ظهور سه عرصه زیستجهان

از ویکی زروان
پرش به: ناوبری، جستجو

گفتار پنجم: ظهور سه عرصه‌ي زيست‌جهان

تولد

۱. همه‌ي ما زيست‌جهان خود را از وضعيتي بسيار ابتدايي و تمايزنايافته آغاز مي‌کنيم. ما، هم‌چون تمام جانداران پرسلولي ديگر، در ابتداي کار ــ هم از نظر تکاملي و هم از زاويه‌ي جنين‌شناختي ــ موجوداتي تک سلولي بوده‌ايم. سه ميليارد سال پيش، نياکان همه‌ي ما تک ياخته‌اي‌هاي ساده‌اي بوده‌اند، و همه‌ي ما رشد جنيني خويش را از سلولي يکتا آغاز کرده‌ايم. تجربه‌ي رواني ما از جهان نيز، هم‌چون پوسته‌ي زنده‌ي پيرامونش، در آغاز از وضعيتي چنين ابتدايي برخوردار بوده است.

آغاز زندگي رواني انسان، از نظر فيزيولوژيک، به زماني بازمي‌گردد که قشر مخ در جنين تشکيل مي‌شود و شروع به چين خوردن مي‌کند. اين پديده در ماه هفتم عمر جنين آغاز مي‌شود و تا ماه نهم تداوم مي‌يابد[۱]. در اين دوره، تجربيات من به مجموعه‌اي ساده و ابتدايي از خواست‌هاي فيزيولوژيک و ارضاي بي‌وقفه‌ي آنها توسط سيستم حمايتگر جفت ـ مادر منحصر مي‌شود. در اين دوره جنين چيزهايي مانند صدا، حرکت، ضربه، و شکلي ابتدايي از گرسنگي ــ کم شدن ميزان قند خون ــ را تجربه مي‌کند، اما توسط سپر محافظ نيرومند و کارآمدي به نام جفت از محرک‌هاي آزارنده‌ي جهان خارج جدا مي‌شود. در اين دوره، خواست‌هاي جنين همه وضعيتي زيست‌شناختي دارند و تقريباً همه‌ي آنها به طور مداوم ارضا مي‌شوند. تنش‌هايي که در اين دوره توسط جنين تجربه مي‌شوند بسيار کم دامنه و محدود بوده و به نوسانات شيميايي محيط داخل رحمي محدود مي‌شوند.

نخستين دگرگوني در اين وضعيت، به زايمان مربوط مي‌شود. تولد نوزاد حادثه‌اي است که کل وضعيت آرماني درون رحمي را در زماني بسيار کوتاه نابود مي‌کند و موقعيتي بسيار تنش‌زا را جايگزين آن مي‌سازد. نوزاد به محض به دنيا آمدن با طيفي وسيع از محرک‌هاي ناشناخته (مانند گرانش، نور، و سرما) روبه‌رو ‌‌مي‌شود. هم‌چنين بسياري از تنش‌هاي قديمي (مانند گرسنگي و حرکت/ تعادل) را با شدتي بي‌سابقه تجربه مي‌کند. از اين رو، نوزاد تازه متولد شده، هم‌چون آدمي که از عدن رانده شده باشد، وضعيتي متعادل و آرماني را از دست داده و به موقعيتي ناخوشايند، تنش زا، و چالش‌برانگيز پرتاب شده است.

در جهان داخل رحمي، تمايزي ميان من، ديگري، و جهان وجود ندارد. شيوه‌ي تجربه‌ي تنش‌ها و رفع آنها، تنها، در زمينه‌ي درهم فرو رفته‌ي همکاري‌هاي فيزيولوژيکِ اندام مادر و جنين ممکن مي‌شود، و جهان نيز چيزي جز همين زمينه‌ي متداخل نيست. به اين ترتيب، افق زيست‌جهان يک جنين ــ اگر چنين عبارتي معنا داشته باشد ــ چيزي نيست جز طيف محدودي از محرک‌ها و زمينه‌اي فراگير از پاسخ‌گويانِ به اين محرک‌ها. زمينه‌اي که بدن جنين، جفت، رحم، و بدن مادر را شامل مي‌شود. جهاني فراتر از اين مجموعه‌ي درهم بافته‌ي بدن مادر ــ بدن جنين وجود ندارد و به اين ترتيب جنين در وضعيتي زندگي مي‌کند که زيست‌جهاني محدود، کوچک، و يکپارچه را شامل مي‌شود. جهاني که فاقد تمايز ميان مرکز/ پيرامون، و متن/ حاشيه است. وضعيتي نزديک به حالت جهان پيش از مه‌بانگ، اگر که خودِ نظريه‌ي مه‌بانگ استعاره‌اي علمي از اين وضعيت نباشد.

تنش

۲. آن‌چه اين وضعيت آرماني و تمايزنايافتگي نخستين را نابود مي‌کند تنش نام دارد. تنش عبارت است از فاصله‌ي ميان وضعيت موجود و مطلوب. ما به طور شهودي، مفهوم تنش را براي شرايطي ناخوشايند به کار مي‌بريم که در آن چيزي ارزشمند دچار مخاطره و تهديد شده باشد. اگر همين مفهوم مبهم و اوليه را کمي دقيق‌تر صورت‌بندي کنيم، به تعبيري عام و کارآمد از تنش دست مي‌يابيم.

علوم شناختي به ما نشان داده‌اند که سيستم شناسنده در نهايت نظامي است که جهان پيرامون خود، و زمينه‌ي دروني خويش را در خود بازمي‌نماياند و بر مبناي رمزگذاري عناصر اين تصوير، و مقايسه کردنش با تصويرهايي که از تجربيات گذشته‌ي سيستم در دست است در موردشان داوري مي‌کند. مغز گذشته از توانايي بازنمايي وضعيت موجود (ادراک)، و حفظ تصاوير وضعيت‌هاي موجود گذشته (حافظه) مي‌تواند در زمينه‌ي وضعيت‌هاي ممکن در آينده نيز بينديشد (تخيل) و وضعيت‌هايي بديل و محتمل را تصور کند.

هر گاه سيستم با موقعيتي رويارو شود، و آن موقعيت را به شکلي بازنمايي کند که موقعيت‌هاي بديلِ خوشايندتري برايش ممکن باشد، با تنش مواجه مي‌گردد. وارد آمدن يک آسيب بدني، ورشکسته شدن در يک معامله‌ي تجاري، مردود شدن در يک آزمون، و شکست خوردن در يک جنگ رخدادهايي هستند که از ديد يک ناظر لخت بيروني، که از حد خاصي بي‌طرف‌تر باشد، به هيچ عنوان تنش‌آميز محسوب نمي‌شوند. همه‌ي اين تجربيات به اين دليل تنش‌زا پنداشته مي‌شوند که از ديد تجربه‌کننده‌شان موقعيت‌هاي بديلِ مطلوب‌تري برايشان وجود دارد. فاصله‌ي ميان اين موقعيت ناخوشايندِ موجود و تحقق يافته و آن امکان مطلوبِ دور از دست و بالقوه‌ است که تعيين‌کننده‌ي شدت يک تنش است.

در يک نوزاد، تنشي وجود ندارد. چون شکافي در ميان وضعيت موجود و مطلوب ديده نمي‌شود. مغز نوزاد از سويي ساده‌تر و ناآموخته‌تر از آن است که بتواند چيزي هم‌چون تنش را درک کند، و شرايط درون‌رحمي نيز حمايت‌گرانه‌تر از آن است که ضرورت و امکان دستيابي به چنين آموخته‌هايي را براي نوزاد فراهم نمايد.

ديگري

۳. با زايمان، مرز ميان من و جهان روشن مي‌شود. من مورد هجوم مجموعه‌اي ناشناخته از تنش‌ها و محرک‌ها قرار مي‌گيرد که از جايي بيرون از من ــ يعني از جهان ــ سرچشمه گرفته‌اند. من در قالب مرکز درک تنش‌ها ظهور مي‌کند. مرکزي که برخلاف گذشته، تصميم‌گيري در مورد چگونگي رويارويي با اين تنش‌ها را بر عهده دارد و بايد مجموعه‌اي غني و بسيار پيچيده از کارکردها ــ از تنفس گرفته تا حرکات هدف‌مند عضلاني ــ را مديريت کند تا بر اين تنش‌ها چيره شود. به اين ترتيب، تقسيم‌بندي هستي با زايمان شروع مي‌شود و به شکاف خوردن هستي به دو قطب من و جهان منتهي مي‌گردد.

تنش زايمان، از ديد برخي از صاحب‌نظران، بنيادي‌ترين و شديدترين تجربه‌ي تهديد‌كننده در کل زندگي محسوب مي‌شود. چون نوزاد در زمان تجربه‌ي اين تنش در ضعيف‌ترين وضعيت زيست‌شناختي و رواني خويش قرار دارد و تنش مورد نظر هم از نظر شدت و دامنه بسيار عميق و تکان‌دهنده‌ است. از اين رو، برخي از نظريه‌پردازان مکتب روانکاوي حجم بزرگي از شواهد باليني يا هنجارين مربوط به واکنش‌هاي رفتاري افراد را به اين تنش اوليه مربوط مي‌دانند. چنان که به عنوان مثال، اوتو رنک در کتاب مشهور خود «صدمه‌ي زايمان» کل زمان کودکي را به مثابه دوره‌ي ترميمي مي‌بيند که نوزاد براي چيره شدن بر تنش زايمان بدان نياز دارد و تنها پس از کنار آمدن با آن مي‌تواند به مرتبه‌ي يک عضو فعال و عادي جامعه ارتقا يابد[۲].

نوزاد صاحب من کوچک و تکامل‌نايافته‌اي است که توانايي درک و واکنش نشان دادن به تنش‌هاي محيطي را دارد، اما هنوز چنان ناتوان است که خود به تنهايي نمي‌تواند بر آنها چيره شود. از اين رو، نوزاد از ابتداي کار به والد وابسته است. والد معمولاً مادر است، اما مي‌تواند دايه، پدر، خاله، يا هر کس ديگري باشد. والد در ابتداي کار فاقد وضعيتي تفکيک‌ شده و متمايز از محيط است. در زيست‌جهان نوزاد، محيط انباشته از محرک‌هايي ناخوشايند است. نوزاد خيلي زود درمي‌يابد که بخش‌هايي از اين محيط هم‌چون محرک‌هايي خوشايند و دلپذير، او را در برابر ساير اثرات رنج‌آور حمايت مي‌کنند. به اين شکل، به تدريج مفهوم ديگري شکل مي‌گيرد.

ديگري، در آغاز، شبکه‌اي از محرک‌هاي حمايتگرانه و خوشايند است که در قالب شير، نوازش، تميزي، و گرما تجلي مي‌يابد. شبکه‌اي از داده‌هاي مفيد، لذت‌بخش، و ضروري براي بقا که وضعيتي منتشر و پراکنده دارند، اما به تدريج با توسعه‌ي قواي حسي نوزاد به يکديگر متصل مي‌شوند و از تلفيق‌شان مفهوم ديگري پديد مي‌آيد. شايد همين ترکيبِ اوليه‌ي ديگري با لذت باشد که نوزاد را براي باقي عمرش براي حفظ و تداوم ارتباط با ديگري شرطي مي‌کند، واز او «جانوري اجتماعي» مي‌سازد.

ديگري همان والدي است که از زمينه‌ي غيرهدف‌مند و خنثاي جهان ــ با نوسانات تصادفي و بي‌معناي محرک‌هايش در طيف لذت و رنج ــ جدا شده است. آن‌چه ديگري را از جهان متمايز مي‌کند، قصد و هدفي است که در کردارهايش ديده مي‌شود و قواعدي است که بر رفتارش حکومت مي‌کند. به اين ترتيب، نوزاد مجموعه‌اي از صداها، چهره‌ها، و رفتارهاي آشنا را به رده‌ي خاصي از پديدارها مربوط مي‌کند. عناصر اين رده، در ابتدا، لنگرها و قلاب‌هايي هستند که نوزاد را در دل درياي آشوب‌زده‌ي جهاني که بدان پرتاب شده زنده نگه مي‌دارند و بقا و لذتش را تضمين مي‌کنند. عناصر اين رده به تدريج به هم گره مي‌خورند، از زمينه‌ي تصادفي ‌جهان جدا مي‌شوند، و به صورت والد بازشناسي مي‌شوند. ديگري شکلي تخصص‌يافته و تمايزيافته از پديدارهايي است که در اين رده‌ي تعميم‌يافته از چيزهاي هدف‌مند و معمولاً حمايتگر مي‌گنجند.

تنش غياب والد

رابطه‌ي نوزاد با والد و وابستگي‌اش به وي باعث مي‌شود که رده‌ي ديگري از تنش‌ها به مجموعه‌ي تجربيات نوزاد افزوده شود، و آن «تنش غياب والد» است. نوزاد براي دستيابي به لذت و آرامش به حضور والد نياز دارد، و از اين رو غياب والد که بنابر ضرورت در ساعاتي از شبانه روز رخ خواهد داد، به معناي تجربه‌ي دردناک و ناخوشايندي است که هم‌چون نوعي تنش تلقي مي‌شود. تنشي که شايد در ابتداي کار با ميل فيزيولوژيک و پيش‌تنيده‌ي نوزاد پستانداران براي فرو رفتن در آغوش حمايتگرانه‌ي مادرشان هم‌ريشه باشد، اما خيلي زود از آن تمايز مي‌يابد و به تنشي نمادين‌تر و پيچيده‌تر تبديل مي‌شود. تنش غياب والد از آن رو تنش است که والد هم‌چون نمادي از تمام چيزهاي دلخواه در نظر گرفته مي‌شود و دور از دست بودن وي نشانه‌ي برخوردار نبودن از تمام آن چيزهاست. شير، گرما، نوازش، يا هرچيز ديگري که نوزاد به آن احتياج دارد، همواره با حضور شرطي‌سازِ والد حاصل مي‌شوند و از اين روست که تنش غياب والد نخستين تنش نماديني است که نوزاد با آن روبه‌رو ‌‌مي‌شود. وينيکات، که حجم زيادي از نوشتارهايش را به اين تنش اختصاص داده، بر نمادين بودن اين تنش، و اهميتي که در رشد شناختي نوزاد ايفا مي‌کند، بسيار تأكيد کرده است[۳].

والد براي نوزاد نماد لذت‌هايي است که مي‌توان از آنها محروم شد. غيبت والد هم‌ارزِ از دست رفتن تنها مرجع محکم و قابل اتکايي است که براي باور به لذت در اختيار نوزاد قرار دارد. تجربه‌ و خواست اين لذت خميرمايه‌اي است که به ساخت سوژه شکل مي‌دهد و آن را قوام مي‌بخشد. از اين رو «من» در ابتداي زايش، با تهديدي بزرگ روبه‌رو ‌‌مي‌شود. از ديد انديشمنداني مانند لاکان، ساخت شخصيتي نوزاد هرگز از اين تهديد رها نمي‌شود و ردپاي شکاف‌هايي که غياب والد بر نظام شخصيتي باقي مي‌گذارد، براي هميشه، در قالب عدم انسجام و نوعي شلختگي ساختاري همراه «من» باقي مي‌ماند[۴].

والد باز خواهد گشت

اما نوزاد تنها تنش غياب را تجربه نمي‌کند. اين تنش با ارضاي مستمري همراه است که از بازگشت والد ناشي مي‌شود. توالي حضور و غياب والد در نهايت در ذهن نوزاد به اين نتيجه‌گيري منطقي منتهي مي‌شود که غياب والد امري موقت و زودگذر است و «والد باز خواهد گشت». اين باور به بازگشت والد، که گيدنز در کتاب تجدد و تشخص به زيبايي آن را زيربناي حس اعتماد دانسته[۵]، استنتاجي است ساده که از شرطي شدن ذهن نوزاد ناشي مي‌شود.

نوزاد در ابتداي کار هنوز والد را به مثابه بخشي از جهان تلقي مي‌کند و باورش به بازگشت وي در واقع انتظار ظهور نوع خاصي از محرک‌ها در محيط پيرامونش است. بنابراين، والد در اين مرحله هنوز تمايز نيافته و به عنوان نماينده‌ي ديگري‌ها، قلمروي مستقل را اشغال نمي‌کند. اما بخشي نمادين شده و پيوند خورده با لذت است که کم کم از ساير بخش‌هاي جهان متمايز گشته، بازگشتش انتظار کشيده مي‌شود و علايم وجودش به شکلي فعالانه در محيط جست‌وجو مي‌گردد.

جم حضور و غياب

در اين مرحله نوزاد هم‌چنان هسته‌اي انباشته از تنش‌ها و خواست‌هاي برآورده نشده است که بايد با حضور والد به هستي فراخوانده شود. نوزاد در اين دوران هنوز كاملاً در ميانه‌ي جهان حضور ندارد. حضور او ــ در ذهن خودش ــ امري ناقص، ضعيف، و بي‌رمق تلقي مي‌شود که تنها در ترکيب شدن با والدي حمايتگر تحمل‌پذير و خوشايند مي‌گردد. به اين ترتيب، والد گذشته از آن که نماد لذت است، کليد دستيابي به حضور هم محسوب مي‌شود. به اين ترتيب، دوگانه‌هاي معنايي بنيادين لذت و رنج، که به شکلي ابتدايي در جهان رحمي هم وجود داشتند، بعد از زايمان با دوگانه­ ي حضور و غياب پيوند مي‌خورند و هردو به مرتبه‌ي مفاهيمي محکم‌تر و پررنگ‌تر در زمينه‌ي تفکيک شده‌ي من و جهان به جريان مي‌افتند.

در شرايط غياب والد، که اتفاقاً بخش مهمي از عمر نوزاد در آن سپري مي‌شود، من با جهان و چيزهاي ناشناخته‌اش تنها مي‌ماند. در اين شرايط، نوزاد حضور کم‌خون و ناقصي است که در ميانه‌ي جهاني انباشته از غياب والد قرار گرفته است. شناخت جهان از همين نقطه آغاز مي‌شود.

نوزاد در ابتداي کار بر مبناي يک برنامه‌ي عصبي پيش تنيده و ژنتيکي، و بعدتر با رويکردي خلاقانه و جست‌وجوگرانه، شروع به وارسي جهان و عناصر موجود در آن مي‌کند. وينيکات معتقد است که نوزاد براي پر کردن خلأ تحمل‌ناپذير ميان خود و والد است که به تدريج چيزها و اشکال و اشيا را از دل هاويه‌ي محرک‌هاي حسي پيرامونش تفکيک مي‌کند. به اين ترتيب، من از سويي عناصر جهان و چيزها را مي‌شناسد، و از سوي ديگر به کمک شبکه‌اي از اشياي آشنا و چيزهاي شناختني به والد و نمادهاي حضور وي متصل مي‌شود.

من، با سيري شتابنده، مجموعه‌ي درهم و برهم محرک‌هاي حسي گسيل‌شده از سوي جهان را رده‌بندي، شناسايي، و تفکيک مي‌کند و الگوهايي تکرارشدني از محرک‌ها را به پديدارهاي معين و تثبيت‌شده‌اي منسوب مي‌کند. به اين شکل، من، که در ميانه‌ي آشوب ترسناک غياب والد اسير بود، به نوزادي تبديل مي‌شود که در گهواره‌اش خفته است و اطرافش را ميزها، صندلي‌ها، بادکنک‌ها، اشياي خانگي، و در نهايت ديوارهاي اتاقي احاطه کرده است که دري را در خود دارد که والد از ميانه‌ي آن ظهور خواهد کرد. به اين شکل، جهان به دست دستگاه شناسنده‌ي من رام مي‌شود و تا سطح توبره‌اي انباشته از چيزها فروکاسته مي‌شود.