فلسفه زمان در عصر کلاسیک

از ویکی زروان
پرش به: ناوبری، جستجو

مشهور است که بحث درباره ی فلسفه ی زمان را از افلاطون و ارسطو آغاز میکنند. اگر بخواهیم متون به جا مانده از این دو اندیشمند را مبنا بگیریم باید افلاطون را همچنان درگیر با برداشتی اساطیری از زمان بدانیم و ارسطو را نخستین نویسنده ای بدانیم که در مورد زمان پرسش های کاملا فلسفی را مطرح کرد.


نگاه افلاطون به زمان، هرگز، به مرتبه ی صورتبندی مستقل و انتزاعی این مفهوم ارتقا نیافت. او زمان را عاملی مبهم و گنگ میدانست که در قالب تاریخ و گذر زمانِ عامیانه تبلور مییابد و جهان را بر اساس نگرشی بدبینانه به سمت فساد و تباهی پیش می برد. در واقع، دیدگاه افلاطون در بهترین حالت به چیزی شبیه به فلسفه ی تاریخ نزدیک شد، و نه فلسفه ی زمان. فلسفه ی تاریخ یادشده هم بیشتر بر اساس سیر جهان به سمت تباهی و زوال استوار شده بود و زیربنای مفهومی غنی و پیچیده ای نداشت.


افلاطون در کتاب هشتم و نهم جمهور نوعی فلسفه ی تاریخ اولیه را تصویر کرد که در آن سیستم های حکومتی جوامع انسانی با توالی جبری و مشخصی به هم تبدیل میشوند. افلاطون شکل اولیه و کامل حکومت را آریستوکراسی میدانست و آن را با شکل اولیه و «اصلیِ» حکومت برابر میگرفت. به نظر افلاطون ، در حکومت اشراف به تدریج غرور و خودنمایی در میان طبقه ی حاکم رواج مییابد و چشم و همچشم ومال اندوزی به آنجا میانجامد که جامعه درگیر حکومت خودنمایان گردد. افلاطون این مرحله از تکامل جامعه را تیموکراسی مینامید و ویژگی مهم آن را اتحاد طبقات بالایی جامعه برای به بردگی کشاندن طبقات پستتر میدانست. در این مرحله در اثر غلبه ی عنصر همت و اراده، حکومت به تدریج در دست عده ی معدودی متمرکز میشد و الیگارشی شکل میگرفت. پس از آن آنقدر اوضاع طبقات فرودست نابسامان میشد که داستان با شورش مردمی پایان میپذیرفت و حکومت دموکراسی شکل میگرفت. اما این نظام به دلیل آزادی بیش از حد و فسادی که به دنبال دارد به زودی فرو خواهد ریخت و کسی که بتواند مردم را برای فرمان بردن قانع کند، به صورت جبار بر تخت خواهد نشست.


افلاطون این مرحله را واپسین بخش فساد تمدن میدانست. چنانکه دیدیم، دید بدبینانه ی افلاطون نسبت به دگرگونی و تغییر، باعث میشد که عبور از هر مرحله به مرحله ی بعد را با زوال و تباهی همراه بداند. این بدبینی در برداشت او از تاریخ نژادهای انسانی هم نمود مییافت. آدمیان به نظر او دارای چهار نژاد بودند:

الف)‌نسل زرین که در هنگام حکومت کرونوس بر زمین میزیستند و حاکمان و فیلسوفان برجسته ی آرمانشهرهای او از تبار ایشان محسوب میشدند


ب)‌نسل نقره ای که پس از ایشان آمدند و در روزگار زئوس پدید آمدند؛


ج و د) پس از آنها هم نسلهای آهن و مس قرار دارند که به روزگار پهلوانی مربوط میشوند و تاریخ مدون با ایشان آغاز میشود.

چنان که میبینیم، آنچه در آثار افلاطون دیده میشود، بیشتر نوعی دغدغه در مورد حرکت و تغییر و تباهی های ناشی از آن است. به خودِ مفهوم زمان اشاره ای فلسفی وجود ندارد و تنها برداشت هایی که از تقسیمبندی دوره های مختلف تاریخی وجود دارد یا پیشگویی هایی که در مورد سیر تکامل جوامع انسانی است که برداشت ذهنی افلاطون را در مورد این مفهوم نشان میدهد. به این ترتیب، از دید افلاطون زمان بامفاهیمی مانند حرکت و تغییر مترادف است. هر چند به خاطر مسأله زا نشدنِ مفهوم زمان، این نکته هرگز به شکلی منظم طرح نمیشود.

هر چند افلاطون را نمیتوان صاحب اندیشه ای فلسفی در مورد زمان دانست، اما چنین فکری را میتوان به شاگردش ارسطو منسوب کرد. ارسطو در بندهایی از کتاب طبیعیات (فیزیک) پرسشهایی را طرح میکند که اگر با سبک و سیاقی امروزین فهمیده شوند، به قلمرو فلسفه ی زمان مربوط میشوند.


ارسطو در این کتاب زمان را به عنوان تناسب میان حرکتها و بر اساس تمایز دو مفهوم قبل و بعد تعریف میکند. از دید او، زمان با سنجش تغییرات همارز است، اما آن را با خودِ تغییر و حرکت نمیتوان مترادف گرفت. چرا که تغییر و حرکت ظرف و شرایطِ فهم زمان هستند، نه خودِ آن. ارسطو برای متمایز دانستن زمان از حرکت، سه دلیل ارائه میکند:

نخست آن که حرکت میتواند با سرعت هایی کم یا زیاد انجام شود، اما ضرباهنگ گذر زمان از دید ارسطو همواره ثابت است؛


دوم آن که حرکت همواره در مکان واقع میشود، اما گذر زمان مستقل از مکان است؛
سوم این که حرکتِ یک چیزِ متحرک با زمینه ی بروز این حرکت متفاوت است، و از این رو چیزهایی که در زمان دگرگون میشوند با خودِ جریان دگرگونی – یعنی زمان - فرق دارند. ارسطو به پیوسته بودن زمان باور داشت و به صراحت عنوان کرده بود که برای زمان واحدی کمینه و کوچک وجود ندارد، و همیشه بین هر دو مقطع زمانی، زمانی دیگر وجود خواهد داشت. به این ترتیب ارسطو دو عنصر اصلی منسوب به زمان، یعنی ارتباط آن با دگرگونی و تغییر و پیوسته بودنش را مورد بحث قرار داد.