در ستایش شاهنامه
در: فردوسیپژوهی: دفتر دوم، به کوشش یاسر موحدفرد، انتشارات خانهی کتاب، 1390، ص 355-385.
شروين وكيلي
15/7/1387
1. حماسه، شايد استخوان هويت ملي باشد. جوامعي بسيار گوناگون، با ابعاد و دوامهايي بسيار متنوع در هشت هزارهي گذشته بر زمين پديدار شدهاند، و شماري بسيار بيشتر از آنها، با تنوع و گسترشي اندکتر، پيش از آن نيز وجود داشتهاند. با اين وجود، در ميان تمام جوامع يکجانشين با قدمت هشت هزار سالهشان، يا جوامع نويسا با ديرپايي پنج هزار سالهشان، يک رده از منشهاي هويتبخش در تمام طول تاريخشان دوام داشته، و آن نيز حماسه است. حماسه، شکلي ادبي و ساختاري روايي است که از چند نظر اهميت دارد:
نخست آن که مضمون حماسه بر محور جنگ سازمان يافته است. يعني کردار جنگاوراني که همواره در تمام جوامع وجود داشتهاند، و شرح دلاوريها و کردارهاي بزرگ ايشان، زيربناي معنايي حماسهها را بر ميسازد.
حماسه به دليل پيوندي که با مفهوم قدرت عريان و قواعد جنگاوري برقرار ميسازد، زمينهاي مناسب براي پروردن چارچوبي در مورد ابرانسان است. حماسه، کهنترين، کاميابترين و رايجترين خوشه از منشهاي قدرتمدار است.
دومین دلیل این است که حماسه از معدود ساختارهاي رواييايست که تمام اعضاي يک جامعه - کودک و بزرگسال، زن و مرد، و فقيرو غني- ميتوانند در آن سهيم شوند، و به همين ترتيب از معدود منشهايي است که هم در سطح رسمي و عالي و مرتبط با اقتدار سياسي، و هم در سطح غيررسمي و عاميانه و مردمي، رواجي تمام دارد. اين شيوع حماسه در سطوح و لايههاي مختلف نظام اجتماعي، شايد از آن رو باشد که موضوع حماسه، يعني کردارهاي بزرگ يک جنگجوي بزرگ، الگوي زيربنايي صورتبندي مفهوم ابرانسان است. و ابرانسان عنصري است که همگان در يک نظام اجتماعي بدان نياز دارند، از آن سرمشق ميپذيرند، و بر محور آن با هم هويتي مشترک را بر ميسازند.
از اين رو، حماسه با مفهوم هويت جمعي و به ويژه هويت ملي پيوندي کامل دارد. بياغراق ميتوان ادعا کرد که تمام هويتهاي ملي شناخته شدهي قديمي و جديد، بر محور روايتهايي اساطيري از جنس حماسه استوار شدهاند، و دگرديسيشان هم با بازخواني و بازنويسي اين حماسهها همراه بوده است. هويت جمعي به طور عام، و هويت ملي به طور خاص، با رخدادهايي سرنوشتساز پيوند خورده است که مرزبندي اعضاي يک جامعه -يا يک قلمرو جغرافيايي- را از محيط پيرامونشان ممکن ميسازد، و اين رخدادها معمولا پيامد کردار قهرمانان و پهلواناني بودهاند که نياکان يا الگوهاي اعضاي آن جامعه تلقي ميشوند، و نظام ارزشي و هنجارهاي اخلاقي حاکم بر آن جامعه را از مجراي صورتبندي داستانها و روايتهايي پيکربندي ميکنند. به اين ترتيب، حماسه شکلي از روايت است که قواعد اجتماعي، ارزشها و هنجارهاي مطلوب را در قالبي زندگينامهاي، و در شکل يک يا چند زندگينامهي پهلواني رمزگذاري ميکند.
سومین ویژگی مهم حماسه آن است که محور اصلی آن را سرنوشت انسان تشکیل میدهد و نه خدایان، و بر خلاف اساطیر دیرینهای که ماجراهای خدایان را شرح میدادند، در اینجا با روایتی از زندگی یک انسان روبرو هستیم که ایزدان را به حاشیه میراند و ایشان را به بندهایی فرعی از داستان خویش بدل میسازد.
دیگر آن که حماسه به دليل همين رواج و محبوبيت چشمگيرش، با ساختارهاي ويژهي زباني مانند شعر پيوندي مستحکم برقرار ميکند. تقريبا تمام حماسههاي بزرگ و موفق يا از ابتدا قالبي شعرگونه داشتهاند، و يا در مقاطعي از تاريخ تحول اين منش به شعر و آواز تبديل شدهاند. اين پيوند حماسه با شعر، بدان معناست که در بطن حماسه ارتباطي بين زبان و موسيقي نهفته است و از اين رو کنشِ روايت کردن حماسه خود به رفتاري هنرمندانه تبديل ميشود و تحت قواعد زيباييشناسانه قرار ميگيرد. گوسانهاي عصر اشکاني، خنياگران عصر اسلامي، تروبادورهاي اسپانيايي، و نقالان و شاهنامهخوانان نمونههايي از اين نمودِ زيباييشناسانهي کنشِ روايتِ حماسه را در قالب نقشي اجتماعي به نمايش ميگذارند.
چهارم آن که حماسه به دليل نقش کليدي خويش در پيکربندي هويت جمعي، و پيوندي که با شعر و موسيقي دارد، گرانيگاه و جذب کنندهاي تاريخي براي مرزبندي و ساختاربندي زبان هم هست. يعني يکي از دلايل پايداري و ثبات زبان آن است که متنهايي پايه، که ميتوانند به سادگي محبوب يا به پيچيدگي مقدس باشند، الگوي ارتباطي مردمان را در طول زمان مرزبندي ميکنند و معيارها و عناصري را در آن تثبيت مينمايند. حماسه بيترديد يکي از مهمترين منشهايي است که معمولا به هر دو دليلِ مقدس و محبوب بودن، همچون بسترِ جذب زبان عمل ميکند و مرزهاي آن، عناصر پايهي آن، و قواعد زيباييشناختي حاکم بر آن را در طول زمان پايدار و استوار ميسازد.
بر اين مبنا، تمام تمدنهاي بزرگ و تمام جوامعي که هويت ملي برجسته و کاميابي را در خود پروردهاند، به حماسه يا حماسههايي تکيه کردهاند. در اين ميان تمدن ايراني به همراه تمدن هند و چين و روم و مصر، بدان دليل اهميت دارد که در زماني بسيار طولاني که چند هزاره را در بر ميگيرد، نسخههايي متنوع و گاه رقيب از حماسههاي ملي را در درون خود پديد آورده است. ايران، از جنبهاي ديگر در ميان اين جوامع کهنسال نيز يگانه است و آن هم اين که روايتهاي حماسي گوناگون آن، گاه با هم تضاد دارند و ساختار معنايي آن شکلي يکدست و همگن ندارد. ساخت حماسه در تمدن ايراني، به زيرشاخهها و زيرسيستمهايي تقسيم شده است که از اين جنبهها ويژه است:
الف) شخصيتهايي را در بر ميگيرد که برخي از آنها (مانند اردشير بابکان) تاريخي هستند و برخي ديگر (مانند رستم) اساطيري هستند و برخي ديگر (مثل کوروش- ذوالقرنين) از ترکيب اين و آن تشکيل شدهاند. چنين ساختاري را در حماسههاي چيني هم به خوبي ميتوان ديد و روم و هند نيز همتاهايي پرداخته در اين مورد دارند.
ب) روايتهايي را در بر ميگيرد که قهرمانان و ضد قهرماناني مانند ضحاک و جمشيد يا کيکاووس و افراسياب در آن به يک اندازه نيرومند و بزرگ و تاثيرگذار و پرداخت شده هستند. چنين چيزي را به ندرت در اساطير ساير تمدنها ميتوان يافت. به عنوان يک قاعدهي کلي، همواره قهرمانان از ضدقهرمانان محبوبيت بيشتري دارند و به همين دليل هم با شدت بيشتري رمزگذاري ميشوند و تلنباري از روايتها را در اطراف خود پديد ميآورند، که با روايتهاي مقطعي و زودگذرِ مربوط به دشمنانشان - ضدقهرمانان- قابل مقايسه نيست.
پ) روايتهايي را در بر ميگيرد که در ساختهاي رسمي و "دولتي"ِ اقتدار و مشروعيت ميگنجند، يا با آن مخالفت ميکنند. مثلا بابک خرمدين و بهرام چوبين و مزدک و المقنع و يعقوب ليث و ریيس علي دلواري که ياغي و شورشي بودند به همان اندازه مورد احترام هستند که داريوش و کيخسرو و شاه اسماعيل صفوي. اين امر جز در تمدني ديرپا و پهناور مانند چين که سنت حماسي نيرومندي در مورد راهزنان و شورشيان روستايي دارد، در ساير تمدنها نظير ندارد.
ت) ارزشهاي اخلاقي و نظامهايي از جهانبيني را تبليغ ميکند که گاه ذاتا با هم تعارض دارند. به عنوان مثال، در متني يگانه مانند شاهنامه، ميبينيم که پهلوانان بسته به اين که مانند سام و زال و رستم به سنت اساطير سکايي وابسته باشند يا همچون کيخسرو و بهرام و کيکاووس به سنت شاهنشاهي تعلق داشته باشند، از معيارها و هنجارهاي اخلاقي گوناگوني پيروي ميکنند. حتي گاه ممکن است -مانند رستم و اسفنديار، يا بابک و افشين- با هم رويارو هم بشوند. چنين ساختاري نيز به نظرم در ساير تمدنها نظير ندارد و معلول تاريخ ويژهايست که بر مردم ايران زمين سپري شده است.
با توجه به فراگير بودنِ "پديدهي حماسه" و تنوع چشمگيري که بر اين سبک ادبي حاکم است، دور از انتظار نيست که اعضاي هر تمدن و مردمان وابسته به هر مليت، حماسههاي ملي خويش را بزرگ بدارند و آن را بستايند و يگانه و برترش بدانند. در اين ميان اما، تنها محک و معياري که شايد بتواند در ميان اين ادعاهاي موازي براي بزرگداشت روايتهاي متعلق به خويشتن داوري کند، محکي بيروني و "سخت" است، که رسيدگيپذير باشد و در حد امکان از معيارهاي سليقهاي و زيباييشناختي فاصله بگيرد. چرا که اين معيار دوم چندان قابل بحث و توافق نيست و هرکس ميتواند در آن باره هر نظري داشته باشد و آن را نيز مصون از نقد بداند. اين بهويژه با اين عامل تشديد ميشود که افراد متعلق به هر تمدن، يا بر حماسههاي ساير تمدنها تسلط ندارند، و يا با محتواي آن ارتباط چنداني برقرار نميکنند و بدان دلبستگي و تعلق خاطر ندارند.
نگارنده که در گام نخست به شکلي ارثي، و در دومين گام ديگر با الگويي انتخابي هويت ايراني را برگرفته و برگزيده است، طبعا بدان تمايل دارد که بزرگترين حماسهي ملي ايراني -يعني شاهنامه- را برتر از حماسههاي ساير تمدنها تلقي کند. اين تمايل - که بيترديد در سطح زيباييشناختي و سليقهاي وجود دارد،- هنگامي قابل طرح و بحث خواهد بود، که با معيارهايي رسيدگيپذير از آن نوعي که گفتيم، همراه گردد، و اين متن به همين دليل نوشته شده است. دعوي اين نوشتار آن است که شاهنامه در ميان حماسههاي پديد آمده در تمدنهاي انساني، جايگاهي ويژه دارد، و سرايندهاش فردوسي نيز شايستگي آن را دارد که از موقعيتي ممتاز و برتر از ساير حماسهپردازان برخوردار شود. اين ادعا، اما، براي آن که از مرتبهي اظهار نظري ناشي از تعصب ملي يا علايق سليقهشناسانه رها شود، نيازمند شواهدي روشن و معيارهايي عام براي مقايسهي حماسههاي تمدنهاي گوناگون با هم است. معيارهايي که از نظريهي نگارنده در مورد پويايي فرهنگ (نظريهي منشها) استخراج شدهاند، و خواهم کوشيد د راين نوشتار معرفيشان کنم، و در اثبات سخن خويش از آن بهره گيرم.
2. شاهنامه و فردوسي، از چند نظر به دلايل تاريخي ويژه هستند و در الگوي عامِ حاکم بر حماسههاي عادي نميگنجند. شايد براي آن که بتوانيم ساير معيارها را دقيقتر دريابيم، بهتر باشد ابتدا اين متغيرهاي متمايز کنندهي شاهنامه از ساير متونِ مشابه را مرور کنيم.
شاهنامه، بر خلاف ساير حماسههاي بزرگ ملي، در ابتداي زايش يک تمدن پديد نيامده است، و اين بزرگترين وجه تمايز آن با ساير حماسههاي هويتساز ملي است. حماسههايي مانند اِدا، رامايانا، بهاگاوادگيتا، ايلياد و اديسه همه در زماني پديدار شدند که تمدنهاي معرف ايشان هنوز درست صورتبندي نشده بود. به همين دليل هم دوران تاريخي نگارش حماسههاي بزرگ معمولا در تاريکي زمانهاي پيشاتاريخي و پيشانويسايي تمدنهاي ميزبانشان پنهان شده است، و نام نگارنده يا نگارندگانشان نامشخص است. تمدن هندي، قرنها پس از نگارش مهابهاراتا ظهور کرد، و يونانيان قرنها پس از ايلياد و اديسه به شکلي بسيار ابتدايي از هويت قومي و زباني دست يافتند. شکل اوليهي مهابهاراتا احتمالا در قرن ششم يا پنجم پ.م سروده شده، و اين حدود دو قرن پيش از آن است که خاندان موراويا نخستين دودمان هندي را در شمال غربي آن سرزمين - در واقع به عنوان بخشي از سپهر فرو پاشيدهي هخامنشي- پديد آورد و هويتي مستقل از ايرانيان را به هنديان منسوب سازد. هومر نيز ايلياد را در حدود قرن هفتم و هشتم پ.م سرود و اديسه نيز تا يک قرن بعد بر همين اساس سروده شد و اين در حالي است که نخستين متون نشانگر هويت زباني و جمعي يونانيان به نويسندگان ميلتوس و هرودوت باز ميگردد که سه يا چهار قرن بعد ميزيستند. به عبارت ديگر، حماسه در حالت عادي رخدادهاي منتهي به هويتيابي اجتماعي نوپا را در لحظهي رخ دادن اين اتفاقها يا دست کم به فاصلهاي اندک -و دست بالا چند قرنه- نسبت به آن روايت ميکنند.
اين در حالي است که شاهنامه در زماني سروده شد که ساکنان ايران زمين، براي مدت پانزده قرن پيش از آن از نظر سياسي يکپارچه شده بودند، و تازه بيست و پنج قرن پيش از آن نيز به صورت دولتهايي رقيب با شهرنشيني و نويسايي در کنار هم زيسته بودند. يعني اگر آغازگاه تاريخ ايران زمين را در ابتداي هزارهي سوم پ.م قرار دهيم که نقطهي شروع نويسايي و شهرنشيني در ايلام و ميانرودان و درهي سند است، خواهيم ديد که تدوين شاهنامه در ميانهي عمر اين تمدن، و نه در ابتداي آن صورت گرفته است. تاريخ مدون و نوشته شدهي مردم ايران زمين، از هزارهي سوم پ.م تا زمان حال، در کل پنج هزار سال را در بر ميگيرد. براي نيمي از اين دوران، مردم ايران زمين در قالب تمدنهايي پراکنده و دولتهايي همسايه در کنار هم ميزيستند و شبکهاي پيوسته و يکدست از ترابريهاي نظامي، تبادلات فرهنگي و فني، و روابط تجاري و ديني را تشکيل ميدادند. شواهد بسياري در مورد حماسههاي تدوين شده در اين دولتهاي همسايه، و وامگيريهاي فشردهي ميانشان وجود دارد، که نسخههاي مربوط به جنوب غربي ايران زمين - به دليل کاوشهاي بيشتر باستانشاسان در آن منطقه- شهرت بيشتري دارند.
از قرن ششم پ.م به بعد، ايرانزمين در قالب يک کشور يگانه متحد شد و از آن به بعد دورههايي از اتحاد و تجزيه را از سر گذراند، که همچون امواجي سياسي بر بدنهي فرهنگي ايرانيان حرکت ميکرد، اما هستهي معنايي اين فرهنگ و هويتهاي قومي متصل بدان را چندان دگرگون نميساخت. شاهنامه، در نيمهي اين نيمهي دوم پرداخته شده است. فردوسي در قرن چهارم هجري، در حدود سال هزار ميلادي، يعني زماني که چهار هزار سال از تاريخ ايران زمين، و پانزده قرن از تاريخ کشورِ يگانهي ايران ميگذشت، شاهنامه را سرود. در زماني که انبوهي از حماسههاي قومي باقيمانده از آن دورانِ پيش از يگانگي در گوشه و کنار وجود داشت، و با انبوهي از روايتهاي حماسي ملي آفريده شده در پانزده قرن پيش از فردوسي ترکيب شده بود. به اين ترتيب، شاهنامه روايتي حماسي است که درست مانند ساير روايتهاي حماسي، از مضمون و ساختار و ويژگيهاي ادبي خاصي برخوردار است، و از نظر کارکردي هم با تواني نامعمول، هويت ملي ايرانيانِ پس از خود را تعيين کرده است. با اين وجود، بيسابقه نبوده و در ابتداي عمر يک تمدن هم قرار نداشته، بلکه با اتکا بر حماسههاي کهنتر، و در يک پنجمِ آخرِ تاريخ اين تمدن برساخته شده است.
ديررس بودنِ شاهنامه بدان معناست که محتواي آن گذشته از خلاقيت شگرفي که فردوسي در پرداخت آن به کار بسته است، بر مبناي حماسههاي کهنتر استوار بوده است، که برخي از آنها -مانند داستان زرير و بستور و زرتشت- در زمان زندگي شاعر بيش از دو هزار سال قدمت داشتهاند. فردوسي ماجراهايي را روايت نميکرد که به چند قرن پيش از او مربوط باشند يا وقوعشان در خاطرهي مردم باقي مانده باشد. او در همان هنگام که به آفرينش شاهنامه دست برد، روايتهايي را در اختيار داشت که در همان لحظه چندين هزار سال قدمت داشتند و به دورانهايي بسيار بسيار دور باز ميگشتند.
گذشته از اين، و بر همين اساس، محتواي شاهنامه روايتي ترکيبي است و به خزانهاي معنايي ميماند که فردوسي کوشيده تا تمام روايتهاي حماسي پيش از خود را در آن بينبارَد. روايتهايي که خاستگاهها، محتواها و شرايط ظهوري متفاوت داشتهاند و به مقاطع تاريخي گوناگوني هم تعلق داشتهاند. فردوسي دست کم دو ردهي متفاوت از روايتهاي ديني و ملي را، و دو سبک مختلف از داستانهاي پهلواني سکايي و تاريخهاي دولتي شاهنشاهي را با هم ترکيب کرده است و به دستاوردي يگانه و منسجم رسيده است، که نظيري برايش در ساير حماسهها نميتوان يافت.
3. ويژگي ديگر شاهنامه، آن است که بر خلاف ساير حماسههاي کهن، و تا حدودي شبيه به حماسههاي مدرن (مانند سوپرمن و ارباب حلقهها)، آفرينندهاي يکتا، مشخص، و تاريخي دارد. يعني ما با قطعيت زيادي ميدانيم که شاهنامه را حکيمي دهقان به نام فردوسي در فاصلهي 370 تا حدود 405 هجري سروده است. و اين گذشته از بيتهاي الحاقي بدان است که همواره با اعتبار ارتباطشان با فردوسي بازنويسي و بازخواني ميشدهاند و هم از نظر محتوا و هم ساختار بايد افزودههايي بر روايت سترگ او دانسته شوند. اين نکته که کل شاهنامه توسط يک تن سروده شده، به تنهايي کافي است تا آن را از ساير حماسههاي بزرگ متمايز سازد. در ميان حماسههاي بزرگ، ميدانيم که رامايانا را کسي به نام والميکي در قرن چهارم تا دوم پ.م - همزمان با شکلگيري نخستين دودمانهاي هندي- سروده است. ايلياد نيز به ظاهر سروده يک تن است که بايد همان هومر افسانهاي باشد. با اين وجود ساختار اين هر دو افسانه در طول زمان بسيار دگرگون شدهاند. ايلياد با اديسه و مجموعهاي از متون هومري جديدتر ترکيب شده است و تنها در پيوند با آنها همچون حماسهاي هويتساز عمل کرده است، و رامايانا نيز با اثر سترگتري مانند مهابهاراتا پيوند خورده و بخشهايي بسيار از نويسندگاني ناشناخته به تدريج بر آن افزوده شده است. اين افزودهها، با ابيات الحاقي به شاهنامه قابل مقايسه نيستند. چرا که اين ابيات الحاقي تنها همچون توضيح يا شاخ و برگ دادن به داستانهاي شاهنامه عمل ميکنند، اما محتواي مرکزي آن را دگرگون نميکنند. اگر روزي بتوانيم تمام اين ابيات افزوده را بشناسيم و آنها را حذف کنيم، خواهيم ديد که استخوانبندي مرکزي شاهنامه و بخشهاي هويت ساز آن – که بر اساس ارجاعهاي خود فردوسي در متن قابل تشخيص هستند، - همه توسط فردوسي آفريده شدهاند. اين در حالي است که ايلياد - که آن نيز ابيات الحاقي فراواني دارد- به تنهايي روايتي چندان منسجم نيست و بدون اديسه و ساير متونِ سروده شده توسط تراژدينويسان، تنها بخشي بسيار تنک مايه از اساطير يوناني را پوشش ميدهد.
در مورد رامايانا هم چنين سخني را ميتوان تکرار کرد. داستان جنگهاي راما که در اين متن با آب و تاب بسيار تعريف شده، تنها در پيوند با منظومهي عظيم مهابهاراتا تکميل ميشود و به تنهايي از نظر روايي براي توليد هويتي ملي بسنده نيست. اما شاهنامه متني است که به تنهايي چنين کارکردي را بر عهده ميگيرد و اين کار را با چندان قدرتي انجام ميدهد که در هزار سال گذشته بخش مهمي از حماسههاي قديميتر يا متفاوت را از ميدان به در کرده است. چنان که امروز جز متخصصان فن کسي يادگار زريران را نخوانده است و گرشاسپنامهي اسدي طوسي را جز اديبان نميشناسند. اما هر ايراني چند بيتي از شاهنامه را در ذهن دارد و بخش مهمي از داستانهاي آن را ميداند.
اينها همه در حالي است که قاعدهي عمومي در مورد حماسههاي کهن و اساطیر ایزدان آن است که نويسندهشان معلوم نباشد، و اين از سويي به دليل قدمت زياد اين متون، و از سوي ديگر به دليل سروده شدنِ تدريجي و افزوده شدن نسل به نسل بر آن است. به اين دليل هم مهابهاراتا، انومااليش، گيلگمش و بئوولف که در زماني توسط کاتبان و دبيراني بازنويسي شدند، در زماني بسيار دورتر توسط فرد يا افرادي ناشناخته سروده شده بودند.
به اين ترتيب، شاهنامه به دليل پيوندِ محکم و استواري که با سرايندهاش دارد نيز در ميان ساير حماسهها شاخص است.
4. شاهنامه از اين نظر نيز ويژه است که ارتباطي با اقتدار سياسي و نيروهاي حاکم بر جامعه ندارد. اين ويژگي، به تنهايي کافي است تا آن را از تمام حماسههاي بزرگ ديگر متمايز کند.
تمام حماسههايي که ميشناسيم، رخدادهايي را در چارچوبي هنجارساز روايت ميکردهاند و به اين ترتيب با سازمانبندي مفهوم هويت جمعي، کارکردي وحدتبخش و در نتيجه سياسي را بر عهده ميگرفتهاند. تمام روايتهاي حماسي، در جوامع ميزبان خود به عنوان متني رسمي و درباري مشروعيت يافتند و به نوبهي خود نظام معنايي تثبيت کنندهي آن دربارها و ساختارهاي دولتي را نيز دوام و قوام بخشيدند. متون هومري، تا زمان افلاطون به عنوان متون محوري ضروري براي آموزش کودکان اشرافي در يونان مورد استفاده قرار ميگرفتند. افلاطون در کتاب جمهور بدان دليل که معتقد بود نبايد اين اشعار را به کودکان آموزاند، نگرشي انقلابي را به نظام آموزشي يوناني معرفي کرد، و اين چيزي بود که از سوي پيشگامان دموکراسي يوناني -از جمله پيسيستراتوس که امر به گردآوري آثار هومر داد،- پذيرفتني نبود.
مهابهاراتا و به ويژه بخشِ اندرزگونهي آن که بهاگاوادگيتا نام دارد، از دورترين روزگاران تا قرن بيستم بخش اصلي اصلي آموزش کودکان طبقهي بالا را در هند تشکيل ميداد، و ادا نيز در دربارهاي وايکينگها چنين نقشي را بر عهده داشت. در مورد اساطير حماسي کهنتر نيز ميتوان همين الگو را پذيرفت. کاملترين نسخهي گيلگمش از کتابخانهي سلطنتي آشوربانيپال به دست آمده است و نگارنده و گردآورندهي آن دبيري درباري بوده، و حماسهي اَتراهَسي را نيز در دربار حمورابي نوشتند و تکثير کردند.
اين در حالي است که شاهنامه از ابتداي کار در تعارض و تقابل با نيروهاي مستقر سياسي خلق شد، و در زمينه¬اي از دشمني و مقاومت سياسي و مبارزهي دولتي بود که باقي ماند. افسانههاي مربوط به سرايش شاهنامه، با شرح درگيري فردوسي و سلطان محمود غزنوي آغاز ميشود، و از مجراي کشمکشهاي بسيار، تا به امروز تداوم مييابد. شاهنامه هرگز متني رام و سودمند براي حکومتهاي مسلط بر ايران نبوده است.
نخستين روايتي که از سرايش شاهنامه در دست داريم، به کتاب چهارمقالهي نظامي عروضي مربوط ميشود که در آن داستان کشمکش فردوسي و سلطان محمود را، و چگونگي هجو شدنِ سلطان را با آب و تاب آورده است و زيربنايي براي افسانههاي بعدي شده است.
پژوهشهاي جديد نشان ميدهد که درگيري فردوسي با دربار غزنوي بر خلاف باور رايج و مرسوم در متون قديمي، بر سر پول نبوده است. فردوسي بر اساس سخن خويش، نظم شاهنامه را در حدود 370 هجري آغاز کرد، و در اين هنگام هنوز سلطان محمود کودکي هشت ساله بود. او در پنجاه و چهار سالگي، يعني در سال 384 هجري نخستين دورهي نظم شاهنامه را به پايان برد، و اين را در زماني انجام داد که سلطان محمود هنوز بيست و دو سال بيشتر نداشت و سردار جواني در ارتش پدرش سبکتکين بود و نه خودش و نه پدرش در خراسان اقتداري نداشتند. در واقع اين پدر و پسر براي نخستين بار در اواخر همين سال به دعوت نوح بن منصور ساماني به رهبري سپاهي از ترکان غزنوي به خراسان آمدند تا با اميران ترکِ خاندان سيمجور که به سرکشي پرداخته بودند، بجنگند. فردوسي در واقع تا سال 395 قصد نداشت اثر سترگ خود را به دربار غزنه بفرستد.
سخن را نگه داشتم سال بيست بدان تا سزاوار اين گنج کيست
تازه در اين هنگام بود که بنا به فقر و تنگدستياي که در سنين پيري گريبانگيرش شده بود، اندرز دقيقي و حاميان قديمي خود را به ياد آورد و قصد کرد تا شاهنامه را به دربار غزنه بفرستد. آنگاه او پنج يا شش سال را صرف بازنويسي شاهنامه کرد، و در گوشه و کنار آن مدحهايي براي سلطان محمود نوشت و بيتهايي را براي خوشامد ترکان که سني بودند، بدان افزود، و تازه در حدود 400 هجري بود که آن را به غزنه فرستاد. احتمالا اين کار را با واسطهاي انجام داده بوده و خودش به دربار نرفته، و از اين روست که در شاهنامه بارها از بدگويان و حسوداني سخن ميگويد که نامشان معلوم نيست، اما در دربار بر ضد او توطئه ميکردهاند.
در هر حال سببِ بيتوجهي محمود به شاهنامه، شايد به سادگي بدگويي دشمنان فردوسي نبوده باشد. خودِ محمود شاهي نبود که محتوا و ساختار شاهنامه چندان براي خوشايند باشد. او شاهي ترک نژاد بود که زبان فارسي را در حد محاوره آموخته بود و در دربارش به ترکي سخن ميگفتند. پس از مرگ پدرش، بر برادرش که وليعهد قانوني سبکتکين بود حمله برده بود و او را شکست داده و به اين ترتيب تاج و تخت را به دست آورده بود. آن هم بعد از آن که بر ولينعمت قديمي خويش، يعني آخرين شاه ساماني شوريده بود، و او را شکست داده بود. به اين ترتيب، او ترکي بود که پدرش غلام بود و حق حکومت را هم از برادرش، و هم از شاهان ساماني به زور ستانده بود. دشمنانش اميران ساماني بودند که نسب خود را به شاهان ساساني و کياني ميرساندند، و آل بويه که از سويي شيعه و از سوي ديگر مدعي احياي شاهنشاهي ايرانيان بودند.
به اين ترتيب، از نظر محتوايي، محمود غزنوي دقيقا در جايگاه تورانياني قرار ميگرفت که تاخت و تازشان در ايران و حکومت ستمگرانهشان بر اين سرزمين در شاهنامه نکوهيده شده است. اساطير موجود در مورد کشمکشهاي ايرانيان با اقوام بيابانگرد آسياي ميانه، پيش از تدوين شاهنامه نيز در ميان مردم اين منطقه رواجي کامل داشت. چنان که قبايلي از ترکان که فرهنگ ايراني را پذيرفته بودند و به تعبيري ايراني شده بودند، خود را با تورانيان همانند ميدانستند و خود را نوادهي پهلوانان توراني ميدانستند. در حالي که ميدانيم تورانيان در واقع سکاها و ايرانياني رمهدار و کوچگرد بودند که از ديرباز تا اواخر عصر اشکاني در مرزهاي شرقي ايران زندگي ميکردند و نژاد و زباني ايراني داشتند. با اين وجود، نخستين دولت ترکِ تشکيل شده در شرق ايران زمين، که کمي پيش از ظهور سلطان محمود پديدار گشت، به قبايل قراخاني مربوط ميشد که رهبرشان بغراخان خود را نوادهي افراسياب ميدانست و دولت خود را "آل افراسياب" نام نهاده بود.
به اين ترتيب، اين نکته که سلطان محمود از محتواي شاهنامه خوشش نيامده و تاکيد بر دلاوريهاي رستم را در مقابله با تورانيان ناخوش داشته است، نياز چنداني به بدگويي حسودان نداشته است و هرکس که ميتوانسته سلطان را به محتواي شاهنامه آگاه کند، به اين هدف دست مييافته است.
در ضمن، سلطان محمود با وجود آن که در ابتداي کار نقش سياسي خود را به صورت يکي از همان ترکانِ ايراني شده آغاز کرد و وزيري دانشمند همچون اسفرايني را به صدارت برکشيد و ديوانها را از تازي به فارسي باز گرداند، اما به زودي دريافت که در برابر حکومتهاي رقيبي مانند صفاريان و سامانيان و آل بويه که همگي ادعاي احياي شاهنشاهي کهن ايراني را داشتند و نژاد و تباري ايراني نيز داشتند، بختي براي رقابت ندارد. از اين رو در حدود سال 400 هجري، يعني همان زماني که فردوسي از بخت واژگون تصميم گرفته بود شاهنامه را به دربارش بفرستد، چرخشي را در سياست خود نشان داد و اسفرايني را عزل کرد و بعد به قتلش رساند و ميمندي را به وزارت برگزيد که زادهي غزنه بود و با ادبيات و زبان عربي بيشتر دمخور بود و سني متعصبي بود که شاه را به اتحاد با خليفهي عباسي تشويق ميکرد. به اين ترتيب، ديوانها بار ديگر به تازي نگاشته شد، و سلطان محمود "انگشت در دهان کرده بود و قرمطي ميجست".
در اين حال و هوا بود که شاهنامه به دربار غزنه رسيد و طبيعي بود که شاه محمود کشورگشاي، محتواي آن را خوش ندارد و به دهقان خردمند و تنگدست کمکي نکند. به اين ترتيب، از همان آغاز، برخوردِ شاهنامه به عنوان منشي جاري در نظام ارتباطي مردمان، در اصطکاک با دربار و اقتدار سياسي مستقر قرار گرفت. از اشارههاي شاعران دربار محمود - بهويژه عنصري و فرخي- به روشني بر ميآيد که شاعران درباري و اشراف غزنوي از فراگير شدنِ شاهنامه دل خوشي نداشتهاند و به ويژه ميکوشيدهاند تا با بزرگنمايي دلاوريهاي شاه غزنوي، آوازهي رستم را که در همان زمان و با سرعتي خيره کننده در ميان مردم منتشر ميشد، بياثر سازند. خودِ اين نکته که فردوسي آفرينندهي افسانهاي بوده که مردم در زمان حياتش در دامنهي جغرافيايي چنين گستردهاي به آن دلبستگي داشتهاند، و شاعران درباري نسبت بدان واکنش نشان ميدادهاند، خبر از نيرومندي اين منش ميدهد.
کافي است به اشعارِ شاعرانِ دربارِ محمود که در آن به پهلوانان شاهنامهاي اشاره شده، بنگريم تا واکنش نظام حکومتي را به اين اسطورهي سترگ ببينيم. مثالها در اين مورد فراوان هستند. تنها بهعنوان يک نمونه ميتوان به فرخي اشاره کرد که در مدح محمود غزنوي ميگويد:
شجاعت تو همي بسترد ز دفترها حديث رستم دستان و سام سوار
ز مردي آنچه تو کردي به اندک سال به سالهاي فراوان نکرد رستم زر
تا جنگ بندگانش بديدند دمان کس در جهان نبرد نام روستم
ز جايي که چون تو ملک مرد خيزد کس آنجا سخن گويد از رستم زر؟
گفتا چند دگر به جهان هيچ شه بود؟ گفتم ز من مپرس به شهنامه کن نگاه
گفتا که شاهنامه دروغ است سر به سر گفتم تو راست گيرو دروغ از ميان بکاه
نام تو نام همه شاهان بسترد و ببرد شاهنامه پس از اين هيچ ندارد مقدار
5. از آنچه که در بند پيش گذشت، بر ميآيد که محتواي شاهنامه نيز بايد ارتباطي خاص با قدرتهاي مستقر برقرار کرده باشد. رابطهاي متمايز با آنچه متونِ ديگرِ هم دورهاش از آن برخوردار بودند. به راستي، اگر شاهنامه به دقت خوانده شود، بهروشني نشانههاي استقلال از نيروهاي سياسي مستقر در زمانهاش را نمايش ميدهد. شاهنامه، از نظر محتوا، به بازگويي تاريخ کهن ايران ميپرداخت و جسورانه اين تاريخ را تنها تا ظهور اسلام ادامه ميداد. شاهنامه پس از شکست خوردن يزدگرد سوم به پايان ميرسد، و گويي فردوسي نام شاه را تنها براي حاکمان ايراني پيش از اسلام شايسته ميدانسته است. اين شيوه از نگارش تاريخ شاهان ايراني، در تقابل کامل با مورخانِ آن عهد قرار ميگيرد که نوشتن تاريخ ايران را از دورانهاي اساطيري سامي يا آريايي آغاز ميکردند و پس از شرح حال شاهان کهن ايراني، تاريخ رخدادها را تا زمان خويش روايت ميکردهاند. حتي مورخاني مانند طبري که از نظر حال و هوا و شايد انگيزه با فردوسي پيوند داشته نيز بر همين سبک و سياق پيش رفته بودند. بنابراين متن فردوسي، که بازنويسي منظوم و هنرمندانه و در بيشتر موارد بسيار وفادارانه و عالمانهي- تاريخ باستاني ايران بوده، به دليل نپرداختن به سه چهار قرنِ پيش از فردوسي - که قاعدتا مورد نظر نيروهاي سياسي خواهان مشروعيت بوده،- از ساير متونِ مشابه متمايز است.
گذشته از اين، فردوسي خود نيز با دقتي بسيار نشانهها و علايمِ هرنوع وابستگي متن خويش به نيروهاي سياسي مستقر را از شاهنامه زدوده است. ستايش محمود غزنوي، تنها در پنج شش نقطه از شاهنامه، -در آن نقاطي که يک جلد پايان مييافته و جلدي ديگر آغاز ميشده،- ذکر شده است. اين هم بهروشني براي آن بوده که وقتي در دربار محمود شاه يا اطرافيانش کتاب را ميگشايند، به ابياتي در مدح محمود برخورد کنند و خواستهي مالي او را برآورده کنند. در عين حال، حتي در اين ابيات پراکنده و آشکارا الحاقي نيز، لحن چاپلوسانهي مرسوم در دربارها غايب است. فردوسي حتي در اين سي چهل بيتي که در گوشه و کنار شاهنامه افزوده و نياز خويش را تلويحا بيان کرده، از مدح اغراق آميز شاه خودداري کرده است و لحنش بيشتر به استادي فرهيخته ميماند که دارد به شاگردي نوپا و سرکش اندرز ميدهد:
چنين گفت نوشيروانِ قباد که چون شاه را دل بپيچد ز داد
کند چرخ منشور او را سياه ستاره نخواند ورا نيز شاه!
و در پايان داستان مهبود و نوشيروان که بار ديگر حرف از مدح محمود پيش ميآيد، به اين بيت برميخوريم:
تن خويش را شاه بيدادگر نيارد جز از گور و نفرين به بر
بديهي است که اين ابيات در بافت زباني و ادبي آن دوران چندان به مدح و ثنا نميمانند و اگر هم محمود شاهنامه را خوانده باشد در اين بخشهاي افزوده چيزي باب طبع خويش نمييافته است.
6. شاهنامه را اگر از نظر محتوا بنگريم، از نظر نوع ارتباطش با مفاهيم قدسي نيز يگانه جلوه خواهد كرد. حماسه در كل، روايتي است اساطيري و افسانهآميز كه در زمينهاي از رخدادهاي آسماني و جادويي ظهور ميكند و كارِ بازافسونسازيِ جهان را به انجام ميرساند. از اين روست كه حماسهها در كل تمدنهاي شناخته شده، از نظر بافت و ساختار اشارهها و ارجاعاتشان به امور قدسي وضعيتي محافظهكار دارند. نقطهي ارجاع حماسه گذشتههاي دوري است كه رخدادهاي بزرگ و پهلوانان سترگ بدان تعلق داشتهاند، و اين دورههاي دوردرست همان مقاطعي بوده كه ارتباط آدميان و خدايان بيشينه بوده و ظهور معجزهها و رخدادهاي فراطبيعي در آن به اوج خود ميرسيده است. از اين روست كه حماسه در كل با نوعي نوستالژي نسبت به ارتباط انسان با امر قدسي همراه است، كه شايسته است در متني ديگر بدان بپردازم.
با اين وجود آن كه شاهنامه تمام اين ويژگيها را دارد و به گذشتههاي دور و پهلوانان بزرگ و كردارهاي ماندگارشان ارجاع ميدهد، اما از اين يادكردِ محافظهكارانهي نمادهاي مقدس باستاني بيبهره است. خواننده اگر به مطالعهي حماسههاي بزرگ خو گرفته باشد، انتظار دارد و در بيتهاي شاهنامه ردپايي از خدايان باستاني ايراني، يا دست كم خدايان و فرشتگان عصر اسلامي بيابد.چرا كه زمينهي ديني فردوسي را در نهايت اين دو لايه از رمزگذاري امور قدسي تشكيل ميدادهاند. با اين وجود شگفت آنجاست كه هردو رده از اين رمزگان در شاهنامه غايب هستند. چنان كه در نوشتاري ديگر نشان دادهام، فردوسي نه به نشانههاي اسلامي اشاره ميكند و نه به واژگان و منظومهي نشانگاني زرتشتي توجه چنداني دارد. كلمهي الله جز در يك بيت كه بيترديد افزوده است، در سراسر شاهنامه ديده نميشود، و نام فرشتگان مقرب اسلامي، به همراه كليدواژگاني ديني مانند جهنم و پل صراط و القاب خداوندي در آن يكسره ناياب است. واژگان ديني زرتشتي نيز كه در زبان فارسي تنيدگي بيشتري دارد و چارچوب عمومي اشاره به امور قدسي در ايران را تعيين ميكرده است، به شكلي عقلاني و خاص مورد اشاره واقع شده است و در اينجا نيز اشاره يا تاكيدي بر كليدواژگان ديني يا نمادهاي مذهبي جاري نميبينيم.
از اين رو شاهنامه بدان دليل در ميان تمام متون حماسي كهن جايگاهي ويژه دارد، كه تقريبا اثري از دين و مذهبي خاص در آن ديده نميشود. پهلوانان شاهنامه تنها رابطهاي شخصي و بسيار دروني با خدايي دوردست و انتزاعي برقرار ميكنند. خدايي كه نه قرباني كردن بندگان را نياز دارد و نه در برابر كردارهاي خوب يا بد ايشان واكنشي نشان ميدهد. در واقع شاهنامه بدان دليل خاص است كه متني كاملا انسانگرايانه است. تمام بازيگران اصلي آن انسان هستند و فردوسي در تمام موارد ذهنيت ايشان و حساب و كتابهايشان را و دلايل انتخابهايشان را توضيح ميدهد. به شكلي كه حتي در تراژدي بزرگي مانند رستم و سهراب نيز اثري از تقدير و بخت و جبر روزگار ديده نميشود و اين انتخابهاي درست و نادرست افراد است كه سير داستان را رقم ميزند.
از اين رو، چنان كه در مقالهي"دين فردوسي" نشان دادهام، فردوسي سرايندهاي بيدين بوده كه اين بيديني خويش را در اثري سترگ مانند شاهنامه منعكس كرده است و چندان با اقتدار چنين كرده كه پس از هزار سال افزوده شدن بيتهاي بسيار به شاهنامه، اين خصلت آن همچنان پا برجا مانده است و اين در تاريخ فرهنگ تمدني مانند ايران كه ماهيت ديني و پيوند نيروي سياسياش با دين و امر قدسي زبانزد است، بسيار بسيار غريب مينمايد.
بر مبناي آنچه كه گذشت، شاهنامه از نظر موقعيت بيروني و ارتباطي كه با زمينهي فرهنگي اش برقرار ميكند، به چند دليل ويژه و يگانه است.
نخست، بدان دليل كه در زمان پختگي و بلوغ يك تمدن نگاشته شده است و آغازگر هويت ملي قومي تازه وارد و نوپا نبوده است.
ديگر آن كه با وجود عظمت و بزرگياش، محصول انديشهي يك نفر بوده و متن ديگري را سراغ نداريم كه با اين حجم و تاثيرگذاري و خودبسندگي به دست يك نفر نگاشته شده باشد.
سوم به خاطر آن كه از ابتدا ارتباطي نادوستانه با اقتدار سياسي برقرار كرده، در بيشتر مقاطع تاريخي همچون دستمايهاي براي مشروعيت بخشي سياسي عمل نكرده، و برعكس معمولا مورد نفرت و دشمني نيروهاي مستقر سياسي بوده است.
و چهارم از آن رو كه از ارجاع به امر قدسي تهي است. از سويي به كردارها و اموري اشاره ميكند و مناسكي (مانند نوشيدن شراب) را ميستايد كه با دين جاري و مستقر در جامعه در تضاد بوده است، و از سوي ديگر هيچ چارچوب معناداري از مفهوم مذهب را در خود بازنمايي نميكند، چه رسد به آن كه آن را بستايد و مشروعيت خود را از آن دريافت كند.
7. گذشته از اين چارچوبهاي بيروني و جامعه شناختي، متغيرهايي دروني را نيز براي شاهنامه ميتوان برشمرد. بد نيست براي تحليل اين متغيرها گريزي به چارچوب نظري پشتيبان تمام اين حرفها بزنم.
در نظريهي منشها، هر عنصر فرهنگي سيستمي منسجم و تكاملي است كه در سطح نظامهاي اجتماعي پراكنده ميشود و خود را تكثير ميكند و الگوي كردار حاملان خود را تغيير ميدهد و جهش مييابد و نسخههايي نو و متمايز را پديد ميآورد. در زمينهي نظريهي سيستمهاي پيچيده، و به كمك نظريهي منشها، ميتوان متغيرهايي را يافت كه پويايي يك منش را قابل تحليل سازد. فرض من آن است كه اين پويايي است كه در ارزيابي منشها اهميت دارد، و نه متنِ صرفشان. چرا كه پويايي يك منش در زمينهي اجتماعياش معناي راستين آن را ميسازد و تاثير عيني آن را در ميان آدميان ممكن ميسازد.
هر منش در نظريهي مورد نظر ما، بر مبناي مجموعهاي از متغيرهاي دروني و بيروني تعريف ميشود كه عبارتاند از ساخت معنايي، دستور، و قلاب.
ساخت معنايي چهار متغير عمده را شامل ميشود:
الف) سادگي، در بعدِ دروني عبارت است از طول منش، يعني حجم و شمار نمادها، تنوع نمادها، پيچيدگي ناشي از ارجاع دروني نمادها به هم، و در بعد بيروني، همخواني آن با گفتمان هنجارين و روزانهي اعضاي جامعه، و سطح تكراري بودن نمادها و مفاهيم به كار گرفته شده در آن.
ب) همخواني، در بعد دروني عبارت است از شيوهي چفت و بست شدن زيرسيستمهاي منش با هم. يعني سطح سازگاري معاني به كار گرفته شده در آن، درجهي همپوشاني نمادها و سيستمهاي رمزگذاري جاري در آن، سطح همخواني قواعد منطقي و سير رخدادهاي مورد اشارهي آن، و انسجام كلي معاني گنجانده شده در آن. در بعد بيروني، همخواني به سطح سازگاري محتواي منش با چارچوبهاي هنجارين اجتماعي و نظامهاي معنايي مستقر در جامعه اشاره ميكند. يعني اين كه محتواي منش تا چه حد در توافق با سرمشقهاي نظري و جهانبينيها و نظامهاي دينيِ حاكم بر جامعه قرار داشته باشد.
پ) موضوع، يعني قلمرويي از زيستجهان كه منش بدان اشاره ميكند، و نوع ارتباطي كه با آن برقرار ميكند، خواه اين ارتباط توصيفي باشد، يا تجويزي. موضوع جايگاه و طبقهي منش در زمينهي سطح فرهنگي را نيز مشخص ميكند.
ت) باروري، بدان معناست كه منش در واحد زمان با چه احتمالي نسخههاي تازه از خود را پديد ميآورد، و چه حجمي از اطلاعات و رمزگان و نمادهاي تازه را در خود انبار ميكند. در بعد بيروني، باروري به تاثيرگذاري منش بر منشهاي ديگر، نيرويي كه براي زايش منشهاي نو وارد ميكند، و شاخههاي منشعب شده از آن اشاره ميكند. همچنين متغيري به نام ماندگاري هم از آن مشتق ميشود. ماندگاري يعني منش مورد نظر پس از گذر چه زماني نسخههايي رقيب از خود را پديد ميآورد و دچار شاخهزايي ميشود.
قلاب؛ آن بخشي از منش است كه حاملان انساني را به آن جذب ميكند. قلاب ميتواند مثبت يا منفي باشد. يعني مانند يك مهارت، يك اثر هنري، يا پارهاي از دانش، لذتي را در حامل منش ايجاد كند. يا همچون قواعدي اخلاقي، امر و نهيهايي هنجارين، يا حرمتهايي ديني از رنجي راستين يا مفروض پيشگيري نمايد.
دستور آن الگوي رفتاريايست كه منش آن را ترويج ميكند. دستور ميتواند به هريك از سه عرصهي زيستجهان تعلق داشته باشد. منشِ مربوط به من، بيشتر خصلتي زيباييشناسانه دارد و از ارتباط من و من بر ميآيد. دستورهاي معطوف به ديگري، اخلاقي هستند و ارتباط اجتماعي من و ديگري را تنظيم ميكنند، و دستورهاي مربوط به جهان بيشتر خصلتي علمي/ شناختي دارند و ارتباط من و جهان بيجان را سازماندهي ميكنند.
حالا، پس از اين مرور كوتاه بر بخشي از نظريهي منشها، ميتوانيم دلايل يگانه بودن شاهنامه را كمي دقيقتر وارسي كنيم.
7. اگر بخواهيم از بخشهاي سادهتر شروع كنيم، بايد آغازگاهمان را قلاب انتخاب كنيم. شاهنامه از نظر ردهبندي منشها، متني ادبي است كه در طبقهي حماسههاي ملي ميگنجد. يعني از هر مشروعيت و اعتبار متافيزيكياي كه آن را تقدس و مشروعيت ديني ببخشد، بيبهره است. چنان كه گفته شد، تا حدودي معكوس اين وضعيت را داشته است و در دورههاي متفاوت تاريخي به دليل ارجاع به نويسندهاي شيعه، ايراني، مليگرا، يا شعوبي غيرديني و ضدديني هم فرض شده است. بنابراين شاهنامه متني است كه قلاب منفي ندارد، چون لوازم لازم براي زنهار دادن و بنا نهادن ساختارهاي حرمت را ندارد.
قلاب شاهنامه آشكارا مثبت است. اين مثبت بودن به دو جنبهي مهم اين متن باز ميگردد. از سويي شاهنامه به مهندسي خودانگارهي جمعي ايرانيان مربوط ميشود، و ايرانيان را با يادآوري عظمت گذشتهشان، و صورتبندي دقيق و روشنِ عناصر اين عظمت شادمان ميسازد. از سوي ديگر، شعري خيالانگيز و نيرومند و انباشته از معاني بلند و رخدادهاي رنگين است و خواندنش به تنهايي لذتبخش است. اينها همه جداي از ساخت معنايي شاهنامه است، كه به زودي بدان خواهم پرداخت. يعني فعلا محتواي خودانگارهي زيبايي را كه شاهنامه به عنوان "منِ ايراني" معرفي ميكند و ارج مينهد ناديده ميگيرم، تا تنها به محرك روانشناختيِ مربوط به آن بسنده كرده باشد.
قلاب شاهنامه يك ويژگي مهم دارد، و آن هم اين كه - به زبان نظريهي منشها- هم مستقيم و هم غيرمستقيم است. يعني خواندن شاهنامه به تنهايي و بدون ارجاع به جهان خارج و كارهايي كه فرد ميتواند پس از خواندنش انجام دهد، لذتبخش است. اين به سازمان يافتگي ادبي شاهنامه و استفادهي استادانهي حكيم توس از زبان فارسي باز ميگردد. ديگر آن كه شاهنامه متني است كه لذتي غيرمستقيم را نيز پديد ميآورد و آن از راه دميدن قواعدي اخلاقي است كه تبليغ ميكند و شكلي از پيكربندي "من" كه توصيه مينمايد و راهبردي كه در اين راستا پيش پاي خواننده مينهد. از اين رو شاهنامه را بايد متني دانست كه قلابي مثبت را در شكلي ويژه داراست. از سويي قلاب منفي در آن كاملا غايب است و هيچ اثري از تهديد و انذار و ترساندن از رنج در آن ديده نميشود. فردوسي حتي در بافتي اساطيري نيز اشارهاي به دوزخ نميكند و تمام تاكيدهايش به اصول اخلاقي، به سودهاي رعايت آنها مربوط ميشود و نه زيانهاي مهيبِ برخاسته از زير پا گذاشتنشان. جالب است كه بدترين پيامدهاي كردارهاي پليد ضدقهرمانان شاهنامه، آن است كه از نامي بد برخوردار شوند و يادشان به تلخي در خاطرها بماند.
شاهنامه از نظر قلاب با روايتهايي ابتدايي مانند گيلگمش يا بئوولف شباهت دارد كه معمولا در دوراني ابتدايي از سير تحول جوامع سروده شدهاند و فاقد چارچوب استوار اخلاقي هستند. با اين وجود، تنها قلاب شاهنامه با اين متون شباهت دارد و استحكام نظام اخلاقي پيشنهادي شاهنامه نياز به تاكيد ندارد.
در ميان حماسههاي كهن، يك رده از آنها كه به دوران جايگير نشدنِ كاملِ اديان اخلاقي مربوط ميشوند، مانند شاهنامه تنها از قلابي مثبت برخوردار بودهاند و پراكنده شدنشان تنها به لذتي روايي مربوط ميشده كه از بازگو شدنشان برميخواسته و خودانگارهي جمعي خوشايندي كه در مخاطبان ايجاد ميكرده است. چنان كه گفته شد، در كل حماسهها در چنين دورانهايي شكل گرفتهاند و به همين دليل هم معمولا نظام اخلاقي يگانه و منسجمي را حمل نميكنند و بر قلاب مثبتي از اين دست تاكيد ميكنند. با اين وجود شاهنامه به خاطر برخورداري از قواعد اخلاقي محكم و سختي كه به شكلي استثنايي در غياب نظامي ديني و رمزگاني مذهبي شكل گرفته، ويژه و خاص است.
8. شاهنامه از نظر دستور نيز وضعيتي ويژه دارد. بر خلاف حماسههاي مشهور و آشنا، شاهنامه به دستورهايي روشن و شفاف و دقيق آراسته است. صفتهايي مانند راستي، جوانمردي، نيكوكاري، پيمانداري، قدرشناسي، دوستي، و همانند آن در سراسر شاهنامه بدون استثنا ستوده شدهاند، و دوقطبيهاي شفاف و روشني در قلمروي اخلاق مورد تاكيد قرار گرفته و به شفافترين شكل صورتبندي شده است. در واقع اگر بيتهاي مربوط به توصيههاي اخلاقي را از شاهنامه استخراج كنيم و در كتابي جداگانه چاپشان كنيم، به اندرزنامهاي كامل و بسيار عقلاني و منسجم دست مييابيم. اين آشكار و عريان بودنِ دستورهاي شاهنامه، اگر در كنار نوع خاص قلابِ آن نگريسته شود، ويژه بودن شاهنامه را بيش از پيش نمودار ميسازد. چون بهعنوان يك قاعده، متون روايي و ادبي تنها در صورتي داراي دستور روشن و مشخص هستند كه از پشتيباني نظامي ديني و متافيزيكي برخوردار باشند. به همين دليل هم اصولا امر و نهي كردنِ متنهاي ادبي به تكيهگاهي آسماني يا فرارونده مربوط ميشود كه لذتهاي ناشي از رعايت اين قواعد را در كنار عذابهاي برخاسته از نقششان گوشزد ميكنند. به همين دليل هم در اساطير ملي چيني و هندي و مسيحي و عبري، ازدحامي چنين نفسگير از خدايان و نيروهاي آسماني را ميبينيم. چرا كه ترويج دستورهايي مانند بندگي مسيحي-يهودي و ارزشهاي خانوادگي چيني-هندي بدون پشتوانهي اين دستگاه متافيزيكيِ داوري كننده موفقيتي نميداشته است.
شاهنامه اما، از اين نظر يگانه است كه از چنين دستگاه پشتيباني برخوردار نيست. ارجاعهاي آن به خداوند و نيروهاي قدسي همواره محدود و انتزاعي است و نشاني وجود ندارد كه نيروهاي آسماني كسي را به خاطر رعايت نكردن دستورهاي اخلاقي مورد نظر فردوسي عذاب كنند يا به او پاداش دهند. مفهوم وعده و انذار و بهشت و دوزخ در شاهنامه بسيار بسيار كمرنگ هستند و اگردر كنار متون ديگر همدورانش نگريسته شوند، ميشود گفت غايب هستند. به همين دليل هم دستورهاي محكم و صريح شاهنامه، ناجور و نامنتظره مينمايد. عجيبتر از همه آن كه متني با اين دستورهاي روشن، كه تنها انسان و ارادهي خودمختار او را مورد خطاب قرار ميدهد، در درازناي تاريخ ايرانزمين مخاطباني چنين پرشمار و پيرواني چنين سربلند و نامدار داشته است. متني چنين غيرديني، با دستورهايي چنين روشن، بدون ارجاع به رنجهاي ناشي از قانون شكني، و محروم از دستگاه متافيزيكي باور به چنين رنجهايي، شاهنامه از اين نظر، به راستي شگفتانگيز است.
9. اما آنچه شاهنامه را بهراستي به متني ويژه و يكتا تبديل ميكند، ساخت معنايي آن است. بد نيست براي مقايسهي شاهنامه با ساير رقيبان احتمالياش، فهرستي از حماسههاي ملي مشهور تمدنهاي ديگر را با آن بسنجيم. شاهنامه منشي است كه در ردهبندي منشها در طبقهي حماسههاي ملي-تاريخهاي اساطيري قرار ميگيرد. در اين رده، متون ديگري هم وجود دارند كه در تمدنهاي ديگر پديد آمدهاند و نقش هويت بخشي كمابيش مشابه را در جوامع ميزبان خويش بر عهده گرفتهاند. مهمترين متون اين طبقه عبارتاند از گيلگمش سومري و اتراهسي بابلي، مهابهاراتا به همراه منظومههاي همراهش: هاريوامسا، وياسا، و وايسَمپايانا) و رامايانا در هند، آرگونوتيكا و ايلياد و اديسه در يونان، و ادا و بئوولف از سرزمينهاي اسكانديناوي.
به اين متنها البته ميتوان روايتهاي ايراني ديگري را هم افزود كه يا مانند گرشاسپنامه متوني وزين و فاخر و نيرومند هستند و نويسندگان هنرمندشان به برتري فردوسي در آن اعتراف كردهاند، و يا متوني فرمايشي و تقريبا مضحك مانند شاهنشاهنامهي عصر قاجار را شامل ميشوند كه لاف و گزاف نويسندگانشان قادر به پوشاندن سستي ابيات نيست و در حد رقابت با شاهنامه نميگنجد.
اگر بخواهيم متغير سادگي را در نظر بگيريم، ميبينيم كه شاهنامه يكي از پيچيدهترين متونِ حماسي در تمام تمدنهاست. اين ادعا بايد بر مبنايي كمي و رسيدگيپذير مبتني شود، از اين رو بد نيست مقايسهاي داشته باشيم ميان اين متن و ساير حماسهها.
سادهترين متغير براي محك زدن پيچيدگي يك منش، بزرگي و محتواي اطلاعاتي آن است. يعني به زبان نظريهي اطلاعات، هرچه حجم نشانگان و نمادهاي موجود در متن بيشتر باشد، پيچيدگي متن هم (با تعبيري ساده و مقدماتي) بيشتر خواهد بود.
اگر حجم متون را معيار بگيريم، بيترديد مهابهاراتاي هندي گوي سبقت را از همگان خواهد ربود. اين متن در واقع منشي غولآساست كه در زماني به درازاي نزديك به يك هزاره توسط صدها نويسنده و سراينده و شارح گوناگون پديد آمده است، و از اين رو با شاهنامهاي كه سرودهي يك نفر است متفاوت است. با اين وجود بد نيست براي آن كه مقياسي از ابعاد آن در دست داشته باشيم، بدانيم كه بدنهي اصلي اين متن از هفتاد و چهار هزار بيت تشكيل شده است. اين متن با متن مكمل ديگري به نام هاريوامسا همراه است كه خود نود هزار بيت را در بر ميگيرد و ديرتر از مهابهاراتا سروده شده است. اين دو، با سه متن ديگر دنبال ميشوند كه به ترتيب تاريخِ نگاشته شدن عبارتند از وياسا (يا جايا) با هشت هزار و هشتصد بيت، وايسمپايانا (يا بهاراتا) با بيست و چهار هزار بيت، و اوگراسراواس با نود هزار بيت.
هرچند اين منظومهي غولآسا را به دليل شكل ثبت و تدوينش بايد از مقايسهي كميمان كنار بگذاريم، اما ادبيات هندي شاهكار ديگري نيز دارد كه با شاهنامه قابل سنجش است، و آن راماياناست كه به نويسندهاي يگانه با سرگذشتي افسانهآميز نسبت داده ميشود. رامايانا بيست و چهار هزار بيت است كه همارزِ چيزي بين نيم تا يك سوم از حجم شصت هزار بيتي شاهنامه است. اگر از مهابهاراتا و افزودههايش بگذريم، شاهنامه را بدون ترديد در جايگاه حجيمترين نوشتار حماسي جهان باستان خواهيم يافت. متون كهن ميانرودان مانند گيلگمش و اتراهسي، حجمهايي بسيار كوچك داشتند كه دست بالا بين ده تا بيست لوح را در بر ميگرفت. ايلياد پانزده هزار بيت و اديسه كمي كمتر از اين تعداد ابيات را شامل ميشود، و آرگونوتيكا شش هزار بيت دارد. بئوولف هم تنها كمي بيش از سه هزار بيست را در بر ميگيرد. يك دليلِ كم بودنِ حجم متون ياد شده آن است كه توسط يك سراينده يا نگارنده پديد آمدهاند و به عنوان يك قاعده، حدِ پايهي منشهايي از جنس شعر كه توسط يك نفر پديد ميآيد، چند هزار بيت است، و نه چند ده هزار بيت. از اين رو ايلياد و رامايانا هم منظومههايي مفصل و بزرگ مينمايند و سزاوار بلندآوازه ساختن سرايندگانشان هستند. هرچند يكي از آنها حدود يك سوم، و ديگري يك چهارم شاهنامه اندازه دارد.
اگر متغيرهاي ديگرِ مربوط به بزرگي را نيز به حجم بيفزاييم و تراكم روابط ميان عناصر داستان را نيز در اندازهي منش ضرب كنيم، به دركي واقعبينانهتر از سطح پيچيدگي منش دست خواهيم يافت. اگر چنين كنيم، بار ديگر شاهنامه را در موقعيتي كاملا ممتاز خواهيم ديد.
تراكم روابط دروني يك منش را با دو گامِ پياپي ميتوان ارزيابي كرد. نخست بايد شمار عناصر پايهي تشكيل دهندهي منش را سنجيد و زيرواحدها و خرده روايتهايي كه اين عناصر را در سطحي مياني با هم تركيب ميكنند، تشخيص داد، و بعد روابط ميان اين زيرواحدها و شيوهي چفت و بست شدنِ عناصر را در درون هر زير سيستم و در ميان زيرسيستمهاي موازي ارزيابي كرد. به عنوان مثال، اگر بخواهيم حجم و تراكم روابط را در شاهنامه بر رسيم، بايد نخست شمار عناصر پايه (پهلوانان، مكانها، جنگافزارها، كردارها، و...) را تعيين كرد. در اين حالت ميبينيم كه پهلواناني مانند سياوش و رستم و افراسياب، مكانهايي مانند ايران و توران و سياوشگرد، و متغيرهاي ديگري از اين دست استخراج شده و ردهبندي ميشوند. آنگاه بايد شيوهي ارتباط اين عناصر را در واحدهاي كمي بزرگتر (مانند داستان سياوش و سودابه و گذر سياوش از ميان آتش) وارسي كرد. مثلا در اين خرده روايت، عناصري اصلي (سياوش، سودابه، كيكاووس، ورِ آتش، شهوت، تهمت، بدبيني شوهرانه، بيگناهي و...) با اتصالاتي محكم به هم مربوط شدهاند، و در كنار عناصري فرعيتر (كوه هيزم، لباس سپيد، گرد آمدن مردم، خواهرِ سودابه، شبستانِ كيكاووس و...) قرار گرفتهاند. اين خرده روايت خود بخشي از يك روايت بزرگتر (داستان سياوش) را تشكيل ميدهد كه خود در ارتباط با ساير روايتها كليت شاهنامه را بر ميسازد.
در بسياري از متون حماسي از جمله مهابهاراتا و ادا كه توسط نويسندگاني گوناگون و در زماني طولاني سروده شدهاند، انسجام ميان خرده روايتها و روايتهاي اصلي كم است و روايتهاي اصلي پيوندي سست و گاه در حدِ هيچ را با هم برقرار ميكنند. حتي در ايلياد و اديسه هم پيوند ميان حوادث اندك است و كليت متن به پارههايي از هم گسيخته شبيه است كه پيوندي دروني ندارند. اين در حالي است كه در شاهنامه اين گسستگي تنها در مرز دورههاي متمايز تاريخي ديده ميشود و برخاسته از ماهيت روايت تاريخي است كه دورههايي با شخصيتها و رخدادهاي متمايز را ايجاب ميكند. اين در حالي است كه حتي در اين توالي دورههاي تاريخي نيز پيوستگي به چشم ميخورد و يادكرد از پهلوانان گذشته و ذكر پيامدهاي كردارهاي ايشان يا سرمشق بودنشان براي شخصيتهاي آينده در سراسر شاهنامه ديده ميشود.
اگر دو متغير ياد شده، يعني حجم نشانگان و بزرگي منش، شمار عناصر و تراكم روابط ميانشان را در نظر بگيريم، شاهنامه يكي از پيچيدهترين منشها در ردهي حماسههاي تاريخي خواهد بود، اگر نگوييم كه پيچيدهترين است.
10. از نظر مضمون، شاهنامه از همان محتوايي برخوردار است كه در ساير متون حماسي نيز ديده ميشود. در اينجا نيز پهلوانان و كردار جنگي محور داستانها را تشكيل ميدهد و اينها را عناصري مانند مبارزه با نيروهاي اهريمني و ديوها، ماجراهاي عاشقانه، كشمكش پهلوانان بزرگ با هم و مضمونهايي مانند وفاداري و دوستي و انتقام و خيانت پيوند ميخورد. با اين وجود، چنان كه گفتيم شاهنامه به خاطر آنچه كه در آن غايب است از نظر مضمون با ساير حماسهها تفاوت دارد. يعني غياب عناصر قدسي و دخالت نكردن نيروهاي آسماني و به طور مشخص خداوند، در آن چيزي است كه به چشم ميزند. جالب آن است كه نيروهايي منفي و اهريمني مانند آنچه كه ضحاك را به ماردوشي تباهكار تبديل ميكند در شاهنامه حضور دارند، هرچند حضور ايشان نيز كمرنگ و نامحسوس است.
از نظر انسجام دروني، شاهنامه آشكارا موقعيتي ممتاز در ميان ساير حماسهها دارد. به ندرت ميتوان متني به عظمت و حجم شاهنامه را يافت كه از ساختاري چنين تراشيده و يكدست برخوردار باشد و در سراسر آن نتوان حتي يك مورد از تعارض و ناسازگاري منطقي يافت. فردوسي از آن رو شايستهي نام بلندش است، كه نه تنها ترتيب و تركيب رخدادها و شخصيتپردازي قهرمانانش را به شكلي خيالانگيز و دلكش سازماندهي كرده، كه به روابط ميان ايشان نيز توجه كرده و نظامي يكپارچه و منسجم از قواعد اخلاقي را به همراه سيري منطقي و پذيرفتني از حوادث در كنار هم نشانده است. در واقع يكي از دلايلي كه اساطير به حضور نيروهاي متافيزيكي و حوادث جادويي نياز مييابند، آن است كه تعارضها و اختلالهايي از اين دست را برطرف كنند. فردوسي اما، اين كار را بدون استفاده از اين ترفندِ پيش پا افتاده و با تحميل نظمي منطقي و عقلانيتي روشن به متنش به انجام رسانده است.
در اين ميان، شگفتانگيز از همه، بحثِ سازگاري و همخواني در شاهنامه است. شاهنامه متني غريب است كه از همخواني بسيار بالاي دروني، و ناهمخواني زيادِ بيروني برخوردار است. چنان كه گفتيم، مضمون شاهنامه و محتواي آن چارچوبي بسيار استوار و يكپارچه را در بر ميگيرد، و روايتها و خردهروايتهاي آن و قواعد منطقي چفت و بست شدن معنا در دايرهي متنش به شكلي ستايش برانگيز محكم و خدشهناپذير است. اين در حالي است كه اين متن با منشهاي رايج و هنجارِ دوران خودش و حتي با نسخههاي ديگرِ به جا مانده از همين داستانها ناهمخواني آشكاري دارد. داستان مهمي مانند رستم و اسفنديار، و شخصيت مركزياي مانند گشتاسپ كه نخستين شاهِ مقدس و زرتشتيِ سنت ايرانِ كهن است، در شاهنامه كاملا واژگونه نموده شده و با تفسيري -از ديد زرتشتي- كافرانه بازنموده شده است. رستم كه در روايتهاي سغدي به جا مانده تنها پهلواني نيرومند است، به مرتبهي عارفي بركشيده شده كه استاد اخلاق و جوانمردي است، و داستانهايي مانند نبرد كيخسرو و افراسياب و كشته شدن سياوش به شكلي بازگو شده است كه با برخي از روايتهاي همزمانِ فردوسي همخواني ندارد. بنابراين يك جنبه از ناهمخواني شاهنامه با منشهاي پيرامونش، به روايتهاي رقيبي مربوط ميشود كه داستانهايي مشابه را بازگو ميكردهاند، و نمونهاش را در گرشاسپنامهي اسدي توسي ميتوان يافت، كه با وجود پيروي از فردوسي و ستودن او و وام گرفتن بيتهايي از او، داستان گرشاسپ و شخصيت ضحاك و فريدون را به شكلي متمايز تصوير كرده است. شكلي كه احتمالا به سنتي ديگر از بيانِ داستان ضحاك مربوط ميشده است. در گوشزد كردنِ عظمت شاهنامه همين بس كه اين منش چندان نيرومند بود كه امروز جز متخصصان فن از اين روايتهاي رقيب خبري ندارند و داستان فردوسي چندان نيرومند و كامياب بوده است كه تمام روايتهاي ديگر را از ميدان به در كرده است.
ناهمخواني شاهنامه با بومِ منشهاي زمانهاش تنها به اين رقابت محدود نميشود. بهويژه در ارتباط با دو سپهر معناييِ سترگ، يعني سياست و دين، شاهنامه بيترديد در زمانهاش منشي تنش برانگيز و مخالفخوان بوده است. عصري كه فردوسي در آن ميزيست، دوراني بود كه نيروي نظامي تركان با ايدئولوژي ديني عباسيانِ سني با هم تركيب ميشد و ميرفت تا نيروي ايرانيِ هوادار رستاخيز عصر ساساني را، و تشيع وابسته به آن را از ميدان به در كند. در اين حال و هوا، روايت كردن داستان كشمكشهاي ايرانيان و سكاهايي كه در آسياي ميانه ميزيستند، و به روشني با تركان شباهتي داشتند، آن هم با هواداري چنين محكم و پرشوري از ايرانيان، پذيرفتني نبوده است. اين از سويي باعث طرد فردوسي و شاهنامه از دربار سلطان محمود شد، و از سوي ديگر اين منش را در دوران سيطرهي تركان غرنوي و سلجوقي و خوارزمشاهي به متني دغدغهبرانگيز تبديل كرد كه معمولا مورد شماتت و نفرت دربار و شاعران درباري قرار ميگرفت. در حوزهي دين نيز ماجرا چنين بود. فردوسي با پرهيز از اشاره كردن به نمادهاي ديني، و در واقع با پروراندن داستاني چنين عظيم بدون نقشآفريني خدايان و فرشتگان و نيروهاي آشناي وابسته به دين، در عمل روايتي كافرانه و ضدديني از حماسهي ملي ايرانيان را به دست داد، كه اتفاقا در ابتداي كار چنين خصلتي نداشت. چرا كه كهنترين حماسهي باز مانده از عصر اشكانيان (يادگار زريران) به روشني ماهيتي ديني دارد و هم چنين است سيماي كيخسروي يشتها در برابر افراسياب، و ارتباط پهلواني مانند گرشاسپ با سنن زرتشتي. بنابراين فردوسي با دينزدايي از روايتهاي ملي ايراني، و با تاكيد بر عنصر ايراني در برابر اقوام نو رسيدهي ترك و عرب، در واقع داشت بر خلاف جريان رودخانهي توفندهاي شنا ميكرد، كه در سطح اجتماعي و سياسي آرزوهاي فردوسي را در كام خود بلعيد، اما در سطح زباني و فرهنگي در نهايت مغلوب آن گشت.
11. به پايان بردن اين جستار بدون اشاره به يكي از ويژگيهاي كمياب شاهنامه نارواست،و آن هم خصلت خودارجاعي شاهنامه است.
شاهنامه از معدود متوني است كه نويسنده در زمان سرودن آن در مورد خودش، و در مورد چگونگي سرودن اين متن توضيح داده است. اين امر در كل در جهان باستان كاري نادر بوده و متوني بسيار اندك را سراغ داريم كه سراينده در آن حضوري پررنگ داشته باشد، يا روند انجام كار خويش را در ميان روايتِ اصلي خويش بازگو كرده باشد.
فردوسي شايد از آن رو براي همهي ما چنين عزيز و آشناست، كه با خواندن شاهنامه او را نيز در كنار خويش خواهيم يافت. اين حضورِ فردوسي در شاهنامه، دو جنبهي اصلي دارد كه به نظرم به اين شكل در تمام حماسههاي بزرگ ملل ديگر، نظيري برايش نميتوان يافت.
نخستين ويژگي آن است كه فردوسي چنان كه از اصول اخلاقي مورد نظرش و قواعد مورد تجويزش بر ميآيد، در ارتباط با ساير نويسندگان و گردآورندگان موقعيتي بسيار بزرگوارانه و به تعبيري "علمي" دارد. برخلاف بيشتر حماسه سرايان و راوياني كه معمولا اشاره به رقيبان را تنها در حد شماتت و نكوهش و بر شمردن ضعفها روا ميدانستهاند، فردوسي در كل به شكلي قطعي و بياستثنا از ارجاعِ منفي به ديگران خودداري كرده است. حتي در آن هنگام كه از بدگويان و دشمنانش در دربار محمود غزنوي ياد ميكند هم سخن تندي نميگويد و تنها از نامهرباني و ناراستي ايشان گله ميكند. در واقع عفت كلامي كه اين سراينده در برابر همگان به كار ميگيرد، شايستهي توجه و تقليد است.
چنين شهرياري و بخشندهيي به گيتي ز شاهان درخشندهيي
نکرد اندرين داستانها نگاه ز بدگوي و بخت بد آمد گناه
حسد کرد بدگوي در کار من تبه شد بر شاه بازار من
فردوسي نه تنها نويسندگان پيش از خود را بياعتبار نميسازد، كه به تعبير امروز حق مولف را هم رعايت ميكند هر جا از كسي حرفي را نقل ميكند، منبع را نيز مورد اشاره قرار ميدهد. اين را بهتر از همه در سرآغاز هزار بيتِ دقيقي ميتوان يافت:
چنان ديد گوينده يک شب به خواب که يک جام مي داشتي چون گلاب
دقيقي ز جايي پديد آمدي بر آن جام مي داستانها زدي
به فردوسي آواز دادي که مي مخور جز بر آيين کاوس کي
که شاهي ز گيتي گزيدي که بخت بدو نازد و لشگر و تاج و تخت
شهنشاه محمود گيرنده شهر ز شادي به هر کس رسانيده بهر
از امروز تا سال هشتاد و پنج بکاهدش رنج و نکاهدش گنج
ازين پس به چين اندر آرد سپاه همه مهتران برگشايند راه
نبايدش گفتن کسي را درشت همه تاج شاهانش آمد به مشت
بدين نامه گر چند بشتافتي کنون هرچ جستي همه يافتي
ازين باره من پيش گفتم سخن سخن را نيامد سراسر به بن
ز گشتاسپ و ارجاسپ بيتي هزار بگفتم سرآمد مرا روزگار
گر آن مايه نزد شهنشه رسد روان من از خاک بر مه رسد
کنون من بگويم سخن کو بگفت منم زنده او گشت با خاک جفت
فردوسي در عين حال برداشتي روشن و شفاف از اثر خويش دارد، برداشتي كه هم ارزش آن را در چشمش نشان ميدهد، و هم بيانگر واقعبيني و فاصله گرفتنش از غرور بيمورد است:
کهن گشته اين نامهي باستان ز گفتار و کردار آن راستان
همي نوکنم گفتهها زين سخن ز گفتار بيدار مرد کهن
بود بيت شش بار بيور هزار سخنهاي شايسته و غمگسار
نبيند کسي نامهي پارسي نوشته به ابيات صدبار سي
اگر بازجويي درو بيت بد همانا که کم باشد از پانصد
اين اشاره به پيشينيان و همگنان، گاه تا مرتبهي حديث نفس و درد دل كردن با مخاطب ارتقا مييابد. چنان كه حتي سرآغاز شاهنامه را و اين كه فكر اوليهي كار را دوستي در سرش انداخته بود را نوشته است:
دل روشن من چو برگشت ازوي سوي تخت شاه جهان کرد روي
که اين نامه را دست پيش آورم ز دفتر به گفتار خويش آورم
بپرسيدم از هر کسي بيشمار بترسيدم از گردش روزگار
مگر خود درنگم نباشد بسي ببايد سپردن به ديگر کسي
و ديگر که گنجم وفادار نيست همين رنج را کس خريدار نيست
برين گونه يک چند بگذاشتم سخن را نهفته همي داشتم
سراسر زمانه پر از جنگ بود به جويندگان بر جهان تنگ بود
ز نيکو سخن به چه اندر جهان به نزد سخن سنج فرخ مهان
اگر نامدي اين سخن از خداي نبي کي بدي نزد ما رهنماي
به شهرم يکي مهربان دوست بود تو گفتي که با من به يک پوست بود
مرا گفت خوب آمد اين راي تو به نيکي گرايد همي پاي تو
نبشته من اين نامهي پهلوي به پيش تو آرم مگر نغنوي
گشتاده زبان و جوانيت هست سخن گفتن پهلوانيت هست
شو اين نامهي خسروان بازگوي بدين جوي نزد مهان آبروي
چو آورد اين نامه نزديک من برافروخت اين جان تاريک من
و در جايي ديگر شكايت كرده از دوستداران شاهنامه، كه به نزدش ميآمدند و شاهنامه را ميآموختند و ميرفتند و از كمك مالي به او خودداري ميكردند. همچنين در جايي كه كسي به نام حسين قتيب قدرشناسي كرده و در برابر ابيات شاهنامه به او ياري رسانده، از او با وقار تمام سپاسگذاري كرده است:
چو بگذشت سال ازبرم شست و پنج فزون کردم انديشهي درد و رنج
به تاريخ شاهان نياز آمدم به پيش اختر ديرساز آمدم
بزرگان و با دانش آزادگان نبشتند يکسر همه رايگان
نشسته نظاره من از دورشان تو گفتي بدم پيش مزدورشان
جز احسنت ازيشان نبد بهرهام به کتف اندر احسنت شان زهرهام
سربدرههاي کهن بسته شد وزان بند روشن دلم خسته شد
ازين نامور نامداران شهر علي ديلمي بود کوراست بهر
که همواره کارش بخوبي روان به نزد بزرگان روشن روان
حسين قتيب است از آزادگان که ازمن نخواهد سخن رايگان
ازويم خور و پوشش و سيم و زر وزو يافتم جنبش و پاي و پر
نيم آگه از اصل و فرع خراج هميغلتم اندر ميان دواج
جهاندار اگر نيستي تنگ دست مرا بر سرگاه بودي نشست
چو سال اندر آمد به هفتاد ويک همي زير بيت اندر آرم فلک
همي گاه محمود آباد باد سرش سبز باد و دلش شاد باد
چنانش ستايم که اندر جهان سخن باشد از آشکار ونهان
مرا از بزرگان ستايش بود ستايش ورا در فزايش بود
که جاويد باد آن خردمند مرد هميشه به کام دلش کارکرد
هنگامي كه در ميانهي كار سرودن شاهنامه، پسر فردوسي ميميرد، حكيم توس سوگنامهاي برايش در شاهنامه به يادگار ميگذارد كه با وجود موقعيت حاشيهاي و كوتاهياش، همچنان پس از هزار سال تاثربرانگيز است:
مرا سال بگذشت برشست و پنج نه نيکو بود گر بيازم به گنج
مگر بهره بر گيرم از پند خويش بر انديشم از مرگ فرزند خويش
مرا بود نوبت برفت آن جوان ز دردش منم چون تن بيروان
شتابم همي تا مگر يابمش چويابم به بيغاره بشتابمش
که نوبت مرا بود بيکام من چرا رفتي و بردي آرام من
ز بدها تو بودي مرا دستگير چرا چاره جستي ز همراه پير
مگر همرهان جوان يافتي که از پيش من تيز بشتافتي
جوان راچو شد سال برسي و هفت نه بر آرزو يافت گيتي برفت
هميبود همواره با من درشت برآشفت و يکباره بنمود پشت
برفت و غم و رنجش ايدر بماند دل و ديدهي من به خون درنشاند
کنون او سوي روشنايي رسيد پدر را همي جاي خواهد گزيد
برآمد چنين روزگار دراز کزان همرهان کس نگشتند باز
همانا مرا چشم دارد همي ز دير آمدن خشم دارد همي
ورا سال سي بد مرا شصت و هفت نپرسيد زين پير و تنها برفت
وي اندر شتاب و من اندر درنگ ز کردارها تا چه آيد به چنگ
روان تو دارنده روشن کناد خرد پيش جان تو جوشن کناد
دومين ويژگي شاهنامه، آن است كه فردوسي به روشني اهداف خويش را از سرودن آن شرح داده و نشان داده كه كاري به اين بزرگي را با آرماني بلند و خودآگاهي كم نظيري آغاز كرده و به انجام رسانده است. در واقع دليل آن كه منظومههايي به عظمت شاهنامه وجود ندارند، آن است كه در تاريخ جهان اندك بودهاند مردمي كه تقريبا تمام عمر خويش را صرف پديد آوردن يك شاهكارِ يگانه كنند و رنج و سختي و فقر و تمام ناسازگاريهاي زمانه را تاب بياورند، بي آن كه شاهكار خويش را با خوشامدگويي و چاپلوسي بيالايند و از ارزش آن بكاهند. فردوسي در گوشههايي بسيار از شاهنامه، به خودآگاهي عميقش بر كار سترگي كه در دست داشت، اشاره كرده است.
سخن هر چه گويم همه گفتهاند بر باغ دانش همه رفتهاند
اگر بر درخت برومند جاي نيابم که از بر شدن نيست راي
کسي کو شود زير نخل بلند همان سايه زو بازدارد گزند
توانم مگر پايهاي ساختن بر شاخ آن سرو سايه فکن
کزين نامور نامهي شهريار به گيتي بمانم يکي يادگار
تو اين را دروغ و فسانه مدان به رنگ فسون و بهانه مدان
ازو هر چه اندر خورد با خرد دگر بر ره رمز و معني برد
يکي نامه بود از گه باستان فراوان بدو اندرون داستان
پراگنده در دست هر موبدي ازو بهرهاي نزد هر بخردي
يکي پهلوان بود دهقان نژاد دلير و بزرگ و خردمند و راد
پژوهندهي روزگار نخست گذشته سخنها همه باز جست
ز هر کشوري موبدي سالخورد بياورد کاين نامه را ياد کرد
بپرسيدشان از کيان جهان وزان نامداران فرخ مهان
که گيتي به آغاز چون داشتند که ايدون به ما خوار بگذاشتند
چه گونه سرآمد به نيک اختري برايشان همه روز کند آوري
بگفتند پيشش يکايک مهان سخنهاي شاهان و گشت جهان
چو بنشيند ازيشان سپهبد سخن يکي نامور نافه افکند بن
چنين يادگاري شد اندر جهان برو آفرين از کهان و مهان
از اين روست كه سخن فردوسي، امروز همچون هزار سال پيش، راست و درست و حكيمانه مينمايد كه:
بناهاي آباد گردد خراب ز باران و از تابش آفتاب
پي افكندم از نظم كاخي بلند كه از باد و باران نيابد گزند
نميرم از اين پس كه من زندهام كه تخم سخن را پراكندهام
کتابنامه
قریب، بدرالزمان، 1357:«رستم در روایات سغدی» شاهنامه شناسی، ج1، تهران، 44تا 53.
284ـ نوری عثمان، محمد، 1354:« خدای نامه ها و شاهنامه های مآخذ فردوسی»، جشن نامهی محمد پروین گنابادی، زیر نظر محسن ابوالقاسمی، تهران، 287تا 332.
رستگار فسانی، منصور، بیست و یک گفتار دربارهی شاهنامه فردوسی، انتشارات نوید، شیراز، 1369