بنیادهای اساطيری و حماسی داستان ديوان مازندران در شاهنامه
بنیادهای اساطيری و حماسی داستان ديوان مازندران در شاهنامه
دكتر آرش اكبری مفاخر
چکیده
اين مقاله به شناسايی بنيادهای اساطيری و حماسی داستان ديوان مازندران در شاهنامه با توجه به پيشينهی آنها در متون اوستايی، پهلوی، سغدی و ... میپردازد. نخستين سرچشمههای اساطيری و حماسی ديوان مازندران در متون اوستايی و پهلوی است. در اين متون ديوان مازندران در دو ساختار مينوی و انسانگونه ظاهر شده و در برابر اهورامزدا، ايزدان و انسانها قرارمیگيرند. اما داستان مستقلی در كتاب نهم دينكرد آمده كه چارچوب حماسی داستان ديوان مازندران را به وجود آورده است. در اين داستان ديوان مازندران انسانهايی غولپيكراند كه در برابر فريدون قرارمیگيرند و اين روايت به گزارش نخست كوشنامه منتقل میشود. انسانهای غولپيكر در گزارش دينكرد و كوشنامه با گذر از داستانهای نريمان و ديوان مغرب، سام و نرهديوان مازندران و رستمنامهی سغدی دارای گوهر اهريمنی شده و به ديوانی از تبار اهريمن با نيروهای جادويی و كردارهای فرابشری دگرگون میشوند. در پايان داستان ديوان مازندران پس از اسطورهزدايی به گزارش دوم كوشنامه انتقال میيابد.
كليدواژه
ديو، مازندران، ديو سپيد، رستم، كاوس.
ديوان مازندران (مَزَنی، مازنی، مازندر)1را در متون اوستايی و به پيرو آن در متون پهلوی میتوان به دو دستهی ديوان مينوی و انسانگونه تقسيم کرد:
1) ديوان مينوی
در يسنا (27. 1) از ديوان مازندر همراه اهريمن و ديو خشم نام برده شده که از اهورامزدا شکست میخورند. سروش بزرگترين دشمن ديوان مازندر است. او روز و شب با آنها مبارزه میکند و ديوان از ترس او به تاريکی روی مینهند (يسنا: 57. 17، 32؛ يشت: 11. 12- 13). در اين نمونهها ديوان مازندر در کنار اهريمن و ديو خشم جای میگيرند. آنها موجوداتی مينوی و از ياوران اهريمن بهشمار میروند و سرنوشتی همانند او دارند.
در ونديداد برای مبارزه با ديوان مازندر که در کنار اهريمن، خشم و دروج از آنها ياد شده، از خواندن گاهان و نيايشهای دينی استفاده میشود (9. 13؛ 10. 16). پرندهی اشوزوشت (ašô-zušta) نيز با ناخنهای چيدهی نيايششده، ديوان مازندر را از سر راه برمیدارد (17. 9- 10).
در بندهشن (5.2) آشکارا از ديوان مازندر با عنوان روانهای ديوی (dēwīg waxš) نام برده شده که همسان با ديگر اهريمنان مينوی مانند ديوان، دروجان و جادوان در برابر روانهای ايزدی (yazadīg waxš) قرار میگيرند. در آغاز آفرينش اين ديوان مينوی با غرش سهمگين خود اهريمن را در تاختن به گيتی و نبرد با کيومرث ياری میکنند (4.32). سروش هرشب سه بار به مردم سرمیزند تا آنان را از آسيب ديوان مازندران نگاه دارد. اين ديوان پس از ناکامی و شکست خوردن از سروش به تاريکی میگريزند (26.52).
2) ديوان انسانگونه
در گذر از يسنا به يشتها ساختار ديوان از حالت مينو به گيتی میرسد. در اين ساختار، ديوان به جای قرارگرفتن در برابر ايزدان و ابزارهای مينوی همانند نيايش و... در برابر انسانها قرارمیگيرند. ساختار حماسی نبرد در يشتها مقدماتی فراهم ساخته تا ديوان مازندر نيز از حالت مينو به گيتی برسند، هستی بيابند و به عنوان انسانهای غولپيکر با ويژگیهايی متفاوت از انسانها و به نام ديو شناخته شوند. به عنوان نمونه هوشنگ با نيايشها و پيشکشهای خود از سه ايزد آناهيتا، اندروای و اَرت میخواهد که او را در از ميان برداشتن دوسوم ديوان مازندر ياری رسانند و اين ايزدان او را کامياب میکنند (يشت: 5. 22؛ 15. 8؛ 17. 25). هوشنگ به ياری فرّه، دوسوم از ديوان مازندر را میکشد و فروهر او به دليل پايداری در برابر ديوان برای مزديسنان درخور ستايش میگردد (يشت: 19. 26؛ 13. 137).
اين تفکر حماسی که ديوان مينوی را به ديوانی انسانگونه دگرگون میکند، در متون پهلوی نيز گسترش میيابد. در تبارشناسی انسانها در بندهشن ايرانيان فرزندان هوشنگ، مازندرانیها فـرزنـدان بـرادر هـوشنـگ و تازيان فرزندان برادر ديگر او، تاز، بهشمار میروند (Bundahišn: 14.34).
در مينوی خرد (26. 20، 40) نيز به نبرد هوشنگ با ديوان مازندر اشاره شده است. همچنين داستان مستقلی دربارة نبرد فريدون با مازندرانیها در کتاب نهم دينکرد آمده که به عنوان سرچشمهی بنيادی داستان ديوان مازندران در شاهنامه مورد بررسی قرار میگيرد2:
گزارش دينکــرد
در متون پهلوی اندک اشارههايی به ديوان مازندران شده که ادامهی همان تفکرِ موجود در متـون اوستايی است؛ يعنـی آنها موجوداتی مينوی هستند که سروش آنها را میزند و نابود میکند يا موجوداتی انسانگونهاند که دوسوم آنها توسط پادشاهانی همچون هوشنگ، تهمورث و جمشيد از بين میروند.
در کتاب نهم دينکرد، بخش بيستويكم (Madan, 1911: 812.19-815.2؛ تفضلی، 1344: 81- 87؛ مزداپور، 1376: 636- 645)3، داستان مستقلی دربارهی مازندرانیها و فريدون وجود دارد که میتوان آن را بنياد حماسی داستان ديوان مازندران در شاهنامه بهشمار آورد. بنابر اين داستان پس از آنکه فـريدون پادشاهی ايران را از ضحاک میستاند و او را در دماوندکوه به بند میکشد، مازندرانیها از نبود ضحاک بهره برده و به کشور خونيرس (= ايران) میتازند. آنها در خونيرس اقامت گزيده و با حملههای پياپی فريدون را از آنجا بيرون میرانند. مازندرانیها موجوداتی شگفتانگيز با پيکری بزرگ هستند که دريای فراخکرت تا ميان ران يا ناف و در گودترين جایها تا دهانشان میرسد (Dēnkard: 9.21.18).
با توجه به اين بخش آشکار میگردد که مازندرانیها انسانهايی هستند که در يکی از سرزمينهای همسايهی ايران زندگی میکنند و خوی تاختن به ديگر سرزمينها بهويژه ايران را دارند. آنگونه که از گزارش اوستا، متون پهلوی، فارسی و عربی4پيداست، مازندرانیها در زمان کيومرث، هوشنگ و تهمورث نيز به اين سرزمين میتازند، اما دوسوم آنها در مبارزه با اين پادشاهان نابود میشوند تا اينکه جمشيد آنان را بهطور کامل شکست میدهد. پس از آن در زمان ضحاک مازندرانیها هيچگاه جرات نمیيابند به ايران، مرکز پادشاهی او، حمله کنند.
نکتهی مهم ديگر در آغاز اين داستان، دگرگونی اين مهاجمان به موجوداتی غولپيکر است که باعث تمايز پيکر آنها از پيکر انسانی میشود. به هر روی مازندرانیها موجوداتی انسانگونه هستند که به کشور ايران تجاوز میکنند.
هجوم مازندرانیها هجومی وحشيانه است. هنگامی که آنها به ايران میرسند، فريدون را از ايران بيرون رانده، پادشاهی را در دست میگيرند و مردم را بسيار میآزارند. مردم به فريدون شکايت برده و میگويند: ضحاک را که پادشاه خوبی برای کشورداری بود، از ميان برداشتی. او ترس را از ما دور کرده بود و کشور را در برابر هجوم مردم مازندران میپاييد. ضحاک در برابر آنها فرمانروای خوبی بود.
در اين بند به خوبی نمايان است که مازندرانیها انسان و مردم خطاب میشوند نه ديو، حتی در شکايت مردم آمده که آنها يکديگر را به نام میخوانند و ما گمان میکنيم که آنها انسان هستند (Dēnkard: 9.21.19-20). همچنين بيانگر اين نکته است که مازندرانیها به مراتب خونريزتر از ضحاک هستند؛ زيرا مردم در برابر آنها به پادشاهی بد ضحاک خشنوداند. نکتـهی ديگـر اينکه تهاجـم و تاختـن سرشت مازندرانیهاست و تنها راه از بينبردن آنها فرمانروايیِ پادشاهی است که اهريمنیتر و بدتر از آنها باشد.
پس از چيرگی اهريمن بر جمشيد و ناتوان کردن خرد او، فرّهی ايزدی از جمشيد میگريزد و در پی آن ضحاک پادشاه ايران میشود. حال اين پرسش مطرح میشود که آيا چيرگی مازندرانیها بر ايران نيز در اثر گريختن فرّه از فريدون است؟
در انديشهی ايرانی همواره يکی از دلايل اصلی چيرگی انيرانی بر ايران، گريختن فرّه از پادشاه است؛ بنابراين بیگمان تسلط مازندرانیها نيز نشانی از گريختن فرّهی فريدونی دارد و پادشاهی دوبارهی او بر ايرانزمين نشان بازگشت فرّه به اوست. در مينوی خرد (7. 26) به اين نکته اشاره شده که فريدون، جمشيد و کاوس بیمرگ آفريده شده بودند، اما اهريمن با گريزاندن فرّه، آنان را دگرگون کرد يا اينکه آنان به دليل نپذيرفتن دين از اورمزد ميرا شدند (Dēnkard: 9.36).
در شاهنامه تصوير گريختن فرّه از فريدون بدون ذکر دليل بيان شده است: فريدون با تقسيم ناعادلانهی سرزمينها ميان فرزندانش زمينهی حضور اهريمن را فراهم کرده و باعث مرگ پسرانش میشود. پس از مرگ ايرج فرّهی ايزدی در پيکر نور از ديدگان فريدون میگريزد و چشمهای او تيـره و تـار میگردد. او درها را به روی خود میبندد و ديگر کسی را به حضورنمیپذيرد (1/ 124/ 560-564). اين امر در واقع اشارهای به جدايی فرّهی ايزدی از فريدون و نداشتن قدرت پادشاهی اوست. پس از بهدنيا آمدن منوچهر، فرّه دوباره در پيکر نور به چشمان فريدون بازمیگردد (1/126/587- 588)؛ بنابراين به نظر میرسد در پی گريختن فرّه از فريدون، مازندرانیها بر ايران چيره میشوند تا اينکه او با بهدست آوردن دوبارهی فرّه، بار ديگر پادشاه ايران شده و مازندرانیها را برای هميشه از ايران میراند.
پس از آنکه فريدون از خونيرس میگريزد، در دشت پيشانيکاس با مردم مازندران روبهرو میشود. در اين بخش، داستان وارد يک مرحلهی حماسی میشود. دو طرف شروع به رجزخوانی کرده و يکديگر را کوچک میشمارند. فريدون میگويد: من ضحاک را که دليرترين آفريدگان و پادشاه بزرگی بر ديوان و مردم بود، کشتم. اورمزدِ چيره از ميان آفريدگانِ خوب، مرا برای کشتن ضحاک و شکست دادن دشمن خويش بهنيکی آفريد. شما مردم مازندر میخواهيد به کشور من آسيب برسانيد؟
مازندرها فريدون را دستکم گرفته و با ريشخند به او میگويند: اين چنين است که تو میگويی، اما ما در اينجا مینشينيم و میمانيم و تو بلندبالای رشيد را که در ميان آفريدگان ديگر دارای چارپايان فراوان و نيروی مردانه هستی به اينجا راه نمیدهيم (Dēnkard: 9.21.21-22).
فـريدون همانگـونه که با افسـون سنگی را که برادرانش برای کشتن او از کوه به پايين میاندازند، با پاهای خود نگاه میدارد (ديباچهی شاهنامهی ابومنصوری: 80؛ شاهنامه: 1/ 73/ 284-292)، در برخورد با مردم مازندران نيز از نيروی جادويی خود بهره میبرد. او به بالاترين نقطه تاخته و از بينی خود دم بيرون میزند. با بيرون دادن دم از سوراخ راست بينی او تگرگ سرد زمستان، تيز و برنده فرومیريزد و از سوراخ چپ بينی او سنگهايی که به اندازهی يک خانه است. آنگاه مازندرانیها را به پای اسبِ گشن برمايون (= برادر فريدون) بسته و به بالا میراند. سپس آنان را به پيکر سنگ درآورده و ضربههای بیشماری بر آنان میزند. فريدون پيـروزگر دوسـوم مازندرانیها را نابود میسازد. يکسوم ديگر آسيبزده و بيچاره بر جای میمانند و پس از اين شکست هيچگاه به کشور ايران وارد نمیشوند (Dēnkard:9.21.22-24) تا روزگار زردشت که دو برادر مازندرانی برای آموختن دانش دينی به نزد فرشوشتر، پدر زن زردشت، میآيند (يشت¬: 19. 121؛ Dēnkard: 9.21.25).
در اين گزارش نيز بهروشنی نمايان است که مازندرانیها انسانهايی بزرگپيکر و نيرومنداند که به سرزمين ايران میتازند و از فريدون شکست خورده و بيرون رانده میشوند؛ بنابراين سخنی از ديو بودن آنها در ميان نيست. گزارش نبرد فريدون با مازندرانیها از دينکرد به کوشنامه راه میيابد که به بررسی آن پرداخته میشود:
گزارشهای کـوشنامه
در کوشنامه دو گزارش در دو برههی زمانی دربارهی مازندران وجود دارد:
- گزارش نخست به سرکشی مازندرانیها در زمان فريدون میپردازد که روايت ديگری از گزارش دينکرد دربارهی نبرد فريدون با مازندرانیهاست.
- گزارش دوم به هجوم مازندرانیها در زمان کیکاوس میپردازد. گويا اين گزارش پيرو گزارش شاهنامه است، اما با نگرشی متفاوت از شاهنامه و هماهنگ با دينکرد.
بين گزارش نخست و دوم کوشنامه فاصلهی زمانی بسيار زيادی وجود دارد، بهگونهای که شايد در دنيای اسطورهها نيز نتوان نمونهای برای آن پيدا کرد. گزارش نخست در روزگار فريدون روی میدهد. پس از اين ماجرا سخنی از پادشاهی منوچهر، نوذر، زو، گرشاسپ و کیقباد در ميان نيست تا اينکه از پادشاهی کیکاوس، پهلوانی رستم و گزارش دوم سخن به ميان میآيد. پس از داستان کوتاه کاوس و رستم دوباره داستان کوش ادامه میيابد. اگرچه گزارش دوم ظاهرا دنبالهی گزارش نخست است، اما به نظر میرسد ايرانشان تلاش کرده گزارش باقی مانده از دينکرد و گزارش شاهنامهی فردوسی را به يکديگر پيوند دهد. از آنجا که شيوهی او اسطورهزدايی است، بار اسطورهای ديوان مازندران شاهنامه را به روايتهای خردگرا و انسانی دگرگون کرده است.
بنابراين در متون ايرانی با دو گزارش بنيادی دربارهی داستان مازندران روبهرو هستيم:
1) روايت دينکرد و گزارش نخست کوشنامه که در آن مازندرانیها انسانهايی ستبر و نيرومند هستند.
2) روايت شاهنامه که در آن مازندرانیها ديو هستند و گزارش دوم کوشنامه که توسط ايـرانشان اسطـورهزدايی و با گزارش نخست هماهنگ شده و شخصيتهای ديوی آن به انسانهای واقعی با نامهای ديو سپيد، ارژنگ و... دگرگون شدهاند. اگرچه روايت فردوسی نيز میتواند با گذر از واسطههايی همچون نبرد نريمان با ديوان مغرب در بهمننامه، نبرد سام با ديوان مازندران در شاهنامه و نبرد رستم و ديوان در متن سغدی روايت ديگری از گزارش دينکرد باشد5.
در کوشنامه رابطهی منطقی ميان گزارش دوم با بخشهای پيشين و پسين وجود ندارد؛ زيرا پيش از اين گزارش، سخن دربارهی عاشق شدن کوش بر دختر خود، کشتن او، فراخواندن مردم به بتپرستی و دوران پادشاهی آرمانی کوش است و پس از اين گزارش، سخن از ادعای خدايی کوش بهميان میآيد؛ بنابراين با حذف داستان کیکاوس و مازندران روال داستان منطقیتر و استوارتر میشود؛ يعنی کوش در دوران پادشاهی آرمانی خود كه از درد و بيماری و پيـری نشانی نيست بر همهی گيتی فرمان میراند، به دستور و رايزن نيازی ندارد و همه فرمانبردار او میشوند تا اينکه آز بر او چيره میگردد و ادعای خدايی میکند.
با برداشتن گزارش دوم کوشنامه ترتيب داستان و ابيات اينگونه است:
زمــانه چنـان داد او را درنگ نهـاده جهـانی ورا زيـر چنـگ
بپــذرفته فـرمان او مرد و زن نه دانسـته دستور و نه رايـزن
نه اندر جهان کس که او را که زاد نه آن کـز که دارد سرشت و نـژاد
نه روزی تبی بر تنش بازخورد نه اندام او يافت يک روز درد
نه موی سرش بود باری سپيد گـرفته گـريبـانـش آز و اميـد
يکی روز بر تخت بنشست شاه چنين گفت کـای سروران سپاه
نخواهم که خواند مرا شـاه کس مـرا آفـريننده خواننـد و بس
جهان از من آمد بدين سان پدید سر از چنبر من که يارد کشيد
منـم، تا جهـان بود خواهد، خدای چو خواهم درآرم جهان را به پای
سر چرخ گردان نشست من است همه مرگ و روزی بهدست من است
(655. 9573- 9577 ؛662. 9678-9682)
اين قطعه با الگوی داستانی پادشاهی آرمانی جمشيد، فرمانروايی اهريمن بر او و ادعای خدايی جمشيد برابر است:
جهان سر بسر گشته او را رهی نشسـته جهــانـدار با فـرّهی
يکـايک به تخت مهی بنگـريد به گيتی جز از خويشتن را نديد
ز گيـتی سر شـاه يزدانشنـاس ز يزدان بپيـچيد و شد ناسپاس
گرانمـايگان را ز لشکر بخواند چه مايه سخن پيش ايشان براند
چنين گفت با سـالخورده مهـان که جز خويشـتن را ندانـم جهـان
هنر در جهـان از من آمد پديد چو من نامور تخت شاهی که ديد
جهان را به خوبی من آراستم چنـانست گيـتی کجا خواستـم
خور وخواب و آرامتان از منست همان پوشش و کامتان از منست
بزرگی و ديهـيم و شاهی مراست که گويد که جز من کسی پادشاست
(شاهنامه:1/ 44- 45/ 60- 68)
بنابراين داستان کاوس و مازندران در کوشنامه افزودهای ناهماهنگ بر متن است. اين داستان يا توسط خود ايرانشان در متن منظوم گنجانده شده يا آنچه را که در منابع مورد استفادهی او وجود داشته، به رسم امانت به شعر درآورده است.
گزارش نخست کوشنامه
در کوشنامه پس از آنکه فريدون ضحاک را در دماوند به بند میکشد، کوش پيلدندان، يکی از بازماندگان ضحاک، در چين ستمکاری نموده و ادعای خدايی میکند. فريدون قارن را با سپاهی بزرگ به جنگ کوش میفرستد. پس از روزها نبرد، قارن کوش را به جنگ تن به تن فرا میخواند. کوش از سر ناچاری میپذيرد و در اين نبرد شکست خورده و گرفتار میشود. قارن دست و پای او را بسته و نزد فريدون میفرستد. هنگامی که کوش را به ايران میآورند، فريدون دستور میدهد که همانند ضحاک با او رفتار کنند:
به پايـش يکی بنـد برساختنـد به سوی دمـاوند پـرداختنـد
ببستنـدش آنجـا به بنـد گـران بـر آيين ضحاک و آن ديگـران
(533. 7295- 7296)
پس از اين ماجرا مردم نيرومند مازندران با پيکرهای تنومند و خوی ويرانگری که به سياهان بجه و نوبی نامبرداراند و در آفريقا و جنوب مصر زندگی میکنند، به سرزمين باختر(مغرب) هجوم میآورند:
چنيـن تا نفيـر آمـد از باختـر که ويران شد آن بوم و بر سربهسر
سيـاهـان به تـاراج دادند پـاک برآمد به خورشيد از آن مرز خاک
(534. 7310- 7311)
مردم مغرب برای دادخواهی نزد فريدون میآيند. فريدون سپاهيانی را برای مبارزه با سياهان مازندران روانه میکند، اما سپاه او شکست خورده بازمیگردد. پس از آن فريدون بارها سپـاهيانی را به فرماندهی نريمان، گرشاسپ و قارن برای درهم شکستن سياهان مازندران میفرستد، اما پس از پيروزی ايرانيان و برقراری آرامشی کوتاه دوباره مازندرانیها به مغرب تاخته و ويرانگری میکنند.
برخلاف گزارش دينکرد که با اعتراض مردم نسبت به از ميان برداشتن ضحاک، خود فريدون وارد کارزار میشود، در کوشنامه کوش کارکرد فريدون را برعهده میگيرد؛ زيرا بزرگان به فريدون پيشنهاد میکنند که:
اگر چاره خواهی که آيد درست ستمـکاره مردی ببـايدت جست
به زهره دليـر و به تن زورمنـد نهـادش درست و نژادش بلنـد
يکی سهمگـن مـرد پرخاشـخر به چهـره ز هر ديوچهـری بتـر
(537. 7362- 7364)
فريدون قارن را به دماوندکوه میفرستد تا کوش پيلدندان را از بند رهانيده و با خود به دربار بياورد. کـوش از گناهان گذشته پوزش میخواهد. فريدون او را به جنگ مازندرانیها میفرستد و در وصف آنان میگويد:
که مازنـدرانی همه بدرگانـد به نيروی شيـر و به خوی سگاند
چو از راه داد و خـرد بنگری گـزنـده سگی به ز مـازنـدری
(543. 7488- 7489)
پس از سخنان فريدون، کوش در حضور موبد موبدان سوگند میخورد. او نوشتهای را امضا و گواهی میکند و پيمان میبندد که هميشه در خدمت فريدون باشد. سپاه کوش در روز فـروردين از ماه فروردين به راه میافتد. او آوارگان مغـرب را به سرزميـنهای خودشان بازمیفرستد و اندلس و کوه طارق را که تا آن زمان کسی نگشوده، به تصرف درمیآورد. هزاران هزار سپاهی از سياهان مازندران با آگاهی از آبادانی دوبارهی مغرب پويان و تازان به آنجا هجوم میبرند، همهجا را ويران کرده و موج خون به راه میاندازند. آنها از شگردهای ويژهی جنگی (يادآور نبرد ديوان با رستم در متن سغدی) بهره میبرند:
سيهچهـرگان صف کشيـدند پيش دليری نمودند و مردی ز خويش
پياده برهنه نه اسب و نه ساز به دست اندرش شـاخ چوبی دراز
عمودی که خوانی همی تو فرسب که از زخم او پست شد مرد و اسب
(574. 8033- 8035)
کوش از طارق به سوی مازندرانیها لشکر میکشد. او برای ترساندن آنها به سپاهيانش دستور میدهد به گونهای رفتار کنند که گويی مازندرانیها را میکشند، میپزند و میخورند. سياهان مازندرانی با اين تصور، شکست خورده و میگريزند. پس از فرار آنها کوش شهری استوار با دری آهنين در طرابلس میسازد و بنابر فرمان فريدون به پادشاهی مینشيند. پس از آن ديگر سياهان مازندران به ايران نمیتازند.
در دينکرد از پادشاهی ستمکار همچون کوش سخن به ميان نيامده، اما در شاهنامه در فرمانروايی اولاد بر مازندران نشانهای از پادشاهی کوش را میتوان ديد:
ز مـازندران مهتـران را بخـواند از اولاد چنـدی سخـنها براند
سپـرد آن زمان تخت شاهی بدوی وز آنجـا سوی پـارس بنـهاد روی
(2/ 62/ 850- 851)
در گزارش دينکرد و گزارش نخست کوشنامه، مازندرانیها انسانهايی غولپيکر، سياه و زشتروی هستند. در دینکرد فريدون با ابزار جادو با آنان مبارزه میکند و در کوشنامه آنها را بهوسيلهی فردی از تبار خودشان شکست میدهد. ويژگیهای غولپيکری، زشتی چهره و سياهی پوست اين انسانهای مهاجم سبب شده که آنها دارای گوهر اهريمنی شده و در شاهنامه به ديوانی از تبار اهريمن دگرگون شوند. اين افراد هستی ديوی شناخته شده و متمايز از انسان يافته و از شخصيتهايی حماسی به شخصيتهايی اسطورهای دگرگون میشوند.
بـرای شناخت اين دگـرگـونیها و چگونگی انتقال خويشکاری کوش و فريدون در کوشنامه و دينکرد به رستم در شاهنامه و نيز کردارشناسی ديوان مازندران، شناخت حلقههای پيوند دينکرد و کوشنامه با شاهنامه ضرورت دارد. اين حلقههای پيوند به ترتيب زمانی حضور پهلوانان مورد بررسی قرار میگيرد:
نريمان و ديوان مغرب (= مازندران) در بهمننامه
گزارش بهمننامه از نظر زمان و مکان نزديکترين گزارش به دينکرد است. اين گزارش از زبان نريمان بر روی تختگاه دخمهی او نوشته شده است. داستان در روزگار پادشاهی فريدون پس از به بند کشيده شدن ضحاک در کوه دماوند، در سرزمين مغرب (باختر) روی میدهد.
در اين گزارش محوريت نقش شاه به محوريت نقش پهلوان دگرگون میگردد؛ نريمان جايگـزين فريدون شده و خويشکاری فريدون حتی به بند کشيدن ضحاک به نريمان انتقال میيابد، اما نريمان به جای ابزارهای جادويی با جنگابزاری گرزمانند به جنگ ديوان میرود. در اين گـزارش ديوان گذشته از حضور گروهی حضور فردی نيز دارند و نشانههايی از شکلگيری شخصيت فردی ديوان در آن به چشم میخورد. اگرچه اشارهای به نشانههای ديوپيکری آنها نشده و نمیتوان ميان آنان و انسانها تفاوتی قايل شد، اما هريک از ديوان برای خود نامی دارند که با آن از يکديگر بازشناخته میشوند:
فريدون مرا داشت پشت و پناه بدان تا بشسـتم ز گيـتی گنـاه
ببسـتم فـرومـايه ضحـاک را کشـنده چنـان مرد بیباک را
به مغرب کجا ديو گشت انجمن به تنها بر ايشان زدم خويشتن
چو آمد برم ديوِ سوری به جنگ به يک زخم من کشته شد بیدرنگ
دگر ديوِ وشّـی به هنـگام کيـن به نيـرو زدی آسمـان بر زميـن
هم آورد او آتــش انـداخـتی ز هر گونهای خويشـتن ساختی
چنـان کشتـمش زار و بيچـارهوار که مـرده شد از آتـش کـارزار
هـزيمت شد آن لشکـر نـرّه ديو به فـرمان يـزدان گيهـان خديو
(427- 428. 7266- 7273)
سام و نرهديوان مازندران در شاهنامه
اين گزارش کوتاه در روزگار منوچهر، فرزند فريدون، رخ داده و سام جايگزين پدرش نريمان میشود. در واقع سنت داستانی از پدران به فرزندان میرسد. در اين گزارش مازندران جايگاه نرهديوان است؛ نرهديوانی همانند شيران جنگی که ابزار و نيروی پرواز دارند. آنها بسيار شجاع و دلاور و دوندهتر از اسبان تازی هستند:
برفـتم بدان شهـر ديـوان نر نه ديوان، چه شيران جنگی بپر
که از تـازی اسپـان تگـاورتـراند ز گــردان ايــران دلاورتـراند
(1/ 223/ 881- 882)
توصيفی که از ديوان مازندران در اين دو بيت آمده، میتواند چکيدهی گويايی از نبرد رستم با ديوان در رستمنامهی سغدی باشد.
رستمنامهی سغدی
در اين متـن حضـور رستم پيوند استواری ميان داستان ديـوان مازندران در شاهنامه، داستانهای سام و نرهديوان مازندران در شاهنامه، کوش و سياهان مازندران در کوشنامه و فـريـدون و مـازنـدرانیها در دينکرد برقرار میکند. در واقـع رستمنامهی سغدی میتوانـد پيشنمونهای از ساختار داستانی هفتخان رستم و نبرد او با ديوان مازندران باشد. در اينجا به بررسی تطبيقی رستمنامهی سغدی و هفتخان رستم در شاهنامه پرداخته میشود:
1) ميان رستم و ديوان نبردی رخ میدهد و ديوان از رستم شکست میخورند. بسياری از آنها در هنـگام فرار پايمال شده و میميرند. هزار تن از آنان نيز به داخل شهر گريخته و دروازهها را میبندند. رستم با نيکنامی بازمیگردد، به سبزهزاری نيکو میرود، زين از پشت اسب بـرداشته و او را در سبزهها رها میکنـد، خوردنی میخـورد و پس از سيـری بستری میگستراند و به خواب میرود (رستمنامهی سغدی: 1- 6). اين بخش يادآور خان نخست رستم است: رستم در راه خود به دشتی میرسد، گوری شکار میکند، آن را بريان کرده و میخورد، لگام از سر رخش برداشته و او را در سبزهزار رها میکند. سپس بستری فراهم میکند و به خواب فرومیرود.
2) ديوان انجمن بزرگی تشکيل داده، به شور مینشينند و به يکديگر میگويند: گريختن از يک سوارِ تنها بسيار زشت و شرمآور است. با او میجنگيم يا همه میميريم و نابود میشويم و يا کين خدايان خود را میستانيم (رستمنامهی سغدی: 5- 9). اين نکته بيانگر تاثير و نفوذ آيين زردشت در اين بخش از رستمنامهی سغدی است. به نظر میرسد نشانی از مبارزهی زردشت با خدايان باستانیِ مردمان ديوپرست (گاهان: 32: 1-2) و همچنين هجوم خشايارشا به ديوکدهها و ويران کردن آنها در سنگنوشتهی ديودان (4b.35-41) در اين بخش برجای مانده است6. گويا ديوان میخواهند کين خدايان خود را از رستم که همانند زردشت و خشايارشا با آنها رفتار کرده، بستانند.
3) ديوانی که از دست رستم جان بهدر بردهاند، با ساز و برگ سنگين و جنگابزارهای نيـرومند دروازهها را میگشـايند و به سـوی رستم هجوم میآورند. بسياری کمانگير و گردونهسوار، بسياری سوار بر خوک، روباه، سگ، مار و سوسمار، بسياری پياده يا همانند کـرکس و خفاش در حال پرواز و يا واژگونه؛ سر به پايين و پاها به بالا میروند (رستمنامهی سغدی: 12- 16). در اين بخش نشانههايی از شگردهای ويژهی جنگی و وارونهکاری ديوان به چشم میخورد.
4) ديوان میغرند و زمانی طولانی باران، برف، تگرگ و تندر برمیانگيزند (رستمنامهی سغدی: 16- 17). اين کردار ديوان بيانگر پيوند آنها با نيروهای جادويی است، بهگونهای که طبيعت را در اختيار خود درآورده و از آن به عنوان دام و دشمنی کشنده در برابر انسان بهره میبرند. در آغاز آفرينش نيز اهريمن پرمرگ، مار آبی و بدترين آفتها، زمستان سرد، را در سرزمين ايرانويچ میآفريند (ونديداد: 1. 3- 4). کردار اهريمنیِ آفريدن زمستان در رستمنامهی سغدی از اهريمن به ديوان و در حماسههای ملی از ديوان به جادوگران انتقال میيابد. اين جادوگران با برف، باران، تگرگ و سرما به جنگ ايرانيان میآيند. يکی از اين نمونهها جادوگری چينيان بر ضد گرشاسپ و سپاه او در گرشاسپنامه است. در اين نبرد پس از آنکه چينيان از ايرانيان شکست میخورند، به جادوگری روی میآورند و اسطورهی نخستين هجوم مار و سرما ديگرباره روی میدهد:
همان جادوان ساخت تا روز جنگ نمودنـد هرگونه افسون و رنگ
ز سـرما و آوای ديو و هژبـر ز مـار بپـر و اژدهـای در ابر
(418. 24-25)
همچنين جادوگری بازور در شاهنامه:
چو بازور بر کوه شد در زمان برآمـد يکی برف و باد دمـان
همه دشت نيـــزهگزاران ز کار فرومـاند از برف و از کـارزار
(3/ 127/ 355-356)
5) ديـوان از دهان خود آتش و دود رهـا ساخته و به جستوجـوی رستم دلاور رهسپـار میشوند. رخش تيزهوش رستم را از خواب بيدار میکند و او آمادهی نبرد با ديوان اژدهاکردار میشود (رستمنامهی سغدی: 18- 20).
اين بخش با آمدن اژدها در خان سوم هماهنگ است، اما با يک تفاوت بنيادی؛ در ونديداد، رستمنامهی سغدی و گرشاسپنامه حضور مار و اژدها با سرما و زمستان همراه است، اما در شاهنامه با گرما و بيابان. اين تفاوت نشانی از تاثير مکان بر دگرگونی اسطورههاست. در خان سـوم، اژدها سه بار به سراغ رستم میآيد. رخش به بالين رستم رفته و او را از خواب بيدار میکند. پس از آن رستم با ياری رخش به نبرد با اژدها پرداخته و او را از بين میبرد.
6) هنگامی که رستم سپاه انبوه ديوان را میبيند، همراه با رخش میگريزد تا آنها را به سوی جنگل بکشاند. ديوان با ديدن رستم، سرمست از پيروزی فرياد میکشند که «هرگز رهايش نکنيد، او را نبلعيد، بل چنانکه هست زنده بگيريد تا او را تنبيه دردناک و شکنجهای سخت نشان دهيم». آنها رستم را تا بيشهزار دنبال میکنند، اما رستم ناگهان بازمیگردد و به آنان حمله میبرد ( رستمنامهی سغدی: 22- 33).
نکتهی بنيادی در اين بخش يکی از کردارهای برجستهی ديوان؛ بلعيدن انسان است. ديوان در هجوم به رستم به يکديگر میگويند: «او را نبلعيد». اين جمله كه بيانگر توانايی ديوان در بلعيدن انسان است از اهريمن به آنها انتقال يافته است. در اساطير ايرانی اهريمن، تهمورث را میبلعد (دستنويس م. او29: 3. 7-33؛ روايات داراب هرمزديار: 1/ 311-315؛ Peršian Rivāyats: 297-298). در اساطير مانوی نيز ديوان به دوشيزهی روشنی هجوم برده و قصد بلعيدن او را دارند (زبور مانوی، مزامير بما: 223)، اما در هفتخان بلعيدن انسان توسط اهريمن و ديوان به بلعيدن نور دگرگون میشود.
ديوان مازندران در شاهنامه
داستـان ديوان مـازندران در شاهنامـه با الگوبرداری از آمدن ديو خشـم از دوزخ به نزد کیکاوس و گمراه کردن او آغاز میگردد (Dēnkard: 9. 21.4). البته در شاهنامه اين کردار ديو خشم توسط خود اهريمن و در پيکر يک رامشگر انجام میشود (2/ 4/ 18). از آنجا که ديو خشم از ديوان مينوی است و هستی ندارد (مينوی خرد: 26. 37)، در دنيای زمينی حماسه، کردار خود را به اهريمن هستیپيکر واگذار میکند. اين کردار اهريمنی در گذر از دنيای حماسه به کوشنامه (659. 9633-9634)، اسطورهزدايی شده و به شخصيتی انسانی؛ کوش پيلدندان واگذار میشود.
کاوس با شنيدن سخنان اهريمن، فريب خورده و تصميم میگيرد به مازندران بتازد. همهی بزرگان با کاوس مخالفت کرده و او را از اين کار بازمیدارند (شاهنامه: 2/ 6/ 50). آنان به اين نکته اشاره میکنند که جمشيد و فريدون هيچگاه به مازندران يورش نبرده و تنها در برابر هجوم مازندرانیها از سرزمين خود پاسبانی کردهاند (اين شيوه در دينکرد و کوشنامه نيز به روشنی آشکار است). علاوه بر اين مازندران خانهی ديوان و جادوگران است و آنها دارای نيروهای جادويی و جنگابزارهای پيشرفته هستند؛ بنابراين با نيرنگ و نيروی شمشير (شايد اشارهای به شيوهی مبارزهی فريدون و کوش با مازندرانیها باشد) نمیتوان آن را گشود، اما کاوس که فرّهی خود را برتر از فريدون، جم، منوچهر و کیقباد میداند به سرزمين مازندران میتازد. در متون ايرانی اين نخستين هجوم ايرانيان به سرزمين مازندران است.
کیکاوس به سوی مازندران به راه میافتد. او در کنار کوه اسپروز، جايگاه ديوان، سراپرده میزند. روز بعد فرماندهان و سپاهيان ايرانی به دستور او به مازندران يورش میبرند. آنان در نخستيـن هجوم خود بسياری از انسانهايی را که در مرز ايران و مازندران زندگی میکنند، میکشند. در اين بخش از ديو بودن ساکنان مازندران سخنی به ميان نيامدهاست. پس از يک هفته کشتن و سوختن، خبر هجوم کاوس به شاه مازندران میرسد. شاه مازندران انسانی است با نيروهای جادويی که توانايی پيکرگردانی دارد. او به دليل داشتن اين نيروها ديوان را زير فرمان خود درآورده است:
خبـر شـد بر شـاه مازنـــدران دلش گشت پر درد و سر شد گران
ز ديوان به پيش اندرون سنجه بود که جان و تنش زان سخن رنجه بود
(2/ 14/ 186-187)
سنجهديو و ديو سپيد دو تن از کارگزاران شاه مازندراناند. ديو سپيد با پيغام سنجه از حملهی ايرانيان آگاه شده و شبانه به مبارزه با کاوس و سپاه او میپردازد:
برآمد چو ابری سيـه با سپـاه7 جهان کرد چون روی زنگی سياه
چو دريای قارست گفتی جهان همـه روشنـــاييش گشتـه نهان
يکی خيمه زد بر سر از دود و قير سيه شد جهان چشم ها خير خير
(2/ 15/196-198)
در اين بخش ديو سپيد با سرشت اهريمنی و توان جادويی خود، جهان را با نيروهای تاريکی تيره و تار میکند و تاريکی همهجا را فرامیگيرد. او هنگام تاختن خيمهای از دود بر سر کاوس و سپاهيانش بهوجود میآورد. بازتاب کردار ديو سپيد، ربودن و بلعيدن نور از تن کاوس و ايرانيان است که سبب كوری چشمهای آنان میشود:
چو بگذشت شب روز نزديک شد جهانجوی را چشـم تاريک شد
ز لشکر دو بهره شده تيرهچشم سر نامــداران شده پر ز خشم
(2/ 15/ 199-200)
اين کردار ديو سپيد کرداری اهريمنی است؛ در آغاز آفرينش ايرانی، اهريمن با تمام نيروهای ديوی به مقابله با روشنی میپردازد. او به آسمان میآيد و تاريکیای را که با خود دارد به درون آسمـان میآورد. او آنگونه آسمان را با تاريکی میآميزد که ستارگان را نيز فرامیگيرد. پس از آن همانند ماری آسمان زير زمين را سوراخ کرده، به روی زمين میآيد و با آب و گياه و... به نبرد میپردازد (Bundahišn: 4.10؛ وزيدگیهای زادسپرم: 1. 32).
اهريمن پس از تاختن بر آفرينش به سراغ کيومرث میرود و با نيروهای تاريکی به او حمـله میکند. هنگامیکه کيومرث از خواب بيـدار میشود، جهان را چون شب تيره و تار میبيند (Bundahišn: 4.22-23؛ وزيدگیهای زادسپرم: 2. 11). تاريکی (سايه) همهجا را فـرامیگيـرد (Dēnkard: 9.32.10)8 و پيکر کيومرث در اثر ربودن نور توسط اهريمن، سياه میشود (Bundahišn: 7.12).
در آغاز آفرينش مانوی نيز اهريمن، شاهزادهی تاريکی، با نيروهای تاريکی به سرزمين روشنی میتازد، همهجا را تيره و تار میکند، نور انسان نخستين را میبلعد و با خود به دوزخ میبرد (زبور مانوی، مزامير بما: 223). اين کردار اهريمنی در شاهنامه به ديو سپيد میرسد، ديوِ زوش در بهمننامه يکی ديگر از ديوانی است که توانايی تيره و تار کردن چشم آدميان را دارد:
يکی برگراييــــدمش در نبرد به يک حمله ديدار من تيره کرد
(541. 9305)
ايـن کردار اهريمنیِ ديو سپيـد در گـذر از دنيای اسطوره و با فراهم شدن زمينههای اسطورهزدايی به ديومردمان میرسد. يکی از اين ديومردمان در گرشاسپنامه زنگی است که گرشاسپ در بيابان با آن روبهرو میشود. زنگی يک انسان است، اما همانند اهريمن و ديو سپيد، سياهرنگ است و پيکری ديوی دارد. او نيز اين توانايی اهريمنی را دارد که با بهره بردن از نيروهای تاريکی، خورشيد را تيره کرده و روز را به شب دگرگون کند:
دمان زنگیای ديد چون کوه قار که ابليـس ازو خواستی زينهـار
سيه کردی از چهره گيـتیفـروز شب آوردی از سايه9 مهمان روز
(233. 35-36)
اين کردار با گذر از اهريمن، ديوان و ديومردمان به جادوگران میرسد، مانند جادوی افراسياب در جنگ با قارن:
به رويش بران گونه اندر شدم که بـا ديدگـانش بـرابـر شـدم
يکی جادوی ساخت با من به جنگ که با چشم روشن نماند آب و رنگ
شب آمد جهان سربسر تيره گشت مرا بازو از کوفتن خيره گشت
(شاهنامه: 1/ 299/ 218-220)
در گزارش تاريخی گرديـزی (زيـنالاخبار: 9-10) از داستان مـازندران، مـازندرانیهـا کیکاوس و يارانش را گرفتـار کرده، در چـاهی زندانی میکنند و با جـادوگری چشـم کاوس را تيره میسازند. هنگامی که سپاه رستم برای نجات آنان به مازندران میروند و به پای قلعه میرسند، نگهبانان جادوگر قلعه با نيروی جادويی خود ابری به آسمان بلند میکنند که همهجا را تيره و تار میکند، شب از روز بازشناخته نمیشود و در اثر آن تمام اسيران کور میشوند. نمونهی ديگر اين کردار اهريمنی توسط جادوگران ساوهشاه در جنگ با بهرام چوبين در شاهنامه است:
چنين گفت پس با سپه ساوهشاه که از جادوی انــدر آريـد راه
بدان تـا دل و چشم ايرانيــان بپيـــچد، نيايـد شما را زيــان
همه جادوان جادوی ساختـــند همی در هوا آتش انداختــــند
برآمـد يکی باد و ابـری سيـاه همی تيــر باريـد ازو بر سپـاه
(8/ 53/ 836-839)
ديو سپيد پس از انجام کردار اهريمنی خود، سپاهی دوازده هزار نفری از نرهديوان را نگهبان کاوس و ايرانيان میسازد. سپس آنان را به ارزنگديو میسپارد تا نزد شاه مازندران ببرد. رستم از گرفتاری کاوس و ايرانيان آگاه شـده و برای آزادی آنان پای در راه هفتخان میگذارد:
هر آنکس که زندهست از ايرانيان بيـارم، ببـــــندم کمر بر ميـان
نـه ارزنگ مانم نـه ديو سپــيد نه سنجه، نه کولادِ غندی، نه بيـد
(2/ 20/ 264-265)
رستم خان يکم تا چهارم را بدون رويارويی با ديوان پشت سر میگذارد. او در خان پنجم نخست از تاريکیای ديوآفريده میگذرد و پس از آن به سرزمينی میرسد که ساکنانش آدميان هستند. اولاد پهلوان، مرزبان آن سرزمين و گماشتهی شاه مازندران است که با شنيدن وعدهی پادشاهی مازندران از سوی رستم، راهنمايی او را برعهده میگيرد. در خان ششم رستم به کوه اسپروز میرسد و با ارزنگديو میجنگد. ارزنگديو با هستی انسانگونه در برابر رستم قرارمیگيرد و نابود میشود. اين نبرد به کوتاهی بيان شده و از پيکر يا کردار ارزنگديو سخنی به ميان نيامده است.
رستم با کشتن شماری از ديوان مايهی ترس و بيم ساير آنان میشود و سپس بهسوی زندان کاوس به راه میافتد. او به ياری شيههی رخش کاوس و ايرانيان را يافته و آزاد میکند. رستم بايد ديو سپيد را که نور را بلعيده و در جگر خود پنهان کرده، بيابد و خون جگرش را برای درمان در چشم کاوس بريزد. کاوس رستم را برای رسيدن به ديو سپيد راهنمايی میکند:
گذر کرد بايد بـر اين هفت کوه ز ديوان به هـر جای بينی گروه
يکی غار پيش آيدت هولنــاک چنان چون شنيـدم تلی بیمغاک
... به غار اندرون گاه ديو سپيـد کزو هست لشکر به بيم و اميـــد
(2/ 40/ 535-536، 538)
بنابر اين ابيات ديو سپيد درون غاری در کوه مازندران زندگی میکند. اين شيوهی زندگی ديو سپيد يادآور شکست ديوان از زردشت، گريختن آنها به زير زمين و زندگی کردن در کوهها و غارهاست (يسنا: 9. 15؛ يشت: 19. 80؛ Dēnkard: 5.2.6-7; 7.4.44). رستم به همراه رخش و اولاد به راه افتاده و به نزديکی غار میرسد. اولاد رستم را به اين نکته راهنمايی میکند که ديوان در برابر نور خورشيد تاب پايداری ندارند. در اين بخش نشانهای از مبارزهی خورشيد با ديوان برجای مانده است (روايت پهلوی: 65. 14) رستم با برآمدن خورشيد به جنگ ديوان میرود، تعدادی از آنان را میکشد و وارد غار میشود:
بکردار دوزخ يکی چـاه ديـد تن ديو از آن تيــرگی ناپـديـد
(شاهنامه: 2/ 42/ 565)
ديو سپيد در چاهی تاريک درون غار زندگی میكند (همان: 2/41/پ18). مکان زندگی ديو سپيد همانند جايگاه اهريمن است. اهريمن نيز در دوزخ تاريک که همانند چاهی تنگ و سهمگين در زير زمين قرار دارد، زندگی میکند (ارداويرافنامه: 18. 2-3). رستم در اين تاريکیِ دوزخی ديو سپيد را میبيند:
به تاريکی انـدر يکی کوه ديد سراسر شده چـاه ازو ناپـديـد
به رنگ شبه روی، چون برف موی جهان پر ز پهنــا و بالای او
(شاهنامه: 2/ 42/ 568-569)
نکتهی برجسته در پيکرشناسی ديو سپيد چهرهی سياه و موی چون برف اوست. ويژگی سياهی چهره و پيکر ديو سپيد (همان: 2/ 43/ 581) ويژگیای اهريمنی است. گويا در انديشهی ايرانی ويژگی موی سپيد برای اهريمن وجود ندارد، اما موجودات پتياره و اهريمنی ديگری وجود دارند که تن سياه و موی سپيد دارند: زن جادو در هفتخان اسفنديار (همان:5/ 238/ 222-224)، يکی از ديوان و گرگ گويا در فرامرزنامه (80. 12-13؛ 81. 8) دارای تنی سياه و مويی چون برف هستند. اين مصراع در چاپهای ديگر شاهنامه به شکل «به رنگ شبه روی و چون شير موی» (مول: 1/ 270/ 612؛ بروخيم:2/343/614؛ مسکو: (2/ 107/ 583) آمده است (البته در اينجا بحث دربارهی نسخهشناسی و تصحيح بيت نيست).
در اين مصراع اگر شير را با يای معلوم؛šīr بخوانيم، معنای سپيدی را به همراه دارد، اما اگر با يای مجهول؛ šēr بخوانيم، معنای سپيدی از بين رفته و موهای ديو سپيد همانند موها و يال شير تصوير میشود. در دو نمونه از نسخههای شاهنامه مصراع «به رنگ شبه موی و چون شير روی» (2/42/ پ18-20) آمده که ديو سپيد را با موی سياه و سرِ شير توصيف میکند. اين توصيف، تصويری گويا و روشن از اهريمن در انديشههای ايرانی است. اهريمن در آيين زروانی با سرِ شير پيکرهسازی شده است (Hinnells,1975: 78-79):
در آيين مانوی نيز اهريمن با سرِ شير (الفهرست: 509-510) توصيف میگردد و در آيين يزيديه با مرغِ شيرْسر (kała-šēr: خروس) نمادپردازی میشود (مصحف رش: 24). بنابراين ديو سپيد با سرِ شير تصويری ديرين و اسطورهای ناب را به نمايش میگذارد و تصوير ديو سپيد با موی چون برف بيشتر توجيهی برای يافتن دليل نامگذاری اوست.
نکتهی ديگر پيشينهی نبرد با شير به عنوان نماد اهريمن در نگارههای ايرانی است. در يکی از مهرهای داريوش يکم هخامنشی (521- 486پ.م.)، اهورامزدا و داريوش همراه با دو شير بزرگ و کوچک به تصوير کشيده شدهاند. شير کوچک در زير دست و پای اسب داريوش افتاده و شير بزرگ همانند انسانی بر روی دو پا مورد حملهی داريوش قرار گرفته است. با حضور اهورامزدا در اين تصوير، شير بزرگ میتواند نماد اهريمن و شير کوچک نماد پادشاهی باشد که توسط داريوش کشته شده است.
در نگارهای ديگر، شاپور دوم ساسانی (309-379م.) سوار بر اسب نشان داده شده، در حالیکه شيری در زير دست و پای اسب او افتاده و شاپور نيز سوار بر اسب شير ايستادهای را با تير و کمان مورد حمله قرار داده است.
در اين دو نگاره، پادشاه به ياری اسب خود دو شير را که میتوانند نماد اهريمن و پادشاه روزگار باشند، نابود کرده است. اين نوع شيرکشی در شاهنامه نيز روی میدهد؛ در داستان هفتخان رستم و رخش دو شير را از ميان برمیدارند. در خان دوم رخش شيری را در زير دست و پای خود میکشد:
دو دست اندر آورد و زد بر سرش همان تيز دندان به پشت اندرش
همی زدش بر خاک تا پاره کرد ددی را بدان چاره بيچاره کرد
(2/ 22/ 292-293)
همچنين در خان هفتم، رستم با ديو سپيد که همانند شيری بزرگپيکر بر روی دو پا ايستاده و ويژگیها و کردار اهريمنی دارد، روبرو میشود؛ بنابراين ديو سپيد میتواند نماد گويايی از اهريمن و يا خدای بزرگ مازندرانیها (نولدکه، 1381: 411-417) باشد. البته کشتن شيران توسط داريوش و شاپور دوم همزمان تصوير شده، اما در شاهنامه جدا از يکديگر و در عين حال پشت سر هم و در پيوند با يکديگر انجام شده است. به نظر میرسد ربودن تاج از ميان دو شير و کشتن آنها به دست بهرام گور نيز بازماندهای از اين آموزهی اسطورهای باشد (6/ 409-411/ 651-680).
رستم برای کارزار با ديو سپيد به درون غار میرود. ديو سپيد همانند کوهی سياه از چاه بيرون آمده و به سوی رستم میآيد، بهگونهای که رستم از او میترسد:
سوی رستم آمد چو کوهی سياه از آهنش ساعد، وزآهن کــلاه
ازو شـد دل پيلـــتن پـر نهيب بترسيــد کامد به تنگی نشيب
(2/ 42/ 570-571)
اين صحنه يادآور بيرون آمدن اهريمن از دوزخ در زير زمين، تاختن او به آسمان و ترسيدن آسمان از اوست (Bundahišn: 4.10؛ وزيدگیهای زادسپرم: 2. 2). رستم همانند پيل ژيان به نبرد با ديو سپيد میپردازد و يک ران و يک پای او را با شمشير قطع میکند. ديو سپيد نيز همچـون شيرانِ تصويرشـده در نگارههای داريوش و شاپور با دستان خود به نبرد با رستـم میپردازد:
بريــده برآويخـــت با او بهــم چو پيل سرافراز و شيــر دژم
همی پوست کند اين ازآن، آن ازين همه گِل شد از خون سراسر زمين
(شاهنامه: 2/ 42/ 574-575)
در اين کشاکش رستم بر ديو سپيد پيروز شده، او را بر زمين میزند، جگرگاهش را میدرد و جگرش را بيرون میکشد تا نور بلعيده شده را آزاد سازد و به چشمان کاوس و ايرانيان بازگرداند. با مرگ ديو سپيد، گيتی او از بين رفته و نيست و نابود میشود، اما برخلاف ديوان که با مرگ تن، روان و هستی آنها نيز از بين میرود، روان ديو سپيد زنده میماند. زنده ماندن روان ديو سپيد نشانی از ساختار اهريمنی روان اوست:
... وگرنه به جنگ تو لشکر کشم ز دريـا به دريـا سپـه بـرکشم
روانِ بـدانـديـشديـوِ سپـــيد دهـد کرگســان را به مغزت نويد
(2/ 49/ 671-672)
بنيادهای اساطيری داستان ديوان مازندران با به پايان رسيدن هفتخان، مرگ ديو سپيد، آزادی نور و بازگشت آن به چشمان کاوس و ايرانيان به اوج خود میرسد. از اين پس داستان وارد مرحلهی انسانی میشود و از شخصيتهای ديوی در آن اثری نيست. کردارهای اهريمنی و جادويی به شاه مازندران انتقال میيابد و الگوی ساختاری داستان مازندرانِ دينکرد و گزارش نخست کوشنامه تکرار میشود.
رستم پس از کشتن ديو سپيد به سراغ اولاد میآيد، او را از بند میرهاند و با جگر ديو سپيد به سوی کاوس روانه میکند. اين بخش يادآور رفتن قارن به دماوندکوه، آزادکردن کوش از بند و فرستادن او به دربار فريدون با وعدهی پادشاهی مازندران در گزارش نخست کوشنامه است.
کیکاوس پس از بهدست آوردن بينايی خود نامهای تهديدآميز به شاه مازندران نوشته و از او میخواهد تا تاج و تخت را رها کند و به دربار بيايد. فرهاد نامهی کاوس را به دربار شاه مازندران میبرد و با پاسخ تند و گستاخانهی او روبهرو میشود. بار دوم رستم نامهی کاوس را به نزد شاه مازندران میبرد. شاه مازندران انسانی است که در دربار او سپاهيان فراوانی از انسانها و ديوان وجود دارند. رستم تعدادی از ديوان را از ميان برمیدارد و پهلوانی نيرومند به نام کلاهـور را شکست میدهـد. سپس به نزد شاه مازندران میرود و پاسخـی جز نبـرد از او نمیشنود. پـس از بازگشت رستم، شاه مازندران با سپاهـی انبوه و ويرانگـر به سـوی ايران میتازد. اين تازش يادآور تاخت و تاز مازندرانیها در دينکرد و کوشنامه است:
سپاهی که خورشيـد شد ناپديد چو گرد سياه از ميـان بردميــد
نه دريا پديـد و نه هامون و کوه زمين آمد از پای پيــلان ستوه
همیرانـد لشکر بدانسان دمـان نجست ايچ هنـگام رفتـن زمان
(شاهنامه:2/ 54/ 732-734)
ايرانيان پس از يک هفته نبرد با نيايشهای کیکاوس پيروز میشوند. رستم به قلب سپاه و به سوی شاه مازندران میتازد:
يکی نيـزه زد بر کمربنـد اوی جدا کردش از جای پيــوند اوی
شد از جادويی تنـْش يکپـاره کوه از ايـران بـروبـر نظـاره گـروه
(2/ 59/ 807-808)
شاه مازندران با نيروی جادويی، خود را به سنگ دگرگون میکند که يادآور داستان فريدون و مـازندران در دينکرد است. در دينـکـرد فريدون، مازنـدرانیها را بـه سنـگ تبـديـل میکند (Dēnkard: 9.21.22)، اما اين تـوانايی جـادويی از اهـوراييان به ديوان و جادوگران انتقال میيابد. نمونهای از اين دگرگونی در ادبيات گُورانی وجود دارد که در آن ديوان و جادوگران در برابر يکی از بزرگان آيينی خود را به سنگ دگرگون میکنند (ديوان گوره، زلال زلال: 607). ارقمديو نيز در برابر سام خود را به سنگ تبديل میکند (سامنامه: 2/ 193/ 4-6).
رستم شاه مازندران را که سنگ شده به دربار میبرد. شاه مازندران با تهديد رستم در پيکر پارهای ابر بيرون میآيد. رستم دست او را گرفته، به نزد کاوس میبرد و دژخيم به دستور کاوس تن او را ريزريز میکند. پادشاهی مازندران را به اولاد میسپارند و پس از آن هيچگاه مازندرانیها به ايران نمیتازند.
گزارش دوم کوشنامه
در روزگار پادشاهی کیکاوس، سنجه؛ شاه مازندران که مردی درشتاندام و دلير است، راه سرکشی و ستم پيش میگيرد، به سرزمينهای اطراف مازندران میتازد و قصد تصرف دوبارهی باختر را دارد. در اين گزارش شخصيت انسانیِ سنجه کاملا آشکار و گوياست. او سپاه نيرومندی فراهم ساخته و تنی چند را سالار اين سپاه میکند. برجستهترين سپهسالار شاه مازندران، پهلوانی به نام ارندو/ اريدو مشهور به ديو سپيد است.
نام اين پهلوان در کوشنامه بدون نقطه نوشته شده و میتوان آن را ارندو/ اريدو خواند. اين کلمه از دو بخش تشکيل شده: بخش اول، ارن/ اری، در زبان مازندرانیها به سپيد معروف است و بخش دوم، دِو (dew/ dev)، تلفظ ديگری از واژهی ديو (dēw/ dēv) است. دربارهی دليل نامگذاری او نيز چنين آمده است:
تنی چون هيون داشت و چرمی سپيد ز نيـروی او بوده بيـم و اميـد
به گفتـار نوبی چنـان رانـدنـد که ديو سپيـدش همی خواندند
به نيـروی او انـدر آن مـرز، مـرد نديـدند هنگـام ننـگ و نبـرد
چو شاخ درختان يکی بال اوی چو پيل ژيان گردن و يال اوی
(656. 9585- 9587)
در اين ابيات ديو سپيد برخلاف ساير مردم مازندران که در آفريقا زندگی میکنند و به سياهان نوبی مشهورند، دارای پوستی سپيد است. به هر روی در کوشنامه واژهی ديو برای انسانهايی که سردار سپاه مازندراناند، بهکار میرود همانند ديوِ سپيد و ديوِ دستان و... .
دگـر ديـوِ دستـان و ديـوِ سپيـد چو ارژنگ و اولاد و غندی و بيـد
همـه پهلــوان و همه نامــدار بـرآشـفت نوبی بـدان روزگـار
(656. 9588- 9589)
گذشته از آن میتوان واژهی ديو را به قياس ديو دستان و ديو سپيد به نامهای ارژنگ، اولاد، غنـدی و بيد نيز اضافه کرد. در واقع ديو برای افرادی که دارای منصب سپهسالاری بودند، واژهای عمومی است. اين نامگذاری در تاريخ عالمآرای عباسی (1/ 46-48، 138، 158) هم به چشم میخورد. در اين کتاب نام دو تن از سپاهسالاران دوران صفوی، ديوسلطان روملو و تکلو است.
بنابراين واژهی ديو در کوشنامه برای مازندرانیها کاربردی انسانی و مثبت دارد، اما ويژگی غولپيکری اين انسانها سبب شده تا زمينهی دگرگون شدن آنها به موجوداتی ديوی و از تبار اهريمن فراهم گردد:
به بـالا يکـايـک درخـت بلنـد همه نامــدار و همه زورمنــد
(657. 9592)
در دينکرد نيز به بلندی قامت مازندرانیها اشاره شده و آمده است که آب دريا تا ميان ران و در گودترين جایها تا نافشان بود (Dēnkard: 9.21.18). سپاه سنجه همراهِ باربيد، ارژنگ و ديو سپيد از مازندران حرکت کرده و سرتاسر کشور باختر را به تصرف خود درمیآورند. کوش، پادشاه باختر، آگاه شده و برای مبارزه با سياهان به سوی مازندران لشکر میکشد. او در نزديکی شاه مازندران سراپرده میزند که يادآور لشکرکشی کاوس به مازندران و سراپرده زدن او در کوه اسپروز نزديک مازندران است. هنگامی که سنجه، شاه مازندران، آگاه میشود:
چو سنجه چنـان ديد شد کار خام سپـاهی فرستـاد نزديـک سـام
بـدان تـا بـديشـان بگيـرند راه وز آن دشت برداشت يکسـر سپاه
(کوشنامه: 657. 9605- 9606)
در کوشنامه تنها يکبار از اين پهلوان؛ سام ياد شده است. به نظر میرسد که سام نام اصلی ديوِ دستان باشد که به همراه ديگر سرداران از او ياد شده است. احتمالا واژهی دستان به عنوان صفتی برای سام بهکار رفته و ديوِ دستان نام مشهور سام است، همانگونه که ديو سپيد، نام مشهور ارندو/ اريدو است.
سياهان مازندران به فرماندهی ديو سپيد شکست سنگينی بر سپاهيان کوش وارد میکنند. کوش شبهنگام به سوی مصر میگريزد و از آنجا به دربار کاوسشاه میرود. از آمدن کوش به دربار کاوسشاه تا پايان ماجرا از داستان ديوان مازندران در شاهنامه الگوبرداری شده است. کوش که جايگزين اهريمن (ديو) در شاهنامه شده، به دربار کاوس میآيد و پس از ستايش او از مازندران و زيبايیهای آن سخن میگويد:
همه سنگ او زمرد و لعل پاک بجـای گيـا زرّ برويـد ز خاک
نه گرماش گرم و نه سرماش سرد شده زآن هوا مردم ايمن ز درد
(659. 9633- 9634)
آز و فزونخواهی بر کاوس چيره شده و به سوی مازندران لشکر میکشد. کاوس و سپاهيانش به مصر میرسند و کوش با فريب و افسون آنها را از راهی که در ميان کوه قرار دارد به سوی نوبه (= مازندران) میبرد. کشتار و غارت مردم مازندران که در شاهنامه توسط کاوس انجام میشود در کوشنامه به کوش واگذار شده است.
پس از آگاهی شاه مازندران (واکنش و رفتار شاه مازندران در نسخه از بين رفته است)، کاوس و ايرانيان در ميان دو کوه گرفتار شده و بينايی خود را از دست میدهند:
بمـاندنـد بيچـاره چون بيهشـان ميـان دو کوه آن همه سرکشـان
چنان رنج ديدند شـاه و سپـاه که ماننـد کـوران نديـدند راه
به ايـران زمين اندر افتاد شور که ديو سپيـد آن سپه کـرد کور
(660. 9657- 9659)
از آنجا که شيوهی ايرانشان در کوشنامه اسطورهزدايی است، دليل کورشدن کاوس و سپاهيانش را گرفتارشدن در کوهها میداند و برخلاف شاهنامه از هجوم ديو سپيد و نيروهای تاريـکی به کاوس و سپاه او و نيز از کردار بلعيده شدن نور توسط ديو سپيد سخنی به ميان نمیآورد. در واقع تلاش او در توجيه اسطوره و منطقی کردن آن است، همانگونه که همدانی بر دروغ بودن کورشدن کاوس و ماجرای او با ديو سپيد تاکيد میکند (عجايبنامه: 510). در گزارش تاريخنگارانی همچون مقدسی (آفرينش و تاريخ: 1. 505)، گرديزی (زينالاخبار: 9-10)، ميرخواند (تاريخ روضةالصفا: 2. 669) و خواندمير (تاريخ حبيبالسير: 1. 192) نيز که شاه مازندران بهوسيلهی کاوس و با ياری رستم شکست میخورد سخنی از ديوان در ميان نيست.
ايرانشان آمدن اهريمن (ديو) به نزد کیکاوس را که در شاهنامه آمده، به شيوهی خود تغيير داده است. به عقيدهی او منظور از اهريمن و ديو همان کوش است. ايرانشان به اين نکته توجه نداشته که آمدن اهريمن و ديو به نزد کاوس نکتهی تازهای نيست که توسط فردوسی يا فردی ديگر مطرح شده باشد. اين امر پيشينهای ديرينه دارد و در دينکرد (9.21.4-10) گزارش کاملی دربارهی آن آمده است. در ديدگاه ايرانشان چهره و کردار زشت کوش باعث شده تا مردم او را ديو بپندارند:
هرآن کس که او کوش را ديده بود وگر نام زشـتيـش بشـنيـده بـود
همیگفت کان ديو بود، اين شگفت که کاووسکی را بر آن ره گرفت
که لشکـر کشيـد او به مازنـدران کنـون کـور شد با همـه سرکشـان
(661. 9660- 9662)
ايرانشان بیآنکه سخنی از هفتخان رستم و چگونگی ورود او به داستان بر زبان آورد، در چند بيت نبرد رستم و رهايی کاوس را بيان میکند. گويا داستان هفتخان مورد پسند او واقع نشده؛ از اين رو در چند بيت به بيان رمزهای فردوسی پرداخته و تاکيد میکند که اگر خردمند در اين رمزها انديشه کند، آنها را سرسری میپندارد:
چنـان دان که گوينـدهی باستـان بسی رمز گفت اندر اين داستان
چنين گفت کز خون ديو سپيد بـود شـاه را روشنـايی اميـد
چو کشته شد آن مـرد ناهوشيـار از آن تيـرگی رسـته شد شهـريـار
خرد چون به گفتـارهـا بنگـرد چو بشمـاردش، سرسری برخورد
(661. 9667- 9670)
به هر روی گزارش دوم کوشنامه روايتی ديگر از داستان ديوان مازندران در شاهنامه است که پس از اسطورهزدايی در کوشنامه گنجانده شده است.
دريافت
شخصيت ديوان مازندران در متون اوستايی شکل گرفته و در متون پهلوی گسترش میيابد. در اين متون ديوان مازندران در دو دستهی ديوان مينوی و انسانگونه جای میگيرند. دستهی نخست همراه با اهريمن و روانهای اهريمنی شناخته میشوند و دستهی دوم موجوداتی هستیپيکر با ويژگیهای انسانی هستند که در روی زمين و در برابرانسانهاقرارمیگيرند.
داستان مستقل نبرد فريدون با مردم غولپيکر در دينکرد سرچشمهی بنيادی داستان ديوان مازندران در شاهنامه است. فريدون اين مردمان غولپيکر را با نيروهای جادويی از بين میبرد. اين روايت با جايگزينی پهلوان به جای شاه به گزارش نخست کوشنامه میرسد و با شخصيتهای انسانیِ تنومند، سياهپيکر و زشتروی ادامه میيابد. از سوی ديگر اين داستان در گذر از واسطههای اسطورهای همانند نبرد نريمان و سام با ديوان مازندران در بهمننامه و شاهنامه و همچنين نبرد رستم با ديوان در رستمنامهی سغدی در ساختاری حماسی ـ اسطورهای به شاهنامه راه میيابد.
ديوان مازندران شاهنامه با داشتن جوهر اهريمنی و اساطيری، مينو و گيتی ديوی، هستی ثابت و پيکر شناخته شده، نام، شناسه و ويژگیهای فردی، شخصيت مستقل میپذيرند. ديو سپيد نمايندهی برجستهی اين ديوان با ويژگیها، الگوهای کرداری و پيکر اهريمنی در انديشههای زردشتی، زروانی و مانوی آشکار میگردد. او ديوی سياهرنگ با سرِ شير است که کردارهای اهريمن يعنی تاختن با نيروهای تاريکی و دزديدن و بلعيدن نور را انجام میدهد و در پايان گيتیِ او به دست رستم نابود میشود، اما روان او زنده میماند.
با مرگ ديو سپيد، گزارش شاهنامه به الگوی داستانی دينکرد و گزارش نخست کوشنامه بازمیگردد و با مرگ شاه مازندران و انتخاب جانشينی برای او پايان میپذيرد. داستان ديوان مازندران شاهنامه در گزارش دوم کوشنامه اسطورهزدايی شده و با شخصيتهای انسانی گزارش میشود.
يادداشتها 1- اوستايی: māzainya-: صفت؛ بزرگ (māzan برگرفته از māzāna اصطلاحی برای ديوان). فارسی ميانهی زردشتی: mazan-, māzan-:[mzn']؛ بزرگ،: māzandar [m’z-, m’cndl]؛ بزرگتر/ مازندر (ديو بزرگ)، غول. māzanik Māzanig / : [m’znyk']؛ (ديو) مازنی (صفت نسبی). māzantom / mazantom؛ بزرگترين. فارسی ميانهی تورفانی (مانوی): : mazan[mzn]؛ صفت: ديومانند، غولآسا، اسم: ديو، غول، هيولا. mazandar[mzndr]؛ ديومانندتر، غولآساتر. سغدی: : mazēk[mz’yγk’]؛ بزرگ. : mazēx, mazyātar[mzyx, mzy’tr]؛ بزرگ، بزرگتر: mazanyān δēw[mzn’n δēw]؛ (نام يك) ديو (مَزَن). ختنی/ سكايی: maysirka-؛ بزرگ. پازند: mazûtar, mazûtum؛ بزرگتر، بزرگترين. كردی: mazin/ māzin بزرگ، سردار. māzān: بزرگ، māztir: بـزرگتر. mazinī: بـزرگی، سرداری. فارسی نو: مازندران، ديوان مازندران (شاهنامه)، مازندری (كوشنامه).
-Bartholomae, 1961: 1169; Mackenzie, 1971: 55; Nyberg, 1964: II. 130; Bailey, 1979: 234;Boyce, 1977: 60; 277-8.
- شرفکندی ، 828:1385 ؛ قریب ، 790:1383.
2- برای آگاهی از جغرافيای اساطيری و تاريخی مازندران، نك:
- ضياءپور، جليل، 1357: «مازندران فردوسی كجاست؟»، شاهنامهشناسی، تهران: بنياد شاهنامهی فردوسی، صص 356-366.
- كيا، صادق، 1353: شاهنامه و مازندران، تهران: چاپخانهی تمدن بزرگ.
- كريمان، حسين، 1357: پژوهشی در شاهنامه، تهران: سازمان اسناد ملی ايران، پژوهشكدهی اسناد.
- متينی، جلال، 1362: «مازندران در جنگهای كیكاوس و رستم با ديوان»، ايراننامه، س2، ش4، صص611-638.
3- ترجمهی داستان فريدون و مازندران (دينكرد 9، بخش 21) از شادروان استاد تفضلی، 1344: 87-81 (چاپ نشده):
18) و دربارهی مشاورهی مردم مازندران با يكديگر پس از شكست دادن فريدون، ضحاك را برای اقامت كردن در خونيرس و سپوختن (= دوركردن) فريدون از آنجا و ماندن در آنجا با حملههای بسيار. و دربارهی بلندی ايشان بعضی گفتهاند كه دريای فراخكرت تا ميان رانشان يا نافشان بود و در گودترين بخشها تا دهانشان بود.
19) و چون به اين كشور آمدند مردم به علت زيان فراوان و آزاری كه نسبت به درويشان كرده بودند به شكايت پيش فريدون آمدند و گفتند: تو ضحاك را كه پادشاه خوبی برای حكومت كردن بود، مغلوب كردی. او كه ترس را از ما دور نگاه میداشت (= به ما امنيت میداد) و او كه جويای ما بود، اين كشور را حفظ میكرد در برابر مردم مازندران.
20) و اين مطلب را نيز دربارهی بدی مازندران و خواری مردم در اين كشور در مورد آنان گفتند: كه داستان اينان چگونه است چه ... (يعنی كه ... دارند). سوره منداند (يعنی كه سوره دارند). خوانشمنند (يعنی كه يكديگر وير مرد میخوانند). ما گمان میكنيم ـ میپنداريم ـ كه آنان انسان هستند.
21) دربارهی برخورد فريدون با مردم مازندر در دشت پيشانيكاس و پيكاركردن با آن مازندرانمردم (درحالیكه به ايشان میگفت:) من كشتم ضحاك را كه دليرترين آفريدگان بود كه پادشاه بزرگی بود هم بر ديوان و هم بر مردم. اورمزد غالب از ميان آفريدگان خوب مرا نيکتر آفريد برای كشتن او، برای مقهوركردن دشمن خويش. پس شما مردم مازندر میخواهيد كه به اين كشور من آسيب برسانيد؟
22) مازندران فريدون را به چيزی نگرفتند و به لحن مسخرهآميز گفتند كه اينچنين است كه تو مغلوب كردی ضحاك را كه دليرترين آفريدگار بود كه هم بر ديوان و هم بر مردم پادشاه بود و اورمزد غالب از ميان آفريدگان خوب تورا نيكتر آفريد برای كشتن او. اما ما در اينجا مینشينيم و در اينجا میمانيم و تو بلندبالای رشيد را كه دارای چارپايان فراوانی و مردانه سختی در ميان آفريدگان ديگر، در اينجا راه ندهيم.
23) اين نيز كه سپس فريدون بتاخت به بالاترين بخش به پيش تاخت و از بينياش فرغی بيرون جست بهطوریكه در دم برآوردن از بينی راست او برف بسيار سرد زمستان ... برنده و تيز میريخت و هنگامیكه دم برمیآورد از بينی چپ او سنگ میريخت كه هريك از آنها به بزرگی خانهای بودند كه آتش ... برنده تيز ... ببرد.
24) فريدون ايشان را بست به گاو گشن برمايون و آن را به طرف بالا دوانيد و ايشان را به پيكر سنگ درآورد و مازندران را زد با 50 ضربت با 100 ضربت با 1000 ضربت با 10000 ضربت با ضربتهای بیشمار. و فريدون پيروزگر شجاع دوسوم از مازندران را زد و يكسوم ديگر بيچاره و آسيبزده برجای ماندند.
25) ای زردشت سپيتمان پس از آن ديگر مازندران به كشور خونيرس نرفتند و نيانديشيدند كه در آنجا بمانند (كه آنجا بروند) بجز از دو تن كه نامشان سپيتيوش پسر سپانستايوش و ارزراسپاه پسر سپانستاايوش بود كه ايشان تاختند به آنجا به آرزوی خود و پيش فرشوشتر از خانوادهی هوو رفتند.
- همچنین نک: مزداپور، 1376: 636 ـ 645.
4- نك: اكبری مفاخر، آرش، 1386: «اسطورهی ديوهای نخستين در شاهنامه»، مجلهی مطالعات ايرانی، ش 12.
5- جلال متينی نيز به دو روايت از داستان مازندران معتقد است که با اين تقسيمبندی تفاوت دارد: «... در قرنهای نخستين اسلامی به احتمال قوی دو روايت مختلف دربارهی ساکنان مازندران وجود داشته است. در يکی از اين دو روايت گروهی از آنان ديو به معنی موجودی غولآسا و افسانهای بودهاند و در روايت ديگر ساکنان آن سرزمين آدميانی نيرومند بودهاند سياهپوست. روايت نخستين به دست فردوسی افتاده است و روايت دوم به دست حکيم ايرانشاه» (متينی، 1363: 131).
6- لوکوک، 1382: 310؛ Kent,1953:151; Abdi, 2006-7: 45-73
7- مصرع با نسخه فلورانس برابر است. مصرع خالقی عبارت است از: شب آمد يکی ابر شد با سپاه.
به دليل هماهنگی مصرع فلورانس با الگوی کرداری اهريمن و ديوان در متون ديگر، از آن استفاده شده است.
8- آنگونه که سايه (= تاريکی) همه جا را فراگرفته بود. ترجمه: آموزگار- تفضلی← کريستنسن، 1377: 17. پ18: «همهجا سايه بود؛ يعنی تاريکی داخل جهان شده بود».
9- سايه= تاريکی، بسنجيد با يادداشت پيشين.
كتابنامه
- آلبری، سی. آر. سی، 1375: زبور مانوی، ترجمه: ابوالقاسم اسماعيلپور، تهران: فکر روز، چاپ اول.
- آموزگار، ژاله-¬ تفضلي، احمد، 1375: اسطورة زندگي زردشت [دينكرد 7]، تهران: نشر چـشمه و آويشن، چاپ سوم.
- ـــــــــــــ، ـــــــــــــ، 1386: کتاب پنجم دينکرد، تهران: معين.
- ابومنصوری، محمدبن عبدالرزاق، 1383: «دیباچهی شاهنامهی ابومنصوری»، رحیم رضازادهی ملک، مجلهی نامهی انجمن، س 4، ش1، صص 166- 121.
- اسدی طوسی، ابونصر، 1354: گرشاسپنامه، به اهتمام حبيب يغمايی، تهران: کتابخانهی طهوری، چاپ دوم.
- اونوالا، موبد رستم مانک، 1922: روايات داراب هرمزديار، بمبئی.
- ايرانشانبن ابیالخير، 1377: کوشنامه، بهکوشش جلال متينی، تهران: علمی.
- ايرانشاهبن ابیالخير، 1370: بهمننامه، ويراستهی رحيم عفيفی، تهران: شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ اول.
- بلعمی، ابوعلی 1380: تاريخ بلعمی، تصحيح: ملکالشعرای بهار، تهران: انتشارات زوار، چاپ اول.
- بهار، مهرداد، 1380: بندهش فرنبغ دادگی، تهران: انتشارات توس، چاپ دوم.
- ـــــــــــ، 1375: پژوهشی در اساطير ايران (پارهی اول و دوم)، تهران: نشرآگه، چاپ اول.
- پورداود، ابراهيم، 1378: گاتها، تهران: انتشارات اساطير، چاپ اول.
- ـــــــــــــــ، 1380: يسنا، تهران: انتشارات اساطير، چاپ اول.
- ـــــــــــــــ، 1377: يشتها، تهران: انتشارات اساطير، چاپ اول.
- ترکمان، اسکندربيک، 1334: تاريخ عالمآرای عباسی، به کوشش ايرج افشار، تهران: اميرکبير.
- تفضلی، احمد، 1344: «تصحيح و ترجمهی سوتکرنسک و ورشتمانسرنسک از دينکرد 9»، پاياننامهی دکترای زبانشناسی و زبانهای باستانی ايران، دانشگاه تهران: دانشکدهی ادبيات (چاپ نشده).
- ـــــــــــــ، 1380: مينوی خرد، بهکوشش ژاله آموزگار، تهران: انتشارات توس، چاپ سوم.
- التونجی، د. محمد، 1999: اليزيديون، واقعهم، تاريخهم، معتقداتهم، بيروت: المکتبة الثقافية، الطبعة الاولی [+ متن کردی مصحف رش و كتاب جلوه].
- حسينی، محمد، 1382: ديوانَ گَورَه، کرمانشاه: باغ نی، چاپ اول.
- خواجوی کرمانی، 1319: سامنامه، اردشير بنشاهی، بمبئی.
- خواندمير، غياثالدين بن همامالدين الحسينی، 1362: تاريخ حبيبالسير، به کوشش محمد دبيرسياقی، تهران: کتابفروشی خيام، چاپ سوم.
- دارمستتر، جيمس، 1382: مجموعه قوانين زردشت يا ونديداد اوستا، تهران: دنياي کتاب، چاپ اول.
- داعیالاسلام، محمدعلی حسنی، 1948: ونديداد (حصهی سوم کتاب اوستا)، دکن: حيدرآباد.
- راشد محصل، محمد تقی، 1382: سروشيسن، تهران: پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی، چاپ اول.
- ـــــــــــــــــــــــ، 1385: وزيدگیهای زادسپرم، تهران: پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی، چاپ دوم.
- ـــــــــــــــــــــــ، 1389: دينكرد هفتم، تهران: پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی.
- رستگار فسايی، منصور، 1383: پيکرگردانی در اساطير، تهران: پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی، چاپ اول.
- ژينيو، فيليپ، 1382: ارداويرافنامه، ترجمه و تحقيق: ژاله آموزگار، تهران: انتشارت معين، چاپ دوم.
- شرفكندی (هژار)، عبدالرحمن، 1385: فرهنگ كردی- فارسی، تهران: سروش، چاپ پنجم.
- فرامرزنامه، 1324: به دستياری سروش تفتی، بمبئی.
- فردوسی، ابوالقاسم، 1374: شاهنامه، چاپ مسکو، به كوشش سعيد حميديان، تهران: دفتر نشر داد، چاپ اول.
- ـــــــــــــــــ، 1366-1385: شاهنامه (ج1-6)، بهکوشش جلال خالقی مطلق، کاليفورنيا و نيويورک.
- ـــــــــــــــ¬¬¬¬¬¬ـ، 1386: شـاهنامه (ج1-8)، بهکـوشـش جـلال خالقی مطلق، تهران: مرکز دايرةالمعارف بزرگ اسلامی.
- ــــــــــــــــ، 1376: شاهنامه، تصحيح: ژول مول، تهران: کتابهای جيبی.
- ــــــــــــــــ، 1386: شاهنامه، تصحيح: عباس اقبال آشتيانی، مجتبی مينوی، سعيد نفيسی، براساس چاپ بروخيم، به اهتمام بهمن خليفه، تهران: طلايه، چاپ اول.
- قريب، بدرالزمان، 1377: «پژوهشی پيرامون روايت سغدی داستان رستم»، مهر و داد و بهار (يادنامهی استاد دکتر مهرداد بهار)، به کوشش اميرکاوس بالازاده، تهران: انجمن آثار و مفاخر فرهنگی، صص 233-262.
- ــــــــــــــــ، 1383: فرهنگ سغدی، تهران: فرهنگان.
- کريستنسن، آرتور، 1377: نمونههای نخستين انسان و نخستين شهريار در تاريخ افسانهای ايرانيان، ترجمهی: ژاله آموزگار- احمد تفضلی، تهران: نشر چشمه، چاپ اول.
- گرديزی، 1347: زينالاخبار، تصحيح: عبدالحی حبيبی، تهران.
- لوکوک، پیير، 1382: کتيبههای هخامنشی، ترجمهی: نازيلا خلخالی، زير نظر ژاله آموزگار، تهران: فرزان روز، چاپ اول.
- متينی، جلال، 1363: «روايتی ديگر از ديوان مازندران»، ايراننامه، س3، ش1، صص120-134.
- مزداپور، کتايون، 1369: شايست ناشايست، تهران: پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی، چاپ اول.
- ــــــــــــــــ، 1376:«ضحاک و فریدون»، سخنواره، پنجاه و پنج گفتار پژوهشی به یاد دکتر پرویز ناتل خانلری، به کوشش ایرج افشار ـ هانس روبوت رویمر، تهران: انتشارات توس، چاپ دوم.
- المقدسی، مطهربنطاهر، 1376: آفرينش و تاريخ، ترجمهی: محمدرضا شفيعی کدکنی، تهران: نشر آگاه.
- ميرخواند، محمدبن خاوندشاه بن محمود، 1380: تاريخ روضةالصفا فی سيرة الانبياء و الملوک و الخلفاء، تصحيح: جمشيد کيانفر، تهران: اساطير.
- ميرفخرايی، مهشيد، 1376: روايت پهلوی، تهران: موسسهی مطالعات و تحقيقات فرهنگی، چاپ اول.
- النديم، ابیالفرج محمدبن ابیيعقوب اسحاق، 1996: الفهرست، ضبطه شرحه: يوسف علی طويل، لبنان: بيروت، دارالکتب العلمية، الطبعة الاولی.
- نولدکه، تئودر، 1381: «ديو سپيد مازندران»، سخنهای ديرينه، جلال خالقی مطلق، تهران: نشر افکار، صص411-417.
- همدانی، محمدبن محمود، 1375: عجايبنامه[عجائب المخلوقات و غرائب الموجودات]، ويرايش جعفر مدرس صادقی، تهران: نشر مرکز.
Abdi, K., 2006-7: “The ‘Daiva’ Inscription Revisited”, Nāme-ye Irān-e Bāstān, 6/ 1&2, p. 45-73, Tehran.
Alberry, C.R.C., 1938: A Manichaean Psalm Book, Stuttgart.
Anklesaria, B. T., 1956: Zand- akasih; Iranian or Greater Bundahishn, Bombay.
Bailey, H. W., 1979: Dictionary of Khotan Saka, Cambridge: Cambridge University Press.
Boyce, M., 1977: A Word-List of Manichaean Middle Persian and Parthian, with a reverse index by Ronald Zwanziger (Acta Iranica 9a) Teheran Liege.
Bartholomae, C., 1961: Altiranisches Wörterbuch, Berlin
Darmesteter, J., 1898: Vendidad, SBE. New York.
Dhabhar, M.A., 1932: The Peršian Rivāyats of Hormazyār Faramārz, Bombay.
-Guillemin, Duchesne. J., 1952: The Hymns of Zarathustra, Translated from the French by Mrs. M. Henning, London.
-Humbach, H., & Ichaporia, P., 1994: The Heritage of Zarathushtra, a New Translation of His Gatha, Universitatverlag, C. Winter, Heildelberg.
Hinnels, J. R., 1975: Persian Mythology, London.
Kent, R.G., 1953: Old Persian: Grammar; Texts, Lexicon; New Hawen, Connecticut.
Mackenzie, D.N., 1971: A Concise Pahlavi Dictionery, London.
Madan, D. M., 1911: The Complete of The Pahlavi Dinkard, Bombay.
Molé, M., 1967: La légende de Zoroastre, [Dēnkard 7], Paris.
Nyberg, H. S., 1964-1974: A Manual of Pahlavi, I & II, Wiesbaden.
Pakzad, F., 2003: Bundahišn, Tehran: Centre for Great Isiamic Encyclopaedia.
Sanjana, P. B., 1874- 1928: Dinkard, Book. 3-9, Vol. 1-19, Bombay.
West. E. W., 1880-1897: Pahlavi Texts 1-5(SBE 4,18,24,37,47), Oxford.
, 1897: Dēnkard, Book 5, 7- 9. SBE, Vol. 47, Oxford.