تعريف منش
عنصر فرهنگی در نگرش سیستمی
- عنصر فرهنگی به مثابه یک سیستم
- حد و مرز عنصر فرهنگی با جهان پیرامون
- عنصر فرهنگی به مثابه حامل معنا
- تکثیرپذیری عنصر فرهنگی
- خطا؛ هزینه غیر قابل اجتناب همانند سازی
- تفکیک من از محیط، نتیجه عملکرد عنصر فرهنگی
سیستم پاداش، معیار درونی ارزشگذاری
انسان، مانند هر سيستم پيچيده ى ديگرى، در فضاى حالت ى گسترده عمل مى كند و در هر برش زمانى به طيفى از گزينه هاى رفتارى دسترسى دارد. آنچه در مسير تكامل برد و باخت سيستم را تعيين مى كند بقاى ژنوم است كه در دامن هاي با بقاى فرد نسبت مستقيم دارد. انسان نيز سيستمى از اين دست است كه بقا - هدف عام تمام سيستمهاى تكاملى - را در خود نهادينه كرده. سيستم به معيارى درونى نياز دارد تا به كمک آن از ميان گزينه هاى رفتارىِ پيشارويش يكى را برگزيند. اين معيار، بايد ارزش پيامدهاى هر رفتار را در ارتباط با حفظ بقاى فرد يا ژنوم تعيين كند و مخاطرات ناشى از آن را نيز اندازه گيرى نمايد. به اين ترتيب، سيستم زيستى انسان (مثل ساير جانوران) بايد گزينه هاى خوب و سودمند - يعنی بالابرنده ى بخت بقا - را از انتخاب هاى بد، خطرناک، و كم كننده ى بخت بقا تفكيک كند چنين مى نمايد كه معيار محكمى براى تميز دادن اين دو از يكديگر در جريان انتخاب طبيعى و تكامل عمومى جانوران پديد آمده باشد. اين معيار درونى در سطح عصبشناختى تعريف مى شود و عبارت است از شبكه اي عصبى كه فعاليتش در سطح روانى به صورت لذت تعبير مى شود. اين شبكه ى عصبى را در عصبشناسى سيستم پاداش يا شبكه ى لذت مى نامند. اين سيستم در تمام جانوران به شكلى كمابيش مشابه وجود دارد و از نظر تكاملی يكى از پايدارترين دستگاه هاى مولكولىِ موجود در دستگاه عصبى است.
ناقل عصبى اصلىِ به كار گرفته شده در اين شبكه، رده اي ازپلى پپتيدها هستند كه نوروپپتيد نام دارند. مشهورترينِ اين ناقلهاي عصبی، آندورفين و انكفالين هستند كه باعث بروز سرخوشى و مهار درد مى شوند. موادِ مخدرى كه - مثل هروئين - باعث احساس سرخوشى و لذت يا - مثل مورفين - منع درد مى شوند، عمل اين مواد را تقليد مى كنند. شبكه ى لذت، سازماندهنده ى اصلى و نهايى رفتارهاى همه ى جانوران - از جمله انسان - است.
اين ارتباط ميان انتخابِ رفتاري، لذت و معنا، با وجود بديهى نمودنش در زيستشناسى، معموالً در علوم انسانى ناديده انگاشته مىشود. با وجود اين، مفهوم لذت در بسيارى از نظريه هاي روانشناسانه (فرويد، راجرز، و آلپورت) و جامعه شناسانه (اسكينر، هومنز، و بالو) نقشى كليدى ايفا مى كند
.
چنان كه گذشت، سطوح مشاهداتى فراز از نظر كاركردى درهم تنيدهاند و اين انسجام درونى را به خوبى مىتوان در ارتباط ميان عناصر