¬اي در هم بافته از حوزه¬هاي فرهنگي گوناگون است، كه هريك از اين حوزه¬ها شبكه¬اي از منش¬هاي به هم پيوسته و هدايتگر رفتار هستند. هويت، مجموعه اي از اين منشها-در تمام حوزه هاي فرهنگ است، كه براي تعريف من در برابر ديگري تخصص يافته است.

2. تمدنها، به لحاظ ساختار حوزه¬هاي فرهنگي گوناگون¬شان با هم تفاوت دارند. شكل تعريف هر حوزه¬ي فرهنگي -مثلا دين، علم، هنر و...- در يك جامعه، جايگاه اجتماعي متوليان آن حوزه و نقش¬هاي اجتماعي منسوب به آنها، قدرت توليد شده در اين جايگاه¬ها، و شيوه¬ي مفصل¬بندي حوزه¬هاي فرهنگي گوناگون با هم، شاخص¬هايي هستند كه در هر تمدن به شكلي ويژه صورتبندي مي¬شوند و بنابراين بدان چهره¬اي منحصر به فرد مي¬بخشند. نيل به يك ريخت شناسي موشكافانه از سطوح فرهنگي گوناگون يك تمدن، تنها با تحليل اين شاخص¬ها ممكن مي¬شود. بررسي چگونگي مرزبندي حوزه¬هاي گوناگون فرهنگي (مثلا شاخص¬هاي جدا شدن حوزه¬ي دين از علم)، چگونگي ارتباط منش¬هاي هريك با جايگيري اجتماعي افراد (مثلا چگونگي تفكيك دين، موسيقي يا لباس عوام از نخبگان)، و چگونگي اتصال اين حوزه¬ها با هم (مثلا وامگيري¬هاي متقابل علم و هنر از هم )، شاه كليدي است كه توصيف دقيق يك تمدن، و بنابراين مقايسه¬ي تمدن¬هاي گوناگون با هم را ممكن مي سازد. در مورد تمدن¬ها، چند نكته¬ي اساسي وجود دارد كه مورد توافق جامعه¬ي علمي امروز است. نخست اين كه تمدن¬ها متكثرند. يعني بر مبناي شاخص¬هايي كه ياد شدند، با هم تفاوت مي¬كنند و هريك بسته به زمينه¬ي بوم شناختي، توانش¬هاي جمعيتي، و پيشينه¬ي تاريخي خود ساختار ويژه¬اي به خود گرفته¬اند (لنسكي و نولان،1380: 30-20). دوم اين كه هيچ تمدني منزوي نيست و اندركنش هميشگي در ميان تمدن¬هاي همسايه برقرار است. به عبارت ديگر هيچ تمدني يك جزيره ي تنها نيست. سوم اين كه دامنه و عمق اندركنش ميان تمدن¬ها در مسير زمان افزايش مي¬يابد و پيدايش تمدن مدرن غربي، اين روند متراكم شدن ارتباطات را تشديد كرده است (لنسكي و نولان،1380: 70-30). مهم¬ترين موضوعي كه نظريه پردازان فرهنگ و تمدن در موردش اختلاف نظر دارند، ماهيت آن تفاوت¬ها، و چگونگي اين اندركنش هاست. در مورد ماهيت تفاوت¬ها، سه نگرش اساسي وجود دارد (Shweder-1991). نگرش نخست، تمدن¬ها را از بنيان متفاوت با هم فرض مي¬كند، و شكلي از رده¬بندي اخلاقي-تكاملي را هم برايشان مفروض مي¬گيرد. بر مبناي اين ديدگاه، تمدن¬ها به دلايل نژادي/ بوم شناختي/ تاريخي جوهره¬هايي متفاوت با هم دارند. اين جوهره¬هاي تمدني دو ويژگي عمده دارند، نخست اين كه قابل تغيير نيستند، و دوم آن كه برخي پيشرفته، نيرومند، اصيل و عالي، و برخي ناتوان، عقب مانده و پست هستند. اين ديدگاه، همان است كه در اواخر قرن هژدهم فراگير بود و بنيان نظري لازم براي مشروعيت بخشي به استعمار را بنياد نهاد. اين نگرش گوبينو و چمبرلين است، و واپسين جلوه¬هاي اقتدارش را در نيمه¬ي قرن بيستم، در نظريه پردازان فاشيست (مثلا روزنبرگ) مي¬بينيم. بر خلاف آنچه مشهور است، مباني نظري اين رويكرد بيشتر در الهيات كاتوليك و ذات پنداري افلاطوني دوره¬ي نوزايي ريشه دارد، تا نظريه¬ي تكامل دارويني. در واقع مفاهيمي مانند نژاد و بوم عناصري هستند كه اين شالوده¬ي نيمه قرون وسطايي به طور سطحي از نظريات تكاملي وامگيري كرده است. دومين نگرش، به جوهره¬ي تغييرناپذير و ثابت تمدنها باور ندارد، اما رده¬بندي¬شان را به صورت عقب مانده و پيشرفته مي¬پذيرد. اين نگرشي است كه همه¬ي تمدن¬ها را داراي ساختي مشترك مي¬پندارد، و مدعي است كه سير دگرگوني همه¬ي آنها كمابيش به الگوي مشابهي خواهد انجاميد. در اين ميان برخي از تمدن¬ها زودتر به مراحل عالي¬تر دگرگوني تكاملي¬شان دست يافته¬اند، و برخي ديگر هنوز در مراحل اوليه به سر مي¬برند. اين نگرش تحت تاثير نظريات تكامل داروين و اسپنسر شكل گرفته است، و بخش عمده¬ي نظريات جامعه شناسي كلاسيك -از كنت گرفته تا ماركس و وبر- را در بر مي¬گيرد. نظريات نوسازي [10]-كه بيش از ماركس، مبنايي وبري دارند- از اين ديدگاه سرچشمه گرفته¬اند (براي رده بندي اين نظريات نك: هريسون، 1377). سومين ديدگاه -كه در ميان نظريه پردازان سيستمي و شالوده شكنان مشترك است،- هردو پيش فرض وجود جوهره¬ي نهادين در هر تمدن، و يكسان بودن مسيرهاي تكامل اجتماعي را مشكوك مي¬داند (كاستلز،1379). در اين ديدگاه، هريك از تمدن¬ها سيستم¬هايي مستقل و خودبسنده هستند كه مسير تكاملي خاص خود را طي مي¬كنند، اما اين مسير نه منحصر به فرد است، و نه قابل ارزش گذاري. اين ديدگاه، به نوعي نسبيت در ميان تمدن¬ها قايل است. هر تمدني ساختار و كاركردهايي دارد كه تنها توسط معيارهاي دروني آن قابل ارزيابي است. آنچه كه تمدني در مورد تمدني ديگر ابراز مي¬كند،-اعم از تحقير يا ستايش- بر مبناي تعميم معيارهاي ارزشگذاري يك تمدن به عناصر تمدني ديگر شكل گرفته است، و بنابراين بي¬پايه است. اين ديدگاه نسبي¬گرا، همه¬ي تمدن¬ها را از نظر درجه¬ي پيشرفتگي و درخشش يكسان مي¬داند، هرچند منكر اين نيست كه تمدني خاص ممكن است در توليد علم، يا هنر، قدرت سياسي/ نظامي يا هر تركيبي از منش¬هاي ديگر كامياب تر از بقيه باشد. اين نگرش نيز تكامل گراست، اما مفاهيم تكاملي را با نظريه¬ي سيستم ها درآميخته است، و در واقع به شكل جديدتر نظريات تكاملي (مدلهاي پايان قرن بيستم) توجه نشان مي¬دهد. تمام ديدگاه¬هاي سيستمي در جامعه شناسي، و بخش مهمي از نظريات پست مدرن در اين چارچوب مي¬گنجند. نگرش نگارنده¬ي اين متن نيز اين چنين است. در مورد چگونگي اندركنش تمدن¬ها، دو نگرش عمده وجود دارد كه از همين سه تفسير از مفهوم تمدن¬ها ناشي شده است. برخي از وارثان كلاوزويتس، جنگ را مبناي تعامل تمدن¬ها مي¬دانند (هانتينگتون، 1374) و برخي همچون رئيس جمهور كشورمان صلح و تبادل دوستانه¬ي منش¬ها را اصل مي¬گيرند. علاقمندان به نگرش ذات گرا و ارزش مدار در مورد تمدن¬ها، بيشتر به جنگ تمايل نشان مي¬دهند، و هواداران ديدگاه نسبي¬گرا بيشتر به دنبال راهي براي گفتگو هستند. پيروان نگرش كلاسيك (ديدگاه تكامل¬گرا) بسته به برداشت¬شان از مفهوم نوسازي و پيشرفت مي¬توانند در دامنه¬ي وسيعي نوسان كنند. برخي از آنها ممكن است به استعمارگراني نو تبديل شوند، و برخي ديگر مي¬توانند سياست دوري و دوستي را برگزينند. با وجود گرم بودن بازار بحث در مورد حقانيت نظريه¬ي جنگ يا گفتگوي تمدن¬ها، مباني نظري مشتركي وجود دارد كه مورد پذيرش هردو سوي دعواست. آن چه كه قابل انكار نيست، آميخته بودن دو رويه¬ي جنگجويانه و صلح آميز تعامل¬هاي بيناتمدني است. روابط دوستانه¬ي آشور عصر اسرحدون با بابل، به اندازه¬ي دشمني اين دو كشور در عصر پدرش (سناخريب) مشهور و غيرقابل انكار است. چنين مي¬نمايد كه اندركنش بين تمدن¬هاي همزيست، پيچيده¬تر از آن باشد كه بتوان در دو چارچوب فراگير صلح-محور يا جنگ-محور صورتبندي¬شان كرد. انگار كه اين دو [۱]-يعني بروز جنگ يا حضور صلح- نمودهايي روبنايي از روندهايي ژرفتر در داد و ستد قدرت باشند. در سال¬هاي اخير در مورد پيچيدگي¬هاي جهان نو و بغرنج بودن اندركنش¬هاي ممكن در ميان گروه¬هاي انساني و فرهنگ¬هاي توليد شده توسط¬شان، مطالب فراواني منتشر شده است، كه اين ادعا را تا حدود زيادي تاييد مي¬كند (كاستلز،1379). پس نتيجه آن كه الف) تمدن¬ها پرشمار و گونه¬گون هستند، ب) ماهيت تغييرناپذير و ثابتي ندارند و به طور مطلق و علمي نمي¬توان در موردشان داوري كرد، پ) دامنه¬ي تبادل منش¬هايشان (در قالب روابط بازرگاني، فرهنگي، سياسي و...) در مسير زمان افزايش مي¬يابد، و ت) آميخته¬اي از حالت صلح و جنگ را در تعامل پيچيده¬شان مي¬توان تشخيص داد. 3. ارتباط، همواره بين من و ديگري انجام مي¬شود. همواره تمدني با حوزه¬هاي فرهنگي متعدد و خزانه¬اي از منش¬هاي گوناگون در يكسو وجود دارد، كه خودي، آشنا، و منسوب به من پنداشته مي¬شود. از آنسو، تمدن مقابل، دربرگيرنده¬ي شبكه¬اي از حوزه¬هاي فرهنگي ناآشنا، با منش¬هاي ناشناخته، است، و از همين رو بيگانه دانسته مي¬شود، و نقش ديگري را بازي مي¬كند. اين من و ديگري، به همين دليل ساده¬ي افزونتر بودن دانايي هر تمدن از خودش نسبت به تمدن¬هاي ديگر، ساخته مي¬شود. پيدايش من و ديگري، به خودي خود چيز سعد يانحسي نيست. مرزبندي ميان من و ديگري، رويدادي طبيعي است و براي قوام يافتن پيكره¬ي يك تمدن و جوش خوردن حوزه¬هاي گوناگون فرهنگش در اطراف محور تصويري انتزاعي از من، ضرورت دارد. ممكن است اين نامتقارن بودن دانايي به نتايجي ناخوشايند هم بينجامد. تمدني كه قدرت بيشتري را در اختيار دارد و منابع زيستي و طبيعي بيشتري را به كمك منشهايي پيچيده تر و پرشمارتر بسيج كرده است، مي تواند به سادگي در سراشيب داوري اخلاقي درباره ي تمدن ديگري فرو غلطد. در چنين شرايطي تمدن قدرتمندتر، بيشتر بودن قدرت خويش را به ساير حوزه هاي فرهنگ خود هم تعميم مي دهد. در اين شرايط برتري در قدرت، كه معمولا در حوزه ي سياست تعريف مي شود، توهم برتري در ساير حوزه هاي فرهنگي -مانند دين، هنر و...- را نيز ايجاد مي كند. اين همان روندي است كه در قرن هفدهم و هژدهم رخ داد و مبنايي نظري براي مشروعيت استعمار فراهم كرد. اگر قدرت توليد شده توسط دو تمدن تفاوت زيادي با هم داشته باشد، غلبه ي يك تمدن بر ديگري به سادگي انجام مي پذيرد، و برداشت تمدن غالب از فروپايگي تمدني ناتوانتر، حتي توسط خود تمدن مغلوب هم پذيرفته مي شود. اما اگر تفاوت قدرت دو تمدن از آستانه¬اي كمتر باشد [11]، چيرگي يكي بر ديگري با هزينه ي زيادي همراه مي شود. در اين حالت جنگ بين تمدنهاي همپايه و رقيب آغاز مي شود، و دو سوي مرز جدا كننده ي تمدنها ازهم، من را برتر و ديگري را پست و فرومايه تصور مي كنند. الگوي نخست -يعني چيرگي نرم- در الگويي تكراري در تاريخ است. غلبه ي هخامنشيان بر خرده دولتهاي سوريه، و فتح آفريقا توسط اروپا دو نمونه ي كهنسال و جديد از اين فرآيند يگانه هستند. الگوي دوم، يعني جنگ - را نيز در تاريخ بسيار داشته ايم. يكي از بهترين نمونه هاي آن، درگيري تمدن انگلوساكسون با تمدنهاي سرخپوست آمريكاي شمالي است. اين مثال با توجه به اختلاف چشمگير تكنيك در ميان دو تمدن، فراخ بودن آستانه ي قدرت لازم براي بروز جنگ تمدنها را نشان مي دهد. در طول تاريخ تفاوت قدرت تمدنها معمولا به شكلي بوده كه شرايط پيدايش جنگ را برآورده مي كرده است. به ندرت خطراهه هايي مستقل از هم را مي بينيم كه به اندازه ي جفتهاي هخامنشي /يمني يا اروپايي /آفريقايي از هم فاصله گرفته باشند. به همين دليل هم هست كه معمولا هواداران جنگ تمدنها نسبت به رقيبان صلح مدار خود، مثالهاي تاريخي بيشتري در اختيار دارند. از سوي ديگر، ممكن است دو تمدن روياروي، به نقاط قوت و ضعف خويش آگاه تر از حالت نخست باشند. در اين شرايط، از خطاي معرفتي تعميم دادن مفاهيم سياسي به ساير حوزه هاي فرهنگي پيشگيري مي شود، و به اين شكل تمدنها مي آموزند تا به جاي جنگيدن يا غلبه بر هم، با هم وارد گفتمان شوند. مثالي چشمگير از اين الگو را در اندركنش ميان تمدن آنگلوساكسون (آمريكايي ) و ژاپني مي بينيم. در اواخر قرن نوزدهم، تصويري كه آمريكائيان از ژاپن داشتند، در قالب تكراري "بربرهاي عقب مانده " مي گنجيد. اين تصوير قالبي در ابتدا داشت به استعمار اقتصادي كم دامنه ي ژاپن منتهي مي شد. اما با ظهور عصر ميجي قدرت اقتصادي و نظامي ژاپن اوج گرفت و با نزديك شدن سطح قدرت دو تمدن، در نيمه ي قرن بيستم كار به جنگ كشيد. پس از پايان جنگ جهانگير دوم بود كه هردو تمدن با استفاده از تجربيات شكست خورده شان براي غلبه يا شكست دادن حريف، سياست داد و ستد منشها را در سطوحي گسترده در پيش گرفتند، و نتيجه اش چنان كه مي بينيم، ورود صنعت رايانه به ژاپن و شيوه ي مديريت كاي ذن به آمريكا بود. پس نتيجه اين كه دو تمدن در برخورد با هم -بسته به تفاوت سطح قدرتشان و درجه ي آگاهي نسبت به وضع دروني شان- سه گزينه ي تاريخي در پيش روي دارند. نخست آن كه يكي بر ديگري به طور كامل غلبه كند و فرهنگ و منشهاي تمدن ضعيفتر در دل منشهاي تمدن نيرومندتر هضم شود. دوم آن كه هر دو تمدن در برابر اين هضم تدريجي مقاومت كنند، و در نتيجه جنگ بين دو تمدن در بگيرد، و سوم آن كه دو تمدن نسبت به موقعيت خويش و ديگري خودآگاهانه تر عمل كنند و هريك بر پايگاه هويت خاص خود بايستد و با محترم دانستن منشهاي بيگانه، گفتماني پايدار را برقرار سازند. 4. ما، به عنوان ايرانياني كه به تازگي از پيله ي جهان گريز خويش خارج شده ايم، و مدعي گفت و گوي بيناتمدني -يعني گزينه ي سوم- هستيم، در مقايسه با تمدنهاي ديگر رويارويمان، دو ويژگي عمده داريم. نخست اين كه به عنوان گفت و گو كنندگاني كم تجربه و تازه كار، با مشكلاتي پرشمار دست به گريبانيم. از يكسو ناچاريم فن تبادل منشها را تقريبا از نو بياموزيم و خود را تا پايه ي تمدنهايي برسانيم كه در مدت غفلت چند دهه اي ما، ابزارهاي ارتباطي و فن آوري تكثير منشهاي خويش را بسيار توسعه داده اند. از سوي ديگر همچنان مشكلات ناشي از نگاه ايدئولوژيك مان و فرهنگ آسيب زده مان را به همراه خود يدك مي كشيم، و استعداد ارثي زيادي براي ابتلا به عقده ي همه-دشمن-انگاري داريم. بنابراين ويژگي نخست ما، درد بزرگ بي تجربگي و جزم زدگي ست. دومين ويژگي ما، كه از شرايط بحران زده مان برمي خيزد، سستي هويت و آشفتگي تصويرمان از خويش است. به هنگام رويارويي دو تمدن، قالب بندي هر يك از دو تمدن با توجه به نقاط قوت و ضعف تمدن مقابل دگرگون مي شود. با توجه به تعامل دائمي تمدنها با هم، مي توان تاريخ فرهنگ را در قالب برخوردهاي مستمر و هميشگي حوزه هاي فرهنگي متداخل در تمدنهاي همسايه فهميد. هر تمدن، براي مقابله با تمدن پيشارويش، تمام منشها و منابع اطلاعاتي خويش را بسيج مي كند تا تصويري نيرومندتر از من در برابر ديگري توليد كند. اين تصوير خودبزرگ بينانه بايد بتواند به طور تجربي تاييد شود، وگرنه به مرتبه ي اوهام خرده فرهنگي شكست خورده فروكاسته خواهد شد. تاييد اين تصوير من-محور، در گرو توليد قدرت بيشتر توسط منش هاست. علمي كه فنون كارآمدتر بسازد، ديني كه اصول اخلاقي همگراتر و منسجم تر توليد كند، و هنري كه بيشترين دامنه ي مخاطبان و بيشترين درجه ي نفوذ را داشته باشد، تصوير نيرومند از من را تداوم خواهند بخشيد. نمادها و نشانه هايي كه در اين اندركنش به من نسبت داده مي شود، و توسط كاركردهاي حوزه هاي فرهنگي كوچكتر به طور مرتب بازتعريف و بازخواني مي شود، هويت نام دارد. آنچه كه هويت امروز ايراني را برمي سازد، به شكلي برجسته آسيب ديده است. اگر علت اين لطمه ي فرهنگي در يك عبارت خلاصه پذير باشد، برچسب "سياسي شدن مفهوم هويت "، را برايش برخواهم گزيد. ريشه ي سياسي شدن مفهوم هويت، تلاش دولتمردان ايراني قرن گذشته براي استفاده از هويت به مثابه ابزار توجيه قدرت است. همزمان با گذار ناقص ايران به دوران مدرن -كه نخستين نشانه هايش از عصر ناصري آغاز شد،- هويت در بيان مدرن و جديدش رخ نمود، و به عنوان ابزاري براي بسيج نيروهاي مردمي و سازماندهي فرهنگي كاربرد يافت. به اين ترتيب بود كه دو شالوده ي اصلي تمدن ايراني، يعني مليت و شيعي گري، دستمايه ي مشروعيت بخشي به نظامهاي سياسي قرار گرفت. شاهان دودمان پهلوي، كوشيدند تا با تكيه بر مليت مشروعيت اقتدار خويش را توجيه كنند، و سياستمداران دو دهه ي اخير كوشش مشابهي را بر مبناي دين آغاز كردند. آغشتگي هويت به قدرت سياسي، آفتي است كه موجب تخريب هويت، و تضعيف سياست مي شود. هويت مي تواند به عنوان زمينه اي براي پيدايش اقتدار سياسي بينجامد-و هميشه هم مي انجامد- اما تنها زماني در اين كاركرد خود كامياب خواهد بود كه استقلال خود را حفظ كند، و به ابزار دست سياست تبديل نشود. اين پديده ي آلودگي با سياست روز، بيماري ايست كه مي تواند تمام حوزه هاي فرهنگ را مبتلا سازد. هنري كه دستمايه ي تحكيم اقتدار سياسي قرار گيرد، رو به زوال خواهد رفت، چنان كه شعر حماسي آلماني در دوره ي نازيها و ادبيات رئاليستي در روسيه ي استاليني رفت. هرچند قدرت منشهاي هنري -در شرايطي كه مستقل از سياست گذاريهاي قدرت حاكم بازتوليد شود،- به قدرت سياسي هم خواهد انجاميد. (مگر نه اين كه آمريكا با موسيقي پاپ خود ما را در برخي از زمينه ها مغلوب كرده است؟) علم و دين و اخلاق و عرفان و ساير حوزه هاي خرد و كلان فرهنگ نيز چنين اند. براي تاييد اين ماجرا كافيست به سرنوشت علم ژنتيك در روسيه ي ماركسيستي علم گرا، يا عرفان عصر صفوي، يا دين ايران امروزمان، كمي دقيقتر نگاه كنيم. در مركز قدرت قرار گرفتن هر حوزه اي از فرهنگ، و هر مجموعه اي از منشها، سرعت شاخه شاخه شدن مفاهيم آن قلمرو را تسريع مي كند. چرا كه معنا در اين محدوده ها قدرت توليد مي كند، و رقابت بر سر قدرت به صورت رقابت بر سر معاني ظهور مي كند. پيوند با قدرت، مهمترين محرك تشديد كننده ي تمايزها و اختلافهاي حاضر در يك پيكره از منشهاست. اين پر رنگ شدن خطوط تمايز منجر به شكافته شدن حوزه ي معنايي ياد شده، و تجزيه شدنش به چندين زيرگروه خردتر مي گردد. به اين ترتيب حوزه اي از فرهنگ كه در پيوند با سياست براي حاملانش اقتدار اجتماعي توليد كند، به زودي با چالش رقيباني روبرو خواهد شد كه منشهايي مشابه را توليد مي كنند و مدعي دستيابي به اقتدار هستند. ناگفته پيداست كه عامل اصلي در انتخاب طبيعي منشهاي درگير اين رقابت، نه كاركرد اجتماعي و نقش سازنده شان در افزايش قدرت اجتماعي، كه ميزان توليد اقتدار براي حاملانشان است. به اين شكل است كه حوزه هاي فرهنگي مسخ شده توسط سياست، در اطراف محورهاي معنايي مركزي شان دچار كشمكش و واگرايي مي شوند و اين امر به معنازدايي از داربست مفهومي شان مي انجامد. در نتيجه مدام مفاهيمي فرعي تر و فرعي تر به عنوان قلابهايي براي انسجام دسته بندي هاي سياسي دستاويز قرار مي گيرند. محصول اين بيماري پيش رونده، در هم ريختگي شالوده ي نظري، پوك شدن ساختار نشانگاني، و تهي شدن محتواي معنايي حوزه ي فرهنگي مبتلا به سياست است. روند فرقه زايي در ادياني كه به قدرت سياسي دست يافته اند، يا جريان انشعابهاي پياپي احزاب سياسي، مثالهاي خوبي از اين قاعده هستند. در ايران نيز پيوند خوردن دو بنيان تعريف هويت با قدرت، پيامدهاي شومي را در پي داشته است. محوريت ناسيوناليسم نيمه مدرن دوران شاهنشاهي براي مشروعيت بخشيدن به نظامي خودكامه، به پيدايش انواع و اقسام تعاريف رقيب براي مفهوم ملت و مردم و خاك و خون انجاميد، و مشابه با همين نمايشنامه هم اكنون در مورد دين تكرار مي شود. به اين ترتيب درك علت شيزوفرنيك نمودن جامعه ي ايراني و چهل تكه بودن ساختار هويتمان دشوار نيست. با اين تفاصيل، ويژگي دوم ما ايرانيان، اين است كه با بضاعتي اندك، داو گراني بسته ايم و شايد نسنجيده در قماري بزرگ وارد شده باشيم. ما مدعي گفتگو با تمدنهاي ديگر هستيم، در حالي كه پايگاه اصلي توليد كننده ي منشهاي تبادل پذير-يعني هويت نيرومند- را از دست داده ايم. در نتيجه، موقعيت ايران در مقام پيشنهاد دهنده ي اصلي طرح گفتگوي تمدنها، بسيار لرزان است. از يكسو مشكل بي تجربگي و مهارهاي ايدئولوژيك دروني وجود دارد كه اجازه ي فهميدن منشهاي تمدنهاي ديگر را به ما نمي دهد، و از سوي ديگر هويتي بحران زده داريم كه پيكربندي منشهاي بومي خودمان را نيز سست مي سازد. 5. هر گفتگويي، بر مبناي پيش داشتهاي مشترك آغاز مي شود. گفتگوي دو نظام معنايي كه هيچ مركز ثقل مشتركي با هم ندارند، ناممكن است. مشهور است كه نخستين سفيدپوستان فاتح آمريكا وقتي به جنوب آمريكاي شمالي رسيدند، نام خليج پيش رويشان را از رئيس قبيله اي از سرخپوستان پرسيدند، و چون مخاطبشان با گفتن عبارت يوكاتان پاسخ داد، آنجا را تا به امروز خليج يوكاتان ناميده اند. غافل از آن كه اين عبارت در زبان سرخپوستان به معناي "چي گفتي؟" است. هر گفتماني كه فاقد بستر معنايي مشترك باشد، به نامگذاري خليجهاي ناشناخته ي فرهنگهاي غريبه، با نامهايي شبيه به يوكاتان منتهي خواهد شد. يافتن نقاط مشترك در ميان فرهنگهاي متفاوت و تمدنهاي مستقل، بسيار دشوار است. مفهومي پايه اي و فراگير مانند من وقتي در زمينه ي فرهنگ ژاپني، آمريكايي يا ايراني توليد شود، معاني به كلي متفاوتي به خود مي گيرد (Shweder/1991). ناگفته پيداست كه در چنين شرايطي چه بر سر مفاهيمي انتزاعي تر و ناملموس تري مانند صلح، عقلانيت، حق، و حتي گفتگو مي آيد. دست يافتن به مبنايي محكم براي آغاز گفتگو، پيش شرطي را مي طلبد، كه همانا دراختيار داشتن پايگاه مفهومي مشتركي در ميان دو تمدن است. براي ما ايرانيان، دست يافتن به چنين پايگاهي اهميت حياتي دارد. از يكسو دو دهه تبليغات منفي در مورد ايران و تصوير خشونت طلبي كه در داخل و خارج از كشور براي خود ساخته ايم و ساخته اند، بر زمينه ي بروز مكالمه سنگيني مي كند، و از سوي ديگر مشكلات هويتي و ساختاري ذكر شده در بند (4) به اين كژفهمي ها دامن مي زنند. به اين ترتيب آنچه كه در همه جا به عنوان مقدمه ي ورود به گفتمان بينافرهنگي پيش فرض گرفته مي شود، در شرايط كنوني ما به هيچ عنوان بديهي نيست. كليد ورود به بحث گفتگوي تمدنها، يافتن پايه و مبنايي محكم و سخت از ديدگاه هاي مشترك است، كه بتواند وزن كاخ بلورين گفتگو در مورد مفاهيم نامشترك را بر دوشهايش تحمل كند. چنين زمين سختي را بايد در حوزه اي از فرهنگ جستجو كرد كه بيشترين گسترش را در جهان يافته باشد، كمتر از ساير حوزه ها تحت تاثير شاخصهاي ويژه ي تمدنهاي خاص باشد، و دگرگوني اش در تمدنهاي گوناگون مشابه و هم راستا باشد. به عبارت ديگر، ما به دنبال قلمروي مي گرديم كه منشهاي موجود در آن بيشترين شمول و فراگيري را در ابعاد بيناتمدني داشته باشد، تاثيرپذيري شان از ساير حوزه ها كمينه باشد، و شبكه اي از اتصالات بينافرهنگي و بيناتمدني را در سطح جهاني تشكيل دهد، كه تغييرات همگن آن را در سطح جهاني تضمين نمايد.

6. هيروهيتو، امپراتور ژاپن، جانورشناسي برجسته بود و چند گونه از ماهيان درياي ژاپن را شخصا كشف كرده بود و در مجامع علمي نامگذاري كرده بود. مي¬گويند پيش از آغاز جنگ جهاني دوم، هنگامي كه گروهي از زيست شناسان برجسته ي اروپايي از ژاپن بازديد مي كردند، براي ساعاتي با امپراتور تنها ماندند و به دليل غيبت مترجم، سكوت ناراحت كننده اي در ميانشان برقرار شد. اين سكوت را در نهايت امپراتور شكست. به اين شكل كه بحثي علمي را با زبان معيار زيست شناسان (لاتين ) و واژگان تخصصي جانورشناسي آغاز كرد، كه به زودي مورد استقبال ديگران هم قرار گرفت (بر، 1374). همه ي تمدنهايي كه تا مرتبه ي داشتن ادعا در زمينه ي گفتمان پيچيده شده باشند، زمين استوار و سختي براي بنا كردن زمينه ي مفهومي مشترك براي گفتگو را در اختيار دارند، و آن علم است. علم، به ظاهر فراگيرترين حوزه ي فرهنگ است. معادلات رياضي در چين و آمريكا يكسان هستند و ويژگيهاي فيزيولوژيك بچه گربه در ايران و بوركينافاسو يكسان است. قوانين علمي، و زبان دقيق و استقرايي علم، چيزي است كه در تمام تمدنهاي داراي علم مدرن به شكلي فراگير پذيرفته شده است، و شايد اين همان اسپرانتوي بيناتمدني مورد نظرمان باشد. ممكن است هنرمندان وابسته به تمدنهاي گوناگون، يا حتي خرده فرهنگهاي يك تمدن يكتا، در مورد مباني نظري ادراك زيبايي شناسانه شان با هم اختلاف نظر داشته باشند. بعيد نيست كه تلقي روحانيون و متفكران ديني تمدنهاي مختلف از مفاهيم قدسي و مناسك مذهبي با هم تفاوت زيادي داشته باشد، و سليقه ي هر قوم و ملت و تمدن براي ساختهاي سياسي و نهادهاي اجتماعي، با ذائقه ي ديگران تفاوت كند. اما در مورد علم چنين نيست. علم، بر مبناي مفاهيمي مشترك، با روشي مشترك از تجربياتي مشترك استخراج مي شود. علم امروز زمينه ي توليد فن است، و به دليل پيوند ذاتي فن و قدرت، تمام تمدنهاي خواهان قدرت فني ناگزيرند تا اين مفاهيم مشترك را بپذيرند. علم، بستري مشترك است كه براي خفتن همه جاي كافي دارد.

7. نهادهاي توليد كننده ي علم در تمام كشورها و تمدنها ساختاري كمابيش يكسان دارند. تحميل ساختهاي تنگ نظرانه ي سياسي و اعمال نظرها و دخالتهاي از بالا در ساختار دانشگاه ها، نوع علم توليد شده را دگرگون نمي كند، بلكه تنها كيفيت و كميت آن را كاهش مي دهد. سازماندهي نهادهاي توليد كننده ي علم، در تمام جوامع بيشترين فضاي فكري آزاد و گسترده ترين امكانات براي نقد وضعيت موجود را به دست مي دهد. اين امر در ماهيت علم مدرن، و نقدپذيري و نقدگرايي ذاتي اش ريشه دارد. به اين شكل، در سطح بيناتمدني سپهري از فضاهاي فكري آزاد و امكانات توليد منش -البته از نوع علمي- با پيش فرضهايي مشترك وجود دارد، كه مي تواند به عنوان سنگ بناي نيل به توافق در زمينه ي برنامه ي گفتگوي تمدنها عمل كند. در عمل هم به طور تجربي، چنين اتفاقي افتاده است. يعني دانشگاه هاي هر حوزه ي تمدني نيرومندترين توليد كنندگان منشهاي تبادل پذير هستند. نهادهاي علمي، بيش از ساير نهادها خصلت فرامرزي و فراتمدني دارند، و انجمنهاي علمي و گروه هاي تخصصي دانشمندان از متكثرترين گروه هاي بيناتمدني و فراملي امروز جهان اند. هنگامي كه در دو جنگ جهاني آتش جنگ در اروپا شعله ور شد، روشنفكران دانشگاهي آلمان و فرانسه بودند كه صلح را تبليغ مي كردند، و دانشجويان آمريكايي بودند كه حكومت را به توقف حمله به ويتنام وادار كردند. از يك ديد، دانشگاه ها بين المللي ترين نهادهاي هر كشورند، و به همين دليل هم مي توانند بهترين مجراي گفتگوي تمدنها باشند. دانشگاه ها، چه به لحاظ ساختار و چه به لحاظ كاركرد، از مدرن ترين نهادهاي اجتماعي در هر كشور هستند. وظيفه ي آنها به عنوان نظم دهندگان و توليد كنندگان منشهاي نو و بومي، زياد بودن درجات آزادي شان را تضمين مي كند، و تمركز منشهاي موجود در آنها بخت توليد هويتي نو و امكان ترميم هويتهاي آسيب ديده را افزايش مي دهد. دانشگاه هاي ما، به اين دلايل بهترين مجراي گفتگو هستند، و دانشگاه هاي تمدنهاي مقابلمان نيز چنين اند. چرا كه در آنجا نيز آغشتگي اين فضاها به قدرت حكومتي كمينه است و آزادي نسبي شان از قيد و بندهاي سوداگري سياسي، طرفهاي قابل اطميناني را براي گفتگو در اختيارمان مي گذارد. ورود به ميدان گفتگو با تمدنهاي ديگر، تنها به پشتوانه ي تصويري محكم و منسجم از خود، و برداشتي دقيق و روشن از ديگري ممكن است، و اين هردو تنها از فضاهاي دانشگاهي بر مي آيد. اگر در اين مخمصه ي ضرورت گفتگو و تنگناي نياز به هويت راه نجاتي متصور باشد، مسير آن از ميان دانشگاه ها عبور مي كند. 8. اما آسيب شناسي جامعه ي ما، به دانشگاه هايمان هم تعميم يافته است. آسيبهاي وارد شده بر پيكر دانشگاه هاي ما، آنقدر فراگير و پردامنه است، كه حتي پرداختن به فهرستي از آنها نيز مجال نوشتاري ديگر را مي طلبد. پس در اينجا تنها به مهمترين مواردي كه مي تواند در امر گفتگوي تمدنها اختلال ايجاد كند اشاره مي كنم. نخستين شرط سودمندي دانشگاه ها به عنوان بسترسازان گفتگوي تمدنها، آن است كه اصولا دانشگاه باشند! چنان كه گذشت، پيش فرض گفتگو، زبان مشترك است، و در دسترس ترين زبان مشترك علم است، و علم در دانشگاه ها توليد مي شود، نه مصرف. پس پيش فرض ورود ما به قلمرو گفتگو، دارا بودن دانشگاهي است كه زبان مشترك -يعني علم- را توليد كند. ناگفته پيداست كه در مورد حضور چنين دانشگاه هايي در ايران ترديد جدي وجود دارد. بخش عمده ي دانشگاه هاي كشور، تنها به بازتوليد سطحي و نسخه برداري ناقص از علمي كه در ساير بخشهاي جهان توليد شده مشغولند. اغراق نخواهد بود اگر كل پژوهشهاي جدي بزرگترين دانشگاه هاي كشور را، در حد يك موسسه ي مطالعاتي كوچك و متوسط در سطح جهاني بدانيم. چنان مي نمايد كه وظيفه ي اصلي دانشگاه ها، -يعني توليد منشهاي علمي- در كشور ما فراموش شده باشد، و كاركردهاي اجتماعي دانشگاه، به اعطاي مدرك و تربيت طبقه اي از درس خواندگان نيمه بي سواد منحصر شده باشد. البته اين كاركرد را نبايد دست كم گرفت، چرا كه در فضاي بسته ي جامعه ي ما امكان كنش متقابل جوانان نخبه را در سنين جواني فراهم مي كند، و سن ورود به بازار كار را بالا مي برد. با اين وجود، كاركرد اصلي دانشگاه،-منش زايي علمي- به ندرت نمود مي يابد. يكي از دلايل عقيم بودن دانشگاه هاي كشورمان از نظر علمي، بسط يافتن سيطره ي سپهر سياسي تا دورترين زواياي آن است. موافقت يا مخالفت با اقتدار حاكم، امري است كه به شكلي نظري و روشنفكرانه در دانشگاه هاي تمام نقاط جهان ديده مي شود، اما در ايران به دليل بسته بودن بقيه ي فضاهاي اجتماعي اعتراض، كنش سياسي جوانان در دانشگاه ها متمركز شده است. اين امر از سويي ميل به سركوب فعاليتهاي خودجوش دانشجويي -حتي از نوع علمي اش را- در حاكميت ايجاد مي كند، و از سوي ديگر محور معنايي توافق دانشجويان را از حوزه ي علم به حوزه ي سياست منتقل مي كند. ايراد ديگر دانشگاه هاي ما، ناتواني كاركردي شان براي توليد منش است. اين امر به اعمال قدرت حاكميت يا سياسي شدن دانشگاه ها ارتباطي ندارد، بلكه بازتاب يك عيب فراگير فرهنگي در جامعه ي ماست. جامعه ي امروز ايران، با وجود بر پا ساختن نهادهاي مدرني مانند كارخانه و مجلس و دانشگاه، هنوز ضوابط رفتار مدرن را در خود نپرورانده است. مقصود از رفتار مدرن، رفتاري است كه با سازماندهي عقلاني، و با تفكيك خودآگاهانه ي هدف از وسيله، براي دستيابي به بازدهي خاص انجام شود. كارخانه براي كار كردن با بازده، مجلس براي توليد تصميم، و دانشگاه براي توليد علم بنيان نهاده شده اند. مردم ما در كارخانه سر كارند و در مجلس درباره ي تصميم گيري بحث مي كنند و در دانشگاه علم مصرف مي كنند. دليل اين تنبلي ملي و غفلت از محصول و نتيجه ي كار، نياز به بحثي مفصل دارد، اما به عنوان يكي از متغيرهاي موثر بر اين حالت، بايد از نفرين نفت ياد كنم. اقتصاد تك محصولي ما، و آسايش و امنيت مالي دروغيني كه در اثر مستي از بوي نفت پيدا كرده ايم، امكان زيستن بدون توليد را به همگان داده است. از اين روست كه بخش دولتي چنين متورم و حجيم شده و بنا به روايتي ساعات كار مفيد در ادارات يك دقيقه در روز است. چرا كه حتي بدون اين يك دقيقه كار هم نفت فروخته مي شود و پولش به شكلي به داخل كشور تزريق مي شود. تا وقتي كه اخلاق كار مدرن در نهادهاي مدرني چون دانشگاه ها حاكم نشود، نمي توان انتظار توليد منشهاي برسازنده ي علم (در عامترين مفهومش ) را داشت، و بدون اين منشها باب گفتگو با تمدنهاي ديگر بر رويمان بسته است. سومين خرده اي كه مي توان بر دانشگاه ها گرفت، بي هويت بودنشان است. هر سيستم معنايي، محورها و مراكز ثقلي مفهومي دارد كه بيشترين نيروي ساز و كارهاي دروني اش براي صورتبندي و سازماندهي به آن مفاهيم صرف مي شود. اين مفهوم محوري، بيشترين ساخت بيشترين منشها را ايجاب مي كند و پويايي آنها را تضمين مي نمايد. اين همان است كه لوكاچ در نظريه ي رمان اش، آن را موضوع مسئله زا [12] مي نامد. در رمان، انسان مسئله دار براي حل مسئله اش به قهرمان تبديل مي شود، و در تاريخ جوامع مسئله دار براي غلبه بر اين تنش توانمندي تمدنشان را تداوم مي بخشند. در جامعه ي امروز ما، هويت مسئله زا شده است. اين پيامد بحراني است كه در واگرايي منشهاي تعريف كننده ي من رخ داده، و بنابر آنچه كه در بند (3) گفتيم، مشاهده اش دور از انتظار نيست. اما چيزي كه شگفت انگيز مي نمايد، غياب مسئله ي هويت در فضاهاي دانشگاهي است. هنگامي كه ناپلئون به آلمان حمله كرد و ايدئولوژي انقلاب فرانسه را با آرمانهاي ملي و امپراتوري حماسي اش گره زد، فيخته -فيلسوف آلماني- رساله اي نوشت به نام "گفتاري با ملت آلمان ". دقت داشته باشيد كه در اين زمان هنوز چيزي جا افتاده به نام ملت آلمان وجود نداشت و قلمرو پهناور پروس و دوك نشينهاي آلماني زبان اطرافش تازه از عصر خان خاني و جنگهاي سي ساله گذر كرده بودند و در قالب يك كشور متحد شده بودند. هنگامي كه فيخته رساله اش را منتشر كرد، بحثهاي زيادي در مورد محتواي آن در ميان مردم در گرفت، و نتيجه ي اين بحثها به صورتبندي ناسيوناليسم آلماني انجاميد. چنان كه قابل انتظار است، علم اين بحثها بردوش انديشمنداني بود كه در دانشگاه ها و مدارس [13] آلماني به تدريس و تحقيق مشغول بودند. امروز شرايط ما از آلمان آن روز به مراتب وخيمتر است. آلمان كشوري با جمعيت زياد و روحيه اي جوان بود، كه دست اندركار اختراع هويت خود بود. ما كشوري باستاني و از نفس افتاده ايم، كه محركي همچون هجوم كشوري بيگانه را در كنار نداريم و بر خلاف آلمان آن روز، هر روز توسط منشهاي فرهنگهاي بيگانه بمباران مي شويم. (اشاره به هجوم منشهاي بيگانه، به معناي آن نيست كه از سياست بستن مرزها و نديدن و نشنيدن هواداري كنم. چرا كه منشهاي نيرومند در اين عصر اطلاعات مخاطبان خود را خواهند يافت و بستن مرزها و ممنوعيت ديدن و شنيدن تنها همان پيامدي را خواهد داشت كه تا به امروز داشته است.) در شرايطي همچون حالاي ايران، انتظار مي رود مسئله ي دانشگاه ها، و محور انديشه ي دانشجويان، هويت باشد. اما گويا چنين نيست. شاخصهاي بسياري را مي توان شاهد آورد. از نسبت بالاي مهاجرت دانشجويان و نخبگان گرفته تا تنك مايه بودن انديشه هاي توليد شده در مورد هويت. چنين مي نمايد كه دانشگاه هاي ما، توانايي خود را به عنوان مرجع رسيدگي به موضوعات مسئله زايي جز مناقشه هاي سياسي از دست داده باشند. تحليل دليل اين وضعيت پژوهشي پردامنه را مي طلبد. در اينجا تنها مي توان به بيان حدسي بسنده كرد، و آن هم اين كه دانشگاه ها-عمدا يا سهوا- در مورد اين موضوع مسئله زدايي شده اند. برنامه ريزي سنجيده و بلند مدتي كه بحث هويت در دانشگاه ها را ساماندهي كند وجود ندارد، و حتي ساخت يافتگي طبيعي اي كه مي بايست در اين شرايط به صورت خودجوش پديد مي آمد هم بسيار دست و پا شكسته مي نمايد. به عبارت ديگر، انگار كه دانشگاه ها-به ضرب ناتواني انديشمندانمان يا به زور سياست زدگي هويت مان- در برابر اين مشكل واكسينه شده باشند. پس نتيجه اين كه دانشگاه هاي ما به سه دليل اصلي، شايستگي ورود به عرصه ي گفتگو را ندارند; نخست از آن رو كه كاركرد اصلي دانشگاه به دليل سياست زدگي عرصه ي فرهنگ، مسخ شده است، دوم به اين دليل كه نوعي روح تنبلي ملي بر تمام سازمانها و نهادهاي كشورمان حاكم است و توليد (در اينجا توليد منشهاي علمي ) را سركوب مي كند، و سوم آن كه هويت به عنوان گرانيگاهي معنايي و موضوعي مسئله زا در سپهر دانشگاهي تعريف نشده است.

9. به دست دادن راهكارهايي براي رفع مشكلات كنوني دانشگاه ها، در اين روزها نقل محافل شده است. براي اين كه مضمون بند حاضر به ورطه ي هنجارگويي نغلتد، تنها به گوشزد كردن نتايج بحثي كه تا اينجا داشتم بسنده مي كنم. در گزاره هاي ادامه ي اين بند واژه ي بايد بسيار تكرار شده است. اميد دارم كه اين واژه در معناي حقيقي اش خوانده شود. يعني نه در شكل آمرانه و حاكمانه، كه به عنوان بيان ضرورتي گريزناپذير. طنين ناخوشايند "بايد" در گوش دانشگاهيان، خود يكي از پيامدهاي آسيب ديدگي سپهر دانشگاه هاست. بايدهاي اين بخش از نوشتار نه از موضع اقتدار، كه از موضع اطلاع صادر مي شوند، تا بر پيشنهادهايي تاكيد كنند كه كم كم برگزيدنشان به يك ضرورت تبديل مي شود. دانشگاه ها، به عنوان نهادهايي كه با هدف تبادل آزاد انديشه و زايش انديشه هاي نو برپا شده اند، بايدسياست زدايي شوند. اين برنامه ي سياست زدايي احتمالا دو رويه خواهد داشت. از يكسو بايد امكانات دخالت دولتمردان و سياست پيشگان را در برنامه ريزي دانشگاهي محدود كرد و برنامه ريزي در دانشگاه ها را به خود استادان و دانشگاهيان محول كرد. در عين حال بايد از اعمال اقتدار سياسي براي سركوب انديشه هاي ناخواسته و افكاري كه براي طبقه ي حاكم ناخوشايند مي نمايد، خودداري كرد. منشهاي جديد در هر سيستم، دستمايه ي توليد قدرت بيشتر هستند. تنها سيستم هايي به سركوب آنها مي پردازند كه از بهره برداري از آنها و سازگار شدن با تحولات دروني خويش ناتوانند. اقتداري كه با انديشه هاي نو به مخاطره افتد، مدتهاست كه منقرض شده است. از سوي ديگر بايد گرانيگاه كنشهاي سياسي را از دانشگاه ها خارج كرد. اگر فضاهاي آزاد لازم براي فعاليت سياسي جوانان در خارج از محيط دانشگاهي فراهم شود، انتقال اين گرانيگاه به فضاهاي بيروني ممكن خواهد شد. خروج اين كاركردها، جو علمي دانشگاه ها را به آنها باز مي گرداند، و دغدغه ي دانشجو را از گروه بندي هاي سياسي به موضوعات مسئله زاي فكري متوجه مي كند، و اين همان هدف وجودي دانشگاه است. در صورت بسته بودن فضاهاي عمومي، رفتارهاي اعتراض آميز سياسي در آزادترين جايگاه هاي موجود-كه دانشگاه ها باشند- متمركز مي شوند و فضاي دانشگاهي را به فضايي حزبي و دانشجو را به فعال سياسي فرو مي كاهند. براي رفع مشكل تنبلي، راهكاري جز پديد آوردن يك ساخت انظباطي معقول نمي نمايد. شايد طنزي گزنده باشد كه پيشنهادمان از يكسو بر آزادتر شدن فضاي دانشگاهي، و از سوي ديگر بر سخت گيرانه تر شدن نظام آموزشي تاكيد دارد. اما خود اين دوپهلو بودن و نقيض نمايي، از علايم حضور آشوباست. چگونگي وضع اين قواعد انظباطي بحثي جداگانه را مي طلبد. پس در اينجا به آنچه كه اين قواعد بايد باشند نمي پردازم و تنها به آنچه كه نبايد باشد اشاره مي كنم. اول آن كه اين قواعد انظباطي، بي ترديد نبايد اخلاقي، ايدئولوژيك، سياسي، عقيدتي، و فرقه گرايانه باشند. يعني نظام انظباطي مورد نظر ما، نبايد آزادي فضاي فكري دانشگاه و دانشجو را محدود كند. دوم آن كه اين قواعد انظباطي نبايد منحصر به دانشجو باشد، كه بايد تمام كارگزاران نهاد دانشگاه را در بر بگيرد، و بيش از همه استادان را، چرا كه ايشان تعيين كنندگان باروري محيط پيرامون خود هستند. و سوم آن كه اين نظام انظباطي نبايد با مفهوم توليد بيگانه باشد. به بيان ديگر، بايد بازده عملي كار دانشجو و استاد،-بر مبناي توليد منشهاي نو و جذب منشهاي موجود- توسط آن سنجيده شود. آشكارا از اين كه پيشنهادم به ساختار جديدي از نمره دهي و نمره گيري و جزوه نويسي و به اصطلاح خرخواني تبديل شود هراس دارم. بايد به دنبال معيارهايي عيني تر و ملموس تر از محصول فكري انديشمندان گشت، و آنها را در فضاهاي دانشگاهي اعمال كرد. مگرنه اين كه مشهورترين دانشگاه فرانسه آزموني برگزار نمي كند و نمره اي نمي دهد و با اين وجود درس خواندن در آنجا دشوارترين كار است؟ چرا كه محصول -رساله ي نهايي دانشجو- توسط ريزبينانه ترين معيارها محك مي خورد. محور قرار دادن بحث هويت، بر خلاف دو موضوع پيشين كار دشواري نيست. اعضاي جامعه ي ما همه بحران هويت را لمس كرده اند و اين دروني ترين تنشي است كه هيچكس را از آن گريزي نيست. كمي برنامه ريزي و اندكي پشتيباني سازماني و البته مختصري قلقلك فكري، زمينه را براي بازگشت نيروهاي فكري مان بر روي اين دغدغه ي بنيادي هموار خواهد كرد. اشتباهي كه نبايد تكرار شود، طرح مسئله از زاويه ي ديد خودمان است. اگر همچنان از ديدي اقتدارمدار و خودكامه به مفهوم هويت بنگريم و همگان را به تاييد تصوير خويش از هويت شان دعوت كنيم، مهماني خلوتي خواهيم داشت. موضوع هويت تنها زماني كانون توجه قرار خواهد گرفت كه به شكلي غيرسياسي، مداراگرانه و همه جانبه عنوان شود. پس پيشنهادهايم براي رفع موانع دانشگاهي بر سر گفتگوي تمدنها، در سه عنوان خلاصه مي شود؛ سياست زدايي، برقراري نظامي از انتخاب طبيعي كه دانشجويان و استادان ناكارآمد و غيرمولد را توسط رقيبان توانمندتر جايگزين كند، و برنامه ريزي براي طرح صحيح مسئله ي هويت.

10. گفتگوي تمدنها، كاركردي عادي است كه تمام تمدنها در شرايط صلح -و حتي در شرايط جنگي به شكل خاص- دارا هستند. بي توجهي چندين ساله ي ما به اين واقعيت، و تلاشمان براي حصاربندي منشهاي بومي مان، چيزي جز كم خوني و بي رمقي براي حوزه هاي گوناگون فرهنگمان به ارمغان نياورده است. امروز كه ضرورت ورود در گفتماني نو را احساس مي كنيم، با شرايطي ناخوشايند و خطرناك روبرو هستيم. از يك سو، مي دانيم كه سياست درهاي بسته نه ممكن است و نه مطلوب. يعني زيستن در انزوا و قطع رابطه ي فرهنگي با جهان پيامدي جز زوال خودمان نخواهد داشت. از سوي ديگر مي بينيم كه تمدنهاي پيشارويمان از نظر قدرت مكالمه و حرفهايي كه براي گفتن دارند، نسبت به ما سرآمد هستند. ورود به اين گفتگوي محتوم، ابزارهايي را مي طلبد كه گويا امروز از دسترسمان خارج باشد. نخستين شرط اين ارتباط، زباني مشترك است كه مي تواند علم باشد. فضاهاي دانشگاهي به عنوان تنها نقطه ي اميدبخش در اين ميان مي توانند بيشترين اهميت را برايمان داشته باشند. با اين وجود، بيماريهاي فرهنگي و ناتوانيهاي عام جامعه ي ما در نسوج دانشگاه هايمان هم رسوخ كرده است، و حتي اين تنها اميدهاي مكالمه نيز زباني دارند كه از زور سياست زدگي و هويت زدايي شدن، الكن گشته است. اگر به راستي خواهان باقي ماندن بر پهنه ي گيتي هستيم، اگر صادقانه ادعاي گفتگو داريم و عاقلانه تداوم تمدن خويش را خواهانيم، راهي جز دگرگون كردن دانشگاه هايمان، و جامعه مان، و خودمان نداريم.

تا زنده ايم بايد در فكر خويش مردن گردون بي مروت، بر ما گماشت ما را از طاق و قصر دنيا، كز خاك و خشت چينيد حيف است پست گيريد معراج پشت پا را بيدل دهلوي


شروين وكيلي.- 18/10/1380

كتابنامه

بر، ا، هيروهيتو: در وراي اسطوره، ترجمه: ا. آذري، شركت انتشارات علمي و فرهنگي، 1374. كاستلز، مانوئل، قدرت هويت، ترجمه ي احمد عليقليان و افشين خاكباز، نشر طرح نو، 1379. لنسكي، گرهارد و نولان، پاتريك، جامعه هاي انساني، ترجمه ي ناصر موفقيان، نشر ني، 1380. وكيلي، شروين، كالبدشناسي آگاهي، انتشارات داخلي كانون خورشيد، 1377. هانتينگتون، ساموئل، نظريه ي برخورد تمدنها; هانتينگتون و منتقدانش، ترجمه ي مجتبي اميري وحيد، انتشارات سروش، 1374. هريسون، د. نوتكامل گرايي و نظريه ي نوسازي، ارغنون، شماره ي 13، پاييز 1377. Bourdieu/P( 1993 )The field of cultural production/ Polity press. Dawkins/R( 1979 )Selfish gene/ Academic press. Dawkins/R( 1993 )The evolutionary future of man/ Vol.328-pp:87. Dennett/D( 1999 )The evolution of culture/ FEED press. Fog/A( 1999 )Cultural evolution/ Kluver academic press. Hale/R( 1995 )Memetics/ a system metabiology/ Evans press. Luhmann/N( 1995 )Social systems/ MIT press. Lynch/A( 1998 )Units/ Events/ and dynamics in memetics evolution/ Jurnal of memetics.no.2/ Matsuyama/D( 1996 )Culture and psychology/ Brooks/Cole publication company. Parsons/T;( 1951 )Social system/ Harvard university press. Shweder/R/A( 1991 )Thinking through cultures/ Harvard university press. Wilson/E/O( 1995 )Sociobiology/ Belknap Press.