یاد باد آن که نگارم چو کله بشکستی
مسعود بُربُر
کلاه در ادبیات فارسی اغلب در قالب استعاره و به معانی گوناگون به کار رفته و با در نظر داشتن این معانی گوناگون میتوان گفت از پرکاربردترین واژگان ویژه در شعر پارسی است. نگارنده تنها با جستجویی ابتدایی در گزیدهای از نظم فارسی، از آغاز تا دوران مشروطه به ۵۶۰ شعر که در آن کلاه با معانی استعاری گوناگون به کار رفته، دست یافته است. در این میان و پیش از شاهنامه نام برد که کمتر داستانی از آن بیکاربرد کلاه به استعاره از سروری و پادشاهی و بزرگی میتوان یافت و این جدای از اشارههای فردوسی به خود کلاه در معنای خود است. بر اساس جستجوها، شاهنامه نخستین شعر دری است که چگونگی آغاز کاربرد کلاه به عنوان تاج و نماد سروری را توضیح میدهد: زمانی که ضحاک بیدادگر سران کشور را فرامیخواند تا به دادگری او گواهی دهند، کاوه آهنگر چرمی را که آهنگران هنگام پتک کوبیدن روی پا میبندند بر سر نیزه میکند و نیزه به دست و خروشان به اعتراض به ضحاک و هواخواهی فریدون زبان باز میکند و هواخواهان فریدون زیر این درفش کاویانی گرد هم میآیند. فریدون همان پوستپاره را به گوهران درخشان و دیبای روم و آویزهایی سرخ و زرد و بنفش میآراید و زمینه و بوم آن را زراندود میکند و بر سر مینهد و از آن پس هر که قدرت را در دست میگرفت، به شاهی کلاه بر سر مینهاد: چو آن پوست بر نیزه بر دید کی به نیکی یکی اختر افکند پی بیاراست آن را به دیبای روم ز گوهر بر و پیکر از زر بوم بزد بر سر خویش چون گرد ماه یکی فال فرخ پی افکند شاه فرو هشت ازو سرخ و زرد و بنفش همی خواندش کاویانی درفش از آن پس هر آنکس که بگرفت گاه به شاهی به سر برنهادی کلاه بران بیبها چرم آهنگران برآویختی نو به نو گوهران ز دیبای پرمایه و پرنیان برآن گونه شد اختر کاویان که اندر شب تیره خورشید بود جهان را ازو دل پرامید بود این کلاه بر سر نهادن از همان زمان، کنایه از پادشاهی و فرمانفرمایی نیز ماندنی شد چنانچه در سخن خواجه شیراز نیز آمده: نه هر که طرف کله کج نهاد و تند نشست کلاهداری و آیین سروری داند که کلاهداری نشان از نیک فرمانفرمایی دانستن است و طرف کله کج نهادن را برخی به کلاه شکستن مهریان نیز نسبت دادهاند. از آن رو که آیین دیرین ایرانیان بوده و بویژه فریدون جنیدی، ارتباط گسترده آیینمهر با داستان فریدون را مفصل بررسی کرده است. بسیاری معانی استعاری و کنایی دیگر کلاه در فارسی را نیز شاید از همین معنی آغازین بتوان دریافت. مثلا شاید آن که از فرط شادی کلاه بر میاندازد گویا بزرگی و همه چیز خود را به هیچ انگاشته در مقابل لحظهای حضور معشوق: حبابوار براندازم از نشاط کلاه اگر ز روی تو عکسی به جام ما افتد یا در جای دیگر آورده است: حباب را چو فتد باد نخوت اندر سر کلاهداریش اندر سر شراب رود عبید رند زاکانی نیز گوید: قدح از دست در بستان فکندم/ کلاه از عیش بر ایوان فکندم و شیخ عطار نیز: دل پیش رخت به جان کمر بسته/ جان پیش لبت کلاه افکنده با در نظر داشتن همین معنای بزرگی برای کلاه است که اصطلاحاتی دیگر را نیز میتوان دریافت، مثلا از آنجا که کلاه را برای بزرگان دوزند، کلاهدوزی کار هرکس نبوده و جایگاهی ویژه را میطلبیده است و این را در لیلی و مجنون سخنسرای گنجه از زاویهای دیگر نیز میتوان یافت: پالان گریی به غایت خود/ بهتر ز کلاهدوزی بد کلاه اگرچه سروری است، اما سر عزیزتر است و از این روست که کلاه را به معنای بزرگی ظاهری و در اصل بیارزش نیز آوردهاند و کم کم از آن معنای ریا مستفاد شده است. در معنای نخستین یعنی عزیزتر بودن سر خواجه شیراز میفرماید: شکوه تاج سلطانی که بیم جان در او درج است کلاهی دلکش است اما به ترک سر نمیارزد از سخن سخنسرای گنجه نیز به نحوی دیگر این را میتوان دریافت: نان خورد ز خون خویش میدار سر نیست کلاه پیش میدار در دروغین و ظاهری بودن کلاه از حکیم سنایی سخن بیاوریم که میفرماید: تا کی کمر و کلاه و موزه/ تا کی سفر و نشاط صحرا امروز زمانه خوش گذاریم/ بدرود کنیم دی و فردا یا از ملکالشعرای بهار: در شهربند مهر و وفا دلبری نماند/ زیر کلاه عشق و حقیقت سری نماند و در بیارزش بودن این کلاه از سیف فرغانی نیز سخنی توان آورد: عاشق تو نزد خلق جای نجوید/ مرده بیسر غم کلاه ندارد یا از استاد سخن سعدی: ره طالبان مردان، کرم است و لطف و احسان/ تو خود از نشان مردی، مگر این کلاه داری و باز از و: بسم از قبول عامی و صلاح نیک نامی/ چو به ترک سر بگفتم چه غم از کلاه دارم با این همه نمیتوان از کلاه در ادبیات فارسی سخن گفت و از معنای عاشقانه آن که از روزگار مهریان به یادگار مانده، سخن نراند. از خورشید در بسیاری از اشعار فارسی با کلاه آسمان یاد شده (آنچنان که اوحدی گوید: از فرق آسمان برباید کلاه مهر/ دستی که در میان تو روزی کمر شود) و کلاه شکستن که به روشنی یادآور کلاه شکسته میتراست نماد زیبایی، ناز و برتری معشوق و سروری است. از وحشی: که جان برد اگر آن مست سرگران به درآید/ کلاه کج نهد از ناز و بر سر گذر آید از فروغی رازآشنا: بتان کج کله آنجا که در میان آیند/ تو در میان بت کج کلاه من باشی بدون شرح از خاقانی: تاطرف کلاه برشکستی/ قدر کله قمر شکستی و باز چندی سخن از خواجه شیراز که گویا خود به راز کلاه شکسته معشوق آگاه بوده و هربار از آن کاربستی نیکوتر و زیباتر برساخته است: یغمای عقل و دین را بیرون خرام سرمست/ در سر کلاه بشکن در بر قبا بگردان به باد ده سر و دستار عالمی یعنی/ کلاه گوشه به آیین سروری بشکن گوشهگیران انتظار جلوه خوش میکنند/ برشکن طرف کلاه و برقع از رخ برفکن و شیرینتر از همه آن غزل که خطیش بر بالای این مقال آمده است.