ساختار
سيستمها را مىتوان از دو زاويهى متفاوت نگاه كرد. سادهترين كار آن است كه نگاه خود را بر عناصر متمركز كنيم و اجزاى تشكيلدهندهى سيستم را به عنوان محور تحليل برگزينيم. در اين حالت، وضعيت سيستم در يك لحظهى خاص مورد توجه است. براى اين كه عناصر سيستم (چیزها) به خوبى شناسايى شوند، بايد آن را در زمان منجمد كرد و تصوير آن را در يك برشِ زمانى مشخص مورد وارسى قرار داد. در عمل هم موقعى كه مىخواهيم ساختار سيستمى پيچيده را بشناسيم، به شكلى آن را در يك مقطع زمانى متوقف مىكنيم.
در زيستشناسى، براى ديدن ساختار درونى بافتها، آنها را به كمك مواد شيميايى مىكُشند و در يك محيط سخت (مثل پارافين) قالب گيرىشان مىكنند. براى عكسبردارى از سلولها با ميكروسكوپ الكترونى، به معناى واقعى كلمه، سلولها را منجمد مىكنند و به اين وسيله بر تغييراتى كه مانع مشاهدهى ساختار سيستم است چيره مىشوند. به همين دليل هم بررسى ساختار سيستم، حالت ايستا و وضعيت ثابت آن را به ما نشان مىدهد، و در مورد پويايى و تحول آن چيز زيادى نمىگويد.
- تحليل ساختار سيستم، به آن معناست كه ماهيت، نوع و خواص تكتك عناصر سيستم را بررسى كنيم و چگونگى ارتباط آنها را با يكديگر بشناسيم. در اين شرايط، به تصويرى به نسبت دقيق از ريخت كلى سيستم دست خواهيم يافت. يعنى متوجه خواهيم شد كه ريخت كلى سيستم چگونه است، و چه روابطى در ميان چه عناصرى وجود دارند.
در اوايل قرن بيستم، زمانى كه آراى زبانشناسِ فرانسوى فردينان دو سوسور شهرت يافت، مفهوم ساختار هم در مركز توجه دانشمندان و نظريهپردازان قرار گرفت. او همان کسی بود که وجود ساختار، یعنی چفت و بستی روشن و استوار و تکرار شدنی، را در سیستمِ بغرنجِ زبان نشان داد. از دید او تمام سیستمها از چارچوبی مشابه برخوردار بودند و بنابراین میشود زبان را به عنوان نمادی جهانی برای اصلِ ساختار در نظر گرفت، که در تمام چیزهای دیگر هم به شکلی حضور دارد. سوسور، برای فهمپذیر کردنِ ساختار دو كار مهم را به انجام رساند.
نخست آن كه، رويكرد خويش نسبت به زمان را به صراحت مشخص كرد. او دو شيوه از بررسى سيستمها را معرفى كرد:
- الف) روش در زمانى: كه چگونگى تحول عناصر و روابط در مسيرزمان است. نظريههاى تاريخى و تكاملى نمونههایى از كاربرد اين روش هستند.
- ب) روش همزمانى: كه به بررسى عناصر و روابط در يك مقطع زمانى مىپردازد. نظريههایى مانند آناتومى و ريختشناسى از اين زمينه برخاستهاند.
در عصرِ سوسور، زبانشناسان به طور عمده به بررسى تحول تاريخى واژگان و تبارشناسى معناهاى كلمات و عبارات منفرد علاقهمند بودند. سوسور، بر خلاف ايشان، روش همزمانى را براى بررسى زبان به كار بست و نخستين نظريههاى ساختارگرايانه در مورد زبان را پديد آورد.
دومين نوآورى سوسور آن بود كه، بر خلاف مدلهاى تحويلگرای پيش از خود، به روابط هم توجه كرد و در بسيارى از موارد براى تحليل ساختار يك مجموعه، روابط را از عناصر مهمتر دانست. اين نگرش، زير تأثير توسعهى مدلسازى رياضى در آن دوران بود؛ روشى كه در آن عناصر را به صورت نشانههایى انتزاعى در نظر مىگرفتند و روابط را به صورت معادلاتى استخراج مىكردند.
نگاه سوسور خيلى زود در ميان دانشمندان محبوبيت يافت. در اواسط قرن بيستم موجى از ساختارگرايى پهنهى علوم گوناگون را درنَوَرديد. زيستشناسانى مانند ارنست ماير ، با وجود پايبندى به مدلهاى تكاملى كلاسيك، بررسى ريخت و ساختار گونهها را مهمترين ابزار ردهبندى و شناسايى آنها تلقى كردند و بومشناسى را به علمِ وارسى عاملهاى زنده و غيرزندهى موجود در زيستگاه و نوع روابطشان با هم تبديل نمودند. در ميان هنرمندان، نقدهاى ساختارگرايانه اهميت يافت، نقاشان به روابط ميان طرحها و نقشها بر صفحهى نقاشى متمركز شدند و موسيقىدانان به فرم بيش از محتوا اهميت دادند. اديبان نيز از راه فرو كاستن متنهاي ادبى به ساختارهایى انتزاعى، آنها را تفسير مىكردند. حتى در روسيه جنبشى به نام فُرماليسم ادبى ايجاد شد كه اصول ساختارگرايانه را براى خلق و نقد آثار ادبى و هنرى مبنا گرفته بود.
روانشناسانى مانند فرويد در نخستين سالهاى قرن بيستم مدلهایى از شخصيت ارائه كردند كه بر محور ساختار بنا شده بود، و همزمان با او مردمشناسان نامدارى مانند كلود لوى استروس هم به تحلیلهاى ساختارگرايانه روى آوردند. كمى ديرتر، جامعهشناسانى مانند آلتوسر ماركسيسم را با برداشتى ساختارگرايانه بازنويسى كردند و بر فضاى فكرى نظريهپردازان چپِ دههى شصت چيره شدند.
به اين ترتيب مجموعهاى از برداشتهاى جالب توجه در حوزههاى گوناگونِ علم پديد آمد. ماير، روابط و قواعد حاكم بر ساختار (يعنى الگوهاى خاص ريختى/ كالبدشناختى) مجموعهاى از موجودات را به همراه يك شرطِ كاركردى - يعنى توليد مثل - معيارِ تعريف گونه دانست. نظريهپردازان هنر، دورههاى گوناگونِ آثار پيكاسو را بر اساس الگوى تركيب فرمها و رنگها به دو مرحله تقسيم كردند، و فرماليستها بر مبناى روابط آوايى و معنايى ميان عناصر ادبى، شعر را از نثر تميز مىدادند. لوى استروس شيوهى چيده شدنِ غذا بر سر ميز و روابط ميان غذاهاى پخته و خام را تحليل كرد، و آلتوسر بحثهاى تاريخى را براى دستيابى به تحلیلهاى دقيقتر سياسى و اقتصادىِ همزمانى رها كرد.
برخى از اين برداشتهاى ساختارگرايانه - از جمله كارِ خودِ سوسور - بر نظريهى سيستمها مقدم بود و تا حدودى زمينهى شكلگيرى آن را فراهم آورد. پس از آن نيز موج اولِ نظريهى سيستمها، كه از كتاب برتالنفى برخاسته بود، گرايش ساختارگرايانهاش را حفظ كرد و برجستهترين نظريهپرداز سيستمى در عرصهى جامعهشناسى،تالكوت پارسونز ، ديدگاه خود را «كاركردگرايى ساختارى» ناميد كه بر اولويت ساختار بر كاركرد اشاره داشت.