مفهوم «من» در اشعار بیدل دهلوی

از ویکی زروان
نسخهٔ تاریخ ‏۳ اوت ۲۰۱۴، ساعت ۰۸:۰۲ توسط Leila Amini (بحث | مشارکت‌ها)

(تفاوت) → نسخهٔ قدیمی‌تر | نمایش نسخهٔ فعلی (تفاوت) | نسخهٔ جدیدتر ← (تفاوت)
پرش به: ناوبری، جستجو


شرحی بر مفهوم «من» در شعر بیدل دهلوی، مجموعه مقالات نخستین همایش بین‌المللی عرس بیدل دهلوی، 1389.

شروين وكيلی

امرداد 1387


پيش‌درآمد: زمينه‌ی بحث


ز جلوه‌ی تو جهان کاروان آينه است به هرچه می‌نگرم حيرتی است در بارش


1. اين روزها، دير زماني است كه سخن از انحطاط و تباهي تمدن ايراني و علل و عوامل آن نقل محافل است. در مجلسي نيست كه بنشيني و در نشستي نيست كه شركت كني و از سترونيِ فرهنگ ايراني، نالايقي انديشمندان ايراني، و نارسايي زبان فارسي براي خراميدنِ چست و چالاك در سپهر معناي امروز، سخني به ميان نرود. گويا در باب تداوم اين نشيب در سيصد-چهار صد سال گذشته توافقي عمومي در ميان انديشمندان وجود داشته باشد، و چه بسا كه اين دوران افول و فرود را تا هزاره‌اي و حتي بيش از آن نيز ادامه دهند و فرهنگ ايراني را به خاطر نزادنِ دستگاه‌هاي منسجم فكري و نپروردن فيلسوفان و دانشمندان تجربي نكوهش نمايند.

امروزه روز، گويي اين دعوي كه فرهنگ ايراني رو در سراشيب دارد، به اصل موضوعه‌اي بحث‌ناپذير تبديل شده باشد. نويسندگاني كه در اين باب قلم مي‌زنند، تقريبا همگي ايراني هستند، يا اگر به قوميت و مليتي ديگر خود را منسوب مي‌كنند، از تعلق خويش به سپهر فرهنگي و هويتي ايراني آگاهي دارند، تقريبا همه‌شان به زبان فارسي در اين باره سخن مي‌گويند و مي‌نويسند، و اگر كمي هوشمند باشند، كه معمولا هستند، بويي از دريغ و افسوس بابتِ اين جوانمرگي فرهنگي از واژگان‌شان به مشام مي‌رسد. اين نويسندگان در يك نكته‌ي ديگر نيز وجه اشتراك دارند: همگي به طبقه‌ي روشنفكر مدرن تعلق دارند و بيشترشان بي‌لياقتي و بي‌كفايتي و سطحي بودنِ روشنفكران مدرن را دليل اصلي اين افول و زوال مي‌دانند.

درباره‌ي معنا و مصداق اين انحطاط اما، و متغيرهاي تعريف آن جاي سخن بسيار است. فرهنگ ايراني، برخلاف بيشتر فرهنگهاي مدرن و تازه به دوران رسيده‌اي كه قلمرو جغرافيايي محدودي دارند و سابقه‌اي دست بالا چند صد ساله، قلمرو جغرافيايي عظيمي است كه هسته‌ي مركزي‌اش هزاران سال در فاصله‌ي درياي مديترانه و هندوكش دوام آورده است و دايره‌ي نفوذش از تونس و اندلس تا چين شمالي و هند كشيده شده است. از اين روست كه سخن گفتن درباره‌ي شكوفايي يا زوال اين تمدن، با اين قاطعيت و با اين هيجان، شايد بيشتر ناشي از دردي اجتماعي و شوري شخصي باشد، تا تحليلي علمي و افقِ نگاهي دورنگرانه.

سرمشقِ نظريِ انحطاط تمدن ايراني، دو عنصر عمده دارد كه قصد دارم در اين نوشتار با آويختن به دامان مولانا بيدل دهلوي، نمونه‌اي نقض براي هر دوي آن پيشنهاد كنم. نخستين گزاره‌ي اين سرمشق آن است كه تمدن ايراني - دست كم در سه چهار قرن گذشته و پس از سپري شدن آغازگاه عصر صفوي - در توليد دانشوران و انديشمندان و فيلسوفان سترگ و نظام‌ساز ناتوان بوده است، و جز مقلدان و پيرواني خالي از خلاقيت را نپرورده است. دومين گزاره، آن است كه "من" يا سوژه به مفهومِ جديد آن، كه عبارت است از "خويشتنِ انديشنده و كنشگرِ خودمختار و خودمدار" در كل در دامن اين تمدن پرورده نشده است، يا دست كم در چند قرن گذشته نمونه‌اي از ظهور آن و صورتبندي آن در دست نيست.

به گمان من هر دو گزاره‌ي ياد شده نادرست است. چنين مي‌انديشم كه سرمشق انحطاط تمدن ايراني، با وجود جذابيت‌هاي برانگيزاننده و رمانتيكي كه دارد، سدِ راهِ بازانديشي ژرف در تاريخ ايران زمين شده، و بخش مهمي از امكان‌هاي نظريِ پيشاروي پژوهندگان هويت ايراني، و كوشندگان در راه شكوفايي اين تمدن را پيشاپيش طرد و انكار كرده است. به طور خاص، بر اين باورم كه تمدن ايراني -حتي در قرون گذشته كه ركودي نمايان، اما متفاوت با انحطاط را به نمايش گذاشته- همچنان در كارِ زايشِ سوژه‌هاي ايرانيِ منسجم و نيرومند كامياب بوده است، و نسخه‌هايي هرچند كمياب و انگشت شمار از صورتبندي "من" به شيوه‌اي بومي را نيز پديد آورده است. اينها البته به معناي انكار آن نيست كه در حال و هواي برخورد تمدن ايراني و تمدن مدرن، آشوبي اجتماعي و سياسي بر اين پهنه‌ي فرهنگي چيره شده است و سرگذشت و دستاورد بخش عمده‌ي آن "من‌"هاي بزرگ به بار ننشسته است. همچنين اين سخن را نبايد با تفاخر به سابقه‌ي چند قرن اخيرمان اشتباه گرفت، كه در كاستي‌هاي آن و ركودش نسبت به اعصاري زرين مانند قرن چهارم پيش از ميلاد و قرن چهارم ميلادي و قرن چهارم هجري شكي نيست. با اين وجود، قصد دارم بيدل دهلوي را به عنوان شاهدي پيش روي خواننده قرار دهم، تا شايد با هم به اين نتيجه برسيم كه نظام‌هاي معنايي منسجم و فراگير، به همراه بيان‌هاي روشن و شفاف و دقيق، با كاركردگرايي و نگرشي زميني كه اين روزها چنين ستوده مي‌شود، همگي در انديشمنداني گرد آمده‌اند، كه به خاطر خوانده و فهميده نشدن ناشناخته و طرد شده باقي مانده‌اند.


2. مولانا عبدالقادر بيدل دهلوي براي آشنايان با فرهنگ ايراني نامي آشنا، و براي دلباختگان ادب پارسي چهره‌اي شورآفرين است. قصدِ اصلي اين نوشتار آن است كه چالش نظريِ پيش گفته را دستاويزِ مرور اشعار بيدل قرار دهد، بدان اميد كه حضور يك نظام منسجم معنايي در مورد "من" را، و شباهت اين من با "منِ خودمختارِ خودمدارِ مدرن" را نشان دهد. ناگفته نماند كه اين "من" به روايت بيدل، نسخه‌اي بومي از پيكربندي سوژه است كه در زمينه‌اي ايراني و متاثر از تصوف اسلامي تدوين شده و بنابراين به همراه شباهت‌هايش با آن "منِ" ستودنيِ كانتي، اختلاف‌هايي روشن نيز با روايتِ مدرن از سوژه دارد. اختلاف‌هايي كه دست بر قضا مي‌توانند تكيه‌گاهِ برساختن مفاهيمي نو و نيرومند از "من" قرار گيرند.

درباره‌ي بيدل و ارتباط انديشه‌هايش با شرايط زمانه‌اش، پرسش‌هايي بسيار را مي‌توان طرح كرد. مي‌توان از ارتباط او با انديشه‌ي صوفيانه‌ي ايراني پرسيد، و درباره‌ي تاثير عرفان هندي بر آن گمانه‌زني كرد. مي‌توان به هنرش در زمينه‌ي بازي با صور خيال و سحري كه در استفاده از واژگان به كار برده است، نگريست. مي‌توان از ارتباطش با ساير انديشمندان، و روابط معنايي اشعارش با شطحيات صوفيان ايراني پرسش كرد، و مي‌توان انديشه‌هاي او را با انديشمندان معاصرش در غرب سنجيد و از نقاط قوت وضعف اين دو رگه‌ي موازي از نظريه‌پردازي در مورد هستي، سخن گفت. با اين وجود، در اين نوشتار، مجالي براي پرداختن به اين نكته‌ها و پرسش‌هاي جذاب ديگروجود ندارد. از اين رو در اينجا تنها بر يك پرسش متمركز مي‌شوم،و آن اين كه نگرش بيدل در مورد "من"/ خويشتن/ سوژه، چه بوده است، و آيا مي‌توان او را دارنده‌ي نظام نظري منسجمي در اين زمينه دانست؟


3. شعر بيدل براي همه‌ي كساني كه به دشواري‌هاي شعر هندي خو گرفته‌اند، سحرآميز است. هم به دليل اعجازي كه در ايجازش گنجانده، هم به دليل صور خيال خلاقانه و چند لايه و بديعش، و هم به خاطر ژرف‌نگري بي‌رقيبش در مورد مفاهيم و نازك‌كاري‌هاي استادانه‌اش در زبان فارسي. با اين همه، به گمانم اگر بخواهيم تنها به يك دليل براي ممتاز شمردن او از شاعران ديگر اكتفا كنيم، بايد به اين حقيقت بنگريم كه در اشعار او دقيق‌ترين و پيچيده‌ترين نظام معنايي، با ژرف‌بينانه‌ترين نگاه فلسفي تركيب شده است. هرچند ادبيات پارسي آوردگاه زورآزمايي غول‌هايي بزرگ است كه داراي اين تركيب بينش عميق و دانش زبانشناسانه هستند، اما به گمانم در اين هنگامه همچنان بيدل يك سر و گردن از ديگران سرفرازتر است.

شعر بيدل با اين وجود، تا جايي كه من خبر دارم، از اين زاويه مورد بررسي قرار نگرفته است. يعني بدان دقت و عمقي كه آثار بزرگاني مانند فردوسي و مولاناي بلخي و حافظ را خوانده و كاويده‌اند، به بيدل ننگريسته‌اند و از منظر نگرش فلسفي‌اش و نظامي از واژگان و دستگاهي از مفاهيم كه ابداع كرده، تحليلش نكرده‌اند. در حالي كه با يك نگاه به اشعارش به سادگي مي‌توان دريافت كه در اينجا با محتوايي بسيار پرداخته و بسيار غني روبرو هستيم.

يك دليل براي نامفهوم ماندن اشعار بيدل، به گمانم، سيطره‌ي نفوذ ابن عربي بر عرفان وحدت وجودي ايراني باشد. عناصري مانند اتحاد، فنا، بقا، حلول و مانند اينها كه در عرفان مغربيِ ابن عربي بياني مستحكم و تقريبا فلسفي و در نهايت از نظر ديني مشروع يافت، در عصر صفوي در ايران زمين رواج بسيار يافت و اين طور باب شد كه هر برداشتي از اتحاد عاقل و معقول و هم‌عناني خالق و مخلوق را در چارچوب وي فهم كنند. اين البته در مورد بخش مهمي از نويسندگان عصر صفوي و مابعد آن راست است. چرا كه اختران حكمت و عرفان در اين دوره بيشتر بر اين مدار مي‌چرخيدند. با اين وجود، از ديد من نسخه‌هاي ديگرِ اين نوع برداشت‌ها، كه دست بر قضا كهن‌تر و گاه از نظر اجتماعي تاثيرگذارتر هم بودند، همچنان وجود داشتند. در ميان اين نسخه‌هاي موازي از وحدت وجود كه گاه بياني متعارض با برداشت فلسفي ابن عربي مي‌يافت، به‌ويژه بايد به جنبش حروفيه اشاره كرد و دنباله‌اش نقطويه، كه در عصر عباسي آشوبي به پا كرد. حروفيه به‌خصوص از اين نظر اهميت دارد كه دنباله‌ي شاخه‌اي از تصوف خراساني است كه ابن عربي را نيز به مغناطيس خود جذب كرده بود.

عرفان خراساني‌اي كه در ايران شرقي باستان زاده شده بود، گذشته از آن انعكاس فلسفي كه در آثار ابن عربي يافت، و بازتاب صوري و سياسي‌اش در ميان حروفيان، در بين عرفاي خراسان و هند و هرات همچنان دوام آورد و شاخه‌هايي نوظهور و غني پديد آورد كه هنوز درست مورد وارسي و تحليل قرار نگرفته است. برجسته‌ترين نماينده‌ي اين عرفان ايران شرقي در دوران جديدتر، قطعا بيدل دهلوي است.

با اين مقدمات است كه به نظرم جفايي به اشعار بيدل است، اگر در چارچوب معنايي مرسوم بخوانيم‌شان و تفسيرشان كنيم. به عنوان مثال، سخنِ او در باب رابطه‌ي من و خداوند، كه همواره در قالب ربط من و او يا من و ديگري بيان شده است، مي‌تواند در قالب عرفان استعلايي ابن عربي و در مسيري "بالارونده" فهميده شود، و به بن‌بست‌هاي معنايي و تعارض‌هاي فراوان منتهي گردد، يا آن كه در قالب عرفان "پايين رونده" و انسان- خدامدارانه‌اي درك شود كه دنباله‌ي آثار بايزيد و حلاج و عين‌القضات و سهروردي است، و در اين حالت دستگاهي خيره كننده از معاني بلند و تركيبي شگفت از انسجام و همخواني را نمايان خواهد كرد.

در اين نوشتار، كوشيده‌ام كار دوم را به انجام رسانم. يعني اشعار بيدل را در حوزه‌ي معنايي خاصي - يعني مفهوم "من"- در چارچوبي كه ياد شد تفسير كنم. از اين رو از فصوص و فتوحات فاصله گرفته‌ام و به تهميدات و حكمت خسرواني نزديك شده‌ام. ساختار شعر بيدل به قدري پيچيده، و معاني فشرده شده در واژگانش چندان تفسيرپذير و چند سويه است، كه ادعاي دست يافتن به آنچه بيدل به راستي خود مي‌انديشيده، گزاف مي‌نمايد. از اين رو اين گزارش را بايد روايتي شخصي دانست از برداشت نگارنده درباره‌ي مفهوم "من" در اشعار بيدل. اشعار بيدل براي من، چه در آن هنگام كه با نظريه‌اي حاضر و آماده و خودساخته به سراغش رفته بودم و چه آن هنگام كه بازيگوشانه مفهومي را در ابياتش ردگيري مي‌كردم، خزانه‌اي بود از دو حسِ متفاوت. از سويي آشناپنداري‌هاي پياپي، كه از همخواني غريب اشعارش با دستگاه نظري‌ام برمي‌خاست، و دوم ستايشي عميق به خاطر خلاقيت و شيوايي سخنش، كه با دقتي گاه رياضي‌گونه مفاهيمي فلسفي و انتزاعي را صورتبندي مي‌كرد. از اين رو، اين روايتي است شخصي كه يك ستاينده‌ي بيدل در اين زمينه‌ي خاص مي‌نويسد. ستاينده‌اي كه بيدل را براي سالياني دراز، همچون منبع الهامي غني، و نيز همفكري كهنسال در كنار خويش داشته است.


گفتار نخست: مسئله‌ي "من"


1. نخستين چيزي كه در مورد موضوع بحث ما مي‌توان گفت، آن است كه "من" براي بيدل يك مفهوم مسئله‌زاست. به بيان ديگر، بيدل ضمير "من" را نه همچون ضميري خنثي و شخصي، بلكه همچون كليدواژه‌اي دغدغه‌برانگيز و پيچيده به كار مي‌گيرد، كه با شبكه‌اي از واژگان مترادف ديگر - به‌ويژه خود، خويش، خويشتن - در پيوند است و به‌ويژه با نمادهايي استعاري مانند آيينه در ارتباط است. بيدل از اين رو نويسنده و شاعري نيست كه خود را در هياهوي طرح‌ها و رنگ‌هاي دلاويز سبك هندي گم كرده باشد، و سرگرميِ پرداختن به زيبايي‌هاي هستي و دلالت‌هاي رمزآميز آن او را از انديشيدن به "من" باز داشته باشد. چنان كه در شرح حال خود مي‌گويد،

عمري است که ما گم شدگان گرم سراغيم شايد کسي از ما خبري داشته باشد

اين خبر گرفتن از من، قالبي خودآگاهانه و خودكاوانه دارد:

به کنج نيستي عمري است جاي خويش مي‌جويم سراغ خود ز نقش بورياي خويش مي‌جويم

"من"، موضوعي چندان مهم است كه همچون رمزي كليدي براي فهم كليت هستي نقش ايفا مي‌كند.

در آن کشور که پيشاني گشايد حسن جاويدش گرفتن تا قيامت بر ندارد نام خورشيدش

ز بس اسرار پيدايي دقيق افتاده است اينجا نظر وا کرد بر کيفيت خويش آنکه پوشيدش

با اين وجود، درونكاوي بيدل براي دستيابي به خود، چندان نيست كه او را از نگريستن به ديگري و جستجوي الگوهاي معنايي ديگري‌مدارانه براي برساختن تصويري از خويش باز دارد.

همه راست زاين چمن آرزو، که به کام دل ثمري رسد من و پرفشاني حسرتي که ز نامه گل به سري رسد

نگهي نکرده ز خود سفر، ز کمال خود چه برد اثر برويم در پي‌ات آنقدر که به ما ز ما خبري رسد

ز معاملات جهان کد، تو برآ کزاين همه دام و دد عفف سگي به سگي خورد لگد خري به خري رسد

به هزار کوچه دويده‌ام، به تسلي‌اي نرسيده‌ام ز قد خميده شنيده‌ام، که چو حلقه شد به دري رسد

در اشعار بيدل، شماري بسيار از ابيات وجود دارد كه در آن به مركزيت من، و محور بودنش به مثابه گرانيگاهي معنايي و هستي‌شناختي اشاره شده است.

از کتاب آرزو بابي دگر نگشوده‌ام همچو آه بيدلان سطري به خون آلوده‌ام

موج را قرب محيط از فهم معني دور داشت قدر دان خود ني‌ام از بس که با خود بوده‌ام

بي‌دماغي نشئه‌ي اظهارم اما بسته‌ام يک جهان تمثال بر آيينه‌ام ننموده‌اند

گر چراغ فطرت من پرتوآرايي کند مي‌شود روشن سواد آفتاب از دوده‌ام

دستگاه نقد هر چيز از وفور جنس اوست خاک بر سر کرده باشم گر به خويش افزوده‌ام

در اين معني، "منِ" بيدل، كه از بس با او همراه بوده ديگر قدرش شناخته نمي‌شود، محوري است براي كنكاش و طرح پرسش‌هايي كه معمولا در برهوت شگفتي و حيرت گم مي‌شوند و به پاسخي در خور دست نمي‌يابند.

از خيال وحشت اندوز دل بي کينه‌ام عکس را سيلاب داند خانه‌ي آيينه‌ام

بس که شد آيينه‌ام صاف از کدورت‌هاي وهم راز دل تمثال مي‌بندد برون سينه‌ام

طفل اشکم سرخط آزادي‌ام بي‌طاقتي است فارغ از خوف و رجاي شنبه و آدينه‌ام

به راستي كه سخن بيدل چندان شيوا و دلاويز است كه شرح دادن استعاره‌ها و تشبيه‌هاي فشرده و لايه لايه‌اش كاري نيست جز كاستن از لطف و ابهت سخنش. به هر حال، در حد اين اندك مي‌توان اشاره كرد كه بازي بيدل با آيينه و آبِ روي آيينه كه "من" خويش را در آن همچون "ديگري" باز مي‌يابد، در جاي جاي غزل‌هايش ديده مي‌شود. اين آبِ روي روان بر آيينه كه چيزي جز بستري براي برنشستنِ تصوير "من" نيست، گاه به سيلابي مي‌ماند و گاه به سيلي‌اي كه "من" را از خوابِ خودپرستي، يعني روياي ناشي از نديدنِ خود، يا خيرگي برخاسته از چشم دوختنِ نابخردانه به خويش بيدار مي‌كند:

با گرد اين بيابان عمري است هرزه تازيم در خواب ناز بوديم، بر خاک ما که پا زد

آيينه در حقيقت تنبيه خودپرستي است با دل دچار گشتن ما را به روي ما زد


"من"، در اين ميان، آن مسئله‌ي بغرنج و پيچيده‌اي‌ست كه هماوردان گستاخ را به حيرتي ژرف دچار مي‌سازد. "من" در اين معني، خاستگاهي است که تمام پرسش‌هاي ديگر و حيرت‌هاي ديگر از دل آن زاده مي‌شوند. بيدل بارها از استعاره‌ي آيينه بهره جسته تا هم اين فعلِ ديدن خود، و پيامدها و سردرگمي‌هاي آن را نشان دهد، و هم به حيرتِ برخاسته از آن اشاره كند، واين يكي از معناهايي است كه بيدل به آيينه منسوب كرده است. چرا كه آيينه به چشمي يگانه و گشوده بر هستي مي‌ماند كه از محتوا و پيش‌داشت تهي گشته و تنها بازنماياندنِ آنچه هست را آماج كرده باشد، و چه جوهره‌اي خالص‌تر از اين براي توصيف حيرت مي‌توان سراغ كرد؟

محيط فيض قناعت که موجش استغناست چو آب آينه سرچشمه نيست در کارش

ز جلوه‌ي تو جهان کاروان آينه است به هرچه مي‌نگرم حيرتي است در بارش

بيدل با وجود تاكيدش بر مسئله‌آميز بودنِ سوژه، و سردرگمي و حيرتِ ناشي از نگريستن به خويشتن، بر اين نكته نيز پافشاري دارد كه سر و تهِ فرآيند شناخت، به "من" ختم مي‌شود. او از سويي خاستگاه شناخت - و به همين ترتيب معنا، نظام‌هاي اخلاقي، و حتي مفهوم مجردِ تقدس- را در من مي‌جويد و مي‌يابد، و از اين رو دنباله‌ي شاخه‌اي از تصوف ايراني محسوب مي‌شود كه هم با جنبش حروفيان و انسان‌مداري استعلايي ايشان ارتباط دارد، و هم دنباله‌ي انسان-خداپنداريِ عين‌القضات و شطح‌نويسان مكتب خراساني است. با اين وجود، بيدل اين مركز دانستنِ "من" را با انكارِ تصويري كه از آن در ذهن داريم تركيب كرده است و به برداشتي شكاكانه دست يافته كه با اين شكل از آميزش دو طيفِ افراطيِ انسان‌باوري و انكار "انگاره"، به راستي بي‌نظير است. چنانکه در اين بيت مي‌بينيم، هردو سرِ اين دوگانه‌ي تندروانه را با كاميابي با هم تركيب كرده:

دل تا نظر گشود به خويش آفتاب ديد آيينه‌ي خيال که ما را به خواب ديد


گفتار دوم: اصالت هستي شناختي من


هرچند بيدل بر "من" همچون موضوعي محوري براي كنكاش و انديشيدن تمركز كرده است، اما در چارچوبي كه با قالب عمومي تصوف خراساني همخوان است، "من" را در شكلِ ملموس و مرسوم و هنجارين و آشنايش فاقد اصالت هستي شناختي مي‌داند. پوكي و پوچيِ اين "من"ِ آشناي روزمره هنگامي بهتر آشكار مي‌شود كه آن را در تناسب با مفاهيم انتزاعي و حديِ منسوب به كليت هستي بسنجيم. در تصوف كلاسيك، انكار من و موهوم پنداشتنش با تاكيد بر حضور خداوند و منحصر بودن هستي به او گره خورده است. چنان كه من معمولا به خواست‌ها و اميال فروكاسته مي‌شود و با واژه‌ي "نفس" - كه برابرنهاد تازيِ "خويش" است- صورتبندي مي‌شود. به اين ترتيب مفهوم من از يك سو با بزرگ‌نمايي جنبه‌ي حيواني و ميل‌مدارانه‌اش به امري زميني و خاكي و دنيوي و بنابراين محدود و گذرا فروكاسته مي‌شود، و از سوي ديگر با جلال و جبروتِ هستيِ فراگير و شامل و پايداري مانند خداوند مقايسه مي‌شود. به اين ترتيب جفت‌هاي متضاد معنايي مهمي مانند نفس/ الله، و در شكل جمعي‌اش خلق/ حق زاده مي‌شوند.

در شعر بيدل نيز چنين تقابلي وجود دارد. يعني من در آن هنگام كه با كليت هستي و ماهيت مطلق امرِ موجود سنجيده مي‌شود، به ويژه در شكل هنجارين و مرسومش، غيراصيل و سطحي و زودگذر و موهوم مي‌نمايد. با اين وجود بيدل در پرداختن به اين دوگانگي و انكار اصالت هستي شناختيِ آن "من"اي كه يك بار همچون مسئله‌اي محوري مطرحش كرده بود، متفاوت با چارچوب تصوف روزگار خويش عمل مي‌كند. بدان معنا كه به جاي پيروي از دوگانه‌هاي ياد شده، از واژگان دقيق‌تر و فلسفي‌اي مانند "مطلق"، "هستي"، "وجود" و مانند اينها براي ناميدن پادنهادِ "من" بهره مي‌برد.

ما سجده‌ي حضوريم محو جناب مطلق گم گشته همچو نوريم در آفتاب مطلق

در عالم تجرد يا رب چه وا نماييم او صد جمال جاويد ما يک نقاب مطلق

اي خلق پوچ هيچيد بر وهم ظن مپيچيد کافي است بر دو عالم اين يک جواب مطلق

کم نيست گر به نامي از ما رسد پيامي شخص عدم چه دارد بيش از خطاب مطلق

افسانه‌هاي هستي در خلوت عدم ماند حس وا نکرد مژگان از بند خواب مطلق

هرچند وا رسيديم، زاين انجمن نديديم با يک جهان عمارت غير از خراب مطلق

به اين ترتيب يك "مطلق" وجود دارد، و يك "من"، كه اولي حضور و وجود و هستي‌اي تام و تمام دارد و دومي جز سايه‌اي و وهمي و تصوري برخاسته از آن نيست. اين كه چرا بيدل معمولا از خودِ خداوند نام نمي‌برد و مثل ابيات بالا، رب و خدا و الله را معمولا در حالتي خطابي و در تركيب‌هايي مانند خدايا و يا رب به كار مي‌برد، يا اين نكته كه اصولا بسامد اين واژگان در اشعار بيدل بسيار اندك است، در جاي خود بحثي بسيار را بر مي‌انگيزد و بايد در نوشتاري جداگانه بدان پرداخته شود. در اينجا در اين حد مي‌توان گفت كه بيدل به گمان من دنباله‌روي تندروي پيران خراساني محسوب مي‌شود. شاخه‌اي كه افرادي مانند عطار و عين‌القضات نيز بدان تعلق دارند و مفهوم هنجارين و مرسوم "من" را در كنار مفهوم روزمره و عاميانه‌ي خداوند مي‌نهند و هردو را با به يك چوب مي‌رانند. بيدل مي‌گويد:

با هيچ کس حديث نگفتن نگفته‌ام در گوش خويش گفته‌ام و من نگفته‌ام

موسي اگر شنيده هم از خود شنيده است اني انا اللهي که به ايمن نگفته‌ام

هر جاست بندگي و خداوندي آشکار جز شبهه‌ي خيال معين نگفته‌ام

اين انجمن هنوز ز آيينه غافل است حرف زبان شمعم و روشن نگفته‌ام

اين ما و من که شش جهت از فتنه‌اش پر است بيدل تو گفته باشي اگر من نگفته‌ام

چنان كه در اين ابيات مي‌بينيم، بيدل از سويي معتقد است كه خداوندي و بندگي "شبهه‌ي خيال معين" است، و از سوي ديگر دليل اين شبهه را آن مي‌داند كه "اين انجمن هنوز ز آيينه غافل است." بازي زيبايي كه بيدل واژگانِ منسوب به خودش كرده و به نوعي در اين ميان گفتارهاي خويش را نيز به "من"ِ ديگري، غيراصيل و بيگانه، منسوب مي‌كند، از همين انكار اين دو قطب معنايي برمي‌خيزد.

پرداختن به تصوير بيدل در مورد خداوند و چگونگي چفت و بسط شدن آن با اين مفهوم نزد صوفيان و عارفان ديگر، بحثي پيچيده و مفصل است كه نياز به نوشتاري جداگانه دارد. در اينجا در همين حد بگوييم و بگذريم كه بيدل در برابر دو مفهومِ عام و مرسومِ "من"ِ هنجارين و اجتماعي شده، و خداوندِ به همين ترتيب مناسك‌آميز و محدود شده در قالب واژگان، دو مفهوم متمايز ديگرِ "خود/ خويش، و او/ هستي را ابداع كرده است و انكار دو واژه‌ي نخست را دستمايه‌ي رسيدن به جفت دومي قرار مي‌دهد. يعني از يك سو اين اشكال معمول و آشنا را صوري و نادرست و سطحي مي‌داند، و از سوي ديگر به وجود حقيقتي ژرف و بنيادين در پس اين واژگان باور دارد كه در چارچوب سنت خراساني با هم پيوند نيز دارند، و در واقع يكي هستند.

ياران فسانه‌هاي تو و من شنيده‌اند ديدن نديده، نشنيدن شنيده‌اند جز شبهه‌ي حضور به دوران چه مي‌رسد زآن بت که نام او ز برهمن شنيده‌اند

بيدل در اين ميان به الگوهاي زايش توهمِ "من" از شكلِ توهم‌آميزِ او نيز اشاره‌هاي بسيار دارد.

ز دورباش ادب غيرتي معاينه شد که محرمان همه خود را خيال او کردند

تلاش خلق ز علم و عمل دري نگشود مآل کار چو بيدل به هيچ خو کردند

اين "خو كردن به هيچ"، كه دردِ فراگيرِ "من"هاي عصر بيدل و عصر ماست، در شعر بيدل به زيباترين و خلاقانه‌ترين اشكال صورتبندي شده است. من، در اين تعابير، موهوم است، از آن رو كه نسبتي نادرست را با هستي، و با ذاتِ نهادينِ و جوهر راستينِ خويشتن/ من برقرار مي‌سازد. در اين معنا، "من"ِ موهوم به رويايي مي‌مانند كه به سنت ودايي، در ذهن ايزدي يا "ديگري"اي مي‌گذرد.

از ضعف بس که در همه جا دير مي‌رسم تا پاي خود چو شمع به شبگير مي‌رسم

وهم علايق از همه سو رهزن دل است پا در گل خيال به صد قير مي‌رسم

خواب عدم فسانه‌ي هستي شنيده است شادم کزاين بهانه به تعبير مي‌رسم

و

چو تمثالي که بي‌آيينه معدوم است بنيادش فراموش خودم چندان که گويي رفتم از يادش

به اين ترتيب، من، از آن كه رو كه بيش از حد در ذهن ديگري به ياد آورده مي‌شود، از ذهن خويش فراموش مي‌گردد و اين همان دليلي است كه به غيابي "من" و وهم‌آلوده گشتنش منتهي مي‌شود. اين غياب، باعث مي‌شود تا "من" از ضعف به همه جا دير برسد". اين بدان معناست كه "من"ِ موهوم ارتباطي را با زمان و قدرت/ ضعف برقرار مي‌سازد كه به زودي بيشتر بدان خواهم پرداخت. به همين دليل هم بيدل به همان اندازه كه قلاب شدن و ماندنِ افراطي در ذهن ديگري را فسادانگيز و ويرانگرِ من مي‌داند، فراموش شدن از ذهن ديگري و رفتن از خاطر ديگران را نيز مي‌ستايد و آن را دستمايه‌ي تماميت من مي‌داند، و اين به ارتباط مفهوم "من"ِ راستين و "تنهايي" باز مي‌گردد.

ز هر مو دام بر دوشم گرفتار اين چنين بايد ز خاطرها فراموشم سبکبار اين چنين بايد

به سر خاک تمنا در نظرها کرد حيراني بناي عجز ما را سقف و ديوار اين چنين بايد

من و در خاک غلتيدن تو و حالم نپرسيدن به عاشق آن چنان زيبد به دلدار اين چنين بايد

و از اين بيان‌هاي زيباي شگفت درباره‌ي ربط من و او و ياد و خاطر، و در برابر هم نهادن هستي و نيستي و خاطرو فراموشي در اشعار بيدل بسيار است.

زآن قدر هوشي که مي‌کردم به وهم خويش جمع چون به يادت مي‌رسم چيزي نمي‌مانم به ياد

از عدم آنسوترم برده است فکر نيستي نيستم زآنها که هستي آرد آسانم به ياد

از ديد بيدل، فرو ماندن در بند مفاهيم و معاني رايج و هنجارين، و قانع شدن به اقامت در خيال ديگري، همان است كه من را به امري موهوم تبديل مي‌كند. چنين "من"اي، جز عدم و نيستيِ محض نيست كه به اشتباه و چون بر آيينه‌ي ذهن ديگري/او تصويري تشكيل داده است، خود را موجود مي‌پندارد.

جهاني در تلاش آبرو ناکام مي‌ميرد نمي‌داند که غير از خاک گشتن نيست مقصودش

مپرس از دستگاه نيستي سرمايه‌ي هستي عدم بي‌پرده شد تا اين قدر کردند موجودش

و

صفا داغ کدورت گشت سامان من و ما شد به سر خاکي فشاند آيينه کاين تمثال پيدا شد

و

تا مبادا خون خورد تمثال از پيدايي‌ام نيستي در خانه‌ي آيينه مهمانم نکرد

و

همچو تصوير به آغوش ادب ساخته‌ايم عمر پرواز ضعيفان ته پر مي‌گذرد

و

نيست حوادث شکست پايه‌ي عجزم آبله از خاکمال عار ندارد

ني شرر اظهارم و ني ذره فروش هيچکسي هاي من شمار ندارد

و

نقشم از ضعف به انديشه‌ي ديدن نرسد نامم از گم شدگي‌ها به شنيدن نرسد

بسامد زيادِ واژگان عجز، ضعف، ناتواني و مانند اينها، نشانگر اين است كه بيدل به ارتباطي ميان اين جنونِ قناعت به تصويرها، و قدرت و ضعفِ "من" قايل است. به شكلي كه ناتواني "من" به اين بيماري و غيابِ ناشي از آن منتهي مي‌شود، و واژگونه‌ي اين رابطه نيز برقرار است، يعني خودِ اين وهم‌آلوده شدنِ من نيز قدرت را از ميان مي‌برد و آن را به سايه‌اي تبديل مي‌كند. اين عجز انبوهي از "من"هاي پراكنده و گذرا و سطحي را بر مي‌سازد كه "هيچكسي‌هاي‌شان" شمار ندارد.

خلقي است پراکنده‌ي سعي نفسي چند پرواز جنون کرده به بال مگسي چند

با زمره‌ي اجلاف نسازد چه کند کس اين عالم پوچ است و همين هيچکسي چند

اين سرنوشت "من"اي است كه براي حك كردن نام خويش بر نگينِ ذهن ديگري، و غلبه بر بي‌نشاني و تنهايي، هدر شدن در تصويري موهوم را به جان مي‌خرد و به سطري پراكنده و بي‌سر و ته و كتابي بي‌شيرازه بدل مي‌گردد.

بس‌که دارد بي‌نشاني پرده‌ي ناموس من در نگين نامم چو بو در گل معما مي‌شود

لب گشودن رشته‌ي اسرار يکتايي گسيخت نسخه‌ي بي‌شيرازه چون شد معني اجزا مي‌شود

نقش نيرنگ جهان را جز فنا نقاش نيست اين بناها چون حباب از سيل برپا مي‌شود

و

هوس ز زحمت کس دست بر نمي‌دارد جهانيان همه يک آرزوي بيماراند

به خاک قافله‌ها سينه‌مال مي‌گذرند چو سايه هيچ متاعان عجب گرانباراند

ز شغل مزرع بي‌حاصلي مگوي و مپرس خيال مي‌دروند و افسانه مي‌کارند

بخشي از اين بيماريِ جهانيان، ناشي از گذرا بودنِ ذاتي هستي و ميرا بودنِ همگان است، و جهاني كه به شوخي رنگ پريده مي‌ماند.

ز بعد ما نه غزل ني قصيده مي‌ماند ز خامه‌ها دو سه اشک چکيده مي‌ماند

ثبات عيش که دارد که چون پر طاووس جهان به شوخي رنگ پريده مي‌ماند

شرار ثابت و سياره دام فرصت کيست فلک به کاغذ آتش رسيده مي‌ماند

در اين شرايط، هويت به لافي تو خالي و "من" به امري سبكسرانه و خنده‌دار تبديل مي‌شود. آن "من"اي كه به اين ترتيب از خويشتن فراموش شده و تنها در خاطر ديگري لانه كرده باشد، به نامي مي‌ماند كه بر نگيني اقامت كرده باشد و به اين ترتيب به فرو رفتن در دل گوهري گرانبها اما در نهايت خاكي و سنگي دل خوش كرده باشد. از اين روست كه بيدل اشاره‌هايي بسيار به نگين و نام و اساطيرِ مربوط به كنده شدن نام و نقشِ "من" در سنگ دارد.

هر که را ديدم ز لاف ما و من شرمنده بود شخص هستي چون سحر هر جا نفس زد خنده بود

خودفروشان خاک گرديدند و نامي چند ماند عالمي عنقاست اينجا نيستي پاينده بود

خلق از بي‌اتفاقي ننگ خفت مي‌کشد پنبه‌ها ربطي اگر مي‌داشت دلق و ژنده بود

آرزوها در کمين نقب شهرت خاک شد نام هم بهر فرو رفتن زميني کنده بود

بر سر فرهاد تا محشر قيامت مي‌کند تيشه‌اي کز بي‌تميزي روي شيرين کنده بود

عالمي زاين انجمن در خود نفس دزديد و رفت تا کجا بوي چراغ زندگي گنده بود

با اين وجود، همين "من"ِ دروغين، بدان دليل كه زاينده‌ي خيالها و معيارها و باورها و مفاهيم است، بر اريكه‌ي مركزيت وجود تكيه زده است. اما با اين مسئله كه معاني و مفاهيمي را هم كه مي‌زايد به همين شكل غيراصيل و سطحي و موهوم هستند.

دو عالم نيک و بد را شخص توست آيينه‌ي تهمت تو هر اسمي که مي‌خواهي برون آر از معمايش

قناعت کرده‌ام چون عشق از آيينه‌ي امکان به آن مقدار تمثالي که نتوان کرد پيدايش

و

قصر سوداي جهان پايه‌ي قدري مي خواست چتر زد دود دماغ من و شد عرض عظيم

فطرتم ريخت برون شور وجوب و امكان اين دو تمثال در آيينه‌ي من بود مقيم

حلقه‌ام كرد سجود در يكتايي خويش حيرت آورد به‌ هم دايره‌ي علم و عليم

اين دوگانگي "من"ِ اصيلِ خداگونه‌ي هستومندِ خودبنياد، و "من"ِ تكه پاره‌ي مقيم در خاطر ديگريِ موهوم، و ارتباطي كه به هر حال با زايش تمايزهاي شناختي و جفت‌هاي متضاد معنايي پيدا مي‌كند، همان است كه "من" را براي بيدل - و براي بسياري از ما- به امري مسئله‌زا بدل مي‌سازد.

وجود از عدم آن قدر دور نيست نگاه اندکي نارسا مي‌دمد

به ترک طلب ريشه دارد قبول برو گر بکاري بيا مي‌دمد

معماي اسم فناييم و بس همين نفس مطلق ز ما مي‌دمد

سرت بيدل از وهم و ظن عالمي است از اين بام چندين هوا مي‌دمد

اين معماي اسم فنا، كه از سويي دمنده‌ي نفس مطلق است و از سوي ديگر بامي آكنده از خيال‌ها و هوس‌ها و هواهاي گوناگون، به دليل همين خصلت دوگانه‌ي خويش محور تجلي جفت‌هاي معنايي دوگانه و تمام تقابل‌هاي متضاد است.

از کمال سرکشي عاجزترين عالم‌ايم همچو مژگان پيش پايي تا به ياد آيد خم‌ايم

ذره‌ايم اما پر است از ما جهان اعتبار بيشي ما را حساب اين است کز هر کم کم‌ايم

عالم عجز و غرور از يکدگر ممتاز نيست گر همه خاک‌ايم و گر افلاک، ناموس هم‌ايم

حسن را آغوش عشق اقبال ناز ديگر است او تماشا ما تحير، او نگين ما خاتم‌ايم

مرده را بهر چه مي‌پوشند چشم آگاه باش خاک خلوتگاه اسرار است و ما نامحرم‌ايم


گفتار سوم: انگاره و خودانگاره


اما اگر من به اين ترتيب در آغشتگي با ذهن ديگري به امري موهوم تبديل مي‌شود، چاره چيست؟ آيا رابطه‌اي درست و برخاسته از ذات هستي وجود دارد كه من و ديگري را در ارتباط با هم برقرار دارد و در عين حال هستي هردو را تضمين كند؟ چنان كه مي‌دانيم، اين پرسش از رابطه‌ي من ديگري، شكلي عام از چالشِ اندركنش انسان و خداوند است و در ادبيات صوفيانه پاسخي روشن و استوار دارد. آن شكلي از تعادل من و ديگري كه هستي هر دو را در هم بياميزد و در نتيجه من و خداوند را متحد گرداند، از ديد صوفيان تنها در قالب عشق تحقق تواند يافت.

صورتبندي بيدل از اين ارتباط اما، تا حدودي با زمينه‌ي عرفان دورانش تفاوت دارد. بيدل به جاي آن كه مانند ساير صوفيان تمام اندركنش‌هاي من و ديگري را نفي كند و همت خويش را بر توصيف و تحليل عشق متمركز سازد، همچون يك آسيب شناسِ دقيق، به ماهيت اين رابطه و ابعاد گوناگون آن پرداخته است.

امروز براي ما كه در چارچوبي مدرن مي‌انديشيم، ديالكتيكِ انگاره و خودانگاره موضوعي آشناست. امروز اين حقيقت را مي‌دانيم كه تصوير ما در چشم ديگران، و انعكاسي كه در زمينه‌اي جامعه‌شناسانه در ذهن "ديگري" توليد مي‌كنيم، انگاره‌اي‌ست نيرومند و مهم و تاثيرگذار، كه چگونگي انديشيدن "من" در مورد "من"، و شيوه‌ي صورتبندي "من" در چشم خويشتن را تعيين مي‌كند. به همين ترتيب، مي‌دانيم كه آن انگاره در قالبِ خودانگاره تفسير شده، بازتعريف گشته، و تحريف مي‌شود، تا قابل پذيرش و دلپذير و تحمل كردني جلوه كند.

اينها، و بسا چيزهاي ديگر را امروز ما مي‌دانيم، و آنها را از زمره‌ي دستاوردهاي جديد دانش روانشناسي اجتماعي و نتيجه‌ي آزمون‌هاي ميداني و نظريه‌پردازي‌هاي دقيق علمي مي‌دانيم. در آراي متصوفه‌ي ايراني و اشعار برخي از نامدارانِ عرفانِ شرقي، به صورتبندي‌هاي گاه دقيقي در مورد اين دو مفهوم بر مي‌خوريم. با اين وجود، تا جايي كه ديده‌ام، بيدل دقيق‌ترين و روشن‌ترين نظام مفهومي در مورد اين ارتباط را به دست داده است. به بياني امروزين، در اشعار بيدل با مدلي به نسبت دقيق از ارتباط انگاره و خودانگاره روبرو مي‌شويم.

بيدل در نخستين گام به ماهيت هستي‌شناختي ظهور من و ديگري مي‌پردازد، و تمايز ميان اين دو و تقابل برخاسته از آن دو را زاده‌ي خيال و وهم مي‌داند. اين امر در اشعار بيدل گويي از اتحاد دو نگرش برآمده است. نخست وحدت وجود غربيِ سبك ابن عربي كه در دوران صفوي در ميان صوفيه فراگير شده بود و ردپاهاي روشني در شعر هندي به جا گذاشته است، و ديگري سنت ودايي كه به شكلي از اين وحدت وجود در قالبي اوپانيشادي قايل بود و در زمينه‌ي زيست بيدل نيز همچنان پايدار مانده بود. با تكيه بر اين سنت دوگانه، بيدل مرزهاي ميان من و ما و خويش و ديگري را نفي مي‌كرد و اينها را زاده‌ي وهم و ظن مي‌دانست. اين توهم از ديد بيدل در دو محور تبلور مي‌يابد. از يك‌سو محور تمايز و تفاوت را داريم كه من را در ميان ديگري‌ها برجسته مي‌سازد، و از سوي ديگر با محور شباهت سرو كار داريم كه من‌ها را در قالب يك ما در هم مي‌آميزد. بيدل براي ناميدن اين عناصر از واژگان من، ما و تو (و به ندرت ديگري) بهره مي‌برد و در سراسر اشعارش اين سه كليدواژه را با دقتي رياضي‌وار براي صورتبندي اين رابطه مورد استفاده قرار مي‌دهد.

دل فضايي داشت پيش از دستگاه ما و من خانه‌ي آيينه تمثال نفس‌ها کرده تنگ

و

شده فهم مقصد عالمي ز تلاش هرزه قدم غلط ته پاست کعبه و دير اگر نکنيم راه عدم غلط

ز صفاي شيشه طلب پري که ره به يقين گمان بري تو بر آب مي‌فکني تري، من و توست هر دو به هم غلط

و

از لب خامش زبان وامانده‌ي کام است و بس بال از پرواز چون واماند آشيان دام است و بس

وادي امکان ندارد دستگاه وحشتم هر طرف جولان کند نظاره يک گام است و بس

دستگاه ما و من چون صبح بر باد فناست صحن اين کاشانه‌ها يک‌سر لب بام است و بس

پختگي ديگ سخن را باز مي‌دارد ز جوش تا خموشي نيست بيدل مدعا خام است و بس

من و ديگري، به اين ترتيب، تقابلي است كه از محدوديت من و محصور ماندنش در خيالِ خاطرِ ديگري ناشي مي‌شود. به همين ترتيب، من و ما نيز كه از همگرايي من‌ها بر مي‌خيزد، جز توهمي معكوس نيست. مرزِ تفاوت‌مدارانه‌ي ميان من و ديگري و در هم‌تنيدگي شباهت‌محورانه‌ي من و ما همگي نتيجه‌ي نوع خاصي از رمزگذاري "من" هستند، و مديونِ شيوه‌اي خاص از تعريف جايگاه من در هستي. اگر اين تعريف تغيير كند آن جايگاه نيز دگرگون خواهد شد، و آن شكلي ويژه از "من" كه در تقابل با "ديگري"‌هايي و در جمع بستن با "ما"هايي تعريف مي‌شود، چيزي ديگر خواهد شد. بيدل، از آنجا كه موافق انكار بنيادين "من" و طردِ مفهوم خويشتن نيست، به وجود ذاتي و جوهره‌اي در "من" قايل است كه با اين ترفندها پوشيده و پنهان مي‌گردد و از تجلي باز مي‌ماند.

لب فرو بنديم تا رفع دويي انشا کنيم در ميان ما و تو ما و تو حايل مي‌شود

و

ذره تا مهر هزار آينه عريان کردند ما نگشتيم عيان هرچه نمايان کردند

و

مني به جلوه رساندم که در تويي گم شد نداشت آينه‌ي عجز بيش از اين مقدور

و

تمثال من در آينه پيدا نمي‌شود در پرده‌ي خيال توام نقش بسته‌اند

از اين روست كه من، در اين ازدحام تصاوير و پژواك‌هايش بر ديگري، به امري ناپايدار و گذرا تبديل شده است. بيدل گذشته از تاكيدي كه بر اين ناپايداري مي‌كند، در بسياري از موارد به حضور "من"اي زيربنايي و گوهرين نيز اشاره مي‌كند كه آماج جست‌وجو و كنكاش است، اما همواره در اين فرآيندِ سيل‌آسا، "او" مي‌شود.

خويش را يک پر زدن درياب و مفت جهد گير زندگي برقي است نتواني به خود ديگر رسيد

و

بزم تجديد است اينجا فرصت تحقيق کو من مني دارم که تا وا مي‌رسم او مي‌شود

ايراد اين درآميختگي من و ديگري، آن است كه ديگري همچون مرجعي و محملي براي تجلي من عمل مي‌كند، و به اين ترتيب من از ايستادن بر پاي خود و خودمختاري هستي‌شناختي محروم مي‌گردد. به اين ترتيب، انجمن سرافرازِ "من"هايي خداگونه، به آيينه‌خانه‌اي سردرگم تبديل مي‌شود كه در آن هركس چيزي جز انعكاس تصوير ديگران نيست، و هيچ شخص حقيقي‌اي در اين ميان وجود ندارد.

دارم دلي از داغ تمناي تو لبريز چون کاغذ آتش زده غربال شرربيز

چون شمع مپرسيد ز سامان بهارم سيلاب بناي خودم از رنگ عرق ريز

تحقيق ز صنعتگري وهم مبراست از هرچه در آيينه نمايند بپرهيز

مرد طلبي از دل معذور حذر کن زآن پيش که لنگت کند از آبله بگريز

هر خار و گل آيينه‌ي تعظيم بهار است اي کوفته‌ي خواب گران يک مژه برخيز

از مغتنمات است تماشاي دويي هم تا محرم خود نيستي از آينه مستيز

و

سادگي جنس چون آيينه دکاني داريم زينت ما به متاع دگران مي‌باشد

تيره بختي نفسي از طلبم غافل نيست سايه دايم ز پي شخص روان مي‌باشد

بيدل بارها به اين تيره‌بختيِ ناشي از حل شدن من در انعكاس‌هايش در ديگري تاكيد مي‌كند.

دل حيرت آفرين است هر سو نظر گشاييم در خانه هيچکس نيست، آيينه است وماييم

ما را چو شمع از اين بزم بيخود گذشتني هست گردون چه برفرازيم سر نيستيم پاييم

تا کي کشد تعين ادبار نسبت ما ننگي چو بار مردم در گردن بقاييم

شخص هوا مثاليم خميازه‌ي خيال‌ايم گر صد فلک بباليم صفر عدم فزاييم

رنگ حناست هستي فرصت کمين تغيير روز سياه خود را تا کي شفق نماييم

زنداني شدنِ من در تنگناي تصويرهايش در خاطر و چشم ديگري، همان است كه هويت‌زدايي من را، و فرو كاسته شدنش به عناصري زباني را رقم مي‌زند. به اين ترتيب، اسمي به جاي من بر جا مي‌ماند و مسما از دست مي‌رود.

اسميم بي مسمي ديگر چه وانماييم در چشمه سار تحقيق، آبي که نيست ماييم

هرچند در نظرها داريم ناز گوهر يکسر چو سلک شبنم در رشته‌ي هواييم

بر موج و قطره جز نام فرقي نمي‌توان بست اي غافلان دويي چيست ما هم همين شماييم

راهي به سعي تمثال وا شد ولي چه حاصل آيينه نردبان نيست تا ما ز خود برآييم

اين نكته كه آيينه نردبان نيست، در فهم اشعار بيدل و به ويژه استعاره‌هايش در مورد "من" اهميتي مركزي دارد. چرا كه امروزه به دنبال باب شدنِ رقت معنا در اشعار نوپاي معاصر، فهمِ تنها يك معني از يك استعاره مرسوم شده و معمول است كه اين كار را به اشعار بزرگان قديم نيز تعميم مي‌دهند. بر همين مبنا آيينه را در شعر بيدل معمولا به معناي استعاره‌اي براي حيرت و نمادي براي چشم گشوده از شگفتي دانسته‌اند كه البته درست است، اما فراگير و شامل نيست. چرا كه آيينه در تعابيري كه ذكرش گذشت، به معناي تجلي و انعكاس من در ديگري، و به دنبال همين تصوير، به معناي زمينه و مرجع آگاهي يافتن از خويشتن است. در نتيجه آيينه گاه همچون نماد خودآگاهي به كار گرفته مي‌شود و گاه به معناي شكلي از خودآگاهيِ زبان‌مدارانه و مبتني بر ديگري كه منِ راستين را پنهان مي‌كند.

اينها تنها برخي از لايه‌هاي معناييِ انباشته شده بر مفهومي مانند آيينه در اشعار بيدل هستند، و بديهي است كه فرو كاستن‌شان به يكي دو دلالتِ ساده، به نامفهوم ماندنِ پيام اصلي وي منتهي مي‌شود. بخش عمده‌ي اشعار بيدل امروز بدان دليل خواننده ندارند و يا با بدفهمي خوانده مي‌شوند، كه اين دلالت‌هاي پيوسته و پرشمارِ سوار شده بر يك كليدواژه ناديده انگاشته مي‌شوند. به عنوان مثال، تك بيتي زيبا در اشعار بيدل وجود دارد كه جايگاه مركزي آيينه را در اين فرآيند سر به نيست كردنِ "من" نشان مي‌دهد. اين بيت را جز با توجه به اين دلالت‌هاي موازي نمي‌توان فهميد.

انفعال هستي آفاق را آيينه‌ام هر که رو تابد ز خود تا من مقابل مي‌شود

پس از ديد بيدل، گير افتادن در دايره‌ي انعكاسهاي بينهايت آيينه‌هايي كه به هم چشم دوخته‌اند، نه تنها من را در ازدحام تصاوير خويش گم مي‌كند، كه اين منِ گمشده را به ابزاري مشابه براي محو كردن "من"هاي ديگران نيز تبديل مي‌كند. در نتيجه به همان اندازه كه ديگري تصويري دروغين و ظاهري از من را دريافت مي‌كند، من نيز بختِ راه يافتن به دلِ ديگري را از دست مي‌دهد. اين راه يافتن، البته نه با بازنماييِ آيينه‌وار ديگري، كه با تامل در خويشتن و بازسازي مقام خويش در هستي ممكن مي‌شود. به بيان زيباي بيدل، از چاك گريبان است كه به دل ديگري نقب توان زد.

از چاک گريبان به دلي راه نکرديم کار عجبي داشت جنون آه نکرديم

دل تيره شد آخر ز هوايي که به سر داشت اين آينه را از نفس آگاه نکرديم

فرصت شمري‌هاي نفس بال امل زد پرواز شد آن رشته که کوتاه نکرديم

صد دشت به هر کوچه دويديم وليکن خاکي به سر از دوري آن راه نکرديم

بيدل تو عبث خون مخور از خجلت تحقيق ماييم که خود را ز خود آگاه نکرديم

و

کاش بر بنياد موهومي نمي‌کردم نظر فهم خود بيش از خرابي‌ها خرابم مي‌کند

در عقوبت خانه‌ي ننگ دويي افتاده‌ام ما و تو چندان که مي‌بالد عذابم مي‌کند

باليدن ما و من، و برافراشته شدن حصاري در ميان من و ديگري، همان است كه چهار ديواريِ "خانه‌ي ننگ دويي" را پديدار مي‌آورد. در اينجا مجال پرداختن به آن نيست، اما در اين حد بايد اشاره كرد كه بيدل در سراسر اشعارش مفهومي بسيار بنيادين به نام "دويي" را به كار مي‌گيرد كه همواره با معناي مورد نظر عارفان ايران غربي مانند مولانا جلال‌الدين يكسان نيست. در مثنوي، دويي و دوبيني بيشتر براي اشاره به دوگانگي ميان خالق و مخلوق و تضاد بين عاشق و معشوق و نقدِ آن به كار گرفته مي‌شود. در حالي كه بيدل اين مفهوم را يك درجه تعميم مي‌دهد و به صراحت به مفهومي فلسفي اشاره مي‌كند كه من آن را "جم" -سرواژه‌ي "جفت متضاد معنايي"- مي‌نامم. بدان معنا كه بيدل گويي از وجود خشت‌هايي بنيادين در ساختار معنا خبر داشته است و از اين كه هريك از اين خشت‌ها جفت‌هايي از دو مفهوم متضاد هستند، آگاه بوده است. بحث درباره‌ي ساختار پيچيده‌ي جم‌ها در سازماندهي معنا و عوارض و نتايج ناشي از آن را بايد به نوشتاري ديگر و وقتي ديگر وا نهاد. اما آنچه در اينجا اهميت دارد، آن است كه بيدل من/ ديگري و من/ ما را نيز همچون جفت‌هاي متضاد معنايي به كار مي‌گيرد و چون اصولا مدعي موهوم بودنِ اين دوگانگي در عميق‌ترين لايه است، رويارويي من و ديگري يا ما را نيز باطل مي‌داند.

تا نمي‌گردد تب و تاب نفس‌ها بر طرف مي‌دود اجزاي ما چون موج دريا هر طرف

بسته‌اند از شوخي اضداد نقش کاينات کرده‌اند اجزاي اين پيکر به يکديگر طرف

شش جهت آيينه‌ي تمثال خوب و زشت ماست کس نگرديده است اينجا با کس ديگر طرف

قطره کو گوهر کدام افسون خودبيني بلاست جمله درياييم اگر اين عقده گردد بر طرف

بيدل از بس شش جهت جوش بهار غفلت است سبزه‌ي باليده مي‌بالد چو مژگان هر طرف

"من" در آن هنگام كه با ديگري طرف شود، مانند سبزه‌ي باليده‌ي سرخوش از بهار غفلت، پراكنده و واگرا و نامنسجم مي‌شود و به اين ترتيب مهم‌ترين گوهر "من" بودن، يعني مركزداري و خودمداري را از دست مي‌دهد. اين شيوه از تعريف كردن خويش در برابر ديگري، همان است كه در نهايت خودآگاهي به معناي امروزينش را پديد مي‌آورد. يعني شكلي از پرداخت خودانگاره و فهم خويش، كه بر مقايسه‌ي آن با ديگري و برابر نهادنش با جفتي متضاد برخاسته است. بيدل اين شكل از آگاهي بر خويش را مردود مي‌داند و آن را با غياب و عدم يكي مي‌گيرد.

هستي صرف همان غفلت آگاهي بود خبر از خويش گرفتم عدمي پيدا شد.

پس چشم گشودن بر خويش، اگر چشم رازآشنا و خبره نباشد، به آلودگي با دنيايي مصنوعي و دروغين منتهي مي‌شود. آنگاه، عظمتي كه "من" داشت، و اتصالي كه با هستي و آسمان داشت، گسسته مي‌شود و من به مرتبه‌ي چيزي در ميان چيزها و خرده‌اي در ميان براده‌هاي فراوان هستي فروكاسته مي‌شود. به اين ترتيب من به حاشيه‌اي از ديگري و پيش‌درآمدي از حضوري ديگر و متمايز تبديل مي‌شود.

بالي از آزادي افشاندم قفس پيما شدم خواستم ناز پري انشا کنم مينا شدم

صحبت بي‌گفت‌وگويي داشتم با خامشي برق زد جرات لبي وا کردم و تنها شدم

صد تعلق در طلسم وهم هستي بسته‌اند چشم وا کردم به خويش آلوده‌ي دنيا شدم

آسمان با من صفايي داشت تا بودم خموش ناله‌اي کردم غبار عالم بالا شدم

غفلت از خويشتن، و ناخودآگاه ماندنِ "من"، به آنجا مي‌انجامد كه شكلي از بي‌شعوري و سكون پديد آيد. اين چشم داشتن به ديگري و اسير شدن در دام ميلي ديگرمدارانه، همان است كه من را در چاهِ خويشتني محدود و بسته محصور مي‌سازد، و خواست، اين گوهر مركزي پويايي "من" را به آرزوهايي نيمه كاره بدل مي‌سازد كه در آثار عرفا امل خوانده مي‌شود و سايه‌اي محو است كه نه آشكار است و نه حتي پنهان.

ز ساز قافله‌ي ما که ما و من جرس استش به جز غبار عدم نيست آنچه پيش و پس استش

در اين هوسکده بيدل چه ممکن است قناعت به مور گر نگري حسرت پر مگس استش

و

بي‌پرده است و نيست عيان راز من هنوز از خاک مي‌دمد چو گلم پيرهن هنوز

عمري است چون نفس همه جهدم ولي چه سود يک گام هم نرفته‌ام از خويشتن هنوز

مرگم نکرد ايمن از آشوب زندگي جمع است رشته‌هاي امل در کفن هنوز

يک جلوه انتظار تو در خاطرم گذشت آيينه مي‌دمد ز سراپاي من هنوز

تار و پود اين امل، همان است كه منِ گمشده را با من‌هاي گمشده‌ي ديگر پيوند مي‌دهد. چرا كه همگان در اين املِ مشترك و عمل‌هاي برخاسته از آن شريك‌اند. "من"ِ گمشده و غايب، دير يا زود در سكون و تكيه‌گاه دروغين اين امل‌ها اقامت مي‌گزيند، و واماندگي خويش را در قالب مقصدي موهوم بازتعريف مي‌كند.

در پناه دل توان رست از دو عالم پيچ و تاب بر گهر موجي که خود را بست ساحل مي‌شود

زندگاني سخت دشوار است با اسباب هوش بي‌شعوري گر نباشد کار مشکل مي‌شود

اوج عزت در کمين انتظار عجز ماست از شکستن دست در گردن حمايل مي‌شود

در ره عشقت که پاياني ندارد جاد‌ه‌اش هر که واماند براي خويش منزل مي‌شود

اين دل خوش كردن به واماندگي و بهشت پنداشتنِ جايي كه منِ موهوم به گل نشسته است، در جاي‌جاي ديوان پيرِ دهلوي به سختي نكوهيده شده است. معمولا بيدل يادِ مرگ را همچون صور اسرافيلي براي برانگيزاندنِ مردمان از اين خواب مورد استفاده قرار مي‌دهد.

تحقيق را به ما و من افتاده اختلاف در هيچ حال با نفس آيينه نيست صاف

پيوندها به روي گسستن گشوده‌اند گو وهم، تار و پود خيالات ننگ باف

چون مو سپپيد شد سر دعوا به خاک دزد اين برف پنبه‌اي‌ست اشارتگر لحاف

و

عمر چون شهرت عنقا به غم شبهه گذشت کس نشد محرم اسمي که مسمايش بود

دوري مقصد پي باخته‌ي يکدگرايم هر که دي محو شد امروز تو فردايش بود

و البته از اين نيز فروگذار نمي‌كند كه شبهه‌ي اين جايگاه ستوده شده‌ي دروغين را همتاي گزاف و لافي تو خالي بداند.

رستن چه ممکن است ز قيد جهان لاف وا مانده‌ايم چو الف در ميان لاف

بيدل به خوان دعوي هستي نشسته‌ايم اينجا به جز قسم چه خورد ميهمان لاف

و

جوهر تمکين مرد از لاف بر هم مي‌شود ما و من چون بيش مي‌گردد حيا کم مي‌شود

نيست آسان ربط قيل و قال ناموزون خلق سکته مي‌خواند نفس تا لب فراهم مي‌شود


گفتار چهارم: هنجار شدنِ من


1. بيدل آنگاه كه خويشتن را در محك نقد مي‌سنجد و پيرايه‌ها را از وجودش مي‌گسلد، به دو شكلِ متفاوت از من بر مي‌خورد. يكي، آن "من" اصيل و گوهريني كه خصلتي خداگونه دارد و مي‌توان درباره‌اش از حلول و وحدت و هم‌سنخي با خداوند و هستي سخن گفت، و ديگري آن "من"ِ دروغين و ساختگي و پوك و پوچِ روزمره‌اي كه در كشمكش ميان تصويرها، در فاصله‌ي موهوم ميان من و ديگري و تراكم وهم‌انگيز من و ما ساخته مي‌شود. بيدل نه تنها پيوند ميان اين من دروغين با ديگري را با دقت صورتبندي كرده است، بلكه صفات و خواص وي را نيز به دست داده و در واقع به نوعي آسيب‌شناسيِ اين منِ غايب پرداخته است.

آن "من"اي كه در گير و دار "لاف" برساخته مي‌شود، خواصي دارد و شكل و شمايلي، كه آن همه از اندركنش نابسامان انگاره و خودانگاره برمي‌خيزد. نخستين گام در درمان اين رنجوري و بي‌رمقيِ هستي‌شناختيِ "من"، آشنايي و شناخت شكلي است كه اين "من"ِ معيوب پيدا كرده است.

يكي از كليدواژه‌هاي مهمي كه بيدل در ارتباط با اين "من دروغين" به كار مي‌گيرد، اعتبار است. اعتبار همان چيزي است كه از تحقق عمل حاصل مي‌آيد. يعني در آن هنگام كه "من" خواست‌هاي اصيل خويش را از دست فروگذارد و نمادها و رمزگان قراردادي روييده بر حصار ميان من و ديگري را مبنا قرار دهد، خواه ناخواه به كاميابي‌ها يا ناكامي‌هايي در جذب و تملك آنچه گمان كرده مي‌خواهد، نايل مي‌گردد. آنچه از اين رهگذر بر من دروغين تلنبار مي‌شود و توهمي از انسجام را به آن مي‌بخشد، اعتبار است.

مشو مايل اعتبارات دنيا گل شمع اگر ديده باشي مبويش

و

ما و من هوسکده‌ي اعتبار خلق تقرير مهملي است که مهمل نمي‌شود

زاين گرد اعتبار مچين دستگاه ناز بر يکدگر چو سايه فتد تل نمي‌شود

افسردگي کمينگر تعطيل وقت ماست تا دست گرم کار بود شل نمي‌شود

و

سايه وار از سجده طي کردم بساط اعتبار کوه و دشت از سودن پيشاني‌ام هموار شد

غير بي‌مغزي حصول اعتبار پوچ چيست غنچه سر بر باد داد و صاحب دستار شد

و

چو شمع خط امان غير نقش پاي تو نيست ز جوش رنگ به اطراف خود حصار مکش

ز ديده مي‌چکد آخر جهان چو قطره‌ي اشک تو اين گهر به ترازوي اعتبار مکش

چنان كه از اين ابيات نمونه بر مي‌آيد، بيدل براي رمزگذاري اين اعتبارِ پوچ، از نمادهايي اجتماعي استفاده مي‌كند. دستار، كه در زمان بيدل نشانگر طبقه و قوميت و تا حدودي پيشه‌ي هركسي بود، و استعاره نام و نگين، مشهورترين موارد در اين زمينه‌اند. به‌ويژه در مورد اين جفت تصوير اخير، بيدل اوجي از استادي را در ترسيم نمادها به نمايش گذاشته است.

در نگين‌ها اعتبار نام جز پرواز نيست نقش خود هر جا نشاندي همچنان بنشانده گير

و

ذوق شهرت‌ها دليل فطرت خام است و بس صورت نقش نگين خميازه‌ي نام است و بس

نوحه کن بر خويش اگر مغلوب چشم افتاد دل آفتاب آنجا که زير خاک شد شام است و بس

از قبول عام نتوان زيست مغرور کمال آنچه تحسين ديده‌اي زاين قوم دشنام است و بس

حق شناسي کو، مروت کو، ادب کو، شرم کو جهد اهل فضل بر يکديگر الزام است و بس

در ره عشقت که تدبير آفت بي طاقتي است هر کجا واماندگي گل کرد آرام است و بس

در روزگار بيدل، نگيني كه بر انگشتر مي‌نشاندند و شخص نامش را بر آن حك مي‌كرد، نمادي از هويت اجتماعي تلقي مي‌شد. نامه‌ها و اسناد حقوقي را با همين نگين مهر مي‌كردند، و وقتي كسي مي‌خواست در زمينه‌اي به ديگري وكالت تام دهد، انگشتر و نگينش را در اختيار او قرار مي‌داد. بنابراين استعاره‌ي نگين، در آن روزگار رمزي شايسته و آشنا بود كه به حضور "شخصيت اجتماعي" در تمام سطوح سلسله مراتب اجتماعي دلالت داشت. بيدل با تكيه بر اين زمينه نگين را نماد انجماد و اعتبارزدگيِ فلج كننده، و نامِ اسير شده در دام نگين را علامت منِ فروكاسته شده به چرخ دنده‌اي اجتماعي گرفته بود. او بيش از هرچيز با اين حقيقت بازي كرده است كه نوشتن نام بر سطح نگين، مترادف است بر كنده شدن سطح نگين، و بنابراين خالي و غايب شدنِ جاي نام بر آن. به عبارت ديگر، بيدل بر اين نكته آگاه بود و بر آن تاكيد مي‌كرد كه ظهور اعتبار بر نگين، از نامي كه در شكل غياب بر آن حك شده ناشي مي‌شود.

گرانجان را نباشد بار سبکروحان نگين را مي‌شود قالب تهي چون نام بردارد

کسي کز سرکشي راه طريقت طي کند بيدل خورد صد پشت پا چون موج تا يک گام بردارد

و

به گم شدن چو نگين بي نياز شهرت باش که ناز نام تو در مغاک مي‌فکند

بيدل اين شيارِ نام بر نگين را به اشكال هنرمندانه‌ي ديگري نيز تفسير كرده است. گاهي آن را چون گوري ديده كه نام را در آن به تابوتي سنگي سپرده‌اند.

مکش دردسر شهرت ميفکن بر نگين زورش براي نام اگر جان مي‌کني مگذار در گورش

و گاهي ديگر جنسِ نگين را كه معمولا از عقيق بوده، با رنگ خون و شكلِ جگر همتا گرفته و به تعابيري از اين دست رسيده است:

مريد نام را نبود گريز از خون دل خوردن نگين دايم ز نقش خويش دندان بر جگر دارد

و

هر که مي‌بيني به قدر شهرت از خود رفته است سود نامي هم به تحصيل زيان دارد عقيق

و

بي جگر خوردن ميسر نيست پاس اعتبار آبرو در موج خون دل نهان دارد عقيق


2. "من" در آن هنگام كه در تار وپود اعتباري اجتماعي گرفتار آيد و به تصويري در چشم ديگري‌ها و چشمداشت‌هاي‌شان فرو كاسته شود، به نوعي توهم دروغين و نقاب‌آسا تبديل مي‌شود. دريغ بزرگ از آن جا بر مي‌آيد كه اين منِ گمشده، همان است كه از ذاتي اهورايي برخوردار است و توانايي بازآفريدن هستي را دارد. افسوس بيدل بر اين من از آنجا سرچشمه مي‌گيرد كه دريايي را مي‌بيند كه به ماندن در سطح حباب‌هايي كف‌آلود قناعت كرده است.

آه از اين جلوه‌ي نقاب فروش بحر در جيب و ما حباب فروش

من در اين شرايط، از آنجا كه از تحقق خويش ناتوان مانده، به "خاكستري باز مانده از قافله‌ي اعتبار تبديل مي‌شود.

رفتيم و داغ ما به دل روزگار ماند خاکستري ز قافله‌ي اعتبار ماند

وضع حياست دامن فانوس عافيت از ضبط خود چراغ گهر در حصار ماند

چنين مني، همان تمثالي است كه بر آيينه مي‌افتد، و بازتابي از منِ حقيقي را متجلي مي‌سازد. تصويري كه با وجود دروغين بودنش، همچنان امكانِ ظهور "من" را همچون محوري هستي‌شناختي به چشم‌ها گوشزد مي‌كند.

پر در تلاش خرمي اين چمن مباش افراط آب چهره‌ي گل زرد مي‌کند

رم مي‌خورد ز سايه‌ي غيرت فسردگي تمثال مرد آينه را مرد مي‌کند

تمثال اما، همواره كمخون و محو و رنگ پريده است و هرچه كند جايگزين چيزِ موجود نتواند شد. بي‌رمقي و ناتواني، سرنوشت نهايي همه‌ي "من"هايي است كه در اين غوغا از خويش تهي شوند. در اين هنگام است كه "من"ِ وامانده در لاف و گزاف، به سايه‌اي پست از خودش تبديل مي‌شود، كه سرسختانه به قدم‌هاي ناتوان از رفتن چسبيده و به زودي با آن اشتباه گرفته مي‌شود. بيدل مانند ساير عارفان مكتب خراساني، نگاهي رياضت ستيزانه دارد و حرمت لذت و هراس از خوشي را توجيهي مي‌داند مكرآميز تا اين "من" ناتوان واماندگي خود را نبيند و آن را با جامه‌اي پذيرفتني بيارايد.

هرکجا شمع تماشاي تو روشن مي‌شود از زمين تا آسمان آيينه خرمن مي‌شود

ما ضعيفان لغزشي داريم اگر رفتار نيست سايه را از پا فتادن پاي رفتن مي‌شود

طبع ظالم از رياضت عيب‌پوش عالم است آهن قاتل چو لاغر گشت سوزن مي‌شود

فضل مختار است اما عجز پر بي‌ دست و پاست من نخواهم او شدن هرچند او من مي‌شود

بيدل بارها بر اين اصل پاي مي‌فشارد كه وا ماندگي در قيد و بند دويي، يعني باور كردنِ تمايز ميان قطبهاي متضاد معنايي و ماندن در بندِ دستيابي به برخي و پرهيز از برخي ديگر، دستمايه‌ي اصلي انباشت اعتبار و دستيابي به امتياز من بر ديگري است.

آخر چو شمع سوختم از برگ و ساز خويش يارب نصيب کس نشود امتياز خويش

اين يک نفس که آمد و رفت خيال ماست بر عرض و فرض خندد و شيب و فراز خويش

هرکس اسير سلسله‌ي ناز ديگر است ما و خط تو، زاهد و ريش دراز خويش

و

پرخودنماي کارگه چند و چون مباش در خانه‌اي که سقف ندارد ستون مباش

غافل ز خوب و زشت شدن شرط محرمي است زاين پيش گيرم آينه بودي کنون مباش

اين است اگر کشاکش هنگامه‌ي نفس بيش از دو دم غبار برون و درون مباش

من، در آن هنگام كه زير انباري از اعتبارها و نمادهاي اجتماعي مدفون شود و به نقش نامي بر نگيني منحصر گردد، توش و توان و قدرت آفرينندگي خويش را از دست مي‌دهد. اين تهي شدنِ "من" از قدرت و توانايي، برجسته‌ترين نشانه‌ي رخت بر بستنِ "منِ" راستين از ميان، و استيلاي غيابِ "من" است. بيدل تلاش "من" براي استوار ساختن خويش بر اين پيِ سستِ هنجارين را با رفتار گوهري و مرواريدي مقايسه مي‌كند كه با فراهم كشيدن خويش و مرزگذاري خود از دريا مي‌كوشد تا اعتبار و ارزشي براي خويش دست و پا كند. غافل از آن كه اين پايبندي به ادب و قواعد براي تعريف خويشتن، با زمينه‌ي ذاتِ راستين و درياگونه‌ي من همخواني ندارد. بيدل براي اشاره به اين ذات، بارها از استعاره‌ي درياي توفان‌زده و پرموج استفاده كرده است و اصلِ بودن با آن را قبول جنون و شوري مي‌داند، كه با عقل و ادبِ دلپسندِ ديگري در تضاد است.

بر جنون نتوان شد از عقل ادب پرور محيط سعي گوهر تا کجاها تنگ گيرد بر محيط

غير بيکاري چه مي‌آيد ز دست مفلسان نيست جز بر ناتواني پيکر لاغر محيط

بهره‌ي آسايش دانا ز گردون روشن است از حباب و موج دارد بالش و بستر محيط

هرکسي در خورد اسباب تشويش است و بس از هجوم موج بر خود مي‌کشد لشکر محيط

عالمي را مي‌کشي زير نگين اعتبار گر شوي بر آبروي خويش چون گوهر محيط

آن گوهري به‌راستي ارزشمند است، كه درخششي و نوري داشته باشد، و قدما در نظام چهار عنصري خويش معتقد بودند كه گوهر از در آميختن عنصر آب و خاك پديد مي‌آيد و از اين رو بود كه گوهرها و بلورهاي گرانقدر را "آبدار" مي‌ناميدند. بيدل و ساير شاعران سبك هندي بارها از اين تصوير براي اشاره به آبروي سنگي بهره جسته‌اند، كه در ضبط و ربطِ آب، اين عنصر مقدس، در دلِ خويش كامياب گشته است. در چشم بيدل اما، اين درآميختن آب با گوهر، همتاي حل شدن گوهر در درياست، و دل كندن از نظم و آرايش سطحي كف و حباب، و دل دادن به جنوني كه سرشت موج است. در عين حال؛ به شكلي ناسازگون، همين دل دادن به جنون توفانِ درياست كه آرامش سهمگين اقيانوس را ممكن مي‌سازد. يعني "من"، تنها در آن هنگام كه دست از قواعد اجتماعي و پايبندي به ادبِ ديگري‌مدارانه بردارد، به آرامش و پايداري واقعي دست مي‌يابد.

از کدورت رست دستي کز تردد دست بست آب خاک‌آلوده را آرام مي‌سازد زلال

دستگاه جاه اصلش واضع شور و شر است مي‌خروشد سيم و زر تا حشر در طبع جبال

لب به حاجت وا مکن ساز غنا اين است و بس آب گوهر مي‌زند موج از زبان بي‌سوال

از عدم هستي و از هستي عدم گل مي‌کند بال‌ها در بيضه دارد بيضه‌ها در زير بال

انجمن‌ها رفت بيدل با غبار رنگ شمع تا قدم بر خود نهادم عالمي شد پايمال

به راستي در اثر چند فيلسوف بياني با اين شيوايي و دقت مي‌توان يافت كه "از عدم هستي و از هستي عدم گل مي‌كند"؟

با اين تمهيدات، بيدل نقد ريشه‌اي و استوار خويش از فرآيند زوال من را به سرانجام مي‌رساند، و پايه‌اي محكم براي پرداختن به "منِ" مطلوب و راستين را فراهم مي‌آورد. در نگاه بيدل، من گرانيگاه و مركزي است در هستي، كه تمايزها و تفاوت‌ها و معناها و ارزش‌ها را از دل خويش مي‌زايد و به دليل اين آفرينندگي است كه خصلتي خداگونه دارد. در اين ميان، اما، چندان خردمند نيست كه فاصله‌ي خود از دست ساخته‌هايش را حفظ كند، و به همين دليل است كه در وحشتِ گم شدن در اين انبوهِ چيزهاي مخلوق غرق مي‌شود. چشمي كه به اين وحشت خو گرفته باشد، از ديدن خويشتن نيز عاجز خواهد ماند. ناتواني و عجزي كه از اين گم شدنِ من برمي‌خيزد، به سرعت به همه جا تسري مي‌يابد، و به اين شكل است كه من، به هيچي تبديل مي‌شود، كه آرزويي جز هيچ ندارد.

به وحشت نگاهي چه خو كرده‌اي كه خود را به پيش خود او كرده‌اي

يمين و يسار و پس و پيش چيست تو يك‌سويي و چارسو كرده‌اي

نه با غي‌ست اينجا نه گل نه بهار خيالي در آيينه بو كرده‌اي

عدم از تو مرهون صد قدرت است بدي هم كه كردي نكو كرده‌اي

بشو دست و زين خاكدان پاك شو تيمم بهل گر وضو كرده‌اي

چو بيدل چه خواهي از هست و نيست كه هيچي و هيچ آرزو كرده‌اي


گفتار ششم: بازآفريني من


1. در آن هنگام مي‌توان از يك دستگاه نظري منسجم و انداموار در مورد "من" سخن گفت، كه سه شرطِ نظري برآورده شده باشد. نخست آن كه تصويري روشن و دقيق از "من"، ساختارِ آن، و كاركردش در دست باشد، و حد و مرز اين مفهوم و مصداق‌هايش روشن و مشخص باشد. چنان كه در گفتارهاي نخست نشان دادم، در اشعار بيدل چنين تصويري از "من" وجود دارد، و از مركزيت برخوردار است. دومين شرط، آن است كه چارچوبي ارزشي - و معمولا اخلاقي - براي نقد "من" و بازبيني منتقدانه‌اش در دست باشد. يعني معيارهايي روشن و زمينه‌اي نظري فراهم باشد كه به كمك‌شان بتوان عناصر نامطلوب و زيانمند و نادرست موجود در "من" را دريافت و به آسيب‌شناسي‌اي درباره‌اش دست يافت. به شكلي كه معلوم شود "من" چگونه و در چه شرايطي دچار آسيب و اختلال مي‌شود، به چه شكل‌هايي مسخ مي‌گردد و از چه مسيرهايي پايداري و قدرت و شادماني و معناي خود را از دست مي‌دهد. در دو گفتار گذشته، بحث مركزي من آن بود كه چنين شرطي نيز در آثار بيدل برآورده شده است. سومين شرط، آن است كه راهبردي عملياتي و تكيه‌گاهي مفهومي وجود داشته باشد كه با كمك آن بتوان وضعيت مطلوبي را براي "من" تعريف كرد و خويشتن را در وضعيتي آرماني تصوير كرد و مسيرهاي تحقق يافتن آْن را شناخت و روش‌هاي عملياتيِ دستيابي بدان را توصيه كرد. در اين گفتار، مدعاي اصلي آن است كه چنين شرطي نيز در اشعار بيدل برآورده شده است.

چنان كه گذشت، بيدل نخست بر مركزيت و اهميت هستي‌شناختي "من" تاكيد دارد، و آن را همچون مسئله‌اي بنيادين مي‌نگرد. براي بيدل، "من" محوري هستي‌شناختي است كه دويي، يعني جم‌ها (جفت‌هاي متضاد معنايي) را پديد مي‌آورد. و از آنجا كه اين دويي مبناي تمام شناسايي‌ها و ارزش‌داوري‌ها و خواست‌ها و پرهيزهاست، به نوعي مي‌توان "من" را آفريدگار منظومه‌ي معناييِ آشناي جهان انساني دانست. در عين حال، بيدل بر اين باور است كه شكلِ ارتباط من و ديگري، و فروكاسته شدنِ جوهرِ سوژه به تصوير، كليد مسخ شدن "من" است، و همان است كه دريا را به كف و حقيقت را به لاف بدل مي‌كند. بيدل كاخي سربلند و افسون‌آميز از استعاره‌ها و تشبيه‌ها برافراشته است، تا در دهليزها و هزارتوهاي رنگارنگش ويژگي‌ها و زواياي اين مسخ شدگي من را نمايش دهد. وارسي تمام تصويرهايي كه بيدل تنها در همين مضمون آفريده، شايسته‌ي آن است كه در نوشتاري ديگر و متني رساتر بررسي و فهرست شود. اما در حدِ اين متن، كه تنها درآمدي بر مبحثِ من در اشعار بيدل است، به اين اندك بسنده كنم كه تنوع و زواياي ديدي كه بيدل براي ترسيم ابعاد اين مسخ شدگي به كار گرفته است، به راستي شگفت‌انگيز است.

جانِ كلام تمام اين بحث‌ها، آن است كه تصويرِ منعكس شده در آيينه‌ي ديگري، "من" نيست، و به همين ترتيب آن انگاره‌اي كه در چشم من از ديگري جلوه مي‌بندد نيز "من"ِ ورجاوندِ ديگري نيست. از اين رو، بيدل بارها و بارها اين تصوير را و آن تمثال را وهم و نيرنگ مي‌داند.

دل به نيرنگ خيالي بسته ايم و چاره نيست ما كباب دلبريم و دلبر اندر آينه

آنچه از اسباب امكان ديده‌اي وهمست و بس نيست جز تمثال چيزي ديگر اندر آينه

در اين بين، بيدل آيينه را رمزي مي‌داند براي آنان كه توانايي نگريستن به فراسويش را دارند. به راستي هم اگر بخواهيم به زبان روانشناسي امروزين سخن بگوييم، فهم ديالكتيك انگاره و خودانگاره و تسلط بر بازي‌هاي بي‌شمارِ هويت كه در ميان من و ما و من و ديگري رخ مي‌دهد است كه ظهور هويتي منسجم و "من"اي منسجم را ممكن مي‌سازد. از اين روست كه گهگاه، بيدل از همان آيينه به عنوان روزني كه مي‌توان از آن به "من"ِ راستين نگريست، ياد مي‌كند.

چون دو ابرو که نفس سوخته‌ي ربط هم‌اند تيغ او زخم مرا مصرع تضمين آمد

عافيت مي‌طلبي بگذر از انديشه‌ي جاه شمع را آفت سر افسر زرين آمد

صفحه‌ي ساده‌ي هستي رقم غير نداشت هرکه شد محرم اين آينه خود بين آمد

تيغ او و زخم من، اگر در چارچوب آشنا و معتادِ عرفان تكراري شده‌ي سبك هندي فهميده نشود، و در اتصال با بيت‌هاي بعدي بازتفسير گردد، به همين بازي ميان من و ديگري اشاره مي‌كند. بازي‌اي كه اگر درست رمزگشايي شود، طلسم خود را از دست مي‌دهد. در آن هنگام است كه معلوم مي‌شود انديشه‌ي جاه و اعتبار، و لاف‌هاي برخاسته از آن آفتي هستند خوشنما و درخشان، كه در نهايت به تاج زرينِ شمع مي‌مانند و ذوبِ آن را سرمايه‌ي خودنمايي كوتاه مدت خويش قرار مي‌دهند. اين مفهومِ راستين آيينه است، يعني آن "صفحه‌ي ساده"‌اي، كه همانند هستي، ردپايي از ديگري و غيريت در آن يافت نمي‌شود. رازآشنايي با اين آيينه‌ي افسون زدوده است كه نگريستن به خود را ممكن مي‌سازد. بيدل مانند ساير عرفا، از كنايه‌هايي مانند دل و قلب و مغز و استخوان براي اشاره به اين مركز و عصاره‌ي حقيقت بهره مي‌برد، و سزاوار است در پژوهشي مجزا، به اين آناتوميِ سوژه، و كالبدشناسي معناييِ "من" در نگاه بيدل پرداخته شود.

از تپيدن‌هاي دل رنگ دو عالم ريختند هرکجا ديدم بنايي گرد اين ويرانه بود

جرم آزادي است گر نشناخت ما را هيچکس معني بي‌رنگ ما از لفظ پر بيگانه بود

اختلاط خلق جز ژوليدگي صورت نبست هردو عالم پيچش يک گيسوي بي شانه بود

بيدل اين رهايي از قيد و بند ديگري را جان مايه‌ي تجرد مي‌داند، كه صفتي خداگونه است و در آثار عرفاي نامداري به عنوان صفتِ انسانِ كاملِ رسته از دنيا به كار گرفته شده است. تجرد، بدان معناست كه "من" دريابد كه خويشتني كه همواره با خود داشته است، با تمام هستي‌اي كه همچون افقي بيرون از خويش فرضش مي‌كرد، و تمام ديگري‌هايي كه موضوع عشق و نفرتش بودند، يگانه و همتا و همگون هستند، و سرشتي در هم تنيده دارند.

در تجرد تهمتي ديگر ندوزي بر تنم غير من تاري ندارد چون نگه پيراهنم

حيرتي گل کن گر از تمثال او خواهي نشان يعني از آيينه ممکن نيست بيرون ديدنم

با که گويم ور بگويم کيست تا باور کند آن پري رويي که من ديوانه‌ي اويم منم

چون حبابم پرده‌ي هستي فريبي بيش نيست بحر عريان است اگر بيرون کني پيراهنم

به اين ترتيب است كه مرز ميان من، ديگري و جهان از ميان بر مي‌خيزد، و اين تنها دستاوردي است كه تنها با مرزبندي دقيق و خودمدارانه‌ي اين سه عرصه‌ي هستي‌شناختي، و واسازي و گذار از آن ممكن مي‌شود.

زبان حيرت ديدار سخت موهوم است نفس در آينه گيريم تا سخن گويد

ز بس به عشق تو گم گشته‌ي خودم بيدل به ياد خويش کنم ناله هر که من گويد

اين آميختگي "من"ها و فربه شدنِ خويشتني كه ديگري و جهان را در خود ادغام كرده است، همان است كه در برخي از متون اتحاد و در متوني ديگر - در كاربردي خاص از اين واژه- فنا ناميده شده است. چرا كه در اين حالت، "من" در مي‌يابد كه آن "منِ گمشده"‌ي مسخ شده در سردرگميِ آيينه‌ها، مهم‌ترين مانع رشد و شكوفايي اوست و از اين رو از وي گذر مي‌كند.

ز سعي خاک به گردون غبار نتوان برد به دامن تو همان دامن تو چنگ زند

اين گذر كردن از منِ آشناي روزمره، آرامش و آسايشي به دنبال دارد، كه همچون مجالي براي زايش "من"ِ راستين عمل مي‌كند.

آن بي‌خودان که ضبط نفس کرده‌اند ساز آسوده‌تر ز نغمه‌ي تار گسسته‌اند

آزادگان به گوشه‌ي دامن فشاندني چون دشت در غبار دو عالم نشسته‌اند

ادغام جزء در كل و شكسته شدن مرزهاي تفكيك كننده‌ي عرصه‌هاي هستي‌شناختي‌اي كه زاده‌ي ذهن انديشنده بود، آماجي است كه بيدل بسيار بدان سفارش مي‌كند و همين هم آثارش را با سخنان برخي از حكماي مكتب ديانَه در هند، و پيامدهاي مشهورتر آن (چان در چين و ذن در ژاپن) شبيه مي‌سازد.

محو کردن مي‌کند دريا حباب و موج را جزو از خود رفته دارد دستگاه کل به کف

بنيادي‌ترين واسازي‌ها و مرزشكني‌ها در اين ميان، از ميان برخاستن مرز ميان هستي و نيستي است، و اين جز با تامل و درونكاوي ممكن نيست.

عمرها شد سر به جيب نيستي دزديده‌ام بر نمي‌آرد مرا افسون هستي زاين مغاک هرکه را بيدل تامل سرمه‌اي بخشيده است ريشه‌هاي موج مي مي‌بيند از رگ‌هاي تاک


2. اين گذارِ راديكالِ هستي‌شناختي، آن "من"ِ آشناي محدود به اعتبارهاي اجتماعي و رمزگانِ برخاسته از ديگري‌ها را محو مي‌كند و از ميان برمي‌دارد. از اين رو در نگاه نخست، انسان كاملِ بيدل به موجودي بيگانه و غريبه با "من"هاي آشناي هرروزه مي‌ماند. چرا كه مخاطب او و طرفِ او و زبانِ او، در شبكه‌ي كنش‌هاي اجتماعي روزمره نمي‌گنجد.

با خلق خطاب تو ز تحقيق نشايد اي بي‌خرد افسانه‌ي خود با دگري چند

و

گر نيي عين تماشا حيرت سرشار باش سر به سر دلدار يا آيينه‌ي دلدار باش

سير چشمي ذره از مهر قناعت بودن است پيش مردم اندکي در چشم خود بسيار باش

غنچه‌ات از بي‌خودي فال شکفتن مي‌زند اي ز سر غافل برو بي‌مغزي دستار باش

پس "من"ِ باززاده شده و خودمختار، در جايي دست به انتخاب مي‌زند و از آنچه كه بوده مي‌گسلد و مغزِ به ظاهر اندكِ درياگونه را به كف و حبابِ حجيم و ورم كرده و پر لاف و گزاف - كه بارها به دستارِ بي سر تشبيه شده- ترجيح مي‌دهد.

از عزت و خواري نه اميد است نه بيمم من گوهر غلتان خودم اشک يتيمم

از سايه‌ي گم گشته مجوييد سياهي شستند به سرچشمه‌ي خورشيد گليمم

چشمي نگشودم که به زخمي نتپيدم عمري است چو عبرت به همين کوچه مقيمم

چون خوشه‌ي گندم چه دهم عرض تبسم از خاک پيام‌آور دل‌هاي دو نيمم

اين بيگانه، ممكن است در چشم مردم قدري اندك يا بسيار داشته باشد. و اين اهميتي ندارد. مهم آن است كه اين غريبه‌ي گاه مطرود و درك ناشدني، گوهري خودمختار و خودبسنده و استوار بر پاي خويش است و از اين رو محور و مبناي زايش معنا و ارزش در افقي هستي‌شناسانه است.

ز اکسير قناعت ذره‌ي من گنج‌ها دارد کمم در چشم خلق اما براي خويش بسيارم


3. بيدل راهِ دست يافتن به اين منِ راستين را، در قالب دو سير و سلوكِ واژگونه "به من"، و "از من" صورتبندي كرده است. از ديد او، راهِ ظهور آن سرشتِ راستينِ خداگونه، از دل كندن از "منِ" روزمره و هنجارين مسخ شده و آلوده به غياب مي‌گذرد.

نامحرم عبرتکده‌ي دل نتوان بود اين خانه بروب از خود و بيرون در انداز

و

گر لباس سايه از دوش افکني مي‌کند عرياني‌ات خورشيد پوش

چنان كه گفتيم، بيدل گاه ماندن در قيد و بندِ روابط هر روزه و ديگري‌مدارانه را همتاي عقلي سطحي - از جنس عقل معاش- مي‌داند، و با لحني كه يادآور سخنان شورآفرينِ صوفيان قرن چهارم خراسان است، ديوانگي و جنوني را مي‌ستايد كه فرا رفتن از اين قالب را ممكن مي‌سازد. اين نكته را همين جا در حد دعوتي از دوستداران بيدل باقي مي‌گذارم و مي‌گذرم كه پرداختن به جفت متضاد معنايي عقل و جنون در اشعار او نيز پهنه‌اي دلكش است و شگفت‌آور و آموزنده. در هر حال، اين شكل از شور و جنون است كه كنده شدن از منِ معتادِ غياب‌آلوده را مجاز مي‌دارد.

به وهم هوش تا کي زحمت اين تنگنا بردن خوشا ديوانه‌يي کز خويش برون رفت و صحرا شد

پس نخستين مسيرِ دستيابي به منِ راستين، سفر كردن از خود و محو ساختنِ آنچه در اين غياب به هرز روييده بود.

صبحي به گوش عبرتم از دل صدا رسيد کاي بي خبر به ما نرسيد آن که وارسيد

درياست قطره‌اي که به دريا رسيده است جز ما کسي دگر نتواند به ما رسيد

چون ناله‌اي که بگذرد از بند بند ني صد جا نشست حسرت دل تا به ما رسيد

از خود گذشتني است فلک تازي نگاه تا نگذري ز خود نتوان هيچ جا رسيد

اما اين تنها راهِ مورد نظر بيدل نيست. چنان كه در بحثِ مفهوم آيينه گفتيم، بيدل به همان منِ گمشده و غايب نيز به عنوان بازمانده‌اي از آن سرشت نهادين مي‌نگرد كه دستخوش ملال و خلال و سستي و ركود شده باشد. از اين رو، پيشنهاد دومش آن است كه همزمان با سفر كردن از خود، و دل كندن از من و زير پا نهادن ساختارهاي به ظاهر عقلانيِ تداوم آن، سفري ديگر "به من" آغاز شود. سفري كه با تامل و درونكاوي و انديشيدن به خويشتن و در خويشتن همراه است. از اين روست كه او نيز مانند بايزيد و خرقاني، بدنِ من و جايِ من در هستي را تقديس مي‌كند و آن را همان حقيقتي مي‌داند كه كعبه نماد بيروني آن است. و اين ادامه‌ي سخن عارفان خراساني است كه حجِ راستين را سفر به خويشتن مي‌دانستند، از خويشتن.

از دير اگر رميديم، در کعبه سر کشيديم از خود برون نرفتن ما را هزار جا برد

بيدل به زيبايي تمام اين سفر دروني را به كشمكش موج و دريا تشبيه كرده است. دريا، همان سرشت بيكرانه و زاينده و ژرف منِ راستين است، كه افق‌هاي هستي را در مي‌نوردد و كرانه‌هاي محدودِ رمزگان و نشانه‌ها را به امري حاشيه‌اي تبديل مي‌كند. اين دريا، در آن هنگام كه سطحي نگريسته شود و در كرانه‌ها و ساحل‌ها محدود بماند، در حباب و كفي كه موج به خشكيِ متعين و مشخص و شفاف و "عقلاني" مي‌آورد، خلاصه مي‌شود. اما به محض آن كه موج، يعني پويايي طبيعي و هميشگيِ منِ سيال و توفنده، به دريا بازگردد، بار ديگر در آغوش هستيِ بيكرانه و عميقي كه در آغاز از آن برخاسته بود، حل مي‌شود. استعاره‌هايي شبيه به اين را عارفان بسياري براي تصوير كردن فناء في‌الله و فنا در شيخ به كار گرفته‌اند. اهميت بيدل از آن روست كه همين نظام تصويري را با دقتي بيشتر و انسجام افزونتر، و در عين حال شاخ و برگي زيباتر، براي توصيف زايش منِ راستين از دل منِ دروغين به كار مي‌گيرد.

روشندلان چو آينه بر هرچه رو کنند هم در طلسم خويش تماشاي او کنند

پاکي چو بحر موج زند از جبين‌شان قومي که در گداز تمنا وضو کنند

جيب مرا به نيستي انباشت روزگار چاکي است صبح که به هيچش رفو کنند

اين موج‌ها که گردن دعوي کشيده‌اند بحر حقيقت‌اند اگر سر فرو کنند

اي غفلت آبروي طلب بيش از اين مريز عالم تمام اوست که را جستجو کنند

اين موج‌هايي كه سر فرو كنند و از گردن دعوي دست بردارند، با درياي يكي مي‌شوند، و اين دريا رمزي است از گوهري كه در سينه‌ي وي نهفته است. چرا كه شايد فرصتي باشد و بتوانم در نوشتاري ديگر نشان دهم كه استعاره‌ي گوهر و دريا براي بيدل، همتاي تصوير دل و "منِ" راستين است. و چرا نباشد. مگر نه آن كه گوهر نيز مانند دريا، و مانند "من" واحدي خودبسنده و استوار بر محور خويشتن است؟

حکم دل دارد ز همواري سر و روي گهر جز به روي خود نغلتيده است پهلوي گهر


4. منِ راستين، واحدي كامل و تمام و بسنده است. رمزِ آن در دستگاه نشانگاني رياضي، دايره است كه از ديرباز به عنوان نماد شكل كامل و تقارن و زيبايي بي‌نقص زبانزد بوده است. در نظام واژگاني عارفان نيز دايره نماد وحدت و پرگاري كه با يك پاي كوشاي خويش، گرداگردِ يك پاي استوار و پافشار خويش مي‌گردد، نماد انسان كامل و سالكي كه به توحيد دست يابد، تلقي مي‌شده است. بيدل نيز مانند بسياري از صوفيه‌ي ديگر، از همين رمزگان براي توصيف انسان كامل و منِ راستين بهره برده است.

به باغي که چون صبح خنديده بودم ز هر برگ گل دامني چيده بودم

به زاهد نگفتم ز درد محبت که نشنيده بود آنچه من ديده بودم

چرا خط پرگار وحدت نباشم به گرد دل خويش گرديده بودم

جنون مي‌چکد از در و بام امکان دماغ خيالي تراشيده بودم

اگر سبزه رستم و گر گل دميدم به مژگان نازت که خوابيده بودم


منِ راستين و آرماني، بدان دليل به دايره مي‌ماند كه معنا و ارزش را در چرخه‌اي بسته و خودبسنده پديد مي‌آورد، از آن رو از آماج كردنِ اعتبارهاي پوچي كه به بيرون از خويشتن قلاب شده‌اند، ابا دارد. چنين سرشتي به زمزمه‌اي مي‌ماند كه گوينده و شنونده‌اش يكي و همان هستند، و يا به آواز خنياگري شبيه است كه در بند رسايي صدا و مخاطبش نيست، و تنها براي خودِ آواز است كه مي‌خواند.

دگر تظلم ما عاجزان کجا برسد بس است ناله‌ي ما گر به گوش ما برسد

سبکروان ز غم راه و منزل آزادند صدا ز خويش گذشته است هر کجا برسد

تمامي خط پرگار بي‌کمالي نيست دعا کنيد سر ما به نقش پا برسد

چنان كه پيشاپيش نيز گذشت، در اين هنگام است كه نه تنها گذر كردن از جفت‌هاي متضاد معنايي ممكن مي‌شود، كه وحدت متضادها تحققي ملموس و عيني مي‌يابد و آنچه تا پيش از اين جمع ناپذير مي‌نمود، در شكلي تركيب شده و كامل بيرون مي‌تراود.

به اين آوارگي‌ها گردباد دشت توحيدم بناي من به گرد خويش گرديدن به پا دارد

خيالي مي‌کند شوخي کدام اظهار و کو هستي هنوز اين نقش‌ها در خامه‌ي نقاش جا دارد

شرر در سنگ مي‌رقصد، مي اندر تاک مي‌جوشد تحير رشته‌ي ساز است و خاموشي صدا دارد

به اين ترتيب است كه بيدل به صراحت و زيبايي به تقدم هستي‌شناختي من بر ساير عناصر و مفاهيم اشاره مي‌كند. سخني كه با رنگ و بويي متفاوت و صورتبندي‌هايي رنگارنگ، در آثار تمام عارفان ايراني با شدت‌هايي كم يا بيش مي‌توانش يافت.

چه حرف است لغزش به رفتار معني خطي گر به مسطر نباشد نباشد

به جايي که باشد عروج حقيقت اگر چرخ و اختر نباشد، نباشد

به خويش آشنا شو چه واجب چه ممکن عرض را که جوهر نباشد نباشد

چه دنيا چه عقبا خيال است بيدل تو باش اين و آن گر نباشد نباشد

در اين نوشتار مجال آن نيست كه به نگاه بيدل در مورد زمان و مكان بپردازيم، كه آن خود به تنهايي مضموني دلكش است و جذاب. پس تنها در اينجا يك شاهد براي اين حقيقت ذكر مي‌كنم كه بيدل چارچوب زماني و مكاني را، با بياني دقيق و روان -در چارچوبي شبيه به نگاه مرلوپونتي- زمان و مكان را ترشح شده از "من"ِ راستين مي‌داند. برداشت او البته بيشتر بر ارتباط منِ آرماني و زمان و مكان سيال و نسبي تاكيد دارد، تا رابطه‌ي منِ هنجارين و اجتماعي شده با زمان و مكان قراردادي و كميِ مورد نظر مرلوپونتي. با اين وجود، اين نكته كه موضوع زمان و مكانِ وابسته به سوژه با آن قدمتِ شگفتش در ادب و انديشه‌ي ايراني، تا عصر بيدل در كانون توجه انديشمندان قرار داشته است، شايان توجه است.

جز حيرت از اين مزرعه خرمن ننموديم عبرت نگهي کاشت که آيينه دروديم

فرياد که در کشمکش وهم تعلق فرسود رگ ساز و جنوني نسروديم

پيدايي ما کون و مکان از عدم آورد جا نيز نبوده است به جايي که نبوديم

بيدل چه خيال است ز ما سعي اقامت ديري است به فرصت چو گذشته همه زوديم


فرجام سخن


بيدل، بي‌ترديد اوجي در ادب پارسي، و اختري درخشان در آسمان انديشه‌ي ايراني است. جايگاه او به عنوان شاعري چيره دست و استادي مسلط بر زبان پارسي به همان اندازه در ميان مردمان ايران زمين ناشناخته مانده است، كه انديشه‌هاي شگفتش و دقت نظر ژرفش. با مرور آثار او، براي لحظه‌اي چنين مي‌نمايد كه انديشه‌ي ايراني در سپيده‌دمِ رويارويي با انديشه‌ي تجدد، دست اندركار بازسازي ساختار معنايي خويش، و بازتعريف هستي به شكلي كارآمد و منسجم بوده است. اين كه چرا ملاصدراها و بيدل‌ها و ساير انديشمندان عصر صفوي و پس از آن چنين كم شمار و كم تاثير بودند، نيازمند بحث و تحليلي جامعه‌شناختي و تاريخي است. اما آنچه اهميت دارد، آن است كه توش و تواني كه تا همين چند قرن پيش در آثار كسي همچون بيدل گرد آمده است، چندان است كه اگر درست شناخته و به كار گرفته شود، در شرايط امروزين ما و بحران‌هاي پيشاروي‌مان بسيار كارآمد تواند بود.

بيدل، نه تنها به عنوان عضوي از سلسله‌ي صوفيان ايراني و عارفان پارسي‌گو، و نه تنها به خاطر شالوده‌شكني‌ها و تابوگريزي‌ها و شطح‌نويسي‌هايش، كه به خاطر نظام منسجم و سازگاري از معاني و دستگاهي دقيق از واژگان كه ابداع كرد، شايسته‌ي توجه و بازشناسي است. در چند قرن اخير، در زبان پارسي كم داشته‌ايم كسي را كه به اين زيبايي بگويد:

در غبار هستي اسرار فنا پوشيده‌اند جامه‌ي عرياني ما را ز ما پوشيده‌اند

و بخش مهمي از معاني و تصاويري را كه شرحش گذشت را به اين ترتيب با هم تركيب كند؟

محو گريبان ادب کي سر به هر سو مي‌زند موج گهر از شش جهت بر خويش پهلو مي‌زند

تا آمد و رفت نفس مي‌بافت وهم پيش و پس ماسوره چون بي‌رشته شد بيرون ماکو مي‌زند

شکل دويي پيدا کنم تا چشم بر خود وا کنم هر سوره‌ي تمثال من آيينه‌ي او مي‌زند

داغم مخواه اي انتظار از تهمت افسردگي تا ياد نشتر مي‌کنم خون در رگم هو مي‌زند

فرجام سخن آن كه، در روزگاري چنين امروز، كه "من"هاي پارسي ناتوان و سست و شكننده، و معناهاي ژرف برخاسته از تمدن ايراني از ياد رفته‌اند، و در شرايطي كه آن "من"هاي غايبِ گمشده را در هر گوشه مي‌بينيم و آن عقلانيتِ كوته‌نظرِ مسخ كننده در هر روزن رخنه كرده است، بيش از پيش به نگاهي نياز داريم كه نه به گذشته‌اي باستاني و عصري از ياد رفته، كه به همين چند قرن پيش و همين مردم تعلق داشته است. نگاهي كه از درونش، بينشي چنان عميق بيرون مي‌تراويده، كه در قالب زبان چنين تبلور مي‌يافته است:

بيگانه وضعيم يا آشناييم ما نيستيم اوست، او نيست ماييم

پنهان‌تر از بو در ساز رنگيم عريانتر از رنگ زير قباييم

پيدا نگشتيم خود را از چه پوشيم پنهان نبوديم تا وانماييم

پيش که ناليم داد از که خواهيم عمري است با خويش از خود جداييم

تنگي فشرده است صحراي امکان راهي نداريم دل مي‌گشاييم

نفي دويي بود علم تعين ما خاک گشتيم گفتيم لاييم

فکر دويي چيست ما و تويي کيست آيينه‌اي نيست ما خود نماييم

گر بحر جوشيد ور قطره باليد ما را نفهميد جز ما که ماييم



ردهː ویرایش اولیه