دربارهی جفتهای متضاد معنایی
نسک جم، دربارهی جفتهای متضاد معنایی
شب که در بزم ادب قانون حیرتساز بود
اضطراب رنگ بر هم خوردن پرواز بود
دست ما و دامن حسرت که در بزم وصال
عمر بگذشت و همان چشم ندیدن باز بود
یک گهر بی ضبط موج از بحر امکان گل نکرد
هر سری کاندوخت جمعیت گریبان ساز بود
هستی ما نیست بیدل غیر اظهار عدم
تا خموشی پرده از رخ برفکند آواز بود
محتویات
۱.پیشینه تاریخی
ایرانیان کهن به نظامی دوگانه از مفاهیم، معانی و حتی واژهها باور داشتند. نظامی که از تقابل های دوتایی صریح و دقیقی تشکیل یافته بود. دستگاهی از برابرنهادهای اخلاقی و هستیشناختی که از قطبِ اهورامزدا/ اهریمن در آسمان آغاز میشد و با گذر از دوگانه ی گیتی/ مینو (که رونوشت یونانیاش – axod /soedi- از مجرای افلاطون شهرت بسیار یافتهاست) به دوگانه ی ملموس و زمینی جاندارانِ نیکِ زاده ی اهورامزدا در برابر خرفسترهای مخلوق اهریمن منتهی میشد. نظام فکری ایرانیان باستان، دستگاهی دقیق و فراگیر از تقابلهای معنایی دوتایی بود که دامنه اش از دو ایزدِ نیکوکار و بدکردارِ آسمانی تا تعارض دو جانور کوچک همچون زنبور و مگس ادامه داشت. این جهانبینی بارزترین و برجسته ترین نمودِ حاکمیت شیوه ای از دیدن جهان است که در اثر جفتهای متضاد معنایی صورتبندی شده است.
جفت متضاد معنایی، عبارت است از دو مفهومِ جفت و مربوط به هم، که یکی از آنها متضاد دیگری باشد. به شکلی که یکی را بتوان همتای واژگونه، متضاد و قطب مخالف دیگری در نظر گرفت. دو مفهومی که در قالب یک جفت متضاد معنایی به هم پیوند می یابند، از خیلی جنبه ها در هم تنیده اند. حضور هریک از آنها با غیبت دیگری هم ارز دانسته میشود و به همین دلیل در بسیاری موارد، مفاهیم را با توجه به نقضِ جفت متضادشان تعریف میکنند. تعریفکردنِ نیکی به مثابه غیاب بدی یا فهمیدنِ مفهوم سپید در تقابل با مفهوم سیاه، مثالهایی آشنا هستند که فراگیربودنِ کاربرد جفتهای متضاد معنایی را نشان میدهد. از این به بعد، این رده از مفاهیم را به صورت کوتاهشده، جمّ خواهم نامید که سرواژه ی جفت متضاد معنایی است.
ایرانیان، نخستین و کهنترین تمدنی را در جهان باستان پیریزی کردند که شالودهه ای ساخت سیاسی اش به شکلی آگاهانه بر جم هایی سنجیده، خودآگاهانه و مناقشهپذیر استوار بود. اما این بدان معنا نیست که ابداع این جفتها و استفاده ی فراگیر از آنها را به این مردم منحصر یا وابسته بدانیم. بر مبنای شواهد باستانشناختی، جفتهای متضاد معنایی از دورترین زمانها همچون زمینهای مفهومی در آفریده های هنری و فنی آدمیان وجود داشته اند. دیوارنگاره هایی که نخستین نقاشیهای به جامانده از گونه ی انسان خردمند محسوب میشود، جانوران را در برابر آدمیان و جانوران شکارچی (گوشتخوارانی مانند پلنگ) را در برابر جانوران شکارشدنی (گیاهخوارانی مانند گوزن) را به شکلی بازنمایی کرده اند که جز با فرضِ وجود جم ها، به شکلی دیگر تفسیرشدنی نیست. مردمانی که ۴۰ هزار سال پیش دیواره ی غار لاسکو را نقاشی میکردند، آشکارا چارچوبِ جفتهای متضاد معنایی را در ذهن داشته اند و جهان پیرامون خود را به این ترتیب رده بندی و فهم میکرده اند. رنگ و سبک به کار گرفتهشده در بازنمایی آدمیان و جانوران و شیوه ی توزیع نقش های گوشتخواران و گیاهخواران بر نقاط دوردست یا دردسترسِ غار، نشانگر آن است که اجداد دور انسان نیز در آن زمان که هنوز در قالب گروههای کوچک گردآورنده و شکارچی روزگار میگذراند، مفهوم ها را در قالب قطبهایی دوتایی می فهمیده اند.
ردپای جمها را در تمام آثار به جامانده از تمام تمدنهای انسانی میتوان نشان داد. تقسیم بندی مردم به بردگان و آزادان در قانون نامهی حمورابی، تفکیک خدایان از آدمیان در لوحهای سومری، تقابل ایزدان نیکوکار و خوب در برابر ایزدان بد و زیانکار (مردوک/ تیامت، یهوه/ شیطان، و …) و در نهایت سه جمِ کتیبه ی بیستون (خشکی/آبادانی، دشمن انیرانی/قدرت نظامی ایرانیان، و دروغ/ راست)، که شالودهی ملیت ایرانی را بر میسازد، نمونه هایی از این دوقطبی ها هستند. چنین مینماید که تمام مردمان در تمام تمدنها و در تمام دوره های تاریخی به چنین جفت های معنایی متعارضی دست یافته بودند و نظام معنایی خویش را بر مبنای آن سازماندهی میکرده اند. در عصر جدید، ساختارگرایانی مانند لوی اشتراوس نشان داده اند که در برشی همزمانی، جفتهای متضاد معنایی زیربنای صورتبندی معانی در تمام جوامع انسانی را برمیسازند و فیلسوف/ ادیبانی مانند دریدا بر این نکته تاکید کرده اند که کانونِ معمولا نادیدنی تمام نظامهای نظری، از یک دوقطبی مفهومی بدیهی انگاشتهشده تشکیل یافته است.
چنانکه گفتیم، جفت متضاد معنایی را اگر کوتاه کنیم و سرواژه هایش را برگیریم به عبارتِ “جمم” یا همان “جمّ” میرسیم که برچسبی بسیار شایسته برای این مفهوم است؛ چراکه در استورههای کهن آریایی نیز جم، موجودی دوگانه بودهاست. جم از ریشه ای در زبانهای هندواروپایی گرفته شده است که دوتایی یا دوقلو معنا میدهد. واژه ی یمَّه سانسکریت و جِمینی (Gemini) در زبان لاتین از همین ریشه مشتق شده اند که اولی جفت و دومی دوقلو معنا میدهد و نام برج خرداد هم هست.
در استورههای ایرانی، جم همان جمشید است. موجودی که نظم را بنا مینهد، دیوهایی را که نماد آشوب و بینظمی هستند را لگام میزند و با استفاده از نیروی ایشان کاخهایی بزرگ و شهرهایی آباد را بنا میکند. جم از سویی به قول کریستنسن نمونه ای از انسان نخستین است که همچون نخستین آدمی استورهای، دست به نظمدادن به گیتی میگشاید و از طرف دیگر با شاهی آرمانی برابر است که بعدها در قالب نسخه ای رقیق و تاریخیشده به صورتِ سلیمان، شاهِ عبربان تبلور یافته است. از این رو جم دو چهره ی برجسته و مهم دارد، از سویی نخستین آدم است و از سوی دیگر بزرگترین وارجمندترین شاه. در اسطورههای ایرانی زرتشتی، جم در کنار این دو خصلت، نخستین گناهکار بزرگ هم دانسته میشود. جم همان کسی است که ادعای خدایی میکند، گوشت میخورد و تقدس آتش را زیر پا میگذارد و به خاطر این سه گناهِ بزرگ، فره ایزدی در قالب کبوتری از سرش میگریزد. به این ترتیب، جم نمونهای بسیار دقیق از اسطوره ی بازنماینده ی مفهوم جفت متضاد معنایی است. او همان موجود آرمانیِ نیکی است که با گناه به موجود آرمانیِ بد تبدیل میشود. این نمادِ فر و شکوه شاهی در عین حال سرنمونِ بر بادرفتن فرِ شاه و سلطانی گناهکار هم هست و چه نمادی دقیقتر از این میتواند نوسان جفتهای متضاد معنایی در یک جم را نمایندگی کند؟
۲.ویژگیها
یک جم را میتوان با چند ویژگی تعریف کرد:
نخست
نخست آنکه این جفتهای معنایی، ساختارهایی نشانه شناسانه و معمولا زبانی هستند. یعنی در ساختارهای نشانگانی فراگیر و عمومی و بهویژه در زبان طبیعی، به شکلی پیشتنیده وجود دارند. این بدان معناست که در تمام زبان های شناختهشده، تقابلی دوتایی در میان واژهها و مفاهیم وجود دارد. این تقابل گاه مانند سه جفت مشهور کانتی (زیبا/ زشت، نیک/ بد، درست/ نادرست) به مفاهیمی مرکزی و غایی اشاره میکنند و وضعیتی صریح دارند و گاهی هم مانند نظام ِ آشپزخانه ای لوی اشتراوس، خصلتی مبهمتر دارند و در اطراف جفت صریحی مثل خام/ پخته تنیده شده اند.
دوم
دوم آنکه یک جفت متضاد معنایی، واحدِ پایه ی تمایز نشانهشناسانه را بر میسازد. چنان که سوسور نشان داده است، نشانگان زبانی به شکلی منفرد و استعلایی قدرت ارجاع و بازنمایی ندارند و خاصیت زبانی خویش را تنها در شبکه ای از تمایزهای بینانشانه ای به دست می آورند. به همین ترتیب، میتوان فرض کرد که تمام نظامهای نشانگان، در واقع از آرایه ای سازمان یافته از تمایزها و تفاوتها تشکیل یافته اند. به بیانی دقیقتر، اطلاعات محصول شکستهشدن تقارن است. یعنی آنچه به عنوان عنصری همتای ماده و انرژی در سیستم ها جریان مییابد و کارکردها و جریانهای درونی سیستم را تعیین میکند، نتیجه ی ظهور تفاوتی است در میان چیزهایی که تا پیش از آن همسان بودهاند. مفهوم همسانی و ناهمسانی و تشابه و تمایز، خود جفت هایی معنایی هستند که برای درک مفهوم ریاضیگونه ی تقارن/ شکست تقارن کارایی دارند.
سیستمهای پیچیده با ایجاد تمایز و با فاصله گذاری و تفاوت قائلشدن میان چیزهای مشابه و پیوسته، اطلاعات را تولید میکنند. همین روند در سطحی نشانه شناسانه بازتاب مییابد؛ به این شکل که تقارن و شکست تقارن، یعنی تشابه و تفاوتی که امکان تشخیص و ادراک را برای نظام شناسنده فراهم می آورد، در سطحِ پردازش عصبی/ روانی به نشانگانی زبانی یا شبهزبانی ترجمه میشوند که بر مبنای قواعدی مشابه –یعنی قوانین تقارن و شکست تقارن – کار میکنند. با این اوصاف، یک جفت متضاد معنایی، کوانتومی است که با بنیادیترین رخداد در سطح پردازش اطلاعات همتاست. یک جفت متضاد معنایی، شکلِ نمادینشده و بیانشدنی شکست تقارنی است که آفرینش اطلاعات و معنا را در سطوح گوناگون پردازش عصبی/ روانی ممکن میسازد. از این رو، جفت متضاد معنایی را میتوان همچون خشتِ پایهای در نظر گرفت که شالودهی نظامهای نشانگانی/معنایی را برمیسازد.
سوم
سومین ویژگی جفت متضاد معنایی آن است که علاوه بر تمایز، شکلی از ترجیح را هم در خود نهفته است. دو سویه ی یک جفت متضاد معنایی، تنها تعارض و تفاوت را نشان نمیدهند، بلکه به نوعی میل و گرایش شخصِ شناسنده به سوی یکی از آنها نیز دلالت میکنند. نیک و بد، زشت و زیبا، و درست و نادرست، سهگانه های مشهوری هستند که از دید کانت اَشکال بنیادین ترجیح را در سوژه ی شناسنده صورتبندی میکنند. بنابراین دو قطب مفهومی موجود در یک جفت متضاد معنایی را نمیتوان همارز دانست. آنها علاوه بر تمایزی که در سپهر معناشناسانه دارند در سطح روانشناختی نیز نیروها و گرایشهایی متفاوت را برمیانگیزند. به شکلی که معمولا یکی از آنها مطلوب، خواستنی و موضوعِ میل محصول میشود و دیگری برعکس، نامطلوب و ناخوشایند پنداشته میشود. به تعبیر دقیقتر، یکی از آنها با رنج و دیگری با لذت پیوند برقرار میکند و این گویا جفت متضاد زیربنایی در سطح روانشناختی باشد.
جمع بندی
سه خصلتی که در مورد جمها بر شمردیم با یک توضیح میتواند در هم آمیخته شود؛ اکنون بیش از ۱۰۰ سال از زمانی که نیچه در باب تاثیر میل بر شناخت و ترجیح انگیزه های هیجانی بر مسیرهای استدلال عقلانی قلمفرسایی کرد، میگذرد. امروز ما میدانیم چارچوبهای شناختی و قواعد منطقی حاکم بر ذهن ما، محصول فرایندی درازپا و پیوسته از اننتخاب طبیعی و تکامل زیستی است و ظرفیتِ شناختیِ شگفتی که آدمیان در کاسه ی سر خود اندوخته اند، دستاوردی زیستشناختی است که در راستای خواست بقا، انگیزه ی لذت و میل به قدرت جهتگیری یافته است. از این رو، امروز برای ما آشکار است که چارچوبهای شناختی ما نهتنها بدیهی و از پیش دادهشده نیستند، بلکه در زمینهی میلمدارانه و کارکردگرایانه شان، گهگاه خصلتی کاتوره ای و تصادفی را از خود به نمایش میگذارند.
شاید بتوان با تمرکز بر همین مفهوم – یعنی ارتباط میان میل و شناخت و قواعد حاکم بر تکامل چارچوبهای ادراکیمان- به فهمی عمیقتر در مورد جمها دست یافت.
جم محصول شکست تقارن است
جم چنانکه گفتیم، محصول شکست تقارن است. چنین مینماید که قانون حاکم بر هستی، – اگر محصول خلاقیت ذهنِ نظمجوی آدمیان نباشد- نظامی از قواعد تقارنی است که به طور موضعی و بر اساس اندرکنش نیروها و عواملی پراکنده و فراگیر، شکسته میشود. هستی شاید یک پیوستگی کلان و یک درهمتنیدگی سترگ باشد که وقفه، گسست، تمایز و تفاوت در آن از اندرکنش میان نیروهایی پیوستارگونه و تداخل عواملی همگون و همجنس زاییده شده باشد. با این تعبیر، هستی روندی پیوسته، کلان و فراگیر است که در آن همهچیز با همهچیز برابر است و تفاوتی در ذات چیزها وجود ندارد. و این تقارن است. اما تمایزها، گسستها و تفاوتهایی در فراز و نشیبِ این کلیت درهمتنیده به صورت موضعی وجود دارد، که محصول اندرکنش نیروهای فراگیر و منتشرِ جاری در تمام پیکره ی این هستی است. این نیروها و عوامل هستند که تغییر را در سطحی هستیشناختی ممکن میکنند.
سیستمهای پیچیده میتوانند تقارن درونی خویش را بشکنند
در این زمینه ی غرقه در تقارن که شکستهای تقارنِ درون آن نیز خصلتی فراگیر و پیوسته و منتشر – و در نتیجه متقارن- دارند، هسته هایی از پیچیدگی وجود دارند. سیستمهایی که انباشتی شگفتانگیز از اطلاعات و روابط را در میان عناصر درونی خویش به نمایش میگذارند. زیرواحدهایی که در نهایت بخشهایی موقت و موضعی از پیکره ی عظیمِ هستی هستند، اما همچون گرانیگاه هایی موقت و کوتاهعمر، خصلتی بسیار عجیب را از خود به نمایش میگذارند. این هسته های خُرد و زودگذرِ تراکم پیچیدگی در دل مهروند، به دلیل انباشت اطلاعات درونی خویش و به خاطر سازمانیافتگی غیرمنتظرهای که دارند، میتوانند تقارن درونی خویش را به شکلی متمرکز، سازمانیافته و سلسلهمراتبی بشکنند. به عبارت دیگر، پیچیدگی زیاد این سیستمها باعث شده است که عاملها و نیروهایی که در حالت عادی به شکلی منتشر و پراکنده تقارن را میشکنند و در نتیجه الگوهایی تخت و همگون و همسان از سازمانیافتگی را در چیزها پدید میآورند در اینجا همگرا شوند، با هم تداخل کنند و پس از تشدیدکردنِ یکدیگر، به ساختارهایی سلسلهمراتبی، متمرکز و هدفمند از شکست تقارن منتهی شوند.
این هسته های انباشت پیچیدگی، ساختارهای زنده هستند. موجودات زنده همان سیستمهایی هستند که برای زمانی بسیار کوتاه – که نسبت به عمر هستی قابل چشمپوشی است- بخشی از تقارن درونی خویش را بر اساس متغیرهایی درونی و سازمانیافته میشکنند و این البته جدای از سیرِ عمومی اندرکنش نیروهای حاکم بر هستی است که شکست تقارنهایی از جنسِ دیگر چیزهای هستنده را نیز در این سیستمها به بار میآورد.
پیدایش سیستم های زنده
به این ترتیب، در جهانی که قوانین ابرتقارنی بر ذرات بنیادی اش حاکم است و در هستی ای که تقارن حاکم بر ساختارهای معدنی، فرایندهای شیمیایی، رخدادهای فیزیکی و جریانهای زمین شناختی اش بر اساس قواعد عام و فراگیرِ فیزیکی، شیمیایی و زمینشناختی شسته میشود و الگوهایی برخالی یا نظمهایی ساده را ایجاد میکند، سیستمهایی مانند جانداران را داریم که فرایندهای بیوشیمیایی، نیروهای بیوفیزیکی و روندهای فیزیولوژیک درونی خویش را بر اساس نوعی همگرایی همان نیروهای پیشگفته، به شکلی سازمانیافته و متمرکز در هم میشکنند. به این ترتیب، تقارنِ حاکم بر عناصر سیستمهای زنده به شکلی سلسلهمراتبی و به شکلی همافزایانه میشکند. به طوری که تعقیب الگویی خاص از رفتار را برای سیستم ممکن میسازد. و نکته ی مهم در این میان آن است که این الگوهای هدفمند و جهتدارِ رفتار، بر اساس متغیرها، نیروها، و عواملی تعیین میشوند و هدایت میشوند که خود محصول نظم همین سیستمها هستند و به تعبیری از درونِ سیستم بر میخیزند. به این ترتیب، خودسازماندهی، خودزایندهبودن، و همافزا بودن فرایندهای حاکم بر جهان زنده را باید حالتی حدی و وضعیتی بحرانی در زمینه ای عام و فراگیر دانست که به شکلی منتشر و پراکنده و در سطحی نامتمرکز و ساده تر زیر فرمان همان قواعد تقارنی قرار دارد و با اصولی مشابه تقارن را میشکند.
شکست سلسله مراتبی تقارن
سیستم زنده، تقارن را به شکلی سلسله مراتبی میشکند. یعنی قواعدی که در سطح فیزیکی پیدایش الگوهای منظم بیوفیزیکی را ممکن میسازد، در ترکیب و تداخل با یکدیگر قوانینی بیوشیمایی را در سطحی بالاتر از پیچیدگی پدید می آورند که قواعد تقارنی نوظهوری بر آنها حاکم است و شکستهشدن آنها نیز الگوهایی تازه و پیچیده تر را پدید می آورند که خود به ظهور قواعد تقارنی بغرنجتری در سطوح بالاتر – مثلا سطح فیزیولوژیک- منتهی میشود.
یکی از سطوح این نردبان طبیعی، سطحی روانشناختی است؛ در این سطح، شبکه ی عصبی ای که مدام توسط داده های حسی بمباران میشود و زیر فشار ضرورتِ رفتارکردن قرار دارد، باید محرکهای حسی را به شکلی رده بندی، تنظیم و سازماندهی کند تا بازنمایی جهان خارج در ذهن شناسنده ممکن شود و رفتارِ سیستمِ پیچیده ای که “ذهندار” است، به شکلی تنظیم شود که سازگاری سیستم را با محیطش ممکن سازد. این کار با ابداع مدلی از جهان ممکن میشود که به قدر کافی با هستی بیرونی همخوان باشد. به قدر کافی، یعنی تا آن حدی که بقای سیستم در این محیط را ممکن سازد و رفتار ذهنی را که در جهانی خودساخته دست به انتخاب میزند، چندان دقیق سازد که شایستگی زیستیای بسنده را برایش به ارمغان آورد.
این کار، با شکستن تقارن در سطحی حسی/ پردازشی ممکن میشود که خود به شکست تقارنهایی دیگر در سطوح روانشناختی منتهی میشود. شکستهای تقارنی که باعث میشود ذهنِ شناسنده چیزها و رخدادها را از دل آش شلهقلمکارِ محرکهای حسی درهمآمیخته بیرون بکشد، آنها را رده بندی کند، الگوهایی تکراری را در میانشان تشخیص دهد و در نهایت به صورت یک پدیده ی مستقل و مجزا بازنمایی، رمزگذاری و بازشناسیشان کند.
جم؛ کوانتومی پایه برای شکست تقارن
این شکست تقارن در سطح زبانی و خودآگاهانه در قالب جمها سازماندهی میشود. یک جم، در واقع کوانتومی پایه برای شکست تقارن است. سادهترین تقارنی که میتواند شکسته شود، تمایزی است که میان دو چیزِ مشابه ظهور میکند. این همان است که در نظریه ی اطلاعات به عنوان واحدی برای شمارش اطلاعات مورد استفاده قرار میگیرد و به عنوان یک بیت شناسایی میشود. در عین حال، این همان زیربنایی است که جمها با اتکا به آن برساخته میشوند. چرا که یک جم، در نهایت چیزی جز یک شکست تقارن بسیار سادهشده ی دوتایی نیست که برچسبی زبانی خورده باشد و در زمینه ای از جفتهای مشابه بافته شده باشد.
به این ترتیب، میلِ سیستم برای غلبه بر آشوبی که پیرامونش را فرا گرفته است و گرایشی که برای سازمان دادن به الگوهای شکست تقارن دارد، و سلسله مراتبی که به دلیل پیچیدگی بر این زمینه حاکم میشود، بستری را بر میسازد که جمها از دل آن زاده میشوند. از این روست که تمام نظامهای زبانی و نشانگانی شناختهشده و تمام رمزگانِ فرهنگهای موجود میتوانند در قالب شبکه ای از جمها بازشناخته شوند. چراکه آنها در اصل خود چیزی جز الگوهای رمزگذاری جمها نیستند که آنها نیز به نوبه ی خود شکلی تکثیرشده و واحدی تکاملی برای سازماندهی شکستهای تقارن در نظام شناختی سیستمهای پیچیده ی زیستی هستند.
ذهن به کمک جم ها پیوستارهای هستی شناختی را به دوگانه های گسسته ی شناختشناسانه تحویل میکند
دومین ویژگی جم ها، یعنی اتکای آنها بر تفاوت و تثبیتشدنشان بر ضدیت میان دو قطبِ جمعناشدنی نیز از همینجا بر میخیزد. چراکه نظام شناختی ما برای تشخیص، ارزیابی و پردازش دوشاخهزایی هایی که به “تقارنِ شکستهشده” دلالت میکنند، نیاز به رمزگانی ساده دارد. در ساده ترین حالت، این رمزگان دودویی است و جمهایی را بر میسازد که دو سرِ طیفی تقارنی را تشکیل میدهند و در عین حال برای انکار میانه ی این طیف و برای محوکردن و نادیدهانگاشتن آن است که تدوین شده اند. از این رو جم، ابزاری است که ذهن به کمک آن پیوستارهای هستی شناختی را به دوگانه هایی گسسته ی شناختشناسانه تحویل میکند و به این ترتیب پردازش این زمینهی پیوسته و درهمتنیده را ممکن میسازد.
سومین ویژگی جم، یعنی پیشینیبودنِ مفهوم ترجیح و حضور همیشگی انتخاب در میان جمها نیز به همینجا بر میگردد. در اینجاست که درستبودن حرف نیچه آشکار میشود. بر اساس قواعدی تکاملی، ذهن چیزی را نمیفهمد، مگر آنکه بخواهد در مورد آن تصمیمی بگیرد و کاری انجام دهد و مواردی هم که چنین امری تحقق نمییابد، ما با نوعی کژکارکرد یا ابرکارکردِ نوظهورِ همافزایانه روبرو هستیم. ذهن برای آن جمها را بر میسازد تا به کمک آنها جهانی را برای خود توصیف کند که باید رفتاری شایسته و سازگارکننده را در آن به انجام رساند. جم، شکست تقارنی شناختی را نمایندگی میکند که به خاطرِ و در امتدادِ شکست تقارنی رفتاری خلق شده است. از این رو، سیستمی که جمها را پدید میآورد، در مورد آنها بیطرف نیست. ذهنِ سوژه جم را از ابتدا برای آن پدید میآورد تا بخشی از آن را بر بخشی دیگر ترجیح دهد. جم، همواره با ترجیح در ارتباط است، چراکه مخلوقِ نیاز به ترجیح و تسهیلکنندهی فرایند انتخاب است.
۳. در مورد جفتهای متضاد معنایی، چند پنداشت نادرست و فراگیر وجود دارد:
نخستین و رایجترین پنداشت آن است که در جم چیزی عینی، بیرونی یا واقعی وجود دارد. واقعیت آن است که جمها محصول ذهن ما هستند. ذهن ما به دلیل ساختار ما و زیستجهانی که برای زیستن در آن تکامل یافتهایم، پدیدارها را به این شکل خاص میشکند و رخدادها و چیزها را با این قالب خاص دریافت میکند و از این رو برای سازماندهی این هرج و مرج حسی، دست به دامان این جمهای خاص میشود. شواهدی روشن وجود دارد که وابستگی جمها به مسیرهای حسی و زادهشدنشان زیر تاثیر شیوهی زندگی را نشان میدهند. یک مثال تاریخی آن است که بسیاری از جمها زیر تاثیر دگرگونیهای جامعهشناختی و تکامل جوامع انسانی زاده شدهاند. بیتردید جمی مانند یکجانشین/ کوچگرد که در تاریخ جهان پیشامدرن بسیار مهم بوده است تا پیش از هزارهی پنجم پیش از میلاد و رواج کشاورزی مستقر وجود نداشته است و به همین ترتیب جمهای مانند سوسیالیسم/ لیبرالیسم و محافظهکاری/ رادیکالیسم یا گرایش چپ/ راست نیز عناصری نوظهور هستند که زیر تاثیر شرایط اجتماعی زاده شدهاند. مثال روانشناختی هم آن است که افرادِ کور مادرزاد که از دریافت دادههای حسی محروم هستند، با جمهایی متفاوت با افراد بینا جهانشان را شناسایی میکنند. در این افراد جمی مانند نزدیک یا دور چندان اهمیت ندارد و جمی مانند دردسترس/دور از دسترس جایگزین آن میشود. جمهای مهمی مانند نور/ ظلمت و زیبا/ زشت در ایشان با جمهایی دیگر – مانند برجسته/ فرورفته، یا زیر/ نرم جایگزین میشود. به همین ترتیب روابط درونی میان این جمها نیز با آنچه در افراد بینا دیده میشود، متفاوت است. چنانکه مثلا عناصر زمانی – دیر/ زود، گذشته/ آینده- به جای آنکه مانند افراد بینا بر محوری مکانی انطباق یابند و با جمهایی فضایی ارتباط یابند خود، محوری فرض میشوند و محور سازماندهی جمهای دیگر تلقی میشوند. در این افراد جمهای مربوط به بساوایی و شنوایی محور شناخت تلقی میشود؛ در حالیکه در افراد بینا این جمهای مربوط به بینایی است که مرکزیت دارد. بنابراین جمها محصول مستقیم فرایند شناسایی و عنصر ضروری آن هستند و نخستین خطا در موردشان آن است که به صورت اموری پیشینی و بدیهی پنداشته شوند که ماهیت و حضوری مستقل از ذهنِ شناسنده دارند.
دومین خطایی که میتواند در مورد جمها دو مفهوم متعارضِ موجود در یک جفت، بهراستی و در واقع با هم تفاوت و تعارض دارند. این بدان معناست که دو مفهومی که قطبهای متضاد یکدیگر هستند و نقاط مقابل هم پنداشته میشوند، بهراستی به “چیزها” را “رخدادهایی” عینی و واقعی در جهان خارج از ما اشاره میکنند که “در واقع” با هم تعارض دارند. بر اساس این نگرش، چیزی مانند روشنایی در جهان خارج وجود دارد که با چیزی به نام تاریکی در تضادی راستین است و این هردو مستقل از ذهن ما عینیتی بیرونی دارند.
چنانکه گفتیم، جمها در عمل مخلوق روشی هستند که ذهن ما برای شناخت هستی در پیش گرفته است. ذهن شناسنده در فرایندی که از سویی سادهانگارانه و از سوی دیگر اقتصادی و کارامد است، محرکهای حسی و دروندادهایی که از جهان خارج دریافت میکند را به صورت عناصری دوتایی ردهبندی میکند و آنها را به این ترتیب رمزگذاری و پردازش میکند. جمها، حالتهایی حدی هستند که در جهان خارج وجود ندارند، بلکه به صورت حالتهایی انتزاعی، خالص و مرزی توسط ذهن آفریده میشوند تا جایگیری دادههای حسی بر طیفی درجهبندیشده و شناختنی ممکن شود. نخستین پنداشت غلط آن است که این وضعیتهای حدی با واقعیتهایی بیرونی اشتباه گرفته شوند. این همان اشتباهی است که مشهورترین پشتیبانش، افلاطون است. افلاطون با فرض عناصر مینوی یا همان مُثل، در عمل برای جمها ارزشی عینی قائل شد و حتی آنها را بر تجربههای حسی و دادههای ملموس تجربی نیز ترجیح داد. این بدان معناست که او این حقیقت را نادیده گرفت که رخدادها و چیزهای واقعی، همه در میانهی طیف جمها قرار دارند، و نقاط حدی و دو سرِ طیفی که به جفتهای متضاد معنایی منتهی میشود، به لحاظ تجربی تهی و خالی است. در جهان خارج، چیزی به نام روشنایی یا تاریکی مطلق وجود ندارد. بلکه تجربهی ما همواره در نقطهای بین طیفِ روشنی/ تاریکی قرار میگیرد. به همین ترتیب، کردار یا آدمِِ خوب یا بد مطلق وجود ندارد و همگان و همهی کردارها آمیختهای از این دو هستند که ممکن است عنصر خوبی یا بدی در آن غلبه داشته باشد. تلهی افلاطون بر این اساس، عبارت است از نادیدهگرفتنِ میانهی طیف و تمرکز بر دو سرِ جم و واقعی پنداشتن آن.
تلهی افلاطون معمولا به اشتباه دیگری منتهی میشود که عبارت است از ترجیح بیقیدوشرط و بدیهی پنداشتهشدهی یکی از دو عنصر جم بر دیگری. این حقیقت که دستگاه شناختی سوژه آفرینندهی جمهاست، بدان معناست که هر دو جفت متضاد معنایی در جریان فرایندی مشابه و مبتنی بر پردازش دادههایی یگانه زاده میشوند. به تعبیر دقیقتر، جمها زادهی تقارن هستند. هر جم، تقارنی پردازشی است که شکستهشدنِ آن به شناخت منتهی میشود. ذهن جمها را بر اساس انتزاعِ صفتهای رویاروی قابل مشاهده در پدیدارها استنتاج میکند و بعد بر اساس پیوندی که این صفات با جمهای مرکزی و پیشتنیدهای مانند مرگ/ بقا و یا لذت/ رنج مییابند، میانشان تمایز قایل میشود و یکی از دو سر طیف جم را بر دیگری ترجیح میدهد. دستگاه شناسندهی ما، ترکیبهایی متنوع از وضعیتهای اقلیمی را تجربه میکند که همهی آنها آمیختهای از نورها و سایههای کم یا زیاد هستند. ذهن بر مبنای این دادههای حسی، دو مفهوم انتزاعی و حدی روشنایی و تاریکی را استنتاج میکند، و بعد بدان دلیل که به جانوری روزخیز، با دستگاه بینایی توسعه یافته تعلق دارد، روشنایی را بر تاریکی ترجیح میدهد. به این ترتیب، در گام نخست شکست تقارنی شناختی رخ میدهد و وضعیتهای مشاهدهشده به صورت درجههایی از روشنایی/ تاریکی درک میشوند. یعنی حالات پیوسته و شولایی بیرونی در قالبی مدرج و گسسته گنجانده میشوند و بنابراین شناسایی میشوند. در گام دوم، شکست تقارنی رفتاری بروز میکند. یعنی شناسنده یکی از سرهای طیف یادشده را بر دیگری ترجیح میدهد، یعنی آن را بهتر، درستتر، اصیلتر و ارزشمندتر از دیگری قلمداد میکند. در این صورت ممکن است این اشتباه پدید آید که شناسنده باور کند که ترجیح یکی از دو سرِ این طیف بر دیگری امری طبیعی، بدیهی یا پیشداده شده است. این در شرایطی رخ میدهد که شناسنده نقش خویش در شکست تقارن رفتاری را از یاد ببرد و این ترجیح را به مراجعی بیرونی نسبت دهد. در استورههای ایرانی، ضدقهرمان مهمی به نام ضحاک یا آژیدهاک وجود دارد که به خاطر غصبکردن جایگاه جم و نابودکردن او شهرت دارد. جالبتر از همه آنکه ضحاک با ارهکردنِ بدنِ جم به دو نیمه و به تعبیری از هم جداکردنِ دو نیمهی جم او را کشت. گمان نمیکنم در استورههای هیچ تمدنی داستانی وجود داشته باشد که ارتباط میان عناصر درونی جمها و تلههاشان را با این دقت صورتبندی کند. ضحاک را میتوان به عنوان نمودی از نادیدهانگاشتنِ قواعد حاکم بر دومین گامِ شکست تقارنِ جمها در نظر گرفت. همانطور که خطا و نادیدهانگاشتن گام نخست –یعنی شکست تقارن شناختی و ادراکِ چیزها- به تلهی افلاطون منتهی میشد، غفلت از گام دوم و توجهنکردن به نقش خویش در شکست تقارن رفتاری نیز به تلهی ضحاک منجر میشود. تلهی ضحاک آن است که من نقش خویش در ترجیح یکی از دو سر جم بر دیگری را انکار کند و آن را با ارجاع به ذات یا ماهیتی بیرونی و پیشداده برتر و مهمتر فرض کند. به این ترتیب، شناسنده با برترپنداشتن یکی از دو جم بر دیگری، ارتباط میان این را از هم میگسلد و پیوستاربودنشان را نادیده میگیرد و این همان روشی است که ضحاک برای کشتن جم از آن بهره برد؛ دو نیمهکردنِ آن.
چهارمین تلهای که میتواند در مورد جمها طرح شود، تلهی سنمار است. سنمار بر اساس داستانهای قدیمی عربی، معمارِ شاهِ حیره بود که برایش کاخی بزرگ ساخت و چندان در ساخت آن هنرنمایی کرده بود که کل این بنا به خشتی بند بود و اگر آن را از جای خود بیرون میآوردند، کل کاخ فرو میریخت. در دیدگاه ما، سنمار نمادی است که برای برچسبزدن به برچسبگرایی به کار میرود. در قلمرو شناختشناسی، تله یا عقدهی سنمار عبارت است از تلاش برای تحویلکردن همه چیز به یک چیز. این همان روشی است که فناوری نوین را ممکن ساخته است و در بطن روش علمی مدرن –بهویژه در دهههای میانی قرن بیستم- نیز قرار دارد. تحویلگرایی در نگرش کلگرایانهی سیستمی، خطایی روششناختی است که از شیفتگی نسبت به کارکردهای فنی سادهسازیهایی از این دست ناشی میشود. بر این مبنا، تلهی سنمار عبارت است از تلاش برای برساختن کاخی نظری بر مبنای مفهوم یا عنصری مرکزی، به شکلی که همهی مفاهیم و عناصر دیگر از نظر هستیشناختی یا شناختشناسانه به آن تحویل شوند.
در قلمرو جمها، تلهی سنمار به صورتِ تحویلشدن یکی از جفتهای متضاد معنایی به قطب مقابلش تبلور مییابد. تلهی سنمار به تعبیری تداومِ شناختشناسانهی تلهی ضحاک است. اگر ضحاک جم را دو نیمه میکرد و یکی را به عنوان بخشِ بهتر، نیکوتر، اصیلتر و مهمتر در نظر میگرفت، سنمار به شکلی افراطیتر پا پیش میگذارد و اصولا سویهی دیگر را به عنوان مشتقی فرعی، حاشیهای و حتی موهوم از آن بخشِ برگزیده در نظر میگیرد. اگر ضحاک ترجیح نور بر ظلمت را به مرجعی بیرونی – مانند اصیلتربودن یا طبیعیبودنِ این برتری- باز میگرداند، سنمار مدعی میشود که اصولا ظلمتی وجود ندارد و تاریکی چیزی جز یکی از حالتهای نبودِ نور نیست. به این ترتیب ظلمت به نور تحویل میشود و دو قطبِ جم که یک بار به کمک برداشت افلاطون جایگزین پیوستار میانشان شده بودند و بعد به دست ضحاک از هم جدا شده بودند، به یک قطبِ برگزیده فروکاسته میشود.
به این ترتیب، چهار تله در مورد جمها وجود دارد. نخستین اشتباه، باور به استقلال جمها از ذهن شناسنده و زیستجهانِ وی است. دوم، تلهی افلاطون است که به عینیت دو سر طیف و نادیدهگرفتن میانهی آن دلالت میکند. سوم، تلهی ضحاک است که ترجیح یکی از دو قطب بر دیگری را به دلایلی بیرونی و اصول موضوعهای مستقل از شناسنده ارجاع میدهد و در نهایت تلهی سنمار است که اصولا یکی از دو قطب را به دیگری فرو میکاهد.
بسیار جالب است که هر چهار خطای یادشده در داستان جمشید کیانی بهدقت نمادگذاری شده است؛ جمشید یا همان جم، مرتکب این گناه شد که خود را خدا نامید. یعنی خود را امری مستقل، خودبسنده و آفریننده پنداشت، بیآنکه به مخلوقبودن و محصولِ شرایط زمانهبودنش توجه کند (نخستین تله). در نتیجه فره خود را از دست داد. به این ترتیب نوری که نشانگر اقتدار و نیروی پادشاهی او بود در قالب کبوتری از سرش پرواز کرد و رفت. این را میتوان همتای تلهی افلاطون دانست. این در واقع پیوستار میانهی طیف و بخش اصلی و بدنهی توپُرِ جم بود که با ادعای استقلالش از شناسنده، او را ترک میکرد. واقعیت همیشه در میانهی جمها حضور دارد و زمانی که جم از شناسندهاش اعلام استقلال کند، این بخشِ اصلی و توپُرِ میانی که پیکرهی جم را بر میسازند و زیربنای ساختارش است، همچون کبوتری تیزپرواز آن را ترک میکند و پوستهای پوک و تهی را بر جای میگذارد (تلهی افلاطون). در نتیجه شرایط برای غلبهی ضحاک بر جم فراهم میآید. ضحاک در این شرایط میتواند قدرت جم را غصب کند. او این کار را با اسیرکردن جم و دو نیمهکردنش انجام میدهد. یعنی ارتباط میان دو سرِ طیف یادشده را قطع میکند و این حقیقت که هریک از این دو با پیوستاری به دیگری قابل تبدیل هستند را پنهان میسازد. این کار با توجه به کَندهشدنِ میانهی پیوستار و مهم پنداشتهشدنِ دو سرِ طیف در جریان تلهی افلاطون ممکن میشود. پس از دو نیمهشدن جم، ضحاک بر گیتی حاکم میشود. حاکمیت گیتی بر جهان، با مرگ جم، یعنی فروکاستهشدنش به یک نیمهی فاقد کارکرد همراه است. به همین دلیل هم در استورههای بومیمان میبینیم که در زمان حاکمیت ضحاک، مغزِ آدمیان خورش سویهی اهریمنی ضحاک میشود. چراکه بهراستی هم با فلجشدن و دو نیمهشدنِ جمها، کارکردهای اصلی شناختی آسیب میبینند و “مغزها خورده میشوند”. در نتیجه سپهر سازمانیافتهی شناخت که بر تعادل پویای جمها با هم تکیه داشت، فرو میپاشد و به مفاهیمی تکینه و پوک از نظر محتوا تحویل میشود (تلهی سنمار).
گذشته از تلههای اصلیای که ذکرشان گذشت، این خطای رایج نیز وجود دارد که به دنبالِ درک کارکردها و کژکارکردهای حاکم بر جمها، میل به رهایی از آنها و زدودن جمها از سپهر شناسایی در شناسنده ایجاد شود. در بند بعدی بیشتر در مورد دلایل ناممکنبودنِ تحقق این میل خواهیم نوشت. اما در اینجا، باید به طور خلاصه به این نکته اشاره کرد که جمها زیربنای هر نوع شناختِ خودآگاهانه و آشنا هستند و بنابراین رهیدن از جم و حذفکردن این عناصر لزوما به فروپاشی ساخت شناسایی و فقیرشدن سپهر شناخت منتهی خواهد شد. این بدان معناست که دستگاه شناختی آدمیان – وگویا دیگر جانوران- بر مبنای الگویی از ردهبندی دودویی چیزها و تحویلکردنشان به قطبهایی دوگانه ساختار یافته باشد. این ساختار، خصلتی تکاملی دارد که در کلیت خویش و حتی تا حدودی در مورد برخی از جمهای مرکزی – مانند لذت/ رنج- خصلتی پیشتنیده و ژنتیک دارد. از این رو رهیدن از استبداد جمها، اگر به معنای شناخت دقیق آنها و گذر از آنها – و در عین حال پذیرش حضور دائمی و سودمندشان- نباشد، توهمی بیش نیست.
۴. یکی از پیروان لائوتسه زمانی گفته بود: زمانی که پا در راه نهادم، ۲+۲ برابر با ۴ بود. وقتی کمی در راه پیش رفتم، دیگر ۲ با ۲، ۴ نمیشد. وقتی باز پیشتر رفتم، دیدم بهراستی ۲+۲ همان ۴ است!
آدمیان در حالت عادی، بر وجود جمها آگاه نیستند. جمها در شرایط معمول شالودهی نظامهایی شناختی را برمیسازند که بر حضور و نقش بنیادین آنها آگاهی ندارند. از این روست که در شرایط معمول و هنجارین خردی اندک و دانشی ابتدایی در مورد جمها و ماهیتشان در ذهن شناسنده به چشم میخورد و همین اندک برای کارایی نظام شناخت بسنده است. جمها برای عملکردن نیازی به خودآگاهی ندارند. ذهن میتواند بدون توجه به ماهیت و ساختار جمها، از مجرای آنها دادههای حسی را ردهبندی و رمزگذاری کند، در موردشان تصمیم بگیرد، بر مبناشان تقارن رفتاری خویش را بشکند و بسیاری از روندهای حاکم بر این جریان را نیز پیشفرض بگیرد. ذهن در عمل، چنین نیز میکند.
زمانی که خودآگاهی نسبت به خویشتن از حدی بیشتر شود و جمها در جریان فرایند شناسایی “دیده شوند”، این مخاطره پیش میآید که شناسنده به جمها چشم بدوزد و تقارنِ حاکم بر دو سرِ طیف را دریابد. تقارنی که در دو گام شناختی و رفتاری بهسادگی شکسته میشود، در چنین شرایطی آگاهی نسبت به حضور جمها میتواند به نوعی مخاطره برای روند عادی و معمول شناخت تبدیل شود. اگر شناسنده به یک جم چشم بدوزد و آن را مورد تحلیل قرار دهد، دیر یا زود به ویژگیهایی که در بند نخست بدان اشاره کردیم، آگاه خواهد شد. این بدان معناست که شناسنده متوجه میشود که دروندادهای حسیاش همواره به میانهی پیوستار جم تعلق دارند، میفهمد که دو سرِ طیف جم آفریدهی نظام پردازشی خودش هستند و درک میکند که ترجیح یکی از این دو بر دیگری به تصمیم و خواست خودش وابسته است. در نتیجه، جم از آن جایگاه فرازین و استعلایی نخستین خود فروکشیده میشود و خیرهماندن به تقارنی که در میانهی دو جفت متضاد معنایی و در پیوستار حاوی چیزها و رخدادها لانه کرده است، به فلجشدنِ شکست تقارن منتهی میشود. ممکن است شناسنده با درک ماهیت جم، انگیزه، میل یا قاطعیت لازم برای شکستن تقارن را از دست بدهد. در این صورت، دیدن تقارن همچون نوعی تله عمل خواهد کرد.
این پایبندشدن به تقارن، تنها در واژهای خاص از خِرد رخ میدهد. در شرایطی که شناسنده بتواند جمها را ببیند و امکان درک تقارن حاکم بر آنها را داشته باشد، اما از فهم این که شکست تقارن آن به خودش وابسته است باز بماند و قدرت کافی برای گذر از این تقارن و بهره برداری از جمها را از دست بدهد.
تقارن امری فریبنده است؛ یعنی نگریستن به آن به قدری تکان دهنده است که میتواند کارکردهای عادی جمها را مختل کند. شناسنده وقتی به تقارن حاکم بر جفتهای متضاد معنایی دست یابد، جمها را نادیده خواهد انگاشت و آنها را بیارزش، بیفایده، فریبآمیز یا دروغین فرض خواهد کرد. این باورها از آنجا ناشی میشود که وی در ابتدا جمها را قطعی، عینی، واقعی و بیرونی میدانسته است. در این شرایطِ سرخوردگی از جمهایی استعلایی و تخیلی است که ممکن است شناسنده از به کارگرفتنِ جمها محروم شود. در این حالت، شناسنده به موجودی بیهدف، سردرگم، جبرگرا و قدریمسلک تبدیل میشود که منکر اهمیت جمهاست و از این رو خود تقارن حاکم بر آنها را نمیکند. این همان است که در دوران مدرن به خاطر آشکارشدن بخشی از ماهیت جمها، رواج بسیار یافته است و نیچه آن را با نام نیهیلیسم مدرن مورد اشاره قرار داده است.
شیفتهی تقارنشدن، به خردی میانهحالانه منحصر است. خردی که بتواند جمها و تقارن حاکم بر آنها را ببیند. اما نقش خویشتن در شکست این تقارن و اهمیت جمها در شناخت و مخلوقِ من بودنِ جمها را نفهمد. چنین شناسندهای است که در برخورد با تقارن فلج میشود و امکان بهرهبرداری از جمها را از دست میدهد. این به کسی مربوط میشود که حضور دائمی جمها و ضرورتشان برای شناخت را در نیابد و متوجه نشود که تقارن حاکم بر جمها در نهایت شکسته خواهد شد. اگر به دست خودِ شناسنده چنین نشود، شرایط محیطی و عوامل کاتورهای یا سازمانیافتهی پیرامونی چنین خواهند کرد. تقارن از آنجا که تفاوت را مورد شک قرار میدهد و تمایز را حذف میکند، بر روندهایی که به تصمیمگیری و انتخابِ قاطع ربط دارند، اثری تخدیرکننده دارد. تقارن اصولا از این رو فریبنده و جذاب مینماید که با از میانبردن تمایز و تیزی و باد و برودتِ ترجیحها، شکلی از رامش و آسودگی تخدیرآمیز را به همراه میآورد. جانداران و بهویژه شناسندگانی که به ماهیت درونی انتخابهای خویش آگاهند، خواهناخواه از نوعی خستگی عضلاتِ انتخاب رنج میبرند و درک تقارن التیامی برای این رنج است. اما خطر در آنجاست که ممکن است این رفع خستگی به فلجشدن منتهی شود، و این به خردهای نیمبند تعلق دارد.
تقارن به دلیل همین توانایی بازنمودن پوچی و خودساختهبودنِ ترجیحها و تمایزها، نیرومندترین عامل برای رهایی از قید و بندهایی تکرارِ یک الگوی انتخاب و محدودماندن سپهر گزینشهاست. برای خردهایی که از مرتبهی خاصی پیچیدهتر شده باشند، تقارن عاملی کمکی برای انتخاب است. چنین شناسندهای، ماهیت جمها را در مییابد و میفهمد که تقارنی در اینجا وجود دارد. در عین حال، این را هم درک میکند که این تقارن باید شکسته شود. این نکته که منِ شناسنده و انتخابهای اوست که این تقارن را میشکند، بهسادگی درک نمیشوند. فهم این نکته، نشانگر سطحی از پیچیدگی خرد است که انتخابِ قاطع و شکستن پیگیرانهی تقارن را در عینِ توجه به حضور دائمی این تقارن، ممکن میسازد. به این ترتیب قاطعیت در رفتار، از پیشفرض نادرست و مرسومِ قطعیت در گیتی مستقل میشود. این خردهای میانمایه هستند که قاطعیت در انتخابهای خود را بر فرضِ قطعیتِ تمایزها بنیاد میکنند. برترین خرد، آن است که بتواند تهیاییای(خالیبودنی) که از تقارن ناشی شده است را تاب بیاورد و آن را با انتخابی درونزاد بشکند. و این همان است که خواست خوانده میشود.