نظام گریز
آنچه ماکیاولی در آثارش، به ویژه در «گفتارها» آورده، پاسخی است که این رومی پرآشوب به پرسش از قدرت و سلطه داده است. پاسخی که بااستعاره های نظامی، و زبانی به ظاهر فریب کارانه و حیله گرانه بیان شده، و با این وجود به دلیل تقدس زدایی از مفهوم قدرت و گسیختن پیوند میان قدرت امیر و کلیسا، نخستین اثر در حوزه ی فلسفه ی سیاسی مدرن محسوب می شود .
نسبی گرایان، ضدعقل گراها، برخی از آنارشیست ها، پسامدرن ها، پساساختارگراها و شالوده شکن ها را باید وارث ماکیاولی دانست .
رویکرد ماکیاولی، هرچند به لحاظ زمانی بر نگاه هابزی تقدم دارد، اما به لحاظ تاریخی در جریان نقد مستمر سنت هابزی شکل گرفته است. هواداران نگاه استراتژیک به قدرت، معیارهای اعتبار متفاوتی (مانند درجه ی کارآمدی و عملیاتی بودن) را پیش می کشند و ادعاهای نظری متفاوتی دارند که بر نفی و طرد آرمان های مورد نظر سنت هابزی (عقلانیت، انسجام، پیوستگی و تداوم) استوار است .
اما سنت ماکیاولی به شبکه ای از خرده نظریه های گاه ناسازگار منتهی می شود که چنین ادعاهایی را ندارند و تنها کارآمدی را به عنوان معیار داوری میان دیدگاه ها به رسمیت می شناسند. ادعاهای برآمده از نگرش ماکیاولی موضعی، نسبی، و غیرقطعی است و این خصوصیتی است که بسته به اردوگاه مورد علاقه ی نظریه پرداز، میتواند نقطه ی قوت یا ضعف یک دیدگاه قلمداد شود.
نگرش نظام گریز، بیشتر به پیروزی و برد و باخت می نگرد و بنابراین نگاهی استراتژیک و جدلی درباره ی قدرت دارد. نگرش ماکیاولی در مورد قدرت، در طول سه قرنی که میان او و نیچه فاصله می اندازد، کمابیش نادیده انگاشته شد. در اواخر قرن نوزدهم بود که نیچه، به شکلی مستقل و مبتکرانه، بخش مهمی از دستاوردهای فکری ماکیاولی را از نو کشف کرد و شاخه ای نو در نظریه های مربوط به قدرت را خلق کرد.
نیچه قدرت را در کانون دستگاه نظری پیچیده، نقادانه - و تا حدودی نامنسجم- خویش قرار داد. از دید نیچه نیز - همچون ماکیاولی-
قدرت امری غایی بود نه ابزاری. نیچه در آثار خود بر تمایز میان دو نوع از اخلاق پای می فشارد، و تلقی قدرت به مثابه ابزار را نشانه ی بارز اخلاق بندگان در نظر می گیرد. از دید او، اخلاق اربابان – که مورد ستایش وی نیز هست- بر پذیرش قدرت همچون امری غایی، و قبول آشکارِ مسئولیتِ نیرومند بودن دلالت می کنند . بر خلاف هابز و لاک که قدرت را دستمایه ای برای نیل به ارزشهای اخلاقی، یا مخاطره ای برای آن می دانند، نیچه قدرت را همچون نیرویی پویا و جنبان در نظر می گیرد که رها از قید قواعد اخلاقی همواره دگرگون می شود و قوانین اخلاقی را نیز تغییر می دهد.
نیچه معمولا مفهوم قدرت را در ترکیب «خواست قدرت» به کار می گیرد، و با این عبارت به سرچشمه ای اشاره می کند که زندگی از آن بیرون می جوشد. از دید نیچه، زندگی «چاهسار لذت » است.
دیدگاه نیچه، از سویی متاثر، و از سوی دیگر واژگونه ی حرف شوپنهاور است . شوپنهاور در «جهان همچون اراده و خواست» ، هستی را امری خواست مند دانسته بود، و زیر تأثیر آرای بودایی معتقد بود معیار اصیل و متغیر کلیدی در پویایی این هستی، رنج است. نیچه اراده ی نهفته در هستی را با اراده ی قدرتِ پنهان در من جایگزین کرد و لذت را بر رنج ترجیح داد.
دیدگاه نیچه ای، از یک جنبه ی مهم با نگرش کلاسیک هابز و لاک و پیروان ایشان تفاوت داشت و آن هم باور به چندمرکزی بودنِ تعادلات
قدرت بود. نیچه معتقد بود هر موجود جاندار گرانیگاهی برای تولید قدرت است و به همین دلیل این توانایی را دارد که نگاهی ویژه و تفسیری خاص ازهستی را در درون خویش ایجاد کند .
نیچه با این شبکه از مفاهیم، قدرت را همچون محوری برای زندگی تعریف کرد. برداشت او از متکثر بودن مراکز تولید قدرت، و درگیری دایمی آنها با هم، با تفاسیر ساختارگرایان و پساساختارگرایان امروزین شباهت دارد، و به ویژه تاکیدش بر هستی به مثابه زبان، آثارش را به مرجعی عالی برای پسامدرن ها و شالوده شکنان تبدیل کرده است .
(کتاب نطریه قدرت /شروین وکیلی - فرگرد دوم - بخش نخست - نظریه های قدرت/گفتارنخست: خاستگاه/صفحه۶۳-۸۱/نسخه الکترونیکی)