جامعهشناسی تاریخی هویت ایرانی
دکتر شروین وکیلی پیش درآمد
۱. هویت اجتماعی، الگویی از سازماندهی [نماد]ها و [معنا]های مشترک در میان اعضای یک جامعه است که به مرزبندی آن [سیستم]اجتماعی منتهی شود. هویت آن، رمزگان مشترکی است که در میان اعضای یک جامعه جریان مییابد و حد و مرزهای سیلان آن محدودهی جامعه را تعیین میکند. شبکهای از منشها و خوشههایی درهمتنیده از عناصر فرهنگی تکاملیابنده است که اعضای جامعه و کسانی که درونِ آن قرار دارند از آن برخوردارند و به این ترتیب از مردمانِ بیگانه و کسانی که در «آن بیرون» قرار گرفتهاند، متمایز میشوند. در این معنا، هویت اجتماعی برساختهای فرهنگی است که عناصر مشترک در میان خودانگارههای اعضای یک جامعه را فراهم میآورد و به این ترتیب به پیدایش یک «ما»ی جمعی در زمینهای متکثر از «من»ها میدان میدهد؛ یعنی، نیرویی از جنس نشانگان و معناهاست که سوژههای مستقل انسانی را در سیستمی بلند مرتبهتر از سطح روانشناختی، به هم پیوند میدهد و به این ترتیب، تصویر ذهنی مشترکی را در میان کسانی که با هم و در [ارتباط] با هم زندگی میکنند، پدیدار میسازد.
هویت اجتماعی، الگویی از سازماندهی نمادها و معناهای مشترک در میان اعضای یک جامعه است که به مرزبندی آن سیستم اجتماعی منتهی شود. هویت آن رمزگان مشترکی است که در میان اعضای یک جامعه جریان مییابد و حد و مرزهای سیلان آن محدودهی جامعه را تعیین میکند.
جفتهای متضاد معنایی (جمهای) چندی بر هویت اجتماعی غالب هستند. شباهت و تفاوت، شاید مهمترین عنصر در این میان باشد. هویت اجتماعی، آن شبکهای از منشها و ساختهای فرهنگی است که شباهتهای موجود در میان اعضای یک جامعه را رمزگذاری کرده و در ارتباط با روایتهایی اساطیری معنادارشان میسازد. به این ترتیب، هویت، نه تنها ویژگیهای مشابه در میان آدمیان را برمیشمارد و صورتبندی میکند، که آنها را ارزیابی و ارزشگذاری نیز مینماید و به این ترتیب، شباهت را از جایگاه توصیفی ساده به مرتبهی عناصری زیباییشناختی و اخلاقی ارتقا میدهد.
در عین حال، هویت اجتماعی بر مبنای تفاوت نیز کار میکند. هویت اجتماعی، منشهایی را شامل میشود که پا به پای تشخیص، رمزگذاری و معنابخشی به شباهتهای درونی، تمایزهای میان درون و بیرون را نیز تشخیص میدهد و تفاوتهای میان وابستگان به جامعهی خودی و سایر جوامع را نیز ردیابی و صورتبندی مینماید. به این ترتیب، هویت همچون شمشیری جادویی مینماید که از سویی مرز میان درون و بیرون را با گسستی عبورناپذیر تعیین حدود میکند و از سوی دیگر، گسستهای درونی سیستم اجتماعی را به مرتبهی تفاوتهایی سطحی و نامهم فرو میکاهد. تفاوتهایی که در سطحی فروپایهتر از تمایزِ بنیادین و مهمِ جاری در مرز میان درون و بیرون جامعه قرار میگیرد و با اختلاف بین خودیها و بیگانگان فرق میکند.
هویت اجتماعی زیرسیستمی در سطح فرهنگی است. خوشهای از منشها که [کارکرد] آن ایجاد هماهنگی کارکردی و انسجام ساختاری در اندرون نظام اجتماعی است. مجرای اثرگذاشتن هویت فرهنگی، خودانگارهی مشترک اعضای یک جامعه در مورد خودشان است و انگارههایی هنجارین که دربارهی اعضای جوامع بیرونی دارند. به همین دلیل هم جمِ (جفت متضاد معنایی) شباهت و تفاوت در محور هویت قرار میگیرد و جمهایی دیگر -مانند درون/ بیرون، خودی/ غیرخودی و آشنا/ بیگانه- را پدید میآورد. هویت از مجرای رمزگذاری عناصر متصل به این مفاهیم، مرزهای نظام اجتماعی را تعیین میکند.
با این تعاریف، هویت اجتماعی، زیرسیستمی در سطح فرهنگی است. خوشهای از منشها که کارکرد آن ایجاد هماهنگی کارکردی و انسجام ساختاری در اندرون نظام اجتماعی است. مجرای اثر گذاشتن هویت فرهنگی، خودانگارهی مشترک اعضای یک جامعه در مورد خودشان است و انگارههایی هنجارین که دربارهی اعضای جوامع بیرونی دارند. به همین دلیل هم جمِ (جفت متضاد معنایی) شباهت و تفاوت در محور هویت قرار میگیرد و جمهایی دیگر -مانند درون/ بیرون، خودی/ غیرخودی و آشنا/ بیگانه- را پدید میآورد. هویت از مجرای رمزگذاری عناصر متصل به این مفاهیم، مرزهای نظام اجتماعی را تعیین میکند.
۲. هویت اجتماعی نیرویی زورآور و عاملی تعیینکننده در پیکربندی و کارآیی یک نظام اجتماعی است. اینکه اعضای یک جامعه تا چه پایه در ارتباط با یکدیگر به قواعدی مشترک پایبند باشند و اینکه تا چه پایه از مرزهای جامعهی خویش حراست کنند، به تصویر ذهنی مشترکی باز میگردد که از خویش تصور میکنند. به همین دلیل، دگردیسی هویت اجتماعی، عاملی محوری و اثرگذار در تحول جوامع انسانی و تکامل نظمهای جدید در بستر تاریخ است. دور از اغراق خواهد بود اگر هر گذار تاریخی مهم را به تحولی فراگیر در هویت اجتماعی مربوط بدانیم و هر تنش اجتماعی فراگیر را با فشاری بر هویت متصل سازیم و البته این بدان معنا نیست که اولی را به دومی تحویل کنیم یا برعکس.
در عمل، یک تمدن هنگامی منقرض میشود که نمایندگان خویش را از دست بدهد؛ یعنی، کسانی باقی نمانند که خویش را بدان وابسته بدانند، به آفرینش معنا در دل آن مشغول باشند و برای نگاهبانی از آن تلاش نمایند. در گذر تاریخ، این امر به ندرت با نابودی زیستشناختی بدنهای نمایندگانِ یک تمدن تحقق یافته است که نابودی تمدنهایی مانند آزتک و مایا نمونههایی از آن هستند.
هویت ازاین رو، همواره موضوعی چالشبرانگیز بوده و خواهد بود. طراحی هویتهای مصنوعی و نوظهور اجتماعی -که در سادهترین سطح در نهادهایی خردمقیاس و موقت مانند گروههای همسالان یا انجمنهای کوچک انجام میپذیرد- دستمایهای برای جامعهپذیرشدن و دستیابی به بلوغ روانی در افراد است. به همین ترتیب در مقیاسی کلان و سطحی بزرگتر، هویتهایی تکاملی و دیرپا که در زمانی طولانی و در جریان انباشت پردامنهی رمزگان و نشانگان پدیدار میشوند، زیربنای ظهور و سقوط تمدنها و فرهنگها هستند. ظهور امواج تمدنی جدید -مانند مدرنیته- همواره با دگردیسیای بنیادین در پیکربندی هویت همراه است و در جریان [بازخورد]هایی فشرده، بر این امواج تاثیر میگذارد. زوال و انحطاط تمدنها را نیز میتوان به صورت فروپاشی ساختاری هویتهای اجتماعی تعبیر کرد و از کارکرد افتادنِ آنها را کلیدِ انقراض خوشههای کلان منشهایی دانست که یک نظام اجتماعی و یک تمدن خاص را از بقیه متمایز میکنند.
در عمل، یک تمدن هنگامی منقرض میشود که نمایندگان خویش را از دست بدهد؛ یعنی، کسانی باقی نمانند که خویش را بدان وابسته بدانند، به آفرینش معنا در دل آن مشغول باشند و برای نگاهبانی از آن تلاش نمایند. در گذر تاریخ، این امر به ندرت با نابودی زیستشناختی بدنهای نمایندگانِ یک تمدن تحقق یافته است که نابودی تمدنهایی مانند آزتک و مایا نمونههایی از آن هستند. معمولا آنچه که رخ داده، هضمشدنِ اعضای تمدنی نیمهجان در تمدنی همسایه بوده که هویت اجتماعی زورآورتر و جذابتری داشته و به شکلی رقابتی اعضای جامعهی نخست را از دایرهی «درون» و «خودی» تعریفشده توسط آن هویتِ ناتوان بیرون میمکیده است. از میان رفتن هویت بابلی و نیوانگلندی و ظهور هویتهای ایرانی و آمریکایی را به این ترتیب باید فهمید.
هویت اجتماعی، تنها زیرسیستمی ساختاری و انتزاعی در سطح فرهنگی نیست، بلکه خود، نظامی پویا و تکاملیابنده است که به طور فعال در واکنش به تنشهای محیطی دگرگون میشود، بر سر یارگیری و جذب «اعضای شایسته» با هویتهای دیگر به رقابت میپردازد و در سطوحی گوناگون و سلسلهمراتبی نیز چنین میکند؛ یعنی، به همان ترتیب که نظامهای علمی، [ساختار]های نظری و شهرهای همسایه هویتهای آکادمیک، جبههبندیهای انتزاعی و هویتهای شهری خویش را در رقابت با یکدیگر تعریف و بازتعریف میکنند، در سطوحی کلانتر هویتهای دینی گسترده و هویتهای فرهنگی عام مربوط به تمدنهای بزرگ نیز در قالبی رقابتی و پویا در هر برش تاریخی مدام بازتعریف میشود.
پس هویت اجتماعی، تنها زیرسیستمی ساختاری و انتزاعی در سطح فرهنگی نیست؛ بلکه خود، نظامی پویا و تکاملیابنده است که به طور فعال در واکنش به تنشهای محیطی دگرگون میشود، بر سر یارگیری و جذب «اعضای شایسته» با هویتهای دیگر به رقابت میپردازد و در سطوحی گوناگون و سلسلهمراتبی نیز چنین میکند؛ یعنی، به همان ترتیب که نظامهای علمی، ساختارهای نظری و شهرهای همسایه هویتهای آکادمیک، جبههبندیهای انتزاعی و هویتهای شهری خویش را در رقابت با یکدیگر تعریف و بازتعریف میکنند، در سطوحی کلانتر، هویتهای دینی گسترده و هویتهای فرهنگی عام مربوط به تمدنهای بزرگ نیز در قالبی رقابتی و پویا در هر برش تاریخی مدام بازتعریف میشود.
هویت از این رو، نظامی زورآور و تعیینکننده و اثرگذار است که به خاطر پویایی و رقابتی بودنش، شکننده نیز مینماید. هویت اجتماعی است که آرایش نیروهای اجتماعی و الگوی چفت و بست شدنِ زیرواحدهای متناقض معنایی را در بستر یک جامعه تعیین میکند و به این شکل، انسجام و یکپارچگی آن جامعه را تضمین مینماید. در عین حال هویت، تنها در شرایطی در انجام این کار کامیاب میشود که بتواند در صورتبندی خودانگارهای مشترک و دلپذیر از اعضای جامعه به شکلی کارآمد عمل کند و یکپارچگی و قوام این خودانگاره را در شرایط بحرانی جامعهشناختی حفظ نماید. کارکردی که در شرایط عادی، تنها با دشواری و به شکلی موقت قابل تحقق است.
از این روست که هرچه در پلکان [سلسلهمراتب] اجتماعی بالاتر برویم و به ساختارهای کلانتر و درشتمقیاستر برسیم، هویتهایی تنومندتر، پیچیدهتر و به همین ترتیب دیرپاتر و پایدارتر را میبینیم که با این وجود، نیمهعمری مشخص دارند و در مورد پایداری و باقیماندنشان حدسهایی دقیق میتوان زد. به عنوان مثال، میدانیم که هویت اجتماعی در سطح کوچکترین زیرسیستمهای اجتماعی -خانواده، گروه همسالان، انجمنهای دارای عضویت داوطلبانه- در دامنهی سال تا دهه تداوم مییابند. در حالی که در نظامهایی مانند ملت یا تمدن، ممکن است این پایایی تا چندین قرن و حتی چندین هزاره نیز تداوم یابد. همچنین میتوان دید که هویت در سطوح گوناگون با سرعتها و دامنههایی متفاوت دچار دگردیسی و در مرتبههایی گوناگون دستخوش تغییر میشود. یک گروه همسالانِ کودکانه ممکن است با فرارسیدن دوران بلوغ -تنشی زیستشناختی- به سرعت در مدت چند ماه یا دست بالا یک سال، خود را در قالبی تازه بازتعریف کند و به تداوم خود ادامه دهد، در حالی که سازگارشدنِ یک تمدنِ سنتی با موجی همچون مدرنیته -تنشی اجتماعی/ فرهنگی- ممکن است همچون جامعهی ایرانی بیش از یک قرن نیز به طول انجامد.
۳. هویت در نهایت، متغیری بنیادین و مهم است که نمیتوان نادیدهاش انگاشت. میتوان در مورد ارزش و تقدس شباهت و تنفر از تفاوت شعار داد و اخلاقیاتی زیبا برساخت یا هویتی ساختگی -همچون هویتی بینالمللی- را در برابر هویت ساختگی دیگری -مانند هویت ملی- نهاد و از آن دفاع کرد یا بدان تاخت. با این وجود، یک نکته آشکار است و آن هم اینکه نادیدهانگاشتن هویت اجتماعی، کاری ناممکن است. از این روست که در میان نظریهپردازان امروز، گرایش به محوری فرضکردن مفهوم هویت اجتماعی روزبهروز بیشتر میشود و هیچ گرایش نظری یا اندیشمندِ جدیای نداریم که به نادیدهانگاشتن این مفهوم علاقه داشته باشد یا از چنین امکانی دفاع کند. به تعبیری، هویت، قدرت است. از این روست که در عصر کنونی، ساختارهای اقتصادی و سیاسی کلان و عظیمی برای سازماندهی هویت، برساختن هویت یا دستکاری هویت، تخصص یافتهاند. این وضعیتی است که همواره در طول تاریخ برقرار بوده است، چراکه بر مبنای نگاهی افراطی میتوان تمام نهادهای اجتماعی را ماشینهایی برای ترشح هویت دانست.
به تعبیری، هویت، قدرت است. از این روست که در عصر کنونی ساختارهای اقتصادی و سیاسی کلان و عظیمی برای سازماندهی هویت، برساختن هویت یا دستکاری هویت [تخصص] یافتهاند. این وضعیتی است که همواره در طول تاریخ برقرار بوده است، چراکه بر مبنای نگاهی افراطی میتوان تمام نهادهای اجتماعی را ماشینهایی برای ترشح هویت دانست.
اگر تاریخ تمدنهای انسانی را مرور کنیم، میتوانیم با اطمینانی به نسبت زیاد ادعا کنیم که در میان هویتهای اجتماعی کلانِ شناختهشده، هویتِ مربوط به تمدن ایرانی پیچیدهترین الگوی تحول را داشته است. این از سویی، به دامنهی گستردهی جغرافیایی و تداوم شگفتانگیز تاریخی این تمدن و هویتهای وابسته بدان بازمیگردد. تمدن ایرانی پیکرهایست که در قلمروی به وسعت حدود سه میلیون کیلومتر مربع، برای مدت ۲۵ قرن تداوم داشته که خود در میان سایر تمدنها بینظیر است. در واقع تنها تمدنی که از گستردگی و دیرپاییای نزدیک به تمدن ایرانی برخوردار است، چین است که وسعتی بیشتر و قدمت تاریخی کمتری دارد. تمدنهای بزرگی مانند تمدن آفریقای شمالی -مصر و مغرب- که پس از ورود مسیحیت و اسلام به آن قلمرو منقرض شدند، با سابقهی سههزار سالهشان پیش از میلاد مسیح، میتوانند از نظر قدمت با تمدن ایرانی مقایسه شوند. به همین ترتیب تمدن یونانی-رومی که از عصر اسکندر شروع شد و تا پایان عصر قرون وسطا تداوم یافت -و به روایتی بخشهایی از آن هنوز هم تداوم دارد- میتواند دست کم از نظر وسعت با تمدن ایرانی هماورد دانسته شود. در این میان همچنین باید تمدن هند را دید که قدمتی تقریبا همتای تمدن ایرانی دارد و گستردگی جغرافیایی آن نیز بزرگتر است، هر چند بخش مهمی از این دو تمدن در طول تاریخ در هم آمیخته و به هم مربوط بوده است.
تمدن ایرانی در میان تمام این تمدنها نه به لحاظ گسترهی زمانی و مکانی که به خاطر تاریخ خاص هویت اجتماعی در آن یگانه است. ایرانزمین به دلیل موقعیت اجتماعی خود و الگوی توزیع [منابع] طبیعی خویش و بافت جمعیتی و زبانیاش، در طول تاریخ تنشهای اجتماعی بسیار شدید و تکاندهندهای را از سر گذرانده و همچنان پیوستگی قابل توجهی از هویت اجتماعی را در خود حفظ کرده است. خودِ این نکته که جامعهی ایرانی در ۲۵ قرن گذشته دست کم چهار نسلکشی عمده -مقدونیان، تازیان، ترکان و مغولان- را از سر گذرانده و دست کم پنج پیکرهی تمدنی متمایز -هلنی، مسیحی-رومی، اسلامی، یاسایی و مدرن- را به شکلی انتخابی و خاص در خود جذب کرده، به قدر کافی شگفتانگیز است. ما هیچ تمدن دیگری را نمیشناسیم که با تداوم و گسترشی چنین بزرگ، در برابر چنین تنشهایی از پا در نیامده باشد.
تمدن ایرانی در میان تمام این تمدنها نه به لحاظ گسترهی زمانی و مکانی، که به خاطر تاریخ خاص هویت اجتماعی در آن یگانه است. ایرانزمین به دلیل موقعیت اجتماعی خود و الگوی توزیع منابع طبیعی خویش و بافت جمعیتی و زبانیاش، در طول تاریخ، تنشهای اجتماعی بسیار شدید و تکاندهندهای را از سر گذرانده و همچنان پیوستگی قابل توجهی از هویت اجتماعی را در خود حفظ کرده است. خودِ این نکته که جامعهی ایرانی در ۲۵ قرن گذشته دست کم چهار نسلکشی عمده -مقدونیان، تازیان، ترکان و مغولان- را از سر گذرانده و دست کم پنج پیکرهی تمدنی متمایز -هلنی، مسیحی- رومی، اسلامی، یاسایی و مدرن- را به شکلی انتخابی و خاص در خود جذب کرده، به قدر کافی شگفتانگیز است. ما هیچ تمدن دیگری را نمیشناسیم که با تداوم و گسترشی چنین بزرگ، در برابر چنین تنشهایی از پا در نیامده باشد. تمدن مصری با وجود تداوم و قدمت شگفتانگیزش، در عمل پس از ورود مسیحیت و اسلام به آن سرزمین به کشوری عربی تبدیل شد و حتی هند، تجربهی به نسبت ملایم استعمار را با هویتزدایی گسترده و عمیقی از سر گذراند.
نوشتار کنونی، دستاورد اندیشیدن در مورد هویت ایرانی است. این اندیشیدن از منظر نظریهی سیستمهای پیچیده و به طور مشخص از دیدگاه نظریهی منشها و نظریهی قدرت -یعنی دو چارچوب نظری نگارنده برای فهم نظام اجتماعی- انجام خواهد پذیرفت. زمانهی امروزین -مانند مقاطعی بسیار پرشمار در تاریخ گذشتهی ایرانزمین- با فشارِ زورآورِ نیاز به بازتعریف هویت، مشخص میشود. از این روست که گمانهزنی در مورد هویت جدید ایرانی و نقدِ هویتِ کنونی، نقل محافل است. از دید من این گمانهزنیها، به دلیل متکینبودن به یک چارچوب نظری مشخص و منسجم، سردرگم و مبهم هستند و به سطح گفتمانهای عامیانهای فروکاسته شدهاند که جز ابراز رضایت یا انزجار از هویت کنونی محتوایی ندارند. به بیان دیگر، فکر میکنم بازتعریف هویت ایرانی که ضرورتِ غیرقابل چشمپوشی زمانهی ماست، تنها زمانی ممکن خواهد شد که بتوانیم با پشتوانهی نظریهای نیرومند و روزآمد، هویت ایرانی را در چشمانداز تاریخیاش بفهمیم و خواستهایی کلان را در همین منظر طرح نماییم. بدبختانه چنین مینماید که قابلیت نظری چنین کاری و ارادهی مشترک برای دستیابی به چنین تفاهمی در حال حاضر وجود ندارد. از این رو، هدف این نوشتار به دست دادن کاربستی از نظریهی قدرت و نظریهی منشهاست که بتواند زیربنای نظری مناسبی را برای هدف یادشده به دست دهد.
در حال حاضر، تقریبا تمام تلاشهای نظری و پژوهشهای جاری در باب هویت ایرانی را میتوان با برچسب ساختارگرا مشخص ساخت. چنین تعریفهایی، در مرز جدیترین کارهای نظری امروزین در مورد هویت ایرانی قرار دارند. روششناسی مشترک حاکم بر تمام این آثار، آن است که هویت را بر مبنای سیاههای از شباهتها و تفاوتها بازشناسی کنند. به این ترتیب، این نکته که مثلا زبان فارسی در دورانی طولانی از تاریخ ایران حضور داشته است یا اینکه عنصری نژادی مانند آریاییها در سازماندهی این تمدن نقشی کلیدی ایفا کردهاند، به عنوان مبنایی برای تعریف هویت ایرانی در نظر گرفته میشود. به همین ترتیب، گاه بر نقاط تمایز تمدن ایرانی و سایر تمدنها تاکید میشود و مثلا این نکته بیان میشود که تمدن ایرانی به دلیل توجه به آسمانها و نگاه اشراقی با تمدن مادیگرای هلنی -که دنبالهاش به غلط مدرنیته دانسته میشود- متفاوت است.
از این رو، رویکرد رایج کنونی آن است که هویت ایرانی با به دست دادن سیاههای از شباهتهای درونی یا تفاوتها با بیرون فهمیده شود. چالشها و کشمکشهای نظری حاکم بر این شیوه از نگریستنِ هویت، خواه ناخواه تا حدودی به روشِ یادشده بازمیگردد. همواره میتوان در مورد هر ویژگی مشترک، گسستهایی را در تاریخ نشان داد و شرایطی را فرا یاد آورد که در آن ویژگی یادشده غایب بوده است. به همین شکل، در مورد وجوه افتراق تمدن ایرانی و سایر تمدنها، همواره میتوان به رگههایی گاه تنومند اشاره کرد که تمایز زیاد شده را زیر پا میگذاشتهاند. به عنوان مثال، یکی از مواردی که به عنوان وجه مشترک «ایرانیها» در طول تاریخ، پیشنهاد شده، زبان فارسی و ادبیاتِ -به ویژه شاعرانهی- آفریدهشده در این زمینه است. برای نقد این عنصر، به سادگی میتوان به فارسیزبان نبودنِ طبقهی حاکم بر ایران در طول هزار سال گذشته، یا چندزبانی بودن قلمرو ایرانزمین اشاره و این نقد را مطرح کرد که با تاکید بر محوریت زبان فارسی این حقیقت، نادیده انگاشته میشود که بخش عمدهی ادبیات و فرهنگ کتبی دو زبانِ تازی و ترکی نیز در زمینهی ایرانزمین و توسط کسانی که خود را ایرانی میدانستهاند صورتبندی و تدوین شده است. متغیری افتراقی مانند دینمدار بودن ایرانیان یا توجهشان به امور فرارونده و استعلایی را نیز میتوان با این شاهد نقد کرد که در همین تمدن، جنگهای دینی به معنای واقعی کلمه رخ نداده است و برخی از عملگراترین نوابغ -مانند ابن سینا و ابن هیثم- نیز ظهور کردهاند و عنصری کاملا مادی و زمینی -مانند بازرگانی- در تکامل فرهنگ آن بیشترین نقش را ایفا کرده است.
تاریخ ایرانزمین به قدری طولانی و تنشهای واردآمده بر جامعهی ایرانی چندان پیچیده و گوناگون بوده است، که چشمداشتِ هویتی ساده و سرراست با مرزهایی مستقر و پایدار –مانند آنچه مثلا در هویت ژاپنی دیده میشود- در مورد آن غیرواقعبینانه است.
چنین میاندیشم که ایراد تعریفهای ساختارگرا، به موارد اشتراک یا تفاوتی که بدان اشاره میکنند نیست، که در اصلِ روش ایشان است. تاریخ ایرانزمین به قدری طولانی و تنشهای واردآمده بر جامعهی ایرانی چندان پیچیده و گوناگون بوده است که چشمداشتِ هویتی ساده و سرراست، با مرزهایی مستقر و پایدار -مانند آنچه مثلا در هویت ژاپنی دیده میشود- در مورد آن غیرواقعبینانه است. از این رو، در این نوشتار در پی به دست دادن تاریخی از دگرگونی و تکامل هویت ایرانی هستم که آن را همچون نظامی تکاملی و پویا تفسیر نماید. همچنین این هویت را به صورت زنجیرهای از پاسخهای موفق یا ناموفق نسبت به تنشهایی جامعهشناختی مورد تحلیل قرار خواهم داد. در این میان به متغیرهای تعریفکنندهی اشتراکهای درونی یا تفاوتها با بیرون به یک اندازه توجه خواهم کرد و گسستها را به همان اندازه مورد تاکید قرار خواهم داد که پیوستگیها را.
این رویکرد را به دو دلیل در پیش خواهم گرفت. نخست آنکه اصولا تاکید بر شباهتها یا اختلافها و تمرکز بر ویژگیهای منسجمسازندهی درون یا حصرکنندهی بیرون را به تنهایی درک نمیکنم و به لحاظ منطقی باور به یکی از این دو عنصر را بدون قطب مقابلش نادرست و تقریبا بیمعنا میدانم. دیگر آنکه برای هویت، شأنی سیال و پویا و تکاملیابنده قایل هستم که خواه ناخواه تاریخ دگرگونی خویش را در قالب انباشتی از گسستها و پیوستگیها تعریف میکند.
گفتار نخست: خاستگاهها
۱. ایران به عنوان یک کشور و یک جامعهی یگانه و متمایز که هویتی در خور خویش را پدید آورد، در روز هفتم آبان ماه سال ۵۳۹ پ.م پای به عرصهی وجود نهاد. این روز، زمانی بود که کوروش بزرگ -شاه ایلام یا چنان که لقب رسمیاش بود، شاه انشان و شوش- به همراه سپاهیان پرشمار پارسیاش با صلح و دوستی گام به بابل نهاد و به این ترتیب، میانرودان را که آخرین نقطهی مستقل باقیمانده در قلمرو ایرانزمین بود را به امپراتوری خود الحاق کرد. در این تاریخ، تحولی بسیار جدی در تاریخ جهان آغاز شد و آنچه که ما هویت ایرانی مینامیم زاده شد.
مهمدانستن این روز در تاریخ جهان، نه از سر خودبزرگبینی مرسوم در میان مورخان ایرانی، که از مبنایی مستند برمیآید. درآمدن کوروش به بابل، نقطهی خاصی از تاریخ را نشان میداد که در آن پادشاهیهایی بسیار کهنسال و نیرومند مانند ایلام، بابل، ماد و لودیا که خود، وارث پادشاهیهای نیرومندی مانند آشور، هیتی، ماننا، کاسی، میتانی و گوتی بودند، در مدت ۱۵ سال در هم ادغام شدند و به همراه شاهنشینهایی کمتر مشهور -ولی به همان اندازه مهم و بزرگ- مانند بلخ و مرو و سغد، یک واحد سیاسی بزرگ را پدید آوردند که ابعاد و پایداریاش با هر آنچه که تا آن هنگام وجود داشت، متفاوت بود. این واحد سیاسی، نخستین دولتِ واقعی دارای دیوانسالاری متمرکزِ مستقل از مکان را پدید آورد که به فاصلهی ۱۵ سال بعد، درهی سند و مصر؛ یعنی، تنها تمدنهای باقیمانده در جهان -جز آمریکا و چینِ دوردست و ناشناخته- را در خود ادغام کرد. این -به قول هگل- نخستین دولت، برای نخستین و واپسین بار در تاریخ بشر، کل تمدنهای نویسای شناختهشده برای مردمان را زیر یک پرچم گرد آورد، نخستین برنامهریزیهای دولتی برای توسعهی اقتصادی و رواج کشاورزی و رونق تجارت را با دقت و کارآیی غریبی اجرا کرد و برای مدتی بسیار طولانی -۲۳۰ سال- دوام آورد، که خود در میان دودمانهای پیش و پس از آن رکوردی بزرگ محسوب میشد.
از دیدگاه تاریخ تمدن جهانی، این روز، نقطهی آغاز گذاری بود که تمدنهای کشاورزی اولیه را به تمدنهای کشاورزی پیشرفته تبدیل میکرد. گذاری که به همهگیرشدنِ استفاده از عناصری مانند خیش، کاریزها، فنآوری آهن و چرخ پرهدار برای ارابهها منتهی شد. این گذار به پیدایش شهرنشینی توسعهیافته، رواج نویسایی و فراهمآمدن امکان اجرای طرحهای عمرانی کلان -مانند کندن کانال سوئز- منتهی شد. این گذار که تمام تمدنهای شناختهشدهی آن روزگار به جز واحدهای جداافتادهی چین و اولمک -در آمریکا- را در بر میگرفت، امری جهانی بود و تا حدودی خط سیر تحولات سیاسی آینده را -شاید تا به امروز- تعیین کرد. روز ورود کوروش به بابل، روز تاسیس نخستین دولت جهانی بود که با موفقیت برای دو و نیم قرن دوام آورد و پس از آن به مدت ۲۰ قرن توسط اقوام و تمدنهای گوناگون، مورد تقلید واقع شد و همچون سرمشقی اساطیری پذیرفته شد.
این گذار با ظهور هویت ایرانی نیز همراه بود، چراکه کوروش پارسی، شالودهی تمدنی را بنیان نهاد که فرزندان و نوادگانش آن را ایرانی نام نهادند و خاطرهاش را همچون لنگری برای هویتیابی مردم ساکن ایرانزمین به یادگار نهادند.
هویت ایرانی به این ترتیب، یکی از معدود هویتهایی بود که در غیاب نیروی بیرونی و زیر تاثیر فشارها و تنشهای اجتماعی درونی پدیدار شد. این هویت، تا حدود زیادی به تنشهای درون جامعهی ایرانی یا جوامع ساکن ایرانزمین نیز منحصر نبود، بلکه دستاوردی بود که به تنشی [تعمیم] یافته و عمومی در جوامع کشاورز آن دوران اشاره میکرد. تنشی که حلکنندگان آن، اعضای قبایلی آریایی بودند که خود را ایرانی مینامیدند.
هویت ایرانی، یکی از معدود هویتهایی بود که در غیاب نیروی بیرونی و زیر تاثیر فشارها و تنشهای اجتماعی درونی پدیدار شد. این هویت، تا حدود زیادی به تنشهای درون جامعهی ایرانی یا جوامع ساکن ایرانزمین نیز منحصر نبود، بلکه دستاوردی بود که به تنشی تعمیمیافته و عمومی در جوامع کشاورز آن دوران اشاره میکرد. تنشی که حلکنندگان آن، اعضای قبایلی آریایی بودند که خود را ایرانی مینامیدند.
۲. برای فهم آنچه که با ورود کوروش به بابل رخ داد، باید ماهیت مسئلهای که او حل نمود -یا دقیقتر بگوییم، نادِ حل آن بود- را دریابیم.
در زمانی که کوروش در ۵۶۰ پ.م تاج و تخت انشان را از پدرش به ارث برد، جهانِ شناختهشده برای او از رشتهکوههای هندوکش در شرق تا بیابانهای ترکستان و کوههای قفقاز در شمال، تا مدیترانه و بالکان و لیبی در غرب و تا عربستان و حبشه در جنوب گسترده شده بود. در آن هنگام، این تمدنها در این قلمرو حضور داشتند:
تمدن ایران شرقی که از واحدهای سیاسی کوچکی تشکیل یافته بود که بر هر یک از آنها یک کِی یا کَوی حکومت میکرد و این ادامهی عصر کیانی محسوب میشد. زرتشت در همین قلمرو تبلیغ کرده و کشته شده بود و بسیاری از مردم این منطقه زرتشتی بودند. شهرهای بزرگی مانند بلخ و مرو مرکز جمعیتی و اقتصادی این ناحیه محسوب میشدند، هر چند مرکزیتی سیاسی در آن وجود نداشت. مردم ساکن این منطقه آریاییهایی بودند که به زبانهای سغدی و اوستایی سخن میگفتند و با قبایل آریایی دیگری مانند سکاها و ماساگتها که بیابانگرد بودند و مدام به آنها دستبرد میزدند و بعدها تورانی خوانده شدند، در کشمکش به سر میبردند. این شاهنشینها تا بلوچستان و درهی سند ادامه داشتند و به این ترتیب وارث تمدنهای باستانی موهنجودارو و هاراپا نیز محسوب میشدند، تمدنهایی که توسط سیاهپوستان دراویدی بنیان نهاده شده و حدود هزار سال قبل منقرض شده بود. دامنهی این شاهنشینها تا درون شبه قارهی هند ادامه مییافت؛ یعنی، جایی که پسرعموهای همین قبایل آریایی که از نظر دینی با ایشان تفاوت داشتند، اما به گویشی از همان زبان اوستایی -یعنی سانسکریت- سخن میگفتند در حال قلع و قمع دراویدیهای ساکن هند بودند و شاهنشینهای کوچک و جنگاور خویش را در آنجا تاسیس میکردند.
تمدنهای ایران غربی که در شمال، ماد و در جنوب، ایلام را شامل میشد. کوروش، شاه منطقهی جنوبی بود و گویا در زمان تاجگذاریاش کل ایلام را هم در اختیار نداشت. ایلام، کهنترین تمدن این منطقه و یکی از کهنترین تمدنهای جهان بود که برای مدتی بسیار طولانی مردم درون فلات ایران را در قالب دولتی فدرال سازماندهی کرده بود. اهالی این سرزمین، بیشتر نژاد قفقازی داشتند که به سرعت در حال حلشدن در امواج مهاجران آریاییای بودند که برای ایشان اسب و آهن را به ارمغان آورده بودند و در مقابل، کشورداری از آنها آموخته بودند. بیشتر این آریاییها در قالب اتحادیهی قبایل پارسی سازمان مییافتند که طبقهای جنگاور را در اتحاد با ایشان تشکیل داده بودند و کوروش، خود وابسته به یکی از همین قبایل بود. در شمال، پادشاهی ماد قرار داشت که خود، اتحادیهی مشابهی بود که قبایل آریایی حاکم بر تمدنهای باستانی ماننا، اورارتو و گوتیوم را متحد میکرد. این منطقه نیز جمعیتی قفقازی داشت که مانند بخش جنوبی در حال ترکیبشدن با مهاجران آریایی بودند. در کل فلات ایران، قبایل آریایی به تدریج و به شکلی صلحجویانه وارد شدند و به همین دلیل هم جمعیت قفقازی بومی را -که شباهتهای ریختی و فرهنگی زیادی با ایشان داشتند بدون خونریزی در خود هضم کردند و در مقابل، وارث تمدن ایشان نیز شدند. این اتفاقی بود که در هند نیفتاد؛ یعنی، جایی که شاخهای از همین قبایل با بومیانی سیاهپوست و از نظر فرهنگی عقبماندهتر روبرو شدند و دست به کشتار ایشان گشودند.
تمدن ساکن آناتولی، لودیا بود که دامنهی قدرتش تا بالکان و یونان نیز گسترده شده بود. لودیا وارث تمدنهای قدیمیترِ فریگی و هیتی بود. مردمش آریاییهایی بودند که در قالب قبایل ایلوری به این منطقه کوچیده و با قبایل قفقازیای مانند موشکیها در آمیخته بودند. یک طبقهی جنگاو،ر سوارکار آریایی از خویشاوندان پارسها و مادها در این منطقه قدرت داشتند که قبیلهی اسپرده خوانده میشدند و پایتخت این دولت -سارد- نامش را از آنها گرفته بود.
در جنوبِ لودیا، تمدن کهنسال بابل قرار داشت که بر بخش عمدهی میانرودان حاکم بود. بابل پس از قرنها مقاومت در برابر توسعهطلبی پسرعموهای آشوری خویش، به تازگی با همدستی ماد موفق شده بود این دولت را از میان بردارد و سرزمینش را با ماد تقسیم کند. دامنهی نفوذ بابل تا سوریه و عربستان گسترده میشد. بابلیها وارث تمدن سومری بودند که مردم قفقازینژادش مدتها پیش در سیل مهاجران سامی، اکدی، کلدانی و آرامی حل شده بودند، اما سنن و اساطیر خویش را برای ایشان به یادگار گذاشته بودند.
در سوریه، قبایل آرامی و کلدانی در کنار تمدنهای دریانورد و تاجرپیشهی فنیقی میزیستند. مردم ساکن میانرودان و لِوانت (یعنی سوریه، لبنان و فلسطین) سامیهایی بودند که از جنوب به آن سو کوچیده بودند و جمعیت قفقازی بومی آنجا را در خود هضم کرده بودند. همین فنیقیها دارای پیشرفتهترین فنآوری ساخت کشتی و دریانوردی بودند و نخستین نمونههای خط الفبایی را هم به تازگی ابداع کرده بودند.
در جنوب لوانت، دروازههای تمدن مصر قرار داشت، تمدنی که به همراه سومر و ایلام، نخستین جوامع شهرنشین جهان را بنیان نهاده بود. قلمرو نفوذ مصر از سوریه شروع میشد و از غرب تا لیبی و از جنوب تا حبشه ادامه مییافت.
و این جهانی بود که کوروش میشناخت.
تمام جوامع یادشده در زمانی که کوروش بر تخت نشست، کشاورز، یکجانشین، نویسا و دارای دینِ پیچیدهی سازماندهیشده در قالب معابد محلی بودند. تمام آنها به طور ناقص با فنآوری آهن که هیتیها نخست آن را به آناتولی آوردند آشنایی داشتند و اسب را که آریاییهای پارس و ماد و اسپرده رام کرده بودند را میشناختند. راههایی تجاری در میان شهرهایشان وجود داشت و متون خویش را که عمدتا دینی بود، به خطهای اندیشهنگار مینوشتند. در عین حال، همهی این جوامع با تنشهایی جدی و مشترک نیز رویارو بودند:
نخست آنکه به دنبال توسعهی فنون کشاورزی و رواج آبیاری مصنوعی زمین، نوعی انفجار جمعیت در کل این منطقه بروز کرده بود. این انفجار جمعیت تا حدودی پیامد انقراض امپراتوری آشور هم بود. پس از انقراض آشوریان در صد سال پیش، سه چهار نسل از مردم این منطقه بدون جنگی جدی در کشورهایی که با هم اختلافات مرزی داشتند، اما خونریزی زیادی را برنمیتابیدند، زیسته بودند، از این رو بر جمعیت خویش افزوده و به صلح، خو کرده بودند که عاملی مشوق افزایش جمعیت بود. به بیان دیگر، در تمام این سرزمینها، جمعیتی اضافی پدید آمده بود که به تراکم جمعیتِ بیسابقهی مراکز شهری منتهی شده بود، بیآنکه ساختار و الگوی سازمانیافتگی ایشان دراین شهرها دگرگون شود، بنابراین یک تنش از افزونشدن شمار جمعیت، بدون تکامل الگوی سازماندهی اجتماعی و سیاسی آن ناشی میشد.
دوم آنکه زیربناهای اقتصادی لازم برای پشتیبانی از این جمعیت به دلایل جغرافیایی و سیاسی به شکلی بسنده فراهم نبود. فنآوری حفر کاریز که کلید توسعهی کشاورزی و تغذیهی این جمعیت اضافی محسوب میشد در اورارتو ابداع شده و توسط مادها وامگیری شده بود، اما در قطبهای اصلی جمعیت که در ایران شرقی و مصر قرار داشت، رواجی نیافته بود. روش دیگر تولید ثروت که از بازرگانی برمیخاست، به دلیل کشمکشهای مرزی دایمی پادشاهیهای یادشده همواره دچار اختلال بود. به این ترتیب، مرزهایی سیاسی وجود داشت که جریان آزادانه کالا و فنآوری را ناممکن میکرد و این به نوبهی خود از توسعهی زیرساختهای اقتصادی لازم برای پشتیبانی از جمعیتِ یا شده پیشگیری میکرد.
سوم آنکه بسیاری از ساختارهای سازماندهی اجتماعی که دیرزمانی پیش ابداع شده بود به انتهای خط تکاملی خود رسیده بود و دیگر برای جوامعی که روزبهروز پرجمعیتتر و پیچیدهتر میشدند، کارآمد نبود. نظام دیوانسالاری کهنی که در اشکال متمرکز (مصر)، دولت-شهری (میانرودان) و فدراتیو (ایلام) تکامل یافته بود در قالب دربارهایی تمرکزگرا که بر قلمروهایی کموسعت فرمان میراندند به اوج پیچیدگی خود دست یافته بود و تنها راه توسعهی آن و سازگارشدنش با شرایط تازهی اجتماعی آن بود که در سطح سلسله مراتبی تازهای با ساختارهای موازی دیگر در قلمروهای همسایه ادغام شود و این به معنای پیدایش امپراتوری بود.
[سازگاری]جوامع کهن با تنشهای یادشده، نیاز به ابزارهایی داشت که تا آن زمان در گوشه و کنار این قلمرو گسترده تکامل یافته بود، اما اشکال کار در آن بود که این ابداعهای کارگشا در حوزههای پراکنده و دورافتاده از هم قرار داشتند و امکان جریانیافتن در کل این گستره را نداشتند. چنانکه گفتیم، فنآوری حفر کاریزها را اورارتوها ابداع و مادها توسعه داده بودند، اما این فن در ابعاد وسیعی رواج نیافته بود. فنآوری آهن را که هیتیها ابداع کردند، آشوریها وام گرفته بودند، اما تا زمانی که قبایل آریایی، واپسین موج مهاجرت خود را در قرن دوازدهم پ.م آغاز نکردند، این فن در اختیار سایر تمدنها قرار نگرفت. این موج، همان بود که پارسها و مادها را به غرب فلات ایران رساند، بنابراین فن ساخت کورههای مرکب که دمای لازم برای ذوب آهن را فراهم میکردند، تنها در آناتولی و ماد و پارس رواج داشت و در میانرودان جنوبی رواجی اندک داشت و در مصر، ناشناخته مانده بود. دیگر آنکه در سرزمین ایلام که از دیرباز از موزائیکی از شهرها و قبایل همسایه و ناهمگون تشکیل میشد از دیرباز الگویی از سازماندهی سیاسی ابداع شده بود که در روزگار ما از آن به حکومت فدرال تعبیر میشود. این شیوه از سازماندهی سیاسی بر وصلت خاندانهای حاکم بر قلمروهای متفاوت مبتنی بود و در نتیجه به پیدایش شاههایی محلی منتهی میشد که همه با هم خویشاوند بودند یا به دلایل سیاسی و اقتصادی منافع مشترکی داشتند و در برابر دشمنان بیرونی -مانند آشور- هماهنگ عمل میکردند. همین الگو باعث شده بود مسیر بازرگانی بسیار طولانیای از درهی سند و افغانستان تا آناتولی کشیده شود و واحدهای جمعیتی پراکندهای که از دریاچهی اورمیه و سیستان تا فارس را میپوشاندند، در قالب یک واحد سیاسی یگانه با هم متحد شوند. این تجربهی اجتماعی و درایت سیاسی، تنها در قلمرو ایلام سابقه داشت و سایر تمدنها با آن بیگانه بودند. به همین دلیل هم تنها خاطرهی موجود در مورد تلاش برای یگانهکردن پادشاهیهای یادشده، به هجومهای خشونتآمیز آشوریان بازمیگشت که با کشتار و شکنجهی بسیار همراه بود و پادشاهیهای یادشده را در برای مقابله با هر توسعهطلبی ارضیای هوشیار و متحد میساخت.
۳. کوروش با ترکیب راه حلهایی که تا همان هنگام در قلمروهای گوناگون ابداع شده بود، توانست راهبردی عمومی و موفق را برای سازگاری با تنشهای یادشده به دست دهد. ابزار کار کوروش برای کامیابی در این مسیر، عبارت بود از:
نخست، بهرهمندی از تجربهی سیاسی ایلامیان که خود وارثشان محسوب میشد و بازبینی روشهای موجود برای آنکه قالبی فراگیر برای ادارهی سیاسی قلمروی به بزرگی کل دنیای شناختهشده در آن روزگار را پدید آورد. کوروش در این کار کامیاب شد. از دید من، بزرگترین دستاورد کوروش که بعدها توسط داریوش تکمیل شد، همین ابداع الگویی برای ساماندهی سیاسی جوامع ناهمگون بود. قالبی که بدون آن امکان ادارهی واحدی سیاسی با آن ابعاد وجود نداشت و فاتحان دیگری هم که -از اسکندر گرفته تا نادرشاه- کوشیدند تا کردار کوروش و داریوش را تقلید کنند، بدون توجه به آن دست به کار فتوحات نظامی خویش شدند و در نتیجه قلمروشان در مدتی بسیار کوتاه پس مرگشان فرومیپاشید.
بخش مهمی از آنچه که کوروش برای متحدساختن کل تمدنهای یادشده بدان نیاز داشت، مشروعیت بود. مشهورترین نکته در مورد کوروش آن است که در میان مردمش بسیار محبوب بود و مردم پادشاهیهایی که به آنجاها حمله میکرد، معمولا به او میپیوستند و او را به شاه پیشین خویش ترجیح میدادند. این امر، تنها در شرایطی قابل توجیه است که فرض کنیم کوروش، شبکهای نیرومند از مبلغان را در اختیار داشته است که پیش از آغاز عملیات نظامیاش به سرزمینهای مورد نظرش میرفتهاند و نظر مردم محلی را به سوی او جلب میکردهاند. این جلب رضایت مردمی که قرار بوده پادشاه مستقر و مشروع خود را رها کنند و به شاهی ناشناخته و در عمل غاصب بپیوندند در شرایطی ممکن است که اسطورهای نیرومند و کارگشا در مورد شخص اخیر برساخته شده باشد. چنانکه در کتاب خویش دربارهی کوروش نشان دادهام، این پادشاهِ هوشمند به هر دوی این لوازم مجهز بوده است. در تمام تواریخ به این نکته که او شاگرد مغان بوده اشاره شده و پارسیانی که وارث او شدند در بزرگداشت اهورامزدا و تبلیغ دین زرتشتی با روش روادارانهی مرسوم خویش کوشیدند. هر چند از دید من خودِ کوروش زرتشتی نبوده است، اما تردیدی نیست که از دو عنصر اصلی دین زرتشتی به درستی استفاده کرده است. یکی از آنها شبکهی مبلغان دینی موسوم به مغان بودهاند که آشکارا با او ارتباط داشته و در خدمت اهداف سیاسیاش بودهاند و دیگری اسطورهی ناجی یا سوشیانس که زرتشتش برای نخستینبار در گاتها آن را طرح کرده بود و کوروش برای نخستینبار آن را به شکلی موفق به کار گرفت.
سومین عامل کامیابی کوروش، آن بود که دو کلیدِ اقتدار ارتش آریاییها -یعنی اسب و آهن- را به درستی به خدمت گرفت و ارتشی را پدید آورد که از نظر تجهیزات و انضباط با آنچه پیش از آن وجود داشت، تفاوتی کیفی داشت. توصیفهای مورخان جهان کهن از ارتشهای هخامنشی و این حقیقت که عناصری مانند فیل جنگی، منجنیق، ارابههای داسدار و رژه در این ارتشها به کار گرفته شدند، نشانگر آن است که کوروش در سازماندهی نیروهای نظامی خود نیز مانند مدیریت سیاسی قلمروش نبوغ درخشانی از خود نشان داده است.
به این ترتیب، کوروش به کمک آهن و اسب و اسطورهی نجاتبخش، گیتی را فتح کرد و با پشتوانهی انجمن مغان و مهارتهای دیوانسالاری فدرال ایلامیها، توانست آنچه را که برای دیرزمانی ناممکن مینمود، تحقق بخشد؛ یعنی، تمام گیتی شناختهشده را در قالب یک دولت یگانه متحد سازد.
در این میان، خودانگارهای تازه تحول یافت و هویت اجتماعی نوینی صورتبندی شد. بر اساس شواهد تاریخی، نخستین صورتبندی از این امر به خودِ کوروش برمیگردد، چراکه بدون دستکاری بنیادینِ مفهوم هویت، پذیرفتهشدنش در میان مردمی که به حکومتهایی متفاوت و دیرپا تعلق داشتند، ممکن نمیبود. با این وجود، صورتبندی نهایی این هویت و نهادینهساختنش افتخاری است که باید به داریوش بزرگ منسوب شود. این هویت جدید، هویت ایرانی بود.
۴. ظهور کوروش و فتح کل جهانِ نویسای آشنا برای مردمان تا زمان پسرش، باعث شد تا تنشهای یادشده به شکلی نبوغآمیز از سر گذرانده شوند. فن کاریز، فنآوری آهن و سایر فنونی که در گوشه و کنار شاهنشاهی هخامنشی تکامل یافته بودند در جریان شتابگیرندهای از تبادلهای فرهنگی به همه جا تسری یافتند. کشاورزی به سرعت توسعه یافت و جمعیت شناوری که به مشکلی برای جوامع پیشین تبدیل شده بودند در شهرهایی که نیاز به صنعتگر و پیشهور داشتند مستقر شدند. طبقهی جدید پیشهوران به سه طبقهی سنتی کشاورزان و جنگاوران و موبدان افزوده شد و پس از طرحریزی و اجرای برنامهی اقتصادی شگفتانگیزی، اقتصاد پایاپای سنتی به اقتصاد پولی استاندهشدهای تبدیل شد که تبادلات بازرگانی را با یکاهایی استانده در کل قلمرو هخامنشی ممکن میساخت. راههای تازه ساخته شد و مسیرهای دریایی و زمینی، نقشهبرداری و مدیریت شد. خط استاندهی امپراتوری که نخست ایلامی بود، به زودی به خط الفبایی فنیقی تغییر یافت و به این ترتیب، تمام خطهای شناختهشدهی دیگر- به جز خط چینی که خارج از قلمرو هخامنشی قرار داشت- از الفبای فنیقی مشتق شد. به این ترتیب، یکی از شتابزدهترین دورانهای شکوفایی اقتصادی و فرهنگی در تاریخ بخشهای نویسای نیمهی غربی اوراسیا آغاز شد.
در این میان، خودانگارهای تازه تحول یافت و هویت اجتماعی نوینی صورتبندی شد. بر اساس شواهد تاریخی، نخستین صورتبندی از این امر به خودِ کوروش برمیگردد، چراکه بدون دستکاری بنیادینِ مفهوم هویت، پذیرفته شدنش در میان مردمی که به حکومتهایی متفاوت و دیرپا تعلق داشتند، ممکن نمیبود. با این وجود، صورتبندی نهایی این هویت و نهادینهساختنش افتخاری است که باید به داریوش بزرگ منسوب شود. این هویت جدید، هویت ایرانی بود.
۵. جهانِ آن بابلیای که در هفتم آبانماه سال ۵۳۹ پ.م شاهد ورود کوروش به شهرش بود، به شکلی بازگشتناپذیر دستخوش تغییر شد. این تغییر، همان روندی بود که هویتهای باستانی بابلی، ایلامی، مادی، لودیایی و سغدی را به اموری موضعی و فرعی تبدیل کرد و زیربنایی ژرفتر و نیرومندتر به نام هویت ایرانی را جایگزین آن ساخت. برای فهم پویایی هویت ایرانی در مسیر تاریخ، نخست باید نگاهی به این تغییر بیندازیم و هویت ایرانی در لحظهی شکلگیریاش وارسی کنیم.
گیتی برای آن بابلی و سایر شهروندان امپراتوری نوبنیاد هخامنشی از چند بعدِ مهم، دگرگون شده بود؛ نخست آنکه مردمان آن روزگار تا پیش از ظهور کوروش به زیستن در یک پادشاهی خو کرده بودند که واحدی سیاسی در میانهی واحدهای سیاسی مشابه بود. آن بابلی، شهروند کشوری بود که میانرودان را در بر میگرفت، شهرِ مرکزی و مهمی به نام بابل داشت و سلسله مراتبی از خدایان بر آن حکومت میکردند که بزرگترینشان مردوک بود و معبد و بتش در همان شهر مرکزی قرار داشت. هر یک از این پادشاهیها توسط شاهی اداره میشد که با یاری یک دیوانسالاری به نسبت ساده بر رعایایش حکم میراند. پادشاه برگزیدهی خداوند (در بابل) یا کاهن خداوند (در ایلام) یا خودِ خدا (در مصر) تلقی میشد و از ارتباطی تنگاتنگ با ایزدان برخوردار بود. مردمش به طور مرتب او را میدیدند و کاخ و خانهاش را میشناختند و میتوانستند در شرایط ضروری برای دادخواهی به نزد وی بروند. این شاه و آن شهر و آن خدا و آن کشور، همه اجزایی از یک موزائیکِ متکثر بودند که عناصر مشابه بسیاری را در خود میگنجاند. آن بابلی آگاه بود، و چه بسا در سفرهایش دیده بود، که در همسایگی کشورش کشورهای دیگری وجود دارند که بر آنها شاهانی دیگر و خدایانی دیگر حکومت میکنند و شهرهای دیگر مرکزشان را تشکیل میدهد. آن بابلی عادت داشت تا تفاوت قوانین حقوقی، یکاهای اندازهگیری، زبانهای دیوانی و خطها را در کشورهای همسایه بپذیرد و در حد امکان هنگام اندرکنش با اتباع آن کشورها با این موضوع کنار بیاید.
با ورود کوروش به بابل، این تصویرِ تخت و مسطح و چند مرکزه از جهان دگرگون شد. از سویی، کلِ جهان شناختهشده برای مردمانِ آن روزگار و تمام پادشاهیهای دور و نزدیکی که حتی اسمش را شنیده بودند در یک پیکرهی سیاسی عظیم با هم ترکیب شدند. این قضیه حتی کشورهایی دوردست و استخواندار مانند مصر یا دولتهای نوظهور و بربری مانند مقدونیان و یونانیان را هم در بر میگرفت. به این ترتیب، آن بابلی کهن، ناگهان خود را شهروند کشوری مییافت که تمامِ جهانِ شناختهشده -یعنی نویسا- را در بر میگرفت. این جهان، زمینهای یکدست از قواعد و آداب و اصول و یکاها و معیارها را پدید میآورد که با تکثر پیشین تفاوت داشت. بر این کشورِ غولآسا، یک شاهنشاه حکومت میکرد که به قول کسنوفانس، در [حالت] عادی با رعایایش تماسی نداشت. نمایندگان این شاهنشاه که شهربان نامیده میشدند، خود، نسخههایی کوچکتر از او بودند و در کاخهایی مشابه میزیستند و پردیسهای مشابه را آباد میکردند. با این وجود خودِ ایشان بر سرزمینهایی حکم میراندند که از پادشاهیهای پیشین، بزرگتر بود و دستیابی به ایشان نیز چندان ساده نبود. به عبارت دیگر، ادغام تمام دولتهای جهان باستان در قالب امپراتوری پارس به قیمت افزایش سطوح سلسله مراتب قدرت سیاسی و قضایی در جامعهی کهن آن روزگار تمام شد. این نکته که سلسله مراتب دیوانی یادشده با سرعت پدید آمد و تا زمان داریوش به پختگی و بلوغ رسید، نشانگر آن است که کوروش و جانشینانش میراث ایلامیان در این مورد را به درستی شناخته بودند و وارثان لایقی برای آن محسوب میشدند. پس بابلی جهان باستان، نه تنها به خاطر پرتابشدن به اندرونِ کشور و جامعهای جهانی که به دلیل رویارویی با بوروکراسی نوظهور و پیچیده نی زخود را در جهانی تازه مییافت.
این جهان تازه نقاط مثبت و منفی خود را به همراه داشت و تنشهای نوظهوری را میزاد که تا آن هنگام سابقه نداشت. مهمترین تنش آن بود که امکان ارتباط مستقیم با برترین مقام سیاسی که حالا شاهنشاه خوانده میشد، منتفی شده بود. شاه را جز در مراسم بزرگ و باشکوهی مانند نوروز و مهرگان و رژههای نظامی نمیشد دید. از سوی دیگر، این شاهنشاه به دلیل پایبندی به اخلاق خاصی که در میان پارسها رواج داشت، از اینکه ادعای خدایی کند اکراه داشت و حتی ادعای ارتباط مستقیم با خدایان یا کهانت ایشان را هم نداشت. ناگفته نماند که موقعیت شاهنشاه در این مقطع زمانی، اتفاقا برای طرح ادعای تقدس و خدایگانی بسیار مناسب بود. شاهنشاه در این زمان بر کل گیتی شناختهشده حاکم بود، دور از دسترس بود، تنها از مجاری مناسکی پیچیده و باشکوه، مشاهدهپذیر میشد و از مجرای یک دستگاه تبلیغاتی نیرومند و کارآمد -معمولا از مجرای شبکهی کاهنان محلی- پیامهای خود را به گوش مردم میرساند. طبیعیترین [انتظار]در این شرایط و در حال و هوای جهان باستان، آن است که شاه، ادعای خدایی کند و این چیزی است که در مصر و روم به سرعت در شرایطی بسیار نابسندهتر از این رخ داد.
با این وجود، تنها چیزی که این شاهنشاهان تازه ادعا میکردند آن بود که از سوی خدایان برگزیده شدهاند و از یاری ایشان برخوردارند. به این ترتیب، گذار از پسرِ خداوند، شبان گلهی خداوند و کاهن بزرگ خداوند به پادشاهی که برگزیدهی خداوند بود به معنای تقدسزدایی از جایگاه سیاسی شاهنشاه محسوب میشد. این تقدسزدایی تنها در شرایطی ممکن بود که عاملی تازه و جایگزینی نیرومند برای حفظ مشروعیت شاه ابداع شود. چنین مینماید که کوروش، خود نخستین کسی بود که این عامل را پیشنهاد کرد و البته داریوش بود که با نبوغ مدیریتی خویش آن را به اوجی در خور رساند. این عامل از مفهوم کهن ارتهی پارسی، اشهی اوستایی یا رتهی ودایی برمیخواست. شاهنشاه ادعا میکرد که حافظ نظم و سامان در جامعه است و از این رو مشروعیت مییافت. این بدان معنا بود که شاهنشاه، دیگر مانند پادشاهان پیشین نمایندهی خداوند در طبیعت نبود و کسی نبود که رود نیل با فرمان وی طغیان کند یا دجله و فرات با دعا کردنش از طغیان بازماند. برعکس، در این مقطع، شاهنشاه مقام دینی را به معابد محلی و کاهنان خدایان فراوان سپرد و خود جایگاهی تازه را ابداع کرد که عبارت بود از قانون گذار و حافظ نظم. این جایگاه البته پیش از آن هم وجود داشت، چنانکه اورنموی سومری و کیتن اینشوشیناک ایلامی و حمورابی بابلی و توتموس سوم مصری نیز قوانینی برساخته بودند و خود را حافظ آن میدانستند، اما همهی آنها به عنوان مقامهایی دینی این قوانین را وضع میکردند و با تکیه بر مشروعیت خدایانی مانند مردوک و هومبان و آمون رع بود که حکم میراندند، اما داریوش هنگامی که در بیستون و نقش رستم از شکلِ حقوقی این قانون- یعنی داتَه یا داد- سخن میگفت، آن را دادِ من و قانون من مینامید و هیچ اشارهای به خاستگاه آسمانی آن نمیکرد. او همچنین بر این نکته پای میفشرد که اتباعش قانونش را پذیرفتند و به این ترتیب داته یا قانون فراگیر شاهنشاهی به قراردادی زمینی شبیه میشد که میان شاه و شهروندانش بسته میشد. از دید من، ساختار غیرعادی و شگفتانگیز کتیبههای هخامنشیان را و خودانگارهی بسیار فروتنانهای که از شاهنشاهان در این متون ترسیم شده را باید در این زمینه نگریست.
به این ترتیب، جهانِ مردم باستان از این روی دچار دگردیسی بنیادین شده بود که مقامهای دینی و سیاسی در چشمشان به شکلی برگشتناپذیر از هم گسسته شده بود. در یک سو، شاهنشاهی قرار داشت که برتر از همهی مردمان پنداشته میشد، در دسترس نبود و با این وجود از پذیرش عناوین مقدس سر باز میزد و ادعای خدایی نداشت. در سوی دیگر، معابد محلی و کاهنان قدیمی قرار داشتند که همچون سابق به فعالیت خود ادامه میدادند، زیر چتر حمایت شاهنشاه قرار داشتند و مشروعیت وی را تایید میکردند، بیآنکه او را در زمرهی پرستندگان خدای خویش داشته باشند. در سوی دیگر، خودِ شاهنشاه و شهربانهایش و مقامات حکومتیاش قرار داشتند که وضعکنندهی داد و حافظ آن بودند و مشروعیت خویش را از مجرایی سیاسی و حقوقی به دست میآوردند و نگهبان نظم و سامان اجتماعی پنداشته میشدند.
شواهد نشان میدهند که این گذار از پادشاه-کاهن به شاهنشاهِ قانونگذار، بدون تنش و آشفتگی انجام نشده است. شورش بردیا و تلاش وی برای بازسازی بنیادین امپراتوری که شاید با قصدِ احیای نقش دینی شاه انجام شده بود -و از این رو به یک مغ منسوب میگشت- باید در این چارچوب فهمیده شود، اما در هر حال، داریوش همچون تناسخی از کوروش بار دیگر وحدت را به امپراتوری بازگرداند و روندی را که پدرزنش کوروش آغاز کرده بود به نتیجه رساند. او مفهوم داته را معرفی کرد و صورتبندی خاصی از مبانی امپراتوری را پیشهاد کرد که با امانت بسیار تا ۲۰۰ سال بعد از سوی جانشیانش مورد پذیرش و تقلید واقع شد.
پس نخستین چیزی که آن بابلی جهان باستان تجربه میکرد، گسترشیافتنِ ناگهانی کشورش و سرزمینش، تا سطحِ کل جهانِ شناختهشده بود و ارتقای پادشاهش تا مرتبهی شاهنشاهی که از موقعیت دینی خویش وارسته و بیش از پیش به موقعیت حقوقی و نظمدهندهاش وابسته شده بود.
چیز دیگری که این بابلی میدید، موازی و تختشدنِ نظام تقدس بود. تا زمانی که پادشاه، کاهن هم پنداشته میشد یا به هر صورت توسط کاهنان همراهی میشد، حکومت آسمانها و زمین در پیوندی استوار با هم قرار داشت، اما زمانی که شاهنشاه موقعیتی چنین فرارونده یافت و از تمام معبدهای محلی مستقل شد و به شکلی یکطرفه توسط آنها تایید شد و جز فرستادن قربانی و فراهمآوردن زمینهی حقوقی فعالیت و کمک مالی به معابد در مناسک دینی نقشی بر عهده نگرفت، بحرانی در عرصهی تقدس نیز رخ نمود. نکتهای که در فهم تاریخ عصر هخامنشی بسیار مهم است، آن است که شهروندان امپراتوری نوپای پارس نه تنها از دیدار مستقیم فرمانروای خود محروم شده بودند که دیگر او را در مناسک دینی هم نمیدیدند.
برای شاهنشاه ممکن نبود که در یکایک معابد محلی قلمرو وسیع خود حضور یابد و به اجرای مناسک دینی و قربانیکردن بپردازد. این در حالی بود که حضور شاه در این مراسم از دیرباز، امری جاافتاده بود و بخشی از مشروعیت مناسک را تشکیل میداد. در واقع یکی از دلایل اینکه شاهنشاهان هخامنشی ادعای دینی چندانی نداشتند، این بود که امکانِ مشارکت در مراسم محلی مربوط به خدایان گوناگون را نداشتند. در این شرایط،یا شاهنشاه میبایست ادعای خدایی کند و کاهنان خود را برای اجرای مناسک پرستش خویش به معابد محلی بفرستد و بتهایی از خویش را همچون نمایندهای در این مکانها بر افرازد -و این کاری بود که سزارها و فرعونها کردند- و یا آنکه از ادعای خدایی دست بشوید و راهبردی نو را برای تعریف ارتباط خویش با ادیان محلی پیدا کند. هخامنشیان از این راه خلاقانهی دوم بهره جستند.
به این ترتیب، غیاب شاه در مراسم دینی، نه تنها تقدس شناختهشده و مرسوم شاه را با بحران مواجه کرد، که کارآیی و مشروعیت خودِ مراسم و بنابراین خودِ دینِ محلی را نیز زیر سوال برد. شاهنشاهان هخامنشی البته به طور مدام در قلمرو خویش سفر میکردند و در معابد محلی نیز نذرها و کمکهایی مالی را اهدا میکردند، اما بیتردید امکان حضور در تمام جشنها و مناسک دینی پرستش خدایان محلی را نداشتند و احتمالا با توجه به یکتاپرست شدن تدریجیشان، تمایلی هم به این کارها نداشتند. به این ترتیب، معابد محلی به تعبیری از سلسله مراتب سیاسی “عقب ماندند”. در شرایطی که شاهان محلی با شهربانها جایگزین شدند و در سلسله مراتبی روشن و کارآمد که راس هرمش شاهنشاه بود، جای گرفتند، معابد دستخوش آشفتگی گشتند، چراکه در ابتدای کار سلسله مراتب مشابهی برای امور دینی وجود نداشت. کوروش که با تکیه بر انجمن مغان و شبکهی مبلغان خویش، تنها ادعای سیاسی نجات بخشی را مطرح میکرد، به ساختار درونی ادیان محلی کاری نداشت و تنها به آزادکردنِ خدایانِ اسیر و تبعیدی، مرمتکردن معابد و بازگرداندن آزادیهای دینی از مجرای حقوقی بسنده میکرد. هیچ نشانهای از اینکه او خداوندی یکتا را تبلیغ کرده باشد یا خود را نمایندهی او دانسته باشد وجود ندارد و برعکس، بابلیان و یهودیان و ایلامیان و سایر اقوام او را همچون حامی و نگهدارندهی دین خویش و متحد خدای اصلی خود میپذیرفتند که این خود نشانگر ابهام یا رواداری بسیار افراطی کوروش در زمینهی ادیان است.
ساخت تقدس اما، در نهایت میبایست پا به پای ساخت سیاسی تکامل یابد. این کار به گمان من کمی دیرتر صورت گرفت. با مرور تاریخ هخامنشیان، میتوان فرض کرد که پس از دوران کوروش که به دلیل فرهمندی شخصیاش و نبوغ مدیریتی و نظامیاش، ناجی پنداشته میشد و این نقش را هم به درستی برآورده میکرد، بحرانی در عرصهی تقدس رخ داده باشد. در واقع قضیه به این شکل بوده که کوروش با ادعای سوشیانس بودن و با درایتی مدیریتی و نبوغی نظامی، کل قلمروی نویسای شناختهشده برایش را -جز مصر- فتح کرده است و جایگاه خویش را به عنوان قانونگذار و سازماندهنده تثبیت کرده است، بیآنکه فراتر از موقعیت ناجی که رنگ و بویی سیاسی دارد، نقش دینی مشخصی را بر عهده بگیرد. [ارجاع]های بسیاری که در متون دینی بابلی، یهودی و یونانی به او شده، نشان میدهد که برخوردش با معابد محلی در همه جا یکدست بوده و بر مبنای احترام متقابل، یاریرساندن و کمک مالی به آنها استوار بوده است. این بدان معناست که کوروش نقش دینی متمایز و روشنی نداشته است و همچون حامیای برای تمام ادیان و تمام گرایشهای مدعی تقدس عمل میکرده است.
کمبوجیه به گمان من فرزند خلف کوروش بوده و در مدتی که همراه او زمامداری میکرده، فنون مورد نظر پدرش را به درستی آموخته بوده است. شاهدی بر این مدعا آنکه با مهارت روشهای کوروش را به کار گرفت و حتی آن را بسط داد و رویای کوروش را -که متحدکردن کل جهان در قالب یک دولت یکپارچه بود- با فتح مصر جامهی عمل پوشاند. با این وجود، پس از سلطنت به نسبت کوتاه او، برادرش بردیا بر تخت نشست و او احتمالا در پی احیای نقش شاه-کاهن بوده است. بذل و بخششهایی که در زمینهی مالیاتی به اتباعش میکرده، میتواند همچون عقبنشینی از برنامهی اقتصادی هخامنشیان و وانهادن نقشِ سازماندهنده- قانونگذار تعبیر شود و پیوندش با مغان و اینکه خود مغ دانسته شده، میتواند به فعالیتهای دینیاش دلالت کند. شواهد تاریخی نشان میدهند که این رویکرد تازهی بردیا به ناپایداری سیاسی در امپراتوری و نارضایتی نخبگان نظامی پارسی منتهی شد. در نتیجه هفت پهلوان که داریوش در راسشان قرار داشت، بردیا را کشتند و تاج و تخت را به شاخهی داریوش منتقل کردند. داریوش به ظاهر راه و رسم کوروش را تجدید کرده باشد، چراکه او نیز موقعیتی مشابه را در مورد معابد محلی بر عهده گرفت و بار دیگر بر نقش قانونگذارانهی خود تاکید کرد. اصرار داریوش بر منفکساختن خویش از نقشهای دینی و بسندهکردنِ نمایان و مصرانهاش به “برگزیدهشدن از سوی اهورامزدا” و “یاری و تایید اهورامزدا” بدون اینکه به تاسیس معبدی برای او یا تبلیغکردنش اشاره کند، نشانگر دو حقیقتِ مهم است. از سویی از دورهی داریوش به بعد خداوندی به نام اهورامزدا همچون خدای بزرگ امپراتوری رسمیت یافت و از سوی دیگر شاهنشاه همچنان به سیاست رواداری خویش پایبند ماند و پرستش این خدای تازه را به اتباع خویش تحمیل نکرد. این بدان معناست که در زمان داریوش راهی برای “رساندن”ِ سلسله مراتب تقدس به مرتبهی سلسله مراتب سیاسی پیدا شده بود و آن هم درنظر گرفتِ اهورامزدا همچون خداوندی برتر و بزرگتر از سایر خدایان بود، اما خدایی که خود بر اساس ارته -همتای آسمانی داته- عمل میکرد و مانند شاهنشاه وظیفهی سازماندهی امور خدایان دیگر را بر عهده داشت. در واقع اهورامزدا در عصر داریوش به مرتبهی خدای خدایان ارتقا یافت و این از دید من پیامد و معلولِ وحدت سیاسی و تشکیل امپراتوری بود، نه مقدمه و علتِ آن[۱].
به این ترتیب، یک شهروند دنیای هخامنشی تا زمان داریوش توانست به تصویری از جهان دست یابد که در دو عرصهی سیاسی و دینی از هماهنگی برخوردار بود و این امر به دنبال یک دورهی حدود ۱۵ سالهی آشفتگی تحقق یافت. این امر، بدان معنا بود که خداوندی به نام اهورامزدا که تا آن هنگام در اشکالی متفاوت -مانند آشور در میانرودان، آسورَه و مزدا در میان قبایل آریایی- شناخته شده بود، در تعبیری زرتشتی پذیرفته شد و همچون دین رسمی خاندان هخامنشی مورد تایید دربار قرار گرفت. اهورامزدا، خدایی بود که برای نخستینبار توسط زرتشت شناخته و تبلیغ شده بود. به همین دلیل هم، در سازماندهی معنایی امپراتوری هخامنشی، باید نقش زرتشت را کلیدی دانست. این امر، البته بدان معنا نیست که مانند هرتسفلد خاندان هخامنشی را زرتشتیانی معتقد و دیندار بدانیم. در واقع، آنچه که رخ داده آن بوده که نوآوریهای بسیار مهم زرتشت در عرصهی باورهای دینی، توسط پارسیان شناخته شده و مورد استقبال قرار گرفته است. شاهنشاهان هخامنشی، اما، به طور دربست زرتشت را نپذیرفتند، چراکه اگر چنین میکردند، میبایست نوعی یکتاپرستی افراطی را در پیش بگیرند و عرصه را بر پرستش خدایان دیگر تنگ سازند. در مقابل، شاهان پارسی بسته به نیاز خویش عناصری از دین زرتشتی را برگرفتند و به این ترتیب، نسخهای درباری و تکاملیابنده از دین زرتشت را برساختند. نخستین وامگیری از این دست از دید من به خودِ کوروش مربوط میشود که اسطورهی سوشیانس را از گاتها برگرفت و خود را ناجی دانست. پس از او، داریوش قرار میگیرد که بخش مهمی از پیکرهی معنایی زرتشتیگری را پذیرفت. او نام اهورمزدا به عنوان خدای بزرگ و یگانه را برگرفت، بیآنکه خدایان دیگر را انکار کند. همچنین مفهوم ارته و اشه را پذیرفت و داته را -که احتمالا از عصر کوروش وجود داشته- به عنوان محور کردار شاهنشاه معرفی کرد. همچنین اصلِ باور به ارادهی آزاد و اختیارِ انسانی را که مورد نظر زرتشت بود مورد تاکید قرار داد و نظام انضباط روانی زرتشتیان را که بر مهار خشم و عواطف زیانبار تاکید داشت را قبول کرد و با افتخار در مهمترین کتیبهاش نوشت که بر خشم خویش چیره است و سخنان مردمان را با محک عقل میسنجد و ارزیابی میکند.
تمام اینها بدان معناست که برای شهروندان امپراتوری پارس از دوران داریوش به بعد، محوری در آسمانها و محوری در زمین فرض شد و بر هم منطبق گشت. در زمین، این شاهنشاه بود که تجلی انسان کامل پنداشته میشد و موجودی دادگر، نیرومند در جنگ و خردمند بود و برخی از کارکردهای کهن شاهان -مثلا ترویج کشاورزی و کاشت درخت در پردیسها- را هم به انجام میرساند. در آسمان، این اهورامزدا بود که نقشی مشابه را ایفا میکرد. بر اساس دین زرتشتی، تمام خدایان دیگر به طور تلویحی فرشتگان وی دانسته میشدن، و بنابر تعبیر شاهنشاهان هخامنشی، بر این اساس میتوانستند پرستیده شوند.
گذار از پسرِ خداوند، شبان گلهی خداوند و کاهن بزرگ خداوند، به پادشاهی که برگزیدهی خداوند بود، به معنای تقدسزدایی از جایگاه سیاسی شاهنشاه محسوب میشد. این تقدسزدایی تنها در شرایطی ممکن بود که عاملی تازه و جایگزینی نیرومند برای حفظ مشروعیت شاه ابداع شود. چنین مینماید که کوروش، خود نخستین کسی بود که این عامل را پیشنهاد کرد و البته داریوش بود که با نبوغ مدیریتی خویش آن را به اوجی در خور رساند. این عامل، از مفهوم کهن ارتهی پارسی، اشهی اوستایی یا رتهی ودایی برمیخواست. شاهنشاه ادعا میکرد که حافظ نظم و سامان در جامعه است و از این رو مشروعیت مییافت. این بدان معنا بود که شاهنشاه، دیگر مانند پادشاهان پیشین نمایندهی خداوند در طبیعت نبود… برعکس، در این مقطع شاهنشاه مقام دینی را به معابد محلی و کاهنان خدایان فراوان سپرد و خود جایگاهی تازه را ابداع کرد که عبارت بود از قانونگذار و حافظ نظم. … شواهد نشان میدهند که این گذار از پادشاه-کاهن به شاهنشاهِ قانونگذار، بدون تنش و آشفتگی انجام نشده است. شورش بردیا و تلاش وی برای بازسازی بنیادین امپراتوری که شاید با قصدِ احیای نقش دینی شاه انجام شده بود -و از این رو به یک مغ منسوب میگشت- باید در این چارچوب فهمیده شود.
۶. اگر بخواهیم گذارِ جوامع کشاورز ساده به جوامع کشاورز پیچیده را در نیمهی قرن ششم پ.م بر اساس نظریهی منشها صورتبندی کنیم، به چنین تصویری میرسیم:
الف) خوشهی منشهای مربوط به حقوق و قانونگذاری که تا پیش از آن در پیوند با خوشهی منشهای دینی قرار داشتند، در این مقطع به قدری پیچیده و بارور شدند که از هم مستقل شدند. این امر در سطح اجتماعی همزمان بود با تفکیک نهادهای دینی از سیاسی و چیرگی دومی بر اولی.
ب) عناصری مفهومی که برای نخستینبار توسط زرتشت به قبایل آریایی ساکن در ایران شرقی معرفی شده بود از سوی دیوانسالاری هخامنشی مورد استفاده قرار گرفت و در کل امپراتوری پراکنده شد و در بومهای فرهنگی محلی گوناگون لانه کرد و موضوع وامگیری قرار گرفت. این عناصر عبارت بودند از: ۱) اسطورهی ناجی که به ویژه با دین یهود پیوندی موفق یافت. ۲) باور به خدایی یگانه که در حال جنگ با خدای مولد شر است، این امر در بیستون به صورت دشمنی راستی و دروغ تبلور یافت. ۳) این اعتقاد که نظام هستی، ماهیتی اخلاقی دارد (این به نظرم مهمترین دستاورد نظری زرتشت بوده است)، این باور به تعبیری زیربنای کل اندیشههای اخلاقی و هستیشناختی از آن هنگام تا کنون بوده است. ۴) این باور که نظمی غایی بر گیتی حاکم است که محتوایی اخلاقی هم دارد و اینکه نظم یادشده در آسمانها توسط اشه و ارتهی اهورایی و در زمین توسط دادِ شاهانه تضمین میشود. ۵) این باور که آدمیان از اختیار و آزادی برخوردارند و باید بر اساس انتخابهای خود ارزیابی شوند، بازتاب این امر علاوه بر متون زرتشتی، در کتیبههای داریوش هم به خوبی آشکار است، و در نهایت ۶) باور به بهشت و دوزخ و تثبیت داد و عدلِ حاکم بر نظم گیتی، با کمک فرضِ پیامدهای نادیدنی برای کردارهای آدمیان.
پ) منشهای سازماندهندهی [کنش ]ارتباطی به شکلی بیسابقه توسعه یافتند و استانده شدند. این امر در عرصههای زیر پیش رفت: ۱) زبان دیوانی یکسانی بر کل جهان شناختهشده حاکم شد که در سطحی بالاتر از دیوانخانههای محلی با زبانهای بومیشان قرار میگرفت. این زبان عمومی در ابتدای کار، ایلامی بود و با خط میخی ایلامی نوشته میشد، اما بعد از عصر اردشیر به بعد، به خط سریانی تغییر یافت. ۲) به این ترتیب رمزگذاری اندیشهها با خط الفبایی رواج یافت و به ظهور خطهایی محلی و بومی منتهی شد که برای نوشتهشدنِ زبانهایی بومی به کار گرفته میشدند و با این وجود بر مبنای الفبای فنیقی استوار بودند. ظهور خط سانسکریت، سریانی، دموتیک و … در این زمرهاند. ۳) این در کنار پیدایش نخستین خطِ مصنوعی تاریخ -خط پارسی باستان- بود که متون رسمی و درباری و بیانیهها را با آن مینوشتند. ۴) استاندهها و معیارهای یکسانی بر واحدهای اندازهگیری –طول، مسافت، زمان، وزن و حجم- حاکم شد که در سطح محاسباتی از نظام دهدهی ایلامی پیروی میکرد. به این ترتیب یکاها استانده شد و حساب دهدهی رواج یافت. این امر به توسعه و رونق بازرگانی منتهی شد.
ت) به دنبال توسعهی راههای تجاری و امنشدن مسیرها و یکسانشدن معیارها و یکاها و استاندهشدنِ پول، تجارت شکوفا شد و در نتیجه اندرکنش میان اقوام و تمدنهای همسایه تشدید شد. نتیجه، در هم آمیختن کل منشهای موجود در قلمرو هخامنشی بو، که تا پیش از این توسط حصارهایی از جنس قلمرو سیاسی، زبان، دین یا نژاد از هم تفکیک میشدند. نتیجه، ظهور منشهای دورگه و ترکیبی بسیاری بود که در همهی عرصههای زیباییشناختی، شناختی و اخلاقی شاخه میدواندند. دستاوردهای این ترکیب و شاخه زایی به ویژه در جوامع مستقر در حاشیهی امپراتوری که در حفظ سنن درونی خویش تاکید داشتهاند، تا به امروز باقی مانده است و به نادرست همچون نمایندهای منحصربهفرد و برجسته از آن دوران پنداشته شده است. پیدایش فلسفهی یونانی در آتن و صورتبندی مجدد دین یهود در فلسطین نمونههایی از این ترکیب را به دست میدهند.
این دگردیسی در بوم منشها به تحولی پایدار و ریشهدار در سازماندهی نظام شخصیتی سوژهها انجامید و خودانگارهی اجتماعی ایشان و در نتیجه هویت اجتماعیشان را دستخوش دگرگونی کرد. مهمترین گذارهای جاری در این تحول را میتوان به این شکل خلاصه کرد:
الف) گذار از شهروندی کشوری محدود و مشخص، به شهروندی استانی از یک امپراتوری جهانی.
ب) گذار از ارتباط با شاه به عنوان حاکمی مقدس و در دسترس، به اندرکنش با شاهنشاهی دور از دسترس و قانونگذار.
پ) گذار از حضوردر جهانی چند مرکزه، تخت، موزائیکی و متکثر، به جهانی متحد و یکپارچه که یک محور و یک مرکز یگانه دارد: شاهنشاه در زمین و اهورامزدا در آسمان.
ت) گذار از جهانی معبدمدار که کردارهای اخلاقی در آن به عرصهای محدود و مناسکآمیز مربوط میشدند به جهانی گشوده و محاط بر معبدهای گوناگون که ذاتا اخلاقی است. به بیان دیگر، داوری اخلاقی در این گذار خصلتی عمومی و فراگیر یافت و بر کل کردارهای سوژه تعمیم یافت.
ث) گذار از زیستجهانِ آشنایی که تکزبانه، تکنژاده و تکدینی بود و در محدودهی قلمرو شهر/ پادشاهی مشخصی محصور میشد به زیستجهانی گشوده و فراگیر و جهان، که مردمانی از نژادها و زبانها و ادیان متفاوت را در بر میگرفت و همه را به جامعهی خودی منسوب میکرد و و در درونِ اجتماع جای میداد.
ج) گذار از اقتدار و تشخصِ محدود در قلمرو قبیله-شهر به اقتدار و تشخصی که از عضویت در نیرومندترین جامعهی جهان برمیخاست.
چ) جایگزینشدنِ جمهایی مانند عضو قبیله/ غیر عضو قبیله، همزبان/ ناهمزبان، همنژاد/ ناهم نژاد، به جمهایی عامتر مانند کشاورز/ کوچگرد، شهرنشین/ روستانشین، زمینی/ آسمانی. جفتهای متضاد اخیر زیربنای پردازش نیروی انسانی و قوای نظامی در درون امپراتوری پارس بودند و مرزهای آن را در برابر اقوام کوچگرد بیرونی تثبیت میکردند.
در هفتم آبانماه ۵۳۹ پ.م، مفهومی تازه به هویتهای اجتماعی آن روزگار افزوده شد و آن هم ایرانیبودن خوانده میشد. خودانگارهی مشترک در این میان به مردمی اخلاقی، گریزان از دروغ و پایبند به راستی، مقتدر، دلاور و متمدن مربوط میشد. خودانگارهی غرورآمیز این مردم از اقتدار دولتی سرچشمه میگرفت که کل گیتی قابل شناسایی در آن روزگار را زیر فرمان داشت و قوانینش برای رفاه شهروندانش وضع شده بود. این هویت جمعی، به دلایل پیش گفته، مهماننواز و پذیرای منشهای تازه بود و بر اساس دیدگاهی ترکیبی و گشوده نسبت به تغییر و عناصر ناآشنا و تازهوارد تدوین شده بود. در عین حال اتصالی استوار با مرکزدار بودن داشت و خود را در زمینهای مرکزدار از زمین و آسمان تعریف میکرد.
ایرانی دراین هنگام در برابر تمدنهای انیرانی تعریف نمیشد، چراکه در این هنگام تمدنی خارج از که قلمرو پارس وجود نداشت. ایرانیان در این دوران خود را از اقوام کوچگرد و بدوی بیرونی متمایز میکردند و اینها دیگری هخامنشیان محسوب میشدند. اقوامی که مستقل از نژاد و زبانشان به شکلی متحرک و رمهدارانه میزیستند و گاه و بیگاه به مرزهای امپراتروی دستبرد میزدند. اینان میتوانستند کادوسیان و سکاهای ایرانی تبار باشند، یا یونانیان بردهداری که به دزدی دریایی اشتغال داشتند. امپراتوری پارس، زیر فشار نیروهایی درونی و برای پاسخ به تنشی درونزاد پدید آمد و به همین دلیل هم مرکزی یکتا و نیرومند را در میانهی خویش پدید آورد، اما در مقابل دیگریای به همان اندازه پراکنده و از هم گسیخته و گوناگون را در مرزهای بیرونی خویش به جا گذاشت. اختلاف اصلی کسانی که در درون این مرز میزیستند، با بیرون ماندگان، حاکمیت قانون و داد بود و اخلاقینمودن نظام هستی و پیوستگی به یک نظام سیاسی و دینی مرکزدار و تنومند که برای دیر زمانی شکست ناپذیر مینمود.
گفتار دوم: تنش بیرونی
۱. نزدیک به دوونیم قرن پس از آنکه امپراتوری هخامنشی پدیدار گشت، جوانی مقدونی به نام اسکندر، پس از آنکه پدر خویش را در توطئهای درباری از میان برداشت، قدرت را در کشور خویش به دست گرفت و با لشکری غارتگر که از جمعیتِ تازه افزایشیافتهی بالکان بسیج کرده بود به مرزهای شاهنشاهی پارس هجوم آورد. او در حملاتی برقآسا، واپسین شاه هخامنشی را بشکست و کل این قلمرو را درنوردید. اسکندر با این ادعا به ایران حمله کرد که فرزند حرامزادهی شاه پیشین هخامنشی است. از این رو پس از نخستین پیروزیهایش بر داریوش سوم، همچون رقیبی داخلی برای تاجوتخت پارسها عمل کرد. نبوغ نظامی وی و جمعیت شناور بزرگی را که برای غارت شهرهای ثروتمند شرقی با خود همراه کرده بود، عواملی بودند که او را شکستناپذیر میساختند. هر چند بعدها هر دوی این عوامل به دنبال اساطیریشدنِ خاطرهی وی به متغیرهایی ساختگی مانند انضباط ۳۰هزار تن فالانژ مقدونی یا اشتیاق اسکندر برای ترویج فرهنگ هلنی تحویل شدند.
اسکندر پس از فتح ایرانزمین، مقاومت مردم سغد و بلخ را با شدت و خشونت بسیار سرکوب کرد، سپاهیانش را در عملیاتی بیهوده و جنونآمیز در شمال هند از دست داد و با شماری اندک از باقیماندهی کهنهسربازانش به بابل بازگشت، تنها برای آنکه با نیش یک پشهی بابلی به مالاریا مبتلا شود و پس از چند روز شرابخواری افراطی و مستی شدید، جان بسپارد. به این ترتیب، بنیاد امپراتوری هخامنشی با ماجراجوییهای جوانی مقدونی که تنها ۱۰ سال در این قلمرو تاختوتاز کرد، بر باد رفت.
در زمانی که اسکندر به ایرانزمین حمله کرد، «فرهنگ» یونانی به تعبیری که امروز ما در ذهن داریم، اصولا وجود نداشت، البته ادبیاتی اساطیری، آثاری هنری و عادتهایی قومی در کار بود که مشابهش را در مورد تمام اقوام تابع امپراتوری پارس میتوان سراغ گرفت و البته این هم درست است که این زیرفرهنگ یونانی زبان -مانند زیرفرهنگ یهودی- در آن هنگام به لحاظ جغرافیایی در حاشیهی جهان متمدن -یعنی قلمرو پارس- قرار داشت و به همین دلیل هم نبردها و غارتهایی کمتر در آنجا به وقوع پیوست و رقابتی سبکتر در میان منشها بر عرصهاش جریان داشت و از همین رو هم متون و آثار نوشتاری بیشتری از آن هنگام برای ما به یادگار مانده است. به ویژه هنگامی که با آثار تمدنی ایرانزمین مقایسه شود که هر فاتحی برای تثبیت چیرگی خویش، نخست دست به محوکردن آثار تمدنهای پیشین در آن میگشود.
برای فهم آنچه که در سالِ میان ۳۳۳-۳۲۳ پ.م بر مردم ایرانزمین گذشت باید ابتدا ماهیت حملهی اسکندر را دریابیم. اسکندر، چنانکه در کتاب تاریخ دروغین یونان نشان دادهام در دوران جوانی، سخت تحت تاثیر روایتهایی بود که در ادبیات یونانی در مورد کوروش وجود داشت. دلیل حملهی او در آغاز کار، غارتگری صرف بود و ورشکستگی اقتصادیای که در سرزمین خود با آن روبرو بود. با این وجود، وقتی شهربانیِ فریگیه را گشود و برتری انبوه سربازانش را در برابر ارتشهای محلی هخامنشی دید به این فکر افتاد که هجوم خود را ادامه دهد و کل شاهنشاهی را فتح نماید. از این لحظه به بعد او روایت رابطهی خونیاش با دودمان هخامنشی را جعل کرد و هر چه بیشتر به درون سرزمین ایران پیش میرفت، بیش از پیش عناصر فرهنگی ایرانی را برمیگرفت و از مردمی که بر ایشان چیره شده بود، تقلید میکرد. این برداشت که اسکندر برای ترویج فرهنگ «غربی» و باور راسخی که به برتری فرهنگ هلنی داشت، دست به کشورگشایی زده بود، ایمانی است که اندیشمندان عصرِ مدرنِ غرب برای هویتیابی خویش بدان نیاز داشتهاند و مبنای تاریخی ندارد. در زمانی که اسکندر به ایرانزمین حمله کرد، «فرهنگ» یونانی به تعبیری که امروز، ما در ذهن داریم، اصولا وجود نداشت. البته ادبیاتی، اساطیری، آثاری هنری و عادتهایی قومی در کار بود که مشابهش را در مورد تمام اقوام تابع امپراتوری پارس میتوان سراغ گرفت و البته این هم درست است که این زیرفرهنگ یونانیزبان -مانند زیرفرهنگ یهودی- در آن هنگام به لحاظ جغرافیایی در حاشیهی جهان متمدن -یعنی قلمرو پارس- قرار داشت و به همین دلیل هم نبردها و غارتهایی کمتر در آنجا به وقوع پیوست و رقابتی سبکتردر میان منشها بر عرصهاش جریان داشت و از همین رو هم متون و آثار نوشتاری بیشتری از آن هنگام برای ما به یادگار مانده است. به ویژه هنگامی که با آثار تمدنی ایرانزمین مقایسه شود که هر فاتحی برای تثبیت چیرگی خویش، نخست دست به محوکردن آثار تمدنهای پیشین در آن میگشود.
در هر حال، اسکندر با هر قدم پیشروی در خاک ایران، بیش از پیش از فرهنگ سرزمینی که گشوده بود تقلید کرد. لباس پارسی پوشید، غذاهای ایرانی خورد، در خیمهها و خانههایی که به سبک پارسی ساخته شده بود اقامت کرد، سردارانش را تشویق کرد تا زبان پارسی بیاموزند، از ایشان انتظار داشت تا مراسم درباری مرسوم در کاخهای پارسی را اجرا کنند و به غلط این آیینها را همچون مراسم پرستش شاه تلقی کرد و بنابراین ادعای خدایی کرد! اسکندر به همین ترتیب طبقهی سواراکان سنگیناسلحهی پارسی را یکجا در ارتش خویش جای داد و بعدها فوجهایی از سکاها و مادها را نیز در سپاه خویش جای داد.
اسکندر در سال ۳۲۵ پ.م در شوش مراسم ازدواج بزرگی را ترتیب داد که هدفش ایرانیکردنِ فرزندانِ سربازان مقدونیاش بود. در این مراسم ۸۰هزار تن از سربازانش با دخترانی ایرانی ازدواج کردند. خودش هم با ازدواج با دختر داریوش سوم که استاتیرا نام داشت، کوشید تا به نوعی در طبقهی اشراف پارسی -که به شکلی دستنخورده باقیشان گذاشته بود- پذیرفته شود. زنِ دیگرِ اسکندر که اندکی بعد با او ازدواج کرد، روشنک نام داشت و دختر شهربانی سغدی بود.
با این وجود، اسکندر جز یک جوان ماجراجوی وحشی و توانمند نبود و این چیزی نبود که بتوان به سادگی از چشمها پنهان کرد. از این رو، پس از شکلگیری مقاومتی مردمی در برابر مقدونیان، اسکندر کوشید تا با نابودکردن نمادها و عناصر فرهنگیای که به گمان خودش محور این مقاومت را تشکیل میداد، خود را به جامعهی ایرانی تحمیل کند. این که در حالت مستی تخت جمشید را آتش زد یا این روایت که نسخههای کامل اوستا را در آتش سوزاند از این دلایل سرچشمه میگیرند.
اسکندر در ۳۳۰ پ.م به ایران شرقی رسید. در این زمان، تازه داریوش کشته شده بود و اسکندر برای اینکه در میان پارسها جایی برای خود باز کند، جسد او را با احترام به خاک سپرده بود و زنان درباری پارسی را در نزدیک خویش جای داده بود. با این وجود، در میان پارسها مدعیان دیگری وجود داشتند که مشروعیتی بیش از او بر تاجوتخت هخامنشی داشتند. مهمترین ایشان، «باز» (باسوس)، شهربان بلخ بود. باز، سرداری لایق از تبار هخامنشیان بود. او در ۳۳۰ پ.م با نام اردشیر تاجگذاری کرد و جنبشی ملی را آغاز کرد که هدفش راندن یونانیها از ایران بود. او سه سال در برابر مقدونیها مقاومت کرد و در نهایت به نبرد چریکی روی آورد. اسپیتامن، شهربان سغد و شادبرزن (ساتیوبرزنوس) که شهربان آریا (افغانستان) بود هم به او پیوستند. اسکندر، سوارهنظام خود را با اسبها، سربازان، لباسها و تجهیزات پارسی مجهز کرد و ایشان را به سوی شادبرزن گسیل کرد. سپاه اسکندر که حالا دیگر ایرانی شده بودند به آرتاکوانا -پایتخت آریا- هجوم بردند و آنجا را در دو روز گشودند. مقدونیان، بلوچستان (آراخوزیا) و زَرَنگ (دَرنگیانَه) را فتح کردند و در زمستان ۳۳۰ پ.م به کوههای هندوکوش رسیدند.
در این بین باز، بارها به یاری سکاها و بلخیان به یونانیان تاخت و لطمههایی جدی به ایشان وارد کرد. در بهار ۳۲۹ پ.م بطلمیوس در راس سپاهی یونانی از هندوکوش عبور کرد و بلخ را فتح کرد و باز را در سغد دستگیر کرد. او را با مراقبت بسیار به اکباتان بردند و گوش و دماغش را بریدند و به چهارمیخش کشیدند و پس از شکنجههای بسیار به قتلش راندند.
از عصر کمبوجیه به بعد، برای نخستینبار در تاریخ جهان مفهومی بسیار مهم در قلمرو مرکزی شکل گرفت و آن هم جفت متضاد معناییِ (جمِ) مرکز و پیرامون بود. به این ترتیب، چنانکه در گفتار پیشین گذشت، جهان در مدت چند سال «مرکزدار» شد و همگان به ناگهان عضوِ این مرکز تلقی شدند، مرکزی که با مفاهیمی مانند نظم، قانون (داتَه) و سلسله مراتبی منظم و مرتب از قدرت و تقدس مشخص میشد. این مرکز تازه در دو مرحله و توسط دو سازماندهندهی تاریخساز آفریده شده بود. نخست، توسط زرتشت که با اخلاقیکردنِ کل قلمرو هستیشناسی و تعمیم مفهوم خوب و بد به همه چیز و فرض یکتاپرستیِ سختگیرانهاش به کل گیتی مرکزی معنایی بخشیده بود و دیگری کوروش که با درآمیختن سیاست روادارانهی ایلامیان و فرهمندی شخصی خویش، توانست مرکزی مشابه را در قلمرو جامعه و سازماندهی مردمان نیز پدید آورد. داریوش بزرگ در واقع بدان دلیل شایستهی لقب خویش است که توانست به ارزش این دو پایهی آسمانی و زمینی برای مرکزدارکردن گیتی پی ببرد و به همین دلیل هم در نبشتهی بیستون، شاه را به عنوان نمایندهی مرکز زمین در کنار اهورامزدا به عنوان نمایندهی مرکز آسمان میبینیم که داد و نظم را با سرکوب نیروهای مخالف، به هستی باز میگردانند.
در این بین، اسپیتامن، رهبری قیام ملی ایرانیان را بر عهده گرفت و با یاری فراسمنِ خوارزمی و سوارههای ماساگت به باختر حمله و یونانیان را کشتار کرد. بعد به سغد تاخت ولی از والی یونانی آنجا -کنوس- شکست خورد. آن گاه در حالی که به جنگ مشغول بود در اثر خیانت ماساگتها کشته شد و به این ترتیب، جنبش سازمانیافتهی ایرانیان در برابر یونانیان برای چند دهه فرومرد. پس از این فتوحات، ایران شرقی و مرکزی همچنان نا آرام باقی ماند تا آنکه پارتها آن را آزاد کردند. یونانیان در این ناحیه با خشونت بسیار با مردم رفتار کردند و هر بار با گشودن شهری شورشی مردان را قتلعام و زنان را برده میکردند و این خود دلیلی میشد برای آنکه بار دیگر مردم منطقه بر آنها بشورند.
اسکندر در سال ۳۲۳ پ.م درگذشت و امپراتوری تازه گشودهشدهاش را برای سردارانی مقدونی به ارث گذاشت که در فاصلهی ۲۰ سالِ پس از آن به جنگیدن با هم و کشتار متحدان خویش مشغول شدند. در نهایت، وقتی گرد و غبار جنگهای میان سرداران مقدونی فرونشست، سرزمینی بر جای ماند که با شاهنشاهی متحد پارسی تفاوت بسیار داشت. بخش عمدهی ایرانزمین نصیب سلوکوس شده بود که دودمان سلوکی را تاسیس کرد که برای حدود ۱۰۰ سال بر بخش عمدهی ایران فرمان راند. سلوکوس، یکی از سردارانِ ایرانیشدهی اسکندر بود که متحد طبقهی اشراف پارسی محسوب میشد. او نیز فرهنگ ایرانی را به تمامی پذیرفته بود، رواداری و تساهل شاهان هخامنشی را تقلید میکرد و برای جذبشدن در جامعهی ایرانی با آپامه -دختر اسپیتامن، شهربان هخامنشی سغد- ازدواج کرد، به طوری که فرزند و جانشینش که آنتیوخوس نام داشت، دورگهی مقدونی- پارسی بود و این رگ ایرانی به تدریج در ادامهی شاخهی خویشاوندی وی از نیم هم بیشتر شد.
سلوکوس با وجود درایت و نبوغ نظامیای که داشت، نتوانست وحدت را به امپراتوری بازگرداند. در شرق ایران، چاندراگوپتا که موسس پادشاهی مائوری در استانِ سندِ قدیمِ هخامنشی بود به یاری فیلهایش حملات او را در هم شکست و استقلال خود را حفظ کرد و تاجوتخت را برای پسرش واگذاشت که بعدها با نام آشوکا به مهمترین مبلغ دین بودایی در جهان باستان تبدیل شد. از سوی دیگر، سردارانی یونانی در بلخ و سغد میزیستند که در برابر او مقاومت کردند. پس از چند نبرد خونین، صلحی بیدوام در میان ایشان با سلوکوس برقرار شد که استقلال درونی سغد و بلخ را تضمین میکرد. از سوی دیگر ماد که با تدبیرِ شهربان هخامنشیِ قدیمیاش -آذرباد- توانسته بود در برابر اسکندر مقاومت کند، همچنان در وضعیتی نیمهمستقل به سر میبرد. در غرب، مصر زیر فرمان یکی از سرداران اسکندر به نام بطلمیوس قرار گرفت و بالکان و مقدونیه نصیب سرداری دیگر شد. به این ترتیب، شاهنشاهی عظیم هخامنشی در مدتی کوتاه به چندین پادشاهی همسایه و متعارض تقسیم شد.
بر خلاف آنچه که با شور و شوق تمام از سوی مورخان اروپایی پذیرفته شده در آن هنگام دیگریِ امپراتوری پارس به سه دلیل یونانیانِ اروپایی نبودند. نخست آنکه در آن هنگام بخش عمدهی یونانیان و تقریبا تمام شهرهای مهمشان یا تابع مستقیم شاهنشاه ایران بودند و یا دستنشاندهی وی و شهرهای تاجر-دزد دریاییای مانند آتن که گاهی از این حاکمیت شانه خالی میکردند، استثنا بودند نه قاعده. دوم آنکه جمعیتی چندصدهزار نفره که در شهری مانند آتن در وسعت چندهزار هکتار زندگی میکنند، نمیتوانند برای امپراتوریای در سه قاره که ۱۲میلیون شهروند و نزدیک به ۱۰میلیون کیلومتر مربع وسعت دارد، دیگری محسوب شود. سوم آنکه در آن هنگام هنوز هویت یا مفهومی به نام یونانی -جز آنچه که در دیوانسالاری هخامنشیان به منظورهای اداری تعریف میشد- وجود نداشت و اروپایی هم تعریف نشده بود که یونان بخواهد عضو آن باشد یا نباشد.
تنها ۷۰ سال پس از تاسیس دودمان سلوکی گذشته بود که خیزش ایرانیان برای راندن حاکمان مقدونی به شکلی سازمانیافته شروع شد. این بار، قبیلهای از ایرانیان کوچگرد به نام پرنها بودند که از شمال شرقی ایرانزمین پیش میآمدند. ارشک که نیای شاهان اشکانی است در ۲۴۷ پ.م شهر نسا را در درهی رود اترک گرفت و پسرانش به تدریج تا کومش و گرگان و ری پیش آمدند. سلوکیها پس از نبردهای بسیار، ناچار شدند حضور ایشان را تحمل کنند و این تنها برای مدتی کوتاه دوام آورد، چون پارتها که رهبران لایقی مانند مهرداد اول هدایتشان میکردند. در مدت یک قرن به تدریج کل ایرانزمین را از چنگ ایشان بیرون آوردند. به این ترتیب، شاهنشاهی هخامنشی با میانپردهای مقدونی به شاهنشاهی اشکانی تبدیل شد که از نظر سیاسی و اجتماعی تفاوتهایی با نظام پیشین داشت و مهمترین دگردیسیای که تجربه کرده بود، تحول در ساخت هویت مردمان بود.
برای درک تغییری که در هویت ایرانیان در آن هنگام رخ داد باید کمی به عقب بازگردیم و ببینیم اسکندر و اسپیتامن نمایندهی چه نظمها و چه اشکالی از هستی بودند و چیرگی یکی بر دیگری چه معنایی داشت. برای انجام این کار، لازم است به تابستان ۳۲۹ پ.م بازگردیم؛ یعنی، زمانی که اسپیتامن پارسی رهبری قیام مردم ایران شرقی را بر عهده داشت و همراه با دخترش آپامه -که به زودی مادرِ شاهانِ دودمان سلوکی میشد- به جنگ و [گریز] با سپاه مقدونی مشغول بود، جهانی که ایرانیان باستان میشناختند ، به شکلی برگشتناپذیر در حال تجزیه و ویرانی بود.
۳. جهانی که مردم ساکن قلمرو پارس در زمان هخامنشیان میشناختند از نظمی خاص برخوردار بود. قواعدی که بر آن جهان حاکم بود از دو نظر اهمیت داشت؛ نخست آنکه برای نخستینبار بود که بر سطح زمین پدیدار میشد و دوم آنکه پس از فروپاشیاش، هرگز تکرار نشد. آن نظمی که هخامنشیان در بنیاننهادنش کامیاب شده بودند و چنین ویژه بود، در یک کلمهی «فراگیر» قابل صورتبندی است. در زمان هخامنشیان، تمدنهای کشاورزی که بر پهنهی زمین وجود داشتند در سه قلمرو متمایز و نامرتبط به هم قرار داشتند. این قلمروها عبارت بودند از نیمهی شرقی اوراسیا که از هندوکوش و بیابانهای سیبری شروع میشد و تا جزایر اقیانوس آرام ادامه مییافت. در قرن ششم پ.م که کوروش، شاهنشاهی پارس را بنیاد کرد، کشاورزی در این منطقه تازه شروع شده بود و به اطراف رود یانگتسه در شمال این سرزمین محدود بود. بخش عمدهی سرزمینهای این قلمرو خاوری در این هنگام توسط جمعیتهایی کوچک از مردم گردآورنده و شکارچی مسکونی شده بودند و تمدن کشاورزی استثنایی محدود و نوپا در شمال چین محسوب میشد. در نیمهی باختری اوراسیا که آن را قلمرو مرکزی مینامم، بزرگترین، کهنترین، توسعهیافتهترین تمدنهای کشاورزانه در شبکهای به هم پیوسته قرار گرفته بودند. این تمدنها از تمدن باستانی درهی سند در شمال هند شروع میشدند به تمدن شهر سوخته در سیستان، تمدنهای آریاییِ ایران شرقی و تمدن کهنسال ایلام، میانرودان و آناتولی ختم میشدند. تمدن کشاورزانه در آن زمان، تازه چند قرن بود که بعد از ویرانی ناشی از هجوم اقوام مهاجر یونانی در بالکان دوباره پا گرفته بود. به این شبکهی بزرگ از تمدنهای کشاورزانه باید مصر را هم افزود که از دیرباز با این تمدنها مربوط بود و با وجود قرارداشتنش در قارهی آفریقا از نظر تمدنی به حوزهی اطراف دریای مدیترانه تعلق داشت. سومین قلمروِ دارای کشاورزی، قارهی آمریکا بود که در این زمان اولمکها مهمترین نمایندهشان بودند و در آمریکای مرکزی میزیستند. چهارمین قلمرو بزرگ تمدنی که به آفریقای زیر صحرا مربوط میشود، در این هنگام هنوز کشاورزی مستقر نداشت.
مردمی که در آن روزگار در وضعیتی متمدن -یعنی با سب زندگی کشاورزانه- زندگی میکردند، به یکی از سه حوزهی تمدنیِ خاوری (چین)، مرکزی یا آمریکایی تعلق داشتند. ساکنان هر یک از این قلمروها از وجود سایر قلمروها بیخبر بودند؛ یعنی، جهان برای ایشان از یک مرکزِ مستقرِ دارای زندگی کشاورزانه تشکیل میشد که توسط هالهای از اقوام کوچگرد -که انشعابی از سبک زندگی کشاورزانه بودند- احاطه شده بودند و در بیرون آن هاله نیز سرزمینهای وحشی و ناشناخته قرار داشت.
مردمانی که برای مدت دوونیم قرن در چارچوب شاهنشاهی پارس زیستند، برای نخستینبار غلبهی کامل و بیقید و شرط خاک را بر خون و مکان را بر زمان تجربه کردند. هنجارینشدنِ نظام گاهشماری و دغدغهزاشدنِ حد و مرز کشورها و استانها و شهربانیها، پیامد این حادثه بود. هخامنشیان از آن رو به تقسیم قلمرو خود به حدود ۳۰ استانِ مستقل دست یازیدن، تا واحدهای همنژاد، همزبان و همخون را در خاکی مشترک جای دهند. برنامههای کوروش و جانشینانش برای رهایی اقوام تبعیدی مانند یهودیان و تثبیت هویتی مکانمدارانه برای قبایل نامستقر و نیمهمتمدن مانند اعراب و یونانیان بر این مبنا استوار بوده است.
چنانکه گفتیم در قرن ششم پ.م پیچیدهترین سبک زندگی کشاورزانه در میان این سه قلمرو به منطقهی مرکزی مربوط میشد. در این بخش، مردمی از نژادها، زبانها و سبکهای زندگی گوناگون برای مدتی به در ازای دوونیم هزاره در همسایگی هم میزیستند و به این ترتیب به جهانی که از موزائیکی از تمدنهای همپایه تقسیم شده باشد، عادت داشتند. ظهور هخامنشیان به معنای زوال این چشمانداز و متحدشدن تمام سرزمینهای متمدن این قلمرو بود. از عصر کمبوجیه به بعد برای نخستینبار در تاریخ جهان مفهومی بسیار مهم در قلمرو مرکزی شکل گرفت و آن هم جفت متضاد معناییِ (جمِ) مرکز و پیرامون بود. به این ترتیب، چنانکه در گفتار پیشین گذشت، جهان در مدت چند سال «مرکزدار» شد و همگان به ناگهان عضوِ این مرکز تلقی شدند. مرکزی که با مفاهیمی مانند نظم، قانون (داتَه) و سلسله مراتبی منظم و مرتب از قدرت و تقدس مشخص میشد. این مرکز تازه در دو مرحله و توسط دو سازماندهندهی تاریخساز آفریده شده بود. نخست، توسط زرتشت که با اخلاقیکردنِ کل قلمرو هستیشناسی و تعمیم مفهوم خوب و بد به همه چیز و فرض یکتاپرستیِ سختگیرانهاش به کل گیتی مرکزی معنایی بخشیده بود و دیگری کوروش که با درآمیختن سیاست روادارانهی ایلامیان و فرهمندی شخصی خویش، توانست مرکزی مشابه را در قلمرو جامعه و سازماندهی مردمان نیز پدید آورد. داریوش بزرگ در واقع بدان دلیل شایستهی لقب خویش است که توانست به ارزش این دو پایهی آسمانی و زمینی برای مرکزدارکردن گیتی پیببرد و به همین دلیل هم در نبشتهی بیستون، شاه را به عنوان نمایندهی مرکز زمین در کنار اهورامزدا به عنوان نمایندهی مرکز آسمان میبینی، که داد و نظم را با سرکوب نیروهای مخالف به هستی بازمیگردانند.
زیستجهان یک شهروند پارسی باستان، قلمرو فراگیر و همگون را در مرکز شامل میشد که همهی مردمان شهرنشینِ قابل تصور و شناختهشده عضو آن بودند و همگان به خاطر عضویت در یک نظام سیاسی، برخورداری از یک نظام اداری، تاثیر پذیرفتن از یک رشته از فرامین دولتی واتصال به مراکز نظامی و مالی یگانه، هویتی مشترک را با یکدیگر احساس میکردند. دیگری در این تمدن، قبایل کوچگردی بودند که در اطراف شهرها و سرزمینهای متمدنِ دارای زندگی کشاورزانه پرسه میزدند. بر خلاف آنچه که با شور و شوق تمام از سوی مورخان اروپایی پذیرفته شده، در آن هنگام دیگریِ امپراتوری پارس به سه دلیل یونانیانِ اروپایی نبودند. نخست آنکه در آن هنگام بخش عمدهی یونانیان و تقریبا تمام شهرهای مهمشان یا تابع مستقیم شاهنشاه ایران بودند و یا دستنشاندهی وی و شهرهای تاجر-دزد دریاییای مانند آتن که گاهی از این حاکمیت شانه خالی میکردند، استثنا بودند نه قاعده. دوم آنکه جمعیتی چندصد هزار نفره که در شهری مانند آتن در وسعت چندهزار هکتار زندگی میکنند، نمیتوانند برای امپراتوریای در سه قاره که ۱۲میلیون شهروند و نزدیک به ۱۰میلیون کیلومتر مربع وسعت دارد، دیگری محسوب شود. سوم آنکه در آن هنگام هنوز هویت یا مفهومی به نام یونانی -جز آنچه که در دیوانسالاری هخامنشیان به منظورهای اداری تعریف میشد- وجود نداشت و اروپایی هم تعریف نشده بود که یونان بخواهد عضو آن باشد یا نباشد.
به این ترتیب اگر افسانهی تقسیمشدنِ جهان متمدن به دو قطبِ تا این حد ناهمسان -تمدنهای دیرینهی مصر، ایلام، بابل، ایران شرقی، سند، آناتولی، شمال بالکان و بیشتر شهرهای یونان در یکسو و شهرِ آتن در سوی دیگر- را که تقریبا مضحک مینماید، کنار بگذاریم تواناییِ نگریستن به این الگوی عریان را خواهیم داشت که دیگری برای شهروندان پارس باستان، قبایل کوچگردِ عمدتا ایرانی بودهاند که در حواشی امپراتوری میزیستند و گاه و بیگاه به قلمرو آن دستبرد میزدند. بخش عمدهی این قبایل، آریایینژاد بودند و به شاخههای مختلف زبانهای ایرانی سخن میگفتند و مشهورترینهایشان سکاها و سارماتها و ماساگتها بودند. در این میان البته دولتشهرهایی مانند آتن و قبایل سیاهپوست سودانی و اقوام قفقازی و ایلوری هم بودهاند که به طور موضعی به مرزهای مصر، فنیقیه و آناتولی دستبرد میزدند، اما اینها در برابر قبایل پرجمعیت و متحرک آریایی اهمیتی نداشتند.
این حقیقت که شهرهای یونان -از جمله مراکز تمدنی این منطقه؛ یعنی، آتن، تبس، کورینت و اسپارت- سختترین مقاومتها را در برابر اسکندر نشان دادند تا حدودی ماهیت نیروهایی را نشان میدهد که او نمایندهشان بود. این نیروها کوچگرد یا -به دلیل ورشکستگی اقتصادی سرزمینها- «کوچگردشده» بودند. خودِ همین حقیقت که در آستانهی حملهی اسکندر به یونان، مهمترین سیاستمدار آتن «دموستنس» بود و آشکارا کارگزار ایران در آن شهر محسوب میشد و این نکته که متحد آتن -یعنی شهر باستانی تبس- توسط اسکندر کاملا نابود شد و این امر که مقاومت در برابر مقدونیان تا سالها بعد با رهبری اسپارت همچنان ادامه داشت تا حدودی نامعقولبودنِ ادعای پیوند اسکندر با فرهنگ یونانی را نشان میدهد.
مردمان کشاورز، در کل، بر مبنای سرزمین سازماندهی میشوند. کشاورزان به زمین و زمین به حصارها و رمزهای جغرافیایی نیاز دارد. از این رو خاک ریشهی مشترک کشاورزان است. تمدنها و شهرها همه بر مبنای جغرافیایی مشترکی که برای ساکنانشان پدید میآورند، هویت ایشان را سازماندهی میکنند. خاک، توتم مشترک کشاورزان است و مردمی که بر خاک مشترکی و در «جای» همسانی زندگی میکنند، هویتی مشترک به دست میآورند که به طور عمده از تجربهی مشترکشان از مکان سرچشمه میگیرد. سازماندهی اداری و نظامی این مردمان نیز بر مبنای مکان شکل میگیرد. به همین دلیل هم در درازنای تاریخ، همواره با تمدنهایی روبرو بودهایم که مرکزشان شهری خاص بوده، قلمرو جغرافیایی مشخصی زیر سلطهشان قرار داشته و با تمدنهای همسایهشان بر سر مرزِ میان مکان کشمکش و جنگ داشتهاند.
در مورد مردمان کوچگرد اما، ستون فقرات دیگری برای هویت وجود دارد. کوچگردان به دلیل اتصال به منابع غذایی متحرکی مانند دامها، میتوانند در محیط جابهجا شوند و به دلیل نیازِ رمههایشان به مراتع نو، ناگزیرند چنین کنند. از این رو عنصر سازماندهندهی اجتماعی در میان ایشان، مکان نیست. روابطی از نوع هم«”مکان»” برای کوچگردان بیمعناست، چراکه مکان -همچون زمانِ کشاورزانه- امری هنجارین و سیال است که خواهناخواه با نظمی غایی میآید و میگذرد. عنصر مرکزی برای سازماندهی روابط کوچگردانه، قواعد خویشاوندی و روابط خونی میان مردمان است. از این روست که کوچگردان در قالب قبایل و یکجانشینان در قالب شهرها سازمان مییابند. این واگراییِ دو مرکزِ ممکن برای سازماندهی اجتماعی؛ یعنی، خاک و خون به معنای واگرایی بسیار مهمِ دیگری هم هست که به تفکیک زمان از مکان مربوط میشود.
در قلمروهای کشاورزانه، زمان، تابع مکان و خون، تابع خاک است. زمان، چرخهای منظم و تکرارشونده است که در قالبی هنجارین میآید و میرود. مکان اما، در مقابل، عنصری کلیدی است که نیاز به مراقبت و آیش و آبیاری و رسیدگی دارد. برای مردم کشاورز، زمین و خاک و مکان مسئلهزاست. از این روست که سازماندهی اجتماعی ایشان نیز بر این مبنا استوار میگردد. نظم امور برای ایشان بر مبنای رویش گیاهان و تغییرات فصلیِ زمین؛ یعنی، محوری مکانی برقرار میگردد. از این رو آنان که در یک مکان و یک جا زندگی میکنند، آشنا، دوست، همشهری و شهروند محسوب میشوند. در این جوامع، هممکانی به همخونبودن منتهی میشود، چراکه همسایگان با هم وصلت میکنند.
در مقابل، برای کوچگردانی که در مکان جاری هستند، این عنصر چندان اهمیت ندارد. مکان برای ایشان به زمان در جوامع کشاورز شباهت دارد. برای آنان، مکان، جریانی سیال است که با نظمی هنجارین، با سرعتی کمابیش ثابت و هنجارشده، در گذر است. در مقابل، این زمان است که سازماندهندهی غایی جامعه محسوب میشود. منبع غذایی اصلی کوچگردان، چهارپایانی هستند که بر خلاف درختان و گندمزارانِ کشاورزانه به زمین پایبند نیستند، اما تابع زمان هستند و زادوولدشان در چرخههایی مشخص ولی تغییرپذیر جای میگیرد. به همان ترتیبی که زمین و مکان در روستاهای مستقر برسازندهی چرخههای زایش غذا و تولید اقتصادی بود در جوامع کوچگرد، آسمان و زمان است که چنین میکند. پس پیوستگی مردمان نیز در این جوامع به روابط خویشاوندی به نوع ارتباط در یک یک قالب قبیلهای و به درجهی نزدیکبودنِ شاخههای دودمانی تحویل میشود. در اینجا برعکسِ شهرهای کشاورزمدار، خویشاوندی و همخونی است که به هممکانی و «با هم بودن» منتهی میشود.
به این ترتیب، مردمانی که برای مدت دوونیم قرن در چارچوب شاهنشاهی پارس زیستند، برای نخستینبار غلبهی کامل و بیقید و شرط خاک را بر خون و مکان را بر زمان تجربه کردند. هنجارینشدنِ نظام گاهشماری و دغدغهزاشدنِ حد و مرز کشورها و استانها و شهربانیها، پیامد این حادثه بود. هخامنشیان از آن رو به تقسیم قلمرو خود به حدود ۳۰ استانِ مستقل دست یازیدند تا واحدهای همنژاد، همزبان و همخون را در خاکی مشترک جای دهند. برنامههای کوروش و جانشینانش برای رهایی اقوام تبعیدی مانند یهودیان و تثبیت هویتی مکان-مدارانه برای قبایل نامستقر و نیمهمتمدن مانند اعراب و یونانیان بر این مبنا استوار بوده است. هخامنشیان نه تنها در قبال تمدنهای پایدار و مستقر که تجربهی کشاورزی دیرینه داشتند، مکان را محور هویت فرض کردند که در مورد قبایل و اقوام فاقد این پیشینه نیز چنین کردند و به این شکل به نوعی هویتتراشیِ متکی بر خاک دست یازیدند. نام قبایلی -مانند ایونیَه و اَرَبایَه- که در آن هنگام هنوز نقشی فرهنگساز نداشتند، برای نخستینبار در کتیبهی بیستون به صورت اسمی جغرافیایی مورد اشاره واقع شد. بسیاری از این قبایلِ ناهمگون که به ضرب و زور دیوانسالاری هخامنشی هویتی مشترک یافته بودند و در سرزمینی محصور جای گرفته بودند، این هویت را در خود جذب کردند و خود را با آن شناختند. برخی که جمعیتی بسیار داشتند -مانند یونانیان- در اندک زمانی به سازماندهی اجتماعی متکی بر شهرها دست یافتند و به این ترتیب در روند عمومی آفرینش معنا و فرهنگ سهیم شدند. برخی دیگر -مانند عربها- برای دیرزمانی در سایه باقی ماندند و در کشاکش نیروهای تاریخی تراش خوردند تا بعد از قرنها به مهرهای کارآمد در عرصهی بازی فرهنگ جهانی تبدیل شوند.
تغییر جهت محور هویتی ایرانیان از جمِ متمدن/ بربر و یکجانشین/ کوچگرد به ایرانی/ انیرانی، به گمان من در زمان اشکانیان تحقق یافته است و ساسانیان با وجود آنکه متون زیادی در این مورد از خود به جا گذاشتند، میراثخوار این ابداع بودند. ابرانسانِ اشکانیان، دیگر نمیتوانست شاهنشاهی باشد که مانند خدایان باستانی آبادکردن پردیسها را همچون کنشی مذهبی به انجام رساند و حاکم بیمعارض دنیا شناخته شود. شاهنشاه اشکانی مردی بود که در همسایگیاش امپراتور روم و چین نیز حضور داشتند و معمولا جنگهایی هم میانشان درمیگرفت، بنابراین اساطیری نو پدید آمد و ابرانسان را در قالبی پهلوانی و حماسی بازسازی کرد. ظهور حماسهی تنومند و پیچیدهای مانند داستان رستم و اساطیر سیستان را در این دوران بر اساسِ این تحول میتوان توجیه کرد. … آنان شاهنشاهانی بودند که مقدونیان را از ایران راندند و کشور را در برابر هجوم رومیان و هونها حفظ کردند. به این ترتیب، همگام با نژادی-زبانی شدنِ هویت ایرانی و استوارشدنش بر مبنای اساطیر دینی و خدایان باستانی قبایل آریایی، زندگینامهها و روایتهایی استعلایی از زندگی ابرانسانها هم دگرگون شد و به وضعیتی حماسی- پهلوانی منتقل شد. …. در عصر اشکانی، مرکزیت از خاک برداشته شد و به خون پیوند خورد. به این ترتیب، ایرانزمین کشوری شد در میان کشورهای دیگر که توسط نژاد و خونی منحصربهفرد و نژاده مسکونی شده بود و از این رو از سایر سرزمینهای متمایز بود.
اینها همه در حالی است که خودِ پارسها به عنوان نیرویی که میبایست نمایندهی کلیت امپراتوری باشد، خصلتی شناور و سیال در مکان داشتند. ایشان البته خاستگاه خود در پارس و ماد و ایلام را فراموش نکرده بودند و هم از نظر اداری و هم از نظر نظامی این سه استان را قلب شاهنشاهی خود میدانستند، اما هنوز کلیت امپراتوری خود را «ایران» نمینامیدند، بلکه آن را با نام پارس -نامی قبیلهای- یا هخامنشی –نامی دودمانی- مورد اشاره قرار میدادند که در هر دو حال به خون و خویشاوندی تکیه دارد. هخامنشیان در واقع نمایندهی خونی بودند که خود را وقف خاک کرده بود. برچسبی که به کلیت این سرزمین اطلاق میشد، پارس بود که دلالت جغرافیایی -به معنای قلمرو تحت سیطرهی استان پارس- نداشت، بلکه دلالتی مبتنی بر خویشاوندی داشت و قلمروِ زیر فرمان قبیلهی پارس معنا میداد. به این ترتیب، در غیابِ جغرافیایی که از بیرون در صدد رقابت با امپراتوری برآید، درون بر مبنای نظام خویشاوندی نظم یافته بود. دوران هخامنشی از این رو چشمگیر و برجسته است که برای نخستینبار در تاریخ، کشوری شکل گرفت که کشور دیگری در خارجش قرار نداشت. از این رو نمیتوانست رابطهی خود با بیرون را بر اساس خاک تعریف کند. در آن بیرون تنها قبایل کوچگرد دیگر حضور داشتند و از این رو مرزبندی میان هخامنشیان و همسایگانشان میبایست بر محوری خونی شکل بگیرد. به همین دلیل هم نام کشورِ ایران، یا سرزمین پارس دراین دوران کم به گوش میخورد و هر آنچه با آن روبرو هستیم، قلمرو هخامنشی و شاهنشاهی پارس است. دستگاهی که بر محوری خونِ ویژهی پارسی استوار شده تا خاک را بر خونهای رقیب برتری دهد.
به همین دلیل هم در این دوران، همزمان با شکلگیری پیکربندی جغرافیایی و مکانمدارانه برای هویت شهروندان امپراتوری، با استعلاییشدنِ شکلِ خاصی از خون هم روبرو هستیم. سلسله مراتب قدرت زمینی در نهایت به شهربانان، سرداران، مغان و در نهایت شاهنشاه پارسی منتهی میشد که به دلیل وابستگیاش به تباری خاص از دیگران متمایز دانسته میشد. این بدان معنا بود که روایتهایی یکدست و اساطیریشده از زندگی مردمانی که هم اکنون حضور دارند و یا به گذشتهای بسیار نزدیک تعلق دارند، در این هنگام شکل گرفت. همگام با توسعهی نقش خاک در هویتیابی، نیروی خونی که این کار را ممکن ساخته بود، فرارونده شد و به خلق سرمشقها روایتها و زندگینامههایی منتهی شد که از سویی مشروعیت شاهنشاه را -در غیابِ ادعای خدا بودن یا کاهنبودنِ وی- تضمین میکرد و از سوی دیگر زمانهی حال و اکنونِ تاریخی مردمان را اساطیری میساخت. بر مبنای این اساطیر، آنان که در مرکز حضور داشتند بر اساس کارویژهی خود در برابر هستی تعریف میشدند و با برآوردهکردن ماموریتی که در سرمشق نظری دینی یا سیاسی خویش دارند، دین خود را به این مرکزنشینی ادا میکنند. این در واقع کاربستِ عملیاتیِ مفهوم خویشکاریِ زرتشتی بود که بر اتحاد خودآگاهانه و انتخابگرانهی فرد مزدیسن یا اهورامزدا دلالت میکرد. در اینجا نیز، شاهنشاهی بود که بر مرکزی به گستردگی کل دنیای شناختهشده فرمان میراند و هر کس که از داد او پیروی میکرد، متحد وی دانسته میشد. کتیبهی بیستون و به ویژه نقش رستم را که به دوران پختگی نگاه سیاسی داریوش مربوط میشود را میتوان تبلور این اندیشه دانست.
اساطیری که روایتهای دینی گوناگون را در سطحی بزرگتر با روایتی زرتشتی از سیطرهی خدایی یگانه پیوند میداد از همان جنسِ اسطورههایی بود که قبیلهی پارس را با سایر قبایل و فرهنگ و نژاد و زبان آریایی را با سایر عناصر قومی و نژادی مربوط میکرد. جهان به این شکل، کلیتی منظم را برمیساخت که هر شهروند هخامنشی جایگاهی ویژه و موقعیتی خاص را در آن اشغال میکرد. جایگاه و موقعیتی جغرافیایی به عنوان شهروند فلان شهر از بهمان ناحیهی استانی خاص و جایگیری اجتماعی و زمانیای که نقش و کارویژه و خویشکاریاش را در ارتباط با خویشاوندان و اهل طایفهاش، خدایانش، معبدش و شاهنشاه نشان میداد. اساطیری که میتوانست توسط مردمان مرکزنشینی که آن را میفهمیدند مورد استفاده و تقلید واقع شود و به پیچیدهترشدن روابط انسانی و آفرینش معناهایی نو منتهی شود و یا توسط حاشیهنشینان وام گرفته شود و به طور ناقص و همراه با بدفهمی رونویسی گردد و به ویرانی ختم شود و این چیزی بود که در مورد اسکندر رخ داد.
۴. با ورود اسکندر به صحنه، این تصویر یکدست و منظم فروریخت. دیگر مرکز و پیرامون توسط مرزهایی محکم و استوار از هم جدا نمیشدند و دیگر دژهایی مرزی -مانند کوروش کَرتهای آسیای میانه- وجود نداشت که در برابر هجوم کوچگردان مقاومت کند. موجوداتی که تا به حال بیگانه، دوردست و «در آن بیرون» بودند ناگهان به نیرویی هجومآورنده و پیروزمند تبدیل شدند که «بر درون» فرمان میراندند. انهدام امپراتوری هخامنشی به معنای زوال نظمی آرمانی بود که جمهای مرکز و پیرامون و نظم و [آشوب] را بر هم تطبیق میداد. با نابودی این نظام، آشوب به درون رخنه کرد و قلمرو مرکزی که برای دیرزمانی مرکزدار شده بود، مرکززدایی شد.
اسکندر، جوان ماجراجو و جاهطلبی بود که سودای تکرار کردارهای بزرگِ کوروش را در سر داشت. در آن حدی از دانش و خرد که او از آن بهره داشت، فتح جهانِ -و نه سازماندهی و نجاتدادنِ آن- مهمترین کردار کوروش محسوب میشد. از این رو اسکندر زندگی خود را برای فتح جهانی که میشناخت -و پیشتر فتحشده و سازمانیافته بود- صرف کرد. به این شکل، اسکندر جهان را فتح کرد بدون آنکه در مورد سازماندهیاش اندیشیده باشد. فروپاشی نظم هخامنشی در سالهای سیطرهی مقدونیان پیامد طبیعی چیرگی کوچگردان بر شهرنشینان بود. بخش عمدهی جمعیتی که با اسکندر همراه شده بودند، قبایل ایلوری، مقدونی و یونانی بودند که به دلیل جنگهای پلوپونسوس در یونان و کشمکشهای میان ایلوریان و مقدونیان در شمال بالکان متحرک شده بودند. خودِ این حقیقت که شهرهای یونان -از جمله مراکز تمدنی این منطقه؛ یعنی، آتن، تبس، کورینت و اسپارت- سختترین مقاومتها را در برابر اسکندر نشان دادند تا حدودی ماهیت نیروهایی را نشان میدهد که او نمایندهشان بود. این نیروها کوچگرد یا –به دلیل ورشکستگی اقتصادی سرزمینها- «کوچگردشده» بودند. خودِ همین حقیقت که در آستانهی حملهی اسکندر به یونان، مهمترین سیاستمدار آتن دموستنس بود و آشکارا کارگزار ایران در آن شهر محسوب میشد و این نکته که متحد آتن -یعنی شهر باستانی تبس- توسط اسکندر کاملا نابود شد و این امر که مقاومت در برابر مقدونیان تا سالها بعد با رهبری اسپارت همچنان ادامه داشت تا حدودی نامعقولبودنِ ادعای پیوند اسکندر با فرهنگ یونانی را نشان میدهد.
اسکندر در واقع رهبر یک موج جمعیتیِ مقدونی/ ایلوری/ یونانی بود که به دنبال یک انفجار جمعیتی به حرکت در آمده و موفق به رخنه در قلمرو پارس شده بود. ارتباط اسکندر به یونان به این حد محدود میشود که زبانش یونانی بود. این نکته که او شیفتهی ایلیاد و ادیسه بوده با ایرانیشدنِ سریعش در جریان فتح پارس ناهمخوان است و اینکه شیفتهی زئوس بوده و خود را فرزند او میدانسته، چندان معنادار نیست، چون در مقاطع گوناگون خود را فرزند شاه قبلی هخامنشی و فرزند آمون -خدای مصری- هم میدانسته است. اینها همه بدان معناست که ایرانیان در زمان هجوم اسکندر مورد حملهی اقوام یونانی یا فرهنگ هلنی قرار نگرفتن، چر که مهمترین مراکز این مردم و تمدنشان در آن زمان زیرمجموعهی امپراتوری پارس بودند و شخصیتهای نامدارشان هم یا-مانند هرودوت- برای مدتی طولانی شهروند ایران بودند، یا -مانند دموستنس و سوفیستها- ستایندهی آن و یا -مانند ارسطو که زنی ایرانی داشت- خویشاوند مردمِ آن.
آنچه شهروندان پارسی در آن هنگام با آن روبرو شدند، هجوم قومی کوچگرد بود. قومی که به سرعت کوشیدند تا با مرکزِ دیرینهی این قلمرو متحد شوند و در آن حل گردند. اما در این کار کامیاب نشدند. وقتی گرد و غبارِ ناشی از ترکتازی این مهاجمان فرو نشست، اشکانیانی بر سریر سلطنت ایرانزمین قرار گرفتند که با مشکلاتی نوظهور و شرایطی نامنتظره روبرو شده بودند.
جهانِ اشکانیان از چند نظر تفاوتی بنیادین با دنیای هخامنشی داشت. از سویی، مفهوم مرکز و پیرامون دچار دگردیسی بنیادین شده بود. دیگر ایرانزمین تنها مرکزِ گیتی نبود. در همسایگی آن، مصری وجود داشت که برای خود مرکزی تنومند و دیرینه محسوب میشد. برای قرنها در شرق این قلمرو، پادشاهی مائوری و امپراتوری کوشانی قرار داشتند که دولتهایی مقتدر و مهم محسوب میشدند و در غرب، دولت نوظهور روم وجود داشت که برای فتح نیمهی باختری قلمرو مرکزی خیز برمیداشت و به تازگی آخرین شاهان سلوکی را از بین برده بود و برای حمله به مصر هم مقدمهچینی میکرد. به این شکل، دیگر امکانِ قرارگرفتنِ بیمعارض در مرکز گیتی از میان رفته بود. این ماجرا وقتی تشدید شد که پیامدهای وامگیری الگوی سیاسی هخامنشی در جهت خاوری آشکار شد. همزمان با سازمانیافتن تدریجی جمعیتهای شرق ایران – مانند هند و آسیای میانه- راهِ ارتباط با تمدن چینی گشوده شد و مردمِ قلمرو مرکزی برای نخستینبار دریافتند که تنها نیستند و خارج از قلمرو شناختهشده برای ایشان هم پادشاهیهایی دوردست ولی بسیار نیرومند وجود دارد.
کشف قارهی آمریکا برای اروپاییانی که تازه با حضورتمدنهای دیگر نیز خو کرده بودند، شوکی فرهنگی محسوب میشد. بیتردید گذار از جهان هخامنشی به جهان اشکانی-رومی نیز در قلمرو میانی، شوکی بزرگتر بوده است. به ویژه که به طور همزمان با «کشف» چین و از میان رفتنِ وضعیت تکمرکزهی قدیمی همراه بوده است. با این وجود از آن دوران به قدری زمان گذشته که در مورد دگردیسی هویتهای آن دوران جز به حدس و گمان نمیتوان دست یازید. در واقع تنها متون مفصلی که از این دوران در دست داریم به تمدن رومی مربوط میشود که خود از دیرباز در حاشیهی امپراتوری پارس برآمده و بالیده بودند و بنابراین هویتِ مرکزدار و خودمرکزپنداری نداشتند که بخواهد در اثر این تحول لطمهی چندانی ببیند.
اشکانیان از این رو، ناچار بودند خود را در دنیایی تازه بازتعریف کنند. پادشاهانی که از تبار هخامنشیان نبودند و مشروعیت آسمانی ایشان را نداشتند، بلکه برعکس، از سکاها -یعنی همان دیگریها و کوچگردهای دشمنخوی کهن، نسب میبردند. در ضمن در دنیایی چندمرکزی میزیستند و رقیب سیاسی سرسختی مانند روم را در برابر داشتند. دوام چشمگیر اشکانیان، پیروزیهای مکررشان بر روم در زمانی که این دولت در اوج قدرت خود بود و تاسیس ساختارهایی مانند راه ابریشم، نشانهی کامیابی این پادشاهان در حل مسئلهای دارد، که در ابتدای کار حل ناشدنی مینمود.
۵. سیمای اشکانیان در تاریخ بسیار تحریف شده است. از سویی به دلیل تبلیغات سیاسی ساسانیانی که میبایست برای مشروعیتیابی از مشروعیت ایشان میکاستند و از سوی دیگر بر اساس خاطرهی رومیانی که از آنها شکست خورده و تحقیر شده بودند. با این وجود زمامداری طولانی ایشان پنج قرن به طول انجامید که هم در ایران و هم در سایر تمدنها از پیوستگی کمنظیری برخوردار است. در همین دوران بود که شالودههای هویت ایرانی، به معنایی خاصتر از آن اسطورهی جهانیِ عصر هخامنشی پیریزی شد.
اشکانیان از تبار سکاها بودند و تا پایان نیز پیوند نزدیک خویش را با قبایل ایرانیِ کوچگرد حفظ کردند. به این دلیل هم بر خلاف شاهنشاهان هخامنشی متاخر نمیتوانستند مشروعیت خود را بر اصل و نسبی پارسی، که اساطیری پنداشته میشد، استوار کنند. همچنین ادعای ایشان بر حراست از سرزمینهای کشاورزی در برابر کوچگردان نیز با توجه به سابقهشان به سادگی پذیرفته نمیشد. اشکانیان ناگزیر بودند ترکیبی میان عنصر ایرانیِ کشاورز و عنصر ایرانی کوچگرد به وجود بیاورند و در همین روند بود که مفهوم ایرانیبودن به معنایی کمابیش امروزین آفریده شد. تا پیش از آن و تا پایان دوران زمامداری هخامنشاین، تمام مردمِ متمدن دنیا شهروند پارس و به تعبیری ایرانی محسوب میشدند. از این رو این واژه دلالت دقیقتری که امروزه از آن میفهمیم را در بر نداشت. در آن هنگام شهروند هخامنشی یا عضو امپراتوری پارسبودن تقریبا مترادف بود با متمدنبودن، کشاورزبودن، شهرنشین بودن و وفاداری به اصول کنش متقابلِ قانونمند، یا داد. خواه کسی که به این اصول پایبند است، هویت قومی مصری داشته باشد، یا بلخی.
در عصر اشکانیان اما، نیاز به آن بود که محور هویت از جمِ کوچگرد/ شهرنشین برداشته شده و دیگری به شکلی نوظهور بازتعریف شود. در برابر اشکانیان امپراتوری توسعهیابندهی روم و پادشاهی بطلمیوسی مصر و امپراتوری کوشان قرار داشتند که همگی بنابر ماهیت دولت بودنشان کشاورزمدار و نگهبان شهرها در برابر کوچگردان محسوب میشدند. از این رو تشخصیافتن در این زمینهی چندمرکزی به عنصری دیگر نیازمند بود.
چنین مینماید که اشکانیان این عنصر را بر اساس نژاد و زبانِ ایرانی بازتعریف کرده باشند. اشکانیان از یکتاپرستی سرسختانهی هخامنشیان عقبنشینی کردند، چراکه در جهانی چندمرکزی، چندخدا بودن طبیعیتر مینمود، اما در مقابل بر ادیان ایرانی که در میان اقوام کوچگرد و کشاورزِ ایرانینژاد مشترک بود تاکید کردند. به این دلیل هم نامهایی مانند مهرداد و تیرداد که به خدایانی جز اهورامزدا دلالت دارد در زمانشان رواج زیادی یافت. در حدی که چهار تن از بزرگترین شاهان اشکانی مهرداد نام داشتند.
تغییر جهت محور هویتی ایرانیان از جمِ متمدن/ بربر و یکجانشین/ کوچگرد، به ایرانی/ انیرانی، به گمان من در زمان اشکانیان تحقق یافته است، و ساسانیان با وجود آن که متون زیادی در این مورد از خود به جا گذاشتند، میراثخوار این ابداع بودند. ابرانسانِ اشکانیان، دیگر نمیتوانست شاهنشاهی باشد که مانند خدایان باستانی آبادکردن پردیسها را همچون کنشی مذهبی به انجام رساند و حاکم بیمعارض دنیا شناخته شود. شاهنشاه اشکانی مردی بود که در همسایگیاش امپراتور روم و چین نیز حضور داشتند و معمولا جنگهایی هم، میانشان در میگرفت، بنابراین اساطیری نو پدید آمد و ابرانسان را در قالبی پهلوانی و حماسی بازسازی کرد. ظهور حماسهی تنومند و پیچیدهای مانند داستان رستم و اساطیر سیستان را در این دوران، بر اساسِ این تحول میتوان توجیه کرد. در ضمن از یاد نبریم که در اساطیر ایرانی، رگهی سیستانیِ پهلوانان که از سام به زال و از او به رستم میرسد از نظر تبار سکا هستند، زرتشتی محسوب نمیشوند و همواره در سر بزنگاه و مخاطره به یاری ایرانیان و شاهِ ایران میشتابند و با بیگانگانِ رومی و چینی و عرب میجنگند و این دقیقا موقعیتی است که اشکانیان خود را در آن باز مییافتهاند. آنان شاهنشاهانی بودند که مقدونیان را از ایران راندند و کشور را در برابر هجوم رومیان و هونها حفظ کردند. به این ترتیب همگام با نژادی-زبانی شدنِ هویت ایرانی، و استوار شدنش بر مبنای اساطیر دینی و خدایان باستانی قبایل آریایی، زندگینامهها و روایتهایی استعلایی از زندگی ابرانسانها هم دگرگون شد و به وضعیتی حماسی- پهلوانی منتقل شد.
همراه با این تحول، لزوم پذیرش هویتهایی موازی نیز رخ نمود. دیگر ایرانی به معنی تنها انسان متمدن جهان نبود. که ممکن بود انسانهای متمدن دیگری، با خط و زبان و اساطیر و حتی دولت ویژهی خود، در بیرون از مرزهای ایران وجود داشته باشند. از این رو، نوع ارتباط ایرانی با غیرایرانی دگرگون شد. تجارت تا پیش از آن امری درونی بود و تنها به مسیرهای درون امپراتوری مربوط میشد. چرا که در خارج از قلمرو هخامنشی شهری و تمدنی وجود نداشت که بخواهد گرانیگاه تجارت محسوب شود. اما با ورود اشکانیان به صحنه، همه چیز دگرگون شده بود. راههای تجاری بزرگی پدیدار شد که شهرهای ایران را به شهرهای چین و هند و روم متصل میکرد، و به این ترتیب با چرخش هویت ایرانی بر محور خون، خاک نیز بازتعریف شد و به نوعی تمرکززدایی دچار گشت. در عصر اشکانی، مرکزیت از خاک برداشته شد و به خون پیوند خورد. به این ترتیب، ایرانزمین کشوری شد در میان کشورهای دیگر که توسط نژاد و خونی منحصربهفرد و نژاده مسکونی شده بود و از این رو از سایر سرزمینهای متمایز بود.
پی نوشت
[۱] در زمان بابلیها هم ارتقای مردوک به مرتبهی خدای خدایان پیامدی بود از انسجام سیاسی. مشابه بودن این دو الگو را نگارنده در مقالهی “از چشم مردوک” نشان داده است.