سفرنامه‌ی سغد و خوارزم

از ویکی زروان
پرش به: ناوبری، جستجو

پیش درآمد

این متن، داستان سفری است که در نوروز ۱۳۸۸ توسط شروین وکیلی، علیرضا(پدرام) فرحی و پویان مقدم نوشته شده است.

چارچوب این سفرنامه چنین است که اتفاقات روزانه‌ی سفرمان از دیدگاه من (پویان مقدم) و همسفرم، شروین وکیلی نوشته شده و کلیه عکس‌ها، مربوط به تلاش بی‌وقفه همسفر دیگرم، پدرام فرحی است.

رویکرد من در این سفرنامه، بیشتر بازنمایاندن جزئیات سفر با هدفِ در دست قراردادن سرنخ‌هایی برای سفرهای اکتشافیِ بعدیِ دیگر علاقه‌مندان است. رویکرد دوست خوبم، شروین وکیلی در نگارش این سفرنامه بیشتر معناگرایانه و با زبانی خودمانی است و سفرنامه تصویری هم، مربوط به دیدگاه دیگر دوست خوبم، پدرام در طول سفر است.

پیش از سفر

ما برای سفر به آسیای میانه واقعاً وقت زیادی صرف نکردیم؛ نه برای برنامه‌ریزی‌اش و نه برای تدارکات‌اش. پیش از اینکه در فکر سفر آسیای میانه بیافتیم، من (پویان) درگیر برنامه‌ریزی سفر به چین بودم و کلاً این سفر در پی فراهم‌نشدن امکان سفر به چین در نوروز (حدود ۲۰ روز قبل از نوروز) پیش آمد. از آنجا که هر سه نفرمان بسیار درگیر بودیم با شروین قرار گذاشتیم سفرمان با حداقل امکانات و با امکان تصمیم‌گیری و تغییر در طول سفر انجام شود و کاملاً اکتشافی باشد. در فرصت کمی که داشتم شاید من و شروین هر کداممان در حد یک روز وقت گذاشتیم تا در سایت‌های مختلف اینترنتی کمی اطلاعات جمع کنیم. سایت‌هایی مانند: WIKITRAVEL و WIKIPEDIA و UNESCO و چند سایت دیگر و در طول یک جلسه دو ساعته هم تقسیم‌بندی اولیه کارها را انجام دادیم. پیگیری ویزا با من، پدرام اتوبوس به مرز و هواپیماهای برگشت را بررسی می‌کرد و شروین هم باید با کنسولگری‌های سه کشور ترکمنستان، ازبکستان و تاجیکستان صحبت کند و با توجه به مسیر سفرمان امکان‌سنجی کند که اوضاع راه‌ها چگونه است و چه امکاناتی در مسیرمان قرار دارد و احتمالاً چه مشکلاتی خواهیم داشت. مسیر سفرمان را هم به صورت تقریبی چنین درنظر گرفتیم که با وسیله‌ای به مرز باجگیران برسیم و بعد اشک‌آباد و بعد مرو (نام کنونیش ماری شده) و از آنجا به کونیه اورگنج. از مرز به ازبکستان وارد شویم و بعد از گشتن اورگنج و خیوه به دریاچه آرال برویم؛ سپس عزیمت به سمت بخارا و سمرقند و تاشکند و از آنجا از مرز خجند وارد تاجیکستان شویم و پس از خجند به دوشنبه برویم و بعد زمینی یا هوایی برگردیم. طول سفرمان را ۱۵ روز و هزینه‌مان را حدود ۵۰۰ هزار تومان تخمین زدیم.

نقشه سفرمان قبل از برنامه که در اجرا خیلی عوض شد (مسیری ۵۵۰۰ کیلومتری!)

پدرام اطلاعاتی راجع به هواپیما به دست آورد که در مورد تاجیکستان متوجه شدیم فقط پرواز تاجیک‌ایر از تهران به دوشنبه وجود دارد و برعکس. روزهایش هم سه‌شنبه و شنبه با قیمتی حدود ۲۵۰ دلار است.

برای ویزا، من به کنسولگری ازبکستان زنگ زدم و از طریق منشی کنسولگری -خانم اکبری- آژانس دشت لاله باستان به من معرفی شد. با آژانس تماس گرفتم و بعد از کمی صحبت اطلاعات زیر را به دست آوردم.

ترکمنستان و ازبکستان، تنها به افرادی ویزای توریستی می‌دهند که دعوت‌نامه از یک فرد تبعه کشورشان داشته باشند، به همین دلیل گرفتن ویزایشان سخت است، ولی تاجیکستان با ۵۰ دلار ویزای توریستی یک ماهه می‌دهد.

بعد از صحبت با آژانس مربوطه، معلوم شد با ۲۰۰ هزار تومان برای هر نفر، آن‌ها می‌توانند ویزای سه کشور را برایمان، بگیرند. من هم چون واقعاً زمان پیگیری ویزا را به صورت شخصی نداشتم با آژانس قرار گذاشتم، برایمان ویزا تهیه کند با این شرط که طول مدت ماندنمان در ازبکستان را در طول هفته بعد مشخص کنیم، چون اگر قرار می‌شد زمینی برگردیم باید دوباره به ازبکستان برمی‌گشتیم و اگر قرار بود با هواپیما از دوشنبه به تهران برگردیم، به ویزای شش روزه ازبکستان نیاز داشتیم. بعد از جمع شدن اطلاعات پدرام در مورد پروازها متوجه شدیم پرواز تاجیکستان معمولاً خلوت است و می‌شود از خود دوشنبه بلیت بگیریم. پس من تلفنی به آژانس خبر دادم که ما برای ازبکستان ویزای شش روزه می‌خواهیم.

نکته: اگر خواستید مسیر ما را بروید بهتر است با آژانس کار نکنید چون کاری بیشتر از حضور شخصی خودتان انجام نمی‌دهد. باید اول ویزای توریستی تاجیکستان را بگیرید و بعد به کنسولگری ازبکستان مراجعه کنید و ویزای ترانزیت ازبکستان را بگیرید و بعد با این دو ویزا به کنسولگری ترکمنستان بروید که ویزای ترانزیت پنج روزه ترکمنستان به شما می‌دهد. البته یادتان نرود که حداقل از یک ماه زودتر برای سفر اقدام کنید.

قیمت ویزای ترانزیت ترکمنستان ۵۵ دلار و ازبکستان ۷۰ دلار است. برای ازبکستان گفته می‌شد می‌توان در طول دو ماه، ویزای ترانزیت دوبار ورود سه روزه بگیرید یا یک ویزای یک بار ورود شش روزه. شروین هم اطلاعاتی از کنسول تاجیکستان گرفت.

آژانسی که ما با او قرار داد بسته بودیم، بسیار سهل‌انگار بود و عملاً کار ویزاهای ما را با تاخیر انجام داد و چون ویزاهای ترکمنستان، ازبکستان و تاجیکستان به هم وابسته بودند، ویزای ترکمنستان ما تا صبح روز ۳۰ اسفند، به طول انجامید و تازه بعد از گرفتن پاسپورت‌هایمان از کنسولگری ترکمنستان متوجه شدیم مسئول آژانس به اشتباه بجای ویزای شش روزه ازبکستان، برایمان دو تا ویزای سه روزه گرفته است.

روز اول: ۲۰ مارس، ۳۰ اسفند: جمعه

به قلم پویان:

دیروز قرار شد که ساعت ۱۰ امروز به کنسولگری مراجعه کنیم. آرش داماد نجف‌زاده -مدیر آژانس دشت باستان- هم آنجا باشد و گذرنامه‌هایمان را از آقای دولت، کارمند کنسولگری ترکمنستان در تهران بگیرد و در ازایِ باقیمانده‌ی پول به ما تحویل دهد.

نکته: در هنگام قرارداد بستن با آژانس‌ها به عنوان پیش‌پرداخت مبلغ ناچیزی را به ایشان بدهید، چون بسیار بدقول هستند و این تنها اهرم فشار شماست.

رفتار کارمند ترکمن کنسولگری -آقای دولت- برخلاف دیروز خیلی سرد نبود. ویزاها را گرفتیم و تازه متوجه شدیم، ویزای ازبکستانمان اشتباه است و به جای یک ویزای ۶ روزه دو تا ویزای سه روزه داریم و عملاً سه روز بیشتر نمی‌توانیم در ازبکستان بمانیم.

جر و بحث با آرش شروع می‌شود، آرش می‌گوید: من هیچ کاره‌ام. نجف زاده امروز صبح رفته ازبکستان و من را فرستاده تا در ازای گرفتن مابقی پول، پاسپورت‌ها را تحویل دهم. بعد از ساعتی گفت‌وگو، بالاخره قرار شد، ۲۰۰ هزار تومان از پولش نزد ما بماند و ما هم متعهد شویم هر جا از این بابت ضرری کردیم، سندش را ببریم و پس از کسر ضرر و زیان، باقی مانده پول را تا یک ماه دیگر تحویل دهیم.

تلفنی با پدرام تماس داشتیم. او مستقیم به ترمینال شرق می‌آید. در آنجا بلیت اتوبوس قوچان برای ساعت ۱۲:۰۰ گرفتیم. سه ساعت دیگر سال تحویل می‌شود و انگار مسافران نوروزی ترجیح می‌دهند در این زمان، سفر نکنند، چون ترمینال خلوت است.

شروع سفر، تهران به قوچان:

پدرام هم به ما ملحق شد و ساعت ۱۲:۱۵ راه افتادیم. سال تحویل داخل اتوبوس بودیم و حرکت و حرکت… .

ساعت ۱۲:۳۰ شب به قوچان رسیدیم.

میانه راه تهران –قوچان ( از سمت چپ: شروین، پدرام و پویان)

از اتوبوس که پیاده می‌شدیم، با آقایی اهل جعفرآباد بالا از توابع قوچان، که با پیکان قراضه‌اش مسافرکشی می‌کرد، به میدان فلسطین رفتیم تا ببینیم ماشین‌های باجگیران هستند یا که خبری از آنها نیست. پس به دنبال مسافرخانه گشتیم. ولی نه مسافرخانه‌ها جا داشتند و نه مدارسی که برای مسافران نوروزی آماده شده بودند، برای سه مرد مجرد مهیا بودند. به همان میدان فلسطین برگشتیم و وسط میدان درون کیسه‌خواب‌هایمان خوابیدیم.

خوابی خوش در میدان فلسطین قوچان

روز اول: ۲۰ مارس، ۳۰ اسفند: جمعه

به قلم شروین:

گوشزد: این سفرنامه روایت شخصی من است از سفری دو هفته‌ای که در نوروز سال ۱۳۸۸ به همراهی دو تن از‌ یاران و عیاران همدل، مهندس پویان مقدم و دکتر پدرام (علیرضا) فرحی به آسیای میانه و کشورهای ترکمنستان، ازبکستان و تاجیکستان داشتیم.

وقتی بالاخره گذرنامه‌هایمان را با آن روادیدهای رنگارنگ از سفارت ترکمنستان گرفتیم، هنوز فکر نمی‌کردیم سفرمان شروع شده باشد. سفری که در واقع تازه دو سه هفته پیش بود که به فکر انجامش افتاده بودیم. قرار اولمان این بود که در تعطیلات عید نوروز به چین برویم. اما به چند دلیل برنامه­مان تا تابستان به تعویق افتاد. مسئله­ی گران بودن هزینه­ها در فصل تعطیلات یک بحث بود، و البته خورگرفت مهمی که تابستان در چین رخ می­داد هم عامل اصلی بود. به هر حال، هفته­ی دوم اسفند بود که به این نتیجه رسیدیم برنامه­ی چین را عقب بیندازیم، و بعد مکالمه­ای کوتاه بینمان انجام شد. غروب همان روزی که سفر چین را رها کردیم، با پویان – که همسایه­ام هم هست- از کلاس اسطوره‌شناسی به خانه برمی­گشتیم، حرف کشید به این که برنامه­ی نوروزی­مان خالی شده است. بعد همین طوری گفتم: “بیا بریم آسیای میانه!” و پویان هم با همان لحن خونسرد همیشگی‌اش گفت: “بریم!”

دوستمان پدرام چند روزی بعد خبر سفر را شنید و اعلام آمادگی کرد که بیاید. به این ترتیب بود که شدیم سه نفر. سه نفری که در جریان سفرمان القابی فراوان را برایش ابداع کردیم.

تا این روز که نقطه‌ی شروع سفرمان بود، با دو بدقولی پیاپی کنسول ترکمنستان در روزهای پیشین روبرو شده بودیم و دو بار سفرمان به تعویق افتاده بود. موسسه‌ی مسافرتی‌ای که قرار بود کارهای اداری مربوط به گرفتن روادید را انجام دهد، در واقع از‌ یک مرد میانسال تشکیل شده بود و ‌یکی دو منشی‌اش. مرد را در ‌یکی از مراجعه‌هایمان به سفارت ترکمنستان دیدم و از حالت چاکرمآب و چاپلوسش در برابر کاردار ترکمنی که علناً به او توهین می‌کرد، هیچ خوشم نیامد. وقتی لابلای حرف‌هایم به او بازخورد دادم و گفتم بهتر است به عنوان یک ‌ایرانی محترمانه‌تر رفتار کند، با بی خیالی گفت: “اون دوره که ‌ایرونی عزت داشت گذشته…” و دلیل ‌این گذشتن هم معلوم بود، دلیلش‌ این بود که برخی از ‌ایرانی‌ها احترام خودشان را نگه نمی‌داشتند!

داشتیم کم‌کم از گرفتن روادید مایوس می‌شدیم و به آغاز کردن سفری در راستای مادِ باستان (کردستان و آذربایجان) فکر می‌کردیم که ناگهان همه چیز جور شد. ظهر روز سی‌ام اسفند بود که کارهایمان به سامان رسید، آرش، شوهر خواهر همان مدیر موسسه‌ی کذائی جوان مودب و خوبی بود و ‌آشکارا از‌ آشفتگی و بدقولی خویشاوندش شرمنده بود. ما هم به همین دلیل نتوانستیم زیاد به او سخت بگیریم. بخش عمده‌ی پولی را که باید به آژانس می‌دادیم به او پرداخت کردیم و همراه با مادرم که زحمت رساندمان را بر عهده گرفته بود، به سمت پایانه‌ی شرق تاختیم. پدرام صبح با آنجا تماس گرفته بود و می­دانستیم که دقیقا سر ظهر ماشینی از آنجا به قوچان می‌رود.

سر وقت رسیدیم و پدرام را هم‌ یافتیم و سوار شدیم. همسفرانمان بیشتر خراسانی‌هایی بودند که به دلایلی نامعلوم زمانِ تحویل سال را برای بازگشتن به شهرشان برگزیده بودند. در صندلی جلویی‌مان خانواده‌ای با ‌یک کودک نوزاد بسیار زیبا و خوش اخلاق نشسته بودند که بازی‌ها و خنده‌هایش مایه‌ی انبساط خاطر همه شد.

در راه با لطف راننده و کمک راننده موفق شدیم دو تا فیلم ناب آموزنده ببینیم.‌ خوشبختانه نام هیچکدام را نفهمیدم و تکه پاره نگاهشان کردم. اولی فیلمی ‌بود بی سر و ته با داستان، فیلمنامه، فیلمبرداری، و نورپردازی افتضاح، که چند هنرپیشه‌ی بسیار ماهر ناامیدانه در آن با بهترین کیفیت بازی می‌کردند، و البته قادر به ماستمالی کردن ضعف‌های فیلم نبودند. فیلم بیشتر بیانیه‌ای بود در تخطئه و شماتت جوانانی که در پارتی‌های شبانه شرکت می‌کردند و دختران و پسرانی که بدون حضور عاقد و ناظر و محلل با هم چند کلمه حرف می‌زدند. آمیزه‌ی عجیبی بود از فیلم‌های پلیسی، احساسی، رمانتیک، اخلاقی، و مستند که می‌کوشید‌ این پیام را به تمام زبان‌های زنده و مرده‌ی دنیا مخابره کند.

بعدش فیلم دیگری پخش شد که دست بر قضا نام آن را هم نفهمیدم. هر دو را به عنوان آزمونی جامعه‌شناسانه و البته تلاشی در راستای زهد و ریاضت نگاه کردم. فیلم هندی، سنی در حدود خودم داشت. آمیتا باچان در حالی که هنوز نوجوانی بیش نبود در آن بازی می‌کرد و همان دوبلور مشهورِ آلن دلون به زیبایی جایش حرف می‌زد. از فیلم‌های هندی عهد بوق بود که به ضرب و زور دوبله‌ی ‌ایرانی و رقص و آوازش تماشایی می‌شد. ‌این ‌یکی بیانیه‌ای به همان اندازه خنک و چرند بود در ضرورت ازدواج کردن. داستان به‌یک مشت پسر و دختر مربوط می‌شد که در ابتدای کار از مجرد بودن می‌نالیدند و در انتهای کار پس از فراز و نشیب بسیار همه ضربدری با هم ازدواج کردند. هر از چندگاهی هم در حد ۳۰ ثانیه رقص و آواز می‌آمد و می‌رفت تا به بیننده اطلاع دهد که ‌این فیلم زمانی رقص و آواز هم داشته و بعد آن را سانسور کرده‌اند!

زمان به نسبت طولانی سفر تا قوچان را در صندلی‌ای در کنار مردی جوان، اتوکشیده و بسیار مودب نشسته بودم که می‌گفت‌ این دو فیلم را هر بار که به قوچان می‌رود، در همین اتوبوس می‌بیند. در صندلی کناری‌ام مادری مهربان با دختربچه‌ی بیش فعالش (hyperactive) نشسته بودند و‌ یکی از بارهایی که خوابم گرفته بود و نزدیک بود از راننده بخواهم صدای فیلم را کم کند، دیدم هر دو با شیفتگی و دقت کامل مفتون فیلم‌ها شده‌اند. دختربچه البته زیاد فیلم را نگاه نمی‌کرد، چون سرگرم وول خوردن روی صندلی، پرتاب کردن دمپایی‌اش به اطراف، زمزمه کردن آواز، حرف زدن با خود، و گه‌گاه بالا آوردن و دستشویی رفتن بود!

در راه ‌یکی دو بار‌ ایستادیم و خرت و پرت‌هایی را که داشتیم خوردیم. در‌یکی از توقف‌ها از رستورانی بین راهی چند ظرف ماست خریدیم و دسته جمعی با نان خوردیم که خیلی چسبید. بعد هم مراسم نوشیدن آیینی دوغ را اجرا کردیم و با پدرام و پویان عهد اخوت بستیم تا در اولین فرصت ‌ایران‌زمین را بار دیگر متحد کنیم تا همه‌ی دویست میلیون خلق‌الله که این طرف و آن طرف پلاس بودند بتوانند در کنار هم دوغ بنوشند!

عصرگاه بود که تلفن همراهم زنگ زد و صدای شادمان مادرم –آذردخت- را شنیدم که می‌گفت: “نوروز مبارک، سال تحویل شد!” برخاستیم و با پدرام و پویان روبوسی کردیم و عید مبارکی گفتیم. همسفرانمان لحظه‌ی تحویل سال را چندان تحویل نگرفتند و حرکتمان در دو سال پیاپی تداوم‌ یافت…

بالاخره حوالی نیمه شب به قوچان رسیدیم. شهری که چند باری پیش از آن گذارم به آنجا افتاده بود. از میان مردمش دست کم‌ یکی از دوستان خوب دانشگاهی‌ام – مهدی، که حالا دکترای بیوفیزیکش را گرفته- را می‌توانم نام ببرم، و البته خویشاوندان دوست و همکار خوب و دیرینه‌ام حسین رجایی، که بیشتر در خورشید با نام رهام شناخته می‌شود.

مرد مسافرکشی که ما را از پایانه‌ی مسافرتی سوار کرد، چندان مسئول بود که چند مسافرخانه و مرکز اسکان‌ ایرانگردان را زیر پا گذاشت تا شب برایمان جایی بیابد. مرکز اسکان مسافران نوروزی از جا دادنمان در مدارس و خوابگاه‌های شهر خودداری کرد و گفت: “می‌دونید که، شما مجرد هستید!” ناگهان دریافتم فیلم هندی و ‌ایرانی چرندی که در اتوبوس دیده بودیم در چه زمینه‌ای پخش و مشاهده می‌شود. دردسرتان ندهم، راننده‌ی مهربانمان که آخرش هم در ‌یافتن جایی برای ما ناکام ماند، نزدیک بود به خانه‌اش در‌یکی از روستاهای اطراف شهر دعوتمان کند. سپاس گفتیم و پیاده شدیم و در میدان شهر کیسه‌خواب‌ها را پهن کردیم و خوابیدیم.

روز دوم: شنبه یکم فروردین ۸۸، ۲۱ مارس

به قلم شروین وکیلی

صبح با سر و صدای مردمی ‌بیدار شدیم که گروه گروه برای ورزش به میدان شهر می‌آمدند. من و پویان هم کمی ‌جَوگیر شدیم و دور میدان دویدیم و کل و کشتی گرفتیم. مردم مهربانی که برای ورزش از آنجا می‌گذشتند، گذشته از سلام و احوالپرسی هر از چندگاهی ما را به خانه‌شان هم دعوت می‌کردند. وقتی کوله‌ها را بستیم و در جستجوی کله‌پزی شهر به حرکت در آمدیم،‌ یکی از همان رهگذران ورزشکار را دیدیم که با ماشین دنبالمان آمد تا اگر بتواند کمکی بکند و همراهی‌مان نماید. از آن کوهنوردهای قدیمی‌بود، با همان اخلاق خوب و جوانمردی مرسوم ‌ایرانی که هنوز در‌این گروه باقی مانده است. سپاسگزاری کردیم و به کله‌پزی کوچک اما تر و تمیزی رفتیم و دلی از عزا در آوردیم.

با پدرام و پویان گپی در مورد اهداف سفرمان زدیم که البته درست جمع‌بندی نشد، اما فکر کنم هرکداممان به آماجهای روشنی دست ‌یافته بودیم. برای من، اولویتها روشن بود. پیش از هرچیز، می‌خواستم بخشهای تازه استقلال ‌یافته‌ی ‌ایران‌زمین را ببینم. پیش از ‌این بخشهای ‌ایرانی ترکیه (مشخصا به تازگی قونیه) و سرزمینهای ایرانی شده‌ی شمال هند را دیده بودم، و خودِ‌ ایرانِ کنونی را هم به نسبت خوب گشته بودم. رویایم وحدت مجدد تمام اقوام‌ ایرانی بود و مشاهده نکردن و نفهمیدنِ آسیای میانه را گناهی نابخشودنی می‌دانستم. بنابراین هدف اولم، دیدن مردمی ‌بود که به نظرم وارث بخشی از فرهنگ ‌ایران‌زمین بودند، و دور نبود که بار دیگر در آفرینش دورانی تازه در ‌این تمدن نقشی‌ ایفا کنند.

دومین اولویتم،‌ اشتیاقی دیرینه بود برای دیدن سرزمینهای کهن سغد و مرو و خوارزم. جاهایی که در موردشان بسیار خوانده و نوشته بودم، اما هنوز آثار باستانی و مردمش را ندیده بودم. به خصوص در‌ این میان، دیدن شهرهای باستانی و آثار دیرینه را در نظر داشتم. همچنین حدود یک سالی می‌شد که در مورد صورتبندی مفهومی به نام من پارسی می‌اندیشیدم و چشم داشتم که در فراغتِ این سفر بتوانم این مفهوم را هم سر و سامانی بدهم.

اولویتهای بعدی، فروپایه‌تر بودند. اخیراً چند ماهی بود به سفرِ درست و حسابی نرفته بودم و از زندگی شهری خسته شده بودم. از‌ این رو گشت و گذار در طبیعت و مناطق وحشی را -اگر دست می‌داد- غنیمت می‌دانستم. در ضمن، چون حدس می‌زدم وقت زیادی را در ماشین بگذارنیم و صرف ترابری کنیم، ‌یک دوره‌ی کامل آموزش صوتی زبان چینی را همراه آورده بودم و قصد داشتم در حد امکان چینی هم‌ یاد بگیرم. بیشتر از سه ماه به زمان حرکتمان به سوی چین نمانده بود و قانع کردن جمعیت زیاد آنجا برای‌ این که زبان ما را‌ یاد بگیرند، سخت‌تر از‌ این بود که خودمان چینی ‌یاد بگیریم! پویان هم نسخه‌ای از‌ این درسها را داشت، اما خیلی زود تصریح کرد که برای مکالمه به‌ این زبان و تمرین گروهی وقت ندارد، و ‌این فکر کنم به نفع پدرام هم تمام شد که نزدیک بود در ‌این سفر لهجه‌ی چینی پیدا کند!

راه تا مرز باجگیران چندان سریع گذشت که درست متوجهش نشدیم. تا به خودمان آمدیم، در برابر ساختمانی به نسبت کوچک با رونمای سنگی‌ ایستاده بودیم، که مرز باجگیران بود. در درون اداره هفت سین قشنگی چیده بودند و همه جا تمیز و مرتب بود. برخورد مرزداران‌ ایرانی براستی خوب و دوستانه بود. به سرعت کارهایمان را انجام دادند و اطلاعاتی را که فکر می‌کردند به دردمان بخورد در اختیارمان گذاشتند. چیزی که مرتب تکرار می‌شد، آن بود که ترکمن‌ها مردمی ‌رشوه‌گیر، فاسد، بداخلاق، نامرد و خطرناک هستند و باید به هر ترتیب از آنها پرهیز کرد. همچنین تاکید می­کردند که همه باجگیر هستند و برای ‌این که به دردسر نیفتیم بهتر است باجها را بدهیم و بگذریم. آنقدر از‌ این ماجرا نگران شدیم که کمی‌ در مورد راهبردمان در مورد رشوه با هم گپ زدیم. من که اصولا از باج دادن اکراه دارم، زیر تاثیر ‌این حرفها و نظر دوستانم قانع شدم که بهتر است در صورت لزوم باج را بدهیم و خودمان را درگیر نکنیم. پس از خرید منات که پول رسمی ‌ترکمنستان بود، یک چیز را فهمیدیم.‌ آن هم‌ این که در ‌این سرزمین مردمی‌ ریاضیدان – احتمالا علاقمند به فیزیک کیهانی و محاسبات عددی بزرگ- زندگی می‌کنند. چون اسکناسهایشان واحدهایی نجومی‌ داشت و توانستیم با دویست و بیست هزار تومان سه میلیون منات بخریم. هر اسکناس‌شان صد هزار منات بود!

آخرین بخشی که پشت سر گذاشتیم، واحد بهداشتی بود که اندرزمان داد با روسپیان مراوده نکنیم، تا با پلیسهای باجگیرِ آن سامان درگیر نشویم. بعد هم دلسوزانه پرسید که در هر حال، “لباس کار می‌خواهید؟”

خوب، هدفمان از سفر چیز دیگری بود و نمیخواستیم!

از مرز گذشتیم و وارد سرزمین ترکمنستان شدیم. دل توی دلمان نبود. هر لحظه انتظار داشتیم ‌یک جوخه از ترکمنهای دیوسیرت سرمان بریزند و اموالمان را به‌ یغما ببرند و خودمان را هم به کا کا ب (ته دیگِ کا گ ب در ترکمنستان) تحویل دهند و از آنجا سر و کارمان به سیبری بیفتد. اسم مرز باجگیران هم البته در ‌این مورد موثر بود. نمی‌دانم چرا اسمش را عوض نمی‌کنند؟ شکر خدایان که خارجی‌ها فارسی نمی‌دانند…

مرزداران اما، شباهت زیادی به ‌این‌ یغماگران نداشتند. در واقع چندتایی پسر نوجوان بودند با چشمان مغولی و حالتی تقریبا دستپاچه. جثه‌هایی لاغر و قدهایی معمولا کوتاه داشتند و کلاه بزرگشان طوری بود که انگار لباس سربازی را تن ‌یک بچه کرده باشند. مودب و ساکت بودند و با تعجب کوله‌های بزرگمان را نگاه می‌کردند. با سرعتی لاک پشتی کارهایمان را انجام دادند اما قضیه بیشتر تنبلی و بی‌نظمی ‌بود تا باج‌خواهی. بالاخره پس از کلی جست‌وجو توانستیم ‌یک افسر را شبیه به تصویر مورد نظرمان از باجگیران ترکمنی پیدا کنیم. آن بیچاره هم تنها مشکلش ‌این بود که کلاهش بزرگتر از بقیه بود و سنی بیشتر داشت. وگرنه کاری به کارمان نداشت و انگار متوجه شده بود نظری منفی نسبت به او پیدا کرده‌ایم، چون وقتی سوار ماشین شدیم دنبالمان آمد و به گروهمان گفت: “پاسپورتهایتان را جا نگذاشته باشید!”

گروهمان البته، بزرگتر از ما سه نفر بود و رفتار سایر اعضایش از جنبه‌ی دیگری نگران کننده بود. یکی از همراهانمان مردی ترکمن بود که تاجر رب از آب در آمد و معلوم شد به شغلی پیچیده مشغول است. ‌یعنی از‌ ایران گوجه می‌خرد و به مسکو می‌برد و در آنجا رب گوجه درست می‌کند و در ترکمنستان می‌فروشد. در حضورش کلی چرت و پرت گفتیم و خندیدیم، به ‌این هوا که کسی ‌اینجا فارسی بلد نیست. خوشبختانه زیاد از دایره‌ی ادب خارج نشدیم، چون وقتی سوار ماشین شدیم معلوم شد راحت فارسی حرف می‌زند!

دومین کسی که همراه ما از مرز رد شد، ‌یک بانوی پا به سن گذاشته‌ی ترکمن بود که گویا از مشهد می‌آمد و کاروانی از ‌اشیای دور از انتظار را در بارهایش گنجانده بود. از ده بیست بالشِ بزرگش و پتو و آجیلی که بار زده بود، بگذریم، می‌رسیم به کالاهایی مانند نان و میوه که ما را در مورد شرایط پیشارویمان نگران کرد. ‌یعنی در ترکمنستان نان و پرتقال پیدا نمی‌شد؟ حالا بالش را می‌شد ‌یک کاری کرد!

در راه همه با هم حرف زدیم و با هم دوست شدیم. تاجر رب به فارسی و پدرام به ترکی حرف زدند و باعث شدند بیچارگانِ زبان نادانی مانند من و پویان و آن بانو و راننده هم به شکلی وارد بحث شویم. گذشته از کرایه‌ی سنگینی که راننده از ما گرفت، همه چیز به خوبی و خوشی پیش رفت. باز هم چشمان نگرانِ جویای باج ما در افق خشکید و باجگیری نیامد که نیامد.

بیست و چند کیلومتری را طی کردیم و به شهر نسای باستانی رسیدیم. همان جایی که دو هزار و دویست سال پیش، وقتی رهبر قبایل پرنی، به همراه اتباعش از سکاهای ‌ایرانی آنسوی آمودریا، به ‌ایران‌زمین تاختند، در آنجا شهری بزرگ بنا نهادند. نام آن رهبر قبیله‌ای امروز برای همه‌ی ما نامعلوم است. اما می‌دانیم که مردی دلیر و نیرومند و دوست داشتنی بود. مردمش که ‌ایرانیِ کوچگردِ جنگاوری بودند، مانند ‌ایزدی محترمش می‌داشتند و در نبردها در کنارش جانفشانی می‌کردند. آن رئیس قبیله، نخستین کسی بود که در تاریخ دیرینه‌ی کشورمان نقشِ ناجی ‌ایران را در برابر مهاجمانی خارجی بر عهده گرفت و به انجام رساند. تا چهار صد پیش از او، اصولا ‌ایران‌زمین‌ یک کشور متحد نبود. تازه در زمان هخامنشیان بود که ‌این تمدن کهنسال، که در همان زمان هم بسیار دیرینه بود، به وحدتی سیاسی دست ‌یافت. چند ده سال پیش از آن‌که او به ‌این سرزمین بیاید، ‌یک جوان الکلی و همجنس‌باز مقدونی که سرداری لایق و مبارزی بیرحم بود، خود را اسکندر کبیر نامید و از بالکان آمد و خاک هخامنشیان را به توبره کشید. بعد، تا‌ یک نسل شورشهای آزادیخواهانه‌ی بازماندگان هخامنشیان سرکوب می‌شد، تا آن که قبیله‌ی پرنی‌ها و آن رئیسِ گمنامشان به صحنه وارد شدند. رئیس قبیله، خود را به ‌یاد شاهنشاه افسانه‌ای هخامنشی “اردشیر” نامید، و ‌این نامی ‌بود که شورشیان و سرداران و مدعیان احیای ‌ایران و راندن مقدونیان چند ده سالی بود به خود می‌دادند. اردشیر، در زبان سکاهای آنسوی آمودریا، به صورت ارشک ‌یا ‌اشک تلفظ می‌شد. ‌اشک چندان در دعوی خود کامیاب شد که نام اصلی‌اش از‌ یادها رفت و با نام ‌اشک شهرت‌ یافت و فرزندانش نیز همان نام را بر خود نهادند و دودمانی به نام‌ اشکانیان را تاسیس کردند که بیش از هر سلسله‌ی دیگری بر‌ ایران زمین حکومت کرد. دودمانی که مقدونیان و‌ یونانیان را بیرون راند، در برابر هجوم هونها و قبایل شرقی پایداری کرد، و رومیانِ هراس­انگیز را بارها شکست داد.

وقتی از ماشینی که از باجگیران می‌آمد، پیاده شدیم، خود را در نخستین شهری ‌یافتیم که‌ اشک نخست، موسس دودمان ‌اشکانیان در ‌ایران زمین ساخت. آن رئیس قبیله، وقتی استان خوارزم و گرگانِ هخامنشی را گشود و مقدونیان را از آن راند، شهری به نام نِسا را تاسیس کرد، که برای چند قرن پایتخت شرقی ‌ایران‌زمین قلمداد می‌شد. آیندگان، آن شهر را به‌ یاد او “اشک‌آباد” نامیدند. تا آن که عربها سر رسیدند و همزمان با از ‌یاد رفتنِ نام‌اشک،‌ اشک‌آباد نیز به عشق آباد تبدیل شد.

در دوران اسلامی این شهر به عنوان گذرگاهی بر سر راه جاده‌ی ابریشم همچنان موقعیت خود را حفظ کرد. هر چند اسمش به کنجی‌کالا تغییر یافته بود. وقتی روسها در ۱۸۱۸ .م این سرزمین را از قاجارها دزدیدند، کوشیدند با مدرن کردن اشک‌آباد در میان مردم مشروعیتی دست و پا کنند. نتیجه البته جالب نبود. جمعیت فارسی زبان اشک‌آباد (مثل مرو و شهرهای دیگرِ نزدیک مرز ایران) به تدریج به داخل خاک خراسان کوچیدند و با گله‌داران ترکمان جایگزین شدند، که برای شهرنشین شدن به زمان نیاز داشتند. چیرگی روسیه بر این سرزمین البته بدون مقاومت انجام نگرفت. در بین سالهای ۱۹۱۹ تا ۱۹۲۷ .م که شرایط داخلی به خاطر انقلاب اکتبر آشفته بود، امید برای بازگشت به مام میهن در دلها زبانه کشید و مردم اشک‌آباد بر ضد روسهای بلشویک قیام کردند. مقاومتشان (البته با کمک انگلیسها و روسهای سفید) جانانه بود و هشت سال طول کشید. اما در نهایت در هم شکسته شد. روسها کشتار هولناکی از جمعیت فارسی‌زبان شهر کردند و اسمش را هم به پولتوراتسک تغییر دادند و سخن گفتن به فارسی و آموزش این زبان را بشدت ممنوع کردند. در سال ۱۹۴۸ .م بدبختی این مردم تکمیل شد و زمین لرزه‌ی مهیبی به شدت ۳/۷ ریشتر خانه‌ها را بر سرشان خراب کرد. بین ۱۱۰-۱۷۰ هزار نفر در این ماجرا کشته شدند که دو سوم مردم شهر را تشکیل می‌دادند. از آن به بعد دیگر بافت جمعیتی اشک‌آباد فرو ریخت و مردمی که بار دیگر در آن ساکن شدند، از قبایل ترکمن بودند که به ضرب و زور کمونیستها ناگزیر به اسکان می‌شدند.

جالب آن که طبقه‌ی باسواد شهر گویا بر پیشینه‌ی شهرشان آگاهی داشتند، چون نمادهای ‌ایرانی بود که از در و دیوار می‌بارید، و به ویژه علایم خوارزمی ‌و سکایی باستان که تبارش به همین ‌اشکانیان باز می‌گشت، بیش از همه دستمایه‌ی دولتمردانی قرار گرفته بود که خواهان بازآفرینی هویت قومی‌خود بودند. هرچند محتوایش را انگار نمیفهمیدند.

‌اشک‌آباد شهری بود به نسبت بزرگ و وسیع، با چشم‌اندازی افقی. ساختمانها به ندرت چند طبقه بودند، و در ساخت گنبد و منار و کنگره بر سر بامها دست و دلبازی به خرج داده بودند. نمای تمام ساختمانها از سنگ سپید بود، و کوشیده بودند تا علایم کهن ‌ایرانی را با معماری مدرن تلفیق کنند. نتیجه، هر چند از دید من کم‌مایه و ناقص بود، اما برای سرزمینی با ‌این جمعیت اندک و پیشینه‌ی استقلال اندک قابل قبول بود. قوانینی سفت و سخت بر مردم شهر حاکم بود. سیگار کشیدن، انداختن زباله در خیابان، و “رفتار ناشایست”‌ آشکارا ممنوع بود و مردم به دقت آن را رعایت می­کردند. سطح شهر بسیار تمیز و مرتب بود و در کل چشم‌اندازی دلنواز داشت.

چیزی که با یک نگاه به دیوارهای شهر معلوم می‌شد، رابطه‌ی خاص و ملکوتی زمامداران با مردم بود. رئیس جمهورشان قربانعلی بردی محمدف، که در ضمن رئیس قبایل ترکمن هم بود، ‌یا مبتلا به خودشیفتگی حاد بود، ‌یا از دید مردمش خیلی خوش تیپ تلقی می‌شد، چون مساحتی زیاد از در و دیوار و اسکناس و سکه را به نقش کردن صورتش اختصاص داده بودند. این رئیس جمهور برای خود لعبتی بود. سال ۲۰۰۶ بود که رئیس جمهور قبلی صفرعلی نیازوف درگذشته بود و این بابا جانشینش شده بود. صفرعلی همان کسی بود که در دوران فروپاشی شوروی، روند مستقل شدن ترکمنستان را به سرانجام رساند. اما چون یکی از سرکردگان بلندپایه­ی حزب کمونیست ترکمنستان بود، در عمل تغییری در ساختار حکومت ایجاد نشد. فقط حزب کمونیست به حزب دموکرات تغییر نام داد و به همان شکلی تک حزبی و سرکوبگر سابق به زمامداری ادامه داد و صفرعلی نیازوف هم شد رئیس جمهور مادام العمر. به همین سادگی!

صفرعلی آدم ریاکاری بود. حالا یا واقعا کمونیست بود و بعد از مستقل شدن برای چاپیدن اعراب سعودی جانماز آب می­کشید، یا این که به راستی مسلمانی دو آتشه بود و در دوران چیرگی روسها ادای کمونیستها را در می‌آورد. به هر صورت در ریاکاری‌اش حرفی نبود. به هر صورت بعد از آن که کشورش در اکتبر ۱۹۹۱ به عنوان یکی از وفادارترین جمهوریها بالاخره از شوروی جدا شد، یک مسلمان بنیادگرا از آب در آمد. از اسلام سنتی و قبیله‌ای هواداری کرد و فرهنگ سنتی ترکمنان را تبلیغ کرد و با مظاهر فساد مانند میکده‌ها و صد البته گیرنده‌های ماهواره مبارزه‌ای جانانه کرد. در نتیجه‌ی این ارتباط معنوی با عالم بالا، درهم و دینار عربی بود که به این سرزمین سرازیر شد. تا صفرعلی بود، آش همین بود و کاسه همان، و در نتیجه مردم ترکمن به هیچ عنوان نمی‌جهنمیدند!

اما وقتی او مرد و قربانعلی محمدف به قدرت رسید، سیاستها کمی تعدیل شد. محمدف هم رئیس حزب دموکرات شد و همان سرکوب سیاسی و حکومت تک حزبی و ریاست جمهوری مادام العمر را ادامه داد، اما به منبع پول جذابتری دست یافت و آن هم ترکیه بود. در نتیجه در ترکمنستان مسابقه‌ای برای پول خرج کردن بین ترکیه و عربستان سعودی آغاز شد. ترکمنها در این میان یک بام و دو هوا شده بودند. از یک طرف مسجدهایشان را با پول عربها می‌ساختند و مذهبی‌هایشان مثل وهابی‌ها رفتار می‌کردند، و از طرف دیگر با پول ترکها هتل و مراکز دولتی می‌ساختند و دیش‌های ماهواره بود که در تجلی بود از در و دیوار!

معلوم بود که دارند شهر را با پول ترکیه می‌سازند. الفبای کریلیکی را که روسها طی هفتاد سال به ‌این مردم تحمیل کرده بودند، از چند سال پیش رها کرده بودند، اما نه برای آن که به الفبای کهنتر و باستانی فارسی خودشان برگردند، برعکس کریلیک چند صد ساله‌ی تنک مایه را رها کرده بودند تا با الفبای لاتینی نوظهور ترکیه جایگزینش کنند. اگر‌ این الفبای دل‌آزار را نادیده می‌گرفتی، و تصویرهای قد و نیم قد و تمام رخ و نیمرخ رئیس جمهورشان را که تقریبا در هر گوشه نمودار بود، رها می‌کردی، شهری زیبا و قشنگ داشتند. زیبایی و تمیزی شهر را همین سه چیز خدشه­دار می‌کرد، تکرار تصویرهای زمامداری که معلوم بود با مشتی آهنین و خودکامگی عریانی بر مردمش حکومت می‌کند، سردرگمی‌ هویتی‌ای که از خط و زبانشان هویدا بود، و صد البته، ‌این حقیقت که در شهر‌ ایرانی‌ای باقی نمانده بود و زبان فارسی را دیگر کسی نمی‌دانست. سخت افزار، شهر شایسته‌ی ‌اشک‌آباد باستانی بود، هرچند نرم افزاری سزاوار، را کم داشت.

ناگفته نماند که نباید در مورد ریشه‌کن شدن فارسی زبانان از‌ این مرز و بوم زیاده‌روی کرد. وقتی در‌ ایستگاه قطار به بن‌بستی فرهنگی برخوردیم و دیدیم هیچ‌کس حرفمان را نمی‌فهمد، ناامیدانه به فارسی حرف زدیم، و با شگفتی دیدیم بانوی مسئول باجه به فارسی جوابمان را داد و معلوم شد از خانواده­ای تاجیک برخاسته. شگفتی دیگر به دستشویی عمومی ‌شهر مربوط می‌شد. در کل آسیای میانه از ‌این نظر که دستشویی‌هایش وضعیتی شالوده‌شکنانه دارند، شایان توجه است! توالت عمومی ‌در‌ این سرزمینها عبارت است از اتاقکی با نیم دیواری کوتاه و ناقص، که چند سوراخ روی زمین در هر یک وجود دارد. از در و پنجره و فضای خصوصی و بسته خبری نیست. ‌یعنی وقتی به قضای حاجت مشغولی، رفت و آمد شتابزده‌ی عابران را می‌بینی که حتی با پرده‌ای هم از سوراخ کذائی جدا نشده‌اند. شگفتی دوم در مورد توالتها، آن بود که با وجود مسلمان بودنِ تمام مردمِ ‌این منطقه، ابزار ابتدایی طهارت ‌یعنی آب در کار نبود. لوله­کشی آب تا توالتها وجود داشت و سیفون‌ها کار می‌کرد، اما از شلنگ و آفتابه و شیر آب و سایر لوازم ضروری و امکانات رفاهی مربوط به تدفیع اثری دیده نمی‌شد! توالتهای عمومی‌ پولی بود و بوی تند سیگاری از آن بر می‌خاست که ‌یادآور دستشویی‌های شهرمان در ماه رمضان بود. تصور مردمی‌ که پول می‌دادند تا در آن فضای روح‌پرور و بینابین قاضیان حاجات بنشینند و‌ یواشکی سیگار دود کنند، سرگرم کننده بود!

در آستانه‌ی ‌یکی از همین دستشویی‌ای عمومی ‌بود که خانواده‌ای ترکمن را دیدیم با بچه‌های بسیار زیبا. از آنها عکس گرفتیم و در حال ستودن شکل و شمایل‌شان بودیم که دیدیم زن و شوهر دیگری که به تماشای این سه توریست کوله به پشت ایستاده بودند، با فارسی ما را خطاب قرار دادند. ساکن مرو بودند و می‌گفتند آنجا فارسی زبانها برای خودشان محله‌ای دارند. بنابراین اوضاع آنقدرها هم بد نبود. هنوز چند نفری زبان ملی‌شان را به ‌یاد داشتند، اما خوب، فقط چند نفر…

ترکمنستان از همان لحظه‌ی نحسی که با قراردادهای قاجاری از ایران‌زمین جدا شد، از نظر فرهنگی نفرین شد. پیش از آن هم قبایل ترکمان به آنجا کوچیده بودند و بخش عمده‌ی جمعیت را در خود غرق کرده بودند. اما این نکته را فراموش نکرده بودند که ترکمانها نیز مانند کرد و گیل و ترک و بلوچ قومیتی ایرانی هستند. از این رو هویت قومی ‌ارجمند و چند قرنی‌شان را در زمینه‌ی گسترده‌تر و تمدن‌سازِ چند هزار ساله‌ی ایرانی می‌دیدند و می‌فهمیدند. اما وقتی تزارها این سرزمین را از ایران جدا کردند و بعدها کمونیست‌ها با دقت علمی‌شان به سرکوب زبان و فرهنگ ایرانی در این سرزمین پرداختند، قومیت پررنگ‌تر شد و ملیت از‌ یادها رفت.

روسها البته برای اهداف استعماری خویش چنین می‌کردند و خواهان ریشه کن کردن فرهنگی کهنتر و تنومندتر بودند که راه را بر روس‌گرایی این سرزمینهای تازه فتح شده می‌بست. با این وجود دولتشان مستعجل بود و وقتی بعد از دوران گورباچف دست از سر این مردم برداشتند، جمعیتی هویت زدوده را پشت سر خود باقی گذاشتند که دیگر فارسی -‌یعنی زبان ملی‌شان- را از یاد برده بودند و به قومی ‌در ‌یک مستعمره فرو کاسته شده بودند. ترکمانها، هرچند مردمی ‌دلیر و مهربان هستند، اما مانند سایر اقوام سابقه‌ای چند قرنه و ادبیاتی محدود و جمعیتی اندک و در مقیاسی جهانی موقعیتی سخت حاشیه‌ای دارند. این نه تنها در مورد ترکمانها، که در مورد تمام اقوام ایرانی و غیرایرانی دیگر نیز درست است. در شرقِ باستانی، جادوی بزرگ آن بوده که مردمان راهِ در هم پیوستن اقوام و برساختن ملت را از دل آن آموخته‌اند و نخستین بار همین ایرانیان و همین اتحادیه‌ی اقوامی‌ چنین کردند، که ترکمانهای دیر آمده‌تر هم در جرگه‌شان بودند.

در ترکمنستان به روشنی می‌شد خطراتِ برخاسته از نادیده انگاشتنِ ملیتِ باستانی و برکشیدنِ شتابزده‌ی قومیت به مرتبه‌ی دولت-ملتِ مدرن را دریافت. شخصیتهای تاریخی و نامداران فرهنگی ترکمنستان، سه چهار تن بیشتر نبودند، که عبارت بودند از مختومقلی خراسانی، اوغوز خانِ اساطیری که نیای فرضی قبایل ترکمان دانسته می‌شد، و امیرعلیشیر نوایی، ادیب و وزیر بزرگ گورکانیان. در میان شخصیتهای تاریخی، سلطان سنجر را بزرگ می‌داشتند. اینها البته شخصیتهایی بزرگ و مهم هستند. اما مشکل در اینجاست که از دل شبکه‌ای بسیار بزرگتر، نیرومندتر، و اثرگذارتر از روابط فرهنگی بیرون کشیده شده‌اند. در چارچوبی که ما دیدیم، نه ربطی به هم داشتند نه پیوستگی‌ای. مگر می‌توان علیشیر نوایی را ستود و شیفتگی‌اش نسبت به ادبیات فارسی را نادیده گرفت؟ یا فراموش کرد که وزیر سلطان حسین بایقرای فرهنگ پرور و مرید جامى فارسی‌دان بوده است؟ مگر بزرگترین شاهکارش در شعر ترکی، که در ضمن نخستین نمونه در این زمینه هم هست، در واقع ترجمه‌ای از منطق‌الطیر عطار نیست؟ چنان که خود در مقدمه‌اش تاکید می‌کند؟ و مگر چه ایرادی دارد که قومی‌ سربلندی قومی‌ خود را در کنار سربلندی ملی گسترده‌ترِ خود با هم داشته باشد؟ به ویژه وقتی این مفهوم ملیت، پیشینه‌ای چندین درازپا و درخشان و معناهایی چنین ژرف را در بر می‌گیرد؟

ترکمنها از این همه بی‌بهره بودند. هویت‌زدایی به سبک بلشویکی، آنها را به مردمی‌ گسسته از فرهنگ و تاریخ تبدیل کرده بود. حتی مختومقلی و سنجر و نوایی را هم نمی‌شناختند و اسم تندیسهایشان در میدانهای شهر برایشان ناآشنا بود. مردمِ عادی‌شان تقریبا هیچ ارتباطی با شعر و ادب و تاریخ -حتی در سطح قومی‌و ترکمنی‌اش- نداشتند. هر آنچه بود،‌ یک رئیس قبیله‌ی تکثیر شده در صدها عکس و تندیس بود، و الفبایی تازه به دوران رسیده و بی‌پیشینه، و صد البته شهرهایی زیبا و تمیز و خلوت که با پولِ ترکیه (و گویا عربستان) – و از حق نگذریم، با مدیریت درستِ همان رئیس قبیله- ساخته شده بود. سرزمینشان شهرهای باستانی بزرگی مانند مرو و ‌اشک‌آباد و اورگنج را در بر می‌گرفت که بخشهایی از خوارزم و مرو باستانی را شامل می‌شد. با این وجود بیش از ۸۰ در صد خاکشان از بیابانهای قره قوم تشکیل شده بود و نابارور بود. نیمی از کشاورزی‌شان به کشت پنبه منحصر می‌شد و در این زمینه دهمین تولید کننده‌ی مهم جهان بودند. همچنین پنجمین منبع بزرگ گاز جهان را هم داشتند. اما اینهاکه فرهنگ نمی‌شد!

به لطف پول عربستان و ترکیه در حال ساخت و سازی شتابزده بودند، اما اقتصادی ورشکسته داشتند و این دو حامی‌ مالی هم برای تزریق بنیادگرایی اسلامی ‌وهابی ‌یا قوم‌گرایی ترکی بود که بذل و بخشش می‌کردند. دو نفرینی که شاید اگر مردم پیامدهایش را در خودِ ترکیه و افغانستان می‌نگریستند، در پذیرفتن این پولها درنگ می‌کردند. نتیجه‌ی سیاستشان این شده بود که از نظر اداری در میان بیست کشور فاسد جهان قرار داشتند و مطبوعاتشان از نظر بگیر و ببند و سانسور سومین کشور جهان بود! شصت درصد جمعیت بیکار بودند و در همین حدود هم زیر خط فقر قرار داشتند.

با این وجود خودِ ترکمن‌ها در این بین، کاملا با تصویری که در باجگیران برایمان رسم کرده بودند تفاوت داشتند. اولین چیزی که در چشم می‌زد، جوان بودن جمعیتشان بود. تقریبا همه جوان ‌یا نوجوان بودند، و همه هم توسط انبوهی از کودکان احاطه شده بودند. جمعیتشان در ۱۹۹۲ دو و نیم میلیون نفر بود، و در طی ‌یک نسلِ کوتاه دو برابر شده بودند. وقتی ما به ‌اشک‌آباد رسیدیم، پنج میلیون ترکمن در این سرزمین می‌زیستند. جثه‌ای کوچک داشتند و برخلاف ترکمنهای خراسانی چندان زیبارو نبودند. هر چند بچه‌هایشان در آن لباسهای رنگارنگ بامزه و قشنگ به چشم می‌آمدند. در بالغها هم گونه‌های پهن مغولی و چشمان بادامی‌شان ترکیبی جالب داشت. معمولا دندانهایی خراب داشتند و الگوی ترمیم دندانشان کشیدن روکش طلا بود که شکل و شمایلی غریب به آنها می‌داد. زن و مرد لاغراندام و کوتاه قد بودند و آنقدر زود بچه‌دار می‌شدند که درست معلوم نبود زنانِ همراه با بچه‌ها مادرشان هستند ‌یا خواهرشان.‌ آشکار بود که خارجی زیاد ندیده‌اند، چون به ما خیره می‌شدند و وقتی مورد توجه قرار می‌گرفتند دستپاچه می‌شدند. بیشترشان به سبک غربی کت و شلوار به تن داشتند اما انگار آن را هم بر اساس قانونی پوشیده بودند، چون در آن آشکارا معذب و ناراحت بودند. از آن لباسهای رنگارنگ و زیبای ترکمنهای خودمان که قاعدتا در میان ایشان هم زمانی رواج داشته، نشان چندانی دیده نمی‌شد.

بر خلاف تمام چیزهایی که در مرز برایمان تعریف کرده بودند، مردمی ‌بسیار بسیار مهربان و خوش رفتار بودند. خنده را به سرعت با خنده پاسخ می‌دادند و خیلی زود با آدم صمیمی ‌می‌شدند. بی‌آزار و خوش‌قلب بودند و در بسیاری از موارد کوشیدند تا کمکمان کنند. ترکی را با گویش خاصی حرف می‌زدند که چندان برای ما‌ آشنا نبود. من ترکی حرف نمی‌زنم اما آن را تا حدودی می‌فهمم و پدرام که از آذری‌های همدان است کاملا بر آن مسلط است، اما با این وجود حرفهایشان را درست نمی‌فهمیدیم. ایراد دیگر البته این بود که واژگان روسی زیادی به زبانشان وارد شده بود، که در فارسی و ترکی آذری برابرنهادهای فرانسه‌اش رواج دارد. در کل، به انبوهی از بچه‌های خوش خلق و خندان می‌ماندند.

آن روز را صرف گشت و گذار در‌ اشک‌آباد کردیم. هر چه بیشتر گشتیم، بیشتر در مورد دوست‌داشتنی بودن ترکمنها و زیبایی سخت‌افزار شهرشان قانع شدیم. کل شهر را با برنامه و نقشه‌ای ‌یکدست ساخته بودند و از بناهای بی­قواره ‌یا مناظر آزارنده خبری نبود. جمعیت مردم نسبت به بزرگی و شکوه شهر اندک بود، و خیابانها چندان خلوت بود که چراغ راهنمایی بر سر چهارراه‌ها دیده نمی‌شد. پویان با جدیت همه جا را برای ‌یافتن نقشه‌ی شهر زیر پا گذاشت و از آن به بعد هم مهمترین دغدغه‌ی خاطرش در طول سفر گردآوری نقشه‌ی شهرها بود، که زودی معلوم شد در بیشتر موارد وجود خارجی ندارد. اما تسلیم نشد و باز با همان جدیت شروع کرد به ثبت نقاط مختلف با GPS پیشرفته و کارآمدی که امانتی دوست مشترکمان احسان بود. گمان کنم وقتی برگردیم خودش نقشه‌ی این شهرها را ترسیم کند. کسی چه می‌داند، شاید بتواند با فروش نقشه‌ی شهرهای آسیای میانه به دولتهای این منطقه بخشی از هزینه‌ی سفر را جبران کند! یکی دو اتوبوس سوار شدیم. روند آموزش زبان چینی من به خاطر خراب شدن گوشی‌هایم مختل شده بود. پدرام و پویان هم دوست داشتند خریدی در شهر بکنند. این بود که فکر کردیم به بازار مرکزی شهر برویم. اتوبوسی را سوار شدیم با این راهنمایی که به بازار می‌رود. در جایی شبیه به حلبی‌آباد پیاده شدیم که مجموعه‌ای متنوع از محصولات کشاورزی و لوازم خانگی را در دکه‌های کوچک چپیده کنار هم می‌فروختند. همه چیز به شکل غریبی ارزان بود. گوشی دستگاه پخش MP3 را به ۳۵۰ تومان خریدم! در راه به‌ یک دکان بستنی فروشی رسیدیم که “بستنی‌های کثیف” می‌فروخت. هر سه با شور و شوق خریدیم و خوردیم!

با همان اتوبوسی که رفته بودیم، بازگشتیم. وقتی وارد شدیم، طبق معمول با نگاه متعجب مردم روبرو شدیم. چون هر سه بور و سفید بودیم، بیشترشان ما را با روسها‌ یا اروپایی‌ها‌ اشتباه می‌گرفتند و تقریبا هر جا می‌رفتیم می­گفتند “انگلیسی؟” که بعدتر معلوم شد عبارتی عمومی‌ برای تمام اروپایی‌هایست. در این بین به خصوص پویان با آن ریش انبوه خرمایی به باستان‌شناسان آلمانی شبیه بود و بیش از همه غلط انداز. در این اتوبوس جایی پیدا کردم و روبروی سه چهار جوان تخس ترکمن نشستم. پویان نزدیکم ایستاده بود و درست روبرویش مردی سالخورده نشسته بود که به سبک سنی‌ها ریش بلند و سبیل تراشیده داشت. جوانها شروع کردند به سوال کردن، و طبق معمول پرسیدند:”انگلیسی؟” و من جواب دادم ایرانی هستیم.

پیرمرد وقتی فهمید ایرانی هستیم واکنش عجیبی نشان داد. چیزهایی به پویان گفت، و پویان باز تاکید کرد که ایرانی است. بعد پیرمرد رفتاری خصمانه نشان داد، چیزی گفت که گویی نوعی تمسخر بود و همه را به خنده انداخت. من با جوانها همراه شدم و خنده‌ای کردم و بعد پرسیدم که پیرمرد چه گفته؟ جوانها ناگهان احساس مهمان‌نوازی کردند و سعی کردند چیزی را توضیح بدهند. اما در همین حین پیرمرد شروع کرد به خواندن سرودی که اسم ایران در آن تکرار می‌شد و معلوم بود محتوایی چندان خوشایند ندارد. جالب بود که این بار مسافران اتوبوس با پیرمرد همراهی نکردند و به او چشم غره رفتند. پدرام که تا حدودی محتوای سرود را دریافته بود، دوربینش را درآورد تا طبق معمول از صحنه عکس بگیرد. اما جالب بود که پیرمرد چهره‌اش را پوشاند. انگار می‌ترسید عکسش را بردارند. مسافران از دیدن این حالت او به خنده افتادند و به این ترتیب جو واژگونه شد. حالا دیگر همه به پیرمرد می‌خندیدند و پدرام بود که چپ و راست عکس می‌گرفت. ما که می‌خواستیم رفتارمان با هم دوستانه باشد، از عکس برداشتن دست برداشتیم و دستی به شانه‌ی پیرمرد زدیم و دوستانه با او خندیدیم. پیرمرد زود پیاده شد، در حالی که گویی خصومتش نسبت به ایرانیان کمی ‌تعدیل شده بود. وقتی پیاده شدیم، همچنان ‌یک صحنه جلوی چشمم بود و آن هم پیرمرد بود، در آن هنگام که از پویان می­پرسید که ایرانی است ‌یا نه؟ در چهره‌ی پیرمرد نوعی خشم و نفرت دیده می‌شد که برایم تکان دهنده بود. از نوع خشم مردم نسبت به بیگانگان نبود، (که در کل در میان ترکمنها وجود ندارد) بلکه بیشتر نوعی نفرت ناشی از ستمدیدگی بود. نمی‌دانم چرا این صحنه ناراحتم کرد. وقتی بعدتر بیشتر به موضوع فکر کردم، دریافتم که پیرمرد احتمالا از ترکمنهای جدایی‌طلبی بوده که در ابتدای انقلاب در خراسان می‌زیستند و تار و مار شدند. سن و سالش به این دوران می‌خورد و این که چرا پویانِ ریشدار را هدف گرفته بود هم توجیه می‌شد. حس کردم تاریخ معاصر ما در این زمینه زخمهایی را بر جا گذاشته که ترمیم شدنش به درایتی بسیار نیاز دارد. نمی‌دانم آن پیرمرد که گویا از دولت ایران ستمی‌دیده بود، باید چند جهانگرد ایرانی خندان دیگر را ببیند تا گناهان خود و دشمنان زندگی گذشته‌اش را با دیدی بی‌طرفانه بنگرد.

وقتی به ‌اشک‌آباد بازگشتیم، تصمیم گرفتیم مقدماتی سورچرانی کوچکی را فراهم کنیم. به فروشگاه به نسبت بزرگی رفتیم و با راهنمایی خانم روس خوشرویی که انگلیسی را روان حرف می‌زد و شوهر خجالتی و ساکتی داشت، خریدی کردیم. بعد به پارکی رفتیم که ویشنه گون نام داشت و مرکز شهر و محل استقرار نمادهای ملی ترکمنها بود. پارکی بود وسیع و به نسبت زیبا، با درختانی جوان و تزییناتی که معلوم بود تازه در چند سال اخیر احداث شده است. بسیار خلوت بود و فقط می‌شد در آن وسطها خانمی ‌را دید که‌ یواشکی داشت سیگار دود می‌کرد، و زوج جوانی که به مصافحه و معانقه و معاشقه مشغول بودند. مشاهده‌ی این که در پارکهای دو سرزمین همسایه چه چیزهایی متفاوتی ممنوع بود واقعا سرگرم کننده بود.

بخشهای دیدنی بوستانی که برای دیدنش رفته بودم، پیش از هر چیز، آتشکده‌ای بود که دست بر قضا خاموش بود، اما مردم می‌گفتند همیشه روشن است و نماد ‌اشک‌آباد است. آتشکده را در بین سه ستون خمیده‌ی سنگی در میان ستاره‌ی هشت پر بزرگی ساخته بودند که اتفاقا نماد ایران‌زمین هم هست. جالب آن که هم تاجیکان و هم ترکمنها و هم ازبکها این ستاره‌ی هشت پر را به عنوان نماد ملی خود پذیرفته بودند. در این بین البته باید به خود ایرانی‌ها هم ‌اشاره کرد. اگر در مورد علامتش ابهامی ‌دارید، به نقش هشت گوشِ شهرداری تهران و آرم سازمانهای فرهنگی دولتی نگاهی بیندازید.

گذشته از آتشکده، مجسمه‌ی مفرغی بزرگی از ‌یک گاو در آنجا بود که زمین را بر شاخ خود نگه داشته بود، و بنای سه پایه‌ی مدرن و ساده‌ای که برای خودش ارتفاعی چند ده متری داشت و مردم پولکی می‌دادند و می‌رفتند روی‌ اشکوبش شهر را از بالا تماشا می‌کردند. اسمش سه پایه‌ی صلح بود و نماد ملی این مردم بود. خوب، در ‌اشک‌آباد باستانی این کمی ‌جای افسوس داشت! گذشته از پارک، ساختمانهای اپرا و ورزشگاه شهر را هم از بیرون دیدیم. بسیار بزرگ و تمیز ساخته شده بودند و معلوم بود که دارند به شکل متمرکز و دولتی روی موسیقی و ورزش سرمایه‌گذاری می‌کنند.

آنقدر در میان ترکمنها احساس امنیت می‌کردیم که با دیدن ‌یک گروه پلیس تصمیم گرفتیم شایعه‌ی باجگیری آنها را هم آزمایش کنیم. پس به سراغشان رفتیم و نشانی مسجدی را که صبح دیده بودیم از آنها پرسیدیم. در کمال تعجب، همگی همراهمان آمدند. به این ترتیب با اسکورتی که از چهار پلیس تشکیل می‌شد در خیابان به راه افتادیم، به زودی دو سه نفر دیگر هم با لباس نظامی ‌به ما پیوستند. رفتارشان بسیار دوستانه بود و همه نوجوانانی هفده هجده ساله بودند. به زودی جمعیت غیرنظامی‌ هم به هیئت همراه ما پیوست. گفتگوی ما با پلیسها خنده‌دار بود چون حرف ‌یکدیگر را نمی­فهمیدیم. من به انگلیسی و فارسی و کمی ‌ترکی حرف می‌زدم، که گویا ‌یک کلمه‌اش را هم نمی‌فهمیدند، و پویان هم تقریبا همچنین. پدرام تنها گذرگاه ارتباطی معنادار ما با آنها بود. ولی با این وجود تمام راه را همه با هم صحبت کردیم. در میانه‌ی راه پسری که شبیه ایرانی‌ها بود و اسمش سردار بود، به ما پیوست. انگلیسی را به نسبت خوب حرف می‌زد. دو رگه‌ی ترکمن – روس بود و با خوشرویی ما را تا مسجد رساند. سربازها وقتی دروازه‌ی مسجد‌ آشکار شد ایستادند و با مهربانی خداحافظی کردند. ولی نگذاشتند عکس دسته جمعی بگیریم. ظاهرا گرفتن عکس با لباس نظامی‌ یکی از ممنوعیتهای کشورشان بود.

سردار با ما تا نزدیکی در مسجد آمد. در راه از دین و ایمانش پرسیدم و گفت خداپرست است اما دین خاصی ندارد.‌ آشکارا نسبت به اسلام موضع منفی داشت. دم در دعوتش کردیم وارد شود و درون مسجد را ببیند. محکم ایستاد و گفت چون مسلمان نیست نمی‌تواند بیاید. گفتم وارد شو و معماری بنا را ببین، چون لذت بردن از زیبایی‌ یک بنای دینی شرطِ ایمان به آن دین را نمی‌طلبد. اما باز سر باز زد و خداحافظی کرد و رفت.

مسجد، احتمالا با پول ترکها ساخته شده بود. رونوشتی بود از ایاصوفیه ‌یا مسجد سلیمان در ترکیه. نمایی سنگی، تزئیناتی باوقار و زیبا، و ابعادی بزرگ داشت. وارد شدیم و کمی ‌آسودیم. ترکمنهایی که وارد می‌شدند با پیش فرض اروپایی پنداشتنمان نشان می‌دادند که از حضورمان در آنجا خوشحال نیستند، اما وقتی “سلام علیکم” را بر زبان می‌آوردیم همه چیز درست می‌شد.

شبانگاهان از مسجد به ایستگاه قطار رفتیم و سوار شدیم و به سوی شهر مرو به راه افتادیم.

روز دوم: شنبه یکم فروردین ۸۸، ۲۱ مارس

به قلم پویان مقدم

و بیدارباش با صدای قدم‌های مردم ورزشکاری که گرداگرد ما میدویدند و پیاده گز میکردند. مرد و زن، چقدر اینها ورزشکارند. باور کنید اصلاً انتظار نداشتم در قوچان این قدر مردم ورزش کنند آن هم صبح اولین روز سال.

وسایلمان را جمع کردیم و به دنبال کله پاچه به مغازه کله‌پزی دیم‌کار رفتیم که ۳ کیلومتری از ما فاصل داشت. دانستیم که تعطیل است، برگشتیم به مغازه طباخی مقدم نرسیده، به همان میدان فلسطین بعد از پل فلزی قوسی، و سه پرس کله پاچه تمیز و خوشمزه خوردیم.

ورزش در میدان فلسطین، تحت تاثیر محیط و مردم اهداف سفرمان هنگام سفر تهران به قوچان

وقتی از تهران به قوچان می‌آمدیم، قرار شد اهداف سفرمان را برای هم تعریف کنیم، من میخواستم، مردم کشور‌هایی که میرویم را به صورت شهودی حس کنم، خانه‌شان مهمان شوم و در ترکمنستان که خیلی از خطراتش برایمان گفته بودند، ماجراجویی کنم. غذا‌هایشان را امتحان کنم و شنیده‌هایم را با دیده‌هایم، محک بزنم تا بعد از سفر الگویی برای تفاوت‌های این سرزمین‌ها با ایران بیابم، و البته مشابهت‌ها را کشف کنم.

قوچان به باجگیران

همان طور که قبلاً گفتم برای رسیدن به باجگیران از قوچان، میشود از تاکسی‌های خطی باجگیران به درگز که از میدان فلسطین حرکت میکنند، استفاده کرد.

ساعت ۸:۳۰ حرکت میکنیم به سمت باجگیران. کرایه از ما نفری ۲۵۰۰ و در کل ۱۰ هزار تومان میگیرد. حدود سه ربع ساعتی راه بود.

مرز باجگیران

اول از همه دست‌شویی میرویم و سر و صورتمان را میشوییم.

در مرز، پسر جوان خوشروی مامور گمرک منتظر ماست. مرز خیلی خلوت است. تقریباً از هر کسی راجع به ترکمنستان میپرسیم، ما را میترساند که ترکمن‌ها باجگیر و نامردند، حواستان به جیبتان باشد، پدرتان را در می‌آورند و این گفته مشترک ماموران گمرک و بانک و قرنطینه است و در انتها همه‌شان میگویند، به کسی نگویید ما این اطلاعات را به شما داده‌ایم.

ساختمان گمرک ایران در مرز باجگیران، ساختمان نوساز بزرگ و دو طبقه‌ای با سنگ نمای سفید چینی است. کلاً ساختمان موقر و تازه‌سازیست.

هفت سین در گمرک ایران

مراحل عبور به ترتیب، بازرسی گمرک و بعد پرداخت خروجی و بررسی گذرنامه و بررسی نهاد ریاست جمهوری و قرنطینه و و ثبت در دفتر خروج از کشور توسط سرباز مرزی است.

نکته: برای ورود به ترکمنستان و ویزای ترانزیت، از مرز نمیتوانید اقدام کنید مگر این که دعوتنامه از اتباع ترکمنستان داشته باشید. برای این کار یا از تهران و یا از مشهد میتوانید تقاضا کنید.

جلوی ما خانواده‌ای با پژو ۲۰۶ در پی گذرند، آنها سریع رد میشوند و نوبت به طی مراحل گذر ما میرسد. بعد از بازرسی گمرکی از مرز ایران، ما ۳ میلیون منات کهنه میخریم. هر ۱۰ هزار منات کهنه ۷۵۰ تومان است. مرز واقعاً خلوت است. مرز ایران را نیم ساعته رد میکنیم و ساعت ۱۰:۰۰ به وقت ایران وارد خاک ترکمنستان میشویم.

مشابه سرباز مرزی ایران، آن طرف نرده‌های مرز، سرباز ترکمنی نشسته کهکوچک اندام است با لباس سبز لجنی و نقش شاخ و برگ. کلاهشان شبیه کلاه کابوی‌ها است. مشخصاتمان را یادداشت میکند و وارد ساختمان مرزی میشویم.

نمیدانم چرا وقتی میخواهم ازاین مرز رد شوم، دلهره دارم. شاید بخاطر خاطراتی است که از مرز شوروی در ذهنم نقش بسته و غیرقابل نفوذ بودن آن در دوره کمونیسم.

ساختمان مرزشان شبیه ماست. انگار از ساختمان ما کپی‌برداری شده باشد. به سردر ساختمانشان، عکس رئیس جمهور مادام العمرشان را نصب کرده‌اند، قربان قلی بردی محمداف، تصویری که از این به بعد سر هر ساختمان دولتی دیده می‌شود.

منتظر میمانیم تا ویزاهایمان بررسی شود. ۴۵ دقیقه‌ای منتظر میمانیم. سالنی با سقف بلند است که دست راست، راهرویی، مسافران را به سمت دیگر هدایت میکند. در، ورودی این راهرو، دستگاه اشعه ایکس گذاشته‌اند که با آن وسایل مسافران و خودشان را بگردند.

نکته: چه در ترکمنستان و چه در مرزهای کشور‌های دیگر آسیای میانه، آنچه خیلی قاچاق محسوب میشود و شدیداً با آن برخورد میشود، مواد مخدر است و البته قرص‌های کدئین‌دار. پس اگر عازم سفر به این کشور‌ها هستید، با خودتان قرص سردرد حمل نکنید، چون باعث دردسر میشود!

بالاخره ویزا‌ها را بررسی میکنند، مسئولان بررسی ویزا، دو افسر هستند که یکی لاغر و استخوانی و دیگری کمی چاق با چشمانی پف کرده و ترکمنی. هر دو در اتاق بررسی ویزا نشسته‌اند که با دریچه کوچکی به سالنی که ما در آن قرار داشتیم، راه داشت. میگویند: در پاسپورتتان گذر از سرخس قید شده، چرا باجگیران آمدید. میگوییم: از کنسولتان در تهران پرسیده‌ایم، گفته ایرادی ندارد. با کمی بگو بخند، مسئله حل میشود. فقط یادآوری میکنند اگر خواستید زمینی برگردید باید حتماً از همین مرز باجگیران به ایران برگردید و در غیر این صورت پنج سال به ترکمنستان ممنوع‌الورود میشوید.

به بانکشان میرویم. خانم جوانی با روسری که از پشت سرش گره زده با کت و دامن ارغوانی، ۳۲ دلار ورودیه میگرد و ۲۰۰۰۰ منات کهنه (حدود ۱۵۰۰ تومان!) هم رشوه، البته با عنوان عیدی. آخر امروز اینجا هم نوروز است، با سه روز تعطیلی. بعد بار‌هایمان را بررسی میکنند، البته یکی یکی، چون خط بازرسی‌شان نباید شلوغ شود. کلاً پنج نفر در آن سالن بزرگ منتظر بازرسی هستیم. ولی همین پنج نفر یک ساعت کارشان طول میکشد. نمی دانم اگر یک اتوبوس آدم بود، چه قدر باید معطل میشدند.

هر قسمت را که رد میکنیم، هر سه نفرمان به مسئولان به عنوان پایان سخن و خدا حافظی “نوروز پیروز”، میگوییم و کم کم این قرارمان برای طول سفر میشود. هرجا میخواهیم خداحافظی کنیم چنین میکنیم. هر پنج نفر مسافر در حیاط پشت ساختمان مرزی منتظر تاکسی میمانیم. بجز ما سه نفر یک خانم جا افتاده ترکمن همراهمان است که بعداً متوجه شدیم از مشهد آمده است. بار زیادی دارد ، شاید بیش از ۲۰ بالش با خودش آورده و کلی لباس و از این چیز‌ها، شاید جهاز برای ۲۰ دختر فرضیش باشد! ما چه میدانیم! نفر دیگری که منتظر ماشین است، مرد ترکمن میان سالی است بدون بار.

نکته: اگر جایی باج سبیل بخواهند خودشان میگویند، بی‌خود خودتان را به زحمت نیندازید. کلاً هم خیلی رشوه‌گیر نیستند. حداقل ما این طور متوجه شدیم. از پلیسشان هم میترسند. به همین دلیل در حضور جمع رشوه نمیگیرند(شرم حضور دارند).

از مرز باجگیران به اشک‌آباد

فولکس واگنی که نقش تاکسی را برعهده دارد بعد از یک ساعت میرسد. سوارش میشویم. ما سه نفر به همراه مرد ترکمنِ کت شلواری عقب مینشینیم. خانم ترکمن، جلو مینشیند. ۴۵ کیلومتر تا اشک‌آباد راه است (اسم درستش اَشک‌آباد است نه عشق‌آباد، اشک هم از همان ارشک اشکانیان آمده و پایتختشان بوده در زمانی دور).

راه مرزی کمی کوهستانی است. این همان کوهستان‌هایی است که به رشته کوه کپه داغ معروف است. میگویند بجز بخش جنوبی ترکمنستان که هم مرز ایران است بقیه این سرزمین خشک و بی آب و علف است. مسیر، سبزتر از جاده قوچان به باجگیران است. کنار دستم مردی ترکمن نشسته، خیلی دوست دارم اولین ارتباط‌ها را با ترکمن‌ها بگیرم. به پدرام میگویم که به ترکی از مرد، نام و نشانش را بپرسد ولی شروین پیشنهاد میدهد، سر صحبت را به فارسی باز کنیم، شاید فارسی بلد باشد. چنین میکنیم و مرد به فارسی با خنده و تعجب، جوابمان را میدهد: شما از کجا میدانید که من فارسی بلدم!

سر صحبت باز میشود و بعد از احوالپرسی، به ما میگوید که تاجر رب است و از ایران رب وارد میکند و در مسکو هم دفتری دارد. فارسی را خوب صحبت میکند. در مورد مسیر قطار راهنماییمان میکند. البته قطار را متوجه نمیشود و با نمایش پانتومیم پدرام که با دودو تیش تیش، ادای قطار را در می آورد، متوجه میشود.

اینها به قطار، {پوئیست Poiste}، میگویند که از روسی آمده، از قیمت قطار میپرسیم. کمی اطلاعات بهمان میدهد. کم کم خانم ترکمن هم وارد صحبت میشود، البته مرد ترکمن نقش مترجم را بازی میکند.

ماشینی که سوار شده ایم ما را تا شهر میبرد و از هر کداممان ۱۵ دلار میگیرد. خیلی گران است. نقره‌داغ شده‌ایم. ماشین تا ایستگاه راه آهن میرود.

شهر اشک‌آباد

اولین برخورد با شهر، از مرز که به اشک‌آباد میرسیم، از دور ساختمان‌های بزرگ و زیبا خودنمایی میکند. اولش ساختمان اپرای شهر. اکثر ساختمان‌ها سفید با گنبد‌هایی بزرگ که رویشان با رنگ‌هایی مانند طلایی و قهوه‌ای تزئین شده‌اند. گرداگرد هر ساختمان فضای سبز پهناوری است، با باغچه‌بندی زیبا. دو طرف خیابان ورودی شهر تا انتها که همین ایستگاه راه آهن است، پر از ساختمان‌های بزرگ و زیبای دولتی است. شهر واقعاً تمیز است. مردم هم انگار در این قسمت شهر خوش لباس‌ترند.

از ماشین که پیاده میشویم، اول از همه ساعت بالای میدان را آهن، خودنمایی میکند. یک ساعت و نیم با ساعت ایران فرق دارد. ساعتمان را تنظیم میکنیم، ۱۲:۱۵ را تبدیل میکنیم به ۱:۴۵.

اطراف ایستگاه راه آهن، چند رستوران لوکس است و بالاخره بلیت‌فروشی راه‌آهن را میابیم. بلیت که میخواهیم بگیریم، پدرام به دادمان میرسد. زبان ترکیشان با ما فرق دارد، ولی به هر حال کلمات مشترک هم دارد. به فروشنده حالی میکنیم، که سه تا بلیت برای آخر شب، به مرو (به قول خودشان ماری) میخواهیم و برای ساعت ۲۰:۲۰ با قطاری که به سرحدآباد (مرز افغانستان) میرود، سه تا بلیت بهمان میفروشد.

در میدان راه آهن

حالا دو کار مانده: دستشویی و تهیه نقشه. در امتداد ریل که به سمت غرب میرویم در زیر گذر، توالت است که هنگام ورود از گیشه‌ای پول میدهی و دسمال مقوایی تحویل میگیری. در شهر مقررات سختی حکم‌فرما است. کسی حق ندارد آشغال بریزد، کسی حق ندارد سیگار بکشد، از ساعت ۱۰ شب رفت و آمد ممنوع است و هر کدام از کار‌ها را نکنی جریمه‌ات میکنند. خوب مردم هم را عایت میکنند، ولی در دستشویی میتوانی سیگار بکشی. به همین دلیل، توالت فضایی میشود که از دود سیگار چشم چشم را نمیبیند.

مردم کاملاً خون‌گرمند. در همان زیرگذر توالت با بچه‌هایشان عکس میگیریم. بچه‌هایشان خیلی ملوسند و هر خانواده‌ای کلی بچه از هر قدو قواره‌ای دارد. فکر کنم در اینجا کنترل موالید خیلی معنی ندارد. البته کشور هم پر جمعیت نیست،. حدود شش میلیون نفر جمعیت دارد. در همین زیرگذر خانواده‌ای فارس‌زبان دیدیم که اهل مرو بودند.

فکر کنم مروی‌ها کمی از نظر اقتصادی پایین‌تر از اشک‌آبادی‌ها باشد. باید فردا ببینیم. همه، دندان‌های طلا دارند و موقع خنده، مرد و زن دندانهایشان عیان میشود. این دندان‌های طلا که خیلی وقت است در ایران از مد افتاده، در کلیه کشور‌های حاصل از فروپاشی شوروی دیده میشود. دوستی برایم میگفت در مسکو هم چنین است. کمی که از مردم بالا شهر فاصله میگیریم، هر چه به بافت‌های پایین جامعه نزدیک‌تر میشویم دندان طلایی‌ها هم زیادتر میشوند.

خانواده فارس‌زبان مروی که در زیرگذر دیدیم، هنگام خداحافظی ما را به خانه‌شان در مرو دعوت میکنند، تلفن میگیریم و جدا میشویم.

خانواده مروی که فارسی صحبت می کنند!

بعد از حل شدن مسئله اول برای نیاز دوم راهی میشویم؛ نقشه.

از آنجا که قبل از سفر فرصت چندانی برای تهیه اطلاعات مسیر نداشتیم، نقشه‌ها هم از قلم افتادند. نبود نقشه باعث شد در هر شهر نتوانیم به سرعت اولویت‌هایمان را مشخص کنیم. و البته باعث شد به حس اکتشافمان اعتماد کنیم و ارتباطمان را با مردم تنگاتنگ‌تر، تا در ابتدای ورود به هر شهر، جاذبه‌هایش را بیابیم. این روش در اشک‌آباد شروع شد و همان موقع که با ماشین فلکس واگن وارد اشک‌آباد شده بودیم از راننده و خانم ترکمن، نام مکان‌های جالبی را که سر راه میدیدم جویا میشدیم تا بعداً بتوانیم سر فرصت به آنها سر بزنیم.

به دنبال نقشه به سالن ایستگاه میرویم. پشت باجه پلیس، جوان موقری نشسته، از او به ترکی سوال میکنیم. «نقشه» را نمی‌فهمد map را هم متوجه نمیشود، ولی ما را به باجه روبرو هدایت میکند که باجه فروش کارت تلفن است. خانم موقری درون آن نشسته، دومین فارسی‌زبان، به فارسی جواب سوالمان را میدهد. میگوید: پدر و مادرش فارسی‌زبان هستند.

یک تجربه: در این ولایت هر کسی ممکن است فارسی هم بلد باشد، پس فارسی را امتحان کنید. بازی لذت‌بخشی است.

گرچه نقشه پیدا نکردیم ولی تجربه خوبی بود.

بعد از آن تا یک ساعتی به دنبال نقشه گشتیم؛ نقشه شهر اشک‌آباد. در این مسیر از هتل اشک‌آباد شروع کردیم، گارسونی با انگلیسی الکن، ما را راهنمایی کرد. برایمان تاکسی گرفت تا به هتلی دیگر برویم که میگفت در آن نقشه، یافت میشود. هتلی در غرب شهر، راننده تاکسی پیرمردی روس بود با فیات لادای خاکستری رنگ قراضه. در هتل نقشه اشک‌آباد نداشتند، ولی نقشه ترکمنستان داشتند که گرفتیم. سعی کردیم با کمک GPS مسیر برگشت را بیابیم.

نکته: بهتر است نقاط دیدنی شهر را قبل از مسافرت، در GPS ذخیره کنید تا اگر نقشه دقیقی شهر را هم پیدا نکردید به مقصد برسید.

نکته: زبان خنده همه جا کار میکند، به هر کس لبخند بزنی به تو لبخند میزند. ترکمن‌ها هم از این قاعده مثتثنی نیستند.

در خیابانی، یک ایستگاه اصلی اتوبوس دیدیم. ایستگاهی پر از اتوبوس‌های متعدد، به مقصد‌های گوناگون، ولی بالای همه اتوبوس‌ها یک TEKE BAZAR هم نوشته بودند که یعنی اسم این ایستگاه TEKE BAZAR است. به یکی از راننده‌ها که جوانی لاغر اندام با لباس سفید فرم راننده‌های اتوبوس بود، سلام کردیم و گفتیم: میخواهیم به بازار برویم و او هم به سمت اتوبوسی که به کچه بازار یعنی بازار کوچک میرفت هدایتمان کرد.

نکته: چون توریست کم است وقتی از مردم کمک میخواهی با مهربانی، همراهیت میکنند و حتی خیلی از اوقات، مسافتی را می‌آیند تا ببینند به مشکلی برنخوری.

اتوبوس به راه افتاد. من و پدرام جلوی اتوبوس بودیم و شروین در وسط اتوبوس. کم کم جمعیت زیاد شد، کنار ما، خانمی ایستاده بود که توانستیم کمی با او ارتباط بگیریم. چندان، حرف‌های ما را متوجه نمیشد ولی معنی کچه را برایمان توضیح داد. خوش روئیش جالب است. انگار، به دنبال برادرش که از ترکیه آمده بود میرفت و حتی در پایان مسیر به ما تعارف کرد که اگر خواستید زود برگردید میتوانیم با ماشین برادرش برگردیم.

اتوبوس ما را به بازاری سمت فرود گاه آورد. ۱۰ کیلومتری شهر، بازاری بنک‌داری زیر کپر‌های پلاستیکی. بازار درب و داغانی است ولی ارزان. شروین یک هدفن گرفت ۳۵۰ تومان. این که درون مردم هستیم و با آن‌ها گرم میگرفتیم خیلی خوب است. واقعاً شنیده‌هایمان با آنچه میدیدیم متفاوت بود. ترکمن‌ها مهربانند، گرچه شاید با غریبه‌ها ارتباط سریعی برقرار نکنند، ولی بی‌آزارند و دوست دارند اگر بتوانند به تو خدمتی کنند.

با همان اتوبوسی که رفته بودیم، برگشتیم به شهر. در اتوبوس مرد میان سال ترکمنی بود با ریش ترکمنی بدون سبیل که تا من را دید، چیز‌هایی گفت و اشعاری خواند که همه اتوبوس خندیدند. ظاهراً داشت من را مسخره میکرد. شروین میگفت شاید از ترکمن‌های ایرانی باشد که اوایل انقلاب از ایران فرار کردند و احتمالاً من را با حزب اللهی‌های ایران، اشتباه گرفته است (چون ریش دارم). جالب است که بعد از همراهی ما با جمع، همه ساکت میشوند و مرد را نکوهش میکنند.

اتوبوس از اشعار مرد ترکمن و تمسخر من منفجر میشود

یک اتوبوس عوض میکنیم و به همان خیابان اصلی جلوی راه آهن میرسیم. به پارکی جلوی دانشگاه شهر میرویم که مرکز مدرن شهر است. پارک ویجنو اگون (آتش جاویدان Вечный огонь)، کمی که داخل پارک میشویم یک آتشکده مدرن قرار دارد که که به پاس قهرمانان ملی، برپا داشته شده و گاز سوز است. بنای یادبود آتش جاویدان در پارک

بعد مجسمه‌های متعدد. در انتهای پارک به مجسمه گاوسنگی سیاه رنگ شاخداری میرسیم که کره زمین را بر شاخش قرار داده اند و مجسمه طلایی پسربچه‌ای بر اوج آن (بعداً در گوگل ارث این موضوع را فهمیدم که نماد زلزله است).

مقابل این اثر هنری، برج سه پایه‌ای قرار دارد که نماد شهر اشک‌آباد است با نام برج بیطرفی (Neutrality Arch). تصمیم گرفتیم به بالای برج برویم. ورودیه دادیم و با بالابر به طبقه اول رفتیم. بعد با آسانسور دیگری به اتاقک بالای برج رسیدیم، که بالکنی داشت. از روی بالکن میتوانی شهر را ببینی. سمت جنوب، کاخ ریاست جمهوری است و ساختمان‌های پراکنده و متفاوت و بزرگ شهر در دور و نزدیک قابل مشاهده است. سمت شمال شرقی، در دوردست مسجد بزرگی دیده میشود که به نظرم جای جالبی است.

زمانمان کوتاه بود، از همان مسیری که رفته بودیم از داخل پارک برمیگردیم به خیابان اصلی. کمی به سمت شمال که همان سمت ایستگاه راه آهن است متمایل میشویم. فروشگاه بزرگی مثل فروشگاه‌های شهروند خودمان وجود دارد که رویش دکان بقالی نوشته، البته به خط لاتین ترکی.

داخل فروشگاه کمی خرید میکنیم و تصمیمان بر این است که شاممان را از همین مغازه بخریم. پس مقداری آب میوه (آب انار) و کالباس میخریم. هنگام خرید، یک خانم جوان روس همراه شوهر ترکمنش با انگلیسی سلیسی به ما خوش‌آمد میگوید و از ما سوال میکند نیاز به کمک داریم؟ ما هم در مورد این که کدامیک از کالباس‌ها بهتر است با او مشورت میکنیم و با مشورت او خریدمان را تکمیل. میگوید یهودی است و همراه شوهر یهودیش اینجا زندگی میکند.

بعد از خرید آرام آرام به سمت مسجد بزرگی که از بالای برج دیده بودیم حرکت میکنیم. در سر چهارراهی چند پلیس میبینیم که ایستاده‌اند. از بس که شنیده بودیم پلیس‌های ترکمنستان اذیت میکنند، میخواستیم امتحانشان کنیم. پس بجای این که آن‌ها به ما گیر بدهند، ما جلو رفتیم و آدرس مسجد را سوال کردیم. یک دفعه جو برگشت. هر چهار پلیس آماده شدند که ما را اسکورت کنند. پلیس‌ها بسیار خوشرو هستند و با این که خیلی زبان همدیگر را نمیفهمیم ولی با ولع به دنبال راهی برای ارتباط برقرار کردن میگردند. یک کیلومتری که همراهیمان میکنند، مسجد در دور پیدا میشود و پلیسها هم از ما خداحافظی میکنند. در همین بین پسری جوان با لباس جوانانه، همراهمان میشود که انگلیسی میداند و میخواهد به ما کمک کند. نامش سردار است و دو رگه ترکمن- روس. پدرش ترکمن است. بشدت نسبت به دولت ترکمنستان و اسلام جبهه دارد، به حدی که وقتی به مسجد میرسیم، حاضر نمیشود وارد مسجد شود.

تقریباً غروب شده. مسجد یک نرده پیرامونی دارد و بعد به دیوار اصلی میرسیم که درِ چوبی بازی، دربرابرمان، در بالای پله‌ها ما را به درون، میخواند. وارد میشویم. حیاط نسبتاً بزرگی خودنمایی میکند که دست چپ به طهارت‌خانه و توالت زیرزمینی راه دارد. همه چیز خیلی بزرگ و از سنگ چینی و مرمر زیبایی ساخته شده به نحوی که در برخورد اول، عظمت معماری و فضا تو را میگیرد. از داخل این حیاط مناره‌های مسجد خیلی بلند به نظر میرسد.

مناره‌ها از حیاط درونی

در راستای در ورودی به حیاط، در اصلی مسجد قرار دارد که چوبی و بلند و تزئین شده است. وارد مسجد که میشویم، حس فضای مقدس کاملاً موج میزند. بزرگیش کاملاً میگیردمان به نحوی که تصمیم میگیریم هر کدام در گوشه ای، خلوت کنیم و کمی بیارامیم. سالن مسجد، بسیار بزرگ است به شکلی که شاید دو هزار نمازگزار بتوانند در آن نماز بخوانند. محرابی سمت جنوب تعبیه شده و منبری چوبی و بلند مانند منبری که در مسجد ایاصوفیه ترکیه دیده بودم. کلاً معماری مسجد خیلی شبیه مساجد ایاصوفیه و سلطان احمد در استانبول است و بزرگیش به همان اندازه و تحسین برانگیز.

تقریباً خورشید غروب کرده و جماعت گروه گروه وارد مسجد میشوند. گرچه ظاهر ما شک برانگیز است ولی با هر که سلام و احوالپرسی میکنیم و میگوییم ایرانی هستیم، خیالش راحت میشود و ما را میپذیرد.

نام مسجد را بعداً از اینترنت درمیاورم. نام‌های متعددی دارد ولی به آن مسجد آزادی و مسجد Ertogrul Gazi و حتی مسجد عثمانی هم میگویند. انگار با کمک دولت ترکیه درست شده چون نامش کاملاً ترکی است. ارطغرل قاضی پدر عثمان یکم، بنیانگذار دولت عثمانی است و با توجه به سرمایه‌گذاری‌های کلانی که ترک‌ها در کشور‌های ترک‌زبان انجام میدهند، دور از ذهن نیست که این مسجد هم حاصل همین همکاری‌ها باشد.

نمیخواهیم موقع نماز جلب توجه کنیم. پس آرام کوله‌هایمان را بر میداریم و میرویم بیرون.

«GPS» را به کار می اندازیم و از راهی میانبر به سمت ایستگاه راه آهن حرکت میکنیم. سر راه در خیابان، آب انارمان را مینوشیم. عجب گوارا است. به اتفاق، قرار میگذاریم، دوباره از این آب انار‌ها بخریم. پس در اولین بقالی یا بقول خودشان «بکالی»، یک بطری آب انار میخریم و بارمان را تنظیم میکنیم.

ساعت ۸:۰۰ هوا کاملاً تاریک شده و ما هم به ایستگاه یا “وگزال” میرسیم. و به این ترتیب سفر پرماجرای امروزمان به اشک‌آباد تمام میشود.

اشک‌آباد به مرو یا ماری

با کمک ماموران ترن، واگن و کوپه‌مان را پیدا میکنیم. یک مرد ترکمن جوان همراهمان است که خیلی کم خوراک است، چون به محض ورودمان به کوپه، ما شروع به خوردن آب میوه و کالباس میکنیم و هر چه به همسفرمان تعارف میکنیم چیزی نمیخورد، بجز کمی آب انار. خستگی روز باعث میشود، خیلی نتوانیم، بیدار بمانیم. بعد از حساب و کتاب‌های اولیه توسط شروین که خزانه‌دار است، قبل از خواب به مسئول واگن میسپریم که ما را، مرو بیدار کند. میخوابیم تا مرو. ساعت ۴:۴۰ صبح به ایستگاه مرو میرسیم.

روز سوم: یکشنبه، دوم فروردین ۸۸، ۲۲ مارس

به فلم شروین وکیلی

ساعت پنج صبح روز دوم فروردین بود که به شهر باستانی مرو رسیدیم. در همان ایستگاه قطار جاگیر شدیم و استراحتی کردیم. دیشب را من و پویان به عادت کوچگردی معمول‌مان خوب خوابیده بودیم، اما پدرام که فردِ متمدن جمع محسوب می‌شد، راحت نخوابیده بود. تا زمانی که گیشه‌های فروش بلیت باز شوند دو سه ساعت باقی بود، پس دور هم صبحانه‌ی مفصلی خوردیم و هر کس به کارهای شخصی‌اش پرداخت. من کمی ‌چینی ‌یاد گرفتم و پدرام چرتی زد و پویان سفرنامه‌اش را نوشت. ایستگاه به نسبت خلوت بود، اما از این لحظه به بعد روابط میان ما و ترکمن‌ها برعکس شد.؛ یعنی، مردم از دیدن هیبت و ژولیدگی ما فراری می‌شدند و به چشم بربرهایی مهاجم نگاهمان می‌کردند. در فاصله‌ای اندک صندلی‌های دور تا دورمان خالی شد و به تعبیری بخشی از ایستگاه را فتح کردیم. این مکان ‌یک توالت آبستره هم داشت که آبش را می‌بایست با بطری خالی آب معدنی از منبعی برمی‌داشتی و صد البته دم در هم بانوانی نشسته بودند و با دریافت ورودیه دستمال‌هایی را برای طهارت ارائه می‌کردند. دستمال‌های توالتشان چیزی بین کارتنِ بازیافتی و کاغذ سمباده و سوهانِ قم بود!

پویان که خوی جنگلی‌اش گل کرده بود،‌ یک دفعه به دستشویی (بعدا معلوم شد ‌اشتباهی بخش زنانه‌اش) رفت و همانجا (خوشبختانه) بدون در آوردن لباسش حمام کرد. من هم کمی سنجیده‌تر به بخش مردانه رفتم تا جبران مافات کرده باشم. هم اصلاحات ارضی کردم و هم سرم را شستم. بالاخره گیشه‌ها باز شدند و ما برای مقصد بعدی‌مان که چارجوق در منطقه‌ی مرزی لباب بود، بلیت گرفتیم. بعد دنبال راهی برای رفتن به شهر باستانی مرو می‌گشتیم که ‌یکی از حاضران در ایستگاه به ‌یاری‌مان آمد و پیشنهاد کرد در برابر دریافت پول معقولی ما را به آنجا ببرد. مرد خوبی بود و وقتی برای مذاکره درباره‌ی قیمت ترابری همراهش به دفترش در طبقه‌ی دوم ایستگاه رفتیم، معلوم شد پزشک است و مدیریت بهداشتی ایستگاه را بر عهده دارد. دیدیم نمی‌شود زیاد چانه زد. پدرام که تا حدودی همدلی صنفی‌اش هم گل کرده بود گفت: «خوب، پول را بدهیم، عوضش بعداً می‌گوییم راننده‌مان در اینجا دکتر بود.» دیگر صدایش را در نیاوردیم که ترکمن‌ها هم بعدا می‌توانستند بگویند ‌یک دکتر و ‌یک مهندس ژولیده‌ی ایرانی آمدند و در توالت ایستگاه حمام کردند!

اسم آن دکتر، دولت بود. ماشین شیکی داشت و لو داد که هر ترکمن سهمیه‌ی رایگانی از بنزین را در ماه دریافت می‌کند. قیمت بنزین و سوخت در کشورشان از ایران کمتر بود، هر چند نفت نداشتند و احتمالا این را از دولتی سر منابع گازِ هنگفتشان داشتند. القصه با دولت، مسافتی به نسبت طولانی را پیمودیم و به شهر کهن مرو رسیدیم. در راه، برخی از قوانین راهنمایی و رانندگی را برایمان شرح داد و گفت که تمام خیابان‌ها دوربین دارد و کسی نباید حتی در بزرگراه‌ها از ۶۰ کیلومتر در ساعت بیشتر براند. خودش هم این موضوع را با دقت رعایت می‌کرد. وقتی به مرو رسیدیم، ما را‌ یکراست به آرامگاه سلطان سنجر سلجوقی برد. از معدود بناهای شهر کهن مرو بود که هنوز برپا بود. پولش را دادیم و رفت و ما ماندیم و مرو.

مرو بی‌تردید یکی از مهم‌ترین شهرها در تاریخ جهان بوده است. چیزی همپایه‌ی رم و پکن و بنارس، اگر نگوییم مهم‌تر. از همان دوران کهن هخامنشی در کتیبه‌های شاهنشاهان نام مرو را می‌بینیم که در صدر جدول سرزمین‌های آریایی ایران‌زمین قرار گرفته و معلوم است در همان هنگام شهری بزرگ و آباد بوده است.

مرو شهری چندان نیرومند و بزرگ بود که وقتی اسکندر گجسته به ایران‌زمین تاخت در گشودنش کامیاب نشد و مردمش با کامیابی در برابر مقدونیان مقاومت کردند؛؛ هر چند بعدها سلوکیان برای اینکه بر این حقیقت ماله‌کشی فرمایند، در متون خودشان آنجا را به اسم اسکندریه ثبت کردند!

سلوکی‌ها تازه در زمان آنتیوخوس سوتر بود که توانستند شهر را بگیرند. آنتیوخوس که ادعای ایرانی‌بودن داشت و نواده‌ی سلوکوسِ دورگه‌ی پارسی-مقدونی بود، در شهر ساخت و سازهایی کرد و با مردم به مهربانی رفتار کرد، اما مدت کوتاهی بعد بود که پارت‌ها سر رسیدند و مردم مرو به ایشان پیوستند. در سراسر دوران اشکانی مرو یکی از قطب‌های بزرگ تمدن ایرانی بود و موقعیتش به عنوان شهری دینی و فرهنگی را قاعدتا در همین دوران تثبیت کرد.

در دوران ساسانی، خسروان به اهمیت این شهر آگاه بودند. راه ابریشم در این زمان استوار شده بود و مرو یکی از ایستگاه‌های اصلی این مسیر تلقی می‌شد. ساسانیان در این شهر ضرابخانه‌ی مهمی پدید آوردند؛ چنان‌که بخش عمده‌ی سکه‌های ساسانی در ایران خاوری در این شهر ضرب شده‌اند.

وقتی اعراب سر رسیدند، در گشودن مرو تلاشی تمام کردند. عثمان بود که شهر را گرفت و آن را پایگاه دست‌اندازی‌های بعدیِ اعراب قرار داد. قتیبه بن مسلم، آن سردار خونخوار و غارتگر عرب که بعدها سغد و خوارزم را در خون و آتش غرق کرد از اینجا سپاهیانش را بسیج می‌کرد. در سراسر دوران اموی جریانی مداوم از مهاجران عرب وجود داشت که از شبه جزیره به کوفه و بصره و از آنجا به مرو می‌کوچیدند. ‌به خاطر تجمع اعراب در این سرزمین، به زودی یک نسلِ دورگه‌ پدیدار شد و اسلام زودتر از سایر شهرها در این منطقه پذیرفته شد.

در سال ۷۴۸ .م وقتی ابومسلم خراسانی شورش ایرانیان برای سرنگون‌ساختن دولت بنی‌امیه را آغاز کرد، مرو را به عنوان نخستین پایگاه خویش برگزید. وقتی مردم مرو به شورشیان پیوستند، ابومسلم در همین شهر انقراض خلافت اموی را اعلام کرد. مرو در دوران عباسی همچنان قطبی فرهنگی باقی ماند؛ چندان‌که مامون، پایتخت نخستین خود را در مرو قرار داد و وقتی مهدی خواست شهر بغداد را بنیاد گذارد، معماران ایرانی‌اش آنجا را بر اساس نقشه‌ی مرو طراحی کردند. بعدها که سلجوقیان سر رسیدند، چون از نظر ادبی و فرهنگی، ایرانی شده بودند، توانستند با مردم شهر کنار بیایند. مردم شهر به طغرل تسلیم شدند و او هم آنجا را مرکز دولت خویش ساخت. گذشته از سنجر، چغری بیک و الب ارسلان نیز در همین شهر دفن شده بودند و می‌شد ‌آنجا را گورستان سلطنتی سلجوقیان به حساب آورد.

آرامگاه سلطان سنجر برای ترکمن‌ها حکم نوعی مکان مقدس را داشت و او را به نوعی بنیانگذار کشور خود می‌دانستند. تا حدودی هم حق داشتند، چون کوچ ترکمن‌ها به این سرزمین با آل‌سلجوق شروع شده بود. البته حق تیمور و چنگیز را نادیده گرفته بودند که بخش مهمی‌ از جمعیت امروز ترکمنستان، بازماندگان سپاهیان ایشان بودند. آرامگاه را بازسازی کرده بودند و جمعیتی زیاد در حال بازدید از آن بودند.‌ یک گروهان کامل از سربازان بودند که با همان حیرتِ کودکانه‌شان نگاه می‌کردند. بقیه همه‌ یا بچه بودند و‌ یا دختران جوانی که احتمالا مادران این بچه‌ها بودند، هر چند خودشان در واقع کودک محسوب می‌شدند.

چیزی که برایمان خیلی جالب بود اینکه مردم برای شاه سلجوقی مثل امامزاده‌های ما پول اعانه می‌دادند، اما چون از صندوق و تابوت و ضریح خبری نبود، پول‌ها را همینطوری روی سنگ قبر مرمرین سنجر می‌ریختند. در حضور ما هم انگار شور عقیدتی‌شان بیشتر گل کرده بود، وقتی می‌دیدند نگاهشان می‌کنیم بیشتر پول می‌دادند. یادم باشد آن دنیا که رسیدم با سلطان سنجر حساب کنم! البته در کل مبلغی نمی‌شد. بنده‌ی خدا اگر چند کیلومتر آن طرفتر در ایران به خاک سپرده می‌شد تا به حال به‌ یک امامزاده سنجرِ درست و حسابی تبدیل شده بود.

آرامگاه و اطرافش را گشتیم و تصمیم گرفتیم پیاده شهر کهن مرو را بگردیم. جمعیتِ تماشاچی تنها برای دیدن آرامگاه آمده بودند و نسبت به خودِ شهر که ویرانه‌هایش از هر طرف تا چند کیلومتر ادامه داشت، کاملا بی‌توجه بودند. من خودم نسبت به سنجر چندان بی‌علاقه نبودم. با آنکه سیاست نزدیکی سلجوقیان به خلیفه‌ی عباسی و مخالفتشان با اسماعیلیه و شیعه را نمی‌پسندیدم و نزدیکی‌شان به بزرگان صوفیه را عوام‌فریبی می‌دانستم، اما علاقه‌شان به فرهنگ ایرانی و جذبِ سریعشان در تمدن ایرانی را خوش می‌داشتم و به خصوص راهبردشان برای برگزیدن وزیرانی شایسته مانند نظام‌الملک و ترویج زبان فارسی را می‌ستودم. تصور اینکه بزرگانی مانند غزالی و نظام‌الملک در این حوالی آمد و رفت داشته‌اند، برایم بسیار جذاب بود. ارتباط پیچیده‌ی سنجر و حسن صباح هم برایم خیال‌انگیز بود. سنجر هر قدر که سیاست‌باز و دغل بوده باشد، در نهایت، کوچیدن اقوام ترکمان به ایران‌زمین را با حداقل خونریزی و بیشترین مدارا و جذب فرهنگی همراه کرد و بابت همین‌ها می‌بایست پس از این همه سال، نیکو به ‌یاد آورده شود.

بعد از بیرون آمدن از آرامگاه، وارد مرو کهن شدیم؛ شهری به وسعت چند کیلومتر مربع که ۵۰۰ – ۶۰۰ سال پیش بزرگ‌ترین شهر روی کره‌ی زمین بود. شهری که نامش از دورترین دور‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ا‌‌‌‌ن‌ها بر تارک شهرهای بزرگ ایرانی می‌درخشید. کوروش وقتی لودیه را فتح کرد، به خاطر شورش این شهر به خاور تاخت و داریوش وقتی بر اورنگ هخامنشی آرام گرفت، نام مَرغیانَه‌ یا همان مرو خودمان را با غرور در صدر نام سرزمین‌های آریایی نشاند. نامش احتمالا با واژه‌ی مَرغ به معنای بوستان و کشتزار هم‌ریشه است و نشان می‌دهد که روزگاری اینجا بسیار سرسبز بوده است. هر چند وقتی هم که ما به آنجا رسیدیم از سبزه و چمن پوشیده شده بود. گویی نوروز قالی سبزی را بر مرو ویران‌شده گسترده باشد.

این مرو، همان بود که پاتک فرهنگی و سیاسی ایرانیان به اعراب در آنجا آغاز شد. همان پایتخت فرهنگی کهن خراسان بود که ابومسلم خراسانی در روزی بهاری شبیه به این، در آن نابودی بنی‌امیه را اعلام کرد و بازگشت دولت به ایرانیان را ممکن ساخت. در همین مرو بود که مامون ارتش خویش را برای مقابله با برادرش امین بسیج کرد و همین جا بود که رنگ سبزِ ساسانی را نماد دولتش ساخت و از سیاهی عباسیان کناره گرفت. امیران سامانی و گردنکشان غزنوی و سرداران سلجوقی همه بر این خاک قدم می‌زدند. یاقوت حموی در اینجا درس خواند و خواجه نظام‌الملک در مدرسه­ی همین شهر کتابخانه­ی بزرگی تاسیس کرد. پیامبر نقابدار ایرانی که اعراب المقنع می‌نامیدندش، در همین شهر به همراهی خرمدینان شورش کرد و احمد بن حنبل که موسس مذهب حنبلی بود در اینجا به دنیا آمد. غباری که باد به هوا بلند می‌کرد، هنوز از رنگ تذهیب کتاب‌هایشان و بوی جامه‌های فاخرشان و طنین زره‌های پولادینشان و شیهه‌ی اسبانشان آکنده بود.

شهر را چنگیزخان در ابتدای دست اندازی‌اش به ایران‌زمین به سال ۱۲۲۱ .م با صلح و دادن امان گشوده و نامردانه تمام ساکنانش را در ‌یک روز کشتار کرده بود. می‌گفتند در‌ یک روز ‌یک میلیون نفر در این شهر کشته شده‌اند و این به همراه کشتار مردم نیشابور که آن نیز به دست همان شیطان مغول انجام گرفت، بزرگ‌ترین کشتارهای قومی ‌تاریخ جهان به شمار می‌رود. فضل‌الله همدانی بعدها نوشت که برای هر سرباز مغول سهمیه‌ای برابر ۳۰۰ تا ۴۰۰ ایرانی تعیین شده بود که باید آن‌ها را می‌کشتند.

شهر بعدها باز نیمه‌جانی گرفته بود که این بار غزها به آن تاختند و چندان غارتش کردند که دیگر این شهر قد راست نکرد. برای دیرزمانی شاهان خیوه و خوارزمیان زیر فرمانشان و غوری‌های افغانستان و غزهای ترک بر سر این شهر با هم می‌جنگیدند و آن را دست به دست می‌کردند تا اینکه در ۱۵۰۵.م ازبک‌ها سر رسیدند و پنج سال آنجا را در دست خود نگه داشتند. آن وقت بود که شاه اسماعیل بزرگ سر رسید و ازبک‌ها را راند و مرو را به ایران‌زمینی متصل کرد که بار دیگر بعد از قرن‌ها یکپارچه شده بود.

بعد از سرآمدن دوران صفویان، باز فاجعه گریبانگیر مردم مرو شد. این بار امیر بخارا بود که به آنجا لشکر کشید و شهر را با خاک یکسان کرد و تمام جمعیتش را که ۱۰۰هزار تن می‌شدند به بخارا کوچاند. شیعه‌های ساکن بخارا که ما هم برخی از ایشان را دیدیم، نواده‌ی این مرویان بودند. شهر پس از آن ویرانه ماند تا آنکه روس‌ها در آن دست به حفاری زدند. کوماروف که حاکم روس منطقه بود در ۱۸۸۵ .م سکه‌هایی قدیمی را در اینجا یافت و بعدتر در ۱۸۹۰ .م ژوکوفسکی نخستین کاوش‌های باستان‌شناسانه‌ی علمی را در مرو انجام داد.

وقتی از ایران راه می‌افتادیم بر مبنای خوانده‌ها این دریغ را داشتم که در مروِ امروز کسی فارسی نمی‌داند. وقتی در آن زمینِ هموار و خاک رازآمیز و لابلای حصارها و مناره‌های ویران قدم می‌زدیم، دریافتم که فاجعه بسی بزرگ‌تر است. در مرو کسی نمانده بود که بخواهد فارسی ‌یا غیر فارسی حرف بزند. آن مروی که در ایستگاهش دولت را دیده بودیم، شهری دیگر بود و سامانی دیگر. جاده‌ای را در میانه‌ی شهر گرفتیم و پیش رفتیم و خیلی زود به کاروانی از شتران رسیدیم که از شکافی در حصار شهر وارد می‌شدند. پیش رفتیم و همراهشان وارد شدیم.

ساربانشان ترکمن تنومند و خوشرویی بود به نام دولت که با سه پسر بچه‌ی شش هفت ساله همراه بود. به سرعت زبانِ خنده کار خود را کرد و با هم دوست شدیم. شترانش را نگاه کردیم و دور هم روی زمین نشستیم. ما را به خوردن صبحانه دعوت کرد و پذیرفتیم. مهمان نوازانه بالاپوشش را روی زمین برایمان گسترد و آتشی فراهم آورد و بر قوری زیبایی آب جوش آورد. بعد از خورجینش کمی‌ چای و چند شیشه پر از سیب‌زمینی و گوشت شتر و مربا بیرون آورد. ما هم خوراکی‌هایمان را به میان سفره گذاشتیم. چیز زیادی نداشتیم. گرده‌ نانی بود و ‌یک کیسه‌ی به نسبت بزرگ خرما که من از ایران آورده بودم و‌ یکی دو تخته شکلات که پویان همراه داشت.

پسر بچه‌ها هم مانند مرد خونگرم و دوست داشتنی بودند. نامشان دولت، مقصد و محمد بود. خودِ ساربان، هم دولت نام داشت. بچه‌ها با راهنمایی او گشتند و از اطراف چند قارچ چیدند و آنها را هم کنار آتش کباب کردند. بعد دور هم شروع کردیم به خوردن. زبان همدیگر را نمی­دانستیم و سخن چندانی بینمان رد و بدل نشد، اما برایم دشوار است صبحانه‌ای را تصور کنم که با همدلی و «با هم بودن»ای بیشتر از این خورده باشم.‌ یکی دو ساعتی طول کشید، آن لحظه‌های خاطره انگیزی که در مرو کهن بر زمین نشسته بودیم، در میان حلقه‌ی شترانی پرسه‌زنان و سگهای بازیگوشِ منتظرِ خوراک، در کنار دوستانی ‌یکدل و همراه مانند پدرام و پویان، و هم شانه‌ی ‌یاران نویافته‌ای که همدلانه همراهمان می‌خندیدند و بی‌تکلف در خوردن خوراکی‌ها شریک می‌شدند و شریک می‌کردند. فراغتی بود و آرامشی و وزنی از بار آمدگان و رفتگانِ نامدار و بزرگِ مروِ باستانی، که همگان زیر سفره‌مان آسوده خفته بودند. گویا طبیعت هم یاورمان باشد، ابری زیبا مانند سایه‌بانی بر سرمان ایستاد و قطره‌های بارانی که گه‌گاه بارید، طراوتمان بخشید، بی آن‌که خیسمان کند. برای ساعتی، چنین می‌نمود که مرو قدیم نمرده است که هنوز زنده است و نفس می‌کشد که هنوز آریاها و ترکمنها و چه بسا دهها قوم و نژاد دیگر که در رگها و خونِ ما هفت تن حضور داشتند، می‌توانند بر این خاک دمی‌ بیاسایند، و «با هم» بیاسایند. به راستی پس از آن همنشینی به‌ یاد ماندنی، هر مانعی که بر سر‌ یکی شدن و با هم بودن مردم این سرزمین برافراشته شود، در چشمم خوار و خرد می‌نماید. پس از خوردن صبحانه برخاستیم. آن روز دولتمان طالع بود. از دو دولتِ نورسیده و همراهانشان خداحافظی کردیم و راه خود را ادامه دادیم.

در حالی که هنوز از تجربه­ی خوردن صبحانه به همراه ساربانان سرمست بودیم، ویرانه­های درون حصار مرو را پشت سر گذاشتیم و به جایی رسیدیم که احتمالا زمانی مقبره­ی خانوادگی بنیانگذاران سلسله­ی نقشبندیه بوده است. از بین بناهای بسیاری که بی­تردید اینجا بوده­اند و جلال و شکوهی که داشته، تنها یک مقبره­ی تاقدار بزرگ باقی مانده بود و مناری کوتاه. مقبره به ابویعقوب یوسف بن ایوب همدانی تعلق داشت که با وجود اسم بنی اسرائیلی­اش ایرانی بوده و فرزند موسس نقشبنیدان. از فکر این که در طول هزار سال گذشته چه آدمهای مهمی برای زیارت و برگزاری مراسم به اینجا آمده­اند، سرحال آمدم. جامی و علیشیر نوایی و سلطان حسین بایقرا که ردخور نداشتند. حتی انگار می­توانی رد پایشان را روی خاکهای فرسوده ببینی.

محوطه را به سبکی یکدست بازسازی کرده­اند. زمین با سنگفرشی آجری پوشیده شده و بناها بیشترشان جدید هستند. حتی منار و مقبره را هم بازسازی کرده­اند. در ابتدای محوطه «چندشنبه بازاری» (امروز چند شنبه بود؟) برقرار است که در آن انواع و اقسام چیزهای بنجل فروخته می­شوند. همه با همان نگاهِ شگفت زده­ی «مگه از مریخ اومدی؟» ما را نگاه می­کنند، اما دوستانه و مهربانانه و کافی است لبخندی بزنیم تا با خنده­ای نمایان پاسخمان را بدهند. وقتی به سوی منار و مقبره می­رویم، جماعتی از ترکمن‌ها هم همراهمان می­آیند. بیشترشان بچه هستند، مثل بیشتر جمعیت ترکمنستان.

از منار که بالا رفتیم، چشم­اندازی دقیق‌تر از مرو کهن در برابرمان گسترده شد. حالا می­شد دید که ابهت و عظمت شهر چقدر بوده است و مغولان و ترکان چه بر سر این سرزمین آورده­اند. تقریبا هیچ بنایی جز همین یکی دو ساختمان و حصاری نیمه‌مخروب باقی نمانده بود. در مقابل تا چشم کار می­کرد، خاک سرخ و فرسوده­ای بود که زمانی بر کنگره­ی قصری قرار داد و پستوی خانه­ای، و چه می­دانیم؟ شاید به قول خیام بخشهایی از آن هم «سر و زلف نگاری بوده است».

پشت مقبره، زمینی وسیع است که مردم در آن پراکنده­اند. بته­هایی کوتاه و خمیده در آنجا به چشم می­خورند. محوطه با خندقی که در طی زمان پر شده از ساختمان‌های ابویعقوب همدانی جدا می­شود. به آن سو می­رویم در حالی که چهار پنج پسر بچه­ی شاد و پر سر و صدای ترکمن همراهی­مان می­کنند راه را به ما نشان می­دهند، که عبارت است از آجرهایی نهاده بر روی خاک. وقتی که بالای برج بودیم، خانواده­ای بیست سی نفره را دیدیم که با راهنمایی دو پیرمرد آمدند و دور مقبره طواف کردند و نمازی خواندند. گویا از نقبشندیان بودند؛ همه لباس‌های تمیز و زیبایی بر تن داشتند و دو پیرمرد با قباهای ایرانی ارغوانی­شان توی چشم می­زدند. طبق معمولا، سه چهارم اعضای این خانواده نیز کودک بودند. وقتی از پل زهوار در رفته­ی روی خندق می­گذشتیم، به دو پیرمرد برخوردیم و سلام و علیکی کردیم و عکسی با هم انداختیم. رفتارشان طوری بود که انگار ما هم از خویشاوندان کمی دورترشان هستیم.

وقتی از خندق گذشتیم به جایی رسیدیم که معلوم بود برای مردم، مقدس محسوب می­شود. درخت‌هایی را که تک و توک از زمین بیرون زده بودند، با شماری بسیار از نخ‌های رنگی و پارچه­های پاره­ی گره‌زده به شاخ و برگشان آراسته بودند. بر هر شاخی گره­ای خورده بود و گویی می­توانستی در سفتی گره­ی هر یک از پارچه­های فرسوده حاجتی را ببینی و مشکلی را که نذرکننده­ای را به این درخت مقدس کشانده است. به یاد درختان چهار صد پانصد ساله­ی مقدس در ایران افتادم و آن اشموغ بت‌پرستی که اخیرا امر به بریدنش داده بود. کافی بود پاکی و خلوص این ترکمانان را در کنار درخت مقدس چند ده ساله‌شان بنگری، تا ببینی که آن جانورِ لانه کرده در اداره­ی «حفظ میراث فرهنگی» چه آسیبی به فرهنگ عمومی مردم و سابقه­ی تاریخی­مان وارد آورده است.

به هر صورت، در اینجا دینی کهنسال و مردمی رواج داشت، سرزنده، ساده، و بدوی. درختان همه مقدس بودند و گورهایی هم که در گوشه و کنار به چشم می­خوردند نیز. به چاهی رسیدیم که رویش پتویی انداخته بودند و زنان دوره­اش کرده بودند و زنی تا کمر زیرش فرو رفته بود. مراسم زنانه بود و سریع گذشتیم، اما بسیار خوشحال شدم. این اولین بار بود که مراسم زنده­ی حاجت گرفتنِ زنِ جویای بارداری از چاه را می­دیدم. البته عجیب بود که این چاه این طور سر راه و در فضای باز قرار داشت. چون معمولا در این مراسم شستشو با آب چاه هم اهمیت داشت و برای همین هم رسومی زنانه محسوب می­شد و در جاهایی دور افتاده­تر و پوشیده­تر انجام می­گرفت. وقتی بر می­گشتیم، پتو را کنار زدیم و شبکه­ای فلزی را دیدیم که با بی­سلیقگی روی چاه انداخته بودند تا کسی درونش نیفتد، و دهها پارچه­ی رنگارنگ را که معتقدان به همان شبکه­ی فولادی گره زده بودند، گویا برای رفع نقصِ نازایی، که آشکارا در میان این مردم عیب بزرگی تلقی می­شد.

در گوشه و کنار صدها و صدها جفت سنگ را دیدیم که با زاویه­ای به هم تکیه داده شده بودند و به تاقهایی کوچک می‌ماندند. از راهنمایان خردسالمان معنایشان را پرسیدیم و گفتند این علامت دعا کردن است و نذرکنندگان آن را بر پا می­کنند. با پویان و پدرام نذری کردیم و سنگهایی را به همان سبک بر زمین چیدیم. پذیرا بودن و گشودگی مردم در مورد آیینهایشان برایمان بسیار خوشایند بود. به راستی در آنجا که دینی زنده و نیرومند است، ترس از بیگانه و نجاستِ کافران جایگاهی ندارد. در ایران‌زمین هم آمد و شد سیاحان اروپایی به مسجدها و امامزاده­ها آزاد و معمول بود، تا ۹۰ سال پیش، یعنی آن روزی که آن جوانک عکاس آمریکایی را احتمالا به دنبال توطئه­ای سیاسی در تهران کشتند، که چرا مسیحی است و برای گرفتن عکس از مکانی مقدس آمده است. این نخستین نشانه­ی حس ضعف ما در برابر حضور بیگانه­ای بود که داشت زورآور و تهدیدکننده می­شد.

بچه­های همراهمان با شور و شوق گفتند که جایی به نام قیزقلعه (خودشان می‌گفتند کیزکالا) در خرابه­های مرو هست که زیرزمینی دارد که تونلی از آن تا مقبره­ی ابویعقوب همدانی کشیده شده است. تعجب کردیم و ابتدا تسلیم اصرارشان شدیم که می­خواستند ما را به آنجا راهنمایی کنند. هنوز طنین تبلیغات منفی باجگیرانی­ها در مورد ترکمنها در گوشمان انعکاس داشت. سعی کردیم از دستشان خلاص شویم و خودمان، برای گردش برویم، اما بچه­ها ول کن نبودند و همراهمان آمدند، و چه خوب کردند که آمدند.

چهار نفر بودند. شادلی، شرف، مراد و کاکنیش. شرف و مراد کمی از دو تای دیگر بزرگ‌تر بودند، و دسته را رهبری می­کردند. همه شان بین هفت تا ده یازده سال سن داشتند و برایمان جالب بود که بدون پدر و مادرشان کیلومترها دور از شهر در خرابه­های مرو پرسه می­زنند. مراد برایم تعریف کرد که از وقتی بچه­ی کوچکی بودند با خانواده­شان به اینجا می­آمدند و حالا هم مرتب به این حوالی سری می­زنند. هر چهار نفر زبر و زرنگ و مهربان و کنجکاو بودند. وقتی یکی از آن‌ها پرسید پول ایرانی همراه داریم یا نه، حدس زدیم که شاید بابت همراهی­شان با ما پول می­خواهند. من یک ۵۰۰ تومانی و یک ۲۰۰ تومانی و چند سکه داشتم که آن را به آن‌ها دادم. بزرگ‌ترها پول‌ها را گرفتند و با هیجان به همدیگر نشانش دادند. نقش و نگار اسکناس‌ها برایشان جالب بود. دو تایشان که چیزی نگرفته بودند، کمی دمغ شدند، اما بعد پدرام با در آوردنِ سه تا ۱۰۰ تومانی و دادنش به آن‌ها مشکل را حل کرد. کمی که گذشت، دیدیم بین خودشان پچ پچ می­کنند. بعد شرف پیش آمد و هدیه­ای برایمان آورد که نمونه­ای از سکه­های ترکمنی را شامل می­شد. از مناعت طبعشان حیران ماندیم که پولی به هدیه گرفته بودند و خود را موظف می­دانستند پولی به هدیه بدهند. قدرشناسانه سکه­ها را گرفتیم و دریافتیم که خونِ نجیب آن ساربان در رگ‌های این بچه­ها هم جریان دارد.

گردش بعدی ما در مرو کهن، داستانی بود دلکش، به قدرِ برخوردمان با ساربان و کودکانش.و چه لذتی بردیم وقتی در میانه­ی راه سه کودک ساربان، محمد و دولت و مقصد را دیدیم که از حصاری مخروبه پایین پریدند و پیشمان آمدند و با استقبال گرممان روبرو شدند.

در راه بچه­ها هر چیزی راکه می­دیدند به زبان ترکمنی برایمان نام می­­بردند. ما آن نام را یاد می­گرفتیم و در مقابل فارسی­اش را یادشان می­دادیم. بگذریم که بیشتر کلمات در واقع یکی بودند و با گویش های متفاوتی ادا می­شدند.

با این بچه­ها و شماری افزایش یابنده از مردمی که کم کم به کاروانمان می­پیوستند، مرو کهن را زیر پا گذاشتیم، بنایی بزرگ را که تنها دیواری پنجه­آسا از آن باقی مانده بود را دیدیم و مقبره­ی پهلوانی که می­گفتند سرداری بزرگ بوده است.

در راه دسته جمعی سرود «ای ایران» و «بهاران خجسته باد» را خواندیم و کودکان بودند که دست می­زدند و گاهی «ایران­»ها را همراهمان تکرار می­کردند. بعد پویان شروع کرد به خواندن سرودهای کودکانه­ای که مایه­ی وجد بچه­ها شد. هیبت پویان با آن اندام درشت و کوله­ی سنگین و ریش بلند که «خونه­ی مادر بزرگه» را می­خواند و با یک مشت پسربچه­ی شاد و شنگول دوره شده بود، به راستی به تصویری اساطیری از خنیاگران قدیمی می­ماند!

بالاخره پس از طی‌کردن مسافتی به نسبت طولانی به قزل‌قلعه رسیدیم. قلعه­ای بود که دو سومش در خاک فرو رفته و یک سومش فرو ریخته بود و در این میان دیوارها و تاق‌هایی هنوز بر پا بود که به عظمتش گواهی می­داد. تا لحظه­ای که به اینجا برسیم، پشت سرمان کاروانی ده بیست نفره از ترکمن‌های گوناگون با لباس‌های رنگارنگشان تشکیل شده بود که ما دقیقا نمی­دانستیم چرا دنبالمان می­آیند. بعضی­هایشان با چند قدم فاصله پشت سرمان راه می­آمدند و بعضی دیگرشان هر از چندگاهی کمرویانه به جمع چهار پسرِ شوخ می­پیوستند، بی‌آنکه چیزی بگویند. به محض رسیدن به قیزقلعه، این مشایعت پرشکوه با استقبالی بزرگ هم تکمیل شد. خانواده­ی بزرگی که خودشان ده بیست نفر جمعیت داشتند، به این جماعت پیوستند. پدر خانواده با اعتماد به نفس پیش آمد و خواست تا همه بایستیم و ما از آن‌ها عکس بگیریم. همه خیلی منظم ایستادند و پدرام چند عکس خوب گرفت. من و پویان از خنده ریسه رفته بودیم که چرا خانواده­ای به این بزرگی با این وحدت کلمه اصرار دارند در عکسِ چند جهانگرد که دارند از آنجا می­گذرند رد پایی از خود به جا بگذارند. بعد قضیه بامزه­تر شد، چون پدر خانواده دو دخترِ بانمکِ دم بختش را کنار ما ایستاند و خواست که عکسی با هم بگیریم. جالب این بود که این یک را هم ما گرفتیم و هم یکی از اعضای آن خانواده. بالاخره درست سر در نیاوردیم، فقط مهر و محبتشان گل کرده بود یا می­خواستند بعدا بگویند «این دو تا دخترمان دو تا خواستگار انگلیسی داشتند که ردشان کردیم!»

در قیزقلعه جوانکی که بوی گند مشروب از لباس و دهانش بیرون می­زد آمد و شادمانه با ما دست داد و در عکس‌هایمان حضوری گسترده یافت. جوانی بود بیست و چند ساله که با دوستِ خوددارتر و مودب­ترش همراه بود. ما دوستانه برخورد کردیم، اما وقتی به راه افتادیم، آن‌ها هم همراهمان آمدند. پسربچه ­ها ندا دادند که این‌ها آدمهای درستی نیستند و احتمالا به هوای پول گرفتن دارند می­آیند.

جوان‌ها اما آزاری نداشتند. پا به پای ما آمدند تا آنکه پول ایرانی را در دست یکی از بچه­ها دیدند، بعد سراغ من آمدند و پرسیدند باز هم پول ایرانی داریم یا نه. من که می­خواستم در این مورد سر حرف باز شود، درست مثل یک عقب مانده با هوشبهرِ کرفس عمل کردم و مرتب می­گفتم: «چی میگی؟ من که نمی­فهمم!»

اواخر کار جوانک دیگر داشت با نثر بیهقی و ناصرخسرو و به فارسی سوال می­کرد. برای اینکه نیت خیرش را نشان دهد، اسکناسی ترکمنی را بیرون آورد و می­خواست آن را با پول ایرانی عوض کند. حالا ماجرا چه بود؟ مراد برای یکی­شان گفته بود که این جهانگردها به آن‌ها پول ایرانی داده­ اند که خیلی ارزشمندتر از منات ترکمنی است. پولی که جوانک بیرون آورده بود را به سرعت به تومان تبدیل کردم و وسوسه شدم یک ۵۰۰ تومانی -نصف بهای واقعی آن اسکناس ترکمنی- را در مقابل به او بدهم تا دستش بیاید با بچه ­ی تهرون نباید شوخی کرد، اما پدرام خردمندانه گوشزد کرد که بهتراست اصلا وارد این تبادل نشویم و دردسر برای خودمان درست نکنیم. پس به همان کرفس­نمایی ادامه دادم تا جوانک از وجود کوچک‌ترین نشانه­ ای از هوشمندی در من ناامید شد.

وقتی به سر جاده رسیدیم، تصمیم گرفتیم این دو جوانک را دست به سر کنیم، پس به گرمی با آن‌ها دست دادیم و با آن‌ها خداحافظی کردیم. چند بار تلاش کردند به ما بفهمانند که همراهمان تا ایستگاه بعدی خواهند آمد، اما ما با تاکید خداحافظی کردیم و همانجا ایستادیم. دو جوان البته واقعا افراد بدخیمی نبودند و بدون حرف بیشتر دستی تکان دادند و رفتند. این دو مزاحمِ ملایم و کم پیله بدترین ترکمن‌هایی بودند که در کل سفر با آن‌ها برخورد داشتیم و راستش را بگویم، نسبت به بدترین­هایی که در ایران دیده بودم به نوزادان معصوم می­ماندند!

وقتی به جاده­ی آسفالت رسیدیم و دو جوانِ ترکمن را دست به سر کردیم برای لحظه­ای فکر کردیم راهپیمایی آن روزمان به پایان رسیده است، اما اشتباه می­کردیم. باید آن جاده را تا جایی به نام بایرام علی ادامه می­دادیم. نقطه­ای که به شهرکی می­ماند و ایستگاهی داشت که برای رفتن به مرو می­توانستیم از آن استفاده کنیم. صبر کردیم تا آن دو جوان کمی از ما فاصله بگیرند و بعد دوباره به راه افتادیم. آن گروه پرجمعیتی که دنبالمان می­آمدند چون از زنان و بچه­های زیادی تشکیل شده بودند تا اینجای کار کمی از ما عقب مانده بودند که در این توقف کوتاه به ما رسیدند. آن چهار پسربچه­ای هم که راهنمایی ما را بر عهده داشتند، کم کم خسته شده بودند.

وقتی در قیز قلعه بودیم دیدم شرف و مراد تشنه­اند و آبی را که در کوله داشتیم به آن‌ها دادم، اما وقتی دوباره راهپیمایی را از سر گرفتیم، می­شد در چشمشان دید که قضیه فقط تشنگی نیست. طفلک­ها شش هفت ساعت بود پا به پای ما راه آمده بودند و طبیعی بود که خسته باشند. با این وجود شادلی و شریف روحیه­ی خود را حفظ کرده بودند. شادلی برای اینکه نشان دهد خسته نشده وقتی دوباره شروع به حرکت کردیم کوله­ی مرا قاپ زد و روی پشتش انداخت. بعد هم تند تند رفت و اصرار کرد که کوله را حمل خواهد کرد. کوله حدود ۲۰ کیلو وزن داشت و اصلا در مقیاس توانش نبود. گذاشتم چند قدمی آن را بیاورد تا غرورش خدشه­دار نشود و بعد به زور کوله را از او گرفتم.

وقتی برای استراحت توقف کرده بودیم، کیفم را باز کردم و چون خزانه­دار گروه بودم، بچه­ها دسته­ی اسکناس‌ها را در کیفم دیدند. تاثیرش متاسفانه خیلی سریع بود. هنوز کمی نرفته بودیم که مراد به پدرام نزدیک شد و پیشنهاد کرد که وقتی به بایرام علی رسیدیم نهاری بخوریم. معلوم بود دیدن پول‌ها او را کمی به طمع انداخته بود. بچه­های دیگر اما بی­خیال بودند. هرچند از این واکنش قابل انتظار کمی دلخور شده بودیم، در دل حق را به مراد می­دادم. بیچاره­ها یک روز را همراهمان راه آمده بودند و طبیعی بود که گرسنه و خسته باشند. با دیدن پول‌ها هم لابد فکر کرده بودند خرید یک غذا برای ما که اینقدر پولدار بودیم مسئله­ای نیست. و خوب، حق هم داشتند!

وقتی به بایرام علی و ایستگاه رسیدیم از گروه جدا شدم تا چیزکی برای خوردن بچه­ها دست و پا کنم. وقت کمی داشتیم و مهلتی برای گشتن و یافتن رستوران و غذا خوردن در آن باقی نمانده بود، اما با پویان و پدرام به سرعت به این نتیجه رسیده بودیم که نامردی است بچه­ها را بدون دادن هدیه­ای خوردنی رها کنیم.

اشتباهی که کردم این بود که به تنهایی از جمع جدا شدم. بازار جای فراخ و بزرگی بود، اما در جهت‌یابی و یافتن جای اتوبوس‌های مرو مشکلی نداشتم. مشکل در آنجا بود که زبان ترکمنی نمی­دانستم و آن خرده سواد ترکی­ام برای ارتباط برقرار کردن با فروشندگان بسنده نبود. چند جا را دیدم و سعی کردم چیز دندان‌گیری برای بچه­ها پیدا کنم، اما همه­اش سیب زمینی بود و ترب و پیاز و استثنائا جاهایی پفک هم داشت!

مانده بودم چه بکنم. با چند تا فروشنده حرف زدم و پرسیدم ساندویچ یا سمبوسه کجا می­فروشند، اما همه فقط می­خندیدند و سر تکان می­دادند. در همین گیر و دار بود که شادلی سر رسید. حدس زده بود ندانستن زبان کارآیی­ام را کاهش خواهد داد. همراه او در بازار گشتی زدیم، اما باز چیز به درد بخوری پیدا نکردیم. نزدیک بود ناامید شویم که آخر به این نتیجه رسیدم موضوع را به خودش واگذار کنم. حالیش کردم که می­خواهم برای دوستانش و خودش چیزی بخرم و بعد پولی به او دادم تا برود و هرچه خودش صلاح می­داند بخرد. دوید و رفت و چند دقیقه بعد با یک بسته پفک و یک بطری بزرگ آبمیوه­ی گازدار برگشت. دوان دوان تا ایستگاه اتوبوس رفتیم. بر و بچه­ها همه آنجا بودند. خداحافظی پرشوری کردیم و بچه­ها را ترک کردیم و سوار اتوبوس شدیم. با این حس که نتوانسته­ایم محبت‌هایشان را درست تلافی کنیم.

در اتوبوس باز همان نمایشِ شگفتی برقرار بود. وقتی از در عقب سوار شدیم تقریبا همه­ی مسافران برخاستند و با حیرت تا چند دقیقه به ما خیره شدند، اما جای خالی فراوان بود و هر سه نشستیم و به قدری خسته بودیم که فوری چرتمان گرفت. من و پویان در عمل خوابیدیم و وقتی بیدار شدیم که پدرام باز مهارت ارتباطی­اش را به نمایش گذاشته بود و با سه بانوی ترکمن گرمِ صحبت بود. از آن سه بانو دو تایشان خواهر بودند و یکی دیگرشان دخترِ یکی از خواهران بود، اما طبق معمول همه بچه­سال می­نمودند. به خصوص بین خاله و خواهرزاده درست معلوم نبود کدام بزرگ‌تر است. تا بیدار شدیم دیدیم دارند در مورد این که چرا با این سن و سال و یال و کوپال هنوز زن نگرفته­ایم بحث می­کنند. یکی از مردان مسافر هم درگیر بحث شده بود و بقیه­ی حاضران هم با علاقه گوش می­دادند و گاهی چیزی می­گفتند. دیدیم نزدیک است همینجا فی­المجلس زنمان بدهند، اما روان پاک آمیتاباچان (که هنوز در بدن درازش زندانی است) به دادمان رسید و پیش از مراسم حنابندان به مرو رسیدیم.

همان چرت کوتاهی که در اتوبوس زده بودیم کافی بود تا بخشی از خستگی­مان را از تن به در کنیم. با این وجود مثل گرگ گرسنه بودیم، اما غم به دلمان راه ندادیم. اینجا مرو جدید بود و حتما غذای حسابی گیرمان می­آمد. پویان در جریان تحقیق و تفحص‌های گسترده­اش از اهالی محل شنیده بود که غذای محبوب و محلی مرو کباب شیشلیک است. این بود که معطلش نکردیم و به اولین بازاری که رسیدیم، سراغ رستورانی را گرفتیم که شیشلیک داشته باشد. بازارچه، به همین پاساژهای خودمان شبیه بود. درواقع جایی بود مثل فرزند کهترِ بازار رضا که به جای ابزار رایانه، گل مصنوعی و لباس و کاسه بشقاب در مغازه­هایش بفروشند. یک شیرینی‌فروشی تکان‌دهنده هم در ابتدای در بازار بود که نان خامه­ای­های مردافکنِ یک منی و رولت‌‌های چرب و چیلی سترگی می­فروخت. با دیدنش کمی اشتهایمان تخفیف یافت و به رستورانی رفتیم که می­گفتند در طبقه­ی بالا قرار دارد. رستوران، دری شیشه­ای داشت که پشتش را پرده­ی ضخیمی انداخته بودند. چون داخلش تاریک بود، از بیرون به خانه­هایی می­ماند که متروکه مانده و صاحبش برای سد کردن نگاه فضول همسایگان، پتویی پشت در آویخته باشد. وقتی ناباورانه در را باز کردیم و وارد شدیم، به محیطی سراسر متفاوت قدم گذاشتیم. اینجا یک بارِ کامل بود با چراغ‌هایی خاموش و فضایی کاملا خلوت. در واقع با آن اثاثیه­ی سنگین و محیط تاریکش یک جایی بود بین همان خانه­ی متروکه، یک پیاله­خانه­ی آبرومند، و قصرهای هالیوودی دراکولا.

همانطور حیران سرگردان بودیم که دختر جوانی سر رسید و پرسید چه می­خواهیم. پسر جوان دیگری هم همراهش بود که نژادی روس داشت. گفتیم شیشلیک می­خواهیم. در میان حیرتمان گفتند که این غذا را دارند. بعد هم کلی زحمت کشیدند و چند چراغ را روشن کردند که نورش در حد یکی دو تا شمعِ معمولی بود. آنقدر خسته بودیم که نشستیم و به تجدید قوا پرداختیم. معلوم بود کافه­ایست آبرومند که شب‌ها پاتوق اوباش پولدار محله می­شود. برای خوردن نهار دیر و برای ملاقات اوباش مست زود آمده بودیم. بنابراین در کل ما بودیم و آن دو نوجوان و خانمی روس که صاحب کافه بود که گویا مادر آن پسر بود. خانم روس آمد و پرسید که گوشت می­خواهیم؟ و یک جوری حالی­مان کرد که فقط گوشت خوک دارند.

ما که به خاطر نزدیکی به مرگ در اثر گرسنگی مجوز شرعی برای خوردن گوشت مردار هم داشتیم، گفتیم هرچی داری بیار. او هم جایی رفت که ما فکر کردیم آشپزخانه باشد، ولی احتمالا مرکز کشت و پرورش خوک بود. چون یک ساعت و نیمی گذشت و از غذا خبری نشد که نشد. وقت را با گفتگوی عادی­مان که انباشته از خنده بود گذراندیم. به خصوص بازدید از توالت رستوران برایمان بسیار طربناک بود. معمارش بی­تردید هوادار هنر مدرن بود. چون یک کاسه توالت ایرانی را بر سکویی آجری سوار کرده بود و آن را تا ارتفاعی معادل توالت فرنگی بالا آورده بود. نتیجه تندیسی در یادبود ایده­ی دفع بود که نه می­شد مثل صندلی رویش نشست و نه قابلیت آن را داشت که بالایش بروی و به سبک ایرانی قضیه را فیصله دهی. گمان کنم پدرام چند عکس از این جذابیت توریستی گرفت.

وقتی شوخی­ها و خنده­های ما سه نفر پایان گرفت و گرسنگی، زورآورتر از قبل شد، شروع کردیم به پا پی شدن که غذا کی حاضر می­شود. دختر خانمی که در این مدت پشت بار نشسته بود و به تمیزکردن لیوان‌ها و چیدنشان روی بار مشغول بود، نشان داد که می­تواند عضو خوبی برای انجمن زروان باشد، چون تمام مفاهیم فیزیکی و زیستی زمان را در مدت کوتاهی ابطال کرد. ابتدا گفت ۱۰ دقیقه­ی دیگر حاضر می­شود، بعد از یک ربع اعلام کرد که همانطور که گفته، نیم ساعت دیگر غذا خواهیم خورد، بعد از ۱۰ دقیقه­ی دیگر، گفت پنج دقیقه باقی است و وقتی داشتیم ناامیدانه به رفتن از آنجا فکر می­کردیم، ناغافل غذا را آورد. درست نفهمیدیم منظور بانوی روس از خوک چه بود، چون گوشت بی­تردید به فیل یا کرگدن یا یکی از مشتقاتشان تعلق داشت. چیز افتضاحی بود که به ضرب و زور نان خوردیمش. به عنوان نوشابه نزدیک بود برایمان مشروب بیاورد که با مخالفت همزمان هر سه نفرمان روبرو شد. گفت به جز مشروب فقط آب گازدار (سودا) دارد و ما هم همصدا گفتیم آب می­خوریم. بقیه­ی مدت به خوردن سریع ما گذشت و اندیشه­های پیچیده­ی آن سه نفر که سعی می­کردند دینِ ما خوک­خوارانِ الکل­گریز را حدس بزنند.

به هر صورت، غذا را خوردیم و با شکم‌هایی گرسنه و جیب‌هایی خالی­تر از قبل از کافه خارج شدیم. یک راست به ایستگاه قطار رفتیم و با بهایی تقریبا معادل هیچ (نفری حدود هزار تومان) بلیط قطار به مقصد چارجو را خریدیم که مرکز استان لباب بود و از شهرهای مرزی میان مرو و خوارزم باستانی.

با توجه به بهای بلیت حدسمان این بود که باید تمام مسیر را روی یک پا بایستیم. اما خیلی زود معلوم شد که حدسمان نادرست بوده است.

وقتی از ترابری خیالمان راحت شد، دوباره کوله­ها را به پشت انداختیم و رفتیم که در شهر گشتی بزنیم. با این نقشه­ی پنهانی که چیزی برای خوردن پیدا کنیم.

راهی که در پیش گرفته بودیم، به یکی از میدان‌های مرکزی شهر رسید. در گوشه­ی میدان مسجد بسیار بزرگی وجود داشت که معماری زیبا و نمای سنگی­اش جلب نظر می­کرد. یک نگاه به آنجا کافی بود که تصمیم بگیریم سری به درونش بزنیم.

مسجد آشکارا با صرف پولی کلان و بر مبنای نقشه­ی مسجدهای عربستان ساخته شده بود. همان تزئینات اندک و سطوح یکنواخت و سپید را داشت با مناری یگانه و گنبدهایی متقارن و چهارتایی. یک بار دورش چرخیدیم تا توانستیم در ورودی را بیابیم. وارد شدیم و کوله­ها در گوشه­ای بر زمین ریختیم. پدرام که از بقیه خسته­تر بود، همان جاها دراز کشید و فوری خوابش برد. من و پویان برخاستیم تا جایی برای دست و رو شستن پیدا کنیم. این ماجرای نظافت در آسیای میانه واقعا حکایتی است. چون بر خلاف اسمشان که مسلمان است و رودهای پربرکتی مانند آمودریا و سیردریا که در سرزمینشان جاری است، در استفاده از آب بسیار خسیس هستند. در واقع آب دارند، اما سنتِ استفاده از آن را ندارند. با توجه به تمیزی چشمگیر خیابان‌ها، گمان می­کنم این منسوخ‌شدنِ کاربرد آب در دستشویی­ها و مکان‌های عمومی با نفوذ ۷۰ ساله­ی روس‌ها در آنجا همراه باشد. نشان به آن نشانی که توالت‌های جاهای مرفه و اعیانی­شان هم بی­استثنا فرنگی بود!

خلاصه، دم در مسجد از نوجوانی مودب و پاکیزه پرسیدم دستشویی کجاست، اشاره کرد که ما را به آنجا راهنمایی خواهد کرد. با پویان بیرون آمدیم و به زودی آن جوان به چند تن دیگر پیوست و با هیئتی همراه به طهارتخانه رسیدیم. نوجوانِ راهنمایمان و همراهان دیگرش همگی سپیدپوش و بسیار با ادب بودند و کلاهی سپید شبیه به شبکلاه حاجی­ها بر سر داشتند. طهارتخانه هم برای خودش عمارتی بود. بنای بسیار وسیعی بود با نمای سنگ و اندرونی بسیار تمیز و زیبا. کاملا شایسته­ی مسجد زیبایی بود که دیده بودیم، و حتی شاید کمی بیشتر!

انتظار داشتیم پسرها با نشا‌ن‌دادن در طهارتخانه دنبال کارشان بروند، اما با نگرانی دیدیم دارند همچنان همراهمان می­آیند. پرسیدم آبریزگاه کجاست و این بار نه تنها مرا راهنمایی کردند که مودبانه آفتابه­ی پری را هم برایم آوردند. این سبک از مهمان­نوازی­شان هم نامنتظره بود و هم خوشایند. ادب و مهمان­نوازی­شان چندان بود که اگر قرار بود کسی برای دین اسلام تبلیغ کند از آنان بهتر کسی یافت نمی­شد. وقتی از آبریزگاه درآمدم، آن‌ها را منتظر خود یافتم. معلوم بود که انتظار دارند در آنجا وضو بگیرم. حرف همدیگر را درست نمی­فهمیدیم، اما دست آخر ما را تا پاشویه­های مرمرین زیبایی هدایت کردند که برای شستن پا و وضوگرفتن به سبک سنی­ها ساخته شده بود. من و پویان هم که از خدا همین را می­خواستیم، کفش و جوراب را در آوردیم و پاهایمان را کاملا شستیم. مردی که در آنجا بود و داشت وضو می­گرفت از دیدن این صحنه خیلی خوشحال شد. احتمالا به این دلیل که فکر می­کرد سنی هستیم. شیعه­ها به کشیدن مسح ساده­ای قناعت می­کنند و در شستن تمام و کمال پا این قدر وسواس ندارند که ما دست کم در آن لحظه داشتیم!

وقتی پاهایمان را شستیم، پویان با خوشحالی برای همه دست تکان داد و از مسجد خارج شد. من که پشت سرش مشغول پوشیدن مجدد کفش‌هایم بودم، دیدم میزبانانمان کمی از این حرکتش یکه خوردند. معلوم بود انتظار داشتند وضویش را تکمیل کند. من سعی کردم تلافی کنم و دست و روی مفصلی شستم و وضویی گرفتم که همه را قانع کرد.

وقتی به مسجد برگشتیم، معلوم شد این بچه­ها فکر کرده­اند ما جهانگردانی اروپایی، اما مسلمان هستیم. شاید هم با توجه به خوابیدن پدرام و وضوی نیمه­کاره­ی پویان حدس می­زدند نومسلمانانی هستیم که هنوز درست جا نیفتاده­ایم. به هر صورت، وقتی در مسجد برای خودمان نشستیم، نگاه‌های کنجکاوانه­شان به تدریج فروکش کرد و حلقه­ای که دورمان درست کرده بودند، کم کم گسست و هر کس پی کار خود رفت. من که خیلی نامنتظره در آنجا شعرم آمده بود، پای ستونی رفتم و برای خودم نشستم و چیزکی نوشتم. پویان و پدرام پای کوله­ها لمیدند و استراحتی کردند. طبق معمول رویارویی با نمازگذارانی که ظاهرهایی بسیار مذهبی داشتند تکرار شد و همان سلام علیکم گفتن­ها و لبخندهای دوستانه­شان.

وقتی باز وارد میدان شهر شدیم، پدرام باز به طهارتخانه رفت. جالب این بود که توله سگ کوچک و بسیار قشنگی درهمین بین پیدا شد و دمی تکان داد و با اعتماد به نفس کامل وارد طهارتخانه شد. من که با توجه به شلوغ‌تر شدنِ آنجا نگران جانِ این موجود نجس در محل وضو گرفتن شده بودم، بعد از چند دقیقه دیدم جناب سگ با بی­خیالی و گردش کنان از آنجا بیرون آمد و باقی وقتش را صرف بازی کردن با ما کرد. بعد هم ول‌کن نبود و داشت همینطور دنبالمان می­آمد که خوشبختانه پشت جوی آبی جایش گذاشتیم، وگرنه بعید نبود در خیابان زیر ماشین­ها برود.

هنوز از میدان درست خارج نشده بودیم که دختر نوجوان تپلی سر رسید و با دو سه کلمه انگلیسی که بلد بود اعلام کرد که دوست دارد با ما عکس بیندازد. آنقدر هیجان­زده و ذوق­زده بود که درست معلوم نبود چه می­گوید. به هر حال، ما که گویی در این مدت به صورت بخشی از مکان‌های دیدنی ترکمنستان در آمده بودیم، ایستادیم تا عکسمان را بگیرند. در یک چشم به هم زدن دارو دسته­ی همراه دخترک سر رسیدند و عکسی که فکر می­کردیم سه چهار نفره باشد، با جماعتی ده پانزده نفره از جوانان ترکمن انداخته شد.

حالا که استراحتی کرده بودیم، گرسنگی بیشتر وجدانمان را ناراحت می­کرد. شروع کردیم به گشتن دنبال مغازه­ای یا رستورانی، اما با حیرت دریافتیم که همه جا بسته است. تازه ساعت هفت و نیم، هشت بود، اما مردم به محض تاریکی هوا به خانه­هایشان پناه برده بودند. بالاخره با ناامیدی و سرخوردگی به ایستگاه قطار بازگشتیم. اینجا تهدید تازه­ای در برابرمان قد برافراشت. آن ایستگاه ساکت و خلوتی که صبح دیده بودیم و با فراغت بال روی نیمکت‌های خالی­اش دراز کشیده بودیم، حالا مملو از جمعیت بود. حتی جایی نبود که بنشینیم. در همین لحظه بود که مثل فیلم‌های حادثه­ای آبکی که کارگردان در لحظه­ی آخر همه­ی مشکلات را حل می­کند، طالع بخت ما هم دمید. اول ای که پویان با حس اولِ شگفت‌انگیزش (حس اولش مربوط به یافتن غذا می­شود، پنج تا حس دیگرش بعد از این قرار می­گیرند.) یک رستوران کامل و بقالی و بقیه­ی مشتقات مورد نیاز ما را درست در پشت ایستگاه قطار پیدا کرد. خریدی کردیم و کباب ترکی و ماست و آبمیوه خوردیم و دلی از عزا در آوردیم. بعد هم وارد ایستگاه شدیم و باز با چرخشی در اوضاع روبرو شدیم. معلوم شد ایستگاه نمازخانه­ای هم دارد که اتاقی بود مفروش با موکت. طبیعی بود که به آنجا رفتیم و هم باتری­هایمان را شارژ کردیم و هم چرتی زدیم. جالب این بود که در انبوه­ جمعیتِ کلافه­ی انباشته در سالن ایستگاه، به فکر هیچکس نرسیده بود که می­شود خارج از ساعات شرعی در نمازخانه خوابید!

بالاخره قطار آمد و سوار شدیم. بر خلاف تصورمان، اینجا هم کوپه­ای در اختیارمان بود و کیفیتی نه چندان پایین­تر از قطار قبلی. مسئول خط ما را تا کوپه­مان راهنمایی کرد و روبروی خانم مسنی نشاند که به همراه شوهر خجول و ساکتش و یک لشکر از بچه­هایش آنجا نشسته بودند. در درازای راهرو صندلی­هایی بود که بر هر یک بانویی نشسته بود. دخترهای جوان و زیبارویی که درست روبروی ما نشسته بودند، به روس‌ها می­ماندند و می­توانستند انگلیسی حرف بزنند. سر حرف را باز کردند و بنابراین کنجکاوی معمول مردم به سرعت ارضا شد و همه فهمیدند که ایرانی هستیم، حتی پویانِ بزرگ که همه با دیدن ریش بلند بورش در ملیتش تشکیک می­کردند.

کمی که گذشت، حال یکی از دخترهای آن بانوی ترکمن به هم خورد و پای پنجره رفت تا نفسی تازه کند. مادرش هم شروع کرد در مورد چیزی غرغر کردن. پدرام که در این موارد حواسش از همه­ی ما جمع­تر بود، حدس ناخوشایندش را برایمان بازگو کرد: «بچه­ها، نکند بوی بد ما ناراحتشان کرده؟»

تا اینجای سفر حتی یک بار هم حمام نکرده بودیم و هر چقدر هم که اعتماد به نفس و خودشیفتگی­مان را بسیج می­کردیم، باز باید می­پذیرفتیم که احتمالا بوی گند می­دهیم!

با هم تبادل نظر کردیم که چه کنیم؟ رفتار دختران زیبایی که کنارمان نشسته بودند طوری نبود که انگار بوی ما ناراحتشان کرده باشد. شوهرِ آن خانم هم چنین بود، اما خودِ مادر و دخترش که آشکارا روسری­اش را جلوی بینی­اش گرفته بود، چیز دیگری را حکایت می­کردند. پنجره را نمی­شد باز کرد و واکنش‌های ما سه نفر هم خیلی همگن نبود. پویان با حالتی رواقی با این حقیقت کنار آمده بود که احتمالا بو می­دهیم و غغرهای بانو را توهین‌آمیز و سنگین یافته بود. پدرام بیشتر به راه حلی شیمیایی برای پوشاندن بوی احتمالی­مان می­اندیشید و من نزدیک بود طبق معمول رک و راست موضوع را از آن‌ها بپرسم و در صورت لزوم عذرخواهی کنم. البته رفیقان به موقع جلویم را گرفتند. چندان صلاح نبود روی همسفرمان را در این مورد باز می­کردیم، به خصوص اگر این شایعه­ی مخوف صحت داشت.

دردسرتان ندهم، در نیم ساعتی که گذشت، تمام تدبیرهای ممکن را به کار بستیم تا از وضعیت چند خارجی بوگندو خارج شویم. پدرام رفت و چند دقیقه بعد با یک شیشه عطر که معلوم نبود از کجا یافته برگش،. اما این بار من جلوی عطرپاشی‌اش را به زمین و زمان گرفتم. پنجره­های قطار باز نمی­شد و اگر به راستی بو می­دادیم ترکیبش با بوی عطری که معلوم نبود چیست، ممکن بود هوا را آنقدر سنگین کند که به مرگ و میر مردم بیگناه منتهی شود. بعد از چند دقیقه، مادر خانواده سر حرف را باز کرد و پدرام با او حرف‌هایی رد و بدل کرد. اشتیاقش برای حرف‌زدن نشان می­داد که خیلی هم از بویمان ناراحت نیست. از آن طرف، همان دختر خانمی که در راهرو نشسته بود چون متوجه شده بود ما از حالت آن خانم نگران شده­ایم، گفت که آن خانم از سر و صدای قطار کلافه شد و به این خاطر غرغر می­کند. به طور تلویحی پرسیدم از چیزی در رفتار یا «لباس» ما ناراحت شده؟ اما انگار قضیه­ی بو جدی نبود، چون آن دختر به همراه دوستانش خیلی موکد گفتند که نه خیر، همه چیز خوب و مرتب است و او هم از ما ناراحت نشده و در ضمن چند بار تکرار کردند که آن‌ها و همه­ی مسافران از این که ما به ترکمنستان سفر کرده­ایم خیلی خوشحالند!

مکالمات پدرام با آن خانم هم به همین نتیجه منتهی شده بود و بالاخره وقتی فهمیدیم غرغرهایش در واقع راهی برای شروع مکالمه بوده، از آن دغدغه­ی خاطر بابت بویمان دست شستیم، هر چند بی­اغراق می­توانم ادعا کنم که حس و حال هر کسی را که در طبقه­ی «خارجی بوگندو» بگنجد، دست کم برای نیم ساعت درک کرده­ام.

در این گیر و دار، مسئول خط جوانی را به کوپه­مان آورد. مرد جوانی بود با ظاهر نه چندان دلچسب، اما رفتاری مهربان و خوشرو. معلوم شد او را برای این آورده که فارسی بلد است. از ایرانیانی بود که نمی­دانم چطوری به مرو کهن پرتاب شده بود و آنجا کار و زندگی می­کرد. بچه­ی رفسنجان بود. گویا در سلسله مراتب شغلی درون قطار موقعیتی فرودست داشت، چون لباس و ظاهرش چندان چشمگیر نبود. بانوی غرغرو که جوان را مزاحم مکالمه­ی تازه شروع‌شده­ی خودش با ما می­دید، باز شروع کرد به پیف‌پیف و پاف‌پاف که این بار عرق ملی­ ام به جوش آمد و نگاه تند و پراخمی به او کردم. به هر حال، دقیقا نمی­دانستیم باید با آن جوان چه صحبتی بکنیم. این بود که بعد از چند درود و حال و احوال پرسی و شاید کمی دلگیر از واکنش آن زنک، راه خودش را کشید و رفت.

یک ایستگاه که گذشت، دخترها و آن خانم و خانواده­اش و تقریبا همه از قطار پیاده شدند و فقط ما ماندیم و این عهدِ استوار که در اولین فرصت حمامی برویم. این دفعه را بخت یارمان بود، اما اگر کار به فردا می­کشید، دیگر حتما بو می­گرفتیم.

وقتی کوپه خلوت شد به طبقات بالایی پناه بردیم و در چشم بر هم زدنی با خاک یکسان شدیم. دقیقا از همان لحظه تا صبح فردا که به چارجو رسیدیم، یکسره خواب دیدم. رویاهای جالب توجهم در سفر از این شب شروع شد که با توجه به تراکم رخدادهای مرو غریب نبود. برای پویان هم الگوی رویا دیدن چنین وضعی داشت.

روز چهارم: دوشنبه ۳ فروردین ۸۸‌

صبح زود بود که به چارجو رسیدیم. از تخت‌هایمان پایین آمدیم و تازه هم­‌کوپه­‌ای‌هایمان را دیدیم. چند زن ترکمن بودند که هر کدام توسط چندین کودک نوزاد احاطه شده بودند و همه خفته. نگران شدم که اگر این مردم مهربان با همین سرعت زادوولد کنند به زودی آنقدر زیاد شوند که باز به حرکت درآیند و شهرهای دیگرِ این طرف مرز را هم بگیرند!

چارجو اما، شهری است سرسبز و به نسبت مرتفع، با هوای ملایم و جمعیتی اندک. ساخت‌وساز شهری همان است که تا به حال دیده­‌ایم با مقیاسی کوچک‌تر و وضعیتی فقیرانه. همان ساختمان‌های یکدستِ سنگی، همان بناهای معمولا دولتی در کنار خیابان‌ها و همان تصویرِ خندان رئیس جمهورشان بر در و دیوار. هوا مه‌آلود است و نم‌نم بارانی می‌‌بارد. دیشب را هر سه مثل ارداویراف بعد از خوردن منگ گشتاسپی خوابیده‌­ایم و حالا آماده‌­ایم تا از پل چینوت بگذریم و به ازبکستان برویم.

در چند دقیقه تبادل نظر، مسائل پیش رویمان را مهم و اهم کردیم. اولویت­بندی خیلی روشن بود. اصولا باید بلیتی برای شهر فاراب می­‌گرفتیم که نزدیک به مرز است. اولویت اول، البته رفتن به دستشویی بود! با این وجود ابتدا سراغ باجه‌­ی بلیت‌فروشی رفتیم. با قیمتی که با نرخ تاکسی­‌های تهران پهلو می­‌زد، بلیتی برای سفر به فاراب گرفتیم و خیالمان از ادامه­‌ی مسیر راحت شد. کمتر از یک ساعت وقت داشتیم و می­‌بایست می­‌جنبیدیم!

دستشویی طبق معمول همان معماری هیجان­‌ا‌نگیزِ آشنا را داشت. چند دیوار کوتاه و ناقص که در هم نداشت؛ یعنی، فضایی که هم رهگذران مستقیما می­‌توانستند نگاهت کنند و هم اگر می­‌ایستادی چشمت به جمال هم‌قطارت در سنگر بغلی روشن می­‌شد! روش طهارت هم همان کاغذ سنباده­‌های مشهور بود.

وقتی بالاخره کارمان را کردیم و با فکری روشن و ذهنی باز دوباره دور هم جمع شدیم، رفتیم و کمی خوراکی خریدیم. بعد کوله­‌ها را در سالن ایستگاه گذاشتیم. من همانجا نشستم و شروع کردم به گوش‌دادن به درس‌های چینی. پدرام و پویان راه افتادند و دستی که از پا خطا کردند این بود که به یکی از پلیس‌های ایستگاه نزدیک شدند و پرسیدند قطار فاراب کی سر می­‌رسد؟ من که برای خودم نشسته بودم، دیدم مکالمه­‌ی دوستانم با پلیس طولانی شد. به زودی یکی دو تا پلیس دیگر هم آمدند و دو یار غار مرا با خود بردند. جا خوردم و مانده بودم که دنبالشان بروم یا نه. مدتی به نسبت طولانی گذشت تا اینکه پدرام برگشت و پاسپورتم را گرفت و باز همانجا رفت. خندان بود، اما وقتی پرسیدم چه شده، گفت بعدا می­‌گویم. باز کمی صبر کردم، اما دیدم از آن‌ها خبری نشد که نشد.

خوب، معلوم بود دیگر، ترکمن‌ها با وجود نقشی که با مهارت کامل در دو روز گذشته بازی کرده بودند، بالاخره خود را لو داده بودند. قطعی بود که یارانم را در آن پشت به صلیب کشیده بودند و چند دقیقه­‌ی دیگر می­‌آمدند تا کوله­‌هایمان را به یغما ببرند. حتم داشتم که جوراب‌هایمان را هم برای ساخت تسلیحات شیمیایی و میکروبی به آزمایشگاه‌های کشتار جمعی سیبری می­‌فرستادند!

راستش را بگویم، این فکر و خیال‌ها زیاد جدی نبودند. اگر قرار بود کسی رشوه بگیرد، دوستانم را زودتر از این حرف‌ها رها می­‌کردند و اگر واقعا مشکلی وجود داشت، مرا هم صدا می­‌کردند. بنابراین حدس می­‌زدم اتفاقی بینابینی افتاده است؛ هرچند حدسم بیشتر به رشوه­‌گیری متمایل بود. در این میان اما، رخدادهایی در ایستگاه در جریان بود که حواس برای آدم باقی نمی­‌گذاشت. ابتدای کار، دختر جوانی که برخلاف بیشتر مسافران، ظاهری اتوکشیده و کتی چرمی بر تن داشت، آمد و به روسی چیزهایی پرسید. به انگلیسی گفتم که روسی نمی­‌دانم. او اصرار داشت که من حتما باید روسی بدانم و وقتی کانال را روی زبان‌های فرانسوی و آلمانی و صد البته فارسی عوض کردم و به نتیجه­‌ای نرسیدم به ترکی گفتم که ترکی بلد نیستم!

خوش و خندان رفت و روبرویم بر صندلی­‌ای نشست. باز تا آمدم به آغوش فرهنگ کهن چینی بازگردم، سر و کله­‌ی دختر دیگری پیدا شد. این یکی به دانشجوهای خودمان شباهتی داشت و جوان‌تر بود و رفتاری آزاد و راحت داشت. صندلی کناری من با کوله­‌ی پدرام اشغال شده بود. پرسید که می­‌تواند آنجا بنشیند یا نه؟ و من هم گفتم بله و صندلی را برایش خالی کردم. سعی کرد حرف بزند، اما جز یکی دو کلمه انگلیسی بلد نبود. بنابراین قضیه به سر تکان دادن و لبخندزدن ختم شد. بعد هم که کمی گذشت، از این بن بست فرهنگی سرخورده شد و از ایستگاه خارج شد.

در این بین زمان سوارشدنمان به قطار داشت نزدیک می­‌شد و خبری از دوستانم نبود. دیگر داشتم آماده می­‌شدم که کوله­‌ها را به آن بانوی چرمین‌پوش بسپارم و عملیات پرحادثه­‌ی نجات دوستانم را اجرا کنم که دیدم خوش و خرم سر رسیدند. پدرام با همان شیطنت مرسومش گفت که حدود ۱۰۰هزار تومان رشوه­ داده­‌اند، اما شادتر از آن بود که بتوان این سانحه را باور کرد. معلوم شد پلیس‌ها آن‌ها را نشانده­‌اند و یک بار با دقت از روی کل گذرنامه­‌های ما رونویسی­ کرده­‌اند، اما رشوه نخواسته­‌اند و با ادب، آن‌ها را رها کرده­‌اند.

دوباره­ کوله­‌ها را برداشتیم و سوار قطاری شدیم که این بار به اتوبوسی بزرگ شبیه بود. طبق معمول با سر و صدا و بگو و بخند سوار شدیم و در میان سایر مسافران که معمولا ساکت و خجالتی بودند نشستیم. دقیقه­‌ای نگذشته بود که همان دخترِ دومی سر رسید و آمد در صندلی پشت سری ما نشست. هر سه گرسنه بودیم. پس خوراکی­‌ها را در آوردیم و قسمت کردیم و شروع کردیم به خوردن. دودل بودم که به دختر هم تعارف کنم یا نه، اما بعد دیدم اگر قرار به تعارف شود ناچار می­‌شویم کل اتوبوس را غذای نذری بدهیم و از خیرش گذشتم. ضمن خوردن، کلی سر به سر پویان گذاشتیم که یکی دو لقمه از پدرام بیشتر خورد و آماج شوخی­‌هایمان شد که دارد به خوی نیایش تیمور روی می­‌آورد و قصد غارت ایرانیان را دارد. به خصوص من برای پدرام خیلی دلسوزی می­‌کردم که ممکن بود در جریان این هتک حقوق غذایی جمع دچار سوء تغذیه شود. هر چه نباشد من و پویان دست کم ۱۰۰روز با هم سابقه­‌ی همسفری داشتیم و به نوعی تعادل شکمی با هم رسیده بودیم! پویان هم البته کم نیاورد و حکیمانه سری تکان داد و گفت: «زیادتر می‌خورم که حساب کار خودتان را بکنید!»

وقتی به فاراب رسیدیم، بالاخره دختر خانمِ پشت سرمان سر حرف را باز کرد. این که پدرام ترکی بلد بود خیلی به دادمان رسید چون بالاخره خط ارتباطی بینمان برقرار شد. گفتیم که قصد داریم به مرز ازبکستان برویم. با وجود سن و سال کمش جوانی تیز و زرنگ بود. ما را به جایی برد که تاکسی­‌های مرز قرار داشتند و با راننده با تحکم و تسلطی چشمگیر صحبت کرد و سر قیمت چندان چانه زد که دیگر ما داشتیم شرمنده می­‌شدیم. دقیقا طی کرد که ما را کجا ببرد و کجا پیاده کند. بعد هم مهربانانه خداحافظی کرد و رفت. اسمش امیده بود.

سوار ماشین شدیم و از فاراب، شهری که زادگاه معلم دوم، ابونصر فارابی بزرگ بود، حرکت کردیم. دوست داشتم در این شهر کمی بیشتر بگردم، اما وقتی نداشتیم و امیده هم چندان سریع دست به کار شده بود که تا به خودمان آمدیم در ماشینی به سوی مرز پیش می­‌رفتیم. نمی­‌دانستم چند تن در آن شهر، حکیمِ بزرگ را به یاد می­‌آوردند؟ مردی که از نخستین احیاکنندگان تفکر فلسفی پس از ورود اسلام به ایران بود. شخصیت بی­‌نظیری که در دوران خودش به احتمال نزدیک به یقین بزرگ‌ترین فیلسوف و یکی از بزرگ‌ترین موسیقیدانان و اخترشناسان جهان بود. کسی که ساز قانون را ابداع کرد، برای نخستین بار فلسفه­‌ی افلاطون و ارسطو را در خاورزمین با موفقیت با هم ترکیب کرد و چارچوب عمومی فلسفه­‌ی اسلامی را پی­‌ریزی کرد و راهی دراز از این شهر کوچک تا دربار دمشق را طی کرد و در نهایت در آن سرزمین دوردست جان سپرد. من دو سال پیش زندگینامه­‌اش را در قالب رمان بلندی نوشته بودم و قرار بود سیمافیلم از رویش سریالی ۱۲ قسمتی بسازد. همان وقتی که در قطار نشسته بودیم و از روی آمودریا گذشتیم، به خاطره­‌اش درود فرستادم. به این ترتیب از فاراب گذشتیم، بی آنکه فرصتی برای قدم‌زدن در کوچه­ باغ‌های محله­­‌ی فارابی بزرگ دست دهد.

مرزِ ازبکستان و ترکمنستان ظاهری مفلوک داشت. اتاقکی بود کوچک با باجه­‌هایی لانه کبوتری. پیرمرد موقر و خوشرویی که گویی در بانکِ آنجا کاره­‌ای بود، تاجیک از آب در آمد و با فارسی شیرینی ما را در مورد تبادل پول راهنمایی کرد. گفت که این طرف مرز کسی پول ترکمنی را تبادل نمی­‌کند و باید آن طرف چنین کنیم. هر چند از صدایش در این مورد هم تردید می‌بارید، چنان که معلوم بود، خود ترکمن­‌ها هم پول خودشان را قبول نداشتند. در گذر از مرز، برخورد مسئول وارسی بارهای ما خیلی جالب بود. خانمی بود که قاعدتا می­‌بایست کوله­‌هایمان را در برابرش باز می­‌کردیم تا آن را بگردد، اما به جای این کار، با کم‌رویی گفت:« ببیینم، چیز قاچاقی ندارید؟»

ما متعجب پرسیدیم: «مثلا چی؟»

و او با همان کم‌رویی گفت: «مثلا هروئین، کوکائین،…»

ما با شنیدن این حرف زدیم زیر خنده و آنقدر خندیدیم که گذرنامه­‌هایمان را به دستمان داد. به این شکل از بازررسی مرزی گذشتیم. با خندیدن به این پرسش که مواد مخدر داریم یا نه. حتی مهلت ندادند بگوییم که نداریم!

مدتی در صف دراز مسافران دیگر منتظر ماندیم. سربازان همه خوشرو و کنجکاو بودند و پی فرصتی می­‌گشتند تا صحبتی بکنند. بالاخره ما را خارجی تشخیص دادند و خارج از صف از مرز ردمان کردند. به این ترتیب از ترکمنستان گذشتیم، بی آن‌که در کشف رشوه­‌خوارانِ دیوآسای بربرِ این خطه موفقیتی به دست آوریم.

نکته­‌ی خوشمزه آن بود که بین مرز ترکمنستان و ایستگاه مرزی ازبکستان چیزی حدود یک کیلومتر فاصله بود. حالا این فضای حایل به خاطر اشتقاق قاره­‌ها ایجاد شده بود یا دو کشور تصمیم گرفته بودند سرزمین بی­‌طرفی مینیاتوری در بین مرزهای خودشان تعریف کنند، درست معلوم نشد. به هر حال، پیاده تا پاسگاه ازبک‌ها رفتیم. در اینجا سربازانی ازبک منتظرمان بودند. تا حدود زیادی شبیه ترکمن‌ها بودند. همان نژاد مغولی را داشتند و به همان ترتیب جوانسال و خندان و مهربان بودند. تفاوت در اینجا بود که معلوم بود ازبک هستند و بیشتر با خون آریایی­‌ها ترکیب شده بودند. درشت­‌اندام­‌تر و خوش قیافه­‌تر بودند. پویان به محض دیدنشان گفت: «اینا گنده­‌ترن! جنگ بشه ترکمن‌ها رو شکست می­‌دن!»

قوانین جاری در ازبکستان آشکارا واژگونه­‌ی چیزی بود که در ترکمنستان دیده بودیم. برخلاف سربازان ترکمن که به هیچ قیمتی حاضر نمی­‌شدند با ما عکس بیندازند. ما به محض ورود به مرز، با تجمعی از سربازان روبرو شدیم که خوشامدگویان کنارمان ایستادند تا عکسی دسته‌جمعی بگیریم!

تفاوت دیگری هم وجود داشت، خیلی­‌ها فارسی بلد بودند؛ یعنی، تقریبا هر کس را با هر درجه‌ای از ازبکیت که می­‌دیدی کوره‌سوادی از فارسی داشت، هر چند تاجیک‌ها را در بالای هرم قدرت نمی­‌دیدی و دست بالا کارمند بودند. در پاسگاه خبردار شدیم که بانکی در این سرزمین خریدار منات ترکمنی نیست. بنابراین حدود ۵۰هزار تومان مناتی که همراه داشتیم ممکن بود سوخت شود.

از مرز که رد شدیم، با گروه استقبال کننده­‌ی کاملا متفاوتی روبرو شدیم. هفت هشت نفر خریدار منات آنجا صف کشیده بودند. حرف‌هایشان بیشتر چانه‌زدنِ درهم و برهم بود و نرخ تبادلِ مرسوم را نمی­‌پرداختند. این بود که پول‌ها را تبادل نکردیم. یکی­شان مرد میانسالی بود با سبیل و ابرو و موی سیخ سیخِ پرپشت که انگار همین الان از پریز برق جدا شده است. ده دوازده بار پولش را به دستمان داد و پولمان را گرفت تا اینکه کار خودش را کرد و در این بین چند اسکناس را کش رفت. این اولین و آخرین دزدی و نادرستی­‌ای بود که در کل آسیای میانه از مردم دیدیم. در نهایت تصمیم گرفتیم منا‌ت‌ها را به این بهای کم نفروشیم.

با یک تاکسی حرف زدیم و قرار شد با بهای به نسبت زیادی ما را به شهر بخارا ببرد. جوانی معتاد بود که آشکارا در چرت به سر می‌برد. ما را به دهی برد و در آنجا به دوستش تحویلمان داد. دوستش ماشینی رهوارتر و رفتاری بهتر داشت و قرار شد ما را به بخارا برساند و خودش بخشی از پولی را که طی کرده بودیم بردارد. قبول کرد که دستمزدش را به منات بگیرد و این برای ما که نگران بادکردگی پول‌های ترکمنی­مان بودیم، بشارتی بود.

کسی که جایگزینِ او شد و قرار شد ما را به بخارا برساند، مرد جوانی بود به نام الیاس. ازبک بود، اما فارسی را به نسبت خوب حرف می­‌زد. دندان‌هایش یکپارچه طلا بود و حالتی صمیمانه و دوستانه داشت. از آن مردان تپل و خوشحالی بود که احساساتشان را راحت نمایش می­‌دهند و سریع با آدم دوست می­‌شوند. به سرعت اسم‌های ما را پرسید و مکالمه­‌مان با شتابی زیاد به تبادل افکاری صمیمانه منتهی شد. الیاس سن و سالی نزدیک به خود ما داشت. سی و چند سالی داشت و در همان سنِ مقدس نزدیک به بیست ازدواج کرده بود و حالا دو دختر داشت. یکی چهارده ساله و یکی دیگر نوزاد. مدتی را در کشورهای همسایه و مدتی دیگر را به طور غیر قانونی در کره کار کرده بود و کمی انگلیسی بلد بود، اما زبان‌هایی را که روان حرف می­‌زد، ازبکی بود و روسی و تا حدودی فارسی که فهمیدیم دانستنش در میان ازبک‌ها هم مرسوم است.

الیاس مردی ساده و بی‌شیله پیله بود؛ مرد معتادی که ما را از مرز آورده و تحویل الیاس داده بود، اصرار داشت که پولش را در همانجا بگیرد. ما اما، رو سفت کردیم که وقتی به مقصد رسیدیم پولش را به الیاس می­‌دهیم. راستش کمی چشممان از آن دزد سبیلوی برق‌گرفته ترسیده بود. در راه فهمیدیم دلیل اینکه طرف نمی­‌خواسته پول را به الیاس بدهیم این بود که دوست نداشته او از مبلغ توافق‌شده بین ما خبردار شود چون خودش از ما چهل‌و‌پنج دلار می­‌گرفت و قرار بود تنها پانزده دلار را به الیاس بدهد که در واقع داشت اصل کار را انجام می­‌داد. الیاس بعد از صمیمی‌شدن با ما فوری در مورد کرایه پرسید و بعد با ناراحتی گفت که خودش قرار گذاشته پانزده دلار بگیرد و افسوس خورد که چرا مبلغ بیشتری را درخواست نکرده. بعد هم معلوم بود به این فکر می­‌کند که در نهایت، بخشی بیشتر از سهمش را از پول بردارد، چون ما قرار بود به او پرداخت کنیم، اما بعد انگار تصمیمش را گرفته باشد گفت: «نه، من از خدا می­‌ترسم، پولش را می­‌دهم اگرچه راضی نیستم.» عبارت از خدا می‌ترسم را چند بار مزه مزه کرد. انگار داشت تخمین می‌زد ببیند واقعا چقدر از خدا می‌ترسد!

بعد، چون مرتب از داخل آینه ما را نگاه می­‌کرد و حرف می­‌زد و می­‌خندید، خواه‌ناخواه سخن کشید به دندان‌های زرینش. گفتیم که پدرام دندانپزشک است و اعتراف کرد که دندان‌هایش به خاطر جویدن مداوم ناس اینطور خراب شده. بعدتر فهمیدیم که اصولا عادت ناپسندِ جویدن ناس در کل آسیای میانه رواجی چشمگیر دارد و زن و مرد و پیر و جوان مدام در حال جویدن این ماده­‌ی مخدر هستند. ناس­شان با آنچه که قبلا در ایران هنگام تحقیق در مورد اعتیاد بین پاکستانی­‌ها و افغان‌های مقیم ایران دیده بودم متفاوت بود. در ایران رنگ ناس به نارنجی و قرمز می­‌زد و به خصوص تفی که معتادان مدام به این طرف و آن طرف می­‌انداختند، تقریبا خونین می­‌نمود. در این سرزمین‌ها اما، ناس را به صورت خرده‌برگ‌هایی مصرف می­‌کردند. ناس گذشته از تاثیر مخربی که بر شبکه­‌ی عصبی و دستگاه تنفسی داشت، دندان‌ها را هم فاسد می­‌کرد و به همین دلیل هم تقریبا هر کس که در سفرمان دیدیم چند دندان طلا در دهان داشت و این دندان‌ها معمولا بخش پیشین فک را در بر می­‌گرفت. الیاس می­‌گفت جویدن ناس باعث شده که از ریشه­‌ی دندان‌هایش بیش از برجستگی کوچکی باقی نماند. من که عادات مخدرستیزی­‌ام یک دفعه گل کرده بود، شروع کردم به پیشنهادکردن چند راه برای اینکه ناس را ترک کند، اما آخرش خلع سلاح شدم وقتی خطرات جویدن ناس را برشمردم و حرفم را با این جمله تمام کردم:‌ «پس ترکش کن دیگه» وقتی به فکر فرورفت، امیدوار شدم، انگار داشت تصمیم می­‌گرفت دیگر ناس نجود، اما بعد دیدم از درون آینه به من که پشت سرش بودم خیره شد، سرش را تکان داد و گفت: «اینها را می­‌دانم، اما نمی­‌تانم!»

الیاس به زبان روسی هم به خوبی مسلط بود. در دانشگاه، ادبیات روسی خوانده بود و این طور که می­‌گفت، در همان ده کوچکشان معلم روسی هم بود، اما چون چند سالی را غیر قانونی در خارج از کشور کار کرده بود، مجوز کارکردن در شهرها را نداشت و برای همین هم هنگام ورود به بخش‌های مرکزی شهر بخارا از پلیس‌ها می­‌ترسید. در کل چیزی که در آسیای میانه چشمگیر است، حضور پررنگ پلیس و دستگاه‌های امنیتی در میان مردم است. یادگاری که از دوران کا گ ب و سلطه­‌ی روس‌ها برای این مردم باقی مانده است. پلیس­‌های ترکمنستان به قدری منضبط بودند که حتی در موقعیت‌های خیلی دور از انظار عمومی هم حاضر نمی­‌شدند با ما عکس بیندازند. همچنین مثلا وقتی در ایستگاه قطار آخری مشغول دستگیرکردن دوستانم و رونویسی از گذرنامه­‌ها بودند، خبر داشتند که ما سه نفر جهانگرد ایرانی هستیم. در ازبکستان همه چیز آزادتر و شلخته­‌تر بود. پلیس‌ها کمتر منضبط بودند و قوانین رنگارنگ و سفت و محکم ترکمنستان – که اتفاقا با بیشترش از جمله منع سیگار موافق بودم- در اینجا وجود نداشت. کافی بود هنگام گذر از خیابان‌ها نگاهی به مردم بیندازی تا ببینی در فضایی واژگونه­‌ی ترکمنستان قدم گذاشته­‌ای. بر خلاف ترکمنستان، در اینجا از ساختمان‌های شیک و تازه‌ساز و پر زرق و برق اثر کمتری دیده می­‌شد و شهرها هم بر مبنای نقش‌ه­ای فراگیر و متمرکز ساخته نشده بودند.

مردم هم به همین نسبت کمتر اتوکشیده و مودب بودند. حرکاتشان راحت­‌تر و روان‌تر بود و گویی از پلیس چندان نمی­‌ترسند. (البته خوب، از ایرانی­‌ها بیشتر می­‌ترسیدند.) رانندگی­شان حد و مرزی برای سرعت یا حتی زیر گرفتن این و آن نمی­‌شناخت و به نظر می­‌رسید هر کس هر کار دلش بخواهد می­‌کند. سیگارکشیدن و حتی جویدن ناس در خیابان مرسوم بود و این چیزی بود که به ویژه در مورد ناس در ترکمنستان قابل تصور نبود. البته این ولنگاری قوانین سویه­‌های خوبی هم داشت؛ مثلا اینکه برخلاف ترکمنستان، تصویر و مجسمه و نقاشی و تمثال رئیس جمهورشان از در و دیوار در تجلی نبود. در واقع آنقدر رهبر دولتشان آدم باحیایی بود که در کل سفر نتوانستیم درست و حسابی او را ببینیم. خیلی به ندرت و تک‌وتوک عکسی از او را در داخل دفتری یا روی دیوار اداره­‌ای می­‌دیدی. آن هم عکسی معمولی و نه خیلی اغراق­‌آمیز. رئیس جمهور ترکمنستان آشکارا به تناسخ استالین در کالبدی زردپوست شبیه بود. در ازبکستان اما، انگار سیاست رسمی دولت انکار تناسخ و اصولا مخالف با بقای روح بود. چون اثری از کیش شخصیت­‌پرستی استالین در جایی دیده نمی­‌شد.

با این وجود، خیلی زود دستمان آمد که در ازبکستان هم چندان وضعیت گل و بلبل برقرار نیست. دولت، آشکارا سختگیر و دیکتاتور بود و به خصوص از فساد دولتمردان همه می­‌نالیدند. این‌ها اما به سطح مردم عادی نشت نکرده بود و ما که با توده­‌ی مردم در ارتباط بودیم خوشبختانه در معرضش قرار نگرفتیم.

الیاس ما را به بخارا برد و چون شنید که دنبال جایی برای بیتوته‌کردن می­‌گردیم، ساختمانی قدیمی با معماری روسی را نشانمان داد. بعد هم پیاده شد و با من سراغ صاحب مسافرخانه رفت. مرد روسی بود بلندقد و لاغر که انگلیسی و فرانسه و بقیه­ی‌زبان‌هایی را که من به کار می­‌بردم نمی­‌دانست و فقط روسی حرف می­‌زد. بالاخره دل را به دریا زدم و گفتم: «ببینم، فارسی بلدید؟» و با تعجب دیدم گفت:« آری، بگویید گپ بزنیم!»

گفتم دنبال جایی ارزان برای یک شب می­‌گردیم و خواستم اتاقی به ما اجاره دهد، اما گفت که هر چند اتاق‌هایش بسیار ارزان است، مجوزِ کرایه‌دادن جا به خارجی­‌ها را ندارد. او هم از پلیس واهمه داشت، اما قول داد به دوستش زنگ بزند و ما را به خانواده­‌ای که جایی برای کرایه‌دادن دارند، معرفی کند. بعد هم گفت: «شکیب کنید تا دوستم برسد!»

به اتفاق الیاس آمدیم و پیش پدرام و پویان برگشتیم و شروع کردیم به شکیب‌کردن. انتظار داشتیم راننده­‌ی خونگرم­ ما بعد از این محبتی که کرده بود، پول را بگیرد و برود. چون واقعا سنگ تمام گذاشته بود و ما را به یکی از جاهایی که برای یک شب ماندنِ ارزان مناسب بود، راهنمایی کرده بود. الیاس اما، احساس مسئولیت زیادی می­‌کرد. همراهمان منتظر ماند و گفت وقتی کارمان سامان گرفت خواهد رفت. پرسیدم: «الیاس جان، وقتت تلف نشود؟ کاری نداری که؟»

او هم گفت: «کار که هست، اما اگر الان بروم دلم درد می­‌کند!»

دیدیم مهمان‌نوازی ازبک‌ها هم از ترکمن‌ها دست کمی ندارد.

الیاس ایستاد تا پیرمردی آمد و به همراه روسِ فارسی­‌دان پیشمان آمدند. بهایی که برای خانه طلب می­‌کرد زیاد بود. این بود که معامله­‌مان نشد. پول الیاس را دادیم و کارتش را گرفتیم که اگر باز گذارمان به مرز فاراب افتاد مستقیم خودش را برای ترابری صدا کنیم؛ بعد هم کوله بر دوش در شهر بخارا به راه افتادیم.

از دیرباز، بخارا و سمرقند برایم شهرهایی سحرآمیز بودند. مرو و نسا و خجند و خیوه و پنجکند را هم دوست داشتم، اما به دلایل علمی و جامعه‌شناسانه. این دو شهر اما منزلتی دیگر داشتند. تقریبا تردیدی نداشتم که اجدادم دست کم چند نسل در این دو شهر زیسته­‌اند. اگر طبق شجره­‌نامه­‌ی حجیمِ باقیمانده از پدرم می­‌خواستم داوری کنم، در یک مورد شکی نبود و آن هم اینکه در دوران حکومت خلفای اولیه­‌ی عباسی، نیاکان پدربزرگِ پدری­‌ام در بخارا ساکن بوده­‌اند.

راه رفتن در بخارا از این رو لطفی دیگر داشت. شهر البته تا جائی که ما می­‌دیدیم، چندان بافتی باستانی و کهن نداشت. ساختمان‌ها یا ساخته­‌ی چند سال اخیر بودند و بزرگ و زیبا یا غول­‌آسا و بتونی و رنگ‌ورورفته بودند و متعلق به دوران حکومت شوروی. بانکی را یافتیم و سعی کردیم منات­‌هایمان را به پول ازبکی تبدیل کنیم، که سوم نامیده می­‌شد، اما در واقع همان «سیمِ» فارسی به معنای پول/نقره است؛ البته کسی از ریشه­‌ی این اسم چیزی نمی­‌دانست. آن را به صورت sym می­‌نوشتند و مثل روس‌ها «سوم» می­‌خواندند. دو دختر بانکدار به راحتی فارسی حرف می­‌زدند و به زودی فهمیدیم که این قضیه در بخارا و سمرقند قاعده است. همه فارسی بلدند مگر آنکه خلافش ثابت شود. در این موارد نقض هم معمولا فارسی می­‌فهمند، هر چند درست صحبتش نمی­‌کنند.

دخترها خبر دادند که کسی در ازبکستان حاضر نیست سوم را با منات عوض کند. حس بادکردگی در جیب‌های انباشته از منات­مان بیداد می­‌کرد، اما چاره­‌ای نبود. دلار دادیم و سوم گرفتیم. فکر کردم دست کم خوب شد کمی از این پول را آن مردکِ سبیلوی دزد، کش رفت. حالا اگر شانس ماست، لابد او هم می­‌رود و با این پول ناس می­‌خرد و می‌جود!

بعد از بانک، سراغ آژانسی هوایی رفتیم. به لطف آن بابایی که ویزای ما را عوضی گرفته بود، تنها سه روز برای گردش در ازبکستان وقت داشتیم و می­‌خواستیم آن را به ۶ روز تبدیل کنیم. این امر امکان نداشت. در نتیجه فکر کردیم اگر پروازی از تاشکند به تهران وجود داشته باشد و بتوانیم بلیتش را بخریم، بعد از سه روز به تاجیکستان برویم و بعد برگردیم و سه روز دیگر را در این کشور بگردیم و از تاشکند به کشورمان برگردیم. آژانس هواپیمایی هم طبق معمول دو مسئولِ دختر داشت. گفتند که بلیت هواپیماهای تاشکند را از بخارا یا هر شهر دیگری نمی­‌توان خرید. با دستانی درازتر از پا گردش خود را در شهر ادامه دادیم.

از اهالی پرسیدیم که محله­‌ی قدیمی شهر کجاست؟ و جواب شنیدیم که جایی است به نام «لبِ حوض» یا آن طور که در گویش بخارایی می­‌گویند،«لبِ خوض!»

بعد پرسیدیم مسافرخانه­‌ی خوب و ارزان کجا پیدا می­‌شود، و باز پاسخ دادند که: «لبِ خوض». این بود که فوری تاکسی گرفتیم و گفتیم ما را ببر به همان لبِ خوض…

تاکسی ما را به میدانگاهی باصفا برد که آشکارا در مرکز محله­‌ی کهن شهر قرار داشت. خانه­‌ها همه کاهگلی بودند و بقایای فرسوده­‌ی مسجدها و مدرسه­‌ها و بناهای بزرگ و باشکوه باستانی در همه جا به چشم می­‌خورد. خودِ لب حوض، استخر بزرگی بود در وسط این محله که دور تا دورش بوستانی بزرگ قرار داشت با درختانی کهنسال و رستوران‌ها و کافه­‌هایی سرزنده و زیبا. تا پیاده شدیم، مردی که چهره­‌ای خوشرو و خندان داشت سراغمان آمد و به انگلیسی پرسید: «انگلیسی هستید؟»

گفتیم ایرانی هستیم و بعد فارسی با او حرف زدیم. با فارسی شیوا و روانی جوابمان را داد و آنقدر از دیدنمان خوشحال شد که همراهمان آمد و راهنمایی­مان را بر عهده گرفت. پرسید که دوست داریم چه کنیم و این پرسش معمولا به یک پاسخ مشترک و همدلانه­‌ی ما منتهی می­‌شد: «می­‌خواهیم یک چیزی بخوریم…»

پس ما را به یکی از رستوران‌ها برد. جای زیبای دلنوازی بود در کنار همین حوضِ مشهور که سایه‌بان و اثاثیه­‌ای حصیری و سنتی داشت و درختان بلند دور تا دورش ایستاده بودند. پشت سرمان یک تندیس مفرغین بزرگ از ملانصرالدین سوار بر خرش وجود داشت و آواز ایرانی زیبایی با گویش تاجیکی از بلندگوی رستوران پخش می‌شد. مرد رفت و با مسئولان آنجا حرفی زد و سفارش ما را کرد. بعد هم آمد با آسودگی کنارمان نشست و گفت: «اینجا غذایش حرف ندارد. هر چه می­‌خواهید بگویید بیاورند. غذایش نغز است!»

پسر جوانی صورت غذا را آورد که پر از نام‌های وسوسه‌کننده بود. کباب و شوربا و آبگوشت و ماست و سایر چیزهایی را که می­‌شد تشخیص داد، سفارش دادیم. به سرعت غذایی شاهانه برایمان آوردند که به راستی گوارای وجودمان شد. مرد مهربان، هر چه کردیم در خوردن غذا همراهمان نشد. گفت که نهار خورده و با گفتن اینکه دیدن ایرانی­‌ها و نشستن در کنارشان برایش به قدر کافی دلپذیر است، خوشحالمان کرد. اسمش آقا قربان بود و آشکارا آدم باسواد و تحصیل­کرده­‌ای بود. در مورد اینکه چه رشته‌ای را خوانده هم حرف‌هایی زد که به یادم نمانده، اما روسی و انگلیسی را به روانی حرف می­‌زد و اطلاعاتش در مورد تاریخ ایران‌زمین و ادبیات فارسی خوب بود. بر خلاف گمان اولیه­‌مان، نه می­‌خواست چیزی به ما بفروشد، نه گذاشت حتی غذایی ساده مهمانش کنیم. قصدش تنها کمک‌کردن به ما بود. وقتی ترتیب غذاخوردنمان را داد، رفت و در مسافرخانه­‌های آن حوالی گشت و جایی ارزان و بسیار راحت و تمیز را برایمان پیدا کرد.

آقا قربان، سکه­‌های عتیقه و انگشتر و کارت پستال می­‌فروخت. کارش در واقع تجارت بود و سرمایه­‌اش را در چند مغازه که خویشاوندانش می­‌گرداندند، به کار انداخته بود. خودش گپ‌زدن با خارجی‌ها و جهانگردان را خوش داشت، از این رو معمولا در اطراف همان میدان پلاس بود و خرده‌ریزه‌هایی به توریست­‌ها می­‌فروخت و معاشرتی می‌کرد. خوش‌برخورد و خوش‌زبان و مسلط بر شرایط بود و مناعت طبع و غرورش به ایرانی­‌های خودمان می­‌ماند. این حالتی بود که بعد از آن هم در تاجیکستان و هم در ازبکستان، زیاد به چشممان خورد. بر خلاف ترکمن‌ها که انگار در شهرهای نوسازشان نوجوان‌هایی دستپاچه بودند و علاقه و کنجکاوی­شان نسبت به خارجی­‌ها را علنی و آشکارا نشان می­‌دادند، تاجیک‌های این دو کشور خوددار و مغرور بودند و فاصله­‌ی بیشتری را حفظ می­‌کردند و در هر فرصتی که پیش می­‌آمد از تاریخ و پیشینه­‌ی درخشان خود نقل می­‌کردند.

گارسون جوانی که پذیرایی از ما را بر عهده گرفته بود، دید که هرکداممان دو پرس غذا –آبگوشت و شوربا به همراه کباب- را با اشتهای تمام فرودادیم. بعد در برابر درخواست‌های پیاپی ما که «نان بیار»، سه چهار گرده نان بزرگ و خوشمزه آورد که آن‌ها را هم به خندق بلا سرازیر کردیم. بعد بالاخره سیر شدیم و این دقیقا در لحظه­‌ای بود که پسرک داشت در مورد سلامت روانی یا پیامد این غذا بر سلامت جسمی­‌مان نگران می­‌شد.

بعد از تاراج رستوران، پویان به همراه آقا قربان رفت تا مسافرخانه­‌ای را که نشان کرده بود ببیند. آنجا را پسندید و چه خوش پسندید. چون خانه­‌ی بزرگ و دو طبقه­‌ای بود با تزیینات چوبی و حیاط مرکزی که اتاق‌هایش را با سلیقه و تزیینات سنتی ایرانی تزیین کرده بودند. صاحبخانه خودش نصرالدین نام داشت و به افتخار همنامش، تندیس ملانصرالدین را چند جا روی در و دیوار نصب کرده بود. با زنش و پسرش و یک دختر روس آنجا را می­‌گرداند. بسیار خندان و خوش‌برخورد بود و با سلیقه و پاکیزگی چشمگیری مسافرخانه­‌اش را اداره می­‌کرد.

کوله­‌هایمان را در اتاق نهادیم. من میل داشتم کمی برای خودم در خیابان‌ها پرسه بزنم. پس از دوستانم اجازه گرفتم و تنها به گردش در بخارا پرداختم.

آن عصرگاه، ساعاتی به یاد ماندنی را در بخارای کهن سپری کردم. شهر، به راستی چنان‌که لقبش داده بودند، بخارای «شریف» بود. مردمش آشکارا ایرانی بودند و خود را ایرانی می­‌دانستند. لباس‌هایی سنتی بر تن داشتند و قباپوش و کلاه بر سر در میانشان فراوان بود. بناهای تاریخی بیشتر فرسوده و قدیمی و نیمه‌ویرانه بود. آن‌هایی هم که بر پا بود، توسط مردمی اشغال شده بود که ناگزیر بودند آن را به فروشگاهی برای یادگاری و تحفه­‌ی سفر تبدیل کنند. معلوم بود که دولتشان برای ترمیم و بازسازی شهر کهن بخارا هزینه نکرده و آشکار بود که سازماندهی محکم و استواری در میان مردم وجود دارد. تمیز و مرتب نگهداشتن هسته­‌ی مرکزی بخارا که یکپارچه تاجیک‌نشین بود، کاملا در دست خودِ مردم بود. این مردم بودند که با برپایی نمایشگاه‌ها و مغازه­‌هایی در مسجدها و بناهای باستانی پولی در می­‌آوردند و بخشی از آن را صرف ترمیم و بازسازی همین بناها می­‌کردند.

کوچه پس‌کوچه­‌های شهر را گرفتم و تا غروب در آن گردش کردم. خانه­‌های تمیز و کوچک با نمایی فقیرانه، اما پاکیزه و سرزنده کنار هم چپیده بودند. بر هیچ دری قفل دیده نمی­‌شد و در بیشتر خانه­‌ها باز بود. وقتی از کوچه­‌ای با رواق زیبا می­‌گذشتم از لای درِ نیمه­‌باز درون خانه­‌ای را دیدم که نظرم راجلب کرد. حیاطی کوچک داشت و باغچه­‌ای سرسبز و خانه­‌ای که شاید یک یا دو اتاق را در بر می­‌گرفت، اما از پنجره­‌های چوبی و چراغی که پشت آن روشن بود، حس گرما و امنیت بیرون می­‌تراوید. بانویی در حیاط مشغول آب‌دادن به گل‌های باغچه بود. کوبه­‌ی در را به صدا درآوردم. مرا دید و از او آب خواستم. با خوشرویی در پیاله­‌ای لعابی برایم آب خنک آورد. آب را خوردم و یک جرعه­‌ی آخر را روی زمین پاشیدم و طبق رسمی سغدی به خانه برکت دادم. فکر می­‌کنم این رسم از یادها رفته بود، چون عبارتی را که می­‌بایست ادا نکرد. تنها لبخند زد و تشکر کرد!

این بخش از بخارا چنان بود که حس می­‌کردی در محله­‌ی بچگی­‌های خودت داری قدم می­‌زنی. حوالی غروب بود که گذارم به مسجد جامع شهر افتاد و مدرسه­‌ای که روبرویش بود. ابتدا به مدرسه رفتم. هنوز سر پا بود و درونش گروهی طلبه وجود داشتند. حاجب مدرسه پیش آمد و گفت که ورود به مدرسه ممنوع است. به فارسی گفتم که ایرانی هستم و دوست دارم با دانشجویان اینجا گپی بزنم. با احترام راهم داد. وارد صحن مدرسه شدم. به مدرسه­‌ی اتابک تهران خودمان شبیه بود. با بنایی کاشیکاری‌شده و قدیمی­‌تر و در و دیواری رنگ‌ورورفته و فرسوده. طلبه­‌ها در کنار حوض وسط مدرسه ایستاده بودند و داشتند با هم حرف می­‌زدند. پیش رفتم و سلام و علیکی کردم. همه دورم جمع شدند و مکالمه بینمان گرم شد. تقریبا همه فارسی را به روانی حرف می­‌زدند؛ هر چند چندین نفرشان خارجی بودند. ۳۶ نفر در آنجا درس می­‌خواندند. هر دو سه نفر یک حجره داشتند و ماهانه پولی می­‌گرفتند. غذایشان بر عهده­‌ی مدرسه بود. تحصیلشان در آنجا پنج سال طول می­‌کشید و در این مدت زبان‌های روسی، عربی و انگلیسی را به همراه قرآن، حدیث، تفسیر و کلام می­‌آموختند. جای زبان فارسی و ادبیات و فلسفه آشکارا در آنجا خالی بود. وقتی پرسیدم کتاب‌های تفسیر را به چه زبانی می‌خوانند، پاسخ دادند که عربی و خبطی کردم و به عربی پرسیدم که «پس عربی­ خوب حرف می­‌زنید؟»

این اولین بار بود که با کسی عربی حرف می­‌زدم. در خواندن متون عربی ورودی داشتم، اما مکالمه­‌ام افتضاح بود؛ یعنی، دقیق‌تر بگویم در این مورد کاملا بی­‌تجربه بودم. با این وجود انگار همان یکی دو جمله به دلشان نشست. چون دویدند و رفتند دو سه نفر دیگر را آوردند که معلوم شد از اعراب سعودی و لبنانی هستند. مشکل اینجا بود که آن‌ها فارسی و انگلیسی بلد نبودند و مکالمه­‌ی ما به عربی هم انگار خیلی برای بقیه جذاب نبود. بنابراین همه رفتند و من ماندم و سه جوانِ عرب‌زبان. دست و پا شکسته با هم حرفی زدیم و تقریبا همان چیزهایی را که بقیه برایم گفته بودند این‌ها هم تکرار کردند. جوانان نازنینی بودند. برخورد با آن‌ها قانعم کرد که باید عربی شفاهی را در اولین فرصت یاد بگیرم. ارتباط واقعا کمی با عربی کتابتی داشت!

بعد از آنکه از مدرسه بیرون آمدم، دروازه ­ی مسجد بزرگی را روبرویم دیدم. وارد شدم و دیدم کاملا خالی است. اینجا مسجد جامع قدیمی بخارا بود. تنها یک دسته جهانگرد فرانسوی آنجا می­‌گشتند. رفتم و گشتم و از دیدن این منظره جا خوردم که فرانسوی­‌ها در آن بنای چند صد ساله­‌ی کهنسال احساس مسئولیت و هویت می­‌کردند. در برابر شبستان مسجد شاه‌نشینی آجری ساخته بودند. رفتم که درون آن بنشینم، اما تا روی سکوی اولِ شاه‌نشین جستم، فرانسوی­‌ها سرم ریختند و با هیجان توضیح دادند که نباید آنجا بروم چون ممکن است آثار باستانی را خراب کنم. فرانسه­‌ام زیاد روان نبود، اما دست و پا شکسته گفتم که این شا‌ه‌نشین خشتی است و با نشستن کسی رویش خراب نمی­‌شود و در کل برای نشستن افرادی طراحی شده بوده. یکی­شان که احساس دلبستگی زیادی به بنا داشت و خانمی بود با خواهرش، پرسیدند که باستان‌شناس هستم؟ و گفتم نه. بعد در مورد بخارا کمی اطلاعات به من دادند که بیشتر از فیلم‌های هالیوود و کتاب‌های هزارویکشب برگرفته شده بود. به جایش برایشان گفتم که اینجا همان مسجد مشهور بخاراست که شخصیت‌های بزرگی در آن آمد و شد می­‌کرده­‌اند. از کشتار مردمی که در مسجد جامع پناه گرفته بودند به دست مغولان گفتم و اینکه مسجد جامع اولیه به دست ایشان با خاک یکسان شده و بعدتر دوباره ساخته شده بود. همچنین به شیخ بخاری و امیر اسماعیل سامانی اشاره کردم که زمانی مقیم این شهر بودند. نام‌ها را نمی­‌شناختند و بنابراین زیاد وارد جزئیات نشدم. کمی تعجب کردند که بخارا را اینقدر می­‌شناسم.

یکی­شان به کنایه گفت که وقتی گفته­‌ام باستان‌شناس نیستم چاخان کرده­‌ام! برای افزایش اطلاعات عمومی­شان گفتم که هم ایرانی هستم و هم اجدادم در بخارا زندگی می­‌کرده­‌اند. این بار همه خندیدند و معلوم بود که فکر می­‌کنند شوخی می­‌کنم، اما خوب، کسی آنجا فارسی بلد نبود که بشود اثبات کرد و با آن لباس و کیف کمری هم بیشتر به جهانگردان شبیه بودم تا بومیان بخارا.

صبر کردم تا جهانگردان رفتند. بعد رفتم و برای خودم در شاه‌نشین نشستم. درخت استوار و تنومندی جلویش در آمده بود و منظره­‌ی صحن مسجد از آنجا بسیار زیبا بود. چیزهایی که در مورد مفهوم سوژه‌ی پارسی در ذهنم می­‌جوشید را منظم کردم و یادداشت­شان کردم. تکیه‌زدن به جایی که شاهرخ تیموری و الغ بیک و جامی هم، زمانی در آن می­‌نشستند به راستی دلپذیر است. نمی­‌دانم آن‌ها وقتی اینجا می­‌نشستند به چه چیزهایی فکر می­‌کردند، اما امیدوارم فکرهای من هم به قدر مالِ آن‌ها بارور از آب درآید…

وقتی هوا رو به تاریکی رفت، برخاستم و به سمت لب حوض حرکت کردم. درست انگار در جنگل باشم، جهت‌ها را به راحتی تشخیص می­‌دهم. یک توضیح اینکه من در کل، استعداد زیادی برای گم‌شدن در شهرها دارم. به خصوص در تهران همیشه باید نقش‌ه­ای ذهنی را به شکلی خودآگاه مرور کنم تا بفهمم کدام خیابان به کدام خیابان می­‌رسد و کدام محله در همسایگی کدام محله قرار دارد. این در حالی است که در کوه و بیابان و به خصوص جنگل هیچ چنین مشکلی ندارم. هیچ وقت در این محیط‌‌ها که معمولا تنها هم هستم، قطب‌نما همراه ندارم و تا به حال نشده گم شوم.

بخارا هم به شکلی عجیب مثل محیط‌های طبیعی است. وقتی پرسه‌زنان راهم را در میان کوچه­‌های تنگ و به تدریج تاریک‌شونده باز ­کردم و یک راست به لب حوض برگشتم، تازه متوجه این خاصیت شهر شدم. جالب بود که در مرو جدید و اشک‌آباد چنین حسی نداشتم.

وقتی به لب حوض رسیدم، خانمی چاق و مودب را دیدم که با رفتاری محترمانه نزدیک شد و به انگلیسی سلیسی پرسید که کمکی از دستش برایم برمی­‌آید؟ گفتم نه، در حال قدم‌زدن هستم. فکر کردم از مسافرخانه­‌داران آن اطراف است و می­‌خواهد کرایه­‌ی اتاقی را پیشنهاد کند. در مورد شغلش درست حدس زده بودم، چون در همان کوچه مسافرخانه­‌ای شبیه به مال نصرالدین داشت، اما انگیزه­‌اش متفاوت بود. هم خبر داشت که کی هستم و هم خبر داشت که پیشاپیش اتاقی گرفته­‌ایم. به فارسی حرف زدم و گفتم که ایرانی هستم. با فارسی روانی جواب داد و گفت می­‌داند و دوستانم را چند دقیقه پیش دیده. معلوم شد که آمدنمان به بخارا دست کم در لب حوض قدری جلب توجه کرده است. پیشنهاد کرد که به یکی از کافه­‌های اطراف برویم و یک چای با هم بنوشیم. بعد هم گفت که اسمش مدینه است و شهرها و کشورهای زیادی را گشته.

آدم خوب و خوش‌صحبتی به نظر می­‌رسید، اما حقیقت این بود که در حال و هوای خودم بودم و حوصله­‌ی حرف‌زدن با کسی را نداشتم. این بود که عذر خواستم و گفتم که باید نخست دوستانم را پیدا کنم. بعد هم در جهتی که نشانم داده بود حرکت کردم. به این هوا که پویان و پدرام را بیابم. راستش خیلی هم برای یافتنشان اصرار نداشتم، اما حس کردم در همان حوالی هستند و به نظرم آمد دست کم پیشنهادِ ولگردی در کوچه­‌های دور افتاده­‌ترِ شهر را به آ‌ن‌ها بدهم. چرخی زدم و درست در همانجایی که انتظارش را داشتم، آن‌ها را پیدا کردم. در مغازه­‌ی مردی هنرمند بودند که نگارگری و قلمکاری می­‌کرد. مشغول صحبت با دوستانم بود و دخترش هم همان نزدیکی­‌ها ایستاده بود. مرد، دلگیر بود. نمی­‌دانم موضوع صحبتشان چه بود، اما از ازبک‌ها دل پرخونی داشت و افسوس ایران بزرگ را می­‌خورد.

نقاشی‌هایش را دیدم و ستودم و با دوستانم از آنجا بیرون آمدیم. پیشنهاد کردم چرخی در «پشتِ صحنه­‌ی» بخارا بزنیم. دوستانم کاملا موافق بودند. پس به راه افتادیم. از یکی از مسیرهایی که قبلا طی کرده بودم شروع کردیم. در کوچه پس‌کوچه­‌ها فرورفتیم و بخارای جادویی را تجربه کردیم.

بخارا در میان شهرهایی که در آسیای میانه دیدم، بافتی ویژه داشت. شهر قدیمی در مرکز پهنه­‌ی شهر، باقی مانده بود، بی‌آنکه چندان در اثر ساخت‌وسازهای تازه آشفته شود. دلیلش این بود که جمعیت یکپارچه­‌ی فارسی‌زبانی با فرهنگ ایرانی اصیل در آن زندگی می­‌کردند و حاضر نشده بودند کاشانه­‌ی خویش را رها کنند. به همین دلیل هم در اطراف این هسته­‌ی مرکزی از بخارای باستانی، شهری تازه­‌تر و مدرن پدیدار شده بود. محله­‌هایی که صبح دیده بودیم به این بخارای نو تعلق داشتند. خیابان‌هایی پر از فروشگاه­‌های پر زرق‌وبرق و ساختمان‌های نوساخته­‌ی کمونیستی روسی یا کاپیتالیستی ترکیه­‌ای، این‌ها به پوسته­‌ی خارجی شهر تعلق داشتند. بخارای اصلی اما، هنوز در آن میانه مقاومت می­‌کرد و سرزنده نفس می­‌کشید. توریست­‌هایی که به اینجا می­‌آمدند، قاعدتا در همان زرق‌وبرقِ حاشیه­‌ی بیرونی شهر باقی می­‌ماندند و خودِ بخارا را هرگز نمی­‌دیدند. خلاصه اینکه اگر گذارتان به بخارا افتاد، بخواهید تا به لب حوض راهنمایی­تان کنند. آنجا گرانیگاه شهر است. کسی چه می­‌داند، شاید ویهاره­‌ی باستانی؛ یعنی، معبد مشهور و بزرگ بوداییان که شهر بخارا هم نامش را از آن گرفته، زمانی در این جا سر به گردون ساییده باشد.

جمعیت شهر اندک بود و به یک میلیون نفر می­‌رسید، اما هفتاد هشتاد درصدش فارسی‌زبان و به اصطلاح تاجیک بودند و بقیه هم که ازبک یا روس بودند، همه فارسی بلد بودند. قلمرو آن‌ها بخش‌های بیرونی شهر بود و معلوم بود که این هسته­‌ی درونی را دولت به حال خود گذاشته که ویران شود. خیابان‌ها و کوچه­‌ها چراغ درست و حسابی نداشت و شبانگاهان کوچه­‌ها کاملا تاریک می­‌شد، با این وجود همچنان بقایای عظمت دیرینه را می­‌شد از گوشه و کنار دید. بناهای کهن و فرسوده که گه‌گاه دیوارهایشان بدجوری شکم داده و به اطراف کج شده بود، توسط مردم مرمت شده بود و در جاهایی که امکانش بود به مراکزی برای فروش یا نمایش آثار هنری تبدیل شده بود. هنر و فرهنگی که در آنجا جاری بود، ایرانی بود. شاید اغراق نباشد اگر بگویم از آنچه که در تهران می­‌بینیم ایرانی­‌تر بود. نگارگری­شان دنباله­‌ی مستقیم مکتب هرات بود که آثار خواهر خودم، کتایون، هم به شاخه­‌ای از آن تعلق دارد. همچنین کار بر پارچه و سفال نیز رایج بود.

بخاراییان مردمی نژاده، اما محروم بودند. از غرور و سربلندی دیرینه ردپایی در چهره­‌هایشان بر جای مانده بود. از نظر شکل ظاهر درست مانند ایرانیان خراسانی بودند. چهره­‌هایی نمکین داشتند. بور و سپیدرو در میانشان بسیار بود و حالتشان طوری بود که معلوم است قرن‌هاست به شهرنشینی عادت کرده­‌اند. مغرور و خوددار و باادب و مهمان‌نواز بودند، اما معلوم بود که محرومیت بسیار کشیده­‌اند و فقیرانه زندگی می­‌کنند. کافی بود پای صحبتشان بنشینی تا بگویند که در دوران حکومت روس‌ها چه بر سرشان رفته و کتابخانه­‌ها و مکتب‌ها و مدارس­شان را چطور روس‌ها به تاراج برده­‌اند. بعد هم نوبت به ازبک‌ها رسیده بود که مشتقی کمی مترقی­‌تر از ترکمن‌ها بودند. دولتشان آشکارا پیرو خط مشی پان‌ترکیسمی بود که از مرزهای ترکیه به بیرون تراوش می­‌کرد. مانند ترکمن‌ها خط کریلیک روس‌ها را وا نهاده بودند، اما نه برای آنکه فارسی را پذیرا شوند. تنها برای آنکه به لاتینِ من‌درآوردی ترکیه سخنانشان را بنویسند. از این رو غریب نبود که فرهنگ کتبی در میانشان چنین اندک و کم‌مایه بود. مردمی فقیر که بند ناف خود را با هویت تاریخی ایرانی­شان بریده باشند و خط نیاکانشان را هم نتوانند بخوانند و تازه در کشوری فقیر هم زندگی کنند، چه خواهند شد جز مردمانی هویت‌زدوده؟ و ازبک‌ها چنین شده بودند. کتابخانه و کتاب‌فروشی درست و حسابی در شهر پیدا نمی­‌شد و فردا روزی که گذارمان به دانشگاهِ بزرگ شهر افتاد در کتابفروشی دانشگاهی­شان مشتی کتابِ مصورِ سبک و نازک دیدیم که دست بالا به جزوه­‌های دانشگاه­‌های آزاد شهرستان ما شباهت داشت. نامنتظره هم نبود. با خطی که در کل جهان ۷۰ سال قدمت داشت و در این کشور ده بیست سال، چه خزانه­‌ی معنوی­‌ای می­‌خواستند درست کنند؟

ازبک‌ها که به روشنی در بخش‌های شرقی ازبکستان در اقلیت بودند، قومِ غالب محسوب می­‌شدند. از این رو همه­‌ی کودکان ناگزیر بودند در مدرسه، دو زبان روسی و ازبکی را یاد بگیرند. ماجرا بازی سیاسی کثیفی بود که خودِ ازبک‌ها هم از آن دل خوشی نداشتند. همین حقیقت ساده که حتی در شهرهای ازبک‌نشین هم بیشتر مردم فارسی بلد بودند و علاقه­‌ای که توده­‌ی مردم نسبت به ایران نشان می­‌دادند، آشکار می­‌کرد که میل به فرا چنگ آوردن هویتی غنی که میراثشان هم هست، هنوز از یادهایشان نرفته است.

با این وجود سیاست ازبک‌سازی جمعیت، نتایج ناگواری به جا گذاشته بود. تاجیک‌ها آشکارا از موقعیت‌های حساس و حتی مهم سازمانی کنار گذاشته شده بودند و حس محرومیت داشتند. هویت فرهنگی­ و ملی کهنشان را از یاد نبرده بودند، اما آن را با چنگ و دندان و به شکلی فقیر و خام حمل می­‌کردند. دو سه نسل بود زیر ستم روس‌ها و جانشینیان ازبکشان زیسته بودند و تقریبا از یاد برده بودند که خواندن خط فارسی و دست‌یافتن به کتاب‌هایی که می­‌تواند ۱۴۰۰ سال عمر داشته باشد، چقدر لذت‌بخش است. خلاصه کنم، فرهنگ ایرانی هنوز وجود داشت و در میان همه -چه ازبک و چه تاجیک- هوادار و همدل داشت، اما از سیاستِ کثیف، لطمه­‌هایی گران دیده بود و زخم‌هایی سر باز داشت و رخساری پریده‌رنگ و رگ‌هایی کم‌خون…

پس از گشتن در کوچه­‌ها، نان و ماستی خریدیم و در کنار حوض پای درختی تنومند نشستیم و سه تایی خوردیم. باد خنکی -اتفاقا از جانب خوارزم- وزان بود و شاخه­‌های درختان را به خش‌خش می­‌انداخت. گپی کوتاه با پدرام و پویان زدم. هر سه اکسیر بخارا را چشیده بودیم و اندیشمند بودیم و سرمست.

روز پنجم: سه شنبه ۴ فروردین ۸۸ – ۲۴ مارس

به قلم شروین وکیلی

صبح زود بیدارباش دادیم و هر سه سرحال و قبراق از خواب برخاستیم. دیشب حمام خوبی رفتیم و لباس‌هایمان را شستیم و به این ترتیب تا مدتی مردم محل را از بوی ماندگی لباس‌هایمان رهاندیم. هنوز خورشید بالا نزده بود که به کوچه­‌ها زدیم و گردش روزانه­‌مان در بخارا شروع شد.

مغازه­‌ها هنوز باز نکرده بودند و شهر، سوت‌وکور بود. همین هم باعث می­‌شد بتوانیم در نور رنگ پریده­‌ی صبح، شهر را بهتر دید بزنیم. دیوارها معمولا خشتی و آجری و گاهی کاهگلی بودند. بناها قدیمی و فرسوده، اما با سلیقه نگهداری شده بودند. خانه­‌ها فقیرانه بود، اما از تزییناتی که بر پنجره­‌ها و سقف‌ها و رواق‌ها قرار داشت، معلوم بود که مردمی با سلیقه در آن‌ها سکونت دارند. درِ خانه­‌ها از همه جالب‌تر بود، همگی چوبی و سنگین و منبت­کاری‌شده بودند و دولنگه، درست مثل درهای قدیمی ایران خودمان، قبل از آنکه این درهای یک لنگه­‌ی نمایانگرِ تراکم جمعیت و تنگی جا به بازار بیاید.

خیابان‌ها با وجود ساختمان‌های ویرانه­‌ای که گهگاه به چشم می­‌خورد بسیار تمیز بود. عجیب هم نبود، چون در تمام ساعت‌های ­روز می­‌توانستی بانوانی را ببینی که جارو به دست در حال رفت‌وروب خیابان‌ها و گذرگاه­‌ها هستند. برخی­‌شان دسته‌جمعی در مکان‌هایی عمومی مثل بوستان‌ها کار می­‌کردند و گویا بخشی از نیروی شهرداری بودند، اما بخش عمده­‌شان نیروهای مردمی خودجوش بودند. هر کس جلوی خانه­‌ی خودش را و محله­‌ی خودش را پاکیزه نگاه می­‌داشت و نتیجه­‌اش شهری تمیز بود که شایسته­‌ی سکونت ایرانیان بود. این را در تمام کشورهایی که زیر پا گذاشتیم دیدیم، هر چند در ازبکستان و تاجیکستان نمودی چشمگیرتر داشت.

عادات زمانی مردم، آشکارا به ترکمن‌ها شبیه بود. مردم با روشن‌شدن هوا و پهن‌شدن آفتاب بر گذرگاه­‌ها از خانه خارج می‌­شدند و وقتی گرگ‌ومیش­ می­‌شد کمی در فضاهای عمومی و قهوه­‌خانه­‌ها دور هم جمع می­‌شدند و بعد تنگ غروب به خانه بازمی­‌گشتند. این در حالی بود که در تمام این کشورهای آسیای میانه، به خصوص در محله­‌های نوسازتر شهر، ماهواره بیداد می­‌کرد و ساختمان‌ها عملا به جعبه‌­ای شبیه شده بود که بشقاب گیرنده­‌ی ماهواره مانند قارچ‌هایی بسیار بر در و دیوارش روییده باشد. خانه­‌هایی فقیرانه را فراوان دیدیم که در پای پنجره­‌شان تا سه بشقاب گیرنده­‌ی متفاوت کنار هم کار گذاشته شده بود؛ از این رو چنین می‌­نمود که مردم به ماهواره دسترسی داشته باشند، اما این موضوع عادت‌های زمانی­‌شان را زیاد دستکاری نکرده باشد. این درست برعکس ایران بود. پانزده بیست سال پیش را خوب به یاد دارم که ساعت ۱۰ شب همه خواب بودند و زنگ‌زدن به خانه­‌ی دوستان بعد از ساعت ۹ شب بی­‌ادبی محسوب می­‌شد، اما وقتی ماهواره آمد، مردم ساعات خواب و بیداری‌شان را با برنامه­‌های آن تنظیم کردند و چون مرکز سازماندهی ملی­‌ای برای مصرف این برنامه­‌ها وجود نداشت، نوعی زمان‌پریشی عمومی دامنگیر شهرنشینان‌مان شد. کم کم صبح‌ها که سوار اتوبوس و تاکسی می­‌شدی افرادی چرتی را می­‌دیدی؛ چراکه دیشب تا دیروقت پای فیلم نشسته بودند. قضیه در ایران چندان بیخ پیدا کرده بود که به شکلی ناگفته، عملا ساعت شروع کار اداره­‌ها از هفت ونیم–هشتِ د۱۰سال پیش به ۹-نه‌ونیمِ کنونی دگردیسی یافت!

در آسیای میانه اما، از زمان­‌پریشی خبری نبود. شاید یک دلیلش این بود که مردم ساعات کمتری را کار می­‌کردند و ماهواره، فشار زمانی کمتری به برنامه­‌ریزی روزانه­‌شان وارد می­‌کرد. شاید هم اشتهایشان برای جذب برنامه­‌ها کمتر بود. در کل ماهواره­‌هایشان بیشتر روی کانال­‌های روسی تنظیم شده بود و چون همه روسی می­‌دانستند، به راحتی از آن استفاده می­‌کردند. برنامه­‌های جذاب برایشان فیلم‌های هالیوودی بود و رقص و آواز خوانندگان روس. در ترکمنستان آثاری از هنرمندان و خوانندگان بومی وجود داشت، اما در ازبکستان چنین آثاری بسیار اندک بود. ندیدم از هیچ کانالی برنامه­‌ای یا فیلمی یا حتی شعری به زبان فارسی پخش شود. گویا این دو کشور تنها زبانی را که می­‌توانست هویت­‌مدارشان کند را عمدا نادیده می­‌گرفتند. (ناگفته نماند که البته برنامه‌ی چندان جذابی هم در کار نیست که بخواهد وسوسه‌شان کند.) ذکاوت زیادی لازم نبود که بتوانی تشخیص بدهی سیاست زبانی و فرهنگی ترکمنستان و ازبکستان محصول تعادل دو نیروی روسی و ترکی است که اولی خواهان حفظ اقتدار معنوی ۷۰ ساله­‌اش بر این مردم و دومی دوستدارِ بسط مرزهایش به درون آسیای میانه است. در این میان البته بی­‌عرضگی و بی­‌برنامه بودن ایرانیان را هم نباید از یاد برد که در کشمکش میان این دو نیرو بیشترین بخت را برای برد و غنی‌­ترین خزانه­‌ی هویت‌بخش و هموارترین زمینه را دارند، اما گویا جز در خاطره­‌های شیرین پیرمردان تاجیک، دیگر وجود خارجی نداشتند.

با این وجود مردم در کل، نسبت به ایرانیان هم‌دلی عجیبی نشان می­‌دادند. در ترکمنستان و بین ازبک‌ها هم، چنین بود، اما قضیه در میان تاجیک‌ها شکلی دیگر داشت. بارها وقتی می­‌گفتیم ایرانی هستیم، عبارت‌هایی شبیه به این را می­‌شنیدیم: وطنِ مقدس، خاکِ مقدس، میهنِ ما، ایرانِ خودمان و…

تصویری که از ایران داشتند البته مخدوش و تقریبا اساطیری بود. هر کس که گذرش به شهرهای ایرانی افتاده بود، فخر می‌­فروخت. نصرالدینِ مهمانخانه­‌دار، زمانی را در همدان گذرانده بود و در مرو اشک آباد هم مردمی را دیدیم که مشهد و گنبد را دیده بودند و ازین رو سرافراز بودند، اما به خصوص تاجیک‌ها اعتمادی تقریبا کورکورانه به تمام چیزهای ایرانی داشتند. من به راستی نگران شدم که اگر رندان و حقه­‌بازانی که به لطف زمانه شمارشان روز به روز در ایران بیشتر می­‌شود به این خطه بیایند چه تصویر زشتی از ما ترسیم خواهند کرد و چه ناخوشایند این تصویر افسانه‌­آمیز را ویران خواهند کرد.

القصه با یاران به ارگ شهر بخارا رفتیم که بنای عظیمی بود شبیه به مرحوم ارگ بمِ خودمان. دیواری خمیده و بلند داشت که به خوبی مرمت شده بود. اطرافش چند سگ پرسه می­‌زدند و چون هنوز صبح زود بود، درهای دکان‌هایش بسته بود. وقتی خواستیم وارد شویم بانویی آمد و ورودیه خواست، اما چون برگه و بلیت و هیچ مدرک قانع کننده­‌ای نداشت که نشان بدهد کاره­‌ایست، ندادیم و صبر کردیم تا باجه‌­ی بلیت فروشی‌­اش باز کند. بعد هم شروع کرد به تخفیف‌دادن در قیمت بلیت که مطمئن شدیم یک جای کارش می­‌لنگد.

گشتی در اطراف زدیم. درست روبروی ارگ شهر، بنای بزرگ و زیبایی قد برافراشته بود که خانقاه یکی از سلسله­‌های صوفیه محسوب می‌شد، اما حالا مثل مسجدی عادی درش بر روی همه باز بود. ستون‌های چوبی بلند پانزده بیست متری ساختمان که هر یک از یک تنه­‌ی یکپارچه­‌ی سرو ساخته شده­، جلوه می­‌فروختند. سقف بنا با کنده­‌کاری­‌هایی چوبی تزیین شده بود و در کل شباهتی با قصر عالی قاپوی اصفهان داشت. کتیبه­‌اش نشان می­‌داد که کمی بعدتر از آن ساخته شده است. وارد شدیم و دمی نشستیم. مقرنس­کاری زیبایی در بالای محراب کرده بودند.

وقتی بیرون می­‌آمدیم به دربان بنا برخوردیم. مرد میانسال خوشرویی بود و با یک لشکر از بچه­‌های قد و نیم‌قدِ ازبک مشغول بود که گویا برای بازدید فرهنگی از طرف مدرسه­‌شان به آنجا آمده بودند. اهل تاشکند بودند و فارسی بلد نبودند. با رفتاری که شوروشوق کودکانه­‌ی ترکمن‌ها را به یادمان آورد، دور ما جمع شدند تا دسته‌جمعی عکس بگیریم. چنین کردیم و از مناری کوتاه که گوشه­‌ی میدان بود بالا رفتیم تا نمای بالای منطقه را هم ببینیم. منار، هم‌ارتفاع سقف خانقاه بود و بسیار ساده ساخته شده بود. وقتی بالای منار بودیم، سر و صدایی برخاست و دیدیم که یک کاروان از شخصیت‌های سیاسی مشغول عبور از خیابان هستند. کاروانی بودند مشتمل بر حدود ۲۰ خودرو که همه با پرچم ازبکستان آراسته شده بودند؛ گویا کاروان تبلیغاتی دولتمردی بود که برای کاری به جایی می‌­رفت. آنچه که جلب توجه می­‌کرد این بود که خودروها مدل بالا یا گران قیمت نبودند. یکی دو تا ماشین قدیمی به چشم می­‌خوردند و بقیه هم نه مدل بالا بودند و نه خیلی تروتمیز. نفهمیدیم مال کی بود، اما هر کی بود خیلی مردمی برخورد کرده بود. لحظه‌­ای که آمدند با پدرام بالای منار بودیم و به شوخی به هم می­‌گفتیم که اگر صبر کنیم چند تا اسکیت‌سوار و روروک‌باز و موتوری پرچم به دست هم در دنبال کاروان خواهیم دید!

در برابر خانقاه، برکه­‌ی مصنوعی بزرگی با دیواره­‌های سنگی وجود داشت که به آبراهه­‌های شهر وصل می­‌شد. در هر محله­‌ای یکی از این استخرهای بزرگ وجود داشت و روشن بود که در زمان‌های دور شبکه­‌ای از جوی‌های مصنوعی آب را به این مراکز برداشت عمومی آب منتقل می­‌کرده است، حتی امروز هم این شبکه­‌ی پیچیده­‌ی آبراهه­‌ها کار می­‌کرد و به خصوص در بخارای قدیم و محله­‌های اطراف لب حوض می­‌شد جوی‌های پهن و بزرگ آب را دید که از درون مجراهای تر و تمیز و سنگی­شان خروشان می­‌گذرند.

گشتمان را ادامه دادیم و یک مدرسه و مسجدی قدیمی را یافتیم و با پویان که دچار فشارهای معنوی شدید بود، وارد شدیم تا توالتی بیابیم. یافتیم و جان پویان نجات یافت، اما آنقدر اقامتمان در آن بنا طول کشید که پدرام را از آن طرف گم کردیم. حدس زدیم لابد به ارگ شهر رفته. آنجا رفتیم و آنجا رفته بود.

بلیتی خریدیم و وارد ارگ شدیم. بسیارخوب بازسازی­‌اش کرده بودند. به احتمال زیاد همان جایی بود که تا آخرین لحظه در برابر لشکر چنگیز مقاومت کرده بود. بعدها هم تیمور یک بار با خونریزی بسیار آنجا را گشوده بود و این جدای جنگ‌هایی بود که در اطراف همین دیوارها میان خوارزمیان و ترکان و ازبکان و قزلباشان و بقیه­‌ی جنگاوران ایران‌زمین درگرفته بود.

طبق معمول، فضاهای عمومی ارگ را با برپایی نمایشگاه و فروشگاه‌های متعدد خراب کرده بودند. هر چند اتاق‌ها را به موزه تبدیل کرده بودند، محتوایی در موزه­‌ها نبود. یکی دو دست زره چند صد ساله بود و یکی دو توپِ برنجی و گلوله­‌های سنگی جالبشان. موزه­‌ی تاریخ طبیعی­‌اش هم جالب بود. چون نمونه­‌هایی از سنگ‌هایش را از بدخشان و افغانستان آورده و جانورهایش را هم بسیار بد تاکسیدرمی کرده بودند، در آن حدی که دیدم، اسم علمی یکی دو جانور را اشتباه نوشته بودند و کسی هم که مسئول اصلاح‌کردنش بود حضور نداشت. به بانویی که غرفه­‌دار موزه بود موضوع را گفتم، اما گفت رئیسش هنوز نیامده و باید منتظر بمانم تا بیاید. در فکر و خیال خودم بودم و حوصله نداشتم صبر کنم. فکر نکنم سایر بازدیدکنندگان از دیدن چند اسم لاتین به جای چند اسم لاتین دیگر چندان ناراحت شوند.

موزه­‌ها برای شهری مثل بخارا واقعا فقیرانه بودند، البته انتظارش را داشتم. پیش از این در کتاب‌ها و تارنماها آثار تاریخی مهم سغد را مرور کرده بودم و می­‌دانستم که بخش عمده­‌ی آن در دوران حاکمیت روس‌ها به غارت رفته و حالا در موزه­‌ی آرمیتاژ، مسکو و لنینگراد جا خوش کرده است. آنجا را خوب به خاطر سپردم تا بعدها وقتی فرصتی دست داد و روسیه را هم با ایران‌زمین متحد کردیم، این آثار را پس بگیریم و به بخارا بازشان گردانیم!

با جوانان غرفه­‌داری که در گوشه‌وکنار می­‌پلکیدند سر حرف را باز کردم. بیشترشان تحصیل دانشگاهی داشتند و فرهنگ ایران را هم به نسبت خوب می­‌شناختند. یکی‌شان با افتخار گفت که خطاط است و خط فارسی را «نغز» می­‌نویسد. بقیه هم محصولاتی بنجل را می­‌فروختند. رواج تندیس‌های سفالی کوچک ملانصرالدین در میانشان چشمگیر بود. گویا این ملای شوخ و شنگ، نماد شهرشان شده بود. خنجرها و شمشیرهای خوبی هم داشتند که گران می­‌دادند.

در همین گیر و دار بود که پدرام سر رسید و یادآوری کرد که صبح آن روز قولی را به کسی داده. در واقع موقعی که برای عکاسی از ما جدا شده بود، بار دیگر مدینه را دیده بود و باز دعوت او را شنیده بود و از طرف جمع قول داده بود ساعت ۱۰ به لب حوض برویم و با او چای و صبحانه بخوریم. تا وقتی که ساعت نزدیک ۱۰ نشده بود این قول را جدی نگرفته بودیم، اما وقتی دیدیم وقتی تا ۱۰ نمانده به فکر افتادیم. با هم بحثی کردیم که چه بکنیم. اختلاف نظر در میانمان وجود داشت. هر سه دوست داشتیم به گردشمان در شهر ادامه بدهیم، اما پدرام که قول را به مدینه داده بود، اعتقاد داشت باید سر قولش بماند و من هم با او موافق بودم. اشکال کار در اینجا بود که از طرف جمع قول داده بود. پدرام در نهایت گفت که به سر قرار می­‌رود. پویان هم با وجود این که بدش نمی‌­آمد ارگ را بیشتر بگردد، پذیرفت که همراهش برود. من اما، در حال و هوای خودم بودم و حوصله­‌ی صبحانه‌خوردنِ گروهی را نداشتم. این بود که گفتم نمی­‌آیم. خلاصه اینطوری شد که پدرام برای پایبندی به قولش و پویان برای تنها نگذاشتن او به طرف لب حوض بازگشتند، اما من در ارگ باقی ماندم. قرارمان این شد که ساعتی بعد در برابر آرامگاه شاه اسماعیل سامانی همدیگر را ببینیم.

مدتی بر یکی از دیوارهای ارگ نشستم و آنچه را که می­‌آمد می‌­نوشتم، چه شعر و چه مفهوم. منظره­ای چشمگیر داشت این ارگ. حالا هزار سالی از آن هنگام می‌گذشت، اما گویی می­‌توانستم از آن بالا معبد بزرگ نوبهار را ببینم که دیرزمانی بزرگ‌ترین معبد بودایی جهان بود. این شهر، هر چند حالا دیگر ساکنانش به یاد نمی‌آوردند، اما برای مدتی طولانی مرکز ترویج آیین بودا در جهان بود و بزرگ‌ترین معبد و تندیس بودای دنیا در آن وجود داشت و این مدت‌ها پیش از آن بود که تندیس‌های عظیم سنگی بودا در چین و افغانستان ساخته شوند. برمکیان هم از همین شهر و همین معبد برخاسته و نامی نیک از خود در روزگار به جا گذاشته بودند. همین شهر در ضمن پایتخت سامانیان هم بود و یکی از مراکزی که رستاخیز فرهنگی ایرانیان در قرون سوم و چهارم از آن آغاز شده بود. فارابی بی­‌تردید اینجا را دیده بود و همچنین بود بیرونی و ابن سینا و صدها نامدار بزرگ دیگر تاریخ ایران‌زمین. آن روز صبح، وقتی به بخارای خواب‌آلوده می­‌نگریستم، نه از راهبران مانوی اثری به جا مانده بود، نه از کاهنان بودایی. با این وجود بخارا هنوز آنجا بود. با تمام شکوه و سربلندی­‌اش. کم هستند شهرهایی که بتوانند مثل بخارا نجیبانه و خردمندانه پیر شوند.

از ارگ بیرون آمدم و به سوی آرامگاه شاه اسماعیل راه افتادم. بوستانی در آن روبرو بود که به آن «باغ استراحت» می­‌گفتند. درختانش جوان بودند و جمعیتِ رهگذر در آن نیز همچنین. بر دیوارها نمادهای ملی ازبک‌ها را نقش کرده بودند که می‌­شد بدون اشکال به یکی از خیابان‌های تهران منتقلش کرد و ادعا کرد که همان نمادهای ملی ایران است. نقشی از یک شیردال سکایی و شمشیر دلاوری ساسانی، یک سردر مسجد بزرگ، شمایل چند خردمند دستار به سر که شاید ابن سینا یا بیرونی بودند و البته همان ستاره‌­ی هشت‌پرِ آناهیتای سرفراز که در تمام مسیرمان بارها و بارها تکرار می­‌شد.

بوستانی که در اطراف آرامگاه امیر سامانی ساخته بودند اما، از هویت و نمادهای معنادار، خالی بود. جمعیتی آشکارا برای رسیدن به شهربازی کوچک و محقری که در انتهای بوستان برپا بود به آنجا آمده بودند. تردید داشتم حتی یک نفر از آن‌ها بتواند زمان زندگی امیر اسماعیل را بگوید یا در مورد سامانیان چند جمله­‌ای حرف بزند. بوستان در واقع جای شلوغی بود که یک طرفش لوناپارک و طرف دیگرش غرفه­‌های بازارچه­‌ای نهاده بودند. نام آرامگاه برای بنایی که در این میان گم شده بود، مناسب نبود. امیر سامانی ب‌ی­تردید در اینجا آرام نداشت.

در یکی از خیابان‌های فرعی بوستان که به شکل نیم‌دایره بود، بر دیوارهایی مرمرین، کتاب‌هایی با صفحات برنز کار گذاشته و نام و نشان کسانی را در آن ثبت کرده بودند. در حد اندکی که ترکی می­‌فهمیدم، معلومم شد که شهیدان جنگ هستند. گویا به جنگ جهانی دوم و لشکرهای سواره­‌ی ازبک و ترکمنی مربوط می‌­شدند که استالین جلوی آلمان‌ها فرستاده بود، بی‌آنکه درست مسلحشان کند. احتمالا کسی در آنجا نمی­‌دانست که سوارکاران دلیری که از آسیای میانه به جبهه­‌ی غرب برده شدند، سوار بر اسب و با نیزه به آلمان‌های مسلسل به دستِ تانک­‌سوار حمله می­‌بردند و البته کشتار می­‌شدند.

بعد از آن به غرفه­‌های بازارچه­‌ای رسیدم. زن جوانی که غرفه­‌دار بود سر حرف را باز کرد و وقتی فهمید ایرانی هستم شادمانه گفت که خودش هم تاجیک است. بعد دختربچه­‌ی کوچک و زبر و زرنگش را آورد که نامش تهمینه بود. از دیدنشان شادمان شدم. گفت که خودش با وجود بار زندگی که بر دوش دارد، دخترش را در خانه درس می­‌دهد، اما خط فارسی را نمی­‌دانست که بتواند به تهمینه یادش بدهد. تقریبا همسن و سال خودم بود، اما شکسته شده بود. وقتی فهمید ۳۴ سال دارم و هنوز زن نگرفته­‌ام، گویی رازی را با من در میان بگذارد، خبر داد که همان حوالی جایی به نام چشمه­‌ی ایوب است که حاجت مردم را بر آورده می­‌کند. سفارش کرد که بروم و از آب آن چشمه بخورم و اطمینان داد که اینطوری حتما به سرعت ازدواج خواهم کرد. حرفش را جدی گرفتم و وقتی برای دیدن چشمه­‌ی ایوب رفتم مراقب بودم یک وقت با آبِ زلالش برخوردی نکنم!

در میان این هاویه­‌ی ۴۰تکه از براده­‌های هویت، بنای چهارگوش و موقری ایستاده بود که بیش از ۱۰۰۰ سال سن داشت. این اولین بنای خشتی نقش‌دار ایران‌زمین بود؛ ساختمانی که بسیار در موردش خوانده بودم و دیدنش را انتظار کشیده بودم. کوچک‌تر از آن بود که انتظار داشتم و زیباتر. سادگی خشت‌هایش و نقش و نگار متقارنی که با خشت بر آن درآورده بودند چشمگیر بود. بنا در گوشه­‌ای تک افتاده بود. چند باغبانی جلویش مشغول به هم زدن خاک باغچه­‌ای بودند و یک روس تنومند داشت روپوش چوبی در را عوض می­‌کرد. از لوناپارکِ همان نزدیکی سروصدای ناهنجار موسیقی پاپی خش­دار به گوش می­‌رسید که آوازی ترکی را با صدا و موزیکی نه چندان دلنواز می­‌خواند. از امیر سامانی تنها زیبایی آن بنا برجا مانده بود. مثل گوهری رها شده در میانه­‌ی مرداب.

در مقبره باز بود. وارد شدم و روی زمین نشستم. برای مدتی به فکر فرو رفتم. مرد روس که داشت با مته سردر بنا را سوراخ می­‌کرد سرکی کشید و چون دید آنجا نشسته­‌ام به روسی پرسید که صدا اذیتم می­‌کند یا نه. دست کم فکر می­‌کنم چنین چیزی گفت. اشاره کردم که ترجیح می­‌دهم برود و جالب این بود که سری تکان داد و رفت! دقایقی سکوت و آرامش برقرار شد و با امیر اسماعیل تنها ماندم. کسی که فارسی‌نوشتنِ امروزِ من، دست کم تا حدودی مدیون حضور او بر صحنه­‌ی تاریخ است. دریغم آمد که از آن همه کودکی که در آن باغ بودند، هیچ کس برای بازدید از این آرامگاه نمی­‌آید و هیچ کس نیست که زندگی مردی چنین بزرگ را برای انبوهِ مردمِ سرگردان در این اطراف فریاد کند که این همان کسی است که وقتی راهزنانی را شکست داد و اسیر کرد و دید لباس درست ندارند، دریافت که از فقر و ناچاری به دزدی روی آورده­‌اند، پس لباسی کرباسی به ایشان داد و رهایشان کرد و همان­‌ها نگهبانان امنیت مردم شدند. همان کسی که وقتی برادر بزرگترش برای نبرد با او از مرو به آنجا لشکر کشید، نخست برادر را شکست داد و اسیر کرد و بعد تاجش را به او داد و رهایش کرد و ابراز اطاعت کرد، چراکه برادرش او را پرورده بود و حق پدری به گردنش داشت. او همان کسی بود که دودمان سامانیان را از خلافت بغداد مستقل کرد و مدرسه­‌هایی برای پرورش کودکان ایرانی بنا نهاد و رواداری دینی را رواج داد و مرزها را آرام کرد و ادب پارسی را پشتیبانی کرد. افسوس کسی نبود که این‌ها را به آن بچه­‌های نازنینی بگوید که اگر می­‌شنیدند، شاید مردان و زنانی بزرگ‌تر بار می­‌آمدند.

در آرامگاه امیر اسماعیل آنقدر ماندم که زمانِ قرارم با پدرام و پویان فرارسید. قرار بود آن‌ها هم به اینجا بیایند. مرد روس هم آمد و لبخندی زد و دوباره از نردبان بالا رفت و کارش را از سر گرفت. چون بچه­‌ها کمی دیر کرده بودند، راه افتادم تا دوباره گشتی در پارک بزنم. نزدیک ورودی بوستان پیدایشان ­کردم. رفتیم که با هم دوباره آرامگاه را ببینیم. این بار خانمی دم در آرامگاه ایستاده بود و برای ورود به آن طلبِ پول و بلیت می­‌کرد. ­گفتم که همین ۱۰ دقیقه پیش داخل آرامگاه بودم و او را ندیدم و گفت آن موقع هنوز باز نکرده بود. لابد دکان بلیت فروشی­‌اش را می­‌گفته وگرنه در آرامگاه که باز بود و من هم که داخلش بودم!

به هر حال، شاه اسماعیل را دیدیم و تصمیم گرفتیم باز گردشی در کوچه پس‌کوچه­‌های بخارا بکنیم. راه افتادیم و از کوچه‌­ای باریک به کوچه­‌ی باریک دیگری سرازیر شدیم. از همان خانه­‌های فقیرانه، همان درهای چوبی زیبا و همان کوچه­‌های تنگ و باریکِ خاک‌آلود، اما تمیز. به حال خودمان بودیم و هر از چند گاهی از هم جدا می‌شدیم تا کوچه یا زیرگذری را به تنهایی طی کنیم. در این میان پدرام زیر آواز زد. پیش از این هم هنگامی که با جمع خورشیدی­‌ها به کوه و بیابان می­‌رفتیم آوازش را شنیده بودم و صدایش را دوست داشتم. پدرام با هنرمندی تمام شروع کرد به خواندن «بوی جوی مولیان آید همی…»

کوچه­‌ها خلوت بود و پنجره­‌ها باز و همچنان که می­‌گذشتیم، گویی می­‌شد ساکنان خانه­‌ها را دید که درود پدرام بر بخاراییان را از روزن پنجره­‌هایشان می­‌شنوند. کمی که گذشت، صدای پدرام با نوای ساز و دهلی همراه شد. درست در لحظه­‌ای که نزدیک بود همراه پویان وارد عمارتی شبیه به مسجد شویم، صدا توجهمان را جلب کرد. به سوی صدا رفتیم و صحنه­‌ای را دیدیم که هنوز ردپای رنگارنگش در خاطرم حک شده است. یک گروه بیست سی نفری از مردان و زنان با لباس‌های سنتی رنگارنگ و زیبا، به صورت گروهی در کوچه­‌ها حرکت می­‌کردند و برای عروسی جهاز می­‌بردند. جهاز را بر بالش‌هایی مخملی نهاده بودند و بیشترشان را دخترانی شاد و خندان حمل می­‌کردند. مردی کوتاه‌قد در ابتدای صف حرکت می­‌کرد و سرنا­ی بلند و عجیبی را هر از چندگاهی بر دهان می­‌برد و آوایی از آن برمی­‌آورد که به کوس و بوقِ هنگام جنگ می­‌ماند. کنارش جوانی دهل به دست می­‌رفت و هماهنگ با او دهل می­‌زد. همین دو سازِ ساده، نوایی چندان شاد و سرزنده پدید آورده بودند که مایه­‌ی شادمانی تمام رهگذران بودند. مردم هم هر از چندی به این گروه می­‌پیوستند و چند قدمی به همراهشان راه می­‌رفتند، اما زود از کاروان جدا می­‌شدند. من و پدرام و پویان نیز به جمع جهازبران پیوستیم. من با مرد میانسالی گرم صحبت شدم که معلوم شد پدر عروس است. نام عروس، «رخسار» بود و نامزدش «احمد»، یا چنان‌که پدرزنش می­‌گفت، «اخمد» نام داشت.

با این گروه چند کوچه­‌ای را رفتیم و دعوت گرمشان را برای آنکه شام را نزدشان برویم با ادب رد کردیم و گفتیم که در آن هنگام در راهِ سمرقند خواهیم بود. بعد باز از همان مسیرِ پیچاپیچ گذشتیم و با راهنمایی پویان که تمام مسیرهایمان را مهندسانه بر GPSاش ثبت کرده بود، به لب حوض بازگشتیم. دوستانم با نصرالدین قرار گذاشته بودند که ساعت یک، اتاقمان را خالی کنیم و کوله­‌هایمان را تا شب که سوار قطار می­‌شدیم، همانجا به امانت بگذاریم. درست سر وقت رسیدیم و کوله­‌ها را بستیم و در اتاقی در حیاط نهادیم. نصرالدین کمی پول اضافی گرفته و برایمان بلیت‌های قطار تهیه کرده بود. بلیت‌های قطار را هم گرفتیم و تصفیه حساب کردیم و رفتیم تا آخرین چرخمان را در شهر بزنیم و نهاری بخوریم.

برای خوردن نهار باز به لب حوض رفتیم، اما انگار قدممان برای این رستوران خوب بود، چون یک دسته توریست اروپایی آنجا لنگر انداخته بودند و جایی برای نشستن پیدا نم‌ی­شد. همین طور سرگردان مانده بودیم و داشتیم با همان گارسون جوانِ دیروزی مشورت می­‌کردیم که مردی که به همراه دختری زیبارو در یکی از جایگاه­‌ها نشسته بود، صدایمان کرد و گفت که غذایشان تمام شده و دارند می­‌روند. ما را به سر میز خودشان دعوت کرد. نشستیم و تشکر کردیم. مرد، ایرانی بود، در دوبی کار و کاسبی داشت و برای تفریح و تمدد اعصاب به آسیای میانه آمده بود. گویشی تهرانی داشت و با وجود سنش که گمانم از ما کمتر بود، سرد و گرم چشیده به نظر می­‌رسید. دختر زیبایی که همراهش بود، نامزدش بود و از اهالی بخارا.

برای دقایقی همراهمان نشستند و گپی زدیم. گفت که بخارا خشکبار و میوه­‌هایی عالی دارد، هر چند در مورد دومی بد فصلی آمده بودیم. بعد معلوم شد آن‌ها هم به سمرقند می­‌روند و هر دو طرف ابراز امیدواری کردیم که یکدیگر را آنجا ببینیم. بعد زوج جوان رفتند و صحنه­‌ی شکم­‌چرانی ما را از دست دادند. ما که این بار با تمام توان رزمی­‌مان در جبهه حضور یافته بودیم، تقریبا همان غذاهای دیروزی را سفارش دادیم، به همراه چند مدل جدید که سر میز این و آن می­‌دیدیم. پس شیشلیک و آش کلم سر جایش بود، اما با کباب کوبیده (به قول بخاری­‌ها، کوفته) و نوعی ماکارونی پرملاط که اسمش شبیه است به بیشکک، شهری در قزاقستان.

بالاخره وقتی دیدیم خطر انفجار، جدی شده دست از خوردن کشیدیم. تصمیم گرفتیم آن بعدازظهر را صرفِ بازدید از محله­‌های جدید شهر کنیم. پویان که عشق عمیقی نسبت به نقشه­‌ی شهرها داشت و استثنائا توانسته بود در بخارا یک نقشه­‌ی شهر را به دست آورد، با غرور و مهارت ما را از کوتاه‌ترین راه به محله­‌های جدید راهنمایی کرد و به این ترتیب فواید اجتماعی و فرهنگی نقشه­‌ی شهرها را اثبات کرد. پدرام چندان متوجهِ این فیض بزرگ نشد، چون مشغول عکس‌گرفتن از در و دیوار بود.

محله­‌ی جدید بخارا همان بخشی بود که ما برای نخستین بار همراه الیاس به آن گام نهاده بودیم. هتل‌­هایی بزرگ در آن وجود داشت که مشهورترینش در نزدیکی ساختمانی به نام بخارا پالاس قرار داشت. در اینجا خیابان‌ها پهن و آسفالت‌شده بود و بناها سنگی و تازه­‌ساز. بوستان‌ها و درختان فراوان بودند و معلوم بود خدمات شهرداری بر همیاری مردمی می­‌چربد. خیابان‌هایی انباشته از فروشگاه هم وجود داشتند که تقریبا همه­‌شان از آژانس مسافرتی، کافی‌نت یا بقالی­‌هایی متعدد در ابعاد متفاوت تشکیل شده بودند. باز هم تلاش‌هایی برای گرفتن بلیت هواپیمای تاشکند کردیم و با وجود تلاش جانانه‌­ی یکی از مسئولان آژانس­‌ها، تیرمان به سنگ خورد. قطعی شد که باید بعد از سه روز از ازبکستان خارج شویم و برگشتمان را با پرواز از فرودگاه شهر دوشنبه کز کنیم.

در راه، گذارمان به دانشگاه دولتی بخارا افتاد. منطقه­‌ای از شهر را در بر می­‌گرفت و معلوم بود از سازمان‌هایی است که در دوران شوروی ساخته شده. ساختمان‌هایی مکعبی، بی­‌آرایه و ساده با اندرونی خشک و بی‌روح و نیمه‌تاریک بودند که هم مکان تحصیل بودند و هم در همان حوالی، خوابگاه دانشجویان. وارد محوطه­‌ی خوابگاهشان شدیم و سر حرف را با دانشجویان باز کردیم. دو دختر که به نظرمان دبیرستانی می­‌رسیدند، شروع کردند به انگلیسی حرف‌زدن. معلوم شد که سنشان از آنچه فکر می­‌کردیم بیشتر است. ۲۰ سالی داشتند و دانشجوی سال دوم بودند. یکی­شان که به مردم هندوچین شبیه بود، «گلرخ» نام داشت و دیگری که به روس‌ها شبیه بود، خود را «گلی» معرفی کرد. با وجود ظاهر بور و سپیدش می­‌گفت که ازبک است و در ضمن درددل کرد که اسم کاملش چیزی دیگری است که دوستش ندارد و چون با گلی شروع می‌­شود همان را استفاده می‌­کند. هردو زبان‌های ازبکی و روسی را به روانی می­‌دانستند و انگلیسی را داشتند یاد می­‌گرفتند. همچنین واحدی برای زبان کره­‌ای در دانشگاهشان بود که آن را هم برداشته بودند و کتاب درسی­‌شان درون کیفشان بود. کتاب زبان کره­‌ای را ورقی زدم و از آن‌ها خواستم از رویش بخوانند. به روانی خواندند. با اینکه زبان کره­‌ای را زیاد در فیلم‌ها شنیده بودم و همیشه آن را نزدیک به ژاپنی می­‌دیدم، برای اولین بار متوجه شدم از نظر آوایی شباهتی هم به ترکی دارد. در بخارا و سمرقند، اقلیتی از کره­‌ای­‌ها هم زندگی می­‌کردند و این علاقه به زبانشان احتمالا از آنجا ریشه می­‌گرفت. این اقلیت را در دوران استالین از خاور دور به اینجا کوچانده بودند.

با دخترها در مورد نظام آموزشی­‌شان گپی زدیم. دوران­بندی مدرسه­‌شان به مال ما شباهتی داشت. دو تا ۶ سال درس می­‌خواندند و بعد، یک سال را به عنوان پیش‌دانشگاهی می­‌گذراندند. به این ترتیب در ۱۹ سالگی می­‌توانستند وارد دانشگاه شوند. کنکور نداشتند و از سیستم آموزشی­‌شان راضی بودند. هر چند رشته­‌هایی که نام می­‌بردند بیشتر به حوزه­‌های زبان و ادبیات مربوط بود و اثری از شاخه­‌های فنی یا علوم پایه در آن نبود. دخترها نشانی پست الکترونیکی­‌مان را خواستند که دادیم. وقتی به ایران برگشتم، دیدم گلی ای-میلی فرستاده و برگشتنم به ایران را خوشامد گفته!

بعد از خداحافظی با دخترها یک دسته از پسرها را دیدیم که جایی ایستاده بودند و با هم گپ می‌­زدند. سراغشان رفتیم. خیلی­‌هایشان فارسی بلد نبودند. بالاخره پسر جوان لاغری سر رسید که تاجیک بود و فارسی می­‌دانست، اما از روستاهای دوردستی آمده بود و لهجه­‌ای داشت که فهمیدن سخنانش را دشوار می­‌ساخت. اسمش «جمشید» بود و همان جا درس می­‌خواند.

از دخترها شنیده بودیم که ادبیات فارسی هم در این دانشگاه تدریس می­‌شود. گفتم که دوست داریم استادان زبان فارسی را ببینیم. گفت که الان ساعت کلاس‌ها تمام شده و بیشتر استادان به خانه رفته­‌اند، اما بر عهده گرفت که ما را راهنمایی کند. همراهمان آمد و به چند ساختمان، سرکی کشیدیم تا آنکه خود را در برابر درِ کلاس استادی دیدیم. قبل از آنکه نظر ما را بپرسد، در زد و استاد را از سر کلاسش بیرون کشید و ما را به او معرفی کرد. با حیرت دریافتیم که ادبیات فارسی و عربی را با هم اشتباه گرفته و ما را سر کلاس درس عربی آورده. با این وجود استادی که به استقبالمان آمد چندان خوشرو و مهربان بود که دلمان نیامد عذر بخواهیم و دنبال کارمان برویم. استاد ما را به داخل کلاس دعوت کرد و ما هم رفتیم و نشستیم. در حالی که جمشید و یکی دو نفر دیگر هم همراهمان شده بودند. کلاس احتمالا دوره­‌ی فوق لیسانس بود، چون تنها هشت نه نفر دانشجو در کلاس نشسته بودند و عربی­‌شان هم خوب بود. بر در و دیوار کلاس نعم و لا و این و متی را با خطوطی درشت نوشته بودند و مثل مهدکودک‌ها به در و دیوار زده بودند. رفتار استاد هم شباهتی به معلمان مهد کودک داشت، چون ما را نشاند و بعد رفت برایمان آب نبات آورد!

پیشنهاد کردیم که استاد تدریسش را ادامه دهد، اما انگار طبیعی رفتارکردن در حضورمان برایش راحت نبود، چون یکی دو جمله گفت و بعد کاملا رو به ما کرد و مکالمه بین ما و کلاس جریان یافت. بار دیگر با عربی دست و پا شکسته‌­ای با هم حرف زدیم. نادانی­‌شان در مورد ایران و ادبیات فارسی و عربی تکان‌دهنده بود، چون فکر می­‌کردند ایران کشوری است که اعراب در آن زندگی می­‌کنند. در این مورد می‌توان به رسانه‌های ملی ایران تبریک گفت که همان تصویر مورد نظرشان را با موفقیت به کرسی نشانده بودند. وقتی گفتیم زبانمان فارسی است، تغییر چندانی نکرد، چون انگار در آن کلاس کسی چیزی درباره­‌ی فارسی و تفاوتش با عرب نشنیده بود و این تازه در دانشگاه بود و در بخارا!

از توشه­‌ی لغات عربی­‌مان آنقدر که می‌­توانستیم بهره بردیم و مکالمه به نسبت روان پیش رفت. معلوم شد آن گفتگوی دیروزی با طلبه‌های مدرسه علمیه موتور زبانم را راه انداخته است. بعد از دقایقی برخاستیم که برویم. عکسی دسته‌جمعی با استاد انداختیم و با بدرقه­‌ی گرمش از کلاس خارج شدیم. از جمشید هم تشکر کردیم و فلنگ را بستیم. پدرام می‌گفت استادِ مهربان احتمالا تا چند ماه بعد منتظر خواهد ماند تا به دنبال بازدید هیئتی ایرانی از کلاسش، او را به تدریس در یکی از شهرهای ایران – مثلا ریاض!- دعوت کنند!

دیگر وقت زیادی برای گردش برایمان نمانده بود. در راه بازگشت از کنار دانشگاه دیگری رد شدیم و این یکی مربوط به علوم پزشکی بود. آشنایی با آنجا هم برای همه جالب بود. وارد شدیم و با یک مشت دانشجو روبرو شدیم که طبق معمول بچه­‌سال می­‌نمودند. آنقدر همه مشغول عکس‌برداشتن شدند که فرصتی نشد درست و حسابی در مورد آموزش پزشکی بپرسیم. پسر جوانی که ابتدا با ما حرف زده بود، در این حد گفت که دانشگاهشان بسیار معتبر است و آموزش‌های خوبی را در زمینه­‌ی بالینی دریافت می­‌کنند. معلوم بود که روی استادانشان و جامعه­‌ی علمی­‌شان به روسیه بود و از دانشگاه مسکو به صورت قطبی علمی یاد می­‌کردند.

در میان این گروه، دختر جوانی بود با چهره­‌ی زیبا که حالتی شبیه به ایرانیان داشت. ۱۹ سالش بود و «مه­لقا» نام داشت یا به قول خودش، «ماخ­لیقا». نمی­‌دانست، اما گویشی که با آن فارسی را حرف می­‌زد، مثل تمام مردم بخارا، مشتقی بود از گویش سغدی باستان. آن‌ها هم ماه را ماخ می­‌گفتند و واکه­‌ی ها و خ را با هم یکی می‌گرفتند. مه لقا همراهمان آمد تا مسیر لب حوض را نشانمان بدهد. دوست داشت به ایران بیاید و در دانشگاه­‌های ایران تحصیل کند. دندانپزشکی را دوست داشت و پدرام کسی بود که می­‌توانست در این مورد به او کمک کند. با وجود اینکه فارسی را به شیوایی حرف می­‌زد، اما تمام مسیر را انگلیسی حرف زد. انگار داشت تمرین زبان می­‌کرد. بالاخره ما را به سلامت به لب حوض رساند و خداحافظی کرد و رفت.

رفتیم و کوله­‌هایمان را برداشتیم و برای رفتن به سوی ایستگاه قطار که خارج از شهر بود به راه افتادیم. از کوچه که می­‌گذشتیم، یادم افتاد که کنیسه­‌ای آنجا وجود دارد. یکی از بارهایی که از هم جدا بودیم، پدرام و پویان این معبد یهودیان را یافته بودند که در همان کوچه­‌ی مسافرخانه­‌مان قرار داشت. وقتی از برابرش می­‌گذشتیم دیدیم در باز است. دری زدیم و وارد شدیم. مرد جوانی به نام رافائل با پدرش و دربان کنیسه آنجا حضور داشتند. مهربانانه خوشامدمان گفتند و چای آوردند و دعاهای روی دیوار و تورات قدیمی­‌شان را نشانمان دادند. رافائل به شیوایی فارسی حرف می­‌زد و همه خود را ایرانی می­‌دانستند. می­‌گفتند دو هزار سال پیش از جنوب ایران‌زمین به آنجا کوچیده­‌اند و برای دیرزمانی جمعیتی مهم در بخارا بوده­‌اند، اما حالا از چند هزار یهودی آن شهر، تنها ۱۰۰ تن باقی مانده و همه به آمریکا کوچیده بودند. عشق و علاقه­‌شان به ایران و تاریخ ایران مثال‌زدنی بود و دوست داشتند از اوضاع داخلی ایران خبر داشته باشند. جالب بود که آن‌ها هم مثل خیلی­‌های دیگر در آسیای میانه خیال می­‌کردند ایران و آمریکا در حال جنگِ رودررو هستند. وقتی گفتیم خبری از جنگ نیست و از زیر بمب و خمپاره به آنجا نیامده­‌ایم، تعجب کردند. وقتی می­‌خواستیم خداحافظی کنیم، خاخام بزرگ بخارا سر رسید. شباهتی چشمگیر به «ربی» فیلمِ «ویولن‌زن روی پشت بام» داشت. با بدگمانی ما را نگاه کرد و با تبختر اشاره کرد که برای بازسازی کنیسه صدقه بدهیم. با خوشرویی چنین کردیم و حس کردیم رافائل و پدرش کمی از این حرکت خاخام شرمنده شده­‌اند.

سر کوچه به مدینه برخوردیم. خبردار شدم که دوستانم با وجود شتابی که به خرج داده بودند صبح به او نرسیده بودند و در نهایت صبحانه­‌ی آن روز را نتوانسته بود با گروه ما بخورد. با این وجود با همان ادب معمولش ما را راهنمایی کرد تا با خودروهای بزرگ عمومی به ایستگاه قطار برویم و در سمرقند هم نشانی مسافرخانه­‌ی ارزانی را به ما داد که آشنایش بود. راهنمایی­‌هایش به راستی کارآمد بود و در کم‌شدن مخارجمان خیلی موثر بود.

خودرویی که ما را به ایستگاه قطار رساند، یک وَنِ کوچک بود که کوله­‌های ما بخش مهمی از آن را پر کرده بود. ساعت هفت‌نیم قطارمان حرکت می­‌کرد و همان حدود بود که به آنجا رسیدیم. فوری سوار شدیم. رئیس خط، پیرمردی بود که وقتی دید ایرانی هستیم گل از گلش شکفت. به فارسی شیوایی ابراز خوشحالی کرد که ما را دیده و وقتی گفتیم ایرانی هستیم گفت: «آه، ایران، وطن مقدسمان!»

خودش ما را به کوپه­‌مان راهنمایی کرد و اطمینان یافت که جایمان راحت است. کوپه چهار نفره بود و همسفرمان پیش از ما به آنجا رسیده بود. پسر جوانی بود به نام «ذکیر». کوله­‌ها را جابه‌جا کردیم و شروع کردیم به صحبت‌کردن. ذکیر، جوانی خونگرم و مودب بود. ازبک بود، اما چون دوست دخترش تاجیک بود، فارسی را تا حدودی یاد گرفته بود. آنقدر در مورد دوست دخترش و نقش مثبتش در روند فارسی یادگرفتنش گفت که احساس کردم دریچه­‌های جدیدی در مورد یادگیری زبان چینی بر من گشوده شده است!

ذکیر علاوه بر فارسی و ازبکی و روسی، انگلیسی هم بلد بود. اقتصاد خوانده بود و در شرکتی بین‌المللی کار می­‌کرد. اصلا اهل یکی از شهرهای اطراف سمرقند بود و خیلی از این شهر تعریف می­‌کرد. به قدری خونگرم بود که بعد از نیم ساعت چنان صمیمی شدیم که انگار سا‌ل‌هاست یکدیگر را می­‌شناسیم. پیرمردی که مسئول خط بود هر از چندگاهی سری می­‌زد تا مطمئن شود جایمان راحت است. او هم از مردم سمرقند بود و «حافظ» نام داشت.

ذکیر اطلاعات گرانبهایی در مورد شرایط زندگی در جامعه‌­ی ازبکستان به دستمان داد. سنت ازدواج به ضرب چاقو که به محض ورود به اتوبوس قوچان با آن آشنا شده بودیم و پیامدهای جمعیت‌شناسانه­‌ی عجیبش را در ترکمنستان دیده بودیم، در ازبکستان هم به شدت برقرار بود. ذکیر، ۲۱ سال داشت و ابراز تاسف می­‌کرد که باید تا چهار پنج سال دیگر ازدواج کند. از زندگی مجردی خیلی راضی بود و آنطور که تعریف می­‌کرد می­‌بایست هم راضی باشد. در هر شهری که کار می­‌کرد یکی دو دوست دختر داشت و در کل زندگی را به کامرانی می­‌گذراند. وقتی تلاش کرد سن و سال ما را حدس بزند و تقریبا معکوس عمل کرد، فهمید که هر کداممان ده دوازده سالی از او بزرگتریم. (شکل ظاهری­مان ظاهرا این تفاوت سن را نشان نمی­‌داد.) بعد فهمید که هر سه نفر از طایفه­‌ی عزب‌های قلمرو ری هستیم و شگفت‌زده شد و با حسرت گفت که خودش باید حتما تا چند سال دیگر ازدواج کند. می­‌گفت فشار اجتماعی در ازبکستان چندان است که پسران دست بالا تا ۲۵ سالگی و دختران دست بالا در هجده نوزده سالگی ازدواج می­‌کنند. بعدش هم که نمایشنامه از پیش نوشته شده بود. زادن فرزندان بود و پروردنشان و پیرشدن و مردن!

بعدتر که حافظ به جمعمان پیوست، فهمیدیم این شیوه از زندگی دست کم از نظر ژنتیکی مقرون به صرفه است. چون حافظ با ۵۷ سال سن، ۶ فرزند داشت و ۱۳ نوه!

ذکیر بسیار پیگیر بود که ورود ما به سمرقند با کمینه­‌ی ابهام و سردرگمی انجام شود. جاهایی که می­‌خواستیم برویم را می­ پرسید و با تلفن‌زدن به آشنایانش در سمرقند بهای هتل‌ها و مسیرهای مورد نیاز ما را معلوم می­‌کرد و در اختیارمان می­‌گذاشت. مثل بقیه­‌ی مردمی که در آسیای میانه دیدیم، بسیار مهربان بود و بی­ دریغ کمک می‌کرد.

مکالمه­‌ی ما چهار نفر هم برای خودش حکایتی شده بود. وقتی صحبت گل انداخت، همه با هیجان با هم حرف می­‌زدند. زبان ترکی، فارسی، انگلیسی و ازبکی با دست و دلبازی به کار گرفته می­ شد و چه بسا که در وسط یک جمله کانال عوض می­‌کردیم و به زبانی دیگر حرف می­‌زدیم. در کل، کوپه­‌مان به آزمایشگاه تجربی گفتگوی تمدن ها شبیه شده بود.

کمی که گذشت، بحث به رودکی و شعر پارسی کشید و بیت‌هایی از بوی جوی مولیان را برای ذکیر خواندیم. بعد از پدرام خواستیم تا با صدای زیبایش برایمان بخواند، اما برای این کار مقدمه­‌چینی لازم بود. به طور خودجوش مناسکی آنجا شکل گرفت. حافظ را صدا کردیم و خوراکی­‌هایی را که داشتیم بیرون آوردیم (شکلات بود و آب انار). بعد دسته‌جمعی به خوردن پرداختیم و پدرام بوی جوی مولیان را با صدای نیکویش خواند. اشک در چشمان حافظ حلقه زده بود و ذکیر چندان تحت تاثیر قرار گرفته بود که با تلفن همراهش صدای پدرام را ضبط کرد و بعد یک بار دیگر همانجا آن را گوش داد. حافظ وقتی خواندن پدرام تمام شد، به سهم خودش به بزم­مان افزود و رفت یک قوری چای کبود با چند پیاله آورد. من با وجود اینکه در همنشینی با دولت (همان ساربان مروی) چای نوشیده بودم، باز به عادت سابقم بازگشتم و نخوردم. تا اینجای کار چای خوردن­‌هایم در ۳۰ سال اخیر به دو مورد بالغ می­‌شد؛ یکی در دماوند که بعدها طی مقاله­‌ای ثابت کردم به خاطر ارتفاع زیاد و دمای متفاوت جوشِ آب، اصلا چای نبوده و دیگری در مرو که امیدوار بودم خبرش به خاطر شمار کم شاهدان عینی به جایی درز نکند. آخر چندین و چند تن از دوستان بودند که سر چای‌خوردن یا نخوردن من با هم شرط‌های کلان بسته بودند و نمی­‌خواستم هواداران جبهه­‌ی ضد آلکالوئید را دلسرد کنم؛ هر چند چند روزی بعد باز چنین کردم!

القصه، نیمه‌شب بود که به سمرقند رسیدیم. ورودمان به پایتخت باستانی سغد کهن چندان با جلال و جبروت نبود. حافظ که قرار بود سر وقت بیدارمان کند، انگار در اثر بزم دیشبمان چند پیاله می زده بود و روی پایش بند نبود. هوشیاری پدرام به دادمان رسید که نصفه‌شب بیدار شده بود و مچ حافظ را در حال بدمستی گرفته بود. بالاخره به موقع برخاستیم و ژولیده و پولیده پیاده شدیم، هر چند ساعت‌های درون قطار را به آسودگی خوابیده بودیم.

در ایستگاه قطار چند راننده­‌ی تاکسی بودند که داوطلب رساندن ما بودند. با یکی­شان که مرد خوشرویی بود به نام« رحیم» به توافق رسیدیم. مقصدمان هتل بهادر بود که مدینه در بخارا معرفی­‌اش کرده بود و در محله­‌ی «ریگستان» از بخش‌های قدیمی سمرقند مهمانخانه داشت. رحیم برخلاف انتظار ما فارسی بلد نبود. مردی ازبک بود که شکل و شمایلش از بسیاری از تاجیک‌هایی که دیده بودیم ایرانی­‌تر بود. چون چانه‌زدن بر سر قیمت به بن‌بستی ارتباطی برخورد، شماره­‌ی خانه­‌شان را گرفت تا با زنش که تاجیک بود چانه بزنم.

خوب، حساب کنید خودتان بخواهید ساعت یکِ صبح با یک بانوی غریبه که احتمالا به این دلیل از خواب خوش برخاسته درمورد قیمت تاکسی چانه بزنید! معلوم بود که شرم‌وحیا بر حساب و کتاب غلبه می­‌کرد. با این وجود، هم رحیم و هم خانمش آدم‌های منصفی بودند و به سرعت به توافق رسیدیم. سوار شدیم. در راه به رحیم گفتم که دوست داریم اگر بشود بلیت هواپیمای تاشکند به تهران را از سمرقند بخریم و اینکه تا فردا شب باید از سمرقند به مرز تاجیکستان برسیم. رحیم ابتدا به ازبکی و روسی چیزهایی می­‌گفت و بعد دوباره شماره­‌ی خانه را می­‌گرفت تا زنش موضوع را برای من ترجمه کند. آشکار بود که فقط به خاطر کمک‌کردن است که این کار را می­‌کند، چون نه قرار بود از او بلیت قطار بخریم و نه مسیر به تاجیکستان را می­‌شد با تاکسی رفت. زنش انگار از این زنگ‌زدن‌هایش ناراحت نبود، اما به هر حال، فکر اینکه لابد بیچاره را نصفه‌شبی زابراه کرده­‌ایم، باعث شد تا پرسشی دیگری مطرح نکنم.

مهمانخانه­‌ی بهادر جای کوچک و جمع و جوری بود که درست روبروی مدرسه­‌ی الغ‌بیک قرار داشت. چراغ‌ها همه خاموش بود و وقتی بعد از کمی پرروبازی و درزدن بالاخره در باز شد، با مردی تنومند و خوا‌ب‌الود روبرو شدیم. شباهتی به «جان وین» داشت و از طرف دیگر هم به نصرالدینِ بخارایی شبیه بود با این تفاوت که نصرالدین، کوچک‌اندام و شکم‌گنده بود و این بهادرِ ما درشت‌اندام و چهارشانه. وقتی گفتیم مدینه ما را معرفی کرده، به سرعت در مورد قیمت کوتاه آمد و اتاقی چهارتخته را به ما تحویل داد که فرسوده و به هم ریخته بود، اما برای ما کفایت می­‌کرد.

پویان و پدرام تخت‌های یک‌نفره­‌ای را که موقعیت سوق­الجیشی­‌تری داشت اشغال کردند و من هم روی تختی دو نفره خوابیدم و تا صبح تا دلم خواست غلت زدم! خوابِ آن شبمان با این میان پرده­‌ی پرحادثه به پایان رسید و باز رویا برهر سه­مان چیره شد و این بار در شهر رویایی سمرقند…

روز ششم: چهارشنبه ۵ فروردین ۸۸ – ۲۵ مارس

به قلم شروین وکیلی

بامدادان برخاستیم و به گردش در سمرقند پرداختیم. خوب به یاد دارم که دو سال پیش بود که داشتم رمانی بر اساس زندگینامه‌ی غیاث‌الدین جمشید کاشانی می‌نوشتم و بخش مهمی از ماجراهای داستان در شهر سمرقند رخ می‌داد. همان روزها که بر مبنای خوانده‌ها و نقشه‌های تاریخی مشغول بازسازی محیط این شهر بودم، دریغ خوردم که چرا در جریان سفرهایم به این خطه سری نزده‌ام، اما وقت تنگ بود و کار، زیاد و دو سال بعد از پایان‌یافتن رمان و موقعی که سریالی (احتمالا با تحریف و دستکاری‌های فراوان) بر اساس آن ساخته شده بود، تازه به اینجا آمده بودم.

مهمانخانه‌ی بهادر درست روبروی مدرسه‌ی الغ بیک قرار داشت؛ طوریکه پای پیاده چند دقیقه بیشتر راه نبود. رفتیم و پس از خرید بلیت‌هایی که بهایی معقول هم نداشت، به مدرسه وارد شدیم. بنایی به راستی شکوهمند بود. نگهبانی که همراهمان شده بود، پیشنهاد کرد در مقابل دریافت رشوه‌ای که به سرعت قیمتش کاهش می‌یافت، درِ برجی را باز کند و بگذارد روی پشت بام برویم. چون با رشوه‌دادن و دامن‌زدن به این عادتِ گداپرورانه مخالف بودیم، هر سه مخالفت کردیم. طرف دمش را بر کولش نهاد و رفت.

بنا، گذشته از طمع ناخوشایند نگهبانش، شاهکاری بود. کاشیکاری‌های زیبا و ظریفی در سردر بناهایی کار شده بود که به طور متقارن در دو سوی صحن مرکزی ساخته بودند. کاشی‌ها مایه‌ای طلایی و آبی داشتند، چنان‌که وقتی صحرگاه به آن نگاه می‌کردی، آنکه رو به خاور داشت با نور آفتاب رنگ می‌خورد و زرین دیده می‌شد و دیگری همچنان کبود.

بر یکی از سردرها نقش شیر و خورشید خودمان ترسیم شده بود با این تفاوت که خورشیدش به بانوان ابرو پیوسته و لُپ گُلیِ حرمسراهای قاجاری شبیه بود و شیرش هم با اجازه‌ی شما ببر بود و خط خطی! با این وجود ماهیت شیر و خورشید بودنش برقرار بود و ازبک‌ها همین نقش را به عنوان علامت ملی بر اسکناس‌هایشان نقش زده بودند.

مدرسه، بسیار خلوت بود. شادمان شدم که درست به همان شکلی بود که تصورش کرده بودم. به خوبی بنا را مرمت کرده بودند و وقتی در یکی از موزه‌ها تصویر قدیمی اینجا را دیدیم، دریافتیم که دامنه‌ی مرمت، بسیار زیاد بوده و گنبدها و گلدسته‌ها را هم شامل می‌شده است. جالب آن بود که منارها را بازسازی کرده بودند، اما گلدسته‌های بالایش را دست نزده بودند و بنابراین منارهایش سر بریده به نظر می‌رسید. یک موزه­‌ی فقیرانه در محیطی مرمت‌شده و بسیار زیبا برقرار بود و در کنارش یک بنجل‌فروشی به همان نسبت مفلوک. به راستی استفاده­‌ای که از این بنای شگفت­‌انگیز می­‌شد توهینی بود به سابقه­‌ی علمی و فرهنگی­‌اش.

از هم جدا شدیم و کمی در بنا گشتیم. حجره‌های شاگردان که بر سردر هرکدام حدیثی یا بیتی به فارسی در ستایش دانش و دانشمندان نوشته شده بود، نظرم را جلب کرد. بعضی از حدیث‌ها جالب بود؛ یکی‌شان که یادم مانده این است: العلماء الوارثانی کالانبیاء الاسرائیل!

در میانه‌ی یکی از شبستان‌ها تندیسی مفرغین از پنج فرهیخته را نهاده بودند که سه تایشان را بدون خواندن پلاک‌ها می‌شناختم: الغ‌بیک بود و جمشید کاشانی و قاضی‌زاده‌ی رومی. سه تنی که رصدخانه‌ی سمرقند را بنا نهاده بودند و بزرگ‌ترین دانشمندان دوران خویش بودند.

به راستی دانشگاه را می‌بایست چنین می‌ساختند. دریغ بود از ما که وارثان این فرهنگ باشیم و کهن‌ترین دانشگاه را آکسفورد و کمبریج بدانیم که تا چند قرن بعد از شکوفایی این مدرسه جز صومعه‌هایی خرافه‌پرور نبودند. به راستی اگر دانشجویان ما در فضایی شبیه به این درس می‌خواندند و سایه‌ی پرابهت چنین نامدارانی را بر سرشان احساس می‌کردند و در شکلِ مدرن‌شده‌ی چنین حجره‌هایی زندگی می‌کردند، چه ا ز آب در می‌آمدند؟

شاید ما غول‌های تمدنمان را نادیده گرفته‌ باشیم و از این رو که بر شانه‌ی کوتوله‌ها تکیه زده‌ایم، غول نشده‌ایم…

وقتی در مدرسه گردش می­‌کردیم، متوجه یک زوج ژاپنی شدم که هر کدام یک دوربین به گردن داشتند و تمام وقت داشتند از پشت آن در و دیوار را نگاه می‌کردند و عکس می گرفتند. وسوسه شدم سراغشان بروم و دوربین را از جلوی چشمشان بردارم تا بتوانند خودِ بنا را و شکوه آن را در کلیتش لمس کنند، اما انگار به ثبت‌کردن آنچه که از پشت دوربین می‌دیدند بیشتر میل داشتند تا دیدنی چشم‌اندازِ رویارویشان. آخرش هم البته این عادتشان به دادمان رسید، چون پدرام دوربینش را به آن‌ها داد تا از ما هم عکسی بیندازند. یادِ حکایت آن بابا افتادم که دید مردی دارد خمیازه می‌کشد و گفت آقا حالا که دهنت رو این همه باز کردی بی‌زحمت یه داد بزن این رفیق ما رو هم صدا کن…

زودتر از آنچه گمان می‌کردیم گردش در مدرسه پایان یافت. از آنجا بیرون آمدیم و شروع کردیم به گردش در شهر. برخلاف بخارا، محله‌های قدیمی و جدید سمرقند از هم جدا نبود. معلوم بود که شهر در چند مرحله‌ی متمایز توسعه‌ نیافته و به تدریج بناهای نوساز و خیابان‌های پهن به درون گوشت و استخوان سمرقند کهن رخنه کرده‌اند. شهر از خیابان‌هایی پهن و بزرگ تشکیل شده بود و درختکاری منظم و تمیزی در اطرافش، به همراه ساختمان‌هایی معمولا نوساز و زیبا که بناهای کهن و مدرسه‌ها و مسجدهای فرسوده را احاطه کرده بود. این ترکیبِ نسنجیده به دلمان ننشست. سمرقند نه مانند بخارا کهنسال بود و نه مدرن. موزائیکی بود درهم ریخته از بناهایی که همه زیبا بودند، اما به دوران‌های تاریخی متفاوتی تعلق داشتند و همنشینی‌شان به «معنا» منتهی نمی‌شد.

شهر اما، درست مانند بخارا بسیار تمیز بود. دختران جوان در گوشه و کنار مدام به جاروزدن زمین مشغول بودند، حتی در جوی‌ها و باغچه‌ها هم آشغالی دیده نمی‌شد. بناهای نوساز شهر با طرح‌ها و نقش‌هایی سنتی تزیین شده بود، اما همه‌ی طرح‌واره‌هایی که به نگارگری ایرانی می‌ماند، ساده‌شده و انتزاعی بود. بسیاری از آن‌ها چشم‌نواز و زیبا بود. معلوم بود مردم شهر با سلیقه هستند و از آن حس زیبایی‌شناسی مشهور ایرانیان و هنرپروری‌شان هنوز بارقه‌هایی پیداست، هر چند این بارقه‌ها چندان پرشمار نبود.

طبق معمول در راه یا در حال گفتگو با هم و خندیدن بودیم و یا با مردم رهگذر خوش‌وبش می‌کردیم و آن‌ها را هم در خنده‌مان شریک می‌کردیم. در کل، گمان کنم اگر یکی دو سفرِ این شکلی برویم، دولت‌های منطقه ما را به عنوان عاملی برای بالابردن روحیه‌ی اهالی شهرها استخدام کنند. به همین ترتیب با بگو بخند پیش رفتیم و سر راه به چند مغازه هم سری زدیم. یک لباس فروشی که دو پیرزن با چهره‌‌هایی مادربزرگ‌گونه صاحبان‌شان بودند،‌ ما را با اصرار دعوت کردند تا از قباها و کلاه‌های سنتی‌شان دیدن کنیم. پویان بدش نمی‌آمد از این قباها بخرد، اما نگرانِ سنگین‌شدنِ کوله‌اش بود که تا همین لحظه هم دست کم ۲۵ کیلویی وزن داشت. فروشنده اما انگار انگیزه‌های ما را درست درک نکرده بود، چون با وجود اینکه چند بار گفتم قصد خرید ندارم،‌ اصرار داشت که من حتما قبایی بپوشم و کلاهی سنتی را بر سر بگذارم. شاید هم می‌خواست ببیند چه شکلی می‌شوم! به هر صورت، قبا و کلاه را در بر کردم و عکسی مبسوط انداختیم. بعد هم از جلوی یک دکان سمبوسه‌فروشی رد شدیم و تصمیم گرفتیم سمبوسه بخریم. فروشنده که مرد جوانی بود پرسید: کجایی هستید؟ گفتیم ایرانی، بعد دیدیم با شک و بدگمانی نگاهمان کرد و گفت: نماز می‌خوانید یا نه؟ با هم نگاه کردیم و خندیدیم. طرف احتمالا نماینده‌ی بخش حراست ازبکستان بود. بعدها فهمیدیم که به خاطر تبلیغات کشورمان و جو معنوی غلیظی که از مرزهای ایران به بیرون می‌تراود،‌ مردم کشورهای همسایه فکر می‌کنند ایرانی‌ها همیشه در حال نذر و دعا و استغاثه و عبادت خداوند هستند و خوب، چندان اشتباه هم نمی‌کنند. خلاصه از آن مفتش عقاید سمبوسه‌‌ای داغ و خوشمزه‌ای خریدیم و خوردیم و به راه خود ادامه دادیم.

یکی از هتل‌های مهم شهر، افراسیاب نام داشت یا با گویش مردم سمرقند، افراسیوب! بر دیوار هتل نمادهایی سنتی را نقش کرده بودند: یک کاروان از شتران که بومی آن منطقه نبودند و برخلاف شتر بلخی به صراحت دو کوهان داشتند، به علاوه‌ی یک نخل که باز در سغد یافت نمی‌شد.

در نزدیکی هتل افراسیاب، گور امیر تیمور گورکانی قرار داشت. پویان که با وجود شکل و شمایل گیل‌اش از نوادگان این جهانگشای تاتار بود، از رسیدن به آنجا هیجان‌زده بود و شتاب داشت که زودتر «پدربزرگش» را ببیند. مجموعه‌ای که گور امیر تیمور در آن قرار داشت، از مسجدی کوچک با خادمانی مهربان تشکیل شده بود و گور برهان‌الدین صوفی که از نزدیکان تیمور و مورد اعتقاد و موضوع ارادت وی بود و خودِ مقبره‌ی امیر که همان گنبد خیاره‌دارِ فیروزه‌ای که در عکس‌ها فراوان دیده بودیم، بر فرازش قد برافراشته بود. وقتی در بخارا بودیم و سر میزِ آن جوان ایرانی و نامزد زیبای بخاراییش نشسته بودیم، به ما اندرز داد که پیش از سرکشیدن به بناهای تاریخی در موردشان اطلاعات به دست آوریم. بعد برای آنکه عواقب رعایت‌نکردن این نصیحت را نشان دهد، گفت که به سر گور امیر تیمور رفته و کلی برایش فاتحه خوانده و بعد فهمیده که این مرد چه کشتاری از ایرانیان کرده و چه بلایی بر سر شهرهای پرجمعیت ما آورده. برای همین هم کلی پشیمان شده و تمام دعاهای خیرش را پس گرفته. حالا مجسم کنید پویان با خونِ فرضی تیمور در رگ‌هایش چگونه این اندرز را شنید!

وقتی به گور امیر رسیدیم، پویان چندان خوشحال بود که دلمان نیامد یادآوری کنیم امیر تیمور فقط در اصفهان بیش از ۱۰۰هزار نفر را سر بریده. گذاشتیم دوست خوبمان GPSزنان به مقبره وارد شود و من و پدرام در باغِ مجموعه دمی نشستیم.

اگر اظهار نظر شخصی‌ام را بخواهید، گمان می‌کنم تیمور یکی از شخصیت‌های برجسته و البته خونریز تاریخ ایران‌زمین بوده است. در شجاعت و دلیری و توانایی سازماندهی نظامی‌اش شک ندارم و به همین ترتیب تردید ندارم که مردی سیاست‌باز و گاه ریاکار بوده است. شیخ پویان تطهیری از گناهمان بگذرد، اما کشتار مردم شهرها را نمی‌توانم بر او ببخشم و بازی‌ای که با عقاید مردم کرد و دستاویز ساختن صوفیان و رهبران دینی را برای جلب مشروعیت را ناروا و ناشایست می‌دانم. دولتمردان بزرگ با کردارهایشان نزد مردم ارج می‌یابند، نه به واسطه‌ی نواختن رهبران عامه پسندی که داوری در نیت و کردار خودشان نیز جای بحث دارد.

در عین حال، تیمور را سازمان‌دهنده‌ای بزرگ می‌دانم و شکی ندارم که به فرهنگ ایرانی دلبستگی داشته است. اینکه فرزندانش را چنین خوب تربیت کرد، برای اثبات این که برنامه‌ای درازمدت را برای اداره‌ی ایران‌زمین داشته است کفایت می‌کند. او نخستین خان تاتار بود که جانشینانی کاملا ایرانی تربیت کرد و همچون پشتیبانی برای نهادهای فرهنگ ایرانی عمل کرد. فرزندش، شاهرخ مردی نیرومند و استوار از آب در آمد و نوه‌اش الغ‌بیک هم ریاضیدان و دانشمندی مشهور شد. تقریبا تمام شاهزادگان تیموری شاعر و ادب‌پرور و دانش‌دوست بودند و این‌ها بود که به ظهور دوران شکوفایی تازه‌ای در فرهنگ ایرانی انجامید، هر چند استوارشدن این نظام، با خطاهایی بسیار و کشتارهایی وحشتناک ممکن گشت.

از مقبره‌ی امیر تیمور به بوستانی رفتیم که نزدیک به هتل افراسیاب بود و دریاچه‌ی مصنوعی کوچکی کنارش درست کرده بودند. دو جوان ازبک پیشمان آمدند و پرسیدند کمکی می‌توانند بکنند یا نه. فقط ازبکی بلد بودند و روسی و آلمانی. کمی آلمانی با هم حرف زدیم، اما دانش من در این زمینه نم کشیده بود و آنجا هم نمی‌دانم چرا پردازنده‌ی زبانم دچار اختلال شد. بالاخره با یاری جملات ترکی پدرام اطلاعاتی رد و بدل شد و فهمیدیم که در آن حوالی مکانی تاریخی به نام «شاه زنده» است که خوب است آن را ببینیم. در جهتی که شاه زنده قرار داشت به راه افتادیم و در راه به بخشی از بهشت رسیدیم که بر زمین منعکس شده بود!

این بخش از بهشت عبارت بود از بازار بزرگ سمرقند. بخش پهناوری از زمین بود که همچون مربعی بزرگ در کنار مقبره‌ی بی‌بی (از شاهزاده خانم‌های تیموری) قرار داشت. ساختاری مدرن داشت و با سوله‌هایی بزرگ رویش سقف زده بودند. زیر این سقفِ پهناور، همان بازار سنتی سمرقند با تمام مشخصاتش با سرزندگی تمام به چشم می‌خورد. فروشندگان، بساط خود را روی سکویی مشترک پهن کرده بودند و هر چیز خوراکی قابل تصوری را می‌فروختند. مهم‌تر از همه اینکه به اخلاق و سنن کهن بازارهای ایرانی پایبند بودند؛ یعنی، به جنسی نگاه می‌کردی و یا حتی از کنار بساط کسی رد می‌شدی، فوری نمونه‌ای از خوراکی‌هایش را ارائه می‌کرد که امتحانش کنی. بدیهی است که در چنین جایی ما سه نفر چه آتشی می‌سوزانیم.

پس از آن تا حدود یک ساعت بعد زندگی ما به خوبی و خوشی با گذشتن از میان بساط فروشندگان گذشت. رفتار، کم کم برایمان تکراری شد. می‌بایست مرتب به فروشندگان که می‌گفتند «هلو، مستر!» بگوییم «ما ایرانی هستیم. به پیر به پیغمبر، ببینید،‌ فارسی حرف می‌زنیم!» بعد هم به چند پرسش دوستانه مثلا در این مورد که ایران هم آلوچه‌ای به این بزرگی دارد یا نه پاسخ بدهیم و البته بخش دلپذیر ماجرا اینکه چیزی را بچشیم. این چیز، دامنه‌ا‌ی بسیار وسیع را در بر می‌گرفت. ابتدای کار از بخش شیرینی‌فروش‌ها شروع کردیم و فکر کنم قبلا هم اشاره کردم که رژیم غذایی مردم آسیای ‌میانه مانند رژیم غذایی خودمان به شدت چرب و شیرین است!

پس از ترس اینکه سیر نشویم و از فیض بازدید از بقیه‌ی جاها باز نمانیم، در این ناحیه زیاد دله‌بازی در نیاوردیم. القصه، هی راه رفتیم و خوردیم و خوردیم و راه رفتیم. میوه‌فروش جوانی گفت سیب را به قیمت کیلویی حدود سه هزار تومان می‌فروشد و چون گفتیم نمی‌خواهیم، سیبی تعارفمان کرد که با حساب خودش دست کم ۵۰۰ تومانی قیمت داشت. فکر کردم به هوای اینکه شاید از او خرید کنیم سیب را تعارف کرده؛ این بود که گفتم: «ممنون، سیب نمی‌خریم.» گفت: «خوب نخرید، این را ببرید بخورید!»

در جای دیگری با ردیفی از ماست‌فروشان روبه‌رو شدیم که ماست چکیده‌هایشان را مانند تپه‌ای جلویشان برپا کرده بودند. برای چشیدنش انگشت به کار گرفته می‌شد و واقعا مزه داشت! آجیل و خشکبارشان که معرکه بود. تقریبا به قدر یک عید دیدنی ترک‌تازانه آنجا آجیل خوردیم!

ناخنک‌زدن‌هایمان البته آنقدرها هم ناجوانمردانه نبود. وقتی حدود ساعت یک بعد از ظهر به سمت مهمانخانه‌ی بهادر بازمی‌گشتیم دستانمان از خریدهایی که کرده بودیم پر بود. سر راه به دنبال جایی می‌گشتیم که آبمیوه بخریم و همراه نهارمان بخوریم. به دکه‌ی کوچکی رسیدیم که بانویی پشتش ایستاده بود و آبمیوه را از یک بطری عظیم سه چهار لیتری در پیاله می‌ریخت و به مردم می‌فروخت. از او پرسیدیم که هر یک از این بطری‌ها را چند می‌فروشد و در حالی که ناباورانه می‌خندید، یکی از آن‌ها را که پر از آب شفتالو بود خریدیم. از نگاه بانوی فروشنده معلوم بود که باورش نمی‌شد ما سه نفر بتوانیم تمام آن را بخوریم.

با غنایمی که از این گردش دلپذیر به دست آورده بودیم به مهمانخانه بازگشتیم و بزمی بر پا کردیم. تا خرخره نان و آجیل و آبمیوه خوردیم و جالب آن بود که آن بطری بزرگ را تقریبا تمام کردیم. به شوخی می‌گفتیم بد نیست عصر، باز سراغ همان دکه برویم و یکی دیگر از همین بطری‌ها بخریم و واکنش فروشنده را نظاره کنیم.

بعد از نهار یک ساعتی خفتیم و بعد باز به راه افتادیم. شاه زنده را به خاطر جذابیت مقاومت‌ناپذیرِ بازار سمرقند ندیده بودیم و حالا به آن سو بود که می‌رفتیم.

شاه زنده در واقع گورستان بزرگ شهر سمرقند بود. محوطه‌ی وسیعی بود که از تپه‌هایی پهناور و کوتاه و پوشیده از چمنی سرسبز تشکیل شده بود. گورها با نظم و ترتیبی نه چندان ریاضی‌گونه در سراسر این پهنه‌ی زمردگون چیده شده بودند. این منطقه در کنار شاه‌راهی قرار داشت که خودروها با همان بی‌پروایی و سرعتِ رایج در ازبکستان در آن حرکت می‌کردند. از پله‌های کج و معوج و پرشماری بالا رفتیم و خود را به بالاترین نقطه‌ی تپه‌ها رساندیم. این بلندترین نقطه، در واقع برجستگی ممتد و بزرگی بود که چند کیلومتر ادامه داشت. حدسم آن بود که این منطقه در روزگاران گذشته شهری بوده باشد و این برجستگی راست و مستقیم بخشی از حصار آن باشد. احتمالا در جریان یکی از کشتارهای مردم سمرقند، این جا هم ویران شده و بعدها به عنوان گورستان مورد استفاده قرار گرفته است.

هوا بسیار دلپذیر و با طراوت بود و چمن‌ها و گیاهانی که در سراسر این منطقه روییده بودند، منظره‌ای چندان زیبا و سرزنده را پدید می‌آوردند که آدم هوس می‌کرد، بمیرد و همین جا دفن شود!

کمی در تپه گشتیم و بعد از دور دیدیم که مجموعه‌ای از بناهای کاشیکاری‌شده و گنبدهای زیبا در همان نزدیکی وجود دارند. به راحتی می‌شد از بالاترین نقطه‌ی این مجموعه واردش شد. از این رو پویان و پدرام به آن سو رفتند و من کمی ماندم تا برای خودم در بالای حصار گورستان خلوت کنم.

دمی روی حصار به مراقبه نشستم. وقتی برخاستم، دیدم مردی بلندقامت و میانسال با قبا و کلاه مخصوص تاجیکان دارد از میان تپه‌ها می‌گذرد. با دیدن من خیلی عادی سلام‌وعلیکی کرد و از راهی پنهان شده در میان درختان پرشکوفه وارد محوطه‌ی شاه زنده شد. از همان راه رفتم و خود را در خیابانی پرشیب و بسیار دراز یافتم که در دو سویش آرامگاه‌هایی بسیار آراسته را برای شاهزادگان عصر تیموری بنا کرده بودند. هر آرامگاه، بنایی بود با سردر کاشیکاری‌شده‌ی باشکوه و اتاقی بسیار آراسته و گنبدی معمولا خیاره‌دار که گاه خشت‌هایش با لعابی فیروزه‌ای پوشیده شده بود. هر کدام از این آرامگاه‌ها اثر هنری بزرگی بود. کاشیکاری‌های زیبا و ظریفِ آبی رنگ، تزیینات اسلیمی و خطایی زرین، و مقرنس‌کاری‌های درون بنا که گاه با نگارگری‌هایی نقش‌شده بر دیوار تکمیل می‌شد، جملگی بسیار چشم‌نواز و زیبا بودند.

پویان و پدرام را در همان حوالی یافتم که مشغول بازدید از مقبره‌ها و عکس‌انداختن بودند. به آن‌ها پیوستم و مدتی را در آنجا گشتیم. وقتی خورشید به تدریج در آسمان پایین آمد، شاه زنده را ترک کردیم و باز به تپه‌های سرسبز گورستان وارد شدیم. در بخش‌های مدرن‌ترِ گورستان، خیابان‌هایی آسفالت‌شده کشیده بودند. گورها بسیار زیبا و قشنگ درست شده بود. تقریبا همه با بنای یادبود کوچکی از جنس مرمر و گرانیت تزیین شده بودند و بر هر یک لوحی از سنگِ سیاه یا سرخ وجود داشت که نقش مقیمِ مقبره را با روشی که تا آن موقع ندیده بودم، درست مانند عکس بر آن حک کرده بودند. خطی که نام و نشان درگذشتگان را با آن نوشته بودند، کریلیک بود یا لاتینِ ترکی، اما متون به فارسی بود و گاه حتی شعری فارسی را نیز با همین خط‌های ناموزون بر لوح گوری نگاشته بودند. تک و توکی گورهای خیلی قدیمی هم بودند که نوشته‌ی رویشان به خط فارسی بود و این را گاهی در مورد گورهای جدیدتر هم می‌شد دید که نگارنده فقط اسم متوفی یا لقبش را به خط فارسی در میان آن الفبای لاتینی نگاشته بود.

آشکار بود که زیبایی و آراستگی گورها به چیزی بیش از ارادت زندگان به مردگان دلالت می‌کند. آثار چشم و هم چشمی و تفاخر و نمایش پول در گورها به چشم می‌خورد و دریغ بود که دستاویزی چنین سبک را و مردمانی درگذشته و بنابراین بی‌دفاع را دستمایه‌ی خودنمایی کرده بودند. چنان‌که وندیداد می‌گفت، در همین حوالی، گمانم جنوب‌تر؛ در هرات بود که اهورامزدا سرزمین‌هایی بارور را آفرید و اهریمن در آن گناهِ دفنِ مردگان را پدید آورد. شاید آن گناه، این شیوه‌ی خودنمایانه از دفن مردگان بوده باشد.

به هر صورت، در گورستان چرخی زدیم و خیابانى منتهی به آن را گرفتیم و تا بنایی رفتیم که گویا خانقاه یا مسجدی کهن بود و بر تپه‌ای بلند قرار داشت. نامش «خزر» بود و بلیتی کلان را بابت ورودمان به آن طلب کردند که وقتی دیدیم کل بنا تازه‌ساز است؛ ندادیم و گذشتیم.

درست روبروی این خزر، بازار سمرقند قرار داشت که ظهرِ آن روز را به تاخت‌وتاز در آن پرداخته بودیم. بار دیگر واردش شدیم واین بار از جبهه‌ای دیگر و اینجا نقطه‌ای بود که لباس‌فروشان هم در آنجا بودند.

وقتی از تهران حرکت می‌کردیم،‌ چند سناریوی فرضی برای سفرمان تهیه کرده بودیم. یکی از برنامه‌ها که انگار داشت اجرا هم می‌شد، بر آن مبنا بود که نتوانیم در ازبکستان زیاد بمانیم. در این حالت دوست داشتیم تاجیکستان را بیشتر بگردیم و به خصوص بدخشان را بازدید کنیم و در کوهستان‌های شگفت‌انگیزش کوهنوردی کنیم. در این نقطه از سفرمان، تقریبا قطعی شده بود که به بدخشان هم خواهیم رفت. به همین دلیل هم مسئله‌ای تازه شکل گرفت و آن هم اینکه کفش‌های پدرام برای کوهنوردی در سرزمین پربرف و سنگلاخی‌ای مانند بدخشان مناسب نبود و لازم بود از جایی کفش بخرد. ناگفته نماند که در میان ما سه نفر، کفش‌های من هم حکایتی برای خود داشت. من در بیشتر گردش‌های این سفر پوتین سربازی بزرگ و محکمی بر پا داشتم که معمولا در جریان سفرهای طولانی در پایم بود. این پوتین برای خودش سرگذشت پرافتخاری داشت. در جریان ایرانگردی‌های پردامنه‌ام بیشتر وقت‌ها آن را در پا داشتم و بنابراین سه ربع از پهنه‌ی ایران خودمان را با آن زیر پا گذاشته بودم. در ضمن همین کفش بود که در جریان سفر به نپال و هند هم در پا داشتم. بدیهی بود که کفشی با این سابقه‌ی پرافتخار باید از ریخت بیفتد و چنین هم شده بود. با این وجود، پوتین مورد بحث بسیار راحت و محکم بود؛ طوری که در این لحظه با وجود شکل ظاهری مهیبش نه کوچک‌ترین سوراخ و روزنه‌ای داشت و نه در راحتی و استواری‌اش ذره‌ای خلل وارد شده بود. به هر حال این کفشى بردبار و عزیز ناگزیر در ادامه‌ی همین سفر به دنبال یک شورش مردمی از جایگاه رفیع خود عزل شد که بعدتر در موردش خواهم نوشت.

وقتی به نواحی لباس‌انگیز‌ بازار سمرقند رسیدیم، همگی فقط یک هدف داشتیم و آن هم اینکه برای پدرام کفشی مناسب جور کنیم. این بود که سراغ کفش‌فروش‌ها رفتیم و دیدیم قیمت کفش در این سرزمین بسیار ارزان است. این بود که من دو کفش خریدم و پدرامِ بلند قامت و پاگنده نتوانست کفشی به اندازه‌ی پایش پیدا کند. راستش وقتی به جایش کفش خریدم احساس کردم خیلی دوست‌تر می‌داشتم پدرام به چیزهای مهم‌تری احتیاج پیدا می‌کرد…

گردش ما باز در بازار خوراکی‌ها توسعه یافت. آخر وقت بود و خیلی‌ها در حال بستن و جمع‌کردن بساطشان بودند. باز کمی خوراکی خریدیم و به مهمانسرا بازگشتیم. پویان در میانه‌ی راه از ما جدا شد تا به محل تاریخی‌ای که وصفش را از مردم شنیده بود سری بزند. من و پدرام که کیسه‌ی کفش‌ها و خوراکی‌ها دستمان بود ترجیح دادیم به مهمانخانه برویم و کیسه‌ها را آنجا بگذاریم.

اول شب بود که پویان هم بازگشت و باز جمع ما جمع شد. باز به حرکت در آمدیم و این بار در خیابان اصلی شهر پیش رفتیم و در بولوار سرسبزی قدم زدیم تا به مجسمه‌ی بزرگ تیمور رسیدیم که از برنز ساخته شده بود و در میانگاه زیبایی نصب شده بود. تندیس را به زیبایی درست کرده بودند، اما چهره‌ی تیمور را با الهام از شاهان سامانی ساخته بودند و به آنچه که روس‌ها بر مبنای تحلیل جمجمه‌اش بازسازی کرده بودند شباهت چندانی نداشت.

با پدرام و پویان بر نیمکتی نشستیم و به گپ زدن پرداختیم. در مورد ایران‌زمین و میراث فرهنگی‌اش و اینکه چه می‌توان کرد سخن گفتیم. شبی خیال‌انگیز بود. در سمرقند نشسته بودیم، در نزدیکی تندیس تیمور، و در مورد امکان بازسازی تمدن ایرانی می‌گفتیم و می‌شنیدیم. در حالی که بادی ملایم در میان درختان کهنسال می‌وزید و گهگاه دسته‌هایی از جوانان شبگرد سمرقندی از برابرمان می‌گذشتند.

روز هفتم : پنج‌شنبه: ششم فروردین‌ ۸۸، ۲۶ مارس

به قلم شروین وکیلی

صبح ساعت ۶ بیدار شدم. شب قبل با دوستان قرار گذاشته بودیم که امروز صبح را تا ساعت ۹ به حال خودمان باشیم. قرارمان ساعت ۹ جلوی قطب توریستی سمرقند؛ یعنی، همان بازار مشهور بود. پویان زودتر از من بلند شد و برای خودش به سمتی رفت. وقتی چند ساعت بعد همدیگر را دیدیم معلوم شد شروعی یکسان داشته‌ایم و هر دو به سوی «شاه زنده» رفته‌ایم. هر چند بعد، او به سوی دیگری رفت، اما من بیشتر وقتم را در همان بخشِ قدیمی شاه زنده و ساختمان‌های عصر تیموری گذراندم. هنوز هوا گرگ‌ومیش بود که به راه افتادم. نم‌نم بارانی می‌بارید و هوا ابری بود. وقتی به منطقه‌ی گورستان‌ها رسیدم، بوی چمن و رنگ سبزِ گیاهان روینده بود که حواسم را نواخت. راستش را بخواهید، خودِ گورستان زیاد به چشمم زیبا نیامده بود، البته تمیز و خوش‌ساخت و با سلیقه درست شده بود، اما در کل با آیین‌های مربوط به بزرگداشت جسد مردگان، میانه‌ی چندانی نداشتم. اگر کارها به دست من بود، راهی برای خلاص‌شدنِ سریع و بهداشتی از شر جسدها ابداع می‌کردم، و نیرو و هزینه‌ای را که صرف اسکان این کوچگردانِ برزخ مرگ و زندگی می‌شود، صرفِ ساختن یادمان‌هایی برای بزرگداشت خاطره‌شان و اثر نیک کردارهایشان می‌کردم و نه استخوان‌هایشان؛ شاید به این ترتیب برابری مهلکِ آدمیان پس از مرگ از میان برمی‌خاست و زندگان برای حک‌کردن ردپایی زیباتر از خود، بیشتر تشویق می‌شدند.

با این زمینه، گورستان سمرقند بیشتر در نگاهم تپه‌ی باستانی کهنسالی بود که رویش لعابی از سنگ قبرهای خودنمایانه روییده باشد. در واقع هم چنین بود. آن بخش از زمین، آیینه‌ای بود که می‌شد حصار و باروی شهری کهنسال و دیرینه را در پستی و بلندی‌هایش تشخیص داد. هر چند این آیینه با زنگی از مردگان پوشیده شده بود. کمی بر فراز حصار این شهر کهن نشستم و شعرهایی را که می‌آمد نوشتم. بعد از همان راه دیروزی وارد خیابان باریکی شدم که بناهای عصر تیموری در دو طرفش چیده شده بودند. همان مردی که دیروز در گورستان دیده بودم، این بار هم آنجا بود. خوشامدی گفت و چون دید حوصله‌ی حرف‌زدن ندارم خلوتم را محترم شمرد. بارانی ریز می‌بارید و پیشنهاد کرد که وارد یکی از بناها شوم و بنشینم. معلوم شد کلیددار شاه زنده است. در ازبکستان و در کل آسیای میانه مردم خیلی دیر از خواب برمی‌خیزند و تازه ساعت هشت و ۹ صبح است که فعالیت روزانه در شهر آغاز می‌شود. به همین ترتیب هم زود می‌خوابند و بعید نیست در پایتخت‌هایشان ساعت ۱۰ شب راه بروی و همه‌ی چراغ‌های خانه‌ها را خاموش ببینی. شاه زنده هم به همین ترتیب در آن ساعت هنوز بر جهانگردان گشوده نبود، اما مرد کلیددار در این مورد که چرا از مسیر تپه‌ها وارد آنجا شده‌ام، پرسشی نکرد. کمی دورتر از آنجا که نشسته بودم، دختر و پسری جوان دست در دستِ هم، قدم می‌زدند و در بناگوش هم سخنانی «نغز» زمزمه می‌کردند. این واژه‌ی زیبا را تمام تاجیک‌های آسیای میانه به جای کلمه‌ی خوب به کار می‌برند که در ایران شاید به خاطر شباهتش به good انگلیسی و beau یا bon فرانسه رواج بیشتری یافته است. وقتی باران شدت گرفت، دختر و پسر به سوی رواقی پناه بردند و چشم‌انداز مقابلم از هر جنبنده‌ای جز مرغ‌های مینا خالی شد.

در شاه زنده، دیرزمانی نشستم و محو تماشای نقش و نگارهای سحرآمیز دیوارها و معماری بلورآسای آنجا شدم. تردیدی نبود که سازندگان این بنا کوشیده بودند تا با خشت و لعاب، بلوری چندان زیبا بسازند که با پیروزه و لاجورد مشهور بدخشان پهلو بزند. ساعت هشت بود که برخاستم و به سوی بازار حرکت کردم. در راه، به شکلی عجیب و نامحتمل، درست همزمان با پویان و پدرام به یک نقطه از خیابان رسیدم. از دور ابتدا پدرام را دیدم، اما متوجه من نشد و به سوی دیگری نگاه می‌کرد، وقتی نگاهش را دنبال کردم دیدم پویان را دیده که او هم از جهتی دیگر به آن خیابان نزدیک می‌شد. هنوز تا زمان قرار ما نیم ساعتی مانده بود و بنابراین تصادف جالبی بود که آنجا هر سه به هم رسیدیم.

باز به سوی بازار سمرقند حرکت کردیم و گشت و گذارمان را از آنجا که دیروز ختم شده بود؛ از نو آغاز کردیم. چندان از تجربه‌ی بادکردن پول‌های ترکمنی بر دستمان ترسیده بودیم که تصمیم گرفتیم هر چه سومِ ازبکی داریم همین جا به باد فنا بدهیم و بعد به سوی مرز تاجیکستان حرکت کنیم. دست بالا دو سه ساعتی وقت داشتیم تا به سوی مرز برویم. چون روز پیش با همت مهمانخانه‌دارمان، بهادر به اداره‌ی گذرنامه‌ی سمرقند رفته بودم و چند پلیس تپل و شاد و خندان در آنجا برایم توضیح داده بودند که ویزای سه روزه‌مان دست کم ۷۲ ساعت اعتبار دارد که می‌شود به تعبیری چهار روزه. برای همین بود که توانسته بودیم شب پیش را هم مهمان بهادر باشیم و کمی بیاساییم.

در راه برگشت بودیم که باران شدت گرفت و هوا ناگهان سرد شد. تقریبا همگی لباس ناکافی بر تن داشتیم، با این وجود غم به دل راه ندادیم. رفتیم و در همان کافه‌ای که صاحبش عضو انکیزیسیون اسپانیا بود نشستیم و سمبوسه و چای خوردم و خوردند! این بار صاحب کافه ما را به مسلمانی پذیرفته بود و دیگر اصول دین از ما نپرسید. بعد به مهمانخانه بازگشتیم و با بهادر خداحافظی کردیم و در هوایی که به تدریج ابری و گرفته می‌شد، سمرقند افسانه‌ای را ترک کردیم.

مرز تاجیکستان از سمرقند فاصله‌ی چندانی ندارد. در واقع، نیمه‌ی شرقی ازبکستان که بخش عمده‌ی جمعیتش تاجیک است، می‌بایست بخشی از سرزمین تاجیکستان باشد، نه ازبکستان. به دلایلی سیاسی، ازبک‌ها توانستند پس از جداشدن از روسیه این بخش را هم به سرزمین خود ملحق کنند و به این ترتیب، پرجمعیت‌ترین کشور آسیای میانه شوند. در برابر تاجیکستان با جمعیت هفت میلیون نفره و ترکمنستانِ پنج میلیونی، ازبکستان، ۲۷ میلیون نفر جمعیت داشت که مدعی بود تنها ۱۰ درصدش تاجیک هستند، البته برای هر ناظر بی‌طرفی دروغ‌بودن این قضیه روشن بود. در نیمه‌ی شرقی این سرزمین که ما پیمودیم، ازبک‌ها در اقلیت کامل به سر می‌بردند. مجامع بین‌المللی رسمی هم جمعیت تاجیک‌های ازبکستان را یک سوم جمعیت این کشور؛ یعنی، نزدیک به هفت میلیون نفر می‌دانند، نه دو و نیم میلیون نفر که آمار رسمی ازبک‌هاست.

به هر حال، اگر به نقشه‌ی این سه کشور نگاه کنید می‌بینید که با الهام از هندسه‌ی برخالی ‌(fractal geometry) ترسیم شده است. شهری که آشکارا باید در قلمروی باشد، با مرزی طولانی از شهر پهلویی جدا شده تا در کشور همسایه جای داده شود و این در مورد خیلی از بخش‌ها مصداق دارد. به این ترتیب طول خط مرزی این کشورها نسبت به مساحتشان خیلی زیاد است و راحت می‌شود با حرکت از یک شهر به مرزی در همان حوالی دست یافت! ساده‌تر بگویم، مرزهای سیاسی امروزین آسیای میانه کاملا غیر واقعی و هردمبیل است و نشانگر تعادل نیروهای سیاسی در مقطع خاصی از قرن بیستم است. این مرزها با واقعیت‌های جغرافیایی، فرهنگی، جمعیت‌شناختی یا تاریخی هیچ ارتباطی برقرار نمی‌کنند؛ مثلا سرزمین کوهستانی بدخشان که در واقع همتای تبت است با جمعیتی ایرانی، نیمی در افغانستان و نیمی در تاجیکستان قرار دارد و شهرهای باستانی سغد نیز در ازبکستان قرار گرفته‌اند، در حالی که خود ایالت سغد در تاجیکستان است؛ حالا بماند که مرو در ترکمنستان است و نه در خراسان و بازهم بماند که این‌ها همگی کشورهای متمایزی شده‌اند، اما عیبی ندارد. وقتی مردم تمام این سرزمین‌ها باز با هم متحد شدند، مرز بین استان‌هایشان را بر مبنای واقعیت‌های قومی و تاریخی از نو ترسیم خواهند کرد. قبول ندارید؟ صبر کنید و ببینید!

به نسبت سریع به مرز رسیدیم. مرز ترکمنستان و ازبکستان که به نظرمان محقر رسیده بود، در برابر این ایستگاه مرزی کاخی باشکوه به نظر می‌رسید. این ایستگاه مرزی در واقع دو کانتینر کنار هم بود که هفت هشت سرباز در آن ولو بودند. مرزبانان وقتی فهمیدند ایرانی هستیم گل از گلشان شکفت و همه دورمان جمع شدند تا با هیجان اعلام کنند که ایران را خیلی دوست دارند و اصولا همگی‌مان ایرانی هستیم. طنزآمیز بود که ما برای بردن این پیام نغز به آسیای میانه رفته بودیم تا همبستگی مردمان ایران‌زمین را محک بزنیم و بیازماییم، اما هنوز به مرکز فارسی‌زبان‌های آن وارد نشده، خودمان در این مورد ارشاد می‌شدیم.

مرزبان، مرد میانسالی بود با سبیل تاثیرگذار و خنده‌ای به پهنای صورت. گویش تاجیک‌ها نسبت به مردم ازبکستان به فارسیِ امروز ایران نزدیک‌تر بود. در میان شهرهای ازبکستان هم سمرقندیان نزدیک‌تر به ما حرف می‌زدند و اهل بخارا چنان‌که گفتم کاملا لهجه‌ی سغدی خود را حفظ کرده بودند. مرزبان کارهای ما را به سرعت انجام داد و حتی کوله‌هایمان را نگاه هم نکرد، چه رسد به اینکه ما را بگردد. از آن پرسش کذایی که «هرویینِ قاچاقی دارید؟» هم خبری نبود.

وقتی وارد اتاقکی شدیم تا گذرنامه‌هایمان مهر ورود بخورد، یکی از مرزبانان به ما نزدیک شد و با لحنی رازدارانه خبر داد که باید هر کداممان ۳۰ دلار ورودیه بدهیم و بعد گفت که اگر بخواهیم می‌تواند نفری ۱۰ دلار بگیرد و رد شدن ما را نادیده بگیرد! ما هرچه فکر کردیم چطور می‌شود این رفتار را رده‌بندی کرد، چیزی نفهمیدیم. باج‌گرفتن که نبود، چون طرف اصرار داشت که اگر بخواهیم می‌توانیم ۳۰ دلار را بدهیم و بابتش هم به ما رسید می‌دهد. قاعدتا نوعی رشوه بود. به هر صورت، هم از نظر اقتصادی هم از نظر نظامی به نفعمان بود که با مرزبانان کنار بیاییم. ۳۰ دلار دادیم و از مرز رد شدیم.

بعد با یک دسته‌ی هفت هشت نفره از راننده‌ها روبه‌رو شدیم که می‌خواستند ما را به شهر ببرند. آنجایی که ما بودیم، در سرزمین سغد باستانی بود که حالا هم استانی به همین نام در تاجیکستان است. نزدیک‌ترین شهر پنجکنتِ باستانی بود که بسیار دوست داشتم آن را ببینم. این همان شهری بود که تا مدت‌ها در برابر سپاه اسلام مقاومت کرد و آخر هم وقتی که داشت سقوط می‌کرد، حاکم ساسانی‌اش تمام اسناد و مدارک دم دستش را در کوزه‌هایی پنهان کرد و در ارگ شهر خاکشان کرد. این ارگ در اواسط قرن بیستم کشف شد و آن اسناد خوانده و منتشر شد. در میان این اسناد، یک قباله‌ی ازدواج هم وجود داشت که دکتر «بدرالزمان قریب» در کتابی معرفی‌اش کرده بود و من پیش از این، آن را به عنوان گواهی تاریخی در مورد موقعیت اجتماعی زنان در عصر ساسانی در روزنامه‌ی همشهری بدون شرح و دخل و تصرف منتشر کرده بودم. در ضمن پنجکنت از این نظر هم مهم بود که کهن‌ترین نقاشی‌های دیواری در مورد رستم و نخستین سند در مورد این ابرانسان ایرانی را نیز از آنجا یافته بودند.

راننده‌هایی که می‌خواستند ما را به پنجکنت ببرند، قیمت زیادی را طلب نمی‌کردند، اما وقتی پرسیدیم برای بردن ما به دوشنبه چقدر می‌گیرند، با ارقامی خیره‌کننده روبه‌رو شدیم. هزینه‌ی سفر سه نفرمان از پنجکنت تا دوشنبه، ۱۰۰ دلار بود، که خوب، خیلی بود. خاطره‌ی ارزفروشان ازبکستان و رشوه‌خواهی مرزبانان دست به دست هم داد و ما را نسبت به این راننده‌ها بدبین کرد. با این وجود بالاخره به این نتیجه رسیدیم که به پنجکنت برویم. راننده‌مان مرد پیری بود به اسم «باباجان» که بسیار کم‌حرف بود و وقتی هم حرفی می‌زد چیزی از جملاتش سر در نمی‌آوردیم. تقریبا سغدی باستان حرف می‌زد. در واقع تا وقتی سوار ماشینش شدیم او را ندیدیم. روند چانه‌زنی را پسر جوانی به نام سهراب پیش برد که آشکارا می‌کوشید به ما کمک کند. وقتی هم سر بهای کرایه چانه زدیم و پیشنهاد کردیم با ۱۰ دلار تا پنجکنت برویم، کمی فکر کرد و بعد گفت: «باشه، مهمان هستید!» فکر کردیم تعارف می‌کند اما خیلی زود معلوم شد که واقعا مردمی بسیار مهربان هستند و به راستی به چشم مهمان نگاهمان می‌کنند.

قرار گذاشتیم ما را به پنجکنت ببرد و چرخی در شهر بزند تا آنجا را ببینیم و درضمن پنجکنت کهن را هم نشانمان بدهد. بعد هم اگر مهمانخانه‌ای پیدا کردیم؛ همان‌جا پیاده‌مان کند وگرنه ما را به ایستگاهی برساند که ماشین‌های دوشنبه در آن قرار داشتند. از حرف‌هایشان فهمیدیم که جاده‌ی منتهی به دوشنبه بسیار خطرناک و طولانی‌ است و هر ماشینی نمی‌تواند آن را بپیماید. باباجان قبول کرد که در ازای این ماشین سواری طولانی در کل ۱۰ دلار از ما بگیرد. باباجان بدون اینکه حرفی بزند ما را سوار کرد و از میان دشت‌هایی سرسبز و پردرخت گذراند. تاجیکستان آشکارا سرزمینی کشاورزی و پربرکت بود. بی‌خود نبود که باستانیان به این سرزمین سغد می‌گفتند، نامی که احتمالا معنایش همین سرسبز و پرآب است. ناگفته نماند که مردم این سامان مثل اجداد ما رنگ سبز و آبی را یکی می‌گرفتند. در مقابل حافظ ما که گفته بود «مزرع سبز فلک دیدم و داس مه نو»، بابا جان می‌گفت: «امسال باران، خوب باریده، تمام دشت کبود شده.» بعدتر هم زیاد دیدم که کلمه‌ی کبود را برای اشاره به رنگ سبز به کار بگیرند. در دوشنبه، آدمی را دیدم که وقتی فهمید ایرانی‌ام گفت: «شبیه ایرانی‌ها نیستی، چشم‌هایت کبود است.» اگر این نکته‌ی زبا‌ن‌شناسانه را نمی‌دانستم شک می‌کردم که شاید ناخودآگاه کتک‌کاری کرده و پای چشمم دچار بادمجان درآوردگی شده باشد!

همراه باباجان به پنجکنت کهن رفتیم. خودرو را نگه داشت و مهلتی داد تا گردشی در اطراف بکنیم. شهر باستانی درست مانند تپه سیلک خودمان بود. با وسعتی بیشتر و ترانشه‌ها و بخش‌هایی که روس‌ها خاکبرداری کرده بودند، اما معلوم بود مدت‌هاست که به آنجا رسیدگی نشده. آب باران، خاک‌ها را شسته و دیوارها را فرسوده بود و از شهر کهن جز تپه‌ای ‌عظیم و بسیار گسترده و پر از سوراخ سمبه چیزی باقی نمانده بود. از هم جدا شدیم و حدود نیم ساعتی در آنجا گردش کردیم.

بعد همراه باباجان به پنجکنت نو رفتیم. شهر، معماری‌ای بلشویکی داشت و همه‌ی ساختمان‌هایش بتونی و بزرگ و چهارگوش و بی‌آرایه بودند. طبق معمول آنتن ماهواره از در و دیوار هویدا بود. در میدان شهر تندیس بزرگی از دیوّشویچ نهاده بودند. همان فرماندار ساسانی که در برابر اعراب مقاومت کرد و آخر هم اسناد ارزشمند دوران خود را برای آیندگان به یادگار گذاشت. تندیس شایسته‌اش بود و مردی تنومند و عضلانی را در لباس فاخر شهسواران ساسانی نشان می‌داد که بر اسبی سرکش سوار بود. مردم همه او را می‌شناختند و به تاریخ شهرشان واقف بودند. بند نافی که میان آدمیان و نیاکانشان باید وجود داشته باشد تا هویت داشته باشند، برای نخستین‌بار در این منطقه آشکارا دیده می‌شد. در سمرقند و بخارا نیز رگه‌هایی از آن وجود داشت، اما این رگه‌ها زخمی و صدمه‌‌دیده و جسته و گریخته بود. در مرو و اشک‌آباد هم بگذریم که اصولا اثری از این هویت وجود نداشت.

باباجان ما را به هتلی برد که ظاهرا تنها محل اسکان جهانگردان در شهر بود. رفتم و با مسئول هتل باب چک و چانه را باز کردم. گفت که اتاقی سه‌خوابه را به ما می‌دهد، ‌به بهای نفری ۳۰ دلار. سرجمع می‌شد ۹۰ دلار که به نظرم زیاد بود. گفتم زیاد می‌گیرد و خواستم تخفیف بدهد، چون خیلی اهل چانه‌زدن نیستم؛ خیلی قاطع گفتم الان فصل توریستی نیست و ما هم می‌توانیم برویم در باغ‌ها چادر بزنیم و بخوابیم. پس خواستم تا کمترین قیمت مورد نظرش را بگوید تا با دوستانم در میان بگذارم. یک دفعه تخفیف کلانی داد و گفت حاضر است ۳۰ دلار برای همه‌مان بگیرد؛ یعنی، نفری ۱۰ دلار.

خوشحال پیش دوستانم رفتم که در ماشین باباجان منتظر نشسته بودند. فکر می‌کردم قیمت مناسبی باشد، اما پدرام گفت حالا که طرف تا اینجا تخفیف داده، شاید بیشتر هم بدهد. خودش رفت و با مسئول هتل صحبت کرد. چند دقیقه بعد بازگشت و خبر داد که قیمت را به ۲۰ دلار برای هر سه نفرمان کاهش داده است. بعد پویان که اصولا آدم چانه‌زنی نیست و در این لحظه هم ظاهرش به این بحث‌ها نمی‌خورد، وارد صحنه شد. پویان در این مقطع زمانی کلاهی تاجیکی بر سر داشت که از سمرقند خریده بود. خودش معتقد بود به ایرانیان باستانی شبیه شده، اما راستش را بخواهید شباهتی انکارناپذیر با اسقف‌های ارتدوکس کلیسای روسیه پیدا کرده بود. خلاصه پویان با آن هیبت روحانی رفت و چند لحظه بعد برگشت و گفت قرار شده به ازای آن شب، همگی هفت دلار به مسئول هتل بدهیم! ۹۰ دلار کجا و هفت دلار کجا. اگر بابا جان هم می‌رفت و چانه می‌زد فکر کنم یک پولی هم به ما می‌دادند!

وقتی کار هتل سر و سامان گرفت، با باباجان هم حساب و کتاب کردیم. وقتی در شهر می‌گشتیم، پولمان را هم تبدیل کرده بودیم. بابا جان بیشتر مایل بود با واحد پول تاجیکستان پولش را بگیرد. بعد هم با وجود آنکه می‌خواستیم ۱۰ دلارِ قرارمان را به او بدهیم، به این خاطر که راهِ درازتر تا ایستگاه دوشنبه را نرفته بود، پولی کمتر از قرارمان را برداشت و ما را شرمنده کرد. واحد پول تاجیکستان سامانی است. پول درشتی که هر واحدش به ۱۰۰ درم تقسیم می‌شود. روی اسکناس‌هایشان نقش‌های باستانی ایرانی کشیده‌اند و البته این ایراد بزرگ هم باقی بود که خطشان فارسی نبود. تاجیک‌ها را ترک‌های ترکیه تغذیه نمی‌کردند؛ به همین دلیل هم خطشان هنوز همان کریلیک بود، هر چند هر کس را می‌دیدیم از این موضوع ناراحت بود و همه آمادگی و حتی اشتیاق داشتند تا خطشان را به فارسی برگردانند. چند مدرسه‌ای هم بودند که برای آموزش این خط به کودکان تخصص یافته بودند، اما برنامه‌ی درازمدت و درستی در کار نبود.

وقتی در هتل‌مان جاب‌ جا شدیم، راه افتادیم تا در شهر گردش کنیم. شنیده بودیم موزه‌ای در شهر هست و به آن سو شتافتیم. آفتاب، کم‌کم پایین می‌رفت و به قول تاجیک‌ها زمان بیگاه شده بود. در مقابل بیگاه، پگاه را هم برای صبح به کار می‌بردند. در کل، زیبا حرف می‌زدند، هر چند واژگان روسی، بسیار زبانشان را آلوده بود.

موزه‌ی پنجکنت، در نگاه نخست به ساختمانی پیش‌پاافتاده شبیه بود که توسط یک خانواده‌ی شلوغ مدیریت شود. ساختمان از بیرون، زیبا و بزرگ بود و داخلش هم تکان‌دهنده بود. وقتی وارد شدیم، ۶ هفت زن جوان و میانسال به استقبالمان آمدند و گردنبندهای سنگی‌شان را نشان‌مان دادند. ابتدا فکر کردیم فقط با فروشگاهی ساده سروکار داریم، اما بعد گفتند که اگر کفش‌هایمان را دربیاوریم و دمپایی بپوشیم، می‌توانیم وارد موزه شویم. من پوتین‌های افسانه‌ای‌ام را درآوردم و دمپایی‌های مخملی گلداری را پوشیدم که خیلی هم راحت بود. دوستان هم چنین کردند. فکر کنم در آمدن ناگهانی جوراب‌های ما سه جهانگرد از درون کفش به سوراخ‌شدن لایه‌ی ازن در سپهر تاجیکستان انجامیده باشد، اما صدایش را درنیاوردیم. ظاهرا این موج شیمیایی پیازهای بویایی میزبانان‌مان را هم سوزانده بود،‌ چون آن‌ها هم علامتی از مسمومیت و ناراحتی نشان ندادند.

بانوان با همان لباس‌های سنتی قشنگ و پر زرق و برقشان همراهمان آمدند و ما را در موزه گرداندند. خاطره‌ی موزه‌های بخارا و سمرقند چندان توی ذوقم زده بود که انتظار داشتم در این شهر باستانی هم چند کاسه کوزه‌ی شکسته ببینم، اما شگفت‌زده شدم که شمار به نسبت زیادی از اشیای باستانی اصیل را که در موردشان خوانده بودم و عکس‌هایشان را بارها دیده بودم را در آنجا دیدم. یکی از بانوانی که همراهی‌مان می‌کرد و به جوانی‌های مادربزرگ مادری‌ام شباهتی داشت، نشان داد که بر خلاف ظاهر سر به زیر و آرامش، باستان‌شناسی خبره است. معلوم شد که چند فصل در حفاری‌های پنجکنت حضور داشته و حتی در دوران کاوش روس‌ها هم همراهشان بوده. خیلی از اشیای درون موزه را در حضورش از زیر خاک بیرون کشیده بودند. اطلاعاتش هم در مورد تاریخ سغد و خوارزم باستان بسیار بود و با دقت و درستی کامل در مورد اشیا توضیح می‌داد. همان طور که فکر می‌کردم بخش مهمی از اشیای پنجکنت را به موز‌ه‌ی آرمیتاژ و مسکو فرستاده بودند. می‌گفت به اسم امانت‌گرفتن، آن‌ها را برده‌اند و دیگر پس نیاورده‌اند. دلخوشش کردم که به این امیدواری که دیر یا زود همه‌ی سرزمین‌های ایران‌زمین باز با هم متحد و نیرومند خواهد شد و آن وقت تصفیه حسابی بزرگ داریم که باید با موزه‌های اروپایی و روسی بکنیم.

شگفت‌انگیزترین دارایی موزه، بخش‌هایی از نقاشی دیواری دژ پنجکنت بود که رستم را در رزم و بزم نشان می‌داد. نقاشی دیواری اصل بود و آن را همان طور با دیوار به موزه منتقل کرده بودند. در تماشای نخستین نشانه‌ی بازمانده از رستم غرق شدم. شادی‌ام از دیدن این اثر حد و اندازه نداشت. بانوان موزه‌دار، بسیار مهمان‌نواز و خوش‌رفتار بودند. یکی‌شان که مقرراتی‌تر بود، گوشزد کرد که زمان کار موزه تمام شده و ما باید برویم، اما بقیه ساکتش کردند و با این تاکید که «مهمان هستند!» گذاشتند کل موزه را به دقت ببینیم. بخش مهم موزه از دید جامعه‌شناختی، تالارهایی بود که به تلاش‌های دولتی برای احیای هویت در دوران معاصر مربوط می‌شد. دولت تاجیکستان بر پنج شخصیت تاریخی سرمایه‌گذاری کرده بود و آنان را موسسان این سرزمین دانسته بود. از همه مهم‌تر و بزرگ‌تر، «کوروش بزرگ» بود که در ایران آب داشت آرامگاهش را می‌برد. دیگری «شاه اسماعیل سامانی» بود که موسس دولت تاجیک دانسته می‌شد. سومی «رودکی» و چهارمی «ابن سینا» بود که هر دو به این قلمرو تعلق داشتند. آخری، که به ویژه در سغد بسیار محبوب بود، «دیوّشویچِ» دلاور بود که واپسین شاهزاده‌ی ساسانی این قلمرو بود.

در یکی از تالارها که به رودکی اختصاص داشت، خبری از آثار مربوط به دوران رودکی نبود؛ برعکس، بقایای مادی فیلمی که چند دهه پیش از زندگی رودکی ساخته شده بود، و آثار همایش جهانی‌ای به افتخار او قرار داشت. در تالاری دیگر مشابه آن را در مورد ابن سینا می‌شد دید. در نهایت، تالار مردم‌شناسی بود که سازها و لباس‌های مردم تاجیک را در آن به نمایش گذاشته بودند. تقریبا همان بود که در مورد مردم سغد دیده بودم، جز آنکه کلاه بلند سغدیان، دیگر در این سرزمین رواج نداشت. پدرام که مانند من و پویان از دیدن آثار باستانی موزه سر شوق آمده بود، ‌دوربینش را بیرون آورد تا عکس بیندازد، اما بانوان گفتند برای عکاسی از موزه باید پولی اضافه پرداخت کرد. آنقدر آثار چشمگیر بود که همه قبول کردیم پول بدهیم و عکس را برداریم.

وقتی گردشمان تمام شد، همراه با بانوان به سرسرای ورودی برگشتیم. معلوم بود که گردنبندهایی که در ابتدای ورودمان برای فروش عرضه کرده بودند به خودشان تعلق داشته. این بار اما، برخورد ما با این گردنبندها متفاوت بود. تا ساعتی پیش آنان یک دسته‌ی درهم و برهم از زنان خوش‌پوشِ فروشنده بودند، ولی حالا تشخص یافته بودند. یکی‌شان که بلندقدتر از بقیه بود و انگار بر همه مسلط بود، سرافراز بود که شهرهای ایران را گشته و تخت جمشید را دیده است. دیگری که راهنمای موزه بود و گفتم در حفاری‌ها هم حضور داشته، بانویی بود کم‌حرف و مودب و تقریبا خجول. آن یکی، همان زن بداخلاقی بود که اصرار داشت چون وقت موزه تمام شده مرخصمان کند.

بدون اینکه حرفی بینمان ردوبدل شود، تصمیم گرفتیم خریدی از آن‌ها بکنیم. حالت ماخوذ به حیایشان و بی‌دریغیِ مهمان‌نوازانه‌شان برای نشان‌دادن موزه به ما شاید به این ترتیب کمی جبران می‌شد. من از همان بانوی باستان‌شناس دو گردنبند خریدم. صادقانه گردنبندهای دوستش را هم که در آنجا حضور نداشت برای فروش عرضه می‌کرد. وقتی پرسیدم کدام یک از آن‌ها به خودش تعلق دارند، فهمید می‌خواهم کمکی کرده باشم و گردنبندهای خودش را نشانم داد که اتفاقا خیلی‌ هم مرغوب نبودند. با این وجود دو تا از او خریدم. پویان و پدرام نیز با قیمت‌هایی مناسب چنین کردند. وقتی می‌خواستیم خارج شویم، پولی را که قرار بود بابت عکاسی بپردازیم را گوشزدمان کردند. هنگام ورود در مورد ورودیه‌ای حرف زده بودند که از ما نگرفته بودند و ما هم یادمان رفته بود. وقتی کفش‌هایمان را پوشیدیم و خداحافظی کردیم و رفتیم، متوجه شدیم زمزمه‌ای بین چند تا از آن‌ها درگرفت و یکی از آن‌ها چیزی گفت. وقتی از ساختمان خارج شدیم و داشتیم از پله‌ها پایین می‌رفتیم، در مورد آنچه که شنیده بودیم تبادل نظر کردیم. ناگهان یادمان آمد و هر سه به این نتیجه رسیدیم که گویا داشتند در مورد ورودیه‌ای که نگرفته بودند حرف می‌زدند. شگفت‌زده شدیم که این ملت چقدر بلندنظر هستند که بعد از خریدمان از آن‌ها رویشان نشده گوشزد کنند که ورودیه را فراموش کرده‌ایم. برگشتیم و پول ورودیه را دادیم و خوشحالشان کردیم.

وقتی از موزه بیرون آمدیم به گردش در شهر پرداختیم. خیابانی که با شیبی زیاد پایین می‌رفت و به منطقه‌ای پردرخت و سرسبز ختم می‌شد توجهمان را جلب کرد و واردش شدیم. خود را در روستایی زیبا یافتیم. دو سوی جاده‌ی خاکی پیشارویمان کوچه‌باغ‌هایی بودند با دیوارهای کاهگلی و درختانی درخشان از شکوفه‌های زیبا. پرسه‌زنان در هوایی که به تدریج ابری می‌شد و بارانی پیش رفتیم. گذر ابرها از آسمان و جایگزین‌شدن آفتاب و مه و باران ریز چندان دلپذیر بود که حس کردم بهار را تازه در این سرزمین دارم تجربه می‌کنم. قدم‌زنان به زمین ورزش بزرگی رسیدیم که بقایای تندیس‌های زمخت دوران استالین در گوشه و کنارش باقی بود. بیست سی جوان تاجیک داشتند فوتبال بازی می‌کردند. با دیدن ما بر شدت و حدت بازی خود افزودند و به بازی دعوتمان کردند، اما جز آن‌هایی که کنار میدان نشسته بودند برای صحبت‌کردن سراغمان نیامدند. اگر در ترکمنستان بود، بازی‌شان قطعا برای انداختن عکس دسته‌جمعی تعطیل می‌شد.

راه خود را ادامه دادیم و به کوچه‌ای رسیدیم با خانه‌های زیبا. کنار یکی از خانه‌ها در آن تنگنای کوچه، اتوبوسی چینی پارک شده بود و حدود یک دو جین بچه‌ی بازیگوش و شاد داشتند در لباس‌های رنگارنگ و قشنگشان آن دور و بر ورجه ورجه می‌کردند. شروع کردیم به حدس و گمان در این مورد که چرا این اتوبوس را در اینجا پارک کرده‌اند. حدس منطقی این بود که صاحب خانه راننده‌ی اتوبوس است و حدس درست آن بود که تمام این بچه‌ها برادر و خواهر بودند و پدرشان ناگزیر بود برای ترابری از اتوبوس استفاده کند!

وقتی پیش رفتیم بچه‌های بازیگوش دورمان را گرفتند. همه به هم شبیه بودند و تازه من شک کردم که نکند همه هم‌تبار باشند. از یکی دو نفرشان پرسیدیم و آن‌ها هم گفتند که با برادرها و خواهرهایشان همان جا زندگی می‌کنند. ابراز علاقه کردیم برادر و خواهرهای دیگر این مجموعه‌ی ده دوازده نفره را ببینیم و به این ترتیب سه چهار بچه‌ی دیگر هم به این کودکستان اضافه شدند. کم‌کم سروکله‌ی پدر خوشبخت این خانواده‌ هم پیدا شد. با زنی همراه بود که دست بالا می‌توانست سه چهار تا از این قبیله را زاییده باشد. مرد احتمالا با توجه به توانایی اداره‌ی خانواده‌اش، تاجیک ثروتمندی بود. با تبختر به ما خوشامد گفت و برای شام دعوتمان کرد که با ادب رد کردیم. گفت همه‌ی این کودکان فرزندانش هستند و بقیه‌شان هم در خانه‌اند! چند شهر از ایران را دیده بود و بسیار در این مورد فخر می‌فروخت. چند عکسی با هم انداختیم و وقتی داشتیم خداحافظی می‌کردیم و می‌رفتیم بچه‌ها همه کنار هم ایستادند و یک‌صدا بدرودمان گفتند. مشاهده‌ی آن جمعیت شاد و شنگول واقعا دلپذیر بود. پویان با دیدن خداحافظی پرشور بچه‌ها گفت: «عجب صحنه‌ی باشکوهی! مثل استقبال از هیئت‌های سیاسی شده…»

راستش برای اولین بار در عمرم هوس کردم ازدواجی تمام کنم و قبیله‌ای این شکلی از نسخه‌های کلون‌شده‌ی خودم و بانوان مربوطه ایجاد کنم. واقعا اگر آدم کار زیادی در جهان نداشته باشد، به حکم قوانین تکاملی شادترین چیزی که می‌تواند تولید کند همین بچه ‌است، اما به محض اینکه به دردسرهای بعدی‌اش فکر کردم هوسِ دلپذیر یادشده چروکید و به باد فنا رفت!

گردشمان در کوچه‌باغ‌های پنجکنت چندان ادامه یافت که هوا تاریک شد. پویان که داشت کم‌کم به لقب صاحب‌الجیبیئِس والنقشه مفتخر می‌شد، ما را از راهی کوتاه به مهمانسرا رساند و همگی سر شب در اتاقمان آرام گرفتیم. پولی که بابت کرایه می‌پرداختیم به قدری اندک بود که کم‌کم داشتیم ناراحتی وجدان می‌گرفتیم. «بچه‌ها؛ یعنی، عیبی ندارد چراغ را روشن کنیم؟» «بچه‌ها، می‌گم دستشویی نریم! خرج تخلیه‌ی چاهشان از کرایه‌مان بیشتر می‌شود ها! »این مشکل دوم البته به سرعت حل شد. توالت هتل در فضای آزاد قرار داشت و اتاقی وهم‌انگیز بود در چند قدمی اتاق ما. توالت عبارت بود از چهار دیواری بتونی‌ای که سقفی شیروانی، اما گشوده در بالا داشت و سوراخی گشوده در پایین! وسط این اتاقک سوراخی بی‌مقدمه و بی‌تکلف دهان گشوده بود که به فضای خالی بزرگی در زیر توالت ختم می‌شد. فضای آن زیر حجمی معادل خود اتاقک داشت. این اولین بار بود که چنین رابطه‌ی نزدیکی بین توالت و چاه توالت می‌دیدم.

شب را به خوردن خوراکی‌هایی که برایمان باقی مانده بود گذراندیم. تلویزیون را هم باز کردیم و کمی برنامه‌هایشان را نگاه کردیم. معلوم بود فقیر هستند و پولی برای برنامه‌سازی ندارند، اما با این وجود همه چیز خیلی صمیمی و گیرا بود. مراسم جشن نوروز را نشان دادند که با معیارهای تاجیکستان واقعا باشکوه برگزار شده بود. وقتی به ایران اسلامی برگشتم از شنیدن اینکه صدا و سیما چقدر در بزرگداشت نوروز و ساعت تحویل سال کوشیده بود، جا خوردم. فکر کنم بد نیست چند مستشار رسانه‌ای و معلم فرهنگ از تاجیکستان بیاوریم تا برخی از آقایانِ تازه کوچیده به فلات ایران را در مورد سنن کهن این سرزمین توجیه کنند.

مراسم نوروزی‌شان با رقص و آواز همراه بود و در کنار تندیس بزرگی از شاه اسماعیل سامانی برگزار می‌شد. نمادهای ایران باستان با دست و دلبازی مورد استفاده قرار گرفته بود و اشعار زیبای شاهنامه بود که با گویش تاجیکی بارها و بارها خوانده می‌شد. فرهنگی که در رسانه‌شان جریان داشت فقیرانه و بی‌پیرایه بود، اما به هیچ عنوان سطحی یا ساده نبود. عمقی داشت و رگ و ریشه‌ای و صداقتی که توی چشم می‌زد. اخبارشان را هم گوش کردم و در این مورد هم عناصر چشمگیری یافتم. اخبارشان به راستی اخبار بود. نه در آن سوگیری سیاسی خاصی یافت می‌شد، نه پیام و شعاری پشت جمله‌ها وجود داشت. معلوم بود برنامه‌سازانشان مشغول انتقال صادقانه‌ی خبر به مردم هستند، بی آنکه بکوشند در این میان چیز خاصی را تبلیغ کنند یا شعاری بدهند یا به دهن کسی یا جایی مشت بزنند!

اخبار، خیلی با مزه بود: «عسکر رحمان» امروز صبح به بیمارستان شهر دوشنبه رفت و مقداری دارو را به آنجا اهدا کرد، کتابخانه‌ی بیمارستان فلان‌ جا را با کمک مالی سازمان ملل راه انداختند، اما برقش هنوز قطع است!، مردم دلاور بدخشان مراسم جشن نوروز را به شیوه‌ی کهن خودشان برگزار کردند، و …

ناگفته نماند که در میان همین پخش اخبار، تصاویری هم از مردم دلاور بدخشان نشان داد که بسیار به دلمان نشست. تصویر به مراسم نوروز مربوط می‌شد. مردانی قباپوش و بلندبالا با چکمه‌های بلند نوک برگشته و کلاه‌های نمدی بلند و مو و ریش بلند در اطراف آتشی جمع شده بودند و گروه دیگری از ریش سپیدان معلوم بود به خواندن دعایی مشغول هستند. گویی داشتیم در تونل زمان به مراسم نوروز در دوران ساسانی نگاه می‌کردیم. عزممان را جزم کردیم که هر طور شده سری به بدخشان بزنیم. کمی که گذشت، دیدیم هوا خیلی سرد شده است. بخشی از ناراحتی وجدانمان به خاطر ارزانی اتاق از بین رفت، وقتی در اثر سرمای هوا ناچار شدیم روی تخت، اما داخل کیسه خواب‌هایمان بخوابیم… هر چند این ماجرا بر کیفیت خواب‌هایی که دیدیم تاثیری نگذاشت…

روز هشتم؛ جمعه؛ هفتم فروردین ۸۸؛ ۲۷ مارس

به قلم شروین وکیلی

صبح زود برخاستیم و باز برای گردش در پنجکنت بیرون رفتیم. طی روزهای گذشته آن قدر غذاهای چرب و چیلی خورده بودیم که در رگ‌های همه‌مان به جای خون، روغن حیوانی جریان داشت. به خصوص شام دیشب خیلی مرگبار بود. نانی بود چرب و کالباسی چرب و پنیری چرب. خدایان سغد باستان رحم کردند که در رودخانه‌های این سرزمین خامه و سرشیر جاری نیست. من که اصولا خوردن غذاهای بی‌چربی را ترجیح می‌دهم، خیلی زود از این غذاها زده شدم، اما تا این بامدادان در پنجکنت آش، چندان شور شده بود که حتی خان هم فهمیده بود؛ یعنی، حتی پویان که در خوردن تمام چیزهای قابل تصور، اسطوره‌ای جهانی است هم خواهان خوردن غذاهای گیاهی و کم‌چرب بود. این بود که راه افتادیم و رفتیم تا برای صبحانه میوه بخریم. به بازار شهر که رسیدیم، پسر جوانی همراهمان شد و نشانمان داد که چه چیز را از کدام بخش بازار بخریم. سیب و نارنگی و موز خریدیم و البته آبمیوه که در آسیای میانه خیلی ارزان است. به همین دلیل هم قوت غالب ما آبمیوه شده بود و هر از چندگاهی که آب انارِ خوبی گیر می‌آوردیم، طی مراسمی به سلامتی هم می‌نوشیدیم و هم پیمان می‌شدیم که ایران‌زمین را زودتر یکپارچه کنیم و بعد برویم کشورهای دوردست را فتح کنیم. به استثنای چین که قرار بود کار فتحش را همین تابستان و قبل از یکپارچه‌کردن ایران‌زمین شروع کنیم!

بعد از خوردن صبحانه‌ای سبک بارهایمان را بستیم و به سوی ایستگاهی که ماشین‌های دوشنبه آنجا می‌ایستادند حرکت کردیم. قیمت‌ها دستمان بود و نگران نبودیم که کسی سرمان کلاه بگذارد. در واقع کسی هم نبود که بخواهد چنین کاری بکند. مردم تاجیکستان به راستی صاف و ساده و نیکوکارند. فکر کنم اگر مسابقه‌ی انتخاب رندترین آدم در آنجا برگزار می‌شد، من و پدرام و حتی پویانی که به تازگی اسقف ارتدوکس شده بود، بی‌رقیب می‌ماندیم. در بازار به بی‌پولی خوردیم و تصمیم گرفتیم دلار بدهیم و سامانی بگیریم. فوری مردی را نشانمان دادند که دلارفروش بود و به قول خودمان دلال بی‌مغازه و سیار محسوب می‌شد. پرسیدیم چطور دلار و سامانی را به هم تبدیل می‌کند و درست همان مبلغی را گفت که رایج بود و بانک‌ها هم تبدیل می‌کردند. پول را تبدیل کرد و بعد هم با همان لبخند مشهور تاجیک‌ها گفت: «جا برای ماندن دارید؟ بیایید خانه‌مان شب را بمانید. مهمان هستید!» معلوم بود راست می‌گوید و تعارفی در کار نیست. از تفاوت سطح اخلاق در دلارفروش‌های تاجیکی و ایرانی دریغی خوردیم و دعوتش را سپاسگزارانه رد کردیم و رفتیم که برای دوشنبه ماشینی بگیریم.

تنها خودروهایی که از پنجکنت به دوشنبه می‌رفتند، تویوتاهای نوی بزرگ و مدرنی بودند شبیه به لندکروزهای خودمان. مدل این یکی که سوارش شدیم ۱۹۹۸ بود و صاحبش، «سلیم» آن را به قیمتی ارزان‌تر از بهایش در ایران خریده بود. سلیم، جوانی لاغر و مودب و کم‌حرف بود. قرار شد به ازای رساندن ما سه نفر به دوشنبه ۳۳۰ سامانی بگیرد که برابر بود با صد دلار. به نظرمان زیاد می‌آمد، اما نرخ همین بود و زمان سفر هم طولانی بود. وقتی راه افتادیم معلوم شد چندان هم غیر منصفانه نبوده است. کمی که رفتیم، پیرمردی خوش‌برخورد و ساکت هم به جمع ما افزوده شد. با سلیم قرار گذاشته بودیم سر راه از جاده خارج شود و به ده «پنج‌رود» هم برود که زادگاه و مدفن رودکی بود. نگران بودیم که نکند پیرمرد (که او هم اسمش باباجان بود) از این سفرِ کوتاه اضافی برنجد، اما انگار بدش نمی‌آمد مزار رودکی را ببیند. مردم این منطقه برای شاعر بزرگ پارسی‌گوی و بنیانگذار نظم دری احترامی عمیق قایل هستند.

پنج‌رود دهکده‌ای بود بر دامنه‌ی کوهی نهاده، سرسبز و زیبا و احاطه‌شده در درختان سپیدار بلندقامت. آرامگاه رودکی را به فراخور ارج و احترامش زیبا و سزاوار ساخته بودند. می‌گفتند تازه پارسال بوده که کار بنای آرامگاه به نتیجه رسیده است. سنگ قبری سیاه و زیبا را بر میانه‌ی تالاری هشت‌گوش نهاده و گنبدی با نقش‌های ساده را بر اطرافش برآورده بودند. درختان بید مجنون تنومندی در بوستان آرامگاه با گیسوان پریشان نشسته بودند. دیدن زادگاه حکیم به تنهایی کافی بود تا ریشه‌ی ذوق و روانی طبعش فهمیده شود.

از پنج‌رود، راه رفته را برگشتیم و باز به جاده‌ی دوشنبه رسیدیم و در مسیری پیش رفتیم که مدام ارتفاع می‌گرفت و به کوه‌های سر به فلک کشیده ختم می‌شد. این کوه‌ها شاخه‌ای دورافتاده از پامیر بود و با آن بخش‌هایی از هیمالیا که در نپال دیده بودم کوس برابری می‌زد. قله‌ها شکسته و وحشی و سر به فلک کشیده بود و برف‌پوش و رد بهمن‌های پیاپی بر دامنه‌هایش پدیدار بود؛ می‌گفتند گاهی ارتفاع بهمنی که می‌آید به ده بیست متر می‌رسد. باور نکرده بودیم تا آنکه در آن جاده پیش رفتیم و دیدیم که بخش‌هایی از جاده را در میان بهمن‌هایی از همین دست بریده‌اند. وقتی از بین دو دیواره‌ی ده دوازده متری از برف و یخ گذشتیم؛ فهمیدیم که چرا شب گذشته در اخبارشان بخشی ویژه را برای گزارش سانحه‌ها و کشته‌های این جاده اختصاص داده بودند.


در غذاخوری روستایی‌ ساده‌ای در میانه‌ی راه ایستادیم و شوربایی گوارا خوردیم. سلیم که تا این لحظه با ما رفیق شده بود، همچنان کم‌حرف و ساکت باقی ماند. در این حد از او دانستیم که پدری تاجیک و مادری ازبک (از ترکان سمرقندی) داشت و بیست و یکی دو سال بیشتر نداشت.

در راه، پرنده‌ی شکاری بزرگی را دیدیم که با بی‌خیالی در برابرمان در آسمان چرخ می‌زد. ابتدا فکر کردم عقاب است، ولی وقتی تزیینات زیبای روی گردنش را دیدم، کرکس هما را شناختم. در خراسان هم نمونه‌های کوچک‌ترش را دیده بودم، اما این یکی به راستی غولی بود. شایسته‌ی آنکه به ارابه‌ی کیکاووسی بسته شود و در لشکرکشی به آسمان به خدمت گرفته شود. با هیجان نگاهش کردیم و پدرام عکس‌هایی بسیار از او گرفت. کمی جلوتر، به منظره‌ای غریب‌تر برخوردیم. دست کم ۲۰ کرکس هما در کنار هم بر کوهِ مقابلمان نشسته بودند. هما در کل پرنده‌ای خجالتی است و دیدن یکی‌اش هم حادثه‌ایست؛ برای همین هم قدیمیان گمان می‌کردند افتادن سایه‌اش بر سر کسی به شاه‌شدنش منتهی می‌شود. اینجا، اما یک گله‌ی بزرگ از این پرندگان کنار هم بر کوه نشسته بودند. حدس زدم شاید لاشه‌ی تازه‌ی چهارپایی بزرگ در آنجا افتاده باشد، اما چیزی ندیدم. پیاده شدیم و آنقدر دست کوفتم و صدای هشداردادنشان به هم را تقلید کردم تا بالاخره ترسیدند و پریدند. صحنه‌ی باشکوهی بود پریدن این جمعیت از هماهای غول‌پیکر. گمان کنم اگر تا آن لحظه شکی در پادشاه‌بودن ما باقی بود، با عبور این گله‌ی پرنده از بالای سرمان به کلی برطرف شد! آنقدر سایه‌ی هما در آنجا بود که می‌شد خلقی را پادشاه کرد…

نقطه‌ی اوج این سفر دوازده سیزده ساعته، عبورمان از تونل «انزاب» بود. تونل در دشوارترین بخش کوهستان کنده شده بود و پنج کیلومتر درازا داشت. گمان کنم به این ترتیب بزرگ‌ترین تونل خاورمیانه محسوب ‌شود. آن را ایرانی‌ها می‌کندند و پولی هم از دولت تاجیکستان نمی‌گرفتند. این هدیه‌ی ایرانیان به دولت و مردم تاجیکستان، خیلی در ذهن‌ها اثر کرده بود و مردم همه از کنده‌شدنش شادمان بودند و با افتخار از آن حرف می‌زدند. می‌گفتند تونل را برادران ایرانی‌شان دارند می‌کنند و در این مورد تعارف نمی‌کردند. رفتارشان با ایرانی‌ها به راستی برادرانه بود. کنار تونل ایستادیم و با مهندس ایرانی مسئول کارگاه که مرد بور مرتب و خوشرویی بود گپی زدیم و خسته نباشیدی گفتیم. کارشان به راستی ارزشمند بود و ردی ماندگار بر جامعه‌ی تاجیکستان باقی می‌گذاشت. با این تونل بود که پایتخت این کشور به استان سغد و ارتفاع‌های غربی متصل می‌شد.

برای رسیدن به دوشنبه باید از میان تونل می‌گذشتیم و اینجا بود که همگی ۱۰۰ دلار را حلالِ سلیم کردیم. تونل را ایرانی‌ها با همان فروتنی مرسومشان کنده بودند. تنها بر دیواره‌ی تونل، پرچمی از ایران را نقش کرده بودند که به خاطر یکسان‌بودنش با رنگ‌های پرچم تاجیکستان چندان نمودی نداشت. این معکوس وضع کارگاه چینی‌ها بود که پروژه‌هایی بسیار کوچک‌تر را در دست داشتند و از چند کیلومتر قبل و بعد از محل کارشان پرچم و علامت هوا کرده بودند که؛ یعنی، بعله ما ختایی‌ها (به قول تاجیک‌ها) آمده‌ایم که شاخ غول بشکنیم.

تونل انزاب اما غاری عظیم بود در دل کوه که هنوز به لحاظ تاسیساتی تکمیل نشده بود. قابل گذر بود و استوار، اما هواکش و سیستم روشنایی نداشت و کف‌اش را هم آسفالت نکرده بودند. این بود که در دل آن کوهستان پربرف به دروازه‌ی دوزخ می‌ماند. کف تونل آب جمع شده بود وبه دریاچه‌ای کوچک شبیه بود؛ گهگاه هم در میانه‌ی راه قندیل‌هایی به بزرگی یک انسان از در و دیوار روییده بود. وقتی نور خفیف چراغ ماشین بر آن‌ها می‌افتاد به تندیس بلورین جانورانی افسانه‌ای می‌ماندند. بعد از عبور از کیلومتر اول دیدیم که دود ناشی از گذر خودروها در بخش‌های میانی تونل انباشته شده و فضایی مه‌آلود و وهم‌انگیز را پدید آورده‌ است. بحثی نبود که اگر پنجره‌ها پایین یا ماشین روزنه‌دار بود، همه همان جا خفه می‌شدیم. غلظت دود چندان بود که نور چراغ‌های تویوتا به زحمت از میانش عبور می‌کرد.

بالاخره از تونل گذشتیم و از آن سو در محیطی بهشت‌آسا (دقیق‌تر بگویم، زمهریرآسا!) فرود آمدیم. کوه‌های سر به فلک کشیده و بهمن‌ها و برف‌ها و هوای پاک کوهستان همچنان باقی بودند و دیدن‌شان به راستی بزمی بود برای چشمان. راه به تدریج در پهنه‌ی دشت‌هایی سرسبز و زمین‌هایی کشاورزی فرود آمد و هوا گرم‌تر شد و درختان پرشکوفه و چمن‌ها به قول تاجیکان، کبود. سلیم در جایی ایستاد و پولی داد تا جوانی ماشینش را بشوید. پاکیزگی این مردم به راستی مثال‌زدنی بود. معلوم بود سلیم در هر مسیر رفت‌وبرگشت، یک بار ماشینش را می‌شوید و زمان و هزینه‌ای مشخص را برای این کار اختصاص داده است.

به این ترتیب بود که عصرگاهان به شهر «دوشنبه» رسیدیم. تاکسی‌ای گرفتیم و به بازار «منصور» که مرکز شهر بود رفتیم، به این امید که تکلیفمان را با چگونگی برگشتمان معلوم کنیم. خیالمان را راحت کردند که از تاجیکستان نمی‌توان برای خطوط هوایی تاشکند بلیت خرید. همچنین فهمیدیم که برای بازگشت به ایران دو راه داریم. در روز سه‌شنبه‌ی پیشارویمان برگردیم یا اینکه تا شنبه‌ی بعدش منتظر بمانیم.

پیش از راه افتادن، یکی از دوستان خوبمان که همکلاس قدیمی پویان بود و «رضا پوررضا» نام داشت، خبر داده بود که دایی‌اش در تاجیکستان، دیپلمات است و بنابراین فکر کردیم پیش از هر کار با او تماسی بگیریم. این رضای ما، خودش پدیده‌ای بود. وقتی اولین بار دیدمش، با گروهی از اهل خورشید به کوهنوردی مشغول بودیم. از او پرسیدم شغلش چیست و به سادگی گفت: «در صنعت رنگ یک کارهایی می‌کند.» از پویان که پرسیدم، گفت که رضا سنگبری دارد و در کار خرید و فروش مصالح ساختمانی است. کنجکاو شدم و بار دیگر که دیدمش، معلوم شد کارخانه‌ی لبنیاتی دارد! یک بار که مشغول ایرانگری بودیم، در یکی از شهرستان‌ها تلفنی مهمانمان کرد و با محصولات کارخانه‌شان دلی از عزا در آوردیم.

بالاخره معلوم شد که همسرش همسایه‌ی ما و ساکن شهرک اکباتان است. این بود که در یکی از دیدارهای تصادفی در راه اکباتان از او پرسیدم: «رضا جان، بالاخره شغلت چیه؟» او هم با همان سادگی گفت: «الان خط تولید کارخانه‌ی لبنیات راه می‌اندازم، اما کارهای دیگر هم پیش بیاید می‌کنم.» و واقعا هم می‌کرد! در آن لحظه که ما در تاجیکستان به دنبال دایی‌اش می‌گشتیم، او داشت در چین کارخانه‌ی ماست‌بندی دایر می‌کرد.

دایی‌اش مردی بود به نام «علی بهجانی ممقانی»؛ از نظر اخلاق و مردم‌داری و رفتار دوستانه‌اش درست مثل رضا بود. برای یافتنش کمی سرگردان شدیم. نخست به کارداری فرهنگی ایران در دوشنبه رفتیم. کارمندانی خوشرو و همراه را آنجا یافتیم که برایمان ماشینی گرفتند و ورودمان را به علی خبر دادند. بعد هم به سفارت ایران رفتیم و او را دیدیم. در این مدت، هم او و هم پویان که ۱۰ سالی می‌شد همدیگر را ندیده بودند؛ خیلی تغییر کرده بودند. پویان او را به عنوان مردی مذهبی با ظاهر مرسوم مردم مذهبی معرفی کرده بود. تصویری هم که او از پویان داشت، همان جوان کمروی بی‌ریش و سبیل دبیرستانی بود. وقتی در برابرِ در سفارتخانه با هم روبه‌رو شدند، آنقدر از تغییرات یکدیگر تعجب کردند که ما را هم به خنده انداختند. آقای ممقانی‌ای که ما دیدیم مرد خوش‌تیپ و خوش‌لباسی بود با ریش و سبیل تراشیده، برخوردی بسیار دوستانه و آمادگی فروتنانه برای یاری‌رساندن به دیگران. او هم گویا از دیدن پویان در این هیبت تازه و ریش بلند و سرِ خلوت (پویان جان معذور دار ما را!) تعجب کرده بود. من و پدرام، اما حکیمانه دریافتیم که با نمودی از قانون جهانی بقای ریش روبه‌رو شده‌ایم؛ قانونی که بر اساس آن، ریش به وجود نمی‌آید و از بین نمی‌رود، بلکه در طول زمان از صورت یک نسل به رخسار نسل بعد منتقل می‌شود. پویانِ ما البته در این لحظه میراث‌دارِ بی‌رقیبِ نیاکان ما محسوب می‌شد.

علی تا دو ساعت بعد با تلاشی منظم و حساب‌شده کوشید تا برای ما جایی مناسب برای اقامت بیابد. چند تنی را که خانه‌ی اجاره‌ای داشتند و با سفارت ایران سروکاری داشتند، پیدا و رایزنی کرد. قیمت‌ها به نسبت بالا بود. در راه که می‌رفتیم، سه چهار نوجوان همراهمان شدند و کوشیدند در یافتن جای اسکان کمکمان کنند. هتلی که معرفی کردند، گران بود و پیشنهادشان برای اینکه شب را در مسجد بخوابیم را علی، نامحتمل و نشدنی دانست. بالاخره معلوم شد می‌توان جایی را با شبی ۴۰ دلار کرایه کرد و این کمترین بهایی بود که یافته بودیم. قرار شد دخترِ صاحبخانه برای نشان‌دادن منزل بیاید.

با دختر قراری گذاشتیم و همگی به سوی خانه رفتیم. از آن ساختمان‌های شوروی‌سازِ زمخت بود با چهار ستون محکم و بدنه‌ی بتونی. از بیرون که چنگی به دل نمی‌زد و فرسوده و فقیرنشین می‌نمود، اما علی هشدارمان داد که گول ظاهر را نخوریم و نباید می‌خوردیم. وقتی در را باز کردند و ما را به درون راهنمایی کردند، با خانه‌ای چهار اتاق خوابه و مبله و بسیار تمیز و شیک روبه‌رو شدیم که اصلا از بیرون قابل تصور نبود. تخت و تزیینات اتاق‌ها چوبی بود و در کل به کاخ زمستانی تزارها شباهتی داشت. دختری که ما را راهنمایی کرده بود، ملیکا نام داشت. ۱۷ سالی بیشتر نداشت، اما پخته و کاردان بود و تا حدودی مرد رند! از ۴۰ دلار پایین نیامد و نیامد. ما هم تا توانستیم ایراد بنی‌اسرائیلی گرفتیم که این خانه چرا ماهواره ندارد، چرا تلفنش وصل نیست و به شوخی، اینکه چرا آکواریوم بزرگش ماهی قشنگ ندارد! بالاخره ملیکا رفت و با علی نشستیم و کمی آجیل و خشکبار خوردیم. گپی زدیم و برایمان در مورد شرایط تاجیکستان توضیح داد. بسیار بدبین بود و می‌گفت مردم از هر فرصتی برای گوش‌بری و رشوه‌گیری استفاده می‌کنند. دولت تاجیکستان را بسیار فاسد و دیکتاتورمنش می‌دانست و در کل، نگرشی رواقی و تقریبا فیلسوفانه به اوضاع و شرایط داشت. با این وجود، فعال و کاردان بود و از هیچ تلاشی برای کمک‌کردن به ما فروگذار نکرد. گمان کنم در کل، خلق و خویش چنین بود و احتمالا کارمندی شایسته و ارزشمند برای سفارت ایران در دوشنبه محسوب می‌شد. علی هم پس از ساعتی خداحافظی کرد و رفت. پویان و پدرام تصمیم گرفتند در سالن خانه و پای تلویزیون و روی کاناپه بخوابند. من که انگار قسمتم بود در سراسر سفر، تنهایی روی تخت‌های دونفره بخوابم، در همان اتاق خواب مجلل خوابیدم؛ بی‌خبر از اینکه این دفعه دیگر تنها نیستم، اما این را تا صبح فردا نفهمیدم؛ یعنی، تا وقتی که چشمم به جای گزش ساس­های بیشمارِ تختِ تزار نیفتاده بود…

روز نهم؛ شنبه؛ هشتم فروردین ۸۸؛ ۲۸ مارس

به قلم شروین وکیلی

بامداد روز شنبه را در «دوشنبه» با شادابی کامل بیدار شدیم. شرایط کاخ زمستانی تزار طوری بود که هر سه‌مان را به خوابیدن بیش از حد وسوسه کرده بود؛ من که در هم‌آغوشی با ساس‌های دربار تزار، شب به یاد ماندنی‌ای را سپری کرده‌ بودم، برخاستم و دوشی گرفتم و چون دیدم بیدارشدن و گرم‌شدن موتور دوستانم طول خواهد کشید، بیرون زدم و قرار شد ساعت ۹ بازگردم تا با هم به گردش برویم. از خانه خارج شدم و تصمیم گرفتم مربع بزرگی از شهر را که در اطراف محل سکونتمان قرار داشت بگردم. خیابان‌ها را گرفتم و با سرعتی بین پیاده‌روی و دویدن‌ِ صبحگاهی حرکت کردم. ساختمانی که ما در آن اقامت گزیده بودیم بخشی از یک مجتمع ساختمانی بود که در محله‌ی به نسبت اعیان‌نشین شهر قرار داشت. در نزدیکی آنجا، ساختمان اپرای دوشنبه قرار داشت که مردم به تلفظ روسی «اپرابالِت» می‌نامیدندش. در کل، توجه مردم آسیای میانه به موسیقی که در سنت‌ کهن ایرانی ریشه داشت، بعد از حاکمیت روس‌ها به سمت موسیقی کلاسیک اروپایی چرخش کرده بود و به همین دلیل هم در کنار موسیقیدانان سنتی با نسلی جوان از نوازندگان کلاسیک هم سروکار داشتیم. چیزی که مشابهش را در ارمنستان هم می‌شد دید و نسخه‌ی پاکیزه از حاکمیت بیگانه‌اش در توجه و اشتیاق جوانان ایرانی به موسیقی غربی نیز تبلور یافته بود. مردم چنان‌که انتظارش می‌رفت، دیر از خواب بیدار می‌شدند و بنابراین زمانی که برای پیاده‌روی برگزیده بودم وقتِ خلوتی خیابان‌ها بود، اما شمار خودروها متناسب با پهنای گذرگاه‌ها بود. توجه مردم به علایم رانندگی هم از ازبکستان بیشتر بود. بعدتر برای دوستانم این موضوع را به صورت این شوخی بیان کردم که در برابر تاجیک‌ها که چراغ راهنمایی دارند و قوانینش را رعایت می‌کنند، ازبک‌ها را داریم که چراغ دارند، ولی رعایتش نمی‌کنند و ترکمن‌ها که چراغ ندارند، اما رعایتش می‌کنند!

ساعت ۹ برگشتم و پدرام را مشغول حمام‌رفتن و پویان را سرگرم نوشتن سفرنامه‌ یافتم. قرار بود برای این ساعت آماده باشند که به گردش برویم. آماده نبودند و قرار شد ۹.۳۰ حرکت کنیم. کمی صبر کردم و چون از ۹.۳۰ گذشت و هنوز آماده نبودند، اجازه گرفتم و به تنهایی به گردش پرداختم. این بار در جهتی معکوسِ مسیر صبحگاهی حرکت کردم. صبح در میان خوش‌وبش با سحرخیزان و رهگذران دریافته بودم که آن طرف‌ها جایی به نام «زِلونی بازار» هست. مردم از آنجا تعریف می کردند و دیشب هم از زبان «علی» در موردش چیزهایی شنیده بودم. زلونی در روسی به معنای سبز است و آنجا بازاری بود که قدیم‌ها در محل چمنزاری برقرار می‌شده است. به آن طرف حرکت کردم و دریافتم بیش از یک ربع پای پیاده راه نیست. ناگفته نماند که شمار بازارها در شهر دوشنبه زیاد است و اصولا این شهر با سابقه و قدمت اندکش در ابتدای کار، دوشنبه‌بازاری بوده است که در نزدیکی شهر «چاچ» (تاشکند امروزین) برگزار می‌شده است؛ از این رو بود که شمار بازارها در آن زیاد بود. این زلونی‌بازار یکی از آن‌ها بود. دیگری بازار منصور بود که دیروز ورودمان به شهر را از آن آغاز کرده بودیم و دو سه تای دیگر هم بود که دیرتر گردشی در آن کردیم.

چیزی که در بازار به شدت توجهم را جلب کرد، توجه و علاقه‌ی مردم نسبت به سریال «یوسف‌وزلیخا» (یا به عبارتی یوذارسف) بود که صداوسیمای ایران تولید کرده بود. به عنوان اعتراف یا مقدمه‌چینی در مورد برداشتم از آنچه دیدم، بگویم که تا وقتی به تاجیکستان رسیدم حتی یک دقیقه از این سریال را ندیده بودم. اصولا بیش از ۲۰ سالی می‌شد که تلویزیون ندیده بودم! تقریبا از هنگامی که وارد دبیرستان شدم، احساس کردم تلویزیون برنامه‌هایی بی‌محتوا و وقت‌گیر دارد و به تماشاکردنش نمی‌ارزد. کمی که گذشت، از دوخت‌ودوزهای خلاقانه‌ی کارگردانانی که سریال‌های خارجیِ پیشاپیش ساخته‌شده را دوباره می‌ساختند بسیار شنیدم و دروغ‌ها و اشتباه‌هایی که گویا به عمد یا غیرعمد از مجرای این رسانه‌ی ملی بر سر و چشم مردم می‌ریخت. خوشمزه اینجا بود که خودم مدتی به نسبت طولانی؛ یعنی، ۶ سال، کارشناس علمی شبکه‌ی جوان رادیو بودم و سه چهار باری در تلویزیون ظاهر شده بودم که البته به همین دلیل تحریم تلویزیون، هیچ کدامشان را خودم ندیدم. داستان این ظهورهای تلویزیونانه هم شاید به تعریف کردنش بیرزد.

نخستین باری که در رسانه‌ی ملی بنده را نشان دادند، حدود ۱۹ سال داشتم و تازه شده بودم معلم زیست‌شناسی دبیرستان علامه حلی. شاگردانم که دست بالا دو سه سالی از خودم جوان‌تر بودند، یکی از بارهایی که سر کلاس رفتم با شوخی‌هایی پیاپی یکصدا می‌گفتند: «آقا خلاف شدی‌ها!» وقتی سوال کردم، خبر دادند که دیروز تلویزیون مرا نشان داده. آن هم در چه حالتی! نگو برنامه‌ای بوده مربوط به رعایت‌نکردن آداب عمومی و اخلاق شهروندی و در آن با دوربین مخفی از خلایق درحال انجام کارهای بی‌ادبانه فیلم گرفته بودند. بنده هم مشغول بالارفتن از نرده‌ای در خیابانی و پریدن از رویش بوده‌ام که شکار دوربین شده‌ام و فیلمم را در میان پیرمردی که روی زمین تف می کرده و جوانی که به رهگذری تنه می‌زده و مواردی شاهکار از این دست نشان داده بودند.

بار دوم، بعد از دفاع از پایان‌نامه‌ی کارشناسی ارشد فیزیولوژی‌ام یک دار و دسته آمدند و خبر دادند که من در مسابقه‌ای -انگار خوارزمی- که تازه در آن شرکت هم نکرده بودم، برنده شده‌ام. فیلمی از موفقیت‌های علمی ما گرفتند و نشان دادند که خودم ندیدمش، اما می‌گفتند از آن فیلم قبلی بهتر بوده! بار سوم هم همین چند روز قبل از حرکتمان به سوی آسیای میانه بود که در شبکه‌ی جام جم برنامه‌ای در مورد نوروز و آداب ایرانی مربوط به دادودهش برقرار بود و در آنجا گپ‌وگفتی داشتیم که چون مستقیم پخش شد و زمان تکرارهایش را هم اشتباهی به من خبر داده بودند؛ باز ندیدمش.

القصه در ۲۰ و چند سال گذشته، تنها برنامه‌هایی که از تلویزیون دیده بودم عبارت بود از گزارش صدا‌وسیما از عملیات ۱۱ سپتامبر، چند بخش از نمایش محاکمه‌ی کرباسچی وقتی که شهردار تهران بود، مسابقه‌ی فوتبال ایران و استرالیا که به نخستین رقص و پایکوبی خودجوش مردم منتهی شد (البته تکرار سومش را بعد از کنجکاوشدن در مورد رفتار مردم دیدم!). برای همین هم وقتی دیدم مردم دوشنبه می‌گویند «نغز فارسی حرف می‌زنی…» حدس زدم موضوع به رواج یکی از رسانه‌های ایرانی در اینجا باید مربوط باشد؛ وگرنه قاعده بر این است که گویش ما تهرانی‌ها هم در گوش مردم تاجیک مثل گویش ایشان در گوش ما نامعمول و عجیب بنماید یا چنان‌که استاد عزیزم دکتر پاسالار زمانی گفت: «برره‌ای!» در زلونی‌بازار حدسم به کرسی نشست.

پیش از آن هم، حتی در ازبکستان دیده بودیم که مردم فارسی‌زبان نسبت به سریال یوسف‌وزلیخا علاقه نشان می‌دهند، اما در اینجا برای اولین بار دیدم که دامنه‌ی این محبوبیت به راستی فراگیر است. سریال یوسف‌وزلیخا را تا پیش از سفر به آسیای میانه تنها به سه صفت می‌شناختم و هر سه را هم بر اساس شنیده‌ها و نه مشاهده‌ی شخصی. نخست آنکه می دانستم ملغمه‌ی غریبی است از اطلاعات تاریخی و اساطیری و دینی بی‌ربط که در روایتی شله‌قلمکارگونه به هم جوش خورده است. دوستی زنگ می‌زد و می‌پرسید یوسف پیامبر هم‌زمان با فرعون آخناتون یکتاپرست بوده است یا نه؟ و دیگری می‌پرسید که مصریان به راستی سازمان اداری‌ای شبیه به دولت ایرانِ کنونی داشته‌اند؟ از این‌ها معلوم شد که کارگردان و نویسنده‌ی داستان در پرداخت این روایت، خلاقیت بسیار از خود نشان داده‌اند. دیگری عکس‌هایی بود که از یوسفِ مزبور دیده بودم و به دلم ننشسته بود. قاعدتا هر کس این سریال را می‌دید گمان می‌کرد ایرانی‌ها خوش‌تیپ‌ترین هنرپیشه‌شان را برای ایفای نقش یوسف برمی‌گزینند، اما هنرپیشه‌ی این نقش که می‌گفتند ظاهر خوبی هم دارد، دست کم در آن گریم و هیبت بیشتر به رهبر جنبش حماس و جوانی‌های یاسر عرفات شبیه بود تا یوسفِ پیامبر. سومین نکته‌ای که در این مورد شنیده بودم این بود که ماجراهای داستان، توازی جالب توجهی با رخدادهای سیاسی درون ایران دارد؛ چنان‌که گویا از همذات‌پنداری عمیق شخصیتی نامدار با شخصِ یوسف حکایت می‌کند.

به هر صورت در بازار زلونی دیدم که فروشگاه‌های محصولات فرهنگی که فیلم و نوار موسیقی عرضه می‌کردند، تلویزیون بزرگی را رو به خیابان گذاشته‌اند و دارند فیلم یوسف‌وزلیخا را پخش می‌کنند؛ جالب آنکه شمار به نسبت زیادی از مردم در پیاده‌روها و گذرگاه‌ها جمع می‌شدند و با دقت کامل این سریال را می‌دیدند. CDهای فیلم یوسف را در دست همه می‌دیدی و وقتی در گوشه‌ای می‌نشستی و حرف‌های مردم را گوش می‌دادی، معلوم می‌شد بخش مهمی از گفتگوهای سینمایی و فیلمی در این مورد متمرکز شده است.

صحنه‌ی دلپذیری که همانجا دیدم و بعدتر دوستانم را هم برای تماشایش دعوت کردم آن بود که دو فروشگاه از این دست در کنار هم دو سیاست متفاوت در پیش گرفته بودند؛ یکی تلویزیونی گذاشته بود و یک فیلم هالیوودی پرخرج و جذاب (گمانم با بازی آرنولد) را نشان می‌داد و دیگری سریال یوسف را و شمار تماشاچیان یوسف بیشتر بود. برای لحظه‌ای فکر کردم اگر ما سریال­‌های هدفمندتر و پرمایه‌تری درست می‌کردیم چه راحت می‌توانستیم در دل‌های این مردم مهربان و هم‌دل جای گیریم. چه پیام بزرگی از هم‌خونی و هویت مشترک بود که می‌شد از این مجرا منتقل کرد و به دلیل ندانم‌کاری مسئولان و حیف و میل منابع‌مان، بیان‌ناشده و تولیدنگشته باقی مانده بود.

در بازار زلونی گشتی زدم و میوه‌ها، مواد غذایی، لباس و از همه مهم‌تر کفش‌هایش را از نظر گذراندم. چند کفشی به اندازه‌ی پدرام پیدا کردم و کمی وجدانم راحت شد چون تردیدی نبود که وقتی با او برای خرید کفش به اینجا بازمی‌گشتم باز چند تایی کفش می‌خریدم! بعد به سوی خانه بازگشتم تا به قرارمان با دوستان هنگام ظهر برسم. کمی زود رسیدم و منتظر دوستانم ماندم که تاخیری داشتند و تاخیرشان با حقیقتِ ناپیدایی دستشویی در آن حوالی تشدید شده بود. بالاخره رفقا آمدند و رفتیم با هم بازار زلونی را بگردیم. سریال یوسف از دید دوستانم هم چشمگیر بود. پدرام کشف کرد که در اینجا فتواهایی بر له و علیه این سریال هم صادر شده است. در جایی تلویزیونی گذاشته بودند و یک مفتی سنی داشت برای مردم در مورد روابودن نگاه‌کردن به این فیلم سخن می‌گفت. ارجاع‌های فراوان او به رقیبش که مفتی احتمالا وهابی‌منشی بود، نشان می داد که بین فقهای این سامان اختلاف نظر هست و برخی نگاه‌کردن به ماجرای عشقی یوسف‌وزلیخا را ناروا می‌دانند. به یاد خوارج افتادم که ساده‌دل و مومن و سخت‌کیش بودند و نه تنها داستان یوسف‌وزلیخا را نکوهش می‌کردند که سوره‌اش را هم از قرآن خارج می‌دانستند.

پدرام بالاخره در کفش‌فروشی بختش باز شد؛ البته کفشی که خرید را پویان پیشاپیش خریده بود، اما با همان بلندنظری رواقی مرسومش آن را به پدرام داد. مشکل پدرام آن بود که پایی سزاوارِ قامت بلندش داشت و بنابراین به شماره‌ی پایش کفش پیدا نمی‌شد. من البته چنین مشکلی نداشتم. پس دیدم ارزان است و سه کفش هم من خریدم! در ادامه‌ی این حرکت فرهنگی خریدکی کردیم و نهار سبکی از جنس هله‌هوله و خشکبار و سمبوسه و میوه خوردیم. صبح آن روز، برای نخستین بار نشانه‌هایی از حسی منفی را در همسفرانم تشخیص دادم. چیزی بسیار نامحسوس و زیرپوستی بود شبیه به رنجش یا اعتراض که در دو یا سه جمله از صحبت پویان نمودی اندک داشت.

در واقع داده‌های موجود به قدری نامحسوس و اندک بود که جز در شرایطی شبیه به سفر ما قطعا تشخیص داده نمی‌شد؛ با این وجود پویان عزیز و دوست‌داشتنی‌ام کسی نبود که بی‌دلیل طنینی منفی در صدایش شنیده شود. در سفرهایی شبیه به این، چیزی که بسیار مهم است آن است که نخستین نشانه‌های هر نوع حس منفی در میان همسفران به سرعت تشخیص داده شود، به سطحی خودآگاهانه برکشیده شود، در موردش تبادل نظر شود و ریشه‌هایش شناسایی و مدیریت شوند. در هر نوع «با هم بودنی» این مصداق دارد و تا به حال از اجرای این قاعده‌ی ریشه‌یابی سریع حس‌های منفی و ریشه‌کنی‌شان هرگز پشیمان نشده‌ام. این بار هم استثنا نبود. با پویان صحبت کردم و پرسیدم که آیا چیزی ناراحتش کرده؟ و اینکه در سخنش چنین رگه‌ای از ناراحتی یافته‌ام. چنان‌که گفتم این رگه آنقدر رقیق و کمرنگ بود که خودِ پویان ابتدای کار آن را همچون الگویی تکرارشونده نمی‌دید؛ با این وجود چندان خردمند و مدبر بود که اهمیت واکاوی این پرسش را دریابد. پس از چند جمله که میانمان ردوبدل شد، لازم شد پدرام هم به بحثمان بپیوندد. پس از آن در زمانی حدود ۱۰ دقیقه بازخوردهایی فشرده در مورد رفتارهایمان در میانمان ردوبدل شد، چنان‌که حدس زده بودم، پویان از چیزی ناراحت شده بود، این چیز احتمالا شوخی‌هایی بود که با پدرام در مورد جستجوهای بی‌پایانش دنبال نقشه‌ی شهرها درست می‌کردیم. این‌ها البته شوخی بود، اما گویا تکرارشدنش برای دوست عزیزم خوشایند نبود.

همچنین متوجه شدم این نکته که من هر از چند گاهی دوستانم را رها می‌کردم و برای خودم به تنهایی گشت می‌زدم برایشان خوشایند نیست. با ریشه‌یابی بیشتر خودم متوجه شدم که از وقت‌شناس‌نبودن دوستانم در مورد چند قراری که با هم داشتیم، ناراحت شده‌ام و به این دلیل بوده که در چند مورد ترکشان کرده‌ام. در مورد این رنجش‌های کوچک بازخوردهایی به هم دادیم و با سرعتی که برای همه‌مان خیره‌کننده بود، همه چیز حل شد. در ۱۵-۱۰ دقیقه همه فهمیدیم که چه چیزهایی ممکن است باعث ناراحتی دوستانمان شود و بعد از آن از تکرارشدنش در رفتارمان جلوگیری کردیم. به این ترتیب اولین و آخرین مدیریت بحران ارتباطی در میانمان به سرعت فیصله یافت.

بعداز ظهر ساعت سه با دوست تازه‌مان علی در اپرای شهر قرار داشتیم. قرار بود تا آن هنگام همه دنبال جای اقامت جدیدی بگردیم و اگر نیافتیم یک شب دیگر در دوشنبه و در خانه‌ی خاندان ملیکا بمانیم. همدیگر را در میدان مرکزی شهر که مقابل اپرا بود دیدیم. رستورانی با میز و صندلی‌هایی در فضای آزاد در میدان نهاده بودند و درختانی کهنسال در اطراف به چشم می‌خوردند. پیرمردی کوتاه‌قد با ریش سپید دراز و لباس یکدست سبز که به جن‌های افسانه‌های قدیمی شبیه بود با خرسی تنومند و پوزه‌بند‌خورده در اطراف می گشت و رقصیدن خرسش را به نمایش می‌گذاشت و پولی می‌گرفت.

با علی به سرعت تبادل نظر کردیم. گویا جای خوبی برای ماندن پیدا نمی‌شد. دسته‌جمعی به آژانس تاجیک‌ایر رفتیم و در مورد برنامه‌ی برگشتمان پرسیدیم. بانوان خوشروی بلیت‌فروش راهنمایی‌های زیادی کردند؛ از جمله خبر دادند که باید برای ورود به هواپیما و عبور از مرز هوایی مدرکی داشته باشیم که مکان اقامتمان در تاجیکستان را نشان دهد. همچنین سخن از چیزی به اسم آویر به میان آمد که تا شب دوباره به آن برنخوردیم و نزدیک بود باعث فاجعه شود. بانوان بلیت‌فروش خبر دادند که سه‌شنبه‌ی همان هفته می‌توان برای پرواز به تهران حرکت کرد. همچنین گفتند بلیت همیشه هست و رزرو و پرشدنی در کار نیست. بلیت رفتن به بدخشان که آماج هر سه نفرمان بود، نفری ۱۶۰ دلار بود که زیاد بود. می‌گفتند برای ورود به بدخشان که جمهوری خودمختاری است، ویزای مستقل لازم نیست و این نگرانی‌ای بود که در این مورد داشتیم. فکر کردیم امشب را باز در دوشنبه بمانیم و دو روز بعد را در اطراف گردش کنیم و سه‌شنبه به تهران بازگردیم.

بعد از این رایزنی‌ها به همراه علی که محبت و همراهی‌اش واقعا شرمنده‌مان کرده بود به اتاقمان بازگشتیم. ساعت چهار با ملیکا و مادرش، نسا قرار داشتیم. سر وقت آمدند و نشستند. نسا نسخه‌ای از ملیکا بود با ابعادِ × ۹/۱ و وزنی تقریبا سه برابر. خانمی بود خندان و خوشحال و سرحال. چندین شهر ایران را به خاطر بیماری‌ای که داشت زیر پا گذاشته بود و از مهارت پزشکان ایرانی بسیار تعریف می‌کرد. بعد از آن تا شب هنگام در سالن اتاق نشستیم و تقریبا با حسی بلاتکلیف به پرگویی‌های نسا گوش دادیم و درددل‌هایش و البته در این میان کارهای اداری‌مان هم یکی‌یکی راه می‌افتاد. قرار شد آن شب هم با همان بها آنجا بمانیم. بعد هم نسا گفت که برای عبور از مرز هوایی باید مجوزی به نام آویر داشته باشیم که آخرش هم نفهمیدیم جز باجگیری دولتی چه صیغه‌ایست. این آویر عبارت بود از اینکه هتلی یا مرکزی نفری ۴۰-۳۰ دلار از ما بگیرد و کاغذی را در گذرنامه‌مان بچسباند. اگر آویر نداشتیم که هیچ بعید نبود به دلیل فقدان خبررسانی نداشته باشیمش،‌ می‌بایست در مرز نفری ۴۰۰ دلار جریمه می دادیم.

علی تایید کرد که قضیه‌ی آویر جدی است؛ از این رو وقتی نسا گفت که می‌تواند تا همان شب با ۱۰۰ دلار برای هر سه نفرمان آویر بگیرد، قبول کردیم. ملیکا چند بار رفت‌ و آمد و گذرنامه‌ها را برد و آویردارشان کرد و برایمان آوردشان. این اندرز را از من آویزه‌ی گوشتان کنید که هنگام عبور از مرز، دو تا از آن فرم‌های ورود به کشور را پر کنید. آن فرم‌ها که ما فقط یکی‌اش را پر کرده و به مرزبانان داده بودیم، انگار رابطه‌ی مرموز و عرفانی‌ای با آویر دارند.

در حین سروسامان گرفتن ماجرای آویر، نسا شروع کرد به گپ‌زدن با ما. روی صحبتش بیشتر با علی بود که به عنوان دیپلماتی ایرانی پیشاپیش می‌شناختش و گویا برای چندین نفر از ایرانیان مسافر به سفارش او خانه فراهم کرده بود؛ چنان‌که علی پیشاپیش برایمان توصیف کرده بود، جامعه‌ی تاجیکستان اسیر شکاف طبقاتی شدیدی بود. آن‌هایی که در دوران روس‌ها بار خود را بسته بودند، حالا مال و منالی داشتند و آلاف و الوفی و توده‌ی مردم در فقری شدید به سر می‌بردند.

نسای ما دختر یکی از همان اعضای پولدار جامعه‌ی تاجیکستان بود. پدرش رئیس یکی از سازمان‌های دولتی در زمان روس‌ها بود و خودِ نسا در مسکو تحصیل کرده بود و در نازونعمت بزرگ شده بود. مثل تمام تاجیک‌ها روحیه‌ای کودکانه و صداقتی بسیار داشت. برای ما که کاملا غریبه محسوب می‌شدیم، تمام زیر و بم زندگی‌اش را گفت. چیزهایی که حتی ما در میان خودمان به دوستان نزدیک هم بعد از مدت‌ها می‌گوییم؛ مثلا گفت که با مردی جوان‌تر از خودش ازدواج کرده که همان پدر ملیکا باشد و اینکه شوهرش با زنی دیگر سروسری پیدا کرده و وقتی در مسکو بوده پابند او شده و در همانجا مانده است. از مادرشوهرش گفت و اینکه چه بد و بیراه‌هایی به او می داده و اینکه بیماری چقدر اذیتش کرده و وقتی برای درمان به ایران می‌آمده هر بار مقداری طلا و جواهر را زیور خود می کرده و به این ترتیب بی‌گمرک از مرز رد می‌کرده و به این ترتیب پولی به جیب می‌زده است.

مکالمه با او دقیقا از آن چیزهایی بود که در جامعه‌شناسی با عنوان مصاحبه‌ی عمیق رواج دارد. ردپای روابط اجتماعی جامعه‌ی تاجیک را به خوبی می‌شد در سخنانش دنبال کرد. معلوم بود که این مردم هم درگیر اختلاف طبقاتی هستند و هم با وجود نرم‌خویی و مهربانی‌شان این نابرابری را با بی‌عدالتی و تا حدودی خشم و نفرت تعبیر می‌کنند. تاجیکستان به تازگی از یک جنگ داخلی خونین و مرگبار بیرون آمده بود که نزدیک به یک دهه طول کشیده و بین هواداران کمونیست‌ها و مخالفان‌شان بروز کرده بود. بخش مهمی از جمعیت مردان کشور در جریان این نبردها کشته شده بودند و معلوم بود که مردم رمق جنگ و دعوای بیشتر را ندارند؛ در حدی که وقتی در پنجکنت بودیم در برابر پوستر بزرگ رودکی که بر دیواری نصب کرده بودند، تندیس لنین را هم دیدیم که در میدانی برپا بود. ما هم که دیدیم آدم‌های مشهور جمع­اند با پویان و پدرام رفتیم عکسی با ایشان انداختیم که خوشحالشان کرده باشیم!

نسا آنقدر در مورد زندگی خصوصی‌اش برایمان گفت و آنقدر سوزناک ماجرای توهین‌های مادرشوهرش به خودش و بی‌مهری‌های شوهرش به خودش را تعریف کرد که تقریبا بغضش گرفت. بعد هم یواشکی گفت که چون پول دارد تصمیم دارد دوباره ازدواج کند. خودانگاره و اعتماد به نفسش هم خیلی چشمگیر بود، چون می‌گفت «با این حسن و وجاهتم با یک مردِ بکر ایرانی ازدواج می‌کنم!» این می‌تواند هشداری باشد برای تمام مردان بکر ایرانی که زودتر از یکی از این دو صفتشان چشم‌پوشی کنند! توجه دارید که؟ در این بین از ایرانی‌بودن نمی‌شود چشم‌پوشی کرد!

خلاصه نزدیک ساعت هفت شب بود که همه‌ی کارها به سرانجام رسید. قرار شد ما تا فردا ظهر خانه را به آن‌ها تحویل بدهیم. پول اقامت آن شبمان را دادیم و ۱۰۰ دلار را هم بابت آویر سُرفیدیم. چون برنامه‌ی فردایمان خیلی روشن نبود، قرار شد اگر صبح خواستیم به خارج از شهر برویم، کلید را ببریم دم در خانه‌ی آن‌ها بدهیم وگرنه که تا ظهر در دوشنبه می‌گشتیم و بعد ظهر خود ملیکا می‌آمد و کلید را می‌گرفت. برای اینکه خانه‌شان را یاد بگیریم، راه افتادیم و قدم زنان خیابان‌ها را طی کردیم.

معلوم بود نسا و ملیکا بیشتر قصد پیاده‌روی دارند تا نشان‌دادن سریعِ خانه‌شان. مدتی به نسبت طولانی را در خیابان‌ها گشتیم. علیِ بنده‌ی خدا خسته شده بود و ما شرمنده‌اش که این همه وقت و نیرو را برای کمک به ما صرف کرده بود. مصاحبت با نسا و ملیکا البته بد نبود؛ به خصوص در راه برگشت که ملیکا با من همراه شد و تمام ماجراها را از زاویه‌ی دیگری و از چشم یک دختر ۱۷ ساله بازگو کرد. از اینکه دوست دارد در دانشگاه درس بخواند گفت و اینکه نگران است شوهر خوبی پیدا نکند و اینکه جنگ داخلی به کم‌شدن شمار مردان و بحرانی در ازدواج منجر شده بود. طبق معمول موقع حدس‌زدن سن ما سه پارسی دچار زمان‌پریشی شد. فکر می‌کرد من ۲۶ سال دارم و پدرام و پویان، ۴۰ساله هستند. برایش هم قطعی بود که هر سه مان ازدواج کرده‌ایم و در عجب بود که چطور زن و بچه‌هایمان را رها کرده‌ایم به امان خدا و نوروز آمده‌ایم آنجا. برایش سن‌هایمان را گفتم و اینکه هر سه مجرد هستیم و کلی شگفت‌زده شد، طوری که دوان دوان رفت به نسا قضیه را گفت و او هم باورش نشد!

ملیکا دختر جالب توجهی بود؛ آرام و خونسرد و کمی بلغمی‌مزاج بود. گویا اشکالی در کبدش وجود داشت چون زود سردرد می‌گرفت و رنگ و رویش زرد می‌شد. گذشته از این‌ها دختر بسیار زرنگ و باهوشی بود. متاسفانه زیستن در شرایط اقتصادی خاص بر او تاثیر گذاشته و به چیزی تبدیل شده بود که در ایران «مرد رند» خوانده می‌شود. این یکی البته با هیچ‌یک از این سه کلمه نسبتی واقعی برقرار نمی‌کرد. دختری ظریف و نوجوان بود و سادگی‌های خاص خودش را داشت، اما چشم‌انداز روشنی در برابرش نمی‌دید و تقریبا ناامید بود. در میان صداقت و سادگی‌ای که در بیان احساسات و خواست­هایش داشت، تلاش‌های مذبوحانه‌ای هم انجام می‌داد تا بلکه پولی گیرش بیاید، مثلا وسط‌های بحث گفت که نوروز است و اگر بخواهم می‌توانم به او عیدی بدهم. من هم گفتم حیف که خط فارسی بلد نیست وگرنه یک کتاب خیلی گران‌قیمت فارسی به او هدیه می‌دادم، بلکه انگیزه‌ای شود و خط فارسی را زودتر یاد بگیرد.

موقع قدم‌زدن در خیابان از میان پارکی رد شدیم و ملیکا گفت که اینجا را پارک عشاق می‌نامند. حق هم داشت، دختران و پسران با آزادی تمام روی نیمکت‌ها نشسته بودند و مشغول گفتگو و لذت‌بردن از حضور یکدیگر به اشکال گوناگون بودند. بچه‌هایی اسکیت به پا هم در این میان چرخ می‌زدند. با دیدنشان می‌توانستی حس کنی که روابط دختران و پسران در ایران به خاطر محدودیت‌های نامعقول و غیر طبیعی تا چه حد دچار اختلال است و همنشینی ساده‌ی یک زوج جوان در یک بوستان به چه معادله‌ی مسخره و پیچیده‌ای تبدیل شده است. بالاخره به خانه‌ی نسا رسیدیم که رونوشتی از همان خانه‌ی ما بود. پدرام با تعارفشان وارد شد و چند لوح فشرده‌ی موسیقی را شنید. دوست داشت سوغاتی‌اش برای دوستانش در ایران موسیقی تاجیکی باشد. چیزی که پسند کند پیدا نکرد و در این مدت من و پویان جلوی در ایستادیم و به چیدن نقشه‌ی ادامه‌ی سفر پرداختیم. وقتی پدرام آمد فکرهایمان را با او در میان گذاشتیم. بهترین گزینه این بود که فردا تا ظهر در دوشنبه بگردیم و بعد کوله‌ها را به پشت بیندازیم و برویم شهرهای اطراف را به مدت دو روز بگردیم. بعد سه‌شنبه می‌شد و می‌بایست به ایران بازمی‌گشتیم. بر سر این برنامه توافق کردیم و همه چیز قطعی شد.

بعد به سمت خانه حرکت کردیم. در راه به شیرینی‌فروشی‌ای رسیدیم که می‌گفتند به ایرانی‌ها تعلق دارد. وارد شدیم و دیدیم شیرینی‌ خامه‌‌ای‌هایشان چشمک می‌زند. من از صبح دچار نوعی زکام شده بودم که چون پویان هم به زودی همین طوری شد، معلوم شد نوعی حساسیت بوده است. به این خاطر صدایم گرفته بود و خامه برای مخاط گلوی ملتهبم خوب نبود، اما از قدیم گفته‌اند سر و جان به فدای شکم. پس نشستیم و شیرینی مفصلی با قهوه خوردیم. وقتی شکم‌ها سیر شد یک بار دیگر برنامه‌ی قطعی‌ِ یک ربع پیشمان را مرور کردیم و به شکلی خیلی نامحسوس و ناگهانی به این نتیجه رسیدیم که فردا باید حتما برویم فرودگاه و به سوی بدخشان پرواز کنیم. این خواست در دل همه‌مان مدفون شده بود و تنها مانده بود که یکی آن را بر زبان بیاورد که گمان کنم پدرام چنین کرد. به این ترتیب زود برخاستیم و به خانه رفتیم تا بخوابیم و فردا اول صبح برای پرواز به سوی بدخشان در فرودگاه باشیم. می‌توانستیم برگشتمان به تهران را تا هفته‌ی بعد به تعویق بیندازیم و این سرزمین کوهستانی و باستانی را خوب بگردیم. پس به کاخ زمستانی تزار برگشتیم. پدرم و پویان به سالن و کاناپه پناه بردند و من هم به اتاق خواب رفتم و پیش ساس‌های عزیزم! خواب مثل هر بار به سرعت همه‌مان را درربود.

روز دهم؛ یکشنبه؛ نهم فروردین ۸۸؛ ۲۹ مارس

به قلم شروین وکیلی

صبح ساعت شش برخاستیم و به نوبت و به سرعت حمام رفتیم. آب گرم در آسیای میانه نعمتی است زودگذر و به خصوص من این خاصیت را داشتم که هرجا حمام می‌رفتم، حتی اگر اولین نفر بودم و جز چند دقیقه زیر دوش نمی‌ماندم، برای مدتی پس از آن آب گرم قطع می‌شد. این بود که این دفعه آخر سر حمام رفتم. دست کم دو روز بعد را معلوم نبود در چه شرایطی بگذرانیم، و از این رو مهم بود که در همین کاخ زمستانی تزار در حد امکان تمیز شویم.

کوله‌هایمان را پشتمان انداختیم و پیاده به سوی خانه‌ی نسا حرکت کردیم. وقتی در را زدیم، ملیکای خوابزده و ژولیده در را باز کرد و کلید خانه را گرفت. بعد به سمت فرودگاه شتافتیم. مقصدمان بدخشان بود، این تبتِ ایرانی…

از وقتی که به دوشنبه رسیده بودیم، جز هوایی به نسبت گرم و بهاری ندیده بودیم. هوا همواره آفتابی بود و کوچکترین اثری از باران و ابر در آسمان ندیده بودیم. اما وقتی به فرودگاه رسیدیم، هوا گرفته بود و بارانی ریز می‌بارید. مسئول فروش بلیت که طبق معمول بانویی بود، گفت که راه رفتن به بدخشان سوار شدن به هواپیمایی ملخی است و این هواپیماها در هوای توفانی نمی‌پرند چون ممکن است سقوط کنند. احتمالا هواپیمایشان شبیه همانی بود که پیش از این در نپال سوارش شده بودم و کاملا می‌فهمیدم منظورش از خطر سقوط چیست. بعضی از این هواپیماها از دوره‌ی جنگ جهانی دوم باقی مانده بودند و کافی بود کفتری در آسمان رویش فضله بیندازد تا سقوط کند!

در ایستگاه نشستیم و چیزکی خوردیم و منتظر ماندیم تا تکلیف پرواز معلوم شود. من کمی چینی یاد گرفتم و خسته شدم. وقتی از ایران حرکت می‌کردیم، الفبای کریلیکی را با همتاهایش در الفبای فارسی یافته بودم و در چند نسخه تکثیر کرده بودم و آورده بودم تا در این محیط الفبای کریلیک را کامل یاد بگیریم. دیروز و پریروز که در تاجیکستان بودیم و نوشتارهای زیادی را بر در و دیوار به این خط دیده بودیم، تا حدودی خواندنش را تمرین کرده بودم. اما هنوز مسلط نبودم. پویان و پدرام هم چنین بودند. این بود که وقتی در آنجا چشمم به روزنامه‌فروشی‌ای افتاد، فهمیدم از وقتمان چطور استفاده کنیم. روزنامه‌فروشی کوچکی که در فرودگاه بود، در واقع سکویی بود که رویش انبوهی از مجلات و روزنامه‌ها را در هم و بر هم ریخته بودند و هرکس می‌رفت و می‌گشت و چیزی را که می‌خواست پیدا می‌کرد. از بوردا و مجله‌ی کمیک تا روزنامه‌ی رسمی در میانش پیدا می‌شد. روزنامه‌ای خریدیم و ورقهایش را جدا کردیم و شروع کردیم به خواندنش. من یک صفحه را برداشتم و پدرام و پویان که از آموختن با هم بیشتر لذت می‌بردند به طور مشترک مشغول شدند. هنوز نیم ساعتی نگذشته بود که به روانی و تسلط کامل خط کریلیک را می‌خواندیم. تمرینی بسیار خوب بود چون با این خط همان فارسی را می‌نوشتند و بنابراین کافی بود چشمت به الفبا عادت کند تا راحت بخوانی.

در همین میان مروری بر اخبار تاجیکستان هم کردم. در روزنامه مقاله‌ای بود در مورد افزایش کمکهای خارجی انسان‌دوستانه به مردم تاجیکستان. آشکار بود که دولت کاملا به کمکهای مالی دولتهای بزرگ وابسته است. در میان این کشورها گویا بیشترین امید را به آمریکا داشتند، اما همچنان بیشترین پول را از روسیه می گرفتند. معلوم بود که چنگ و دندان آن خرس سردسیری هنوز در تن این سرزمینى کوهستانی قلاب شده است. مقاله‌ی دیگر، که بسیار تکان‌دهنده بود، در مورد سرنوشت خانواده‌های کشته‌شدگان در جنگ داخلی تاجیکستان بود. غریب بود که تاجیکها هم این نبرد را “جنگ تحمیلی” می‌نامیدند. نمی‌دانم منظورشان از این کلمه چه بود؟

بالاخره توفان و باران چندان شدت گرفت که ساعت ۹ آب پاکی را بر دستمان ریختند و خبر دادند که هواپیما به سوی بدخشان نمی‌پرد. به سرعت با هم رایزنی کردیم و تصمیم گرفتیم سه‌شنبه به سوی تهران پرواز کنیم و دو سه روز باقی مانده را به گردش در شهرهای تاجیکستان بپردازیم. در مورد یکی از این شهرها اندکی می‌دانستیم. علی برایمان گفته بود که شهری به نام حصار در آن حوالی هست که دیدنی است. پس مقصد اولمان معلوم بود.

از فرودگاه به شهر بازگشتیم. اتوبوسی که ما را آورد، مسافر چندانی نداشت. بلیت جمع‌کنش که جوان بور و مهربانی بود، از ما بلیت نگرفت به این دلیل که “مهمان هستید!”. پیرزن سالخورده و بی‌دندانی که در اولِ کار گوشه‌ای دوردست نشسته بود. آمد و کنارمان نشست و شروع کرد به حرف زدن با ما. ظاهرش مانند مادربزرگهای مهربان و کهنسالی بود که پایشان را از روستای کوچکشان بیرون نگذاشته باشند. اما معلوم شد پدرش مدیر یک مدرسه‌ی معتبر در تاجیکستان بوده و خودش هم در روسیه ادبیات خوانده و معلم بازنشسته است. چیزی که هیچ به نظر نمی‌رسید. در کل این مردم از آنچه که در نگاه اول بر می‌آید بسیار بیشتر تحصیل‌ کرده‌اند. از یاد نبریم که هرکدامشان دست کم دو سه زبان هم می دانند. سغدیان به‌راستی هنوز هم همان مردم جهان‌وطن و بازرگان پیشه و چندزبانی‌ای هستند که از دیرباز بوده‌اند.

در دوشنبه مدتی را زیر باران گشتیم تا بالاخره بلیت سفر به ایران را از آژانسی هواپیمایی خریدیم. پدرام هم برای دوربینش خریدی کرد و بر خودرویی نشستیم و به سوی حصار حرکت کردیم. سه تن بودیم و در خودروی چهارنفره با مسافر دیگری به نام صفر همراه شدیم. مردی بود ۴۰ ساله و خوش پوش و مودب. معلوم شد تاجر است و هم در ایران و هم در خارج از ایران سفر بسیار کرده است. مقیم شهر کاشغر بود و گفت که در این منطقه از “ختا” هم ایرانی بسیار است و فراوان هستند کسانی که فارسی حرف بزنند. متاسفانه سفر به آنجا نیاز به گرفتن ویزای چین داشت و در مهلت ما نمی‌گنجید. وگرنه در این چند روز در مورد رفتن تا کاشغر هم اندیشیده بودیم.

صفر از آنجا تا چند ساعت بعد همراه ما شد. گفت که ۳۰-۲۰ سال پیش در همین شهر حصار همراه پدرش در کنار خیابان خربزه می‌فروخته است. هیچ از یادآوری این خاطره عار نداشت و معتقد بود از همین کارهای ساده شروع کرده تا حالا مردی دولتمند و معتبر شده است. به‌راستی هم دیدنش اعتمادی را در انسان بر می‌انگیخت. گفت که حصار محلی باستانی به همین نام دارد و این که در دهی که همان نزدیکی‌هاست، مراسم کشتی‌ای به مناسب جشنهای نوروزی برقرار است. بی‌حرف اضافی تصمیم گرفتیم برویم و کشتی را ببینیم.

به حصار که رسیدیم، صفر به دست و پا افتاد تا جایی برای کوله‌های ما پیدا کند. جوانی قباپوش و بلند قامت به نام بهادر را یافت که دربان گاراژی فکستنی بود. او کوله‌های ما را در اتاقکی انبارگونه نهاد و درش را قفل کرد و اطمینان داد که آنجا جایش امن است. ما هم به او اعتماد کردیم و همراه صفر راه افتادیم به سوی محل کشتی، که دهی بود به نام “توده”. اینجا محلی بود سرسبز و به نسبت دور افتاده که زادگاه معاون رئیس جمهور وقت، علیمردان‌خان بود. او هم به خاطر حال دادن به بچه‌ محل‌هایش این مراسم کشتی در روز ششم عید را در این دهکده بنیان نهاده بود که حالا چند سالی بود برگزار می‌شد. وقتی اسم این بابا را شنیدیم، خنده‌مان گرفت و من و پویان شروع کردیم شعر ایرج میرزا را خواندن که “داشت عباسقلی خان پسری/ پسر بی ادب و بی هنری/ نام او بود علیمردان خان/ اهل خانه ز دستش به امان/…”

خلاصه، خیلی زود به دهی رسیدیم که همه‌ی مردمش “توده‌ای” بودند. کافی بود این همه توده‌ای را آنجا ببینید و توجه کنید که علیمردان‌خان‌ هم توده‌ایست، تا دیدن مجسمه‌ی لنین در پنجکنت به نظرتان طبیعی بنماید. حالا که کار به اینجا کشید یادآوری کنم که در تاجیکستان یک کوه بلند هم وجود دارد که در دوران زمامداری شوروی اسمش بوده قله‌ی کمونیسم! حالا خوشبختانه اسمش را به سامانی تغییر داده بودند. اما فکر کنم اندرز سودمندی است برای هواداران اندیشه‌ی چپ که به تاجیکستان سفری کنند و به طور فیزیکی از قله‌ی کمونیسم صعود کنند. ناگفته بگذاریم که حتی اگر چنین هم بکنند در نهایت خود را بر فراز قله‌ی سامانی خواهند یافت!

صفر در راه برایمان تعریف کرد که حصار شهری بازرگانی است و به خصوص برای تبادل کالاهای صنعتی و کشاورزی اهمیت دارد. خودش برای ارزیابی در این مورد به آنجا آمده بود. اما با دیدن ما فکر کرد همراهمان شود و کارش را در حصار فرو نهاد. وقتی فهمیدم در کاشغر زنی چینی (یعنی ختایی) دارد، پرسیدم چینی بلد است یا نه. گفت بله، بلد است. من هم که در جریان سفر به دلیل بی‌توجهی پویان به فرهنگ و زبان چینی افسردگی گرفته بودم، شروع کردم به اختلاط کردن به چینی با او. یکی دو جمله‌ای رد و بدل شد و معلوم شد طرف چینی خوب می‌داند. دست کم این تخمین من بود که خودم تازه شروع کرده بودم. به هر صورت همان “نی خوِه شوا پو تون خوا ما؟” (شما چینی حرف می‌زنین؟) که گفتم باعث شد وجدانم راحت شود که دست کم در این سفر با یک نفر دیگر هم زبان چینی را تمرین کرده‌ام.

توده جایی بسیار عجیب و غریب بود. خانه‌ها و منظره به روستاهای شمال خودمان شبیه بود. با این تفاوت که آب خوردنی را با لوله‌هایی فلزی که در ارتفاع دو سه متری نصب شده بود منتقل می‌کردند. تکنیکی که به روش رومیان باستان شبیه بود. به دورانی که هنوز نمی‌دانستند فشار آب برای جهاندن آن از اعماق زمین به بالا کافی است.

میدان کُشتی توده جایی بود در میان دشت، به حفره‌ای می‌ماند به قطر یکی دو کیلومتر که کناره‌هایش با شیب تپه‌ها بالا آمده بود. در واقع جای از پیش آماده شده‌ای نبود و مردم از عوارض طبیعی برای پدید آوردن یک استادیوم فی‌البداهه استفاده کرده بودند. نزدیک به ۵۰۰۰ نفر در آنجا با نظم و ترتیب روی زمین نشسته بودند و تنها دو سه نفر پلیس آن اطراف می‌پلکیدند که آنها هم به نظم این انبوه جمعیت کاری نداشتند. یک کامیون بزرگ در گوشه‌ای ایستاده بود و بر رویش اسباب پخش صدا نهاده بودند. گزارشگری در آنجا با بلندگو ایستاده بود و ماجرای کشتی‌ها را به اطلاع مردم می‌رساند. کشتی‌گیران تاجیک و ازبک و گاه مغول بودند و همگی لباسهای کتانی و آبی شبیه به لباس جودوکاران بر تن داشتند. ظاهرشان چندان مهیب و عضلانی نبود و بیشتر به جوانانی علاقمند به ورزش شبیه بودند. کل حاشیه‌ی این میدان با فروشندگان و رستوران‌هایی سر هم بندی‌شده احاطه شده بود که تصمیم گرفتیم نهارمان را در آن بخوریم.

وقتی رفتیم و قاطی جمعیت نشستیم، متوجه شدیم راز تشکل و نظم و ترتیب جماعت در چیست. ماجرا از این قرار بود که اگر کسی در صفوف جلویی بلند می‌شد و می‌ایستاد و منظره‌ی پشت سری‌هایش را می‌پوشاند، نشستگان در صفهای عقبی یک بطری پلاستیکی آب معدنی‌ را از کمی آب و مقداری خاک پر می‌کردند و به سویش پرتاب می‌کردند. برخورد بطری دردی خفیف داشت اما خطرناک نبود. گاهی وقتها کسانی که به این ترتیب قربانی شده بودند دست به مقابله می‌زدند و بطری با همین طور بی‌هوا به سمت عقب پرت می‌کردند. به این ترتیب در شبکه‌ای پیچیده از بطری‌پرانی‌های گسترده، نظم عمومی در میان این پنج هزار نفر حفظ می‌شد. جایی که ما نشسته بودیم به نسبت برای دیدن مسابقه بد نبود. می‌شد کشتی‌گیران را دید که روی زمین پوشیده از چمن با هم کشتی می‌گیرند. فنون‌شان چیزی ترکیبی بود. هم کشتی ایرانی بود و هم فنونی شبیه به جودو. گمان می‌کنم اگر به میدان می‌رفتم بخت خوبی برای برنده شدن می‌یافتم!

به زودی توجهم از کشتی‌گیران به تماشاچیان برگشت. مردی را دیدم که فروشنده‌ی نوشابه بود و وقتی مورد اصابت بطری قرار گرفت، برگشت و رو به جماعت پشت سرش که قاعدتا یکی‌شان بطری را انداخته بود، شروع کرد به فحش دادن. فحشها را به پرتاب کننده‌ی بطری می‌داد و طی آن جزئیات مسائل فیزیولوژیکی را بیان می‌کرد که می‌توانست بین او و خانواده‌ی سوءقصد کننده رخ دهد! تقریبا همان فحشهای چاله میدانی خودمان بود به لهجه‌ی اهالی بَرَرِه!

بعد از ساعتی برخاستیم تا نهاری بخوریم. سفر را در این هیاهو گم کرده بودیم. کباب ترکی خوبی خوردیم، با کباب کوبیده‌ای که آشپزی جلوی چشم مردم با دستان نه چندان تمیزش درست می‌کرد، اما خیلی خوشمزه بود. آب معدنی در کار نبود و در نتیجه آب گازدار گرفتیم و خوردیم. بعد دیدیم چیزی به نام آش پلو می‌فروشند که در واقع عبارت بود از همان پلوی خودمان که با نخود و هویج و گوشت در دیگی مملو از روغن جوشانده شده باشد. آنقدر چرب و چیلی بود که هرکدام بیش از یکی دو قاشق نتوانستیم بخوریم.

بعد از ظهر بود که برخاستیم و به سوی حصار راه افتادیم. با وجود حضور نقشه‌دارِ بزرگمان پویان کمی راه را گم کردیم و بالاخره با خودروی رهگذری خود را به حصار رساندیم. از آنجا با پرداخت پولی اندک به حصار قدیم شهر رفتیم. حصار عبارت بود از یک کاروانسرای قدیمی که فقط داغِ دیوارهایش بر زمین باقی مانده بود، به علاوه‌ی یک مدرسه که موزه‌ی مردم‌شناسی فقیرانه‌ای شده بود و دیشب ملیکا از آن خیلی تعریف کرده بود. اوج ماجرا اما، خودِ حصار بود. این حصار عبارت بود از شهری باستانی که کاملا ویران و با خاک یکسان شده بود، اما دیوار یا همان حصار دورش به صورت تپه‌ای بسیار بزرگ و بلند همچنان باقی بود. دروازه‌ی شهر هم باقی مانده و مرمت شده بود. از تپه‌ی سرسبزی که روزگاری دیوار این شهر بود بالا رفتیم و از آن سو بر بالای کفه‌ای سر در آوردیم که قاعدتا زمانی ارگ شهر محسوب می‌شد. از آنجا می‌شد طرحی از نقشه‌ی شهر را دید که به دایره‌ای بزرگ شبیه بود با قطر یکی دو کیلومتر، و بخشی پست که گهگاه بقایای دیوارها و خانه‌ها در آن باقی مانده بود و گاوها و بزها در آن مشغول چرا بودند!

شماری از مردم محلی در آنجا به گشت و گذار مشغول بودند. از دوستانم جدا شدم و به حال خودم کمی نشستم و به مراقبه پرداختم. از فراز حصار می‌شد مجموعه‌ی کوچک شهر حصارِ امروزین را دید، و کوههای سر به فلک کشیده‌ی دوردست را، و جنگلهای پرجوانه‌ی دامنه‌شان را. دیری نگذشت که ابری زیبا آسمان را فرا گرفت و رعد و برق غرید و بارانی سبک بارید. همانجا آنقدر نشستیم که هوا بازتر شد و آفتابی زیبا از میان ابرها چشمک زد و رنگین کمانی پررنگ و درخشان در آسمان تشکیل شد. به‌راستی زیبا بود آنچه که در حصار دیدیم.

از حصار به شهر بازگشتیم و گشتی در بازارهای آن زدیم. میوه‌ای خریدیم و پند سنجیده‌ی پویان را برای جبران کردن محبت بهادر اجرا کردیم. پدرام گفت که بهتر است اصولا به کسی برای جبران مهربانی‌اش پول ندهیم. چون این همان روندی است که مهر آدمها را به امری فروختنی تبدیل می‌کند و یک توریست و یک بومی را در برابر هم قرار می‌دهد. بومی به‌زودی به یک مهربانی سنجیده و الکی و سودجویانه روی می‌آورد و توریست به یک انگلِ کم‌هوش و قانعِ به این مهربانی دگردیسی می‌یابد. پیشنهاد پویان این بود که برای جبران یاری بهادر برایش میوه بخریم. چنین کردیم و خوشه‌ای موز برایش خریدیم و به او هدیه دادیم. چندان خوشحال شد که پیشنهاد کرد برای آن شب مهمانش باشیم. اتاقکی کوچک و نه چندان راحت داشت با نوری اندک که با لامپی متصل به سیم لخت تامین می‌شد. پذیرفتیم و کوله‌هایمان را آنجا گذاشتیم و باز برای گردش به حرکت در آمدیم. این بار کوچه پس کوچه‌های شهر را گرفتیم و رفتیم. بچه‌هایی بسیار دیدیم و مردان و زنانی که در محله‌های فقیرنشین شهر زندگی می‌کردند. همان تمیزی و همان نجابت و همان مهربانی که در سمرقند و بخارا و پنجکنت دیده بودیم در اینجا هم جاری بود.

در راه به ریل راه آهن رسیدیم و فکر کردیم آن را تا رسیدن به ایستگاه ادامه دهیم و بعد ببینیم قطارها به کدام مقصد می‌روند. می‌شد شب را در قطار خوابید و صبح در شهری پیاده شد و آن را گشت و به همین ترتیب به دوشنبه بازگشت. ایستگاهی کوچک و محقر را یافتیم، اما گفتند این قطارها همه باری هستند و مسافر نمی‌برند. نگهبانان خط وقتی فهمیدند دنبال جایی برای بیتوته کردن می‌گردیم، ما را به مسجد کوچک و بامزه‌ای راهنمایی کردند و گفتند کافی است شب به آنجا بیاییم و به شیخ مسجد ماجرا را بگوییم تا بگذارد همانجا بخوابیم. گزینه‌ی دیگرمان این بود که نزد بهادر بمانیم و راه دیگر هم آن بود که به حصار کهن بازگردیم در عمارت دروازه‌اش بخوابیم.

تشکر کردیم و به نزد بهادر بازگشتیم. بهادر گویا در این مدت کمی نگران شده بود و از دعوتی که کرده بود پشیمان بود. حس کردم اشکالی در کار وجود دارد و از او پرسیدم که واقعا راحت است اگر ما نزدش بمانیم؟‌ با کمرویی بهانه‌ای سر هم کرد که رئیسش امشب آمده و اگر ببیند او اتاقش را به خارجی‌ها داده برایش خوب نیست. فوری شستمان خبردار شد. کوله‌ها را برداشتیم و با سپاس بسیار از او جدا شدیم. تا همین جای کار هم با نگه داشتن کوله‌هایمان آزادی عمل زیادی به ما داده بود و هیچ نمی‌خواستیم مایه‌ی زحمتش شویم.

کوله بر پشت به سوی ایستگاه قطار حرکت کردیم. هنوز ساعت هفت و هشت شب بود که چراغ خانه‌ها همه خاموش شده بود و تاریکی محض بر همه جا حاکم بود. سر و صدای سگها به گوش می‌رسید و معلوم بود شب شهر حصار آغاز شده است.

وقتی به مسجد رسیدیم، خود را با میزبانانی بسیار روبرو دیدیم. نزدیک به ۲۰ پیرمرد و مرد میانسال در مسجد جمع شده بودند و با دیدنمان به استقبالمان آمدند. همان طور که حدس زده بودم، این مسجد که در واقع از چند اتاق دلبازِ چوبی درست شده بود، بنایی محلی بود که مردان محل برای گرد هم آمدن و در ضمن عبادت کردن ساخته بودند. از فرش و پتو و بالشی که در گوشه و کنار گذاشته بودند، معلوم بود غریبه‌ها به آنجا پا نمی‌گذارند. در واقع هم جای مسجد به قدری پرت و ساختمانش از بیرون به قدری بی‌شباهت به مسجد بود که ما هم بدون راهنمایی نگهبان خط پیدایش نمی‌کردیم.

شیخ مسجد مردی بسیار خوشرو و مهربان بود با ریش بلند سپید. تقریبا همه به سبک سنی‌ها ریش داشتند و سبیل‌شان را تراشیده بودند و یکی‌شان به پویان هم گوشزد کرد که “ریشت خوبه، اما سبیلت را باید بزنی!”

در میانشان انواع و اقسام شخصیتها پیدا می‌شد. مردی لاغر و سالخورده و خندان در آن میان بود که آشکارا قطب سوادشان بود. نامس رحمت‌الله بود و معلوم شد که در روسیه ادبیات روسی خوانده است. ادبیات فارسی را خوب می‌شناخت و خودش هم شعر می‌سرود و دو سه کتاب در دوشنبه چاپ کرده بود. آن شیخِ مهربان که دستاری سبز داشت و قاعدتا سید بود، میرزا بابا نام داشت. از مردم جامو و کشمیر بود و برایمان تعریف کرد که به سفر حج رفته و تمام مکانهای مقدس اسلامی را دیده است. تعجب کردیم وقتی فهمیدیم منظورش از مکانهای مقدس اسلامی مکه است و بیت‌المقدس، و سفرش به اورشلیم و اسرائیل را هم سفری دینی به حساب می‌آورد. تعجبم البته بی‌دلیل بود چون این منطقه هم از دیرباز برای مسلمانان مقدس بوده است و برای ما ایرانیان نسل جوان بود که نام شهرهای این منطقه با انتفاضه و سنگ‌پرانی و سیم خاردار اسرائیلی‌ها تداعی مشترک یافته بود. کمی که گذشت، همه برای نماز برخاستند. ما را با احترام در صفوف جلو جای دادند. پیشنمازشان دو تن بودند. همان شیخِ خندان حج رفته، و مرد بلند قامت دیگری که با وجود ظاهر موقر و خشکش خیلی زود با ما صمیمی شده بود و با خوشحالی می‌گفت: “بچه‌ها بیاین بریم نماز بخونیم!”

خلاصه آن که دسته جمعی نمازی خواندیم. کمی نگران بودم که با نماز خواندمان به سبک شیعه و با دستانی افکنده چطور برخورد خواهند کرد. اما هیچ اشاره‌ای به این موضوع نکردند. خودشان همه سنی بودند و دستانشان را موقع ایستادن بر سینه می‌نهادند. بعد از نماز در همان صفها نشستند تا دعایی بخوانند. معلوم بود به افتخار ما دارند مراسم عبادتشان را کمی پرمایه‌تر برگزار می‌کنند. وقتی پیشنماز بلند قامت به سویم برگشت و پیشنهاد کرد که دعا را من شروع کنم، جا خوردم و با ادب رد کردم. نمی‌دانستم باید در چه موردی و به چه زبانی دعا بگویم. نوبت به یک نفر دیگر منتقل شد که با تجوید درستی دعایی عربی را خواند و همه آمین گفتند. بعدش شگفت‌زده شدیم و وقتی دیدیم یکی دو نفر به فارسی دعاهایی خواندند. خودِ پیشنماز به فارسی سلامت و خوشبختی تمام مردم ایرانی را از خدا خواست و همه آمین گفتند. بعد هم رحمت‌الله بیتهایی از حافظ خواند، و همه آمین گفتند. آیین عبادتشان ترکیب شگفتی بود از ایران‌گرایی افراطی و اسلام سنی و نیکخواهی بی‌دریغ.

بعد کمی دیگر دور هم نشستیم و حرف زدیم. ما اجازه خواستیم تا شب را در مسجد بخوابیم. اما همه مخالفت کردند. یک نفر که مردی میانسال و خوشرو به نام اکبرعلی بود، برخاست و به اختصار گفت:” امشب مهمان من هستید.” بعد هم رفت تا با خانه‌اش هماهنگ کند. هرچه اصرار کردیم که نمی‌خواهیم مزاحم شویم و فقط جایی برای چند ساعت خوابیدن می‌خواهیم، کسی گوش نکرد.

بالاخره قضیه با رضایت دادن ما ختم شد. مکالمه‌ی بعدش با وجود کوتاه بودن بسیار آموزنده بود. انگاره‌ی ایشان از ایرانیان مردمی بود مقدس که همیشه در حال عبادت خدا بودند و به امور دنیوی هیچ تعلق خاطری نداشتند. این البته از رسانه‌های دولت ایران بیرون می‌تراوید و با تصویر ذهنی آنها که به ایران سفر کرده بودند ترکیب می‌شد. بخشی از این تصویر را شب قبلش از نسا دریافت کرده بودیم. وقتی که داشت برایمان از سفرهایش در ایران می‌گفت، تاکید کرد که “ایرانی‌ها که کار نمی‌کنند. زنهایشان همیشه در خانه نشسته‌اند و مردهایشان بیکار می‌گردند. اگر ایرانی‌ها اهل کار بودند الان دنیا را گرفته بودند.”

این جمع دوست داشتنی از پیرمردان هم تقریبا چنین نظری داشتند. با این تفاوت که گمان می‌کردند تنبلی اهل ایران به خاطر زهد و روگردانی از امور دنیوی است. بوی نفت البته به مشام هیچ یک نرسیده بود!

نکته‌ی جالب دیگر آن بود که تمام چیزهای مربوط به ایران برایشان خوب و خوش می‌نمود. برخی از دولتمردان معاصر که در ایران منفور بودند به قدر بزرگان تاریخ مشترکمان عزیز بودند، و این همه در ملغمه‌ای به هم پیوسته بود که مرزهای سیاسی را به سادگی در می‌نوردید. در ذهنشان محافظه‌کار و اصلاح‌طلب که هیچ، جمهوری اسلامی و شاهنشاهی پهلوی و ممالک محروسه‌ی قاجار همگی یکی بودند و همه را به خاطر ایرانی بودند می‌ستودند!

بالاخره گپ و گفت تمام شد و اکبرعلی آمد تا ما را به خانه‌اش ببرد. با کمی شرمندگی راه افتادیم و به خانه‌ی دلباز و زیبایی رفتیم که معماری‌ای سنتی داشت با حیاطی در میانه و اتاقهایی در اطراف. اتاق بزرگ زیبایی را به ما اختصاص دادند. وقتی از در وارد شدیم، سهراب پسر اکبرعلی را دیدیم که حوله‌ای بر دوش انداخته بود و با آفتابه لگنی نقره‌ای به استقبالمان آمد. این نخستین بار بود که مهمان نوازی ایرانی واقعی را بدون آداب و تشریفات ظاهرسازانه می‌دیدم. این مردم به‌راستی طبق همان سنت مهمان‌نوازانه‌ی کهنشان زندگی می‌کردند، و این به‌راستی لذت‌بخش بود. دستمان را شستیم و خشک کردیم و وارد اتاق مهمانان شدیم. رحمت‌الله و اکبر علی همراهمان شدند. ساعتی را به گفتگو در مورد ایران‌زمین و فرهنگ مشترکمان پرداختیم. رحمت‌الله معلوم بود از نظر فرهنگی بسیار فعال است. چون از سخنرانی‌هایش در برابر توریست‌ها و مردم گفت و این که قدمت تاریخ و فرهنگ ایران بزرگ را همه جا تبلیغ می‌کند. خودش ادبیات روسی خوانده بود و بر ادبیات جهان به‌طور کلی بسیار مسلط بود. اشعار حافظ را هم تقریبا از حفظ بود و آرزوی بزرگش این بود که به ایران بیاید و آرامگاه خواجه‌ی شیراز را زیارت کند. در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود گفت: “اگر حافظ را ببینم دیگر از خدا چیزی نمی‌خواهم و آماده‌ام که بمیرم.”

رحمت الله با وجود بگیر و ببند دوران روسها الفبای فارسی را نزد خودش آموخته بود و هوادار احیای این خط در تاجیکستان بود. پویان یک دیوان حافظ نفیس همراه داشت که همیشه در سفرها یار نشستهایمان دور آتش بود. آن را آورد و به رحمت الله هدیه داد. خوشحالی این پیرمرد نیک نفس را باید از این هدیه می‌دیدید. آن را بوسید و بر دیده نهاد و با دستانی لرزان ورق زد و بیتهایی را با کمی زحمت خواند. شک ندارم که تا یک ماه دیگر بر خط فارسی چندان مسلط می‌شود که روان همه‌اش را خواهد خواند. اکبر علی هم هرچند در جمعمان نشسته بود و گاه سخنی همدلانه می‌گفت، اما در کل مردی بسیار کم‌حرف و تودار بود. مدتی طول کشید تا دریابیم که این دو دوستانی نزدیک هستند و رحمت‌الله مثل برادر بزرگ او به شمار می‌آید. اکبرعلی مردی کاردان و ثروتمند بود و کارخانه‌ای صنعتی داشت و قطارهایی که دیده بودیم محصولات او را در کشور جا به جا می‌کردند.

میزبان سخاوتمندمان با اصرار سفره‌ای شاهانه برایمان گسترد و دسته‌جمعی شامی عالی خوردیم و بعد به همراه سهراب برایمان بسترهایی راحت گسترد. هر بستر از دو پتوی ضخیم که روی هم می‌افتادند تشکیل شده بود، با ملافه‌ای بر رویش، و دو بالش کوچک و بزرگ. اینها روی هم رفته چیزی شبیه به تخت ولی خیلی راحت‌تر را بر می‌ساختند. وقتی با ندانم‌کاری مشغول کمک به پدر و پسر برای پهن کردن بسترها بودیم، به یاد سخن هرودوت افتادم که موقع شرح ماجرای پناهنده شدن تمیستوکلس یونانی به دربار ایران، ‌گفت که شاه آب و ملکی به او بخشیده و یک ایرانی را هم مامور کرده بود تا برایش بستر بگستراند. چون ایرانیان معتقد بودند مردم انیرانی راه و روش گستردن بستر را نمی‌دانند. آنجا بود که این رفتار را به صورت نوعی هنر مشاهده کردم. به این ترتیب، آن شب را مهمان اکبرعلی شدیم. مردی بازرگان و کارخانه‌دار که هنر باستانی مهمان‌داری ایرانی را نیک می‌دانست.

روز یازدهم؛ دوشنبه؛ دهم فروردین ۸۸؛ ۳۰ مارس

به قلم شروین وکیلی

شب پیش با دوستان رایزنی کردیم و به این نتیجه رسیدیم که احتمالا این میزبانان مهربان روی ما به عنوان نمادهای دینداری اسلامی حساب باز کرده‌اند و اگر صبح برای نماز صبح به موقع بیدار نشویم توی ذوقشان خواهد خورد. این بود که قرار گذاشتیم صبح ساعت پنج بیدار شویم. اکبرعلی هم شب قبل لا به لای حرفهای اندکش اشاره‌ای کرد که ما صبح زود بیدار می‌شویم و برای نماز به مسجد می‌رویم. در اتاقی هم در آن خفته بودیم، تصویر بسیار بزرگی از کعبه، یکی از دیوارها را پوشانده بود و در دینداری صاحبخانه تردیدی باقی نمی‌گذاشت. این بود که با وجود خستگی تصمیم گرفتیم حتما صبح زود بیدار شویم.

ساعت تلفن همراهم را روی پنج میزان کردم و صبح با دکنک بیدار شدیم. سهراب و اکبر علی زودتر بیدار شده بودند و مهمانداری را تمام کردند. چون وقتی در را باز کردیم دیدیم آفتابه‌ای پر از آب گرم را پشت در اتاق گذاشته‌اند تا با آن دست و رویمان را بشوییم. رفتیم و دست و رویمان را شستیم و منتظر نشستیم که بیایند و برای رفتن به مسجد صدایمان کنند. اکبرعلی اما گویا آدم‌شناس‌تر از این حرفها بود. ما که در انتظار نشسته بودیم، کم کم طبق معمول شروع کردیم به بگو و بخند و حرف زدن در مورد تجربه‌هایی که در سفر به دست آورده بودیم. تا این که دیدیم کم کم هوا روشن شد و خبری از چاوشان مسجد نشد. بالاخره در باز شد و اکبرعلی و سهراب وارد شدند. اما این بار سفره‌ی صبحانه را آورده بودند. اکبرعلی با مهربانی لبخندی زد و گفت: “آهان، نمازتان را همین جا خواندید، نه؟”

دقایقی نگذشته بود که رحمت‌الله هم به ما پیوست. این بار لباس پلوخوری پوشیده بود و با کت و شلوار و کراوات نزدمان آمده بود. برای جبران محبت پویان که حافظ را هدیه کرده بود، برای هر کدام از ما دو تا از کتابهایش را آورده بود. شعرهای فارسی خودش بود که در دوشنبه چاپ شده و به الفبای کریلیک نگاشته شده بود. صحبت در میانمان گل انداخت و این بار هم من بیشتر صحبت کردم و هم اکبرعلی که کم کم رویش با ما باز شده بود. رحمت‌الله شعرهایی از خودش را برایمان خواند و من هم که روی چند برگ چندتایی از شعرهای خودم را همراه داشتم، به یاد آوردم که برخی از آنها به مردم این منطقه مربوط می‌شود. پس رفتم و آنها را آوردم و برایشان خواندم.

کجایید جنگاوران شکوه کجایید ای راهبانانِ ماه

چه شد پارسی جنگجوی سوار کجا رفت سغدی نگهبان راه؟

کجا گم شده رد پاهای رخش کجا هی هی مهرِ گردونه خواه؟

نمانده در این خاک یک بذر شاد؟ از آن جنگل پرفسون پگاه؟

نرفته به جز سیل بیداد و خشم مگر بر سر و چشمها، بر نگاه

به خالیِ اشموغ­های تهی فقط خفته انباشته صد گناه

شده مسخ آیینه آن عکس زشت از این شرم­ها نیست بهتر گواه

کسی را دگر عار از خویش نیست از این رو شده روزگارت سیاه

رحمت الله وقتی شعرها را شنید، گفت “چقدر نغز است!” و با کاربرد باستانی این واژه برای سخن شادمانم کرد. برای دقایقی برای هم شعر خواندیم و آخرش برگه‌ها و شعرها را به او هدیه دادم با این قول که “اتحاد ایرانیان چندان دور نیست. باز همگی یکی خواهیم شد.”

زودتر از آنچه که انتظار داشتند برخاستیم و اجازه‌ی رفتن خواستیم. در حیاط خانه عکسی با هم انداختیم. اکبرعلی رفت و قبای زیبای تاجیکی‌اش را با لباس و کاپشن مدرنی عوض کرد و همگی عکسی انداختیم. بعد اکبرعلی با اصرار ما را با ماشین بنز تر و تمیزش به ایستگاهی رساند که می‌توانستیم از آنجا به دوشنبه برویم. با راننده هم چانه زد و نزدیک بود پول کرایه‌ی ما را هم بدهد که نگذاشتم.

وقتی به دوشنبه رسیدیم، ماشینی گرفتیم و یک راست به سوی ورزاب حرکت کردیم. این ورزاب شهرکی بود کوچک در دل کوه که چند روز پیش هنگام گذر از پنجکنت به دوشنبه از کنارش گذشته بودیم. کوهستانهای اطرافش سرسبز و پردرخت و زیبا بود، بی آن که مثل ارتفاعات سغد وحشی و پربرف و بهمنگیر باشد.

راننده‌مان جوانی بود معتاد که سخنانش نامفهوم بود. گفتیم می‌خواهیم از ورزاب بگذریم و جایی زیبا برای کوهنوردی پیدا کنیم. وقتمان داشت پایان می‌یافت و هنوز روزی را کامل در طبیعت نگذرانده بودیم.

جوان ما را برد و برد تا آن که در فاصله‌ای به نسبت دور از ورزاب در برابر کوهی نگه داشت و گفت: “این کوه قشنگ است. منظره‌اش نغز است!” فکر می‌کرد آن همه راه آمده‌ایم تا از کوهها عکس بیندازیم.

پیاده شدیم و پولش را دادیم و از پلی گذشتیم که بر رود ورزاب زده شده بود. بعد از دهی کوچک گذشتیم و از جاده‌ی کوهستانی زیبایی بالا رفتیم. به سرعت خود را در کوهستانی زیبا یافتیم و راهمان را آنقدر ادامه دادیم تا به پیرمردی کهنسال رسیدیم که برای خودش در شیب کوهی نشسته بود. خوش و بشی کردیم. ۹۵ سال سن داشت و هر روز برای گردش از خانه‌اش در آن پایین‌ها تا این ارتفاع بالا می‌آمد. آفرینی گفتیم و راه خود را ادامه دادیم.

بالاخره در شیب تپه‌ای در کنار رودخانه‌ای خروشان و زیبا لنگر انداختیم. نهار میوه خوردیم و کنسرو. این کنسروها را من از ایران آورده بودم و تا این لحظه حملشان کرده بودم. بی آن که مهلتی برای خوردنشان پیدا شود. دوستان در اینجا بالاخره همت کردند و بارم اندکی سبک شد.

همانجا لمیدیم و کمی استراحت کردیم. آب رودخانه به قدری زلال و تمیز بود که قصد کردیم کمی آب بازی کنیم. در آن آب‌تنی خفیفی کردیم. دوستانم سر و ریششان را شستند و من هم سر و صورتی صفا دادم. بعد همگی سرخوش از زیبایی طبیعت و درختان غرقه در شکوفه، دور هم نشستیم. قرار شد به هم انگاره‌ی سفر و بازخورد بدهیم. انگاره‌ها و بازخوردها همچنان که انتظارش را داشتم، بسیار سنجیده و فکر شده و سودمند بود. وقتی گفت‌وگویمان تمام شد، هر سه بهتر به تصویری که در سفر در چشم یارانمان ساخته بودیم، آگاه بودیم.

آنچه برای هر سه نفرمان خوشایند و حتی تا حدودی نامنتظره بود، این بود که در کل این دو هفته‌ی سفر حتی یک دقیقه را هم با ناراحتی نگذرانده بودیم و کوچکترین دلخوری‌ای میانمان پدیدار نشده بود. این در سفرهای دراز مدتی مانند این بسیار ارزشمند بود. پیش از آن به اشکال بسیار گوناگون بسیار سفر رفته بودم و می‌دانستم که آدمها وقتی از حدی بیشتر به هم نزدیک شوند و مدتی طولانی‌تر از حدی با هم بمانند، از رفتارهای کوچک هم خسته و دلخور می‌شوند و حوصله‌شان از هم سر می‌رود.

من خودم عادت داشتم تنها سفر کنم. تنها همپای واقعی سفری که داشتم، پویان بود و او هم به این دلیل که سازگاری عجیبی با خلق و خویم داشت. تقریبا تمام ترجیح‌هایمان هنگام سفر همسان بود. همان جاهایی که دیدنش برایم جالب بود برای او هم جذاب محسوب می‌شد و وقتی نقشه‌ی سفری را می‌چید، اطمینان داشتم که من هم اگر به حال خود گذاشته شوم دقیقا همان مسیر را انتخاب می‌کنم. و حتی وقتی پای خوردن غذا و انتخاب خوراک پیش می‌آمد هم سلیقه‌هایمان یکسان بود. این سازگاری در حدی بود که برای سفر چین که برایم بسیار مهم بود، به دوستان اعلام کرده بودم هر مسیری را که پویان برگزیند من هم خواهم رفت و در واقع رای خود را به او داده بودم.

پویان در ضمن به عنوان همسفر یک مزیت بسیار بسیار مهم داشت و آن هم این که خلوت آدم را به هم نمی‌زد. وقتی برای اولین بار قرار شد سفری دونفری به جنوب ایران بکنیم، قرار گذاشتیم که هر وقت دلمان خواست از هم جدا شویم و مسیرهای متفاوتی را طی کنیم. پیش‌داشت خودم آن بود که دست بالا یکی دو روزی را با هم هستیم و بعد برنامه‌های شخصی‌مان تداخل می‌کند و راه‌هایمان از هم جدا می‌شود. اما این همسفر گرامی به قدری همراه بود و خلوتم را محترم می‌داشت که ما حدود دوهفته را با هم سفر کردیم و حتی یک لحظه هم به هیچ کداممان بد نگذشت.

پیش از آن سفرهای زیادی را با پویان تجربه کرده بودم. در واقع سه ربع ایران خودمان را با او شهر به شهر و ده به ده زیر پا گذاشته بودم. تنها آذربایجان و کردستان مانده بود و آن را هم قرار بود بزودی برویم.

با این وجود وقتی پدرام هم به سفر آسیای میانه اضافه شد. کمی دغدغه‌ی خاطر این خلوت را داشتم. پدرام بر خلاف پویان آدم کم حرف و ساکتی نبود. در واقع نمونه‌ای از جوانان سرزنده و شلوغ و پر شر و شور بود که کسی را به حال خود وا نمی‌گذارند. از حق نگذریم که در این سفر پدرام به راستی در رعایت حقوق همسفران و همدلی با خواستهای یاران سنگ تمام گذاشت. اما به هر صورت خلق و خویش با پویان متفاوت بود. وقتی با پویان بودم، برای خودم در گوشه‌ای می‌نشستم و چیزی می‌نوشتم یا شعری می‌سرودم. اما با پدرام، مگر وسوسه‌ی بگو و بخند می‌گذاشت.

زیمل مقاله‌ی مشهوری دارد به نام “مسئله‌ی سه نفر” در این مقاله می‌گوید که وقتی جمعی از دو نفر به سه نفر تبدیل می‌شوند، همه چیز تغییر می‌کند، و در واقع واحد پایه‌ی نهاد اجتماعی سه نفره است. چرا که دو نفر می‌توانند به ضرر نفر سوم دست به یکی کنند و به این ترتیب نوع روابط و محاسبات رفتاری در میانشان بسیار پیچیده‌تر می‌شود.

این حقیقتی بود که در جریان سفر ما بخوبی دیده می‌شد. با این تفاوت که کوچکترین نشانه و حرکتی در راستای اتحاد دو نفر در برابر نفر سوم وجود نداشت. یارانم آماده بودند تا به سرعت سلیقه و میل دوستان را به خواست شخصی‌شان ترجیح دهند. احتمالا در این جمع سه نفره من بی‌گذشت‌ترین و خودخواه‌ترین عضو تلقی می‌شدم. این هم تا حدودی میراث تنها سفر کردن‌های پرشمارم بود که پی گرفتن یک برنامه‌ی شخصی و تعقیب سیاست “به حال خود بودن” را به عادتی پایدار تبدیل می‌کند.

به هر صورت، سفر سه نفره با پدرام و پویان بر خلاف انتظار اولیه‌ام، به همان درجه‌ای از عمق و شادمانی منجر شد که در سفرهای دونفره‌ام با پویان سابقه داشت. در این مدت خلق و خوی هر سه نفرِ ما به هم نشت کرده بود. من و پویان که معمولا در سفرهایی از این دست کم حرف و غرق افکار خود هستیم، بشاش و پرحرف و شلوغ و صد البته شیطان (به آن معنی که افتد و دانی!) شده بودیم. نگاه مهندسانه‌ی پویان در من و پدرام رسوخ کرده بود و کم مانده بود که ما هم تقدسی اهورایی برای نقشه‌ی شهرها قایل شویم. تاثیر من بر دوستانم هم امیدوارم چیز بدی نبوده باشد.

پس از ساعتی آرمیدن و گپ و گفت در مورد زیر و بم سفر، من خوابم گرفت. چرتی زده بودم که دیدم پویان و پدرام شاد و شنگول آمدند و خبر دادند که جایی مناسب برای شب ماندن یافته‌اند. هر سه به این نتیجه رسیده‌ بودیم که باید امشب را در همین بهشت سرسبز و زیبای کوهستانی بمانیم. اما من کمی نگران بارش باران بودم و پدرام اندکی در فکرِ حمله‌ی خرس و گرگ که می‌گفتند در این کوهها زیاد است. من و پویان به تجربه دیده بودیم که جانوران به این سادگی‌ها به انسان حمله نمی‌کنند. به ویژه وقتی سه تن باشند و یکی‌شان هم دندانپزشک و آن یکی‌شان دارای ریشی به این بلندی باشد.

به هر صورت، دوستانم در گردشی کوتاه منطقه‌ای محصور را یافته بودند که هر دو نگرانی را از بین می‌برد. محوطه‌ای که یافته بودند محصور بود و بخش سقفدار کوچکی هم در میانش بود. یعنی هم باران را دور می‌کرد و هم خرس و گرگ را. تا آنجا پیاده‌روی سرخوشانه‌ای کردیم در حالی که از میان درختان پرشکوفه و سنگهای بریده بریده‌ی عظیم می‌گذشتیم.

در همین منطقه بساط شب ماندن را برقرار کردیم. بعد از آوردن آب و انجام کارهای تدارکاتی، روی تپه‌ای بلند رفتم که مشرف به محل اقامتمان بود. تک درخت عظیم پرشکوفه‌ای بر تپه قد برافراشته بود و رویارویش ستیغ پربرف کوهها قرار داشت. همانجا بود که تا زمان غروب خورشید نشستم و به صورتبندی نهایی مفهوم “من پارسی” دست یافتم.

به این شکل، آن شب را همان جا گذراندیم. پای آتشی گرم و سرخ، زیر آسمانی پرستاره و درخشان، و سرمست از وزش بادی کوهستانی.


روز دوازدهم؛ سه‌شنبه؛ ۱۱ فروردین ۸۸؛ ۳۱ مارس

به قلم شروین وکیلی

سحرگاه بیدار شدیم و صبحانه‌ی سبکی خوردیم و زدیم به کوه. راه برگشت را عمدا از راهی جدید برگزیدیم تا کوه را بیشتر ببینیم. شیب ملایم تپه‌ها چنان بود که مرا به وجد آورد و بخش عمده‌ی راه را دویدم. پای آبشاری زیبا استراحتی کردیم. پدرام عکس‌هایی خوب برداشت و من سنگ جمع کردم. سنگ‌های این کوهستان براستی زیبا و «نغز» هستند. از فکر اینکه در بدخشان چه‌ها می‌توانستیم ببینیم هوش از سرم می‌پرد.

بالاخره به جاده‌ای رسیدیم که ما را به دوشنبه بازمی‌گرداند. در حین بازگشت از میان دهکده‌ای سگ‌خیز رد شدیم. یک سگِ قراضه که چند تا دندانش هم افتاده بود، اصرار زیادی داشت که به ما حمله کند، اما بیشتر بلوف می‌زد. چون حصار باغی که او را از ما جدا می‌کرد چند شکاف درست و حسابی داشت که با خنگی خودش را به ندیدن می‌زد و فقط واق می‌زد و از آن رد نمی‌شد تا به سویمان بیاید. البته خوب کار درست و منطقی‌ای هم می کرد! وقتی صاحبش صدایش کرد فهمیدیم اسمش رحمان است. گمانم صاحبش از رهبران حزب کمونیست بود که در این بخش دورافتاده از تاجیکستان پنهان شده بود؛ چون رحمان اسم رئیس‌جمهور این کشور بود و کمونیست‌ها هم از او دل خوشی نداشتند.

وقتی از پل چوبی روی رود ورزاب می‌گذشتیم، داشتم کیف کمری‌ام را زیر و رو می‌کردم تا ببینم چقدر پول برایمان باقی مانده‌ است، برای همین هم سگ دیگری را که با سرعت به سمت ما می‌دوید ندیدم. وقتی متوجهش شدم که به من رسیده بود. دوستانم با محاسبه‌ای منطقی کمی از من عقب مانده بودند و پویان داشت خیلی پلیسی می‌گفت: «شروین، شروین، بپا، سگ!»

وقتی من متوجه سگ شدم کار از کار گذشته و به من رسیده بود، اما آن قدر از دیدن اعتماد به نفس من -که البته از ندیدنش ناشی می‌شد- تحت تاثیر قرار گرفته بود که حتم کرد باید آدم خوبی باشم؛ این بود که شروع کرد به دم تکان‌دادن و جست‌وخیز کردن و بازی‌کردن. این یکی، سگ سیاه بزرگی بود با دندان‌های تیز و حرکات سریع. البته بازی‌هایش کمی جلف بود و بیشتر شایسته‌ی این سگ‌های مینیاتوری پشمالو که به کوسن و پادری‌های زنده می‌مانند. آنقدر شلوغ کرد که کم مانده بود گوشش را بگیرم و ببرمش پیش رحمان تا او هم یاد بگیرد یک سگ خوش‌اخلاق چطور رفتار می‌‌کند.

به سرعت و آسانی به دوشنبه بازگشتیم و باز دست به دامان ناجی بزرگمان «علی بهجانی ممقانی» شدیم. باز با همان مهربانی و صمیمیت به دادمان رسید. در سفارت ایران ما را دید و به خانه‌اش راهنمایی‌مان کرد. کوله‌هایمان را آنجا گذاشتیم و با همسرش که بانویی خوش‌برخورد بود سلام‌وعلیکی کردیم و رهسپار گردش در بازارهای دوشنبه شدیم. تا شبانگاه وقت داشتیم تا دوشنبه را دقیق‌تر بگردیم. قرار بود امروز را صرف گردش در بازارها کنیم.

بعد از آن تا عصرگاه اتفاق مهمی رخ نداد. در بازارهای رنگارنگ دوشنبه گشتیم و لباس و سوقاتی خریدیم و نهاری پرملاط خوردیم و در آخر کار وقتی هوا داشت تاریک می‌شد به خانه‌ی علی رفتیم و کوله‌هایمان را برداشتیم. باز به فرودگاه رفتیم و نیم ساعتی را صرف توزیع مجدد بارها در کوله‌هایمان کردیم. خریدها را در کوله‌ها جای دادیم و با کمی معطلی از سد مرز هوایی گذشتیم. این جا به محض آنکه می‌فهمیدند ایرانی هستیم احترام می‌گذاشتند و خارج از صف راهمان می‌دادند؛ در ضمن افسران نگهبان سعی می‌کردند رشوه‌ای هم بگیرند. یکیشان که از همه پرروتر بود، پرسید چقدر پول داریم. فکر کردم جزء آداب گمرکی است و گفتم حدود ۴۰۰ دلار. خواست پول‌ها را ببیند و دلارها را که پیش پدرام بود گرفتم و نشانش دادم. بعد تازه فهمیدم انتظار دارد یکی از اسکناس‌ها را به او بدهیم. پس دلارها را جلوی چشمش گرفتم و گفتم: «این پول را می‌بینی؟‌ برای خرج‌کردن قانونی است و لاغیر.» بعد هم همه را به پدرام پس دادم. شروع کرد شاخ و شانه بکشد که وقت زیادی تا پروازتان نمانده و اگر بخواهم کوله‌هایتان را بگردم از پروازتان جا می‌مانید؛ این مثلا تهدید‌کردنش بود. من هم با خونسردی گفتم ما عجله‌ای برای پریدن نداریم و اگر جا بمانیم باید خودش جواب سفارت ایران را بدهد. تهدیدهای دوجانبه کارگر شد و هیچ کدام از کوله‌های ما را تا آخرش نگشتند. رشوه‌گیران هم با کوچک‌ترین اشاره‌ای با برخورد تندم روبرو می‌شدند و سریع ماست‌ها را کیسه می‌کردند.

به این شکل بود که به هواپیما نشستیم و به ایران بازگشتیم. آخرین چیز جالبی که از این سفر در خاطرم مانده، آن است که هواپیما بر باند فرودگاه ایرانی نشست و مهماندار با همان صدای نمکینش گفت: «اکنون بر زمین نشستیم. تا توقف کامل هواپیما از جای خود نخزید!» و ما نخزیدیم!