من، اخلاق و هویت ایرانی نو
فصلی از کتاب خردنامه:جلد نخست: نوشتارهایی دربارهی نظریهی زروان و هویت ایرانی
«من چیستم؟» و «من چه باید باشم؟»
برای اهل دانشگاه رسم است که موقع سخنرانی یک مسئلهی خاص و مشخص را در نظر بگیرند و دادهها و اطلاعاتی را دربارهاش به شنوندهها منتقل کنند. یک جورهایی هر سخنرانی را میتوان پاسخی مشخص به پرسشی مشخص در نظر گرفت و به خصوص دربارهی سخنرانی کوتاهی که مثلا هجده دقیقه طول بکشد این ماجرا بیشتر راست در میآید. امروز من قصد دارم کمی از این سنت جا افتاده و نیکو فاصله بگیرم و به جای تاکید بر پاسخها و دانستهها، به پرسش ها و نادانستهها بپردازم. یعنی بیشتر از این که نظریهای یا یافتهای را با شما در میان بگذارم، بر شیوهی دست یافتن به نظریهای، و انگیزهی جستجوی دستاوردی پژوهشی تمرکز میکنم. پس بیشتر پرسش هایم را و شیوهی دست یافتن به آنها را با شما شریک خواهم شد، تا بخواهم وارد ریزهکاریهای پاسخگویی به آنها بشوم. با این وعده که در آخرِ کار اشارهای هم به پاسخِ مورد نظرم خواهم داشت، که شاید بشود در یک ضرب با برچسبِ منِ پارسی مشخصاش کرد. اما بیشتر از این که در پی شرحِ این پاسخ باشم، به دنبال نمایش شبکهای از پرسشها هستم که به آنجا انجامیده است. پرسشهایی که گمان میکنم همهی آدمها و به ویژه ما ایرانیها باید به آن بیندیشیم و موضوع کنکاش و تأملمان باشد. پرسشی که شاید بتوان در دو جمله و پنج کلمه خلاصهاش کرد: «من چیستم؟» و «من چه باید باشم؟»
من
پرسش از چیستی و کیستیِ من در جهانِ امروز مسئلهای کلیدی و باب روز است. نظریههای فراوانی در شاخههای گوناگون و رنگارنگ دانشگاهی است که صورتهای متفاوتِ پرداختن به این پرسش را نمایش میدهد. میشود از جایگاهی عقلانی به پرسشِ «کیستیِ من» از زاویهای فلسفی، جامعهشناسانه، روانشناسانه، یا تاریخی پاسخ داد. یا این که رویکردی دینی، عارفانه، رازورزانه، اسطورهشناختی، یا هنرمندانه به آن داشت و بروزهای هیجانی و عاطفی آن را بررسی کرد. اما منظورم از «من»، خیلی ساده همین موجود خودآگاه خودمختار اندیشندهایست که میتواند شکلِ هستی خودش را انتخاب کند و دربارهی آنچه که هست پرسش طرح کند. حالا میتوانید آن را «سوژه»، «نفس»، «خویشتن» یا هرچیز دیگری بنامید. اما من برای سادگی بحث اینجا با همان واژهی «من» و «ما» بدان اشاره میکنم. چون در ادبیاتمان تاریخی هزار ساله از بحث و اندیشه دربارهاش هست، و حوزهی تمدن ایرانی سه هزاره است که آن را در کانون توجه خود قرار داده.
میشود از زاویهای زیستشناختی و عصبشناسانه «کیستی من» را به «چیستی من» ترجمه کرد، یا با موضعی عارفانه و صوفیانه آن را به «نیستی من» تعبیر کرد. اما به هر روی چالشِ هویت من به جای خود باقی است. در حدی که شاید بتوان مرکزیترین مضمون دانش های تکامل یافته در دو قرن اخیر را –از فلسفه گرفته تا زیستشناسی- همین موضوع دانست. گذشته از اینها که به چیستی یا کیستی من میپردازد، مسئلهی داوری دربارهی من و آنچه که من باید بشود هم در کانون خویشاندیشی قرار داشته است. یعنی ماجرا به این نقطه ختم نمیشود که من دریابم کیستم، بلکه آنچه که باید باشم و دلیل این که باید آن طورِ خاص باشم هم موضوع پرسش است.
کیستی و چیستی من و میدانی از شایدها و بایدها که رویارویش گسترده شده، بزرگترین تنشی است که همهی ما با آن روبرو هستیم. در دستگاه نظریای که از درونش سخن میگویم، تنش عبارت است از شکاف میان وضعیت موجود و مطلوب، و گسستِ میان آنچه که هست و آنچه که باید باشد. پرسش از آنچه که من هست، یعنی شناسایی وضعیت موجود، دانشهایی را دربارهی من پدید میآورد و پرسش دربارهی آنچه که باید باشد به نظریههایی دربارهی اخلاق میانجامد. این پرسشها دوقلوهای به هم چسبیدهی جدانشدنیای هستند که اندیشیدن به یکیشان دیر یا زود به دومی خواهد انجامید.
در این روزگارِ برجسته بودنِ مسئلهی «من» و در شرایطی که یک منِ به نسبت نوظهورِ مدرن قالب عمومی و مسلطِ پیکربندیِ جهانیِ من محسوب میشود، ایرانی بودن یک موهبت است. حوزهی تمدن ایرانی نقطهایست که هنوز منِ مدرن در آن سیطره نیافته هرچند که دیرزمانیست آن را لمس میکند و وامگیری گستردهای از آن به عمل آورده است. بهترین نقطه برای فهم و نقد یک چیز، ایستادن در کنار آن است، نه خیلی نزدیک و نه خیلی دور، چرا که یکی به خیرگی و نزدیکبینی و دیگری به پیرچشمی و نابینایی منتهی میشود. برای فهم و نقدِ مسلطترین نسخه از منِ امروزین، که منِ مدرن باشد، باید جایی در نزدیکی آن، اما در حاشیهاش و در کنارش ایستاد، و این نقطهایست که ما ایرانیها به جبر تاریخ و هندسهی جغرافیا در آنجا برنشستهایم.
ما ایرانیها در شرایطی پیچیده و چالشبرانگیز زندگی میکنیم. شرایطی که مسئلهی «من» را در شکلها و قالبهای گوناگونی برایمان مطرح میکند. از همین جاست که «منِ» من به عنوان یک راوی وارد داستان میشود. من در سال ۱۳۵۳به دنیا آمدهام، یعنی جایتان خالی همین چند ماه پیش بود که به سنِ مشهورِ چهل سالگی گام گذاشتم. برای من هم مثل شما، تجربهی زندگی با چالشِ حضور در شرایط اجتماعی پرجنب و جوش و گاه خطرناک همراه بوده است. ما آخرین انقلاب کلاسیک تاریخ را موقعی که کودکی بیش نبودیم دیدیم و این انقلاب اسلامی سال ۱۳۵۷ بود. مدت کوتاهی بعد، با آخرین جنگ بزرگِ کلاسیک دنیا دست به گریبان شدیم و آن زمانی بود که برادران بابِلیمان از میانرودان سر رسیدند و زیر پرچم کشور عراق با ایران وارد جنگ شدند. تازه جنگ تمام شده بود که رایانههای خانگی و ماهواره مهمانمان شدند و انقلابی اطلاعاتی را تجربه کردیم. بر موجهایی پیاپی که روی دوش جهشی فنآورانه سوار شده بود، ماهواره و اینترنت و تلفن همراه و فیسبوک و وایبر بود که بر سرمان بارید و در این رگبار شادمانه یک انقلاب رسانهای تمامعیار را تجربه کردیم که زنجیرهای درهم فشرده از انقلابهای اجتماعی، جنسی و سیاسی را رقم زد. هر موجِ پر سر و صدا از این انقلابهای پیاپیِ فنآورانه، مثل آذرخشی بود که در شبِ تاریکِ ابهامهای علمی برای لحظهای بر ماهیت «من» نور میپاشید و پرسشهایی را دربارهاش بر میکشید و به این ترتیب بخشی از سیمای آن را برای لحظهای روشن میساخت.
ما وارث تمدن بسیار کهنسالی هستیم که در تاریخ دیرپا و شگفتانگیزش صورتبندیهای بسیار متنوع و پیچیدهای را از مفهوم من به دست داده است، و هر صورتبندی و قالبِ کامیاب و موفقاش چند قرنی دوام آورده است. اما همهی ما فرو ریختن ناگهانی این سرمشقها و ناپایداری الگوهای جایگزین آن را به چشم دیدهایم و با مسئلهی کیستیِ من با گوشت و خون رویارو شدهایم. آنچه که در بسیاری از نقاط دنیا به صورت مسائل آکادمیک و چالشهای فلسفیِ فرهیختگان، مایهی سرگرمی شماری اندک از دانشاندوزان است، برای ما تجربهی زیستهای است که در کوچه پس کوچههای شهرمان، در شغل و پیشهمان، و در دوستیها و روابطمان دم به دم باز زاییده میشود.
شورش بر نظمهای کهن که من اولیاش را در چهار سالگی دیدم، به همراه تلاش برای بازخوانی و فهم این نظمها و بازسازی و از نو آفریدنشان بخشی از تقدیرمان است که هنوز برآورده نشده، و سرنوشتی بوده که هنوز سرگذشتی بر مبنایش شکل نگرفته است. ما به این شکل یاد گرفتیم که دربارهی مفهوم «من» پرسش طرح کنیم، سختگیرانه پیگیر دستیابی به پاسخی برایش باشیم، و آمادگی داشته باشیم تا با جرقهای تازه و آذرخشی نو بار دیگر شگفتیهای نامنتظرهای را در آن کشف کنیم. از میان ما، بسیاری جلای وطن کردند و بسیاری دیگر با افسردگی و سردرگمی و سرگشتگی از پا در آمدند. آنان که بر پا باقی ماندند و دامن اندیشیدن را رها نکردند، آنهایی بودند که آموختند با مسئلهی من جسورانه و دلیرانه رویارو شوند و با آن درآویزند. آن آشوبی که از انقلاب و جنگ و گذارهای فنآورانه برخاسته بود، برای بسیاری نفرین و برای برخی فرخندگی به ارمغان آورد و کلید این تمایز برگرفتن یا رها کردنِ مسئلهی کیستی و چیستی من بود و نظامی از اخلاق که میبایست بر من سوار گردد.
من در زندگیام (که تا اینجای کار با میانگین عمر مردمان در عصر سنتی برابر است)، تجربههای متنوعی را به دست آوردهام. شاید بشود گفت زیاده از حد متنوع و جوراجور. با این وجود فکر میکنم بشود همهاش را با یک برچسب جمعبندی کرد و آن هم «جستجوی من» است، نه تنها این منِ کالبدینِ یگانهای که روبرویتان ایستاده، که «من» در عامترین معنای کلمه، در مقام آن موجودی که از بودنِ خویشتن آگاهی دارد و دربارهی چیزی دیگر شدن دستخوش اندیشه و تردید است.
وقتی که سنم کمتر بود، یک علمگرای سفت و سخت محسوب میشدم. برای همین به دنبال جستنِ پاسخِ کیستیِ من، بعد از یک دودلی طولانی بین فیزیک و زیستشناسی، رفتم و دومی را در دانشگاه خواندم. آن روزها در سیمکشی فیبرهای عصبی و مولکولهای همانندساز به دنبال هویت من میگشتم، و راستش، بخش مهمی از پاسخ را همان جا پیدا کردم. مسئلهی کیستی من آن روزها بیشتر پرسش دربارهی جانوری دو پا بود با مغزی پیچیده و شگفتانگیز، که باید روی میز تشریح دراز شود و اتم به اتم نگریسته و تحلیل گردد. امروز که به آن دوران شادِ خوشخیالیهای پوزیتیویستی نگاه میکنم، خیلی چیزها به نظرم خام و ناپخته میرسد. اما این تجربه برایم میراثی گرانبها به جا گذاشت و آن هم سختگیری علمی و عقلانی دربارهی فهم «من» بود، و پرهیز از اشتباه گرفتنِ خیالها و تصورها و آرزوهایمان دربارهی من، با آنچه که من به واقع هست.
اگر از دروازهی زیستشناسی وارد اقلیمِ دانش شوید و نشانی «من» را بگیرید، رهگذران دیر یا زود شما را به سوی حریم عصبشناسی راهنمایی خواهند کرد. برای من هم چنین اتفاقی افتاد و پرسش از کیستی من به پرسش از کیستیِ من در مقام یک سیستمِ پردازندهی اطلاعات انجامید. از آنجا این مسئله برجسته شد که من چطور چیزها را میبیند و میفهمد و میخواهد و میل و خودآگاهی پیدا میکند؟
در این میان نکتهای کلیدی برایم آشکار شد. آن هم این که پردازش اطلاعاتیای که من را پدید میآورد، به یک مغزِ یگانه محدود نمیشود؛ بلکه از راه رسانههایی مثل زبان با پردازش مغزهای دیگر گره میخورد. فهم این نکته که پردازش عصبی از راه زبان به بیرون نشت میکند و با محصول مغزهای همسایه آغشته میشود، خیلی مهم بود. چون توجه مرا از فرد به بوم و بعد به جامعه برگرداند.
زبانی که پردازشهای عصبی را از انحصار یک مغز یکتا خارج میکند و آن را با مغزهای دیگر به اشتراک میگذارد، ممکن است متشکل از آواها و صداها باشد، یا پیامهایی بویایی و تصویری. یعنی بخشی از ورودی مغز من، خروجیِ مغزهای دیگری است و به همین ترتیب خروجی پردازشهای من هم از راه زبان به مغز دیگران نشت میکند. به این ترتیب معلوم شد که فقط من نیست که به من میاندیشد و آن را فهم میکند. بلکه همواره پای «دیگری» هم در میان است و فهم من از دیگری و فهم دیگری از من هم در قضیه نقشی ایفا میکند. این طور بود که پرسش از «من» به پرسش از «ما» دگردیسی یافت و رفتم به سراغ الگوهای متفاوت تکامل جوامع جانوری. مسیری که از یک طرف به زبان-عصبشناسی و جامعهشناسی زیستی یا همان سوسیوبیولوژی ختم میشد، و از طرف دیگر به دانش جذاب و شگفتانگیزِ حشرهشناسی و به خصوص میرمکولوژی، یا مورچهشناسی.
به این شکل بود که از طرفی تکامل رفتار و الگوهای پردازش عصبی در جانوران اجتماعی را بررسی کردم و از طرف دیگر سازمان یافتگی اجتماعی جانورانی مثل مورچه و زنبور را زیر ذرهبین گذاشتم. اینجا بود که فهمیدم جوامع انسانی تنها یکی از اشکالِ شکلگیری مفهوم «ما» روی سیارهی زمین است. شکلی که نه خیلی تازه است و نه خیلی استوار. انسان از نظر تکاملی جدیدترین و نوپاترین، و از نظر بومشناختی شکنندهترین و ناپایدارترین جوامع جانوری را بر زمین پدید آورده است. در واقع شکلِ سازمان یافتگی اجتماعیِ ما در مقایسه با جوامع پایدار و کهنسال مورچگان و موریانهها به آزمایشی دیوانهوار با مواد منفجره شبیه است. اما همین آزمون تکاملی شگفت است که در نهایت دستاوردی بینظیر مثل «من»های خودآگاه خودمختار را به بار آورده است. فهمِ پیچیدگی و پویایی عجیب جوامع انسانی، در ضمن با دریافتنِ طبیعت درنده و زیانکار آدمیزاد همراه بود، و خیره نگریستن به آسیب و انقراض عمومی مهیبی که گونهی ما بر سیارهمان پدیدش آورده است. کنار هم نهادن انسان به عنوان جانوری اجتماعی در کنار مورچگان و موریانگان و زنبوران، از سویی به من فروتنی و انصاف آموخت، و از سوی دیگر با نشان دادنِ ریشههای خیلی از چیزهایی که مایهی آزردگی و خشم ما از کردارهای آدمیان است، شکیباییام را افزون ساخت.
بر همگان آشکار و روشن است که قدم بعدی پس از این پرسشها، به علوم انسانی میانجامد. در واقع هرکس پرسشهای عصبشناسانهاش را با حاشیههای تکاملی و رفتارشناسانهاش جدی دنبال کرده باشد، ناگهان خود را در میانهی دنیای روانشناسی پیدا خواهد کرد. (ناگفته نماند که به نظرم همهی این جادهها دوطرفهاند!) به این شکل پرسش دربارهی چگونگی پردازشِ حس و حرکت در مغز به مسئلهی حافظه و ادراک و میل و هشیاری انجامید و از آنجا پرسش دربارهی کلیت خودآگاهی «من» مطرح شد. از اینجا به بعد پرسشها به نظریههای شخصیت مربوط میشود که مضمونی روانشناسانه است. به این ترتیب وقتی پایاننامهی کارشناسی ارشدم را دربارهی مدلسازی پردازش بینایی مینوشتم و بر ساز و کارهای خودآگاه شدنِ محرکهای زیرآستانه تمرکز داشتم، در واقع در لبهی علم روانشناسی ایستاده بودم.
پاسخهای خوب و نیرومندی پرسشهای تازه پدید میآورند و پاسخی که برای مفهوم خودآگاهی یافته بودم نیز چنین بود. مسئلهی خودآگاهی مرا به به یک لایهی پیچیدهتر از داستانِ «کیستی من» راهنمایی کرد و آن هم سطح اجتماعی و فرهنگی بود. حالا پرسش مرکزی این بود که این سیستم خودآگاهی که من نام گرفته، در چه زمینه و بستری عقاید و عادتها و خواستها و میلهای خودش را به دست آورده، و چگونه آن برنامهی پیشتنیدهی ژنتیکی را که در سختافزارِ مغزش اجرا میشود، به رفتار و کرداری عینی و نمایان در زمینهای اجتماعی تبدیل میکند. یعنی من چطور برای خود یک زیستجهان پدید میآورد و میان من، دیگری و جهان به عنوان سه رکنِ این زیستجهان تمایز قایل میشود. قدم بعدی آن است که ببینیم من چطور شناسایی خود را در این بستر ساماندهی میکند و نظامهای دانایی، چارچوبهای اخلاقی و سلیقههای هنری خویش را چطور خلق میکند.
اینجاست که دیگر پرسشها به دایرهی علوم انسانی وارد میشوند و مسئلهی چگونگی ارتباط من با جامعه پیش میآید، قضیهای که کانون نظریهپردازیهای جامعهشناسانه است و مسئلهی عاملیت و ساختار خوانده میشود. یعنی این که «من» چطور در پیوند با نهادهای اجتماعی و زیر تاثیر آنها شکل میگیرد و قالب میخورد، و چطور با کردار خویش این نهادها را بازآفرینی میکند؟
از اینجا بود که وارد قلمرو علوم انسانی شدم. همان زمانی که داشتم در مقطع کارشناسی ارشد با عصبشناسی بینایی و فیزیولوژی مغز سر و کله میزدم، چند سالی روانشناسی خواندم و همان موقع بود که به سمت جامعهشناسی حرکت کردم و رشتهی دومی که خواندم همین بود. در ابتدای این سیر و سلوک متوجه شدم که مسئلهی من چالشی نظری است که در یک شاخهی تخصصی یگانه و یک دایرهی روششناسانهی محدود حل نمیشود، و از این رو باید به شکلی میانرشتهای به آن پرداخت. همزمان، از همان موقعی که با عصبشناسی درگیر شده بودم، رویکرد سیستمی را به عنوان سرمشق نظریام انتخاب کردم و به این نکته پی بردم که درآمیختن دادهها و روشهای شاخههای مختلف دانایی تنها در چارچوبی سیستمی ممکن است. چارچوبی که پیچیدگی پدیداری مانند من را درک کند و آن را به رسمیت بشناسد و بتواند پرسشهای مهمی که دربارهی سیستمی چنین بغرنج مطرح میشود را در حوزههای متفاوت دانش تخصصی دنبال کند، بی آن که اسیر واگرایی و ابهام و گسستهای مفهومی شود.
به کمک دیدگاه سیستمی و روششناسی میانرشتهای آن بود که فهمی دقیق و روشن از مفهوم «من» برایم ممکن شد. از این زاویه بود که توانستم تاریخ تکامل «من» در یک چشمانداز تاریخی و در بستر یک تمدن مثل تمدن ایرانی را در ادامهی سیر تحول و تکامل زیستشناختی من فهم کنم، و با این شیوه بود که برداشتی چندان عام و انتزاعی از تحلیل نمادها و پردازش رمزگان به دست آمد که هم رمزگذاریهای ژنتیکی را شامل میشد، و هم نمادهای اسطورهشناختی و ادبی را. در این گسترهی پهناور و در این کوچه پس کوچههای پر پیچ و خم از موضوعها و دادهها و شواهد و نظریهها بود که دستاوردهای پژوهشی من هم چیزی میانرشتهای از آب در آمد و بخش عمدهاش در قالب پایاننامههایی دانشگاهی صورتبندی شد، و کم کم به صورت مقاله یا کتاب منتشر شد. در ابتدای کار، دستیابی به مدلی سیستمی از خودآگاهی و آگاهی مورد نظرم بود، که در اهمیت کلیدیاش در تعریف مفهوم من تردیدی نیست. بعد، به مدلی کلانتر و بزرگتر روی آوردم که من را در بستری جامعهشناسانه بگنجاند و با همان دقت تعریفش کند.
نتیجهاش مدلی سیستمی و فراگیر از آب در آمد که مفهوم «من» را در لایههای زیستی، روانی، اجتماعی و فرهنگی صورتبندی میکند و پیوندها و داد و ستدهای سطوح مختلف من را با هم تحلیل میکند. نکتهی کلیدیای که در این بین روشن شد آن بود که دگردیسیِ من به ما، که از مجرای زبان صورت صورت میگیرد، در ضمن آفرینندهی شکلی نو و اجتماعی از زمان هم هست. یعنی به تعبیری میشود گفت که منها با خلق محوری از زمان در درون خویش روند خودآگاهی را آغاز میکنند و با درآمیختن این محورها و ایجاد میدانی از زمانِ مشترک با دیگری است که زایش خودآگاهی را به فرجام میرسانند.
به خاطر اهمیت کلیدی زمان در این دستگاه نظری بود که میبینیم امروز به اسم «دیدگاه زروانی» شهرت یافته است. چون زروان نام ایزد باستانی زمان نزد ایرانیان است. دیدگاه زروانی در واقع یک مدل سیستمی از ارتباط میان من و نهاد است، یعنی پیوند میان عاملیت انسانی خودمختار و خودآگاه را با ساختارهای اجتماعیِ کلان و بزرگ تحلیل میکند. به این شکل «من» همچون نوعی گفتمان در سطحی روان-جامعهشناسانه جریان مییابد. این گفتمان است که خودآگاهی و ارادهی آزاد من را در چارچوب نهادهایی هنجارساز میگنجاند و با رمزگذاری زبانی، زمانی اجتماعی را به آن میافزاید. این همان چیزی است که اسم ایزد زمان را برای فرآیند زایش منِ اجتماعی توجیه میکند.
نتیجهی دیدگاه زروان دربارهی مفهوم من، در قالب هفت جلد کتاب و مجموعهای از مقالهها تدوین و منتشر شد و در میان دانشگاهیان با استقبالی فراتر از انتظارم روبرو شد. اما حقیقت آن است که پرسش من در این سالها تنها به مسئلهی انتزاعی من و صورتبندی کلان و جهانی آن مربوط نبوده است. یعنی تنها بر «من»ِ انسانی در مقام جانوری خودآگاه و خودمختار تمرکز نکردهام. بلکه به طور خاصتر ماهیت منِ ایرانی، یعنی شکل و شمایلِ منِ خاصی که در حوزهی تمدن ایرانی تکامل یافته و بالیده است را نیز در نظر داشتهام. همانطور که گفتم، در نهایت پرسش از من چالشی است که دیر و دور دست میدهد و از بحرانهای اجتماعی و زمانهای ناآرام و زمینهای پرآشوب بر میخیزد. در چنین زمینه و زمانهایست که منِ وابسته به تمدنی خاص برجسته میشود و اهمیت مییابد. از این رو پرسش من تنها به «منِ اجتماعی شده» محدود نمیشود، که «منِ برخاسته از دل جامعهی ایرانی» را نیز در کانون توجه دارد. چرا که من تنها در سطحی انتزاعی و کلان و جهانی در مدل زروان مدلسازی میشود، اما در نهایت سر و کارِ ما با منهایی است که در بسترهای تاریخی خاص و بافتهای اجتماعی و فرهنگی ویژه زیسته و بالیدهاند.
فهمِ منِ ایرانی که گام بعدیِ پژوهشهای من بود، به سه شاخهی موازی و درهم تنیده از پرسشها دامن زد. برخی از این پرسشها که به روایتهای عامیانه و مردمی دربارهی من مربوط میشد. یعنی آنچه که اسطورهشناسی خوانده میشود و باورها و روایتهای عمومی و نه چندان عقلانی و منظم را در بر میگیرد. در این زمینه بود که به حماسههای پهلوانی، اساطیر ایزدان و رمزگذاری اسطورهایِ دانشهایی مثل اخترشناسی پرداختم.
دومی، به تاریخ مربوط میشد، یعنی بایگانیِ مستندِ آن رخدادهایی که گویا به واقع رخ داده و پیشینهی منها را در یک زمینهی تمدنی تعیین میکند. ایران زمین تمدنی را در دل خود پرورده که کهنترین تاریخ پیوستهی جهان را دارد. یعنی از هزارهی سوم پیش از میلاد که شهرنشینی در فلات ایران آغاز شد تا به امروز پنج هزار سال است که در جامعهمان با انباشت پیوستهی رخدادها و چیزها و خاطرات و مخاطرات روبرو هستیم. ایراد بزرگ تاریخهایی که دربارهی ایران زمین نوشته شده آن است که از چارچوبی نظری بیبهره است. به این ترتیب دانش چالشبرانگیزِ تاریخ به جای آن که تحلیل سرگذشت «من»ها و سیر تکامل «ما»ها باشد، به وقایعنگاری و قصهگویی فرو کاسته میشود. دیدگاه زروانی این سود را داشت که میشد به کمکش از تاریخ ایران زمین پرسش کرد و سیر دگردیسی منها را در دورههای تاریخی پیاپی ردیابی کرد.
سومین شاخه از پژوهشها که از دل مدل زروان زاده شد، به فلسفه و سیر تحول نظریههای انتزاعی و کلان دربارهی من باز میگشت. این به معنای پرداختن به تاریخ اندیشه و تاریخ فلسفه بود و بررسی چارچوبها و سرمشقهایی که در دورههای تاریخی مختلف، «من» در آنها به شکلی انتزاعی فهم و صورتبندی شده است.
بنابراین پرسش اولیه از من که با دیدگاه زروانی به یک مدل سیستمی و دقیق منتهی شده بود، به سه شاخه از پژوهشهای دیگر ختم شد که اسطورهشناسانه، تاریخی و فلسفی بودند. با این چارچوب نظری میشد به روایتهای اساطیری، مدلهای انتزاعی فلسفی و گزارشهای تاریخی نگریست و از آنها دربارهی منهایی که تولیدشان کرده بودند و منهایی که موضوعشان بودند، پرسش کرد. دستاورد این پژوهشها به صورت مجموعهای از کتابها و مقالهها تدوین شده که شاید به کمکشان بتوان تصویری دقیقتر از مفهوم منهای تکامل یافته در ایران زمین را به دست داد. هدف این پژوهشها آن است که نشان دهم من در بستر تاریخ ایران زمین چگونگی دگرگون شده و تکامل یافته است، و خویشتن را در قالب چه روایتهای عمومی و اساطیری یا چارچوبهای عقلانی و مستدلی بازنمایی کرده است.
چیزی که طی این سالهای جستجو و یادگیری خیلی از گوشه و کنار شنیدهام، این است که تعقیب سرسختانهی «من»ِ گریزپایی که مدام از مرزِ تقدیس شدهی بین علوم عبور میکند، به از این شاخه به آن شاخه پریدن تعبیر میشود. معمولا این پرسش را کسانی میپرسند که خواندن چند رشته پشت سر هم به نظرشان عجیب است، یا بدون خواندن کتابها تنها بر مبنای عنوان و موضوع تقریبیشان دربارهشان داوری میکنند. یکی از بارهایی که با این تعبیر روبرو شدم، زمانی بود که در جلسهی مصاحبهی آزمون دکترای جامعهشناسی، استادان پرسیدند: «عصبشناسی کجا و جامعهشناسی کجا؟ چی شده که تغییر رشته دادهای؟» پاسخ من هم این بود که تغییر رشته ندادهام، و جانورشناسی آخرش به جامعهشناسی ختم میشود. در آن جلسه این را تا حدودی از سر شوخی گفتم و به همین صورت هم فهمیده شد. اما حقیقتی در آن نهفته بود. چون واقعیت آن است که همچنان بیست و چند سال است که دارم دربارهی همان مسئلهی آغازین و بنیادین چیز میآموزم. زنجیرهی پرسشهایم به واقع گسسته نشده و به شکلی طبیعی از حریم رشتههای مختلف عبور کرده و دادهها و روشهایشان را هم جوش داده است. به نظرم اگر این ستون فقراتِ نظری یعنی پرسش از «من» در صورتبندیهای مختلفاش درست فهمیده شود، تصویری که از واگرایی دستاوردها و تنوع پژوهشها وجود دارد هم از بین میرود و برای کسانی که عمیقتر به موضوع مینگرند، یک پروژهی پژوهشی یگانه و یک روش یکتا و یک پاسخِ منفرد اما گسترده و چندلایه را به دست دهد.
پرسش پیگیر و جدی از من و صورتبندی پاسخهایی که ما در تمدن ایرانی برایشان سراغ کردهایم، گذشته از یک دغدغهی خاطر اندیشمندانه و چالشی نظری، برای ما ایرانیهای امروزین یک ضرورتِ تاریخی هم هست. ما در برشی از تاریخ و جغرافیا ایستادهایم که یکی از کهنترین خزانههای فرهنگی کرهی زمین و تمدنی که کهنترین تاریخِ پیوستهی جهان را دارد، با آشفتگی بنیادینی در زمینهی تعریف من دست به گریبان است. این آشفتگی را بیشتر با برچسبِ بحران هویت تعریف میکنند و تعبیری شایسته هم هست. اما باید به این نکته توجه کرد که این بحران هویت از آنجا برخاسته که هویت دیرپا و پیچیده و متکثرِ پیشامدرن ما در تماس با پیکرهی تمدن مدرن با فنآوری زورمندش فرسوده شده و هستههای معناییاش فرو پاشیده است.
بازسازی هویت ایرانی به معنای بازخوانی تاریخ تحول من در ایران زمین است. بازخوانیای که با تکیه به یک دستگاه نظری استوار و روزآمد و میانرشته مستحکم شده باشد و منِ ایرانی را در شمول تاریخیاش و در جلوههای رنگارنگش به رسمیت بشناسد و کنار همشان بنشاند. این بازخوانی تنها زمانی که نقادانه و بیپروا و صریح انجام شود به نتیجهی دلخواه میرسد. نتیجهای که عبارت است از بازآفرینی یک هویت نوین ایرانی، که همانا بازتعریف منِ ایرانی امروزین است. منای که از میراث تاریخی شگفتانگیزش برخوردار باشد، بی آن که در پیچ و خم آن سردرگم شود یا به ساختارهایش چسبندگی پیدا کند. منای که ارزشهای ماندگار، کارکردهای کامیاب و ساختارهای پیچیدهی تکامل یافته در این سرزمین را بنگرد و ارزیابی کند و برگیرد و به کار ببندد، بی آن که انباشت خلاقیتهای نیاکانش در بروز خلاقیتِ خودش مانعی ایجاد نماید. منای که وضعیت موجود خویش را به درستی و دقت بشناسد و وضعیت مطلوب روشن و مشخصی را برای خویش ترسیم کند و راهبردهایی عینی و عملیاتی را برای رسیدن از آنچه که هست به آنچه که باید باشد تدوین نماید.
در دیدگاه زروانی، چهار متغیر کلیدی استخراج میشود که غایت درونی تمام سیستمهای خودسازمانده تکاملی است. در این دستگاه چهار لایهی سلسله مراتبی برای توصیف من به دست میآید که عبارتند از سطوح زیستی، روانی، اجتماعی و فرهنگی. کل چارچوب نظری زروان در واقع مدلسازی سیستمی این چهار لایه است. از این مدل چنین بر میآید که در هر لایه یک سیستم تکاملی وجود دارد که به ترتیب عبارت است از بدن، نظام شخصیتی، نهاد اجتماعی و منش فرهنگی. در جریان این پژوهشها به دنبال شاخصها و متغیرهایی میگشتم که این سیستمها به شکلی ذاتی و تکاملی در پیِ بیشینه کردناش باشند. دربارهی بدنهای زنده این را میدانیم که چنین شاخصی هست و بقا نام دارد. در سطوح دیگر هم چنین شاخصی پیدا شد که عبارت است از لذت، قدرت و معنا برای سطوح روانی، اجتماعی و فرهنگی. به این ترتیب در آن چهار لایه که با سرواژهی فراز (فرهنگی/ روانی/ اجتماعی/ زیستی) خوانده میشود، چهار سیستم پایه داریم که غایتی درونی دارند و این یکی را با سرواژهی قلبم (قدرت/ لذت/بقا/ معنا) مشخص میکنم.
به نظر من مدل زروان گذشته از توانایی طرح و حل مسائل میانرشتهای و روزآمد بودناش، به خصوص از این رو ارزشمند است که میتواند به کمک شاخصهایی که بدان اشاره کردم، مسئلهی قدیمی گذار از هست به باید را نیز حل کند. یعنی بین نظامهای شناختیِ بیطرف و توصیفی و دستگاههای اخلاقی جهتمند و تجویزی پلی بزند که در ضمن رسیدگیپذیر و عینی و تجربی هم باشد. خلاصهاش این که میتوان با پذیرش قلبم به عنوان زیربنای مشترک و غایت عام جاری در تمام دستگاههای اخلاقی، ابزاری برای ارزیابی و محک نظمهای اجتماعی و رخدادهای تاریخی به دست داد. گذشته از این، میتوان به دنبال ویژگیها و راهبردهایی گشت که قلبم را بیشینه میسازند و بر این مبنا نظامی اخلاقی پدید آورد.
یک راه ارزیابی دستگاه اخلاقیای که به این ترتیب پدید میآید، آزمودناش در آزمایشگاه تاریخ است. یعنی میتوان در منابع اساطیری، متون فلسفی، آیینهای دینی و رویدادهای تاریخی به دنبال الگوها و چارچوبهایی گشت که نیک و از نظر اخلاقی پسندیده قلمداد شده است. میتوان این الگوهای تعریف مفهوم نیکی را بر اساس شاخصهای سیستمی دقیق ساخت و در این آیینها و نظریهها و منابع به دنبال ارکانی مشترک گشت، که اگر یافت شود، شالودهی اخلاق عمومی در حوزهی تمدن ایرانی را به دست میدهد و راهبردهای آزموده شده و کامیاب را در تاریخمان صورتبندی میکند. پژوهشها نشان داد که به راستی چنین بند ناف مشترکی میان نظامهای فکری و چارچوبهای اعتقادی و جریانهای اجتماعی ایرانی وجود داشته است. مستقل از این که کدام جبههی سیاسی، کدام دین و آیین، یا کدام یافت فلسفی یا اسطورهشناسانه مورد نظرمان باشد، سی شاخص (مثل راستگویی، دانشاندوزی، برنده/ برنده بازی کردن، مهربانی، دادگری و…) هستند که در تمام این سیستمها ستوده شدهاند و به عنوان ارکان تعریف اخلاق یعنی شالودهی تعریف انسان کامل و منِ آرمانی اعتبار داشتهاند. اینها برای نخستین بار در دوران هخامنشی در پیوند با یک ساخت سیاسی غولآسا اسمی مشخص پیدا کردند و آن «پارسی» بود. کلیدواژهای که مستقل از قومیت و دین و نژاد و جغرافیا نوع خاصی از انسان را معرفی میکرد که نمایندهی نظم نوین هخامنشیان دانسته میشد. بر این مبنا حاصل جمع این سی صفت را «منِ پارسی» نامیدهام و این به نظرم پیشنهادی اخلاقی است که از دل این مدل نظری و آن چالش طولانی بیرون میآید.
اگر از من بپرسید در سراسر این پژوهشها ارجمندترین چیزی که یافتهام چیست، پاسختان را با یک عنوان و یک جوهره و سی کلمه توضیح خواهم داد. در جریان پژوهشهای سه شاخهای که شرحش گذشت، مسئلهی اخلاق همه جا حضور داشت و سایهاش بر همه جا سنگینی میکرد. چرا که بحرانِ اخلاق در جامعهی امروزین ما نیازی به گوشزد کردن ندارد و گسست عظیم میان آنچه که هستیم و آنچه که بودیم و آنچه باید باشیم هم بر دانندگان نمایان است. همانطور که در آغازگاه تاریخ کشور ایران در مقام دولتی فراگیر، با تعریفِ دستگاه اخلاقی نوینی روبرو میشویم و «منِ پارسی» را همچون تصویری از انسان آرمانی میبینیم، و این عنوانی است برای تصویر آرمانی از «من»ِ اخلاقی. تصویری که هستهی مرکزی و جوهرهی بنیادینش مفهومی است به نام «مهر».
تمدن ایران زمین به نظرم از این نظر یگانه و ویژه است که در تاریخ دیرپایش همهی نظامهای معناییاش بر محور مفهوم مهر و عشق سازمان یافته است. ادبیات و فرهنگ و فلسفهی تمدن دیگری را نمیشناسم که تا این پایه با مهر درآمیخته و بر مبنای آن تعریف شده باشد. مهر گوهری است که خواسته میشود و برخاسته میشود و ساخته میشود. یعنی آفریدهایست که از درون آدمیان میجوشد و بیرون میآید و به تعبیری درونیترین و عمیقترین آفریدهی من است در پیوند با دیگری، و این همان است که مبنای اخلاق در ایران زمین است.
امروز هم نیاز داریم تا به شکلی سرراست و روشن منِ پارسیِ دوران خویش را تعریف کنیم و شاخصها و صفات اخلاقیاش را به دقت صورتبندی نماییم و راهبردهای دستیابی به این ویژگیها را بشناسیم. تا جایی که من دریافتهام، دستگاه اخلاقیای که از سه بسترِ اندیشه، اسطوره و تاریخ ایرانشهری بر میخیزد را میتوان در سی کلمه خلاصه کرد و با سی صفت سیاههای از آن به دست داد. چه بسا که سی مرغی که عطار در منظومهی دلکش منطق الطیر بدان اشاره کرده، نماد همین سی صفت باشند، و همینها هستند که سی مرغِ سرگشته و تک و ناتوان را به «ما»، یعنی سیمرغی بلندپرواز و ورجاوند بدل میسازند.