معنا

From ویکی زروان
Jump to: navigation, search


شكلى از پردازش اطلاعات با ارزش است كه نمادها را به فرآيندهاى سيستم پيوند می‌دهد.



پردازش اطلاعاتى كه ارزش زيادى داشته باشد، معنا توليد می‌‏كند. معنا، مانند چسبى الگوهاى پردازش اطلاعاتى را به ساير فرآيندها متصل مى‏كند. معنا، بر نمادها سوار می‌‏شود و از راه پردازش نمادها ظهور می‌كند.

معنا، شكلى از پردازش اطلاعاتِ با ارزش است كه نمادها را به فرآيندهاى سيستم پيوند می‌دهد.

در نيمه‏‌ى نخست قرن بيستم، متفكران به پيروى از سوسور گمان مى‏‌كردند معنا با ارجاع پيوند خورده است. سوسور رابطه‏‌ى ميان نماد و معنا را با مفهوم دال و مدلول توضيح مى‌‏داد. از ديد او، دال نمادى بود كه به چيزى در جهان خارج ارجاع مى‌‏كرد و آن پديده‏‌ى مورد ارجاع، مدلولِ آن تلقى مى‌‏شد. معنا در رابطه‌‏ى دال و مدلول ريشه داشت. يعنى واژه‏‌اى مانند ميز (دال) به چيزى در آن بيرون -ميزى واقعى و عينى (مدلول)- اشاره مى‌‏كند و در نتيجه معنا و محتواى دالِ ميز، مدلولِ پديده‏‌ى بيرونى قابل مشاهده‏‌ى ماست.

تصور سوسورى از معنا، توسط همه‏‌ى ساختارگرايان وامگيرى شد، و بسيارى از نظريه‏‌هاى سيستمى هم همين چارچوب را براى تعريف معنا به كار گرفتند. با اين وجود، در اواخر قرن بيستم معلوم شد كه رابطه‏‌ى معنا با دال و مدلول پيچيده‏‌تر از اين حرفهاست.

از سويى، پيشرفت زيست‏‌شناسى مولكولى به طرح پرسش‌‌هایى تازه در زمينه‏‌ى ماهيت معنا منتهى شد. اين پرسش مطرح شد كه برخورد يك مولكول به گيرنده‏‌اش بر غشاى سلول، معنا توليد مى‌‏كند يا نه؟

بار ديگر به رابطه‏‌ى ميز با مدلولش توجه كنيد. به نظر مى‌‏رسد چيزى در آن بيرون -از مجراى بينايى- مشاهده‏‌پذير است كه با علامتى -مثلاً كلمه‏‌ى ميز كه روى كاغذى نوشته شده باشد،- معرفى مى‏‌شود. در يك ياخته‏‌ى منفرد هم چنين چيزى رخ مى‌‏دهد. مولكول قندى كه در سلول‌‏هاى چشايى زبان شما به گيرنده‏‌هاى خاصش متصل مى‌‏شوند و پيامى عصبى را راه اندازى مى‌‏كند، در عمل به نشانه‏‌اى -پيام عصبى- شباهت دارد كه حضور مدلولى بيرونى -قند- را معرفى مى‌‏كند. پرسش از ماهيت مولكولى معنا، در دهه‌‏ى نود قرن گذشته علمى نوپا و ميان رشته‏‌اى به نام معناشناسى زيستى را ايجاد كرد كه در همين مدت كوتاه دستاوردهاى چشمگيری داشته است و به طرح پرسش‌‌هایى بسيار جالب منتهى شده است. مهمترينِ اين دستاوردها، كه به خوبى در آثار نيكلاس لومان بيان شده، آن است كه معنا به رابطه‏‌ى سر راست ميان دال و مدلول ربطى ندارد، و اصولاً چنين رابطه‏‌ى مستقيمى وجود ندارد.

لومان مدعى است كه معنا تنها در سيستم‏هاى خودارجاع ظهور مى‏‌كند. اين نظام‌هاى پردازش اطلاعات به دليل خودارجاع بودنشان، به چيزى در بيرون از خود اشاره نمى‏‌كنند. اين سيستم‏هاى معنايى تنها به شبكه‌‏اى درهم تنيده از نمادها و نشانه‌‏ها منحصر مى‏‌شوند كه به شكلى بازگشتى به هم متصل شده‏‌اند، و با فرآيندهاى سيستم پيوند خورده‌‏اند. معنا، در واقع شيوه‏‌ى مفصل‌‏بندى اين جريان‌هاى پردازش اطلاعات با كاركردهاى سيستم است. نمادها، نه به دليل اشاره به مدلولى بيرونى، كه به دليل پيوند خاص‌شان با كاركردهاى درونى سيستم معنادار تلقى مى‏‌شوند. البته كاركردهاى ياد شده مى‏‌توانند بخش‌هایى خاص از محيط را آماج قرار دهند و براى مقابله با تنش خاصى تخصص يافته باشند. اما اين بدان معنا نيست كه نمادى مستقيما به چيزى در محيط اشاره كند و معنايى مستقل از كاركردها را حمل كند. معنا تنها به درون سيستم ارجاع مى‏‌دهد و سيستم بسته به نقشِ اين معانى در راستاى حفظ بقايش، آن را ارزشمند يا بى‏‌ارزش، و مهم يا بى‏‌ربط تلقى مى‏‌كند.

به ازاى دو نوع اطلاعاتى كه شرحش گذشت، دو نوع معنا هم مى‏‌توان در نظر گرفت. يكى از نخستين كسانى كه متوجه اين تمايز شد، منطق‏دان و فيلسوفِ مشهور گوتليب فرِگه بود. فرگه در سال 1892 میلادی كتابى نوشت و در آن معنا را در دو رده‏‌ى مادى و ذهنى تقسيم كرد. از ديد او معانى مادى به چيز‌هایى مادى و سخت در جهان خارج ارجاع مى‏‌كردند، و معانى ذهنى به عواطف و احساساتِ "نرم"ِ درونى و حوادثى روانى مربوط مى‌‏شدند.

چنين مى‏‌نمايد كه معنا هم مانند اطلاعات، بايد به دو شكلِ ساختارى و كاركردى وجود داشته باشد. معناى ساختارى، محصولِ پردازش اطلاعات ساختارى است. همه‏‌ى ما آدمها، روى شانه‏مان استخوان كوچكى داريم به نام Sternocleidomastoid اين استخوان بخشى از ساختار سيستم ما با تشكيل مى‏‌دهد و مقدار مشخصى اطلاعات در آن نهفته است. شكلِ آن، جايگاهش، و ارتباطاتش با ساير استخوانها اعصاب و عضله‏ها، شبكه‏اى از روابط اطلاعاتى را پديد می‌آورد كه در جريان بازتوليد شدنش، به شكلى دايمى بازتعريف و پردازش می‌شود. نقش ترقوه در فرآيندهاى حركتىِ بدن، معنايى است كه دارد. ترقوه يعنى بلند كردن بازو و بالا كشيدن بخشى از استخوانهاى دنده‏‌اى و كج كردن گردن. اين معنايى است كه از پردازش اطلاعات ساختارى ترقوه نتيجه مى‌‏شود.

به همين ترتيب از اطلاعات كاركردى هم مى‌‏توان سخن گفت. اطلاعات كاركردى، بيش از آن كه به رخدادها مربوط شوند، در كنش‌ها ريشه دارند. پردازش اطلاعاتى كه روابط سيستم را دگرگون مى‏كنند، زيربناى اين معانى را مى‏‌سازند و به همين دليل هم بخش عمده‏‌ى آنچه كه ما در قالب مفهومِ رايج معنا مى‌‏فهميم به اين بخش مربوط مى‏‌شود. پردازش نمادهاى زبانى، رمزگان نوشتارى، و حركاتِ معنادارى مانند خنديدن و گريستن، به اين قلمرو از معانى تعلق دارند. به اين ترتيب تقسيم‏‌بندى ما شباهتى با پيشنهاد فرگه پيدا مى‏‌كند، هرچند بر مفهومى به كلى متفاوت از معنا متكى است. خاركويچ، يكى از دانشمندانى بود كه به پيروى از فرگه براى ارزش اطلاعات هم تقسيم‏‌بندى مشابهى را پيشنهاد كرد. از ديد او ارزش اطلاعات را هم مى‏‌توان به دو رده‏‌ى مادى و ذهنى تقسيم كرد. ارزشهاى مادى به بقا و توليد مثل سيستم مربوط مى‏شوند و ارزشهاى ذهنى چيزهاى ديگرى مانند معانى زبانى و فرهنگى را در بر مى‏گيرند. در ميان نظريه‏‌پردازان جديدتر، مشهورترين كسى كه اين رده‏‌بندى را پذيرفته، آلكسى شاركوف است كه از بنيانگذاران معناشناسى زيستى محسوب مى‌‏شود.

توجه داشته باشيد كه اين تقسيم‏‌بندى از ارزش اطلاعات با رده‏‌بندى پير بورديو از سرمايه هم شباهت دارد. بورديو معتقد بود در جوامع انسانى دو شكل از سرمايه وجود دارد: سرمايه‏‌ى مادى كه كالاهاى مادى و اقتصادى را در بر مى‏گيرد، و سرمايه‌‏ى فرهنگى كه به دانش و تربيت‏‌يافتگىِ فرد مربوط مى‌‏شود. به اين ترتيب افرادى كه پول يا سوادِ زيادى دارند، در دو گروهِ متمايز از نخبگان اجتماعى -مثلاً بازاري‌ها و روشنفكران- جاى مى‏‌گيرند. روش تحصيل اين دو نوع سرمايه‌‏ى اجتماعى هم متمايز و معمولاً جمع‌‏ناپذير است. براى تحصيل سرمايه‌‏ى مادى، فرد بايد به تجارت يا صنعت روى آورد، در حالى كه سرمايه‏‌ى فرهنگى از راه تحصيل و گردآورى نمادهاى دانايى -مانند مدرك- ممكن مى‌شود. طبقه‏‌بندى خاركويچ و آراى بورديو از ديد ما نيز معنادار هستند. آنچه كه خاركويچ ارزش مادى مى‌‏نامد، ارزشى است كه به اطلاعات ساختارى مربوط باشد. ارزشِ ترقوه براى سيستم بدن ما، كمتر از ارزش جمجمه است. سيستم ما مى‏‌تواند ترقوه‏‌اى خرد شده را تحمل كرده و آن را تا حدودى ترميم كند، اما جمجمه‏‌ى خرد شده احتمالا به نابودى سيستم منتهى خواهد شد. به اين ترتيب به نظر مى‏‌رسد پيوند ميان اطلاعات ساختارى و ارزشِ نهفته در آن، با بقا آشكار باشد. از سوى ديگر، اطلاعات كاركردى ارزشى ثانوى دارند. چنان كه گفتيم، كاركرد به زمينه‏‌ى ساختار نيازمند است، و بنابراين بدون حضور حداقلى از ساختار، حضور كاركرد ناممكن مى‏‌شود. ارزش اطلاعات كاركردى، بيشتر در قالب معانى سيال و پويايى مانند مفاهيم زبانى و حالات روانشناختى مثل لذت و رنج تجلى پيدا مى‌‏كند.

سرمايه‏‌ى اقتصادى و فرهنگى هم به خوبى با همين دو وجه از ارزش منطبق هستند. كافى است به وجه غالبِ هريك از اين دو سرمايه بنگريم تا خاستگاه‏‌هایشان برايمان آشكار شود. سرمايه‏‌ى اقتصادى در ساده‏‌ترين حالت در قالب دستيابى به غذا قابل تعريف است، و محمل اصلىِ سرمايه‏‌ى فرهنگى زبان است. به اين ترتيب اين دو عاملِ ساختارى و كاركردى -غذا و زبان- محمل دو نوع ارزشِ معنايى مى‌‏شوند و موضوع انشاهاى قديمىِ ما موضوعيت پيدا مى‌‏كند، كه؛ علم بهتر است يا ثروت؟

سيستم خودارجاع، بر مبناى اين مجموعه‌‏ى دوقطبى از پردازش اطلاعات ساختارى و كاركردى، امكانِ بازنمايىِ محيط و خود را پيدا مى‏‌كند. تنها سيستمى مى‏‌تواند از عهده‏‌ى اين وظيفه برآيد كه پيچيدگى‏‌اش از آستانه‌‏ى مشخصى گذشته باشد. آستانه‏‌اى كه براى تفكيك ساختار از كاركرد، و تمايز يافتنِ الگوهاى پردازش اطلاعات در اين دو، و در نتيجه تفكيك معانى ساختارى و كاركردى، و خودارجاع شدنِ نهايى آنها مورد نياز است. در واقع تفكيك ساختار و كاركرد از هم، و رابطه‏‌ى بازگشتى آن دو با يكديگر نخستين گامى است كه سيستم در راهِ خودارجاع شدنش بر مى‌‏دارد.