دربارهی اخلاق زروانی
۱
سه پرسش
سه پرسش در ماههای گذشته به هم گره خورده بود، که شاید یک به یک گشودنی نباشد. هر سه دلالتی اخلاقی داشت و هر سه از زمینه و زمانهی ویژهی ما برخاسته بود. پرداختن به هر سه از زاویهای زروانی ممکن بود و ضروری، و از این روست که این متن را به مثابه نامهای که نوشتناش به یاران و عیاران مرسوم است، مینویسم. مضمون این نامه برخی از آموزههای دورههای بالاترِ زروان است که بنا به ضرورت، شکلی ساده شده -و به لطف دوستان بازبینی شده- از آن را به فشردگی نقل میکنم.
حد و مرز کاربرد مجاز خشونت
مسئلهی دوم:
این پرسش قدیمی و همیشگی بار دیگر در جمع دوستان مورد بحث قرار گرفت: در چه شرایطی بازی برنده/ بازنده مجاز است؟ آیا ميتوان –حتا در مقام دفاع- به کسی آسیب رساند و برنامهای برای کاستن از قلبم دیگران را طراحی کرد و اجرا نمود؟ یا نه؟ این کار اخلاقی است یا غیراخلاقی؟
آنچه در مورد این بحث برایم بسیار آموزنده بود، پایبندی نظری همهی سخنگویان به چارچوب زروانی بود. همه رفتار برنده/ بازنده را غیراخلاقی و ناشایست میدانستند، و همه معیار عینی و روشنِ قلبم را برای ارزیابی این الگو در اختیار داشتند.
مسئلهی سوم:
در ادامهی ماجرای پیشین، قرار گذاشتیم بازیای طراحی کنیم و مسئلهای اخلاقی را در زمینهای بازیگوشانه حل کنیم. آنگاه دوستان به تلویح و تصریح اشاره کردند که این بازی ممکن است با نقض پیمانهایی اخلاقی مانند راستگویی و برنده/ برنده بازی کردن همراه شود. ابتدا این بازخورد به نظرم درست آمد، اما دقیقتر که نگریستم، دریافتم که چنین نیست.
این سه مسئله را کاملا شخصی در نظر بگیرید. یعنی فرض کنید که من تنها در پی بازگو کردن اندیشههایی شخصی دربارهی کردار خودم هستم، و میکوشم تا محتوای اخلاقیشان را ارزیابی کنم. دلیلِ در میان گذاشتناش با شما آن است که فکر میکنم برخی از شما هم همین دغدغهی خاطر را دارید، و شاید به کمک هم بتوانیم روشنتر موضوع را بفهمیم. پس این نوشتار را اظهار نظری قطعی و نهایی دربارهی موضوع این سه پرسش ندانید. اینها تنها گمانهزنیهایی هستند که لازم است با یاری شما و افزوده شدن نظرتان پخته و روشن شود.
۲
این سه مسئله وقتی درست فهم میشوند، که به زمینهاش، و دو حدِ مخاطرهآمیزِ پاسخ نگفتن بدان اشارهای کنم. زمینهای که همهی ما در آن حضور داریم، در دو لایهی روانی و اجتماعی، نابسامان و آشوبزده و بنابراین انباشته از خشونت است. در سطح اجتماعی، نهادهای اجتماعی جوامع مستقر بر ایران زمین در نیم قرن گذشته دستخوش تباهی و انهدام بودهاند و امروز تقریبا کارکردهای خود را از دست دادهاند. این روند در سالهای گذشته به انقلاب، جنگ، درگیریهای جوراجورِ سیاسی و فرهنگی، افول اقتصادی و مهاجرت پردامنه از ایران زمین منتهی شده است و با همین الگو در تمام کشورهای مستقر بر حوزهی تمدن ایرانی دیده میشود. در سالهای اخیر، این روند به افول ارزشهای اخلاقی و فروپاشی استوارترین نهادهای سنتی –از جمله خانواده- در جامعهی خودِ ما انجامیده است. از این روست که مردمان چنین به خشونت خو کردهاند و آن را عادی میپندارند. این تباهی نهادی که در سطح اجتماعی آغاز شده، در نهایت به سطح روانشناختی نیز نشت کرده و نتیجهاش زایش «من»هایی ضعیف و ناتوان بوده که در ضمن پرخاشگر و خشونتطلب هم هستند. در سالهای اخیر رواج و عمومی شدن استفاده از رسانههایی نوظهور مانند فیسبوک، موهبتی بوده برای کسانی که قصدِ بررسی و بازبینی موقعیت منهای امروزِ ایران را دارند. با مرور آنچه که در این رسانهها انعکاس مییابد، به روشنی میتوان دریافت که «من»های امروز، به لحاظ آماری افرادی خشمگین و نابردبار و پرخاشگر هستند، که از اختلال در یک ارتباط و کشمکش با یک دیگری به رابطهی مختل دیگری پناه میبرند و زمینه را برای کشمکشی نو فراهم میآورند. بسامد غیبت، ناسزا، خشونت زبانی و بی اخلاقیهایی که تا چند سال پیش دور از ذهن و نامنتظره مینمود، چندان زیاد شده که دیگر کسی را شگفتزده نمیکند. در این شرایط این پرسش برجسته میشود که چگونه میتوان خردمندانه و اخلاقی زیست، و به پیمانهای زروانی پایبند ماند؟
شاید هیچ چیز بهتر از دو مثال تاریخی موقعیت دوگانهی ما و سراشیبهای لغزش فردای ما را نمایش ندهد. یکی از آنها، تاریخ کلیسای کاتولیک است. نهادی که با شعارهایی اخلاقی و تاکید بر ارزشهایی مانند فروتنی، خاکساری، نیکوکاری، و محبت به دیگران تاسیس شد، و تا امروز سرسختانه به این شعارها چسبیده است. اما در ضمن همین نهاد خشنترین و آزارندهترین تاریخِ نهادهای دینی را در طول تاریخ بشر داشته است. این همان نهادی است که جنگهای صلیبی، سرکوب هزار سالهی فرهنگ در اروپا، عصر استعمار و بردهداریِ متصل بدان، و تا حدودی فاشیسم ایتالیایی و اسپانیایی را پدید آورده است.
به عنوان نمودی از سویهی دیگر این پرتگاه، میتوان به مثالی یکسره ناهمگون اشاره کرد. در هند دینی هست به نام جین که سابقهاش به دوران بودا و حتا کمی پیش از وی باز میگردد. دینی است عقلانی، اخلاقی و دست کم در آغازگاهش با جنبهای ضدخرافی، که مبنای اخلاقیاش آهیمسا یا پرهیز از آزار رساندن به دیگران است. جینها نه شکار میکنند و نه به جنگ میروند، و از هر نوع آسیب رساندن به جانداران خودداری میکنند. گزارشی در دست است از یک جامعهی در بنگال که به این کیش گرویدند و چون نمیتوانستند مثل سابق ببرهای جنگلی را شکار کنند یا در برابر ایشان از خود دفاع کنند، همگی توسط ببرهای شکارچی از پا در آمدند. این جامعهی جین با وجود پایبندی استوارانهاش به اخلاق، در نهایت نابود شد، چون از ذهنیت لازم برای رویارویی با خطری طبیعی و قابلپیشبینی بهرهمند نبود.
ناگفته پیداست که اینجا قصدم نقد یا بررسی مبانی فلسفی و اخلاقی کیش کاتولیک یا دین جین نیست. تنها میخواهم به پیامدهای تفسیر افراطی مبانی اخلاقی و عدولِ منظم از آن (کاتولیکها) یا تقید نابخردانه و سرسختانه به شکلی ساده از قواعد اخلاقی (جینها) اشاره کنم. یکی به تباهی اخلاق و انقراض معنا میانجامد و دیگری به تباهی خویشتن و انقراض نهادِ اخلاقمدار.
۳
یکی از پیمانهایی که یاران زروان با هم دارند، برنده/ برنده بازی کردن است. این به معنای طرد و حذف سه الگوی دیگرِ (برنده/ بازنده- بازنده/ برنده- بازنده/ بازنده) کنش متقابل با دیگری است. در میان این سه، ما معمولا بازی برنده/ بازنده را به پرسش میگیریم و در معرض مخاطرهی لغزیدن به دامِ آن قرار داریم. اما چه کرداری برنده/ بازنده است؟ آشکارا هر رفتاری که به افزوده شدنِ قلبم من و کاسته شدن از قلبم دیگری منتهی شود. بر این مبنا میتوان کردارها را در لحظهی وقوعشان مورد داوری قرار داد. البته میتوان شاخص های متفاوتی را به این معادله افزود. مثلا شاخص ذهنیت: اگر من در لحظهی انجام کاری فکر کنم که بر قلبم خود میافزایم و از قلبم دیگری میکاهم، آن رفتار برنده/ بازنده است. یا شاخصِ عینیت در زمانی کمدامنه: اگر پیامد مستقیم و سریع کردار من به کاهش قلبم دیگری و افزایش قلبم من منتهی شود، آن رفتار برنده/ بازنده است. یا شاخص عینیتِ درازمدت: اگر محتوای کلی قلبم من در کل عمرم به خاطر کاری افزایش یابد و مقدار کل قلبم دیگری در کل عمرش به ازای همان کار کاهش یابد، آن کار برنده/ بازنده است.
آنچه که دربارهاش تردیدی نداریم، بار منفی اخلاقی بازی برنده/ بازنده است. از نظریهی بازیها و مدلهای تکاملی بر میآید که این نوع بازی ناپایدار و محکوم به شکست است و دیر یا زود به یکی از دو بازی ناپسند دیگر و در نهایت به بازنده/ بازنده در میغلتد و در نهایت کنش متقابل را میگسلد. همچنین این را میدانیم که تقریبا در تمام موارد طرف مقابل ارتباط هم منفعل نیست و او نیز برنده/ بازنده پیش میرود و با محاسبهی زیانی که از رفتارهای دیگرِ وی به بار میآید افزوده شدن بر قلبمِ من در اثر این بازی، یا ناچیز است و یا موهوم. بنابراین چنین مینماید که دربارهی ارج و ارزش برنده/ برنده بازی کردن و نکوهش برنده/ بازنده رفتار کردن توافق داشته باشیم.
اما نمونههایی میتوان سراغ کرد که در آنها کاستن از قلبم دیگری و افزودن به قلبمِ خود به طور شهودی درست و اخلاقی مینماید. به عنوان مثال فرض کنیم همان زورگیرهایی که اعدام شدند، به جای دستگیری و زندان و محاکمه و اعدام، به دست همان شهروند محترمی که قربانیشان بود کشته میشدند. فرض کنیم دو زورگیر جوان با قمه به پیرمرد محترم و بیگناهی حمله میکردند، و قصد آسیب رساندن به او و دزدی از وی را داشتند، و این احتمال هم داشت که قربانی در این بین با زخم قمه به قتل برسد. بعد دست بر قضا آن پیرمرد محترم شخصیتی مثل پیریهای پوریای ولی از آب در میامد و با دست خالی میزد هر دو زورگیر را ناکار میکرد و مثلا یکیشان را هم میکشت. آیا در این حالت او عملی غیراخلاقی انجام داده بود؟ گمان میکنم همهمان به طور شهودی دریابیم که در این شرایط آن پیرمرد حق داشته و با وجدانی آسوده او را از لغزشی اخلاقی مبرا بدانیم. اما مگر نه این که پیرمردِ رزمیکار ما در این شرایط برنده/ بازنده بازی کرده است؟ او بیشک از قلبم زورگیرِ کتک خورده که پولی گیرش نیامده و کتکی هم نوش جان کرده، کاسته و خط قلبمِ آن زورگیرِ مقتول را هم به کلی قطع کرده است و در مقابل اموال و سلامت و جان خود را حفظ کرده است. مگر این نمونهای روشن از کردارِ برنده/ بازنده نیست؟
میتوان شرایط را کمی پیچیدهتر کرد. فرض کنیم پیرمرد دارد از خیابان رد میشود و میبینید دو اشموغ قصد دزدیدن یک دختر جوان را دارند. فرض کنیم به لحاظ آماری صد در صد آدمربایان در این حالت به قربانیشان تجاوز کنند و پنجاه درصد احتمال داشته باشد که وی را به قتل برسانند. در این حالت جوانمرد سالخوردهی ما بدون آن که خودش در مخاطره قرار گرفته باشد، مداخله میکند. او باز با دست خالی آدمربایان را کتک میزند و یکیشان را هم میکشد. آیا در این حالت او عملی غیراخلاقی را مرتکب شده است؟ راستش را بخواهید من به طور شهودی چنین کسی را قهرمان میدانم و کردارش را کاملا تایید میکنم. در عین حال کاملا توجه دارم که این فرد در لحظهی مداخله بر قلبم عینی خود نیز نیفزوده و حتا رفتارش دفاع از خود هم نبوده است. یعنی تهدیدی متوجه خودش نبوده و برای پیشگیری از قتل یا مالباختگی خودش نبوده که چنین کاری کرده است.
این مثالها نشان میدهد که انگار هنگام تعریف رفتار برنده/ بازنده، باید متغیرهای دیگری را هم در نظر گرفت. یک متغیر، «حق» است. حق عبارت است از مشروعیتِ دستیابیِ کسی به منبعی. اگر من بعد از یک ماه کار کردن پولی گرفتهام و آن را در جیبم گذاشتهام، بهرهمندی از این منبع حق من است. اگر کسی دیگر بخواهد به این حق تجاوز کند، خود به خود رفتاری برنده/ بازنده را با من آغاز کرده است. شعار ما آن است که با پذیرشِ قطع کنش متقابل، از ورود به بازی برنده/ بازنده پرهیز کنیم، و این کاملا روا و درست است. اما گاهی وقتها حق به شکلی بنیادین پایمال میشود و قطع یک طرفهی کنش متقابل ممکن نیست. زورگیری که با قمهای در دست برای گرفتن پول من به سویم میآید، با اعلام این که من قصد کنش متقابل با او را ندارم، به راه خود نخواهد رفت. چنین مینماید که در شرایطی خاص، ابراز خشونت روا باشد. اما یکی از عناصر ضروری در این شرایط، حق است.
ناگفته پیداست که حق در هر جامعه به شکلی تعریف میشود. شاید در یک جامعهی دارای سوسیالیسم واقعا موجود! صرف این نکته که من پولی در جیب دارم مرا به طبقهی بورژواهای پست تبعید کند و به این ترتیب حقوق مدنی مرا و مشروعیت بهرهمندی من از منابع را خدشهدار کند. یا شاید در جامعهای که سخت مردسالار باشد، زنان حقی مشروع بر بدن خود نداشته باشند و هرکس مجاز باشد به هرکس دیگری تجاوز کند. شاید حقِ بدیهیِ هرکس بر بدنش در جامعهای مثل جامعهی خودمان نادیده انگاشته شود و مثلا دختران از این حق برخوردار نباشند که پوشش خود و درجهی دسترسی پوست بدنشان به هوای آزاد را انتخاب کنند. ممکن است مشروعیت سیاسی و هنجارین و رسمی با مشروعیت واقعی و عرفی و جاری در جامعه تفاوت داشته باشد. اینها همه نمونههایی هستند که لغزندگی و شکنندگی مفهوم حق را نشان میدهند.
با این وجود به نظرم مفهوم حق در این میان کلیدی است و نمیتوان به بهانهی نسبیت آن، نادیدهاش انگاشت. به نظرم میتوان حق را در زمینهای زروانی بازتعریف کرد. به عنوان یک صورتبندی سر دستی پیشنهاد میکنم «حق» را چنین تعریف کنیم: «مشروعیت دستیابی به منابع پایانناپذیر، یا منابع پایانپذیری» که با دو متغیر تعیین میشود: یا قواعد هنجارین جامعه (به شرط آن که عقلانی باشند و تعارضی با اصول زروانی نداشته باشند) مالکیت فرد بر این منبع را محترم میشمارند، و یا این که شخص در تولید این منابع نقشی ایفا کرده است. یعنی مثلا حق استفاده از اطلاعات و دانش و هنر و ارتباطات انسانی را همه دارند، و دربارهی منابع پایانپذیری مثل غذا و سرپناه و جفت هم کسی حق دارد که یا آن غذا و سرپناه را در موقعیت منبع بودناش احداث یا تثبیت کرده باشد، و یا با تبدیل منبعی دیگر بدان دست یافته باشد. مثلا بدیهی است که کشاورزی که هندوانهای را کاشته حق دارد آن را بخورد. یا کارگری که در زمینی بایر برای خودش خانه درست کرده حق دارد در آن زندگی کند، یا کسی که به منبعی نمادین مثل پول دسترسی مشروع دارد، حق دارد این منابع را با آن معاوضه نماید. با استفاده از مفهوم حق، در مییابیم که یک شرطِ روا بودنِ رفتارهای خشونتآمیز، آن است که حقی نمایان مخدوش شده باشد.
مثال دوممان دربارهی آدمربایان نشان میداد که مفهوم برنده/ برنده بازی کردن نیاز به بازتعریف دارد. اگر من از خیابان بگذرم و ببینم زورگیران به پیرمردی حمله کردهاند، آیا باید به خاطر پایبندی به برنده/ بازنده بازی نکردن، از درگیری با ایشان بپرهیزم و پیرمرد نگون بخت را به حال خود رها کنم؟ مگر نه این که در این حالت دارم با پیرمرد برنده/ بازنده بازی میکنم؟ بدیهی است که هر وجدان سالمی مجوز مداخله را در این شرایط صادر میکند. اما چگونه است که همین وجدان سالم بازی برنده/ بازنده را چنین ناشایست میبیند؟ پس شاید چیزی که در اینجا با آن روبرو هستیم، اصولا بازیای از این دست نباشد؟ شاید هنگام محاسبهی قلبمِ جا به جا شده، باید کل شبکهی افراد تاثیر پذیرفته از کنش متقابل را در نظر داشت؟
۴. پیشنهادم آن است که داوری دربارهی بازیها را در شبکهای چند نفره بنگریم. واقعیت آن است که اندرکنش دو نفرهی خالص بسیار بسیار نادر است و تنها به ارتباط مهرآمیز و خصوصی زن و مرد محدود است. گذشته از این موردِ خاص، من ارتباطی را نمیشناسم که تنها دو تن در آن حضور داشته باشند. کنش متقابل همیشه در شبکهای درهم بافته از روابط پیرامونی جریان مییابد. وقتی من کالایی را به بهای گرانتر از معمول از بقالی سر کوچهمان میخرم، فقط خودم نیستم که با بقال بازی بازنده/ برندهای را در پیش گرفتهام. این رفتار من باعث میشود بقال بهای کالا را بالا ببرد و به این ترتیب من در واقع به بازی برنده/ بازندهی او با مشتریان دیگرش یاری رساندهام. به تعبیری در این شرایط من در بازی ناباب او با دیگرانی ناشناخته سهیم شدهام. به همین ترتیب، وقتی من در خیابان با کسی دعوا و کتککاری میکنم و شروع میکنم به ناسزا گفتن به او، تنها در یک بازی دو نفرهی برنده/ بازنده درگیر نیستم. من با آزردن تمام تماشاچیانِ مؤدب، و تولید انگارهای ناخوشایند از خویشتن در نزدشان با آنها بازنده/ بازنده بازی کردهام. به همین ترتیب ممکن است لات و الواطی آن وسط پیدا شوند و از شنیدن ناسزاهای من لذت ببرند و مرا آدم داش مشتی و قلدری بشناسند و به این ترتیب با آن ناظران خاص ارتباطی برنده/ برنده برقرار کردهام. در عین حال ممکن است دعوای من به عصبی شدنِ مردم و هنجار شدن کتک کاری در خیابان کمکی کوچک بکند و بنابراین در شبکهای بسیار گستردهتر از بازیها درگیر شوم، که ردگیریاش ناممکن است.
اما اگر مفهوم کنش متقابل را چنین گسترده و پیچیده تعریف کنیم، بختی برای تشخیص بازیها نخواهیم داشت و به ناچار باید هر نوع داوری اخلاقی را تعطیل کنیم. در حالی که چنین کاری ناشدنی است و ما چه بخواهیم و چه نخواهیم در برابر کردارهای دیگران و خودمان موضع میگیریم، یا خودآگاهانه و خردمندانه و مبتنی بر دستگاه اخلاقی مشخصی داوری میکنیم، و یا ناآگاهانه و مقلدانه به قضاوت میپردازیم.
فکر میکنم برای دستیابی به داوری اخلاقی درست، باید حد میانهای را تشخیص دهیم و به کار بگیریم. یعنی نه دایرهی ارتباط را چندان محدود و دو نفره بگیریم که به اختلال شناختی دچار شویم، و نه آنقدر تاثیرهای نامحسوس و دوردست را رصد کنیم که کل منظره برایمان مهآلود گردد. به نظرم مقیاس میانهای قابل تصور است که در آن میتوان شبکهی عینی و نمایان روابط انسانی را تشخیص داد و در حد امکان پیامدهای کردارها را ردیابی کرد. همهی ما به طور شهودی و نااندیشیده چنین میکنیم و بخش عمدهی داوریهای مبتنی بر وجدان سالم یا قضاوتهای تقلیدی و هنجارین در چنین دامنهای انجام میپذیرد. تعیین معیارهای سنجش و اندازهی این دامنه البته به کار پژوهشی و میدانی نیاز دارد. اما میتوانم حدس بزنم که احتمالا دامنهی تعداد افراد درگیر در چنین محاسبهای معمولا زیر ده نفر و به ندرت بین ده تا سی نفر است، و تنها در شرایط خاص و دربارهی فعالیتها و شخصیتهای اجتماعی به بیش از این عدد ارتقا مییابد. دامنهی زمانیای هم که پیامدهای رفتارها در آن وارسی میشود معمولا از مرتبهی روز و هفته در نمیگذرد و به ندرت به ماه و سال منتهی میشود.
به این ترتیب پیشنهاد اولم آن است که هنگام داوری دربارهی نوع یک کردار، تنها قلبم دو طرفِ اصلیِ درگیر را در نظر نگیریم. خوب است ابتدا شبکهی روابط انسانی اطراف کردار را ترسیم کنیم، و کسانی که به طور مستقیم از کردار تاثیر میپذیرند را مشخص کنیم و ببینیم قلبم هریک در قبال این کردار چقدر تغییر میکند. در گام بعدی میتوان به این دیاگرام کسانی را افزود که به شکل غیرمستقیم از کردار یاد شده متاثر میشوند، اما مقدار تغییر در قلبمشان چشمگیر است. مثلا کسی که پشت سر کسی دیگر نزد دوستش بدگویی میکند، به طور مستقیم بر قلبم خودش و دوستش و شخصِ موضوع بدگویی تاثیر میگذارد. اما ممکن است به خاطر شباهت و نزدیکی کسی بیربط با فردِ قربانی، انعکاس این بدگویی بیشتر بر وی دیده شود.
بعد از ترسیم شبکهی روابط، میتوان دربارهی ارزش اخلاقی کردار داوری کرد. به نظرم باید تعیین این که بازیِ جاری به کدام یک از چهار حالت تعلق دارد، در این زمینه تعیین شود. اگر کرداری قلبم را در این شبکه کاهش دهد، و بر حق هم نباشد، برنده/ بازنده است. درست همانطور که گفتهایم، در شرایطی که امکان قطع کنش متقابل وجود دارد، و میتوان تاثیر کردار دیگری بر قلبم خویش را خنثا کرد، شایسته است چنین کنیم و از کردار خشونتآمیز کناره بگیریم. با این وجود در شرایطی که چنین کنارهجوییای ممکن نیست، باید درستترین کار، یعنی برنده/ برنده ترین کار را در هر لحظه انجام داد. این بدان معناست که باید کرداری را برگزید که در شبکهی یاد شده بیشترین قلبم را نصیب بیشترین کسانی میکند که حق دارند. بدیهی است که معیار کمی به تنهایی کافی نیست و حق هم اینجا وارد مسئله میشود. اگر پانزده زورگیر به پیرمردی حمله کرده باشند، و رستمی ناظر قضیه باشد، یاری رساندن به زورگیران باعث میشود مقدار کلی قلبم در شبکهشان بیشینه شود، اما در اینجا حق نقض شده است. اگر بزند هفت نفر از مهاجمان را بکشد و دست و پای هشت تن را بشکند، مقدار کلی قلبم را نسبت به حالت اول بسیار کاهش داده است. اما رفتارش اخلاقی و درست است. هنگامی که سخن از اخلاق در میان است، کشمکشهای افراد بر سر منابع (که شالودهی بازیهای برنده/ بازنده است) باید در کنار حق دستیابیشان به این منابع نگریسته شود، وگرنه به نتیجهای آشکارا اشتباه میرسیم که فرد باید همواره به کسی کمک کند که زورش بیشتر است یا دستهاش پرجمعیتتر مینماید.
داوری من آن است که اگر پهلوانی به آن پانزده تن حمله کند و حتا به قیمت آسیب رساندن شدید به دزدان از پیرمرد دفاع کند، کارش درست و اخلاقی و ستودنی است. مستقل از آن که در این میان قلبم خودش –مثلا به خاطر بزرگداشت مردم یا رضایت درونی- افزایش مییابد، یا کاسته میشود. اتفاقا هرچه شمار مهاجمان بیشتر و بختِ پیروزی دادگرِ مداخلهگر کمتر باشد، کردارش در عینِ گره خوردن به احتمال کاهش قلبم، اخلاقیتر مینماید و دلیرانهتر.
پیشنهادم آن است که فراز و نشیب قلبم در کل شبکه را بنگریم و برنده/ بازنده بودن را در چارچوبی اجتماعی دریابیم و تعریف کنیم. وگرنه جز مدلی انتزاعی و ناکارآمد در دست نخواهیم داشت که ممکن است سادهانگارانه به کار بسته شود و در شرایطی بحرانی به کردارهایی آشکارا غیراخلاقی دامن بزند. نیچه در کتابهایش مدلی از اخلاق بردگان (منظورش مسیحیت است) را ترسیم کرده و آن را با اخلاق سروران مقایسه کرده است. گمان میکنم او هم در سطحی دیگر با همین مسئله رویارو بوده، و دامن کشیدن از خشونتهای دایمی و خرد و ریاکارانهی روزمره را، و حفظ بخشی از خشونتهای ضروری را در نظر داشته است.
۵
بنابراین پیشنهادهایم به عنوان پاسخِ سه مسئلهای که طرح شد، چنین است:
نخست:
فکر نمیکنم اعمال خشونت در هر حال و تحت هر شرایطی نکوهیده و غیراخلاقی باشد. برعکس، فکر میکنم جایی که حقی دارد پایمال میشود و قلبمی به ناروا کاسته میشود، باید مداخله کرد، حتا به قیمت خشونت ورزیدنِ عریان به بدن دیگری. اگر روزی در خیابانی آدمربایانی به دختری حمله کنند، و جز من کسی برای یاری دادن به وی حضور نداشته باشد، وظیفه دارم که مداخله کنم و به قیمتِ خشونتورزی و آسیب رساندن به دیگری از آسیبی بزرگتر و خشونتی بزرگتر در مقیاسی کلانتر پیشگیری کنم. خشونت معمولا با خشونت مرزبندی میشود و این قاعدهایست که تکامل این جانور درشتمغز بر مبنای آن شکل گرفته است. ناگفته پیداست که من هم راهبردهای پرهیز از خشونت را میپسندم و میستایم و رعایت میکنم. اما فکر میکنم همواره نمیتوان چنین کرد و تنها در شرایطی خاص است که پرهیز از خشونت بر خشونت غلبه میکند. من به تازگی در برمه بودهام و دیدهام که چطور بیست سال است نظامیان حاکم بر این کشور بر مردم ستم میکردند و چینیهای پشتیبان ایشان منابع طبیعی این سرزمین را به یغما میبردند. اگر زمانهی ویژهی کنونی نبود و رسانهها و اینترنتی وجود نداشت و مثلا سه قرن پیشتر این اتفاقها میافتاد، آنسان سوچی در گمنامی و فقر در خانهاش پیر میشد و میمرد و غارت این سرزمین به دست ستمگران همچنان ادامه مییافت. به همین ترتیب، چه بسا در ابتدای چیرگی بوئرها در آفریقای جنوبی رهبرانی سیاهپوست و صلحجو بوده باشند که میکوشیدند بیخشونت بر آپارتاید غلبه کنند، و چنان در برابر خشونت سپیدها شکست خوردند که ما امروز حتا نام و نشانشان و خاطرهی مبارزههایشان را هم در اختیار نداریم. گاندی نیز اگر در زمان حملهی مغول در ایران شرقی میزیست، حتا اگر بهترین نسخهي خشونتگریزیِ آن روزگار را هم مییافت، تردید دارم که به موفقیتی سیاسی دست مییافت.
دوم:
فکر میکنم باید به اصلِ پرهیز از بازی برنده/ بازنده و راستگویی پایبند ماند، اما ماهیت بازیها و بار اخلاقی کردارها را به شکلی پیچیدهتر و دقیقتر در شبکهی روابط اجتماعی تعریف کرد. واقعیت آن است که تمرینها و بحثهای کلاس زروان همه در سطحی مقدماتی انجام شده و برای همین بر اندرکنشهای دونفری تاکید میشد. گمان دارم که اگر در شبکهای گستردهتر جریان یافتن قلبم را بنگریم و اصلِ اخلاقی بیشینه کردنِ قلبم را در کنار مفهوم حق تحلیل کنیم، بتوانیم وابسته به هر موقعیت به مرزبندی دقیق و روشنی دست یابیم که در درونش اعمال خشونت مجاز است و در بیرون از آن ناروا.
سوم:
ماشهی این بحثها زمانی چکانده شد که در فکر بودیم برای کسانی که بازی برنده/ بازندهای را پیش میبرند، یک بازی تخیلی و بازیگوشانه طراحی کنیم. به نظرم این بهترین شیوه برای پرهیز از خشونت است. اگر کسی به تو ناسزا میدهد، میتوانی به او ناسزا بدهی و این شکلی از خشونت کلامی است که بازتولید میشود. اگر کسی به تو مشت زد، میتوانی به او مشت بزنی و این هم تکرار همان چنبرِ معیوب خشونت است و تداوم بازیهایی برنده/ بازنده. اما مجسم کنید کسی که ناسزا میگوید، با شخصیتی تازه آشنا شود و ماجراهایی را با او از سر بگذارند. شخصیتی تخیلی و داستانی که از درون یک بازی بر زندگی آن فرد منعکس شده است. شاید در برخی از جاها این شخصیت داستانی برای رعایت اصول اخلاقیای که شرحش گذشت، از قلبمِ وی نیز بکاهد. اما چه ایرادی بر این میتوان گرفت؟ اگر کاهش آن قلبم کمتر از میزان عارض شده در اثر رویارویی مستقیم باشد، و قلبمی که میزاید بیش از آن؟
در جریان رخدادهای ماه گذشته، این بخت را داشتم که برخی از کردارها و هیجانها و عواطف خود را در برخورد با کسانی که آشکارا برنده/ بازنده بازی میکردند، تحلیل کنم. چیزی جالبی که دریافتم این بود که از سویی کاستن از قلبم دیگری همواره به معنای برنده/ بازنده بازی کردن نیست، که گاه دقیقا مترادف است با رفتار اخلاقی و برنده/ برنده بازی کردن. در ابتدای کار این جریان به شکلی خودکار و در تداوم مستقیم رعایت اصول اخلاقی معمول پیش میرفت و این گذار از داوری دربارهی اندرکنش دو نفره به تحلیل شبکهایِ بازیها چیزی بود که برای خودم در این میانه روشن شد. دیگر آن که دریافتم به جای رویارویی مستقیم با افراد و بازتولید کردنِ خشونتِ ایشان یا دفاع در برابر خشونت ایشان، میتوان به شکلی کاملا خلاقانه، داستانی ساخت و بازیای پرداخت و از دریچهی آن با کمینهای از خشونت و بیشینهای از خلاقیت و بهرهوری دیوهای نهفته در افراد را مدیریت کرد. هنگام طراحی یک بازی یا نوشتن یک داستان، دغدغهی راستگویی داشتن خطاست، چون این روایتی است که به قصدِ خلاقانه و غیرواقع بودن برساخته شده است و تاثیری خاص بر طیفی خاص از مخاطبان است که ارزش آن را تعیین میکند. هرچند معنایی که منتقل میکند و هستهی سخنی که دارد، باید راست و بر حق باشد.
نکتهی آخری که گوشزد کردنش اهمیت دارد آن که باید دقت کرد که مبادا تحلیل شبکهای بازیها به لگام گسیختگی و توجیه کردارهایمان بدل شود. ضرورت دارد همواره با معیارهایی عینی به مقدار قلبمِ رد و بدل شده بنگریم، مشروعیتِ افراد در دسترسی به منابعِ مورد نظرشان را بازبینی کنیم، و به دنبال راهبردهایی بگردیم که با اعمال کمترین خشونت، بیشترین قلبم را در بیشترین افرادِ سزاوار پدید آورد. باید مانند گذشته مدام شک کرد و نقادانه نگریست و دوباره و دوباره کردارها را وارسی کرد، تا از لغزش به دام دوپهلویِ نسبیگرایی اخلاقی یا تعصب و تقید نسبت به اصولی انتزاعی پیشگیری نماییم. اگر چنین کنیم، از اخلاق بردگان چشم پوشیده، و به اخلاق جنگجویان دست یافتهایم...