دربارهی مرکززدایی
فصلی از کتاب خردنامه: جلد نخست: نوشتارهایی دربارهی نظریهی زروان و هویت ایرانی
...اندرخانهاش دينيار و رزميار و برزيگر زاده نشوند، بلکه ويرانگران و نادانان و همه کارگان زاده شوند
يسناي يازدهم، بند ششم.
محتویات
جامعهي طبقاتی آريايي کهن
1. جامعهي آريايي کهن، مانند تمام جوامع سنتي کشاورز، از مردماني تشکيل شده بود که در سطوحي گوناگون از تخصص رفتاري و لايههايي متمايز از کارکردهاي اجتماعي سازمان مييافتند و به همين ترتيب نيز از سطح برخورداري و دامنهي قدرت و منزلتي ناهمگون بهرهمند بودند.
در جوامع سنتي اوليه، پيامد اين تمايز کارکردي آن بود که مردم به سه طبقهي روحانيون، جنگجويان و کشاورزان تقسيم شوند. کشاورزان طبقهي مولد ماده – به ويژه غذا- بودند و زيرساخت هاي مادي جامعه را نيز بر پا ميداشتند. کشاورزان بودند که بناهاي اصلي، کاخ ها، پل ها، و جادهها را ميساختند، و آنها بودند که کاريزها و سدها را ايجاد ميکردند. روحانيون به امر توليد معنا اشتغال داشتند و خط، ادبيات، شعر، و تقدس از دستاوردهاي فعاليت ايشان بود. جنگاوران طبقهاي بودند که از يک سو به دفاع از دو طبقهي ديگر در برابر مهاجمان ميپرداختند، و از سوي ديگر از راه حمله به جوامع همسايه و غارت ايشان شکلي تازه از توليد اقتصادي را تجربه ميکردند که بر خلاف توليدِ کشاورزانه، با زايش و رويش و حمايت از زندگي همراه نبود، که برعکس با خشونت و غلبه و کشتن درآميخته بود. به اين ترتيب در ابتداي کار روحانيوني که معاني نظم دهنده به گيتي را ابداع و ترويج ميکردند، دو بازوي عملياتي در اختيار داشتند. کشاورزاني پرشمار، فرودست، و پراکنده که با زمين، رويش گياه، آب و فعاليتي با تخصص و مخاطري اندک خو کرده بودند، و جنگاوراني کم شمار، متشکل، نيرومند و والامقام که بيشتر با زره و شمشير و اسب و گردونه و کشتن درگير بودند، يعني شغلي پرمخاطرهتر و تخصص يافتهتر داشتند و به خاطر ارتباطشان با سپاههايي متحرک، چندان در بند مکان خاصي نبودند. ديرگاهي بعد، طبقهي ديگري به نام صنعتگران نيز به اين سه گروه اخير افزوده شدند. اينان کساني بودند که از راه دگرگون ساختن مواد، و نه توليد مادهي زنده، ارزش افزودهي اقتصادي توليد ميکردند. پيدايش طبقهي صنعتگران نشانهي بلوغ شهرها و ظهور مراکز توليدياي بود که فرآيند سوخت و سازِ موادِ خام را يک گام ديگر به پيش ميبردند.
تمام جوامع شناخته شده، در جريان سير تکامل خويش اين لايهبندي کارکردي را از سر گذراندهاند، و با تفکيک چهار طبقهي ياد شده از هم روبرو بودهاند. با اين وجود، جوامع آريايي کهن – به ويژه هند و ايرانِ عصر ساساني- در اين مورد بيش از بقيه شهرت دارند. دليل اين امر هم آن است که جوامع ياد شده به شکلي آشکار و در قالب نظريهاي عمومي اين لايهبندي اجتماعي را رمزگذاري کرده، آن را از مجراي وضع قوانين و تابوهايي سازماندهي کرده، و به پشتوانهي اقتداي سياسي تثبيتش کردهاند. طبقهي اجتماعي يا کاست در اين جوامع با برداشتي هستيشناختي، و روايتي اساطيري در مورد گيتي گره ميخورد، و ساخت هاي معنايي ترشح کنندهي تقدس پيوندي جاندار و محکم با سخت افزار تخصص مييابند.
در هردوي اين جوامع، نظامي اعتقادي و منظومهاي از مفاهيم وجود داشته است که جايگيري يک فرد خاص در طبقهاي ويژه را تفسير کرده، و آن را در يک ساختار گيتي شناسانهي عمومي جاي ميداده است.
خویشکاری
در ايران زمين، جايگاه اجتماعي هر شخص و تخصصي که ميبايست در طول عمر خويش بدان دلمشغول باشد را با نام خویشکاری مورد اشاره قرار ميدادهاند.
خویشکاریدر ايران زمين مفهومي بود که در زمينهي فرهنگي زرتشتي تفسير ميشد. بر اساس برداشت زرتشت، پويايي هستي و سير کائنات روندي فراگير و معنادار را در کليت خويش برميساخت که سر و ته آن و رخدادهاي اساسي آن از پيش بنا بر خرد همه چيزآگاهِ اهورامزدا، مشخص و معلوم بود. با اين وجود، جريان رخدادهاي گيتي در سطحي ميانه و خرد بر اساس عنصري انساني تعيين ميشد و به انتخاب ها و کردارهاي آدميان وابسته بود. در واقع، مفهوم انتخاب و ارادهي آزاد در برداشت زرتشتي از جهان عنصري بسيار زيربنايي و نيرومند بود. چنان که حتي همان سرنوشتِ از پيش تعيين شده و عمومي گيتي نيز جز در انتخاب و خواست درست يا نادرستِ هورمزد و اهريمن ريشه نداشت. بر اين مبنا، ايرانيانِ عصر ساساني که به ويژه در نظام اجتماعيشان ساخت طبقاتي مستحکمي را تجربه ميکردند، به اين امر معتقد بودند که هر موجودي در هستي وظيفه و مسئوليتي را بر عهده دارد و جهان در صورتي به وضعيت بهينه و مطلوب خويش دست خواهد يافت که هرکس بر مبناي اين وظيفهي غايي دست به انتخاب بزند و کردارهاي خويش را برگزيند. "نيک" بودنِ کردار و گفتار و پندار در زمينهي اين وظيفهي فراگير تعريف ميشد، و اين همان بود که خويشکاري خوانده ميشد. خويشکاري ماموريتي بود که هرکس در جهان ميبايست آن را به انجام برساند. اين ماموريت تا حدودي بر اين اساس تعريف ميشد که "هرکسي را بهر کاري ساختهاند". بنابراين، جايگيري يک فرد در موقعيتي طبقاتي و از پيش تعيين شدنِ جايگاه اجتماعياش و نقش هاي وابسته بدان، معقول مينمود و دستمايهي الگويي از رفتار ميشد که در قالب اخلاق صنفي تبلور مييافت و در تاريخ ايران تا ديرزماني بعد از انقراض نگرش زرتشتي – تا عصر قاجار- دوام آورد.
ويژگي های خویشکاری
خويشکاري چند ويژگي مهم داشت.
- نخست آن که کليتي بود که جهت را تعيين ميکرد، و ريزبينانه و جزئي نبود.
- دوم آن که معنادار بودنِ زندگي فرد بدان وابسته بود. يعني با معلوم بودنِ خويشکاري يک نفر بود که وجودش در گيتي معني و ضرورت مييافت.
- ديگر آن که خويشکاري تنها به آدميان مربوط نميشد. بلکه جانوران – به ويژه گاو که تقريبا مقدس شمرده ميشد- و حتي خدايان و فرشتگان نيز خويشکاري داشتند. اين به ويژه در مورد امشاسپندان و خدايان کهن آريايي مصداق داشت، چنان که خويشکاري بهرام جنگيدن بود و خويشکاري مهر نظارت بر عهدها و پيمانها.
- چهارم آن که خويشکاري لزوما امري اخلاقي و نيک نبود. چنان که ديوها و اهريمن نيز ميبايست وظايفي -پليد و ضداخلاقي- را در جهان ايفا کنند که همان خويشکاري ايشان محسوب ميشد.
خويشکاري در ايران زمين زير تاثير نگاه دوبن گرايانهي زرتشتي، مفهومي بسيار اخلاقي بود. موجودات خوب که آفريده اهورامزدا بودند، خويشکارياي نيک داشتند، و موجودات پليدي مانند خرفسترها و ديوها که توسط اهريمن خلق شده بودند، خويشکاري بدي داشتند. با وجود اين نگرش دو قطبي اخلاقي، چنين مينمايد که مفهوم خويشکاري سابقهاي بيش از زرتشت داشته باشد و به آيين باستاني آرياييان مربوط شود.
در اوستاي نو که بسياري از ايزدان کهن آريايي بار ديگر با اقتداري نزديک به گذشته در صحنه پديدار شدند، مفهوم خويشکاري ايشان با قدرت تمام در صحنه باقي ماند. با اين تفاوت که خويشکاري ايشان بيشتر به مفهومي نزديک به ذات و گوهر و ويژگي و استعداد شباهت يافته بود، تا ماموريت و رسالت.
در هند نيز، که شاخهاي آيين کهن آرياييان را در شکلي قديميتر به صورت آيين هندو در خود حفظ کرده است، ميبينيم که مفهومي نزديک به خويشکاري وجود دارد. در اينجا هم خدايان – که بر خلاف ايران از نظر اخلاقي ماهيتي آميخته دارند،- نوعي گوهره و ذات مرکزي دارند که بر مبناي آن متولي نيروهايي در طبيعت ميشوند و در عرصههاي خاصي اعمال قدرت ميکنند.
مرکزدار بودن
در ميان آدميان، مفهوم خويشکاري در روايتِ هندياش با کليدواژهاي تعريف ميشود که ميتوان آن را به "مرکزدار بودن" ترجمه کرد.
بر اساس بينش طبقاتي هندوان، هر آدمي يک مرکز دارد. مرکز کسي در عبادت و ارتباط با خدايان قرار دارد، و مرکز ديگري در کشت و کار و ارتباط با زمين. جنگاوران بر جنگيدن و کشتن و شجاعت ورزيدن تمرکز يافتهاند، و برهمنان در زايش تقدس و ارتباط با خدايان. از ديد هندوان – وهم چنين ايرانيانِ عصر ساساني – اين خويشکاري يا مرکز امري وراثتي است و از پدر و مادر به فرزند منتقل ميشود. اوجِ اين ماجرا را ميتوان در مهمترين و برگزيدهترين خويشکاري يک ايراني دانست، که حکومت کردن است و نشانهي اين خويشکاري خاص، فره ايزدي است و از پدر به پسر به ارث ميرسد. به اين ترتيب، فلسفهي منع ازدواج در ميان افرادي که به طبقههاي متفاوت تعلق دارند، روشن ميشود. هندوان معتقد بودند ازدواج ميان افراد ناهمطبقه به آشفتگي در ساختار مرکز منتهي ميشود، و فرزنداني فاقد مرکز از آن پديد ميآيند. به همين دليل است که از ديد هندوان افراد طبقهي نجس يا پارياها، به خاطر دارا نبودنِ مرکز و خارج ماندن از دايرهي موجودات هدفمند و "مرکزدار"، چنين بيحرمت و فاقد حقوق تلقي ميشوند. با اين تفاصيل، ميتوان دليل انوشيروان دادگر براي نپذيرفتن پيشنهاد آن کفشگري را فهميد که حاضر بود در ازاي ارتقاي فرزندش به طبقهي دبيران، هزينهي جنگهاي ايران و روم را به خزانه¬ي خالي شاه بپردازد. به همين ترتيب، دليل مقاومت موبدان در برابر انقلاب مزدکيان و ماهيت انقلابي آموزههاي مزدک نيز روشن ميشود، که مرکزدار بودن را از چارچوبي طبقاتي خارج کرد و رابطهي آن با وراثت را انکار کرد.
من
2. من، نظامي بسيار بسيار پيچيده است که ميتواند در چهار سطحِ زيستي، روان، اجتماعي و فرهنگي (فراز) مشاهده و صورتبندي شود. اين چهار لايهي سلسله مراتبي تفسير، نشان ميدهند که چهار نظامِ پايهي بدن، شخصيت، نهاد اجتماعي و منش بر اساس چهار متغير مرکزي و بنيادين پويايي خود را تنظيم ميکنند که عبارت است از بقا، لذت، قدرت، و معنا، که آنها را به اختصار بقلم مينامم.
در جانوراني که پيچيدگي نظام عصب شناختيشان کمتر از آدميان است، همهي سطوح ياد شده قابل مشاهده نيست. چنين مينمايد که سطح فرهنگي تنها در انسان و حشرات اجتماعي – و شايد در ميمون هاي بزرگ و دلفين هم- وجود داشته باشد، و سطح اجتماعي جز پستانداران و حشراتِ داراي زندگي گروهي، در بقيه غايب باشد. با اين وجود، تمام جانوراني که دستگاه عصبي توسعه يافته دارند، دو سطحِ زيستي و رواني را دارند، و تنها جانوران ساده و گياهان هستند که تنها در سطح زيستي قابل تحليلي هستند.
اگر در جهان جانوران به دنبال هدف و غايتي بگرديم، دير يا زود به مفهوم بقا بر ميخوريم. در جانوراني که فاقد سطح اجتماعي و فرهنگي هستند، سطح رواني معمولا در حد پردازشهاي سادهي عقلاني/ هيجاني سازمان يافته و کاملا به صورت ضميمهاي بر بدن و در خدمت هدف آن –يعني بقا- عمل ميکند. در اين موجودات، بقا و لذت پيوندي ناگسستني دارند. رفتاري که براي موجود لذت بخش است، همان است که بقايش را هم افزون ميکند، و برعکس. و گذشته از همهي اين حرفها، مگر نه اين که لذت چيزي جز رمزگذاري بقا در سطحي پردازشي و عصب شناختي نيست؟
جانوران بر اين مبنا رفتاري را انتخاب ميکنند که لذت و بقا را همزمان افزون ميکند. بر اين مبنا ميتوان وجود مرکزي را در جانوران تشخيص داد. مرکزي که از ترکيب بقا/ لذت پديد ميآيد و رفتار موجود گرداگرد آن سازمان مييابد. از اين رو به تعبيري باستاني، خويشکاري زندگان، زيستن است.
تعارض لایه های فراز
در موجوداتي پيچيده مانند ما که از لايههايي پرشمار و پيازگونه برخوردارند، اما، ماجرا به اين سادگي نيست. کردارهايي –مانند مصرف مواد مخدر- هستند که ميتوانند لذت را افزايش، و بقا را کاهش دهند، و رفتارهايي –مانند ايفاي شغلي خسته کننده در سازماني پراعتبار- هستند که قدرت را زياد ميکنند، اما از لذت ميکاهند. در آدميان، پيچيدگي هريک از سطوح فراز به حدي رسيده که سيستمهاي پايهي مقيم در آن وضعيتي خودسازمانده و خود مختار يافتهاند و از اين رو ممکن است در تلاش براي پيروي از متغير بنيادين سطح خويش، با برآورده شدنِ متغيرهاي سطوح ديگر مخالفت کنند. به عبارت ديگر، در آدميان، به دليل استقلال کارکردي سطوح گوناگون فراز، که از پيچيدگي افزايندهشان ناشي مي-شود، متغيرهاي بنيادي از هم تفکيک شدهاند، و ميتوانند در تعارض با هم قرار بگيرند.
سطوح سخت و نرم فراز
چهار لايهي فراز، در عمل از دو سطح سخت افزاري –بدن و نهاد اجتماعي- تشکيل شدهاند که دو سطح نرم-افزاري – نظام شخصيتي و منش- را از خود تراوش ميکنند. از اين رو، "فراز"، در واقع از يک "فر"ِ سيال و پويا و نرم تشکيل يافته، که از جنس اطلاعاتي است که در اطراف هستهي سخت و محکم "آز" تکاپوميکند. اين فر است که آن آز را لگام ميزند، رمزگذاري ميکند و سازماندهي ميکند. به همين دليل است که بيشتر پژوهشگران، در تلاش براي فهم سوژهي انساني، به تعريف دو سطح خرد و کلان، جمعي و فردي، يا رواني و اجتماعي بسنده کردهاند، بي آن که به دو قطبي بودن اين لايهها و اين حقيقت که خودِ اينها هم سطوحي متمايز و مستقل از هم دارند، تاکيد نمايند.
اين فر –فرهنگ و روان- است که آز – اجتماع و بدن زنده- را تفسير ميکند، عناصر رفتاري و پوياييهاي جاري در آن را رمزگذاري مينمايد، و اتصال مجدد چهار متغير بقلم را به يکديگر ممکن ميسازد.
از اين روست که ما معمولا در سطوحي رواني هستي را ميفهميم و در سطوحي فرهنگي با هم در مورد آن جدل ميکنيم، و به توافق دست مييابيم.
خلأ معنا
3. کرداري که به افزايش هر چهار متغيرِ قلبم منتهي شود، رفتاري تمرکز يافته است. آن سوژهاي که در کردار خويش، الگويي سازمان يافته و تمرکز يافته از الگوهاي رفتاري را –با سر و تهي مشخص، و آغاز و فرجامي معلوم- ظاهر کند، موجودي هدفمند، جهت دار، و متمرکز است.
امروزه نظام اجتماعي آدميان تا سطحي پيچيده شده است که ديگر نميتوان از وراثتي بودنِ خويشکاري سخن گفت. با اين وجود، مفهوم خويشکاري همچنان اهميت و اقتدار خويش را حفظ کرده است. امروز چنين مينمايد که حرکاتي انقلابي مانند جنبش مزدکي و خيزش اسلامي که به استقلال خويشکاري از خاستگاه طبقاتي و خانوادگي اعتقاد داشتند و آن را به نيت و خواست منسوب ميکردند، پذيرفتنيتر باشند.
امروز، در جهاني که روز به روز تمرکز يافتن در آن دشوارتر ميشود، خويشکاري همچنان به عنوان غايتي مطلوب و صفتي خواستني جايگاه خويش را حفظ کرده است.
با اين وجود، چنين مينمايد که زمانهي ما دشواري هايي را براي متمرکز بودن فراهم آورده باشد. خويشکاري در اين روزگار ماهيتي ضد و نقيض دارد. از سويي، همگان به دنبال جهت و امتدادي معنادار و نظامي معنايي ميگردند که جايگاه ايشان را در گيتي تعيين کند، ماموريتشان را در طول عمرشان معين کند، و کردار و رفتارشان را از آشفتگي و پوچي برهاند. از سوي ديگر، پيچيدگي نظامهاي چهارگانهي فراز به قدري زياد، و واگرايي پويايي آنها از هم به قدري افزون شده است که مرکزدار بودن و معنادار زيستن همچون سرابي دوردست مينمايد. نشانهي روشن اين اختلال، ظهور نظامهاي نظري کلاني –مانند آيينِ فردگرايي سودمدارانهي مدرن- است که امکان دستيابي به معنا را انکار ميکنند. اين نظامهاي معنايي، منشهايي بزرگ هستند که خلأ معنا را با تعريف خواستهايي لحظهاي، سطحي، و دست يافتني پر ميکنند. اين خواستها چيزهايي مصنوعي و کنده شده از قلبم هستند.
موتور نظام اجتماعي بدون سوختِ خواست کار نميکند، و در غيابِ خواستهايي تمرکز يافته و کلان، خواستهايي سطحي و خرد و زودگذر را از خود ترشح ميکند تا سازمان يافتگي کردار آدميان را در قالب نهادهاي اجتماعي حفظ کند. بازتاب اين امر در سطح اجتماعي، رمزگذاري خواستهايي مادي، نشانهواره، و سطحي است که تنها به کار تنظيم کردنِ رفتار سوژه در مقطع زماني خاصي ميآيد و دير يا زود جاي خود را به خواستي ديگر ميدهد. احتمالا امروز براي ساکنان تهران اين حقيقت که تا سه دههي پيش "کارمند دولت شدن" يعني استخدام در يک ادارهي دولتي يک خواست بزرگ و مهم بود، قابل فهم نباشد. به همان ترتيبي که براي تهرانيانِ سه دههي قبل، صرف اين همه زمان و نيرو و هزينه براي ورود به دانشگاه نامفهوم مينمايد. به همين شکل، دغدغهي انسان مدرن که با سرعتي خيره کننده از موضوعي موضعي و خواستي خسته کننده –از ارتقاي شغلي گرفته تا مدل جديد رايانه و تلفن همراه – به موضوعي و خواستي به همان اندازه پوچ ميجهد، اگر از بيرون نگريسته شود، نامفهوم و توجيه ناشدني مينمايد.
مرکززدايي بنيادي
در شرايط کنوني ما، سوژه دچار نوعي مرکززدايي بنيادي شده است. توسعهي ديوانسالاري که بنا بر فهمِ درستِ وبر لازمهي زندگي مدرن بود، رهايي از خواستِ برخي ضرورت هاي نمادينِ زندگي اجتماعي را ناممکن ساخته است، و حتي خودِ پوچي و پوکي زندگي پرهيجان امروزين نيز، به ناگزير با کالاهايي مانند نسخههاي ترجمه شده و سطحي عرفان چيني و هندي و سرخپوستي، يا آيينهاي خودويرانگرانهي آنارشيستي جايگزين شدهاند. منشهايي که بازتابِ بحرانِ مرکززدايي در سطحِ فرهنگي هستند، و به اندازهي خواستهاي نمادين شده و زودگذر اجتماعي تهي از معنا و فقير از نظر تمرکزبخشي هستند. زمانهي ما، زمانهي تمرکززدايي است، و از اين روست که آدمياني با هدف و غايتِ آشکار، و منهايي با خويشکاري مشخص و معلوم، چنين کمياب گشتهاند.
مخاطرات مدرنيته براي خويشکاري
4. گويا کانت نخستين کسي بود که مخاطرهي مدرنيته براي خويشکاريهاي محکم و استوارِ جهان سنتي را دريافت، و هم او بود که قلعهاي نرم افزاري بنا کرد تا به شکلي عقلاني امکانِ بازتعريف خويشکاري را در سطحي روانشناختي فراهم آورد. کانت به درستي دريافته بود که در زمانهي مدرن، شيوهي فرسوده و سنتي تعريف خويشکاري بر مبناي متغيرهاي وراثتي کارآيي ندارد. جهان نو، زيست جهاني غني شده، پويا، پرجنب و جوش، و انباشته از پيچيدگيهاي روزافزون بود. جهاني بود که بازخورد مثبت دانش و فنآوري به تشديد تسلط انسان بر طبيعت – و در نتيجه خودش- انجاميده بود و به اين ترتيب، زيست جهاني سنتي را که در آن تنها اميدي براي تغيير چيزها – و آن هم تنها در پايان هزارهها- وجود داشت، متلاشي ساخت و به حوزههايي ناهمخوان و واگرا تقسيم نمود. کانت دريافت که در اين زيست جهان نوپاي متحرک، امکان تعريف مرکز بر مبناي متغيرهاي بيروني وجود ندارد. متغيرهاي طبقاتي، شرعي، و وراثتي در جهاني که با شتاب به سمت افسونزدايي، تقدس شکني، و فروپاشي اجتماعي پيش ميرفت، ديگر براي مرکز دار کردن آدميان و معنادار کردنِ غايت انگارانهي هستيشان کارآيي نداشت. از اين رو کانت به درستي دريافت که در اين زيست جهان نوپا، بايد مرکزها به شکلي منتشر و نامتمرکز در بطنِ خودِ منها تعريف شوند. به اين ترتيب اخلاق مسئوليتي تعريف شد و مقولههاي شناختي با ساختاري عقلاني گره خورد که امکان باز تعريف اخلاق بر مبناي متغيرهايي دروني را ممکن ميساخت. معجزهي کانت، اگر از ديد مرکزيتِ آدميان بدان بنگريم، تلاشي بود کاميابانه، براي آن که در جهاني مرکز زدوده و آشوبزده، بار ديگر امکانِ ظهور مراکزي نوين فراهم آيد. مراکزي که منتشر، پراکنده، و گاه در تعارض با هم قرار ميگرفتند، اما در عوض خودمختار، هدفمند و نيرومند سازنده بودند.
انقلاب کانتي
انقلاب کانتي در حوزهي بازتعريف من و صورتبندي مفهوم سوژهي مدرن، به بازسازي مفهوم مرکز در زمانهي مدرن منتهي شد. در عصر روشنگري، مرکزهاي سنتي و صلبي که بر مبناي ضرورت هاي اجتماعي و طبقاتي تعريف شده بودند، يکايک فرو پاشيدند، پوچ شدند، و جاي خود را به مراکزي دادند که در سطحي روانشناختي تعريف ميشدند. مدرنيته را شايد بتواند گذاري دانست از مرکزهاي جامعهمدار، قدرت-محور، و مستقر در سطح اجتماعي، به مرکزهاي مقيمِ سطح روانشناختي، با محوريت لذت. در سطح رواني، بر خلاف سطح اجتماعي، واحدِ بدن- لذت (يعني يک کوانتومِ سخت + نرمافزار) ِ منسجم و بسته وجود دارد که ميتواند در سطحي روانشناختي نهادهاي اجتماعي و معناهاي فرهنگي را بازرمزگذاري کند و به خويشکاري تازه و خودبنيادي دست يابد. به اين شکل بود که در عصر روشنگري، منهايي نيرومند و سوژههايي تمرکزيافته و غايتمدار ظاهر شدند که با شخصيتهاي عصر پيشامدرن تفاوتهايي جدي داشتند. اين تفاوت به خودمداري ايشان، فاصله گرفتنشان از نهادهاي زايش تقدسِ بيروني، يا تلاششان براي دستيابي به بيشينهي آزادي سياسي منحصر نميشد، که مهمترين عنصرِ آن، به همراه داشتنِ مرکزي دروني، و خويشکارياي بود که توسط خودشان تعريف شده بود.
رمانتيسم
رمانتيسم را شايد بتواند تعبيري زيباييشناسانه از همين وضعيت دانست. نيچه، که تاثيرش بر نو رمانتيستها و تاثيرپذيرياش از رمانتيستها ترديدناپذير است، بياني فلسفي از اين موضوع را به دست داد، که در کنار روايتهايي ادبي/ هنريتر –مانند نوشتارهاي برادران اشلگل- برداشتي عقلگريز و حتي گاه ضد مدرن از شرايط زمانه را تبليغ ميکرد که با وجود ضديتش با برخي از پيشداشتهاي کانتي –از جمله انسجام سوژه و اولويت عقل بر عواطف- همچنان از ارزش بنيادينِ مرکزدار بودن و خويشکاري خودبنياد دفاع ميکرد. هرچند هرگز اين موضوع را به شکلي روشن و شفاف بيان نکرد.
در ابتداي قرن بيستم بود که ناکارآيي برخي از رويکردهاي نظري و گرههاي کورِ ظريفي که در رشتهي خويشکاري خودبنياد وجود داشت، به تدريج برملا شد. صنعتي شدنِ روزافزون زندگي اجتماعي، کالايي شدنِ کارکردهاي شخصي، و رمزگذاري افراطي زيست جهان با متغيرهايي تعميم يافته مانند پول يا قدرت اجتماعي، نشان دادند که تلاش قهرمانانهي کانت/ هگل براي بنياد کردنِ خويشکاري خودبنياد بر اساس زيربنايي عقلاني، محکوم به شکست است. به همين ترتيب، نابساماني اجتماعي و اقتصادي سه دههي نخست قرن بيستم نشان داد که رويکردهاي هوادار عواطف و هيجانات و مخالف عقلانيت –مانند برداشت نيچه- نيز راه به جايي نميبرند. در سطح روانشناختي، دو دستگاهِ عقلاني/ محاسباتي و عاطفي/ هيجاني هستند که زمام امور را در دست دارند، و همين دو بودند که در قالب فلسفهي روشنگري و رويکرد رمانتيستي ابتدا صورتبندي، و آنگاه منسوخ شد.
بازتعريف خويشکاري بر اساس متغيرهاي جامعهشناختي
ظهور ايدئولوژيهاي تماميت طلبِ بزرگي که در ثلث نخستِ قرن بيستم کشورهاي صنعتي را در نورديدند، شايد واکنشي به مرکززدايي افزايندهي سوژههاي مدرني باشد که راهِ بازگشت رمانتيستي به مرکزهاي عصر سنتي را بسته ميديدند، و در عين حال وعدههاي عقل روشنگري براي دستيابي به مرکزهايي شخصي را نيز دوردست مييافتند. در اين شرايط بود که شکل به روز شدهاي از همان خويشکاريهاي قديمي، اين بار در قالب ايدئولوژيهاي سياسي بار ديگر به ميدان آمدند. کمونيسم، نازيسم، فاشيسم، فرانکيسم، فاشيسم ژاپني، و حتي ليبراليسم يک ويژگي مشترک داشتند و آن هم تعريف خويشکاريها بر اساس متغيرهايي جامعهشناختي، و بنابراين کلان، و فرافردي بود. در اين ميان، تمام خيزشهاي اجتماعي ياد شده به جز ليبراليسم -که مدافع عقلانيت روشنگرانه بود، ولي در کشمکش با رقيبانش رنگ و بوي ايشان را به خود گرفت،- رويکردهايي رمانتيستي و هوادار بازگشت به مرکزهاي کهنِ سنتي بودند. از اين روست که تجديد حيات طبقههاي اجتماعي محکم و استواري را در جوامع ياد شده – حتي و به ويژه در شوروي کمونيست- ميبينيم. به همين ترتيب، با وجود آن که تمام رويکردهاي ياد شده فنآوري پيشرفته را تشويق ميکردند و به ويژه در قلمروي جنگ از آن استفاده ميکردند، خاطرهاي که از آنها به يادها مانده است به نوعي بربريت و توحش ابتدايي راه ميبرد. تمام اين رويکردها در کوتاه مدت کامياب بودند. تمام جوامع بحران زدهي صنعتي در مدتي ده بيست ساله موفق شدند با چنگ انداختن به قالبهايي ايدئولوژيک – و معمولا فاشيستي، در سازماندهي مجدد جوامع خويش کامياب شوند. بار ديگر ساختاري طبقاتي شکل گرفت، و ايدئولوژي تماميت طلب و پرخاشگري بر جامعه حاکم شد که از سويي خويشکاريهاي افراد را به شکلي سنتي بر مبناي قواعدي اجتماعي –و نه شخصي و روانشناختي- تنظيم ميکرد و از سوي ديگر هستههاي باز مانده از آن مرکزيت خودبنيادِ کانتي را به عنوان ضداجتماعي بودن تخطئه، و حذف ميساخت.
شکننده بودنِ اين تدبير از همان آغاز آشکار بود. ماهيت معنايي ايدئولوژيهاي ياد شده به شکلي بود که دير يا زود با هم به نبرد بر ميخاستند. به گمان من، حتي اگر چنين هم نميشد، فقر معنا و يکنواختي نقشها و تنبلي نهادهاي اجتماعي برآمده از اين جوامع، ناقوس مرگشان را در ميان مدت به صدا در ميآورد. در هر حال، گذشت آنچه که گذشت و ديديم که چگونه اين الگوهاي به ظاهر متفاوتِ سازماندهي اجتماعي و کارخانههاي مرکزسازي، که در اصول شباهتي خيره کننده با هم داشتند، چگونه يکديگر را فرسودند و نابود کردند.
عصر پس از جنگ جهاني دوم، جهاني بود که در آن شعارِ خويشکاري خودمدار بر شعارِ خشنِ خويشکاري جامعه محور چيره شده بود. تاريخ جنگ سرد، چيزي جز انقراض تدريجي بقاياي هوادارانِ خويشکاري برونزاد نبود. با اين وجود، در پايان دههي هشتاد و زماني که جز چين رقيب مهم ديگري براي خويشکاريهاي خرد مقياس باقي نمانده بود، براي همه آشکار بود که تلاش کانت براي مرکزدار کردنِ سوژه، با ناکامي روبرو شده است. از اين روست که رمزگذاري افراطي سليقههاي شخصي، کالايي شدنِ شگفت انگيزِ قلمروِ من در زيست جهان، و تسلط بي چون و چراي نهادهاي اقتصادي بر انتخابهاي شخصي، با وجود حفظ شعارِ کانت، آن را به پوستهاي پوک و توخالي فرو کاست. پوستهاي که در درونش شکلي از همان استبداد اجتماعي حاکم بر رفتارهاي فردي که در نظام هاي فاشيستي و کمونيستي به شکلي عريان و زننده عرض اندام ميکرد، در زير غلافي تزيين شده و فريبنده همچنان به حکمراني سهمگين خويش ادامه ميداد.
حذف سوژه/منِ متمرکز و هدفمند
بر اين اساس بود که در پايان قرن بيستم، نظريههاي مدعي رهاسازي که از برنامهي کانتي و پيامدهاي دردناکش سرخورده بودند، بيش از پيش به سوي راهبردهايي نظري روي آوردند که سوژه را حذف، و منِ متمرکز و هدفمند را انکار ميکرد، بدان سودا که در غوغاي اين انکار، شکلي آنارشيستي از آزادي فردي احيا شود. اين رويکردها که معمولا زير برچسب پسامدرن ميگنجند، يا در ترکيب بااشکالي از عرفان شرقي صورتبندي ميشوند، براي رهايي از بن بستي نظري روشي تعارض¬آميز و محکوم به شکست را برگزيدهاند. گويا زرتشت نخستين کسي بود که دريافت تنها راه رهايي سوژه، تعريف کردنش در قالب موجودي منسجم و هدفمند و انتخابگر است، و اين همه جز با تعريف نظامي متمرکز و خودبسنده از شخصيت "من" ممکن نيست، خواه اين نظام بر اساس نگرش زرتشتي رنگ و بويي اخلاقي داشته باشد، يا بر اساس رويکرد دکارتي/ کانتي بر زيربنايي عقلاني استوار شده باشد.
نظري سيستمهاي پيچيده
5. قرن بيستم، اگر در قلمرو انديشه نگريسته شود، دوراني سراسر آشوبزده و ضد و نقيض است. دوراني که با سازماندهي جامعه مدار و فردستيزانهي خويشکاريها در نظامهاي ايدئولوژيک آغاز شد، و خويشکاري را از مرتبهي امري شخصي و فردي به جايگاه نقشي اجتماعي و شغلي اداري فرو کاست. دوراني که با جنگهاي بزرگ، خشونتهاي ويرانگر، و قيامهاي بسيار تداوم يافت، و قرني که در نهايت به جنبشهاي ضد جنگ، عرفاني آبکي و تجاري شده، و اعتيادهاي گوناگون شيميايي و نرمافزاري ختم شد. در زيرِ پوستهي اين سخت افزار اجتماعي، نرمافزاري فرهنگي در جريان بود که از سويي راهبردهاي گوناگون بازتعريف سوژه را ميآزمود، صورتبندي ميکرد، و پس از لمس نتايج فاجعهبارشان، رهايشان مينمود، و از سوي ديگر در قلمرو علوم سخت و تجربي به شکلي روز افزون دادههاي ضروري براي بازتعريف سوژه را به شيوهاي نو بر ميانباشت. به اين ترتيب، همزمان با ظهور جريان نظري پسامدرن که انسجام و سازمان يافتگي غايتمند سوژه را انکار، و بنابراين امکان وجود مرکز براي آن را نفي ميکرد، انبوهي از دادههاي تجربي در زمينهي عصبشناسي و روانشناسي نمودار شد که ميتوانست زيربنايي ارزشمند براي بازتعريف بنيادينِ مفهوم سوژه باشد.
چنين مي¬نمايد که به کمک رويکرد نظري سيستمهاي پيچيده، که در واپسين دههي قرن بيستم شکل و ساختي نهايي به خود گرفت، امکان بازسازي مفهوم سوژه به معنايي نو فراهم آمده باشد. بازسازي سوژه به شکلي که نقدهاي زيربنايي و مهم پسامدرنها را در خود جذب کند، و چهل تکه بودن و واگرايي معمولِ سوژه در شرايط مدرن را فهم نمايد، بي آن که قصدِ بازسازي منِ متمرکز را رها کند، يا به نيمه کاره ماندنِ طرح عظيم کانتي بينجامد. طرحي شجاعانه و ارزشمند، که البته بر اساس دادههاي جديد و تجربههاي تاريخي اين چند قرن، نياز به بازسازياي زيربنايي دارد.
از ميان چهار سطح سلسله مراتبي فراز، که من در آنها قابل صورتبندي است، سطح زيست شناختي با دقتي خيره کننده، و سطح جامعه شناختي در قالب روايتهايي با تنوع چشمگير صورتبندي شده است. سطح فرهنگي اصولا ناديده انگاشته شده و سطح رواني در قالب مجموعهاي از رويکردهاي معمولا سردرگم در ميانهي سطح زيستي و اجتماعي به صورتهاي گوناگون صورتبندي شده است. با اين وجود هنوز يک نظريهي عمومي سوژه، که امکان جمعبندي تمام دادههاي موجود در تمام سطوح را داشته باشد، و تصويري فراگير و عام از من در تمام سطوح مشاهداتياش به دست دهد، در دست نيست.
دیدگاه زروان
به گمان چنين نظريهي عامي را ميتوان با ترکيب نظريهي منشها و نظريهي قدرت در اختيار داشت، دو ديدگاهي که به ترتيب سطوح فرهنگي و رواني/ اجتماعي را صورتبندي ميکنند. ادغام اين دو نظريه، آنگاه که با ديدگاه هاي مرسوم و جا افتادهي زيستشناسي تکاملي و عصب روانشناسي –به عنوان علوم پل- پيوند خورد، نظريهاي عام در مورد سوژه را به دست خواهد داد. نظريهاي که از سويي انجسام و سازمان يافتگي چشمگير آن را برملا سازد، و از سوي ديگر راهبردهايي عملياتي و در دسترس را براي دگرگون ساختن اين سوژه، توانمند کردنش، و رها ساختنش به دست دهد.
اين نظريهها، به همراه بخش مهمی از نوشتارهای ديگر نگارنده که در اين زمينه تدوين شدهاند را بايد سرمشقي نظری دانست که امکان مرکز دار شدنِ مجدد سوژه را فراهم ميآورند. و اين يعنی تلاش برای دست يافتن به چارچوب نظري، براي بازسازي راديکال من. براي برگرداندنِ امکانِ مرکزدار شدنِ مجدد به من. امکاني که در زمانهي مدرن و در هياهوي پيچيدگيهاي نظام اجتماعي امروزين، نامحتملتر از گذشته شده، اما ناممکن نگشته است. دستيابي به مرکز در اين شرايط، تنها در شرايطي ممکن ميشود که تلاشي سخت، دشوار، پيگير، و دراز مدت به توانمندسازي من، خودآگاه شدنش بر فرآيندهاي روانياش، و تسلطش بر نظامهاي اجتماعي پشتيبان انتخابهايش منتهي شود. تنها در اين شرايط است که من چنان نيرومند خواهد شد که امکان فاصله گرفتن از نقش هاي اجتماعي –به عنوان مراکزِ برونزاد و خويشکاريهاي تحميلي- و لذتهاي رمزگذاري شدهي اجتماعي را به دست خواهد آورد.
دستيابي به مني چنين رشد يافته و نيرومند، به ويژه در شرايط اجتماعي کنوني، تلاشي قهرمانانه است. از اين روست که به گمان من برداشت رمانتيکها در مورد گشايش امکاني فراخ و گسترده براي قهرمان شدنِ همگان در زمانهاي مدرن، در اين معناي ديرهنگام، درست و پيشگويانه بوده است.
اين تلاش تنها زماني در راستاي درست اعمال خواهد شد، که درکي ژرف شونده از ماهيت من، و انضباطي آهنين براي سازماندهي کردارهاي من و بينش و فرزانشي چست و چالاک براي بازسازي خواست هاي من، فراچنگ آيد. اين شرايط، ديباچهاي هستند بر آنچه که شايد – اگر به کاميابي انجامد- دروازهي نويني باشد براي دستيابي به ردهاي نوظهور از خويشکاريها، و جهشي باشد تکاملي، براي ايجاد نوعي تازه از خويشکاري من- مدارانه.
فرزانگان پيشين با دانش دست اول خود دربارهي دين ميگويند: هر مرد و زن که سن بيست و پنج سالگي برسد بايد اين چند چيز را بداند: من کيام؟ از آنِ کيام؟ از کجا آمدهام؟ و به کجا باز ميگردم؟ از چه نژاد و تبارم؟ خويشکاري و وظيفهام در گيتي چيست؟
- خط تورفته
اندرزهاي آذرباد مهر اسپندان