مرگ درد ندارد
ارتباط نهادین مرگ و زندگی درکی است که برای مدتهایی طولانی در شاخههایی از علوم تجربی و به ویژه زیستشناسی سابقه داشته است.
قطعیترین امر درباره زندگی، مرگ است. با این وجود، شیوههای رنگارنگ انکار مرگ، الگوهای متنوع واژگونه ساختن معنای آن و روشهای هوشمندانه بازتفسیر و بازخوانی این رخداد طبیعی، چنان رواجی دارند که هر ذهن کنجکاوی را در رویارویی با این مفهوم دچار سردرگمی میسازند. گویا ابهامی که در مفهوم زندگی تنیده شده است، به مرگ نیز سرایت کرده باشد. مطلب حاضر با اشاره به سه نظریه (ازجمله نظریه فروید) در باب مرگ تنها به نقد آنها میپردازد.
۱. در نگاه دانشمندان علوم تجربی راز بزرگی در مرگ وجود ندارد. مرگ، ویرانشدن مرزهای سامانهای است که به طور موقت و در تعادلی شکننده، قلمروی درونی و زنده را از محیطی بیرونی و بیجان تفکیک میکرده است. مرگ پایان یافتن اعلام استقلال سیستمی زنده است که برای مدتی بسیار کوتاه در حد عمر اندک جانداران در برابر فشار زورآور محیط پیرامونیاش مقاومت به خرج داده است. مرگ ظهور تعادلی ترمودینامیک است، در میان درون و برون سیستمی که به ضرب و زور ساختارهای اطلاعاتی، جریان ماده و انرژی را به شکلی همافزا سازماندهی کرده بود. در دانش تجربی، مرگ چیزی شگفتآور یا نامنتظره نیست. تنها نقطه پایانی است، بر ماجرایی موقت و کوتاه مدت به نام زندگی. این زندگی است که در پویایی غیرمنتظرهاش، در پیچیدگی افزاینده و پیش بینی ناپذیرش و در الگوهای تکامل یابنده و گوناگونش شگرف و غریب مینماید. مرگ، برعکس امری عادی و پیش پا افتاده مینماید. روندی معقول، طبیعی و قطعی که تمام سازوارههای جاندار را در میرباید، نظم و پیچیدگی درونیشان را منهدم میسازد و در سیری شناخته شده و قابل پیشبینی، عناصر بغرنج اندوختهشده در درون سیستمهای جاندار را دستخوش تجزیه و پراکندگی و تباهی میسازد. پرسش بزرگ در اینجا، دلیل مردن جانداران نیست که ماهیت جان و چگونگی زنده بودنشان است. از دید نظریهپردازان علوم انسانی اما، مرگ امری رمزآلود است. بر خلاف علوم تجربی که بر شواهد آزمایشگاهی و دگردیسی حالات گوناگون ماده تمرکز کردهاند، در علوم انسانی با آدمیان، خواستها و میلهایشان سر و کار داریم. در این جا معنایی که آدمیان برای زندگی خویش برمیسازند و شیوهای که آن را به کردار و رفتار تبدیل میکنند، موضوع بحث است. از این رو، در دامنه علوم انسانی مرگ همچون امری رازآمیز و شگفت جلوه میکند. در مقابل زندگی امری واضح و روشن پنداشته میشود. چیزی ملموس و تجربهشده که نزدیک و آشنا مینماید و بر بنیاد شهود روزانه ما استوار شده است. در این قلمرو، مرگ معمایی بزرگ است؛ نقطه پایانی که رشته آشنا و امن عمر را قطع میکند، حادثهای گریزناپذیر و عمومی که همگان با آن روبرو خواهند شد و با این وجود زمان و مکان وقوعش قابل پیشبینی نیست. مرگ است که به قهرمانانهترین سرگذشتها معنا میبخشد و مرگ است که پیش پاافتادهترین زندگیها را پوچ میسازد. پیشامدی است که قطعا فرا خواهد رسید و با این وجود فرا رسیدنش همواره غیرقطعی و نامنتظره است. تجربهای است که در دامنه مشاهدات ما، موضوعش همواره دیگری است، اما بیتردید توسط خود ما نیز درک خواهد شد. مرگ از این رو وحدت اضداد است. امری است مشاهدهپذیر و درکناپذیر، گریزپا و تعقیبکننده، قطعی و غیرقابل پیشبینی و معنابخش و پوچکننده. شاید مرگ به دلیل در همآمیختن این صفتهای متضاد به معمایی چنین بزرگ تبدیل شده باشد.
۲. درباره مرگ، سه اصل موضوعه عمومی وجود دارد که در تمام فرهنگها و تمام مقاطع تاریخی، به شکلی صریح یا تلویحی مورد پذیرش بوده است و مستقل از نظریه پردازیهای فیلسوفان، روحانیون و دانشمندان، توسط عامه مردم پیش فرض گرفته میشده است. نخستین و مستحکمترین پیشفرض، به رابطه زندگی و مرگ باز میگردد. تضاد آشتیناپذیر این دو و آرایش یافتنشان در قالب یک دوقطبی معنایی، چنان آشکار و آشناست که ما را از بحث و شرح بیشتر بینیاز میسازد. مرگ، همواره در قالب متضاد زندگی تعریف شده است و همچون امری مخالف حیات فهمیده میشود. مرگ، غیاب زندگی است و زندگی، غیاب مرگ و این پیش فرض چنان بدیهی مینماید که ذکرش در این جا شاید غریب بنماید. دومین پیش فرض، آن است که مرگ با مفهوم اموری ناخوشایند و منفی همچون درد و رنج و بیماری و پیری ارتباط دارد. از دیرباز، مرگ را همچون رنجی عظیم و دردی التیامناپذیر فهمیدهاند و بیماریهایی کشنده مانند طاعون را با نام مرگ سیاه نامگذاری کردهاند. سالخوردگان همچون کسانی تصویر شدهاند که یک پایشان لب گور است و شفا یافتن بیماران همچون رستن از چنگال عفریت مرگ تلقی شده است. سومین پیش فرض، باور معمولا ناخودآگاه به این اصل است که جفت متضاد مرگ/ زندگی، با جفتهایی کلیدی مانند آشوب/ نظم، غیاب/ حضور و... پیوند دارد، یا حتی مترادف آنها میباشد. این نوشتار را برای آن مینویسم که نادرست بودن این سه پیشفرض را نشان دهم و برای دستیابی به این هدف، از چارچوب نظری روانکاوانه در مقام یکی از نیروهای اثرگذار بر تکامل نگرش ما درباره مرگ، بهره خواهم جست، هرچند در کل، از زاویهای روانکاوانه به روان آدمی نمینگرم.
۳. مرگ و زندگی از دیرباز همچون دو دشمن سازش ناپذیر تجسم شدهاند. زندگی امری اهورایی و مقدس و مرگ سانحهای شیطانی و ناگوار تلقی میشود و تمایز میان این دو از دیرباز به قدری برجسته و چشمگیر بوده که معمولا در فرهنگهای باستانی آنها را با دو خدا و دو مرجع آسمانی (اهورامزدا در برابر اهریمن، زئوس در برابر هادس و...) و حتی دو قلمرو مکانی متفاوت (معمولا روی زمین در برابر زیر زمین) همارز میدانستهاند.با این وجود، چنین مینماید که تعارض میان این دو مفهوم چنین آشکار و بدیهی نباشد. قطببندی یاد شده، تا حدودی از مخلوطشدن دو مفهوم متفاوت چیز مرده و چیز بیجان برمیخیزد. چیز بیجان مثل سنگ و رودخانه و ابر پدیداری است که به خاطر ساختار و کارکرد ویژهاش، حامل حیات و پیچیدگیهای خاص آن نیست و نمیتواند باشد. در حالی که چیز مرده مانند جسد پدیداری است که دستکم برای مدتی زنده بوده، اما به خاطر فرا رسیدن مرگ پیچیدگی و پویایی ویژه آن را از دست داده است. این بدان معناست که امر بیجان و امر مرده مترادف هم نیستند، قلمرو محیط طبیعی بیجان را نمیتوان عرصه تاخت و تاز مرگ دانست. لانه مرگ، بر خلاف آنچه که در نگاه نخست به نظر میرسد، بدن جاندار است. تنها جاندار است که میتواند بمیرد. و تنها در زمانی کوتاه پس از زنده بودنش همچون چیزی مرده دوام دارد. پس از مدتی کوتاه، پدیدار مرده به پدیداری بیجان تبدیل میشود و به این ترتیب از حوزه قدرت مرگ میگریزد. لاشهای که تجزیه شد و به خاک تبدیل شد و جسدی که فاسد شد و به مواد آلی سازندهاش تجزیه شد، دیگر پدیده مرده محسوب نمیشوند که بخشی از طبیعت بیجان هستند. قلمرو ماده بیجان، زمینهای است که دژهای شکننده بدن زنده را محاصره کرده است و در جریان روندی مستمر دیوارههای این دژ را فرو میکوبد و آن را به بدنی مرده تبدیل میکند که تنها برای مدتی کوتاه دوام دارد. یعنی زمانی که کافی است تا جسد مرده توسط زمینه کور و بیهدف پیرامونش بلعیده شود. از این روست که عرصه حکمرانی مرگ نیز مانند زندگی، بدن است. بدن، نقطه پیوندی است که مرگ و زندگی در آن با هم تلاقی میکنند. هریک برای مدتی کوتاه میتواند در آن لانه کند و حضور هریک حضور دیگری را کمرنگ میسازد. به همین دلیل هم بدن در تمام تمدنهای کهنسال و تمدنهای امروزین با تفسیری دیگر همچون امری قدسی تلقی میشده و در عین حال نقطه تمرکز تابوها و محرمات نیز بوده است. زندگی و مرگ، از این رو، در قلمرو زمانی و مکانی مشابهی مستقر شدهاند. از دید سوژهای که تعادل پویایی مرگ و زندگی را در درون بدنش تجربه میکند، ممکن است مرگ و زندگی متعارض و متضاد بنمایند. اما اگر از بیرون و به شکلی عینی به این دو بنگریم، یین و یانگی در هم تنیده را باز مییابیم که هیچ کدامشان بدون حضور دیگری معنا ندارند. مرگ تنها در بدنی زنده ظهور میکند و زندگی تنها در کشمکش با مرگ و مقاومتی که در برابر مردن از خود نشان میدهد، تثبیت میشود. این دو، مفاهیمی در هم پیوسته و مرتبط با هم هستند. چنان که تمام زوجهای متضاد معنایی دیگر نیز چنین هستند.
۴. ارتباط نهادین مرگ و زندگی و سوارشدن هر یک بر روی دیگری، درکی است که برای مدتهایی طولانی در شاخههایی از علوم تجربی و به ویژه زیستشناسی سابقه داشته است. با این وجود، این برداشت برای مدتی بسیار طولانی تیول دانشمندان و گروهی اندک از نخبگان فکری محسوب میشد. کسی که در فراگیرشدن این ادراک و تبدیلشدن این شناخت به امری عمومی نقشی بهسزا ایفا کرد، فروید بود. فروید در سال 1919.م یکی از مشهورترین رسالههای خود را به رشته تحریر درآورد. نوشتاری که امروز با عنوان فراسوی اصل لذت شناخته میشود. فروید در این متن، به بازنگری در آرای پیشین خود پرداخته و این نقد مخالفانش را پذیرفته که باور به اصل لذت و جریان لیبیدو، برای توضیح تمام رخدادهای روانی آدمیان کافی نیست. فروید که با قالب روانپویایی (Psychodynamism) مشهور خود به روان آدمی مینگریست، چارچوبی تقریبا مکانیکی را در مورد نیروها و متغیرهای درون ذهن آدمی ابداع کرده بود که از چند نظر انقلابی مینمود: نخست آن که امر ناخودآگاه را به رسمیت شناخته بود. آن هم نه همچون سویهای تاریک و منفی و دست و پاگیر از نفس سرکش بشری چنان که در آثار روحانیون مسیحی تصویر میشد بلکه همچون خزانهای از اندوختههای روانی که بخش عمده شخصیت آدمیان را شکل میداد و کردارهایش را تعیین میکرد. دومین ابداع مهم فروید، آن بود که لذت را از مرتبه امری فلسفی و اخلاقی فرو کشیده بود و آن را با تعبیری زیست شناختی به عنوان محور پویایی روان بشر معتبر ساخته بود. فروید با الهام از قالب نظری مکانیکیای که در زمانهاش مسلط بود، این لذت را با جریانی از نیروها و فشارها و اندرکنشهای شبه فیزیکی همتا دانسته بود که در قالب مفهوم لیبیدو تبلور مییافت. سومین عنصر انقلابی در نظریه فروید آن بود که کل دستگاه نظریاش را به شیوهای از روان درمانی پیوند داده بود و کلیت این مجموعه را در قالب زنجیرهای از مشاهدات تجربی و تفسیرهای مبتنی بر آزمون، به علم مدرن نزدیک ساخته بود. اهمیت دیدگاه فروید، از آن روست که نخستین چارچوب مدرن علمی درباره روان انسان را صورتبندی کرد و این کار را در شرایطی انجام داد که دو مفهوم کلیدی ناخودآگاه و لذت در نگرشش به جایگاهی کلیدی و مثبت دست یافته بودند. این دو مفهوم، برای مدتی بسیار طولانی زیر تاثیر اخلاقیات مسیحی و آرای ارسطویی کلیسای کاتولیک همچون عناصری شیطانی و ناپسند تلقی میشدند و همواره از دایره اندیشه درباره روان سالم و توانمند کنار گذاشته میشدند. برداشت ویژه فروید، با مخالفتی که نسبت به سرکوب اصل لذت داشت و شیوههایی گاه کارآمد که برای روان درمانی ابداع کرده بود، گره خورد و نگرشش را به نوعی نظریه فراگیر تبدیل کرد که همه چیز را به شکلی نوآورانه توضیح میداد و در عین حال مدعی رسالتی انقلابی و رهایی بخش هم بود. مرگ گرانیگاهی است که زندگی همه ما گرداگرد آن در چرخش است. از این رو فهمیدنش وظیفهای است که جویندگان زندگی معنادار ناچارند برآوردهاش سازند. در این زمانه و در این زمینه بود که فروید مقاله فراسوی اصل لذت را نگاشت. متنی که برای حل کردن معمای خشونت انسانی اختصاص یافته بود. فروید، به ویژه در جریان جنگ جهانی نخست، به بازبینی در آرای خود پرداخت و دریافت که محور گرفتن نتیجه مستقیم میل به لذت (یعنی غریزه جنسی)، به تنهایی برای توضیحدادن رفتارهایی ویرانگرانه همچون کشتار همنوعان و شهوت خونریزی و آزار دیگران کافی نیست. از این رو، در این نوشتار، غریزه تازهای را به میل جنسی افزود. فروید پیش از آن لذت را با میل به بقا و گرایش عمومی جانداران برای تداوم زندگی مربوط دانسته بود و از این رو غریزه جنسی (اروس) را با زندگی مترادف میدانست. از این رو وقتی قصد کرد تا قطبی در برابر میل به زندگی تعریف کند، آن را غریزه مرگ نامید و آن را تاناتوس نامید که در اساطیر یونانی برادر خدای خواب (هوپنوس) پنداشته میشد و اسمش به معنای مرگ بود. فروید در این نوشتار ادعا کرده بود که لذت، نه تنها با بقا و زندگی که با مرگ هم در ارتباط است. سازوارههای زنده، به همان شکلی که بقای خویش و زندهماندن خود را محور انتخاب رفتارهایشان قرار میدهند، به طور فعال در پی نابودکردن رقیبان و دشمنان نیز هستند و از دستیابی به این اهداف نیز لذت میبرند. به این ترتیب، اصل لذت که در منظومه فرویدی جایگاهی مرکزی داشت، به طور همزمان با دو نیروی متعارض زندگی و مرگ پیوند خورد. زندگی خویش و مرگ دیگران. فروید دراین رساله و در نوشتارهای دیگرش، زندگی و مرگ را با دو اصل بنیادین زن و مرد نیز مربوط دانست و با شیوهای که امروزه نقد شدید متفکران زنگرا (Feminist) را برانگیخته است، عنصر نرینه را با نظم و قدرت و عنصر مادینه را با آشوب و ابهام مترادف دانست. فروید معتقد بود که به دلیل همین همخوانی معنایی جفت متضاد زندگی/ مرگ با مرد/ زن (و البته نظم/آشوب) است که زنان در اساطیر ملل گوناگون به صورت موجوداتی آشوبگر و گاه مرگبار تصویر شدهاند. در حالی که قدرت ویرانگر مردانه در قالبی اجتماعی سازمان یافته و شکل حامی نظم مستقر را به خود گرفته است. البته روند استدلال فروید برای دستیابی به این تفسیر قابل نقد و خدشهپذیر است. چنان که شواهد پشتیبان این ادعاها، طیفی بسیار وسیع و ناهمگن از دادههای بحث پذیر را در بر میگیرند؛مانند این مشاهده که تمام سلاحهای جنگی به فالوس (آلت نرینه) شباهت دارند. با وجود تفسیر خاص فروید از ارتباط دوقطبیهای زندگی/ مرگ و مرد/ زن و پیوندی که میان این عناصر با لذت برقرار میکند، مقاله فروید از این نظر اهمیت دارد که یکی از نخستین نقدهای اثرگذار جدید بر ارتباط سنتی مرگ با درد و رنج محسوب میشود.
۵. بر مبنای مجموعهای از شواهد بالینی و زیست شناختی، میدانیم که فروید در مورد ارتباط مرگ و لذت و گسست مفهوم درد و رنج از مرگ تا حدودی بر حق بوده است. شواهد بالینی همراستا با شهود همگان نشان میدهند که مرگ، نقطه پایان درد و رنج است. مرگ آن لحظهای است که تقابل میان لذت و رنج از میان میرود و برای کسانی که به بیماریهای پیشرونده دردناک مانند سرطان مبتلا شدهاند، لحظه رهایی از رنج محسوب میشود. دادههای فیزیولوژیک هم نشان میدهد که بر خلاف تصور عمومی، لحظه مرگ با رنجی همراه نیست. یعنی مرگ درد ندارد! اینها همه بدان معناست که پیوند رایجی که بین مفهوم مرگ و رنج وجود دارد، مبنای علمی و شواهدی پشتیبان تجربی ندارد. مرگ در شرایطی که به دنبال بیماریای پیش رونده و زمینگیرکننده فرا برسد، همچون نوعی بیحسی و رهایی از درد تجربه میشود و در شرایطی که در اثر سانحهای ناگهانی و بر بدنی سالم و فعال عارض شود (مانند کسانی که در جنگ کشته میشوند) به دلیل ترشح افراطی آدرنالین و آندورفینها، گاه با مقدمهای شوقانگیز و هیجانآور همراه است. در هر حال این نکته آشکار است که بدن در حال مرگ، در صورتی که در اثر لطمهای ناگهانی با مرگ روبهرو شود، مجموعهای از داروهای ضد درد و هیجانآور را در خود تولید میکند. تنها استثنا در این مورد، مرگهایی است که با فاصلهای زمانی بعد از سانحهای دردناک (مانند سوختگی) فرا میرسند. حتی در این موارد هم، چنین مینماید که درد و رنج ناشی از سانحه یاد شده، امری است که توسط بدن زنده تجربه میشود و لحظه مرگ، چنان که گفته شد با نوعی بیحسی و رهایی از رنج همراه است. از این رو، پیوند مرگ و رنج، رابطهای ذهنی و موهوم است. از این رو، چنین مینماید که این مصرع از شعر ایرج میرزا به لحاظ علمی درست باشد که هر قوی اول ضعیف شد، بعد مُرد.
۶. یکی از نویسندگان معاصر فرانسوی که بسیار در مورد مرگ نوشته است، ژرژ باتای نام دارد که از جنبه هایی پیرو فروید هم محسوب می شود. باتای به ویژه به ارتباط میان تابو و مرگ علاقه مند بود و در مورد مناسک دوپهلوی تدفین و سوگواری کنکاش فراوان کرده است. مراسمی که از سویی برای احترام گذاشتن به خاطره فرد متوفی و بازماندگان وی تخصیص یافته اند و از سوی دیگر معمولا با نجس و تابو پنداشتن جسد و روشهایی برای خلاص شدن از شر آن همراه هستند. از دید باتای، مناسک بی اثر کردن مرده و هنجار نمودن خاطره متوفی، روش هایی عام و فراگیر هستند که در تمام جوامع انسانی وجود دارند و به ماهیت ویژه مرگ و پیوند ناگسستنی اش با زندگی دلالت دارند. هر عضو جامعه، کنشگری فعال و مولد است که از دید نظریه دو جسم ، حامل دو بعد متمایز محسوب می شود. فرد، یک بعد طبیعی و یک بعد اجتماعی دارد. بعد طبیعی به ساختار بدنش، سنش، جنسیتش و خصوصیات زیست شناختی اش مربوط می شود و بعد اجتماعی اش به نقشهایی که بر عهده دارد، تخصصش و منزلت و جایگاهش در سلسله مراتب قدرت اجتماعی باز می گردد. مرگ، رخدادی است که بعد طبیعی فرد را زائل می کند، بی آن که بدن را از میان بردارد و بعد اجتماعی را دستخوش نابودی می سازد، بی آن که خاطره فرد متوفی در ذهن اطرافیانش را حذف کند. از این رو، مرگ نوعی عدم آسیب اجتماعی است که توازن رایج در میان دو بعد یک سوژه انسانی را بر هم می زند. از دید باتای، مناسک تدفین و سوگواری روشهایی هستند که توسط بازماندگان و نظام اجتماعی برای ترمیم این آسیب ابداع شده اند. مرگ، مانند زندگی در بدن اقامت می کند و به همین دلیل با فرا رسیدنش، بعد طبیعی یک عضو جامعه به امری متضاد با خود بدل می شود. بدن که تا به حال به دلیل جاندار بودن و برخورداری از ماهیت زندگی امری مقدس و صاحب حقوق پنداشته می شد، ناگهان از مرتبه خود فرو می افتد و به جایگاه مرگ تبدیل می گردد. مرگی که هم از نظر زیست شناختی و هم روانی، بازماندگان را تهدید می کند. فرآیند فساد و تلاشی جسد، چیزی است که از نظر بهداشتی و زیستی بیماری زا و خطرناک تلقی می شود و خود حضور جسد یعنی دیگری ای که با وجود زنده نبودن، هنوز حضور دارد،- حقیقت تحمل ناپذیر قطعی بودن مرگ را به من گوشزد می کند. از این رو، مرگ گذشته از حذف بازگشت ناپذیر دیگری، اختلالی تهدید کننده در ابعاد دوگانه سوژه انسانی هم محسوب می شود. این اختلال باید به کمک مراسمی جمعی و مناسکی گروهی خنثی شود. به این ترتیب مناسک تدفین که از دید باتای در حالت اولیه اش با ابراز خشونت نسبت به جسد همراه است، بدن مرده را از ماهیت اجتماعی پیشینش تهی می سازد و آن را به صورت چیزی طبیعی و اجتماع زدوده مسخ می کند. مراسم مرده سوزان، مناسک فرو نهادن جسد و تدفین مجدد بقایای آن، یا رها کردن جسد در مناطقی خاص برای آن که طعمه درندگان شود، نشانه هایی هستند که از خشونت آمیز بودن مناسک تدفین حکایت می کنند. گذشته از آن، خود روند خاکسپاری که معمولا با مهار کردن جسد مرده در تابوت یا کفن همراه است و در نهایت به مسدود کردن ارتباط وی با جهان زندگان (به کمک سنگ قبر) ختم می شود، می تواند به شکل کرداری خشونت آمیز تعبیر شود. بدن مرده، گذشته از خشونتی که تحمل می کند، مرجع خشونت هم تلقی می شود. در تمام فرهنگ های کهنسال و امروزین، مفهوم مرده از قبر گریخته و عناصری اساطیری مانند زامبی و خون آشام وجود دارند. عناصری که عمومیت و ریشه دار بودن تهدید نهفته در بدن مرده را نشان می دهند. خشونتی که با مفهوم مرگ گره خورده است و خشونتی که بر بدن مرده اعمال می شود، نشانه هایی هستند که بر ارتباط نزدیک مرگ و زندگی در فضای ذهنی ما دلالت می کنند. مرگ، چیزی کاملا بیگانه با زندگی و متعارض با آن فرض نمی شود که همواره همچون شکلی از ریخت افتاده و ناقص و خراب شده از زندگی بازنمایی می شود و از همین روست که خطرناک می نماید و کنترل کردنش به تابوهای مورد نظر باتای نیاز دارد.
۷. باتای از خلال نوشتارهای گاه پراکنده گویانه اش، به چرخه ای اشاره می کند که مرگ و زندگی را به هم پیوند می دهد و این دو را در رابطه دیالکتیکی نزدیکی با هم ادغام می کند. از دید باتای، ارتباط این دو با مفهومی به نام فساد برقرار می شود. فساد و گندیدگی، فرآیندی است که ماده زنده را به ماده،ی مرده تبدیل می کند. بدن طبیعی زنده وقتی از این فرآیند متاثر شود، به جسدی خطرناک و تهدید کننده تبدیل می شود. فساد، روندی است که به یک اندازه در مرگ و زندگی ریشه دارد. فساد همواره در ماده زنده آغاز می شود و همواره به جسد بیجان ختم می شود. اما ممکن است بدنی زنده در برابر فساد مقاومت کند و یا حتی آن را خنثا نماید. فساد، از سوی دیگر، به خشونتی عام و بی هدف می ماند که از سوی طبیعت بر بدن زنده/ مرده اعمال می شود. خشونتی که مناسک مرده کشی مانند تشریح بدن مرده، قطع اندامها، مرده سوزان و...، مشتقی از آن محسوب می شوند. سخن باتای در مورد فساد به مثابه پیوندگاه زندگی و مرگ، با برداشت فروید شباهتی دارد. فروید نیز به وجود چنین پیوندگاهی باور داشت، اما به جای آن که بر فرآیند فساد و روند تبدیل شدن بدن زنده به مرده تمرکز کند، طبق سنت مطالعاتی خود، غریزه جنسی و روند آمیزش را مورد توجه قرار داده بود. از دید او، دو عنصر نرینه و مادینه که نمایندگان دو نیروی زایندگی و مرگ محسوب می شدند، در شرایطی با هم ادغام می شوند و آن لحظه آمیزش است. آمیزش از دید فروید، شباهت زیادی با فساد از دید باتای دارد و چه تفکر برانگیز است که در بسیاری از نظام های اخلاقی و برداشتهای عامیانه این دو به عنوان تعابیری مترادف به کار گرفته می شوند. لحظه اوج لذت جنسی، با نوعی زائل شدن هشیاری، پس زده شدن خودآگاهی و رها شدن ناخودآگاه همراه است. از این رو، آمیزش و ارگاسم اموری ترسناک و تهدید کننده محسوب می شوند که بر مبنای باورهای عامیانه برای سلامت روان و از دید اخلاقی راست کیشانه برای پایداری جامعه تهدید کننده است. درست مانند فساد که به دلیل برخاستن از سوژه ای مرده، به اختلال و تهدیدی مشابه دلالت می کند. فروید، در بخش هایی پراکنده از آثار خود، به طور مفصل به ارتباط روانشناختی آمیزش و مرگ پرداخته است. آمیزش و بچه دار شدن، از سویی نقطه شروع زندگی است و زاده شدن هر عضو جدید جامعه از مجرای آن متحقق می شود و از سوی دیگر (به ویژه در دوران پیشامدرن) همواره با مرگ ارتباط تنگاتنگی داشته است. در گذشته، مرگ مادران هنگام زایمان به قدری رایج بود که آمیزش زنان را به امری مخاطره برانگیز تبدیل می کرد و به همین ترتیب، به دلیل عقب مانده بودن فنون پزشکی، مرگ و میر نیز بیشتر به سنین پایین کودکی و به ویژه نوزادان مربوط می شد. از این رو، از دیرباز مرگ نیز همچون زندگی با زایمان پیوند معنایی داشته و امروزه نیز به شکلی متقارن تر و عادلانه تر در میان دو جنس، از مجرای امراضی مانند ایدز این رابطه احیا شده است. از این روست که موازی با مناسک خاکسپاری و سوگواری، مراسمی هم برای آمیزش وجود دارند. اعضای جامعه، از مجرای مناسک سوگواری موفق می شوند به خاطره ای مشترک، همگون، هنجارین و خنثی از فرد متوفی دست یابند و غیاب برگشت ناپذیر او را به این ترتیب پر کنند. مراسم خاکسپاری هم نیمه دیگر کار را به انجام می رساند و شیوه های خنثا کردن جسد خطرناک و فساد لانه کرده در آن را به سرانجام می رساند. چنان که پیروان جدیدتر فروید در مکتب فرانکفورت نشان داده اند، مناسک مربوط به آمیزش نیز نقشی مشابه را بر عهده دارند. آن ها نیز فرآیند زیست شناختی آمیزش دو بدن نرینه و مادینه و دستیابی به اوج لذت جنسی را سازماندهی و هنجارین می سازند و قالبی حقوقی و اجتماعی را بر می سازند که این حادثه تهدید کننده را فهمیدنی، پیش بینی پذیر و قانونمند می نماید. آنچه که در نگاه باتای و فروید در مورد پیوندگاه مرگ و زندگی مشترک است، مفهوم آشوب است. آمیزش و فساد، گذشته از رابطه استعاری شان با هم، از یک نظر با هم شباهت دارند و آن هم پیوندشان با مفهوم آشوب است. هردوی این مفاهیم، بر گسسته شدن قانونی مرسوم و شکسته شدن مرزبندی های معمول دلالت دارند. جهان روزمره ما که زمینه کردارهای هنجارین مان را بر می سازد، بر مبنای مرزبندی ها و قاعده هایی منظم شده است که زنده را از مرده، بدن طبیعی را از نقش اجتماعی و زن را از مرد جدا می سازد. لحظه تداخل مرگ در زندگی (فساد)، یا زندگی در مرگ (آمیزش) از این نظر خاص تلقی می شوند که این مرزبندی ها را در می نوردند و قواعد حاکم بر زندگی هنجارین را به طور موقت به حالت تعلیق در می آورند. آشوب از این رو، امری منسوب به مرگ و در تعارض با زندگی نیست که خاصیت مقاطع در هم آمیختگی این دوست. مرگ نیز مانند زندگی از نظم ویژه خویش برخوردار است. نظمی که پس از پایان یافتن روند فساد، با بازگشتن بدن مرده به طبیعت (به طور نمادین، با تبدیل شدن جسد به اسکلت) برقرار می شود و همان است که بر جهان بیجان سیطره دارد. آشوب، محصول رخنه نیروهای مرگ در زندگی است که در قالب مرض و آسیب کالبدشناختی و فساد تجلی می یابد. و یا به نفوذ نیروهای زندگی در مرگ مربوط می شود که تبلورش را در آمیزش جنسی و بسته شدن نطفه فردی جدید می توان دریافت. آشوب، همچون لذت، امری است مرتبط با مرگ و لذت و محصول اندرکنش این دو و به تعبیری، نشانه ماهیت مشترک این دو.
۸. سخن گفتن از مرگ، چنان که فروید اشاره و باتای تاکید کرده است، امری ناخوشایند، ناپسند، خطرناک و بدشگون پنداشته می شود. همگان در تلاش برای محصور کردن مرگ در شرایطی ویژه مانند جنگ، مکانی ویژه مانند بیمارستان و افرادی ویژه (مانند بیماران و سالخوردگان) در نوعی توطئه ناگفتنی همدست هستند. از این رو سخن گفتن از مرگ و هم طراز پنداشتنش با زندگی کاری است به لحاظ نظری دشوار و ناپذیرفتنی و به لحاظ عملی نامطلوب و نامرسوم. با این وجود، چنان که هایدگر گفته، مرگ گرانیگاهی است که زندگی همه ما گرداگرد آن در چرخش است. مرگ، غایتی قطعی و پایانی گریزناپذیر است که داستا ن زندگی ما در پیوند با آن معنا می یابد، یا پوچ می شود. از این رو نگریستن به آن، به یاد آوردنش و فهمیدنش وظیفه ای است که جویندگان زندگی معنادار ناچارند برآورده اش سازند. دایره واژگان امروز ما و قلمرو مجاز گمانه زنی معاصرمان در مورد مرگ، بی تردید وامدار فروید و جنبش روانکاوی است. نقص های رویکرد فرویدی هرچه که باشد و نقدهای وارد بر نظام روانشناختی اش به هر قدرتی که باشند، باید نقش مهم و اثرگذار وی را بر گشوده شدن حوزه هایی از بحث و اندیشه قدر شناخت که بی تردید مرگ یکی از آن هاست.
چاپ شده در خردنامه همشهری » تیر 1385 - شماره 4 (3 صفحه - از 60 تا 62)