دربارهی ایرانی شدن
۱. ایرانی بودن و ایرانی ماندن، این روزها نقل محافل است و موضوع کشمکش. بسیاری در دفاع از ایرانی بودن میگویند و مینویسند، و برخی از جبرِ ایرانی بودن مینالند. سوگواری بابت آنچه زمانی ایرانیان بودهاند، با شرم از آنچه اکنون هستند، دست به دست هم داده است و آش درهم جوشی از هیجانهای گوناگون را بر سفرهی اندیشهها نشانده است. آشی که خوردنش دهان سوز و نخوردنش گرسنه ماندن است. همچون همیشه، این بار نیز هیاهوی خشم و ترس، و جوششِ عشق و نفرت، راه را بر طرح پرسش اصلی بسته است. پرسشی که شاید به ایرانی بودن و ایرانی ماندن مربوط نباشد، که در قالب ایرانی شدن قابل صورتبندی باشد.
۲. دربارهی هویت ایرانی بسیار میتوان گفت و بسیار میتوان نوشت. چند چیز دربارهی آنچه هویت ایرانی میدانیم، مسلم است: نخست آن که تاریخی بسیار دیرپا دارد، و از نظر زمانی دیرپاترین هویت اجتماعیِ هنوز زنده است. هویتی که حدود دو هزاره از هویت اجتماعی چین و هند – با قدمت سترگ و غنای آشکارشان سالخوردهتر، و حدود سه هزاره از تمدن یونانی –رومی – با جذابیت امروزینش و ادعاهای گزافش- کهنسالتر است.
دیگر آن که هویتی متکثر و پویا و دگرگون شونده است. عناصر زبانی سامی و آریایی، اساطیر شرقی و غربی، و نژادها و ادیان و فنون و سبکهای زندگی و معناهای گوناگونی که در سرزمینهای همسایهی ایران زمین پدیدار شدهاند، بی مقاومت و حتی با اشتیاق، توسط مردمان ساکن این سرزمین وامگیری شده، و چنان با نبوغ و زایندگی فرهنگی ساکنان این قلمرو درآمیخته است، که امروز جدا کردن و تفکیکشان کاری در عمل ناممکن است. چرا که نماد فروهر را هر متخصص تاریخی، ایرانی میداند و دیکر رگ و ریشهی نمادهای مصریاش را در این ترکیبِ به راستی ایرانی تشخیص نمیدهد، و همچنین است رگههای پرهیز بودایی که در عرفان ایرانی وجود دارد، و خودکامگی و اقتدار بی چون و چرای ایزدی یگانه که در ایران زمین زاییده شد، اما این صفات خویش را از مجرای مهمانان سامی خویش به دست آورد. امروز رمزگرایی مغانه را از آیینهای مخفی جاری در سراسر گیتی، و نگارگری چینی را از نوآوریهای مانویان نمیتوان تفکیک کرد، و این صفتِ دیگر هویت ایرانی است. ایران در پیوندگاه سرزمینهایی گوناگون قرار گرفته است، و فرهنگی را در دل خود پرورده است که به خاطر مهمان پذیری و قدرت جذبِ بیمانندش، در میان تمدنهای دیگر یگانه و استثنایی است.
سوم آن که هویت ایرانی حتی از نظر نژادی و زبانی نیز متکثر است و بیشتر به جوهری معنایی و فرهنگی میماند تا هویتی قبیله مدارانه که در سایر تمدنها شاهدش هستیم. قبایلی بیشمار از کوچگردانِ مهاجم، بومیانِ از یاد رفته، و مهاجمانِ خونریز در این سرزمین ماندگار شده و خود را ایرانی خواندهاند. و به همین دلیل هم ماهیت قبیلهای، زبانی و نژادی از دامن این هویت رخت بر بسته است. مانناها و لولولیها و سومریها و ایلامیانِ قفقازی، مهاجمان سامی نژادِ آشوری و کلدانی و اکدی و بعدها عرب، مهاجرانِ آریاییِ هیتی و میتانی و ماد و پارس و پارت و سکا، غارتگرانِ مقدونی و یونانی و رومی، و ایلهای ترک و تاتار و مغول برای قرنهای متمادی به این سرزمین وارد شده، در آن رخت اقامت افکنده، و خود را ایرانی خواندهاند. آنچه که هویت ایرانی را بر میسازد، دستمایهی خلاقیت و نبوغ مجموعهی تمام این مهاجران و مهمانان و مهاجمان و غارتگران است. زرتشتی که کهنترین دینِ موفقِ یکتاپرست را بنیان نهاد، کوروشی که برای نخستین بار این سرزمین را یکپارچه ساخت، و داریوشی که نخستین برنامهی دولتی فراگیر و زمانمند را با فراخنای چندین نسل تدوین کرد، جملگی به قبایل مهاجر آریایی تعلق داشتند. آنان که فلسفهی ارسطویی و افلاطونی را به ایران زمین آوردند، اعضای باسوادترِ سپاهیان مقدونی بودند و مهاجرانی که از آسیای صغیر میآمدند. فرزندان تموچینِ خونخوار بودند که سلطان محمدِ خدابنده شدند و پسر و نوهی تیمورِ مهیب بودند که شاهرخِ هنرپرور و الغ بیکِ دانشمند از آب در آمدند. برای مدت زمانی بسیار طولانی، شاخههای گوناگون سپید پوستان، زردپوستان و سیاه پوستان در این سرزمین در هم آمیختهاند، رخسارههایی چندان متنوع به دست آوردهاند، و زبانهای تازی و ترکی و عبری و آشوری و گرجی و ارمنی را اختیار کردهاند، و همچنان ایرانی ماندهاند. بدان دلیلِ ساده که ایرانی بودن ماهیتی فراتر از نژاد و زبان و رنگ داشته است. این امر تا به امروز نیز ادامه داشته است. چنان که بیشترِ ما ایران شناسان نامداری که فارسی آموخته و معمولا در ایران به زندگی پرداختهاند را ایرانی میدانیم، و تا پیش از عصر صفوی که اروپاییان در میان این “ایرانی شدگان” برجستگی یافتند، ایرانی شدههای هندی و روس و تاتار و چینی و مصری و سوری بسیاری داشتیم که گاه در تاریخ ایران زمین نیز نقشهایی برجسته ایفا کردند.
چهارم آن که، امروزه این هویت درگیر بحران است. از یاد نمیبرم برخوردی تفکر برانگیز را که در شهر کاتماندو با خانوادهای ایرانی داشتم. در بازار با دوستانی – یک اروپایی و یک ایرانی- گردش میکردم که دست بر قضا هردو بور و سپیدرو بودند. بر در مغازهای حرف زدن خانوادهای را شنیدم که فارسی حرف میزدند و ایرانی بودند و چون ما با دوست اروپایی مان به انگلیسی سخن میگفتیم، به ایرانی بودنمان شک نکردند. همه با کمی آشفتگی وارد مغازه شدند و با فروشنده به جر و بحث پرداختند. از سر کنجکاوی وارد شدم و دیدم بر سر قیمت چیزی اختلاف دارند. فروشنده به سبکی که در میان مردم نپال مرسوم است و همانطور که از بسیاری از جهانگردان میپرسند، از آنها پرسید کجایی هستند، و مادر خانواده که به انگلیسی بینقصی حرف میزد، با شرمساری و برافروختگی گفت:” نمیخواهم بگویم” و چون اصرار فروشنده را شنید، ادامه داد: “از هیچ کجا میآییم (I’m coming from nowhere)” و شروع کرد که از مغازه خارج شود. وقتی همانجا با کمی رنجش به فارسی از او پرسیدم: “چرا، مگر ایرانی بودن چه ایرادی دارد؟” یخها آب شد و خونگرمی معمول ایرانی جای برآشفتگیاش را داد، و البته شرمی خفیف از این که هویتی با محتوای دوگانه را انکار کرده بود.
پنجمین نکته در مورد هویت ایرانی آن است که امروزه به امری دغدغهبرانگیز و دشوار تبدیل شده است. تکه پارههای ایران که به لطف بیکفایتی قاجارها از ایران کنده شده بود و به همت بیکفایتی جانشینانشان همچنان از ایران جدا ماند، میکوشند تا خود را با واژگانی مانند تاجیکی، ترکمن، ارمنی، آذری، یا گرجی تعریف کنند، و شاید به همین دلیل، همگی هویتهایی کوچک و گم شده در میان تمدنهایی تنومندتر هستند، و کشورهایی فقیر و کم جمعیت در جهانی که در معادلاتش این دو صفت ننگ دانسته میشود. این که چرا ایرانیانِ گرجی، ارمنی، آذری، تاجیک، افغان، عرب و… ترجیح دادهاند با قومیت خویش شناخته شوند و نه با هویتی ملی که کلیتی سترگ را میسازد، جای اندیشیدن دارد، اما به هرحال، این است آنچه که هست. و تنها این نیست. میلیونها نفر از ایرانیانی که به دلایل گوناگون از کشورمان کوچیدهاند و در سرزمینهایی دیگر ساکن شدهاند، یا فرزندانی دو رگه از خود به جای گذاشتهاند، یا ایرانیانِ نوجوان و حتی میانسالی را پروردهاند که فارسی گفتن و خواندن نمیدانند و در بهترین حالت خود را ایرانی تبار میدانند، و نه ایرانی. اینها را در کنار این عارضهی ننگآور بگذارید که شماری بسیار از ایرانیانِ مقیم خارج از کشور، از ارتباط و نشست و برخاست با سایر ایرانیان میگریزند، در جوامع بیگانه خود را پاکستانی، روس، یا چیزی دیگر معرفی میکنند، و این ننگ آشکارا به ایشان و کردارشان بر نمیگردد، که نتیجهی فرآیندی تاریخی و جامعه شناختی است که ایرانی بودن را به امری شرمآور تبدیل کرده است.
نتیجه آن که، با وجود قدمت زیاد، مهمان پذیری چشمگیر، و تکثر و پویایی بیمانندِ این هویت، امروز ایرانی بودن یک امردغدغهزاست. امری تنشآفرین، پرسش برانگیز، و ابهامانگیز، که میتواند به بدبینی دیگران، جلب توجهشان، و حتی رفتار توهینآمیزشان منتهی شود. ایرانی ماندن، در شرایطی که ایرانی بودن چنین وضعی دارد، دشوار است.
۳. آنگاه که ایرانی بودن مسئلهزا، و ایرانی ماندن دشوار شود، امکانِ “ایرانی شدن” پیش میآید. ایرانی شدن به معنای بازتعریف بنیادین چیزی است که هویت تاریخی و ملی ما را تشکیل میدهد. هویتی که در حالت عادی در زمینهی پایدار و تثبیت شدهی ایرانی بودن، مجالی برای طرح پرسش در موردش نیست، و در بافتِ تعصبآمیز ایرانی ماندن، چارهای جز پیروی از تمام بخشها و عناصرش وجود ندارد.
در زمانی که مردمانی بیشتر و بیشتر، به این که فلان پدربزرگ یا مادربزرگشان روس یا اروپایی بوده تفاخر میکنند، و با تردیدی کمتر و کمتر از ادعای ایرانی ماندن دست میکشند، این امکان فراهم میشود که چند گامی از خویشتن دورتر بایستیم، و بار دیگر بخشهای هویت خود را زیر و زبر کنیم. بختی که در این آشوب برای ما فراهم شده است، همان بلنداختریِ ناخواسته ایست که به تمام زادگانِ شرایطِ آشفته اهدا میشود. امکانِ محتمل و بزرگِ خرد شدن در زیر بار عار و شرم، که با حاشیهای از بختِ بازتعریف کردنِ خویشتن همچون چیزی فرازین و برتر، درآمیخته است. همچون هموارهی تاریخ، اکثریتی رام و مطیع و تنبل که در این میانهی فربه و دست یافتنی اقامت میکنند، و در زیر وزن آشوب و شرم و عار هویتی که ابهام و آلودگی سنگینش کرده، فرسوده میشوند. تا که شاید آن اندکی از رندان که حاشیه نشینی پیشه کردهاند، در آفرینش هویتی نو و بازتعریف خویشتن کامیاب شوند. این شاهکار تنها در آن هنگام به فرجام میرسد که بر بنیادی به استواری هزارههایی که پشت سر ماست، تکیه کرده باشد. تنها در این هنگام است که امکانِ بهتر زیستن برای نسلهای بعدیِ ساکنان ایران زمین فراهم میآید.
از این رو، امروز، مسئلهی ما ایرانی شدن است. آن ایرانی بودنی که ما میشناختیم، به گذشتهها تعلق داشته و همراهِ آن مرده است. ایرانی ماندنی که آرزوی بسیاری از ماست، به خاطر دگرگون شدن شرایط اجتماعی و تاریخی ما ناممکن شده است. مردمانی که به دروغ گفتن و ریا ورزیدن و هراس و پستی خو کردهاند، چگونه میتوانند سرافرازی اجدادخویش را به همان شکل تجربه کنند؟ و آنان که تن به ضرورتهایی فراتر از خواست خویش دادهاند، چگونه میتوانند بار دیگر این تن را در جایگاهی ارجمند تصور نمایند؟ جامعهای که انقلاب کرده، جنگی ویرانگر را پشت سر گذاشته، از نظر اقتصادی ورشکسته شده، نخبگانش را در امواجی پیاپی از مهاجرت از دست داده، و منابع طبیعی غنی خویش را به شکلی فاجعه بار نابود کرده، با چه دستمایهای میتواند از ماندنِ در وضعیتی خوشایند، اما سپری شده سخن بگوید؟
واقعیت آن است که تفاخر به گذشتگان در این روزها سودی برایمان ندارد. آن سبو بشکست و آن پیمانه ریخت و مردمانی که تاریخ را با کردارهای بزرگ خویش آفریدند، به تاریخ پیوستند. امروز ماییم و آنچه که هستیم، و نه چیزی بیشتر. اما با این بخت که دربارهی خویش قاطعانه و بیرحمانه و راستبینانه داوری کنیم، تا که شاید از آنچه ناخوش میداریم پاک شویم و آنچه را آرزومندش هستیم، به دست آوریم، و آن هویتی است نو، یعنی ایرانی شدن.
۴. اما چرا ایرانی شدن؟ در این روزگاری که همگان از دهکدهی کوچک جهانی حرف میزنند، در این موقعیتی که فضای روشنفکریِ طبق معمول پنجاه سال عقب ماندهی کشورمان هنوز با کلماتی مانند سوسیالیسم انترناسیونال و جهان وطنی دلخوش است، و در موقعیتی که غربیان تقریبا همه را متقاعد کردهاند که باید دیر یا زود به همراه پپسی و مک دونالد، از پرچم و هویتشان هم تغذیه کنیم، چرا به خودمان زحمت بدهیم؟ مگر در ماهواره و فیلم و شوها کم دیدهایم که “اینطوری بیشتر خوش میگذرد؟” مگر جوانانمان برای کمی تفریح به ترکیه و دوبی نمیروند؟ و مگر وقتی بر میگردند از آرامش و شادمانی حاکم بر آن کشورها تعریف نمیکنند؟ چرا به این سرنوشتِ به ظاهر محتوم تن در ندهیم؟ مگر نه این که حالا حالاها نفتی هست و چندتایی درختِ قابل انداختن و جانورِ قابل شکار کردن و منابعی قابل واگذاری؟ برای نسلهای بعد هم که خدا بزرگ است!
میخواهم چند دلیل بیاورم، بر ترجیحِ راهِ دشوارِ ایرانی شدن، بر سایر راهها.
ایرانی شدن برای ما یک ضرورت است. چون ما شهروندان خوبی برای دهکدهی کوچک جهانی نخواهیم شد. ما به این زودیها نخواهیم توانست خاطرهی شهرِ کهنسال و زیبایی که اجدادمان در آن سکونت داشتند را از یاد ببریم، و از این رو به این سادگیها به دهکدهنشین شدن خو نخواهیم گرفت. به ایرانیانِ گریخته به فراسوی مرزهایمان گوش بدهید، تا بشنوید که پس از تعریف کردن از آزادی و نظم و ترتیب و خوبی و خوشیِ زندگی در فرنگ، دیر یا زود، از بیمایگی و سطحی بودنِ همه چیز میگویند. ایرانی شدن برای ما یک ضرورت است، چون چیز دیگر شدن برایمان کم است، و بیشترِ ما هنوز آنقدر بدبخت و ناتوان نشدهایم که این حقیقت را از یاد ببریم.
ایرانی شدن برای ما یک ضرورت است، چون ما در نهایت بخت چندانی برای عضویتی تکه پاره در یک نظم نوین جهانی نداریم. نظم نوین جهانی، از پدیدار آمدنِ قطبهای قدرتی که بتوانند مانند چین به تهدیدی اقتصادی و فرهنگی تبدیل شود، جلوگیری میکند و چه بسا که اگر چین هم در اوج جنگ سرد رستاخیز خونین و نابخردانهاش را تجربه نکرده بود، به چندین کشورِ تکه پاره تبدیل میشد.
سادهترین راه برای جذب ما در آن دهکدهی کوچک، آن است که ادعا کنیم اصل و تباری “دهکدهای” داریم. راهِ میان بر در این مسیر، انکار هویت ملی خویش است، و چسبیدن به هویتی قومی که همهی ایرانیان شکلی از آن را دارند. ما به عنوان فارس و عرب و بلوچ و کرد و آذری و لُر و لک و مازن و گیل و ارمن و گرج و تاجیک و افغان و عراقی و ترکمن- و در چند سال اخیر قطری و کویتی و دُبیای! و اماراتی- میتوانیم به سادگی در پیکرهی نظم جهانی حل شویم. چنان که اسلواکها و چکها و مولداویها و اوکراینیها چنین شدند. اما اینها همه شهروندانی درجهی دوم، و از پشت کوه آمدههایی فقیر و ناچیز در زمینهی بازی غولهایی تازه به دوران رسیده هستند. غولهایی که اتفاقا هویت قومی نوساختهی خویش را با مهارت در هویت ملی کلانی ادغام کردهاند. آمریکایی که چینیتبارها، اسپانیاییتبارها، ایرانیتبارها، و سایر مردم خویش را که نه تنها هویت قومی، که هویت ملی و فرهنگی متفاوتی هم دارند،- در یک ملیتِ نوپا متحد کرده است، بازیگر اصلی خواهد ماند، و چین و هندی که دارند همین کار را یاد میگیرند، چرا که همچون ما از سابقهی تاریخی درخشان و بنابراین بختی بلند برای پیروزی در این میدان برخوردارند. در این میان البته شکست خوردگان هم هستند، مانند روسیهای که کوشید همین بازی را با قواعدی نادرست بازی کند و ناکام ماند، و ما کردها، آذریها، عربها، بلوچها، و فارسها در این میان نقشی نخواهیم داشت. چرا که جز برادههایی از هویت را در اختیار نداریم.
ایرانی شدن برای ما یک ضرورت است، چرا که بنا به تجربهی تاریخی نشان داده شده که مردمِ ساکن ایران زمین، دیر یا زود به شکلی از وحدت ملی دست خواهند یافت، و اگر ما بنیان گذارانِ این نظم نو نباشیم، آیندگانی ناتوانتر و هویت زدودهتر از ما به این کار سترگ دست خواهند یازید و دیرتر و کمتر و بدتر در نهایت به چیزی شبیه به هویتی فراگیر دست خواهند یافت. قلمروی جغرافیایی، بوم شناختی، و فرهنگی به نام ایران زمین وجود دارد که فلات ایران و حاشیهی کوهستانی و جلگهای اطرافش را در بر میگیرد. این قلمرو هر از چندگاهی زیر فشار نیروهای بیرونی – معمولا هجوم اقوام کوچگردِ همسایه و به تازگی فرهنگ نیرومندِ مدرن،- به کشورهایی کوچکتر تجزیه میشود. مردمِ این قلمرو، از نظر فرهنگی و اقتصادی به هم وابستهاند، و بنابراین دیر یا زود، بار دیگر اقتدارِ پیوستن به یکدیگر را به تفاخرِ پوکِ تنها زیستن ترجیح میدهند. تجربهی تاریخی نشان داده که این نظم نو هرچه زودتر رخ دهد، و بیشتر در خاطرهی نظمهای موفقِ پیشین ریشه داشته باشد، کامیابتر است. از این رو، ایرانی شدن یک ضرورت است.
در عین حال، ایرانی شدن امری خواستنی است. چرا که خزانهای بسیار غنی برای برساختنِ هویتی نیرومند در این قلمرو فرو خفته است. ایرانی شدن امری خواستنی است، چون بیش از صد میلیون انسان، بیشترشان جوان و آبدیده در زمینهی آشوب و زمانهی ناامنی، هستند که راه و رسمِ درآویختن با خطر را میدانند و عمیقتر از خو گرفتگان به امنیتِ هنجارها، به پرسشهایی غایی اندیشیدهاند. ایرانی شدن امری خواستنی است، چرا که شماری بسیار بسیار زیاد از مردمانِ نامدار و تاثیر گذارِ تاریخ، خود را ایرانی میدانستهاند، و اقتدار و نیروی هر هویت، در گروی شمار و کیفیت چهرههای درخشانی است که بدان منسوب هستند. از این روست تلاش جانانه و تا حدودی مضحک دولت ترکیه، تا مولانا جلال الدین “بلخی” و “نوروز” را– و گویا زرتشت را هم!- ترکتبار تلقی کند، و کوشش بیشتر مضحک تا جانانهی شهرهای حاشیهی خلیج فارس، تا ابوریحان بیرونی و ابن سینا را “قطری” بدانند!
ما بدون نیاز به کوششهایی سرگرم کننده از این دست، میتوانیم به زنجیرهای بسیار درازپا از دانشمندان، جهانگشایان، پیامبران، فیلسوفان، شاعران، هنرمندان، قهرمانان و پهلوانان تکیه کنیم که به راستی خود را ایرانی میدانستهاند. کسانی که برای بقا و دوامِ همین ایران و فرهنگش سخت کوشیدند، و به همین دلیل نامدار شدند.
ایرانی شدن به این ترتیب، برای ما امری ضروری، ممکن، و مطلوب است.
۵. هویتهای سترگ در شرایطی زاده میشوند که ضرورتی ایجاب کند. «من»های نیرومندِ نوظهور، در شکاف تنشها و زیر بارِ تازیانهی حوادث میبالند و رشد میکنند، و ما امروز در چنین موقعیتی هستیم. همچون همیشهی تاریخ، هویت ایرانی یک جبرِ نژادی و زبانی و جغرافیایی، یا یک عارضهی تاریخی گریزناپذیر نیست. هویت ایرانی بدان دلیل چنین مهمان پذیر و پویا و سرسخت و دیرپا و تنومند است، که در طول حیات پر فراز و نشیبش همواره یک انتخاب – و نه یک اجبار- بوده است. امروز، ما این بخت را داریم تا شکلی جدید از هویت ایرانی را تعریف کنیم، و به همراه آن، شکلی نو از «من بودن» و «من شدن» را. هویت ایرانی از آن رو انتخابی شایسته است، که راه را بر بازتعریف بنیادینِ مفهوم سوژه میگشاید، و زایش پیکربندی تازهای از سوژه را ممکن میسازد. در زمانهای که سوژهی مدرن – با تمام غرورهای مصیبتبار و خردورزیهای ستودنیاش- به امری بیمایه و سطحی و مصرفزده تبدیل شده است، شکلی از من، در این آشوب چشم به راهِ زاده شدن است، و این شاید در این برش از تاریخ، هدیهای باشد که فرهنگ ایرانی میتواند به سایر تمدنها بدهد.
اکنون، چارچوبی نظری باید، تا این منِ نوظهور را صورتبندی کند، و راهبردی عملیاتی تا زاده شدنش را ممکن سازد. همتی شاید که دگردیسی یافتن به این منهای برتر را بخواهیم و بجوییم، و جسارتی که ابرانسان شدن را آماج کنیم، تا شاید از آنچه پستتر از انسان است برهیم. شرم و عار، موهبتی هستند، اگر جبرانشان به فراتر رفتن از خویشتن و خطر کردن در عرصههایی بارآور منتهی شود. اینک این ما و این بخت ما و این دستمایهی غنی و سرشار ما، و این همت و توانِ ما، و فرشگردی که زاییده نمیشود، مگر در ما، و ما، اگر که به راستی «من»ای نو پدیدار شود، که شایستگی آن را داشته باشد تا بگوید «ما، ایرانیها».