معنا
شكلى از پردازش اطلاعات با ارزش است كه نمادها را به فرآيندهاى سيستم پيوند میدهد.
پردازش اطلاعاتى كه ارزش زيادى داشته باشد، معنا توليد میكند. معنا، مانند چسبى الگوهاى پردازش اطلاعاتى را به ساير فرآيندها متصل مىكند. معنا، بر نمادها سوار میشود و از راه پردازش نمادها ظهور میكند.
معنا، شكلى از پردازش اطلاعاتِ با ارزش است كه نمادها را به فرآيندهاى سيستم پيوند میدهد.
در نيمهى نخست قرن بيستم، متفكران به پيروى از سوسور گمان مىكردند معنا با ارجاع پيوند خورده است. سوسور رابطهى ميان نماد و معنا را با مفهوم دال و مدلول توضيح مىداد. از ديد او، دال نمادى بود كه به چيزى در جهان خارج ارجاع مىكرد و آن پديدهى مورد ارجاع، مدلولِ آن تلقى مىشد. معنا در رابطهى دال و مدلول ريشه داشت. يعنى واژهاى مانند ميز (دال) به چيزى در آن بيرون -ميزى واقعى و عينى (مدلول)- اشاره مىكند و در نتيجه معنا و محتواى دالِ ميز، مدلولِ پديدهى بيرونى قابل مشاهدهى ماست.
تصور سوسورى از معنا، توسط همهى ساختارگرايان وامگيرى شد، و بسيارى از نظريههاى سيستمى هم همين چارچوب را براى تعريف معنا به كار گرفتند. با اين وجود، در اواخر قرن بيستم معلوم شد كه رابطهى معنا با دال و مدلول پيچيدهتر از اين حرفهاست.
از سويى، پيشرفت زيستشناسى مولكولى به طرح پرسشهایى تازه در زمينهى ماهيت معنا منتهى شد. اين پرسش مطرح شد كه برخورد يك مولكول به گيرندهاش بر غشاى سلول، معنا توليد مىكند يا نه؟
بار ديگر به رابطهى ميز با مدلولش توجه كنيد. به نظر مىرسد چيزى در آن بيرون -از مجراى بينايى- مشاهدهپذير است كه با علامتى -مثلاً كلمهى ميز كه روى كاغذى نوشته شده باشد،- معرفى مىشود. در يك ياختهى منفرد هم چنين چيزى رخ مىدهد. مولكول قندى كه در سلولهاى چشايى زبان شما به گيرندههاى خاصش متصل مىشوند و پيامى عصبى را راه اندازى مىكند، در عمل به نشانهاى -پيام عصبى- شباهت دارد كه حضور مدلولى بيرونى -قند- را معرفى مىكند. پرسش از ماهيت مولكولى معنا، در دههى نود قرن گذشته علمى نوپا و ميان رشتهاى به نام معناشناسى زيستى را ايجاد كرد كه در همين مدت كوتاه دستاوردهاى چشمگيری داشته است و به طرح پرسشهایى بسيار جالب منتهى شده است. مهمترينِ اين دستاوردها، كه به خوبى در آثار نيكلاس لومان بيان شده، آن است كه معنا به رابطهى سر راست ميان دال و مدلول ربطى ندارد، و اصولاً چنين رابطهى مستقيمى وجود ندارد.
لومان مدعى است كه معنا تنها در سيستمهاى خودارجاع ظهور مىكند. اين نظامهاى پردازش اطلاعات به دليل خودارجاع بودنشان، به چيزى در بيرون از خود اشاره نمىكنند. اين سيستمهاى معنايى تنها به شبكهاى درهم تنيده از نمادها و نشانهها منحصر مىشوند كه به شكلى بازگشتى به هم متصل شدهاند، و با فرآيندهاى سيستم پيوند خوردهاند. معنا، در واقع شيوهى مفصلبندى اين جريانهاى پردازش اطلاعات با كاركردهاى سيستم است. نمادها، نه به دليل اشاره به مدلولى بيرونى، كه به دليل پيوند خاصشان با كاركردهاى درونى سيستم معنادار تلقى مىشوند. البته كاركردهاى ياد شده مىتوانند بخشهایى خاص از محيط را آماج قرار دهند و براى مقابله با تنش خاصى تخصص يافته باشند. اما اين بدان معنا نيست كه نمادى مستقيما به چيزى در محيط اشاره كند و معنايى مستقل از كاركردها را حمل كند. معنا تنها به درون سيستم ارجاع مىدهد و سيستم بسته به نقشِ اين معانى در راستاى حفظ بقايش، آن را ارزشمند يا بىارزش، و مهم يا بىربط تلقى مىكند.
به ازاى دو نوع اطلاعاتى كه شرحش گذشت، دو نوع معنا هم مىتوان در نظر گرفت. يكى از نخستين كسانى كه متوجه اين تمايز شد، منطقدان و فيلسوفِ مشهور گوتليب فرِگه بود. فرگه در سال 1892 میلادی كتابى نوشت و در آن معنا را در دو ردهى مادى و ذهنى تقسيم كرد. از ديد او معانى مادى به چيزهایى مادى و سخت در جهان خارج ارجاع مىكردند، و معانى ذهنى به عواطف و احساساتِ "نرم"ِ درونى و حوادثى روانى مربوط مىشدند.
چنين مىنمايد كه معنا هم مانند اطلاعات، بايد به دو شكلِ ساختارى و كاركردى وجود داشته باشد. معناى ساختارى، محصولِ پردازش اطلاعات ساختارى است. همهى ما آدمها، روى شانهمان استخوان كوچكى داريم به نام Sternocleidomastoid اين استخوان بخشى از ساختار سيستم ما با تشكيل مىدهد و مقدار مشخصى اطلاعات در آن نهفته است. شكلِ آن، جايگاهش، و ارتباطاتش با ساير استخوانها اعصاب و عضلهها، شبكهاى از روابط اطلاعاتى را پديد میآورد كه در جريان بازتوليد شدنش، به شكلى دايمى بازتعريف و پردازش میشود. نقش ترقوه در فرآيندهاى حركتىِ بدن، معنايى است كه دارد. ترقوه يعنى بلند كردن بازو و بالا كشيدن بخشى از استخوانهاى دندهاى و كج كردن گردن. اين معنايى است كه از پردازش اطلاعات ساختارى ترقوه نتيجه مىشود.
به همين ترتيب از اطلاعات كاركردى هم مىتوان سخن گفت. اطلاعات كاركردى، بيش از آن كه به رخدادها مربوط شوند، در كنشها ريشه دارند. پردازش اطلاعاتى كه روابط سيستم را دگرگون مىكنند، زيربناى اين معانى را مىسازند و به همين دليل هم بخش عمدهى آنچه كه ما در قالب مفهومِ رايج معنا مىفهميم به اين بخش مربوط مىشود. پردازش نمادهاى زبانى، رمزگان نوشتارى، و حركاتِ معنادارى مانند خنديدن و گريستن، به اين قلمرو از معانى تعلق دارند. به اين ترتيب تقسيمبندى ما شباهتى با پيشنهاد فرگه پيدا مىكند، هرچند بر مفهومى به كلى متفاوت از معنا متكى است. خاركويچ، يكى از دانشمندانى بود كه به پيروى از فرگه براى ارزش اطلاعات هم تقسيمبندى مشابهى را پيشنهاد كرد. از ديد او ارزش اطلاعات را هم مىتوان به دو ردهى مادى و ذهنى تقسيم كرد. ارزشهاى مادى به بقا و توليد مثل سيستم مربوط مىشوند و ارزشهاى ذهنى چيزهاى ديگرى مانند معانى زبانى و فرهنگى را در بر مىگيرند. در ميان نظريهپردازان جديدتر، مشهورترين كسى كه اين ردهبندى را پذيرفته، آلكسى شاركوف است كه از بنيانگذاران معناشناسى زيستى محسوب مىشود.
توجه داشته باشيد كه اين تقسيمبندى از ارزش اطلاعات با ردهبندى پير بورديو از سرمايه هم شباهت دارد. بورديو معتقد بود در جوامع انسانى دو شكل از سرمايه وجود دارد: سرمايهى مادى كه كالاهاى مادى و اقتصادى را در بر مىگيرد، و سرمايهى فرهنگى كه به دانش و تربيتيافتگىِ فرد مربوط مىشود. به اين ترتيب افرادى كه پول يا سوادِ زيادى دارند، در دو گروهِ متمايز از نخبگان اجتماعى -مثلاً بازاريها و روشنفكران- جاى مىگيرند. روش تحصيل اين دو نوع سرمايهى اجتماعى هم متمايز و معمولاً جمعناپذير است. براى تحصيل سرمايهى مادى، فرد بايد به تجارت يا صنعت روى آورد، در حالى كه سرمايهى فرهنگى از راه تحصيل و گردآورى نمادهاى دانايى -مانند مدرك- ممكن مىشود. طبقهبندى خاركويچ و آراى بورديو از ديد ما نيز معنادار هستند. آنچه كه خاركويچ ارزش مادى مىنامد، ارزشى است كه به اطلاعات ساختارى مربوط باشد. ارزشِ ترقوه براى سيستم بدن ما، كمتر از ارزش جمجمه است. سيستم ما مىتواند ترقوهاى خرد شده را تحمل كرده و آن را تا حدودى ترميم كند، اما جمجمهى خرد شده احتمالا به نابودى سيستم منتهى خواهد شد. به اين ترتيب به نظر مىرسد پيوند ميان اطلاعات ساختارى و ارزشِ نهفته در آن، با بقا آشكار باشد. از سوى ديگر، اطلاعات كاركردى ارزشى ثانوى دارند. چنان كه گفتيم، كاركرد به زمينهى ساختار نيازمند است، و بنابراين بدون حضور حداقلى از ساختار، حضور كاركرد ناممكن مىشود. ارزش اطلاعات كاركردى، بيشتر در قالب معانى سيال و پويايى مانند مفاهيم زبانى و حالات روانشناختى مثل لذت و رنج تجلى پيدا مىكند.
سرمايهى اقتصادى و فرهنگى هم به خوبى با همين دو وجه از ارزش منطبق هستند. كافى است به وجه غالبِ هريك از اين دو سرمايه بنگريم تا خاستگاههایشان برايمان آشكار شود. سرمايهى اقتصادى در سادهترين حالت در قالب دستيابى به غذا قابل تعريف است، و محمل اصلىِ سرمايهى فرهنگى زبان است. به اين ترتيب اين دو عاملِ ساختارى و كاركردى -غذا و زبان- محمل دو نوع ارزشِ معنايى مىشوند و موضوع انشاهاى قديمىِ ما موضوعيت پيدا مىكند، كه؛ علم بهتر است يا ثروت؟
سيستم خودارجاع، بر مبناى اين مجموعهى دوقطبى از پردازش اطلاعات ساختارى و كاركردى، امكانِ بازنمايىِ محيط و خود را پيدا مىكند. تنها سيستمى مىتواند از عهدهى اين وظيفه برآيد كه پيچيدگىاش از آستانهى مشخصى گذشته باشد. آستانهاى كه براى تفكيك ساختار از كاركرد، و تمايز يافتنِ الگوهاى پردازش اطلاعات در اين دو، و در نتيجه تفكيك معانى ساختارى و كاركردى، و خودارجاع شدنِ نهايى آنها مورد نياز است. در واقع تفكيك ساختار و كاركرد از هم، و رابطهى بازگشتى آن دو با يكديگر نخستين گامى است كه سيستم در راهِ خودارجاع شدنش بر مىدارد.