دیگری

از ویکی زروان
پرش به: ناوبری، جستجو

فصلی از کتاب روانشناسی خودانگاره

هگل؛ سرآغاز اروپایی سنت سه گانه های فلسفی

در سنت اروپایی تاریخ نویسی برای علم، رسم است که نخستین تقسیم کننده ی قلمروهای شناسایی به سه بخش خود، دیگری، و جهان را هگل بداننـد. بـه راسـتی هم هگل یکی از نخستین اندیشمندان اروپایی بود که این سه محـدوده ی متمـایزاز تجربه ی زیسته را از هم تفکیک کرد و با تعریف کردن شان در قـالبی فلسـفی و عقلانی راه را برای وارسی علمی آنها هموار کرد. با وجود این، باید بـه ایـن نکتـه توجه کرد که فرهنگها و تمدن های دیگر تقسـیم بندی یادشـده را بسـیار پیشتـراز هگل می شـناخته اند.

  1. آتمـن، بـرهمن، و سمسـارَه در نگـرش بـودایی
  2. خویشـتن،انسـان، و تـاهو در نگـرش چینـی
  3. نفـس، نـاس، و الله در نگـرش عرفـانی اســلامی



این ها برابرنهادهایی برای سه مفهوم یادشده هسـتند. مهمتـرین کـار هگـل جـذب یـا وامگیری این عناصر و ترکیب کردن موفقیت آمیزشان در یک دسـتگاه فلسـفی سترگ بود.هگل زمانی که کار پی افکندن دستگاه نظری عظیم خویش را آغاز میکرد، به دنبال مقوله ای میگشت که آغازگاهی برای استنتاج همـه ی مقـولات دیگـر باشد و گرانیگاهی یگانه را در برابر مقولات دوازده گانه ی کانتی فـرا پـیش نهـد. پس به کلی تـرین و زیربنـایی ترین مفهـوم رجـوع کـرد و هسـتی را بـه مثابـه انتزاعی تـرین، عـام ترین، و فراگیرتـرین مفهـوم شناسـایی کـرد

آنگـاه بـرای پیشروی کردن در مسیر استنتاج مقـولات سـه گانه ی دیـالکتیکی اش، خصـلت بی واسطگی را مبنا گرفـت و درک ذهـن مطلـق از خـویش را بسـته بـه سـطح شمول و بیواسطگی به کار گرفته شده در ادراک آن به روح ذهنی، روح عینی،و روح مطلق تقسیم کرد. این سه، حوزه هایی از هستی را می سازند کـه از نظـر ماهوی با هم تفاوت دارند و ترکیب شان دنیای آشنای درون مـا، بینـابین مـا، و پیرامون ما را بر میسازد.

بسیاری از نویسندگان متـأخرتر آغازگـاه بحـث خـویش را بـر همـین سـه مقوله ی هگلی استوار کرده اند، بی آنکه لزوما در چارچوب دستگاه فلسفی هگل بیندیشند. در میان ایشان، تقسیم هایدگری هستی به سـه حـوزه ی «دازایـن» ، «بودن ــ با ــ جهان» و «بودن ــ در ــ جهان» ، سه گانه ی سـارتری «مـن ــ او ــ جهان » شهرت بیشتری دارند و می توانند به عنوان نقطه ی شروع بحـث ما نیز مورد استفاده واقع شوند.


سـه قلمـرو متمـایز از زیستجهان

زیستجهانی که همه ی ما در بطن آن زنـدگی مـی کنیم، محصـول در هـم آمیختگی سـه قلمـرو متمـایز از تجربـه اسـت.

  1. نزدیـکترین بخـش از آن، کـه بی واسطه ترین و سرراست ترین نوع تجربه را از آن داریم و به شکلی شـهودی و درونی درکش می کنیم، همان مجموعـه ای از تجربـه ها را بـر میسـازد کـه بـه «من» منسوب میشود.
  2. سطح دیگری از تجربیات، به طور با واسطه ــ معمولا با واسطه ی زبان ــ صورتبندی میشود. این سطح بر ارتبـاط حـوزه ای درونـی و من محورانه از دریافت ها و داوری ها با حوزه ای بیرونی تمرکـز یافتـه اسـت. ایـن حـوزه ی بیرونـی، انباشـته از موجـوداتی اســت کـه بـه ظـاهر از ســاختارها و کارکردهایی مشابه با حوزه ی درونی «من» برای دریافـت و داوری برخوردارنـد. این رده از موجودات با عنوان «دیگری» شناخته میشـوند.
  3. گذشـته از مـن، بـاتجربه های بی واسطه اش، و دیگری، با داده هـای بـرونزاد و باواسـطه اش، قلمـرو دیگری نیز توسط همه ی ما لمس میشود که زمینه ی غیرهوشیار و افـق لخـت پیرامون من و دیگری ها را تشکیل میدهد. این قلمرو همـان اسـت کـه «جهـان» نامیده میشود.


به این ترتیب، میتوان از نگاهی پدیدارشناسانه، هسـتی تجربه شـده، یعنـی زیستجهان، را به سه لایه ی متمایز تقسیم کرد: نزدیکترین، مهمترین، و برجستهترین بخش از آن، که اتفاقا از نظـر طـول عمر و مقیاس حضور و دامنه ی اثرگذاری جایگاهی خرد و نـاچیز را در هسـتی اشغال میکند، «من» است. این همان بخشی است که لذت و رنج را بیواسـطه درک میکنــد، خواســت ها و ادراک هــا و معناهــایی را بــه خویشــتن منســوب مینماید، و تجربیاتی دارد که گویا بدون نیاز به صورتبندی نظامهـای نمـادین واسط و بیان بیرونیشان قابل درک هستند.
این من گرانیگاه فضا ــ زمان را برمی سازد و به عنوان مرکز مختصاتی عمل میکند که همه چیز در ارتباط با آن شناخته و سنجیده میشود و در تناسب با آن معنا میگیرد. گیتی، پیرامون این من، از مجموعه ای از پدیدارها، رخدادها،و چیزها تشکیل یافته است.


این چیزها به دو رده تقسـیم میشـوند:

  1. بخشـی از آنهـا رفتـاری پیچیـده و غیرقابل پیشبینی، و در عین حال معنادار از خود نشان میدهند، به طوری که من در ارتباط با آنها حس میکند با چیزی شبیه خود روبه رو شـده اسـت. ایـن چیزهای شبیه به من، که در پیرامون من حضور دارند و هستی را به قلمروهای نفوذی پراکنده تقسیم کردهاند، «دیگری» خوانده میشـوند.
  2. سـایر چیزهـا، کـه رفتاری شبیه به من از خـود نشـان نمی دهنـد و چیزهـای بیشـعور و بیجـان نمونه های بارزشان هستند، جهان را برمی سازند. بنابراین، تمایز میان دیگـری و جهان در این نکته نهفته است که دیگری، بر خلاف عناصـر جهـان، بـه خـاطرتوانایی درک لذت و رنج ، با من همسان دانسـته میشـود؛ هـر چنـد بـه خـاطر بیرونی بودن، استقلال رفتاری اش از اراده و تجربه ی مـن، و تکثـرش قلمرویـی مستقل را برمی سازد.

تبدیل سوژه شناسنده به سوژه شناخت

به این ترتیب، گیتی در ذهن هر انسان از سه جزء بسـیار نـاهمگن تشـکیل شده است. سه بخشی که هستی را به شیوه ای بسـیار نامتناسـب تقسـیم بندی کرده اند. یک، و تنها یک من وجود دارد که تمام تجربیات زیسته و هستی اش را در مدت زمانی بسیار کوتاهتر از دوران حضـور دیگـری و جهـان درک می کنـد. منی که محدود در زمان و مکان است، از نظر کمی در اقلیتی محض قـرار دارد و از نظر کیفی متمایز با تمام چیزهای دیگر پنداشته میشود. منی کـه معنـا و لذت و قدرت را بی وقفه از خود ترشح میکند و آن را بیواسطه درک مینماید.


این من در شبکه ای از روابط نشانگانی و معنایی قرار گرفتـه کـه مـن را بـه دیگری ها متصل میسازد. دیگری هایی که مدل هایی مشابه، اما دوردست از مـن هستند. دیگری هایی که برای ارتباط برقرار کردن با جهـان بیـرون از خـود بـه ابزارهایی حسی و مجراهایی نمادین مسلح هستند که به ابزارها و مجراهای من شباهت دارد و بر مبنای قواعد و منطقی رفتـار می کننـد کـه «مـن» نیـز از آن پیروی میکند. به این ترتیب، من منحصر به فرد و یگانه در میانـه ی انبـوهی از دیگری ها قرار دارد که هر یک همتای مـن پنداشـته میشـوند. امـا همتاهـایی دوردست و برادرانی ناتنی، با نظامی از معناها و ادراکات و دردهـا و لـذت ها کـه همواره با شکلی باواسطه و تردیدبرانگیز توسط من ادراک میشوند.


این من و دیگریهای معدود پیرامونش در زمینه ای گسترده و بسیار پهناور حضور دارند که جهان خوانده میشود. پدیدارهای جهان از نظـر تـداوم زمـانی، گستردگی مکانی، شمار، و مقیـاس بـه شـکلی مقایسـه ناپذیر از ترکیـب مـن و دیگری عظیمتر هستند. با وجود این، همان من یکتای خرد و ناچیز در میانـه ی این جهان عظیم، مرکز ثقل ادراک و مرکز همگرایی معیارها و سنجه هاست.


من، در ارتباط با دیگری، نه تنها به شباهت میان خود و دیگری پی میبرد، که امکان نگریستن به خود از زاویه ی دید دیگری را نیز پیدا می کنـد. زاویـه ای که از آن، من همچون دیگری وانموده میشود. دیگری هایی که بیش از من بـه پدیده های جهان شبیه اند، و بر خلاف من، می توانند گهگاه همچـون «چیـزی» مدفون در جهان نگریسته شوند.

من، در جریان کشف دیگری به مثابـه الگـویی از خویش، خویش را نیز در مقام الگویی از دیگری کشف میکند. به این ترتیب، سوژه ی خودآگاهی، که سرگرم دنبال کردن سیر دگرگونیهای درونـی خـویش است، به ناگهان خویش را پدیداری همچون سایر پدیدارها می یابد. ایـن همـان فرآیندی است که سوژه ی شناسنده را به سوژه ی شناخت تبـدیل میکنـد. بـه بیانی دیگر، در اینجا سوژه بـه ابـژه ای بیرونـی ماننـده میشـود کـه همچـون دیگری، از سوی دیگری، همچون یک دیگری درک میشود.


پدیدارشناسی من

من فقط مرکزی پدیدارشناسـانه در بطـن هسـتی نیسـت، بلکـه بـه عنـوان نقطه ای سازمان دهنده و مرکز ثقلی شناختی اهمیت دارد. ویلیام جیمز یکـی از نخستین اندیشمندان تجربه گرایی بود که به اهمیت مفهوم من به مثابه قیـدی مکانی پی برد. از دید او، من با مفاهیمی مانند «اینجا» و «این» مترادف است. من در واقع نوعی قید مکان محسوب میشود. برداشتی فلسفی تر از همین اصل را هوسرل در «بحران دانش اروپایی» به شکلی دقیقتر تدوین کـرده اسـت. او در بند مشهوری «تن من» را از سایر عین ها متمـایز میدانـد و آن را شـکلی از وحدت ذهن و عین میداند و با نام «تن زنده» بدان اشاره می کند. این مفهـوم همان «مرکزی ترین نقطه ی جهان پیرامونی» و نقطه ی صفر مکـان جهـتداری است که من را در گرانیگـاه خـود جـای داده اسـت، و از آنجـا تـا بینهایت هـا گسترده می شود.


اوج توجه به سوژه به عنوان گرانیگـاه شـناخت هسـتی را میتـوان در آثـار مرلوپونتی دید. او در کتاب پدیدارشناسی ادراک کالبد من را به عنوان مرکـزی ضروری باز میشناسد که معنادار شدن فضاها و شناخت چیزها تنهـا بـا ارجـاع بدان ممکن میشود. به این ترتیب، از دید مرلوپونتی، شناخت با «تن مـن»، و با «من» گره می خورد و مادیت و جسمانیتی پیدا می کند که پیوند ذهـن را بـا عین، و اندرکنش این دو را با یکدیگر ممکن میسازد.

نوراستنیا

در نگاهی زیست شناسانه، میتوان دریافت که تمایز یـافتن و تفکیـک شـدن من از سایر بخشهای هستی ضرورتی تکاملی بوده است کـه عملکـرد سیسـتم پیچیده ای مانند سـازواره ی آدمـی را در محیطـی بـه غایـت آشـفته و انباشـته از رخدادهایی کاتوره ای ممکن میساخته است. به همین ترتیب، شکاف خوردن بخشهای «غیر ــ از ــ من» در هستی به دو بخش دیگری و جهان نیز مدیون چنین ضرورتی بوده است. چـرا کـه تـاریخ تکامـل انسـان، بـه مثابـه جـانوری اجتماعی، توانایی تشخیص و داوری درباره ی حالات درونی خویش و پیش بینی رفتارهای دیگران با ارجاع به چنین دریافت هایی را ایجاب میکرده است.


در دانش عصب شناسی و در نمونه های بالینی مبـتلا بـه آسـیبهای مغـزی شــواهد چشــمگیری در تأییـد اهمیــت ایــن شــیوه از صــورتبندی هســتی و سازماندهی فضا وجود دارد. شرایطی بیمارگونه شناخته شده است کـه در آنهـا ایـن نظام شناسایی دچار اختلال و کم کارکرد میشود. یکی از این شرایط، به بیماری مربوط می نوراستنیا می شود که در واقع عبارت است از ضعف و ناتوانی مـن بـرای تثبیت خویش در مرکز فضا. بیماران مبتلا به نوراستنیا از سـازماندهی فضـا بـر مبنای موقعیت خویش عاجزند. به همین دلیل هم نمی توانند موقعیـت اشـیا را در محیط اطراف خویش تشخیص دهند. در این بیماران، جایگاه من به مرتبه ی نقطه ای عادی در فضا ــ مانند موقعیـت هـر «چیـز» دیگـری ـــ فـرو کاسـته میشود. بنابراین، فرد امکان چیدن چیزها بر مبنای درک روابط فضاییشـان بـا من را از دست میدهـد. نوراسـتنیا بـه بیحرکتـی و اخـتلال شـدید در درک و ناوبری بدن در محیط منتهی میشود. در این بیماران، مرز میان من و جهـان محـو میشود و موقعیت ممتاز و مرکزی من در میان سایر اشیا از بین میرود.


تقلید

عصبشناسی و آسیبشناسی مغز تنها حوزه ای نیست که در زمینه ی کاربرد تقسیم هستی به سه بخش شواهدی در اختیار مـا می گـذارد. در ادامـه ی ایـن خط از اندیشه ها، میتوان پدیدارهایی مانند تقلید در جـانوران را هـم در کنـار اختلال هایی مانند نوراستنیا مورد بررسی قرار داد. پدیده ی تقلید، بـه ویـژه، در میان پروانگان و ملخها فراوان دیده میشود. حشراتی که از محیط خـود تقلیـد میکنند بدنی با نقش و نگار و طرح و شکل خاص دارند که به سادگی میتوانـد با دیگر اشیای موجـود در محـیط اشـتباه گرفتـه شـود. مـثال پروانـه هایی کـه بال هایشان به برگ های خشکیده شبیه است، یا بیدهایی که بال گشوده شان بـه پوست درختی شباهت دارد که بر آن مینشینند نمونه هایی از پدیـده ی تقلیـد هستند. در بیشتر موارد، حشره از چیزی غیرزنده و بنابراین غیرخوراکی تقلیـد میکند و به این ترتیب توجه شکارچیانی را که به دنبال منابع غذایی میگردند از خود منحرف میکند. در چنین مواردی گویا مرز میان من و جهان به شـکلی نمایشی، عمدی، و فریبکارانه مختل شده است. یک ترفند زیرکانـه، بـرای آن کـه «دیگری» نتواند «من» را به مثابه «دیگری» درک کنـد، آن اسـت کـه مـن را همچون بخشی از جهان باز شناسد، و این همان است که در جریان تقلید رخ میدهد.


در برخی از مـوارد، حشـرات از موجـودات زنـده ی دیگـر تقلیـد می کننـد. بسیاری از مگسها که فاقد نیش هستند بدنی با راه راه های زرد و سـیاه دارنـد. این مگسهای بـی آزار، از دیـد شـکارچیان، بـه زنبورهـای نـیشداری شـباهت یافته اند که شکار کردنشان مستلزم دقت و تحمل رنج گزیدگی است. به همین ترتیب، لاروهای برخی از پروانگان در انتهای بدنشان دارای تزیینـاتی هسـتند که آنها را به مار شبیه میکند. شباهت خالهای پشت بال پروانه به چشم جغد و کاریکاتوری که این موجود هنگام نشستن بر یک نقطه از صورت جغد ترسیم میکند هم که به قدر کافی شهرت دارد. در چنـین مـواردی مـرز میـان مـن و دیگری است که حیله گرانه مخدوش میشود تا شکارچیان و دشمنان طبیعی را به اشتباه بیندازد و باعث شود نیرو و مخاطرات حمله به من را بیش از حد واقع ارزیابی کنند.

گمانـه زنی های فلسـفی

در مورد شـواهد یادشـده، گمانـه زنی های فلسـفی و برداشـتهای انتزاعـی بسـیاری وجـود دارد. رُهه کـایلوا در یکـی از متنهـای مشـهورش بـرخلاف عقیده ی عمومی اندیشمندان، تقلیـد را امـری مسـتقل از شایسـتگی زیسـتی و موفقیت تکاملی میداند و آن را نشانه ی میلـی عمـومی و جهانشـمول بـرای محو کردن مرزهای من در جهان و دیگری فـرض میکنـد. از دیـد او، شـباهت برخـی از گونـه های سـمی و غیرخـوراکی از حشـرات بـه خـس و خاشـاک و خرده برگ دلیلی عمیقتر از محاسبات نوداروینی دارد و حاکی از میلی عمـومی برای همرنگ شـدن بـا محـیط و پنهـان کـردن مرزهـای میـان مـن بـا سـایر بخشهای هستی است.


گیوم نیز تقلید در حشـرات را مـا بـه ازای غیربیمارگونـه ی نوراسـتنیا در آدمی میداند. از دید او، فرآیندی شبیه به تقلید در حشرات در سیر عادی رشد کودک نیز دیده میشود و آن به زمانی مربوط میشود که کـودک در مرحلـه ی آیینگی خود را با موضوع مشاهدهی دیگری همسان می انگارد و به ایـن ترتیـب نگاه از درون به خویش را به سود نگاهی از بیرون از دست می نهد. با وجود جالب بودن تمام این دیدگاه ها، باید پذیرفت که سـاده ترین توجیـه درباره ی این شواهد آن است که آن را به فشـاری تکـاملی منسـوب کنـیم کـه همرنگ شدن با محیط یا اشتباه گرفته شدن با نوعی خاص از دیگـری را بـرای برخی از جانداران ارزشمند و سودمند جلوه میداده است. از آنجـا کـه موضـوع متن کنونی زیستشناسی تکاملی نیست، بحث در این باره را در همین جا ختم میکنم، و تنها بر این نکته تأکید میکنم کـه شـواهد جانورشناسـانه دربـاره ی تقلید، و دادههای بالینی در مورد بیماریهایی شبیه به نوراستنیا بـه مـا نشـان میدهد که مرزبندی میان سه حوزه ی پدیدارشناسـانه ی مـن/ دیگـری/ جهـان امری واقعی و عینی است، نه محصول استنتاج های محض نظری و انتزاعی.
رفتار همه ی جانوران دارای دستگاه عصبی پیشرفته، از مارمولکی که در حضـورشکارچی خود را به مردن می زند گرفته، تا انسانی که برای جلب توجه دوستش در میان جمعیت برایش دست تکان میدهد، نشانگر شـکاف قـاطع و بنیـادینی است که در میان من، دیگری، و جهان وجـود دارد. آدمیـان و جـانوران طـوری رفتار میکنند که گویی بر مرزهای میان خویش با جهان و دیگری آگاهی دارنـد، و در شرایطی که این آگاهی دچار اختلال و اشکال میشـود، سـاختار عمـومی ای که برای سازماندهی و صورتبندی شناسایی روابط میان این عنصر وجـود داردآشکارا بر هم میخورد. از این رو، چنین مینماید که سنت تفکیـک جهـان بـه این سه بخش و صورتبندی هگلی از آن بر شواهدی تجربی نیز استوار باشد.



سخن آخر

بر مبنای آنچه گذشت، میتـوان بـه تعریفـی در مـورد سـه حـوزه ی مـن/ دیگری/ جهان دست یافت. تعریفی که ویژگیهای هر یک از ایـن سـه حـوزه را نشان دهد و پدیدارهای مربوط به هر یک را از بقیه متمایز سازد. با وجود ایـن، مرزهای میان این سه حوزه به هیچ عنـوان دقیـق و شـفاف نیسـتند. در واقـع، تصمیم گیری درباره ی این مطلب که یک پدیدار به قلمرو من، دیگری، یا جهان تعلق دارد بر عهده ی سـوژه ی شناسـنده نهـاده شـده اسـت. «مـن» بسـته بـه زمینه ی فرهنگی و معنایی ویژه ای که در آن برآمـده اسـت بـه شـکلی در ایـن زمینه تصمیم میگیرد.

قلمـرو مـن

بی تردید دغدغه آفرین ترین عرصه، در این میان، من اسـت.

  •  :کـدام مـن، مـن راستین است؟
  •  :آیا باید من را مترادف با خودآگاهی، هشیاری، گفتگـوی درونـی، یا کنش متقابل نمادین دانست؟
  •  :یا آن که هویت شخصی که در کُما یا بیهوشی به سر میبرد هم با نوعی از من عجین شده است؟
  •  :آن منی کـه در رویـا وجـود دارد، چقدر شایسته ی عنوان «من» است؟
  •  :آیا حـالات متفـاوت آگـاهی را بایـد مترادف با ظهور «من» هایی متمایز دانسـت؟
  •  :مـن در افـراد چنـد شخصـیتی و کسانی که دچار «فراموشی پسگستر عام» هستند ــ یعنی جز چند دقیقـه ی آخر از عمر خود را به یاد ندارند ــ چگونه است؟


اینها پرسشهایی هستند که ماهیت پیچیده و چالش برانگیز قلمـرو مـن رانشان می دهد.


از آنجا که موضوع متن کنونی روانشناسی یا عصبشناسی آگـاهی نیسـت، در این نوشتار، بـرای پرهیـز از پیچیـدگی های برآمـده از چنـین پرسـشهایی، مفهوم من را به طور عام به تمام وضعیت هایی که سوژه ی شناسنده خـود را در آن بازنمایی می کند اطلاق می کنم. چنان که در نوشتاری دیگـر نشـان داده ام این تعریف که حد حضور من را بازنمـایی سـاده می گیـرد، تمـام وضـعیت های آگاهی قابل تصور را در بر میگیرد و به شرایط هشیاری شدید، خودآگـاهی، یـا وضعیت خاص دیگری از آگاهی محدود نمیشود.


گذشته از پرسشهای شهودی ای که همه ی ما در برخورد با مفهـوم «مـن» دچارش میشویم، با مرور تاریخ جهان میتوان دریافت که همـواره پرسـشهای مشابهی در مورد دیگری و جهان هم مطرح بوده است. در واقع، تعریف جهانشمولی برای تمیز دادن ایـن سـه عرصـه از یکـدیگر وجود ندارد. در ادبیات باستانی یک کشـور منفـرد، ماننـد هنـد، مـی بینیم کـه بومیان سیاهپوست دراویدی، که در ریگ ودا با عنوان داسیَه خوانده می شوند و کشته شدن شان همچـون مـوهبتی دینـی آرزو میشـود، همچـون پدیـدارهای ناخوشایند جهان ــ مثل قحطی و خشکسالی ــ به جهان و نیروهای پلیـد آن منسوب میشوند. در همین متن، می تـوان دیـد کـه کلیـت جهـان و نیروهـای بارآور و ویرانگر آن خصلتی شبیه به دیگری دارند و به خدایانی مربوطند که بـه پدیدارهایی طبیعی دلالت می کنند. یعنی از دیـد هنـدوان باسـتان، آدمیـانی از نماد دراویدی کمتر از آریاییهـای همنمادشـان بـه طبقـه ی «دیگـری» متعلـق بوده اند. آنها به پایه ی پدیدارهایی طبیعـی ماننـد قحطـی و بیمـاری فروکاسـته می شوند که خود کاملا به جهان منسوب نیستند بلکه به دلیـل ارتباطشـان بـا خدایان بدخواه، تا حدودی، «دیگری» پنداشته میشوند!


در همین سرزمین پس از چند قرن می بینیم که آشوکا ـــ نخسـتین شـاه بودایی کل هند ــ آزار رساندن به جانوران را ممنوع میسازد و بیمارستانهایی را برای درمان کردن جانوران مریض بنا میکند. به این ترتیب، در یک تمـدن و در یک دوره ی زمانی چند قرنه مردمـی میزیسـتند کـه گروهـی از آدمیـان را دیگـری نمیدانسـتند و نـابود کـردن و آزار رسـاندن بـه ایشـان را غیراخلاقـی نمیدانستند، در حالی که چند قرن بعد نوادگـان همـین مـردم جـانوران را در دایره ی دیگریهـا تعریـف کردنـد و ایشـان را، بـه خـاطر بـاور بـه تناسـخ روح دیگری های آشنا در کالبدشان، دیگری فرض نمودند.


نمونه هایی از این دست در دوران معاصر هم وجود دارند. آلمانیها در زمـان حکومت هیتلر بر این سرزمین، نخستین قوانین حفاظت از محیط زیست و منع آزار جانوران را در اروپا تدوین کردند، و این در حالی بود کـه گروه هـای نـمادی خاصی را از قلمرو دیگری به حوزه ی جهان تبعید کردنـد. طنزآمیـز اسـت کـه نخستین قوانین اروپایی در مورد منع آسیب رساندن به جانوران و قطـع کـردن درختان را همان کسانی وضع و اجرا میکردند که نخستین اردوگاههـای مـرگ مدرن را هم بنا کردند.