زمان کرانمند: گفتاری در فلسفهی تاریخ
- شروین وکیلی
محتویات
- ۱ اسطوره آفرینش گیتی
- ۲ آشوب یا نظم
- ۳ فلسفه تاریخ
- ۴ چند پرسش تاریخی
- ۵ جمهای بنیادین تاریخ
- ۶ نگرش سیستمی به تاریخ
- ۷ تاریخ تکاملی
- ۸ انسان ناخردمند
- ۹ انقلاب کشاورزی
- ۱۰ از عصر سنگ تا عصر پلاستیک
- ۱۱ انقراض؛ سرنوشت محتوم انسان
- ۱۲ شبهگونه ای به نام انسان خردمند
- ۱۳ آشوب تاریخ
- ۱۴ تاریخ هدفمند اما بی فرجام
- ۱۵ تاریخ اختیاری یا جبری، پرسشی به وسعت تاریخ
- ۱۶ تکامل مرکز دار انسان
اسطوره آفرینش گیتی
۱. در آن هنگام که تیامتی سرکوفته و زخمی و کشته پنداشته شده، بار دیگر جان بگیرد و بر گردون بتازد و مردوک را از تخت آراسته نظم و انضباط سرنگون کند، گیتی در ورطه بیمعنایی فرو خواهد رفت و نخستین عرصهای که در چنگال فرتوت و خشمگین تیامت گرفتار میآید، زمان است و مکان.
بابلیانی که هزاران سال پیش اسطوره آفرینش گیتی از نظم دست ساخته مردوک را پرداختند و تیامت را سرنمون آشوب و بینظمی دانستند، و وارثان ایرانیشان که این مفهوم را با زمان کرانمند پیوند زدند و فرشگرد و نوروز و جهت دار بودن سیر تاریخ را پذیرفتند، همه در این دیدگاه خوشبینانه سهیم بودند که تیامت دیری است درگذشته است و نظم دیگر برای همیشه بر گیتی حکومت خواهد کرد.
اما تجربه نشان داده است که همگان در اشتباه بودهاند و خواهند بود. نظم همواره تعادلی شکننده با آشوب دارد و میل ما برای پذیرفتن غلبهای تام و تمام، چیزی جز میل نیست. آشوب همواره و هر از چند گاهی باز خواهد گشت و معنا و نظمی که گیتی را بر داربستی لرزان استوار داشته بود، را به لرزه در خواهد آورد.
برای ما کسانی که در ناف چنین گردابی زاده شده و آشوبی چنین سهمگین را از نزدیک لمس کردهایم، بازگو کردن تردید در چیرگی مردوک و هشدار دادن در مورد بازگشت تیامت بیدلیل مینماید. ما همه تعادل نظم و آشوب را، و چیرگی این بر آن و آن بر این را دیدهایم، و دریافتهایم که در زمان تسلط آشوب، همراه با بقا و قدرت و لذت، معنا نیز به مخاطره میافتد.
آشوب یا نظم
دیرزمانی است که آدمیان به طور عام و ایرانیان به طور خاص، در لبه پرتگاه آشوب به سر میبرند. پیچیدگی روزافزون آنچه که آدمیان آفریدهاند و آنچه که در رهگذر این آفرینش بدان تبدیل شدهاند، چندان سترگ و عظیم است که چنین سرنوشتی را گریزناپذیر ساخته است. جاده سرنوشت نوع بشر، و شاهراه بخت تاریخی ایرانیان، همراه با پیچیدهتر شدن گیتیای که دستساخته ماست، به جادهای باریک و باریکتر تبدیل میشود. زیستن در شرایطی که تعادلهای گوناگون بوم شناختی، جامعه شناختی، روانشناختی و فرهنگی بیش از پیش شکننده و لرزان میشوند، در مارپیچی از ابهام و مخاطره افزاینده نامحتملتر میشود و باقی ماندن بر مسیری درست و ضامن بقا، در این کوره راه محو شونده، بیش از پیش دشوار میگردد. و شاید این همان چینوتی باشد که ایرانیان میگفتند در پایان تاریخ پیشاروی آدمیان قرار خواهد داشت. راهی به نازکی مو و تیزی شمشیر که افتادن از آن همانا و غرقه شدن در فلز مذاب کردارهای خویشتن همان.
فلسفه تاریخ
۲. در این حال و روز و زمان و زمانه، که جدیترین گمانهزنیهای فلسفی در پی اثبات بیمعنا بودن هستی هستند و اندیشمندترین منها در راه اثباتِ موهوم بودن من میکوشند، سخن گفتن از فلسفه تاریخ، جهت تاریخ، مسیر تاریخ و معنای تاریخ، به نظر مضحک و بیمعنا میرسد. چنان مینماید که امروز بحث بر سر چیزهایی بس بزرگتر و مفاهیمی بس ریزبینانهتر از تاریخ باشد. امروز، تاریخ به دایناسوری فرتوت و فرسوده میماند، چیزی عظیم و سترگ که دیرزمانی است همراه با ایدئولوژیهای آویخته بدان از یادها رفته است. پرداختن به فلسفه تاریخ، به سادگی با خاطره تلاش برای ایدئولوژیک کردن زمان اشتباه گرفته میشود، و گمانهزنی درباره معنای تاریخ به سرعت با غایتانگاری و پیشگوییهای پیامبرانه مترادف دانسته میشود. از این رو، در این روزگار سخن گفتن از تاریخ و فلسفه تاریخ و معنای تاریخ، کاری است قمارگونه و مخاطرهانگیز. کاری که دست کم به تهدید اعتبار اندیشههای نویسنده، و دست بالا به متهم شدنش به غیبگویی و ادعای پیامبری میانجامد.
با این وجود، چنین مینماید که چارهای جز پرداختن به این کار نداشته باشیم. زمان و مکان نخستین عرصههایی هستند که توسط آشوب تسخیر میشوند، اگر به راستی در پی بازگرداندن نظم به گیتی باشیم، باید نخست همین دو میدان را از چنگال وی خارج کرد. معنادار کردن جغرافیا، و معنادار کردن تاریخ، این دو وظیفه بزرگی است که هر فلسفیدنی در شرایط آشوبگونه باید بدان دست یازد. از این رو، این نوشتار را با این جسارت بر محور موضوع معنای تاریخ مینگارم، بدان امید که گامی در راستای طرح پرسش از معنای زمان کرانمند برداشته باشیم. زمان کرانمندی که نخستین بار در همین فرهنگ و همین حوزه معنایی شکل و قالب جهتدار، سر و ته دار و یک طرفه امروزینش را به دست آورد. در زمانی دور دست، هنگامی که جوامع گردآورنده و شکارچی ابتدایی و کشاورزان اولیه کهن در حال گذار به شهرنشینی و بهرهبرداری از آهن بودند، جهان در آشوبی دیگر شناور بود و در آن هنگام بود که زرتشت و کسانی دیگر از مغان، با طرح پرسشی مشابه، زمان را کرانمند دانستند و برای آن جهتی و ابتدا و انتهایی فرض کردند و پایانی برای تاریخ در نظر گرفتند و به این ترتیب کرانمندی و دورهمندی و دوران ساز بودن رخدادها و فرشگرد و چینوت و بازگشت جاودانه و ظهور ناجی را در نظریهای دینی و اساطیری در باب زمان پروردند. نظریهای که تا به امروز باقی مانده است و سرمشق عمومی حاکم بر درک تاریخی در جوامع متمدن را تا هم اکنون تشکیل میدهد. سرمشقی که امید داریم بتوانیم آن را به درستی بفهمیم، با پروردن نگاهی بالغتر و تنومندتر از پوستهاش بیرون بیاییم، و با نگرشی ژرفتر، از مرز آن گذر کنیم.
چند پرسش تاریخی
۳. بسا پرسشها که میتوان در مورد تاریخ طرح کرد و بسا گمانهها که میتوان زد.
آیا تاریخ آغاز و فرجامی دارد؟ آیا الگویی منظم و تکرارپذیر بر رخدادهای تاریخی حاکم است؟
آیا به راستی گسستهایی در تاریخ وجود دارد؟ به شکلی که بتوان از دورهها و دورانهایی متمایز سخن گفت؟
آیا به راستی تاریخ در پیوند با جغرافیا، تمدنها و فرهنگهایی متمایز و متفاوت را در دل خود میپرورد؟
یا این که تمام آنچه در تاریخ فرهنگ میخوانیم، برداشتی موضعی و محدود از طرف کسانی است که در داخل قلمروی جغرافیایی زندگی میکنند و در هم تنیدگی و پیوندهای بزرگترِ میان این تمدنهای همسایه را نمیبینند؟
آیا میتوان از چیزی به نام پیشرفت در تاریخ حرف زد؟
آیا سیر تحول جوامع انسانی جهتی مشخص دارد؟ آیا میتوان برای آن غایتی در نظر گرفت؟ آیا ....؟
جمهای بنیادین تاریخ
تمام این پرسشها، به گمان من میتوانند در شش «جم» اصلی صورتبندی شوند:
- نخست: جم گسسته/ پیوسته، که پیوسته بودن رخدادهای تاریخی، یا بریده بودنشان را نشان میدهد. تاریخ گسسته تاریخی است که به دورهها، دورانها، عصرها و عهدها تقسیم شود و مقاطعی از زمان با رخدادهایی که ماهیتی متفاوت دارند را در بر بگیرد. در مقابل، نگاهی که تاریخ را پیوسته میداند، بر پیوند میان رخدادها، و استمرار جریانهای جاری در زمان تاکید دارد. از این دیدگاه، دورهبندیهای تاریخی تنها روشی برای فهم بهتر رخدادها و امری مصنوعی و برخاسته از روششناسی پژوهشگران هستند.
- دوم: جم منظم/ آشوبناک، که بر قاعدهمند بودن یا آشوبزده بودن رخدادهای تاریخی دلالت دارد. از یک نگاه، رخدادهای تاریخی زیر سیطره الگوهایی تکرارپذیر و منظم و قاعدهمند بروز میکنند، و از دیدی دیگر اتفاقهایی پراکنده و بیربط و آشفته هستند که به ضرب و زورِ ذهن ردهبند و ساختاردهنده مورخان منظم مینمایند.
- سوم: جم هدفمند/ بیهدف بودن، که با جم پیشین در ارتباط است. هدفمند بودن تاریخ بدان معناست که جریان تاریخ با افزایش و توسعه متغیرهایی مشخص -مانند آزادی، فنآوری، نیکبختی، رستگاری، گناه، یا...- همراه است. در مقابل، بیهدف بودن تاریخ بر این جنبه استوار است که تمام این متغیرها در مقاطعی از زمان رشد و در مقاطعی دیگر فروکش میکنند و از این رو جهت مشخصی بر تاریخ حاکم نیست. جم هدفمند/ بیهدف را میتوان با جم جهتدار/ بیجهت مترادف دانست.
- چهارم: جم غایتمند/ بیغایت، بدان معناست که میتوان تاریخ را به صورت روندی در نظر گرفت که در نهایت به نقطهای خاص منتهی خواهد شد، یا آن را جریانی پیچاپیچ دانست که ممکن است با عدم قطعیتی بزرگ به هر نقطهای منتهی گردد. این جم با جم قطعی/ غیرقطعی ارتباط دارد.
- پنجم: جم اختیاری/ جبری بودن تاریخ، که به طور عمده به تاثیر کردار افراد انسانی بر تعیین سرنوشت تاریخی یک واحد اجتماعی دلالت میکند. برخی اعتقاد دارند که مردان بزرگ -یا کردارهای عادی مردمان معمولی- تاریخ را بر میسازد، و بنابراین اگر این کردارها را به میل خود دگرگون کنند، سرنوشت تاریخیشان هم تغییر میکند، و برخی دیگر جریان تاریخ و الگوهای حاکم بر آن را به متغیرهایی در سطوح کلانتر از فرد -مانند جبر اجتماعی- یا فروتر از وی -مانند جبر زیست شناختی و اقتصادی- منسوب میکنند و اعتقاد دارند تاریخ به خودی خود مسیری مشخص را طی میکند و با کردارهای آدمیان قابل تغییر نیست.
- ششم: جم مرکز/ پیرامون در تاریخ. یعنی آیا میتوان فرض کرد که تاریخ، این سیر فراگیر و عمومی زمان، گرانیگاهی و مرکزی در زمان دارد؟ آیا به راستی این قول هگل که در عصر تاریخی قومی و ملتی و در نتیجه مکانی بار حوالت تاریخی را بر دوش میکشد و بنابراین مرکزِ تاریخ آن عصر دانسته میشود، درست بوده است؟ پاسخ به این پرسشها، بدانجا ختم میشود که باور کنیم مراکزی مکانمند در تاریخ وجود دارند، یا با متقارن گرفتن مکان در نسبتی که با تاریخ برقرار میکند، امکان چنین چیزی را انکار نماییم. به این ترتیب، این جم با جم گسسته/ پیوسته بودن نیز پیوند میخورد. چرا که مکان مرکزی، قاعدتا همان جایی است که رخدادهای منتهی به گسست تاریخی و آغاز دورانی نو در آنجا تحقق مییابد.
نگرش سیستمی به تاریخ
چنین مینماید که موضعگیری در برابر این گزینهها و شکستن تقارن حاکم بر جمهای یاد شده، تنها زمانی ممکن باشد که چارچوب نظری محکم و روشنی برای فهم مفاهیمی مانند کردار، قطعیت، فرد، اجتماع، دوره، و هدفمندی وجود داشته باشد. برای ساده شدن کار در همین جا باید گفت که چارچوب نظری نگارنده نسخهای خودساخته از نظریه سیستمهای پیچیده است، که کاربست آن در جامعهشناسی و روانشناسی در قالب دو نظریه منشها و نظریه قدرت صورتبندی شده است. بر اساس این سرمشق نظری، پرسش از تاریخ، تنها زمانی از دقت کافی برای پاسخگویی برخوردار میشود که سطح سلسله مراتبی آماجِ این پرسش روشن شود. از این رو اگر بخواهم در میان جمهای یاد شده دست به انتخاب بزنم، با توجه به سرمشق سیستمی، چنین خواهم کرد:
تاریخ تکاملی
۴. تاریخ شبکهای از رخدادهاست که در افقی از زمان در پیوند با یکدیگر تحقق یافته باشد. بزرگترین مقیاس زمانی و مکانیای که میتوان برای تاریخ آدمیان ارائه کرد، سطحی تکاملی است. این بزرگترین مقیاس، آدمیان را به عنوان گونهای منفرد در نظر میگیرد و از تفاوتهای نژادها و زیرنژادهای آنها چشمپوشی میکند. به این ترتیب، گستره جغرافیایی جاری شدن این تاریخ نیز به کل کره زمین و همه نقاط مسکونی آن تعمیم مییابد. در این مقیاس، رخدادهای جاری در جوامع، و حتی تمدنها اموری جزئی و موضعی و نامهم پنداشته میشوند و آنچه که مهم است، سرگذشت تکاملی گونه بشر است و ارتباطی که با آشیان خویش، و گونههای زنده دیگر، و زیستگاه خود برقرار میکند.
اگر با این مقیاس کلان به تاریخ آدمیان بنگریم، تصویری بسیار جالب توجه را در برابر خویش خواهیم یافت:
انسان ناخردمند
آدم، گونهایست که به اصطلاح زیستشناختی "انسانِ خردمندِ خردمند" (Homo sapiens sapiens) نامیده میشود. این انسان که بر خلاف نام علمی خودبینانهاش یکی از نامعقولترین گونههای تکامل یافته بر سطح زمین است، در حدود ۱۰۰-۱۲۰ هزار سال پیش در قاره آفریقا تکامل یافت و پس از آن تا شصت هزار سال پیش در گسترهای وسیع که آفریقا و اوراسیا را شامل میشد، گسترش یافت. سه زیرنژاد انسانی که رنگهای پوست سپید، سیاه، و زرد دارند، در سه قلمرو اصلی جهان قدیم تکامل یافتند. نژاد سیاه، که شکل قدیمی و اصلی انسان خردمندِ خردمند است، در آفریقا تکامل یافت و در همانجا هم باقی ماند. مهاجران سیاهپوستی که از این قاره خارج شدند، اوراسیا را به تدریج درنوردیدند، و در دو نیمه شرقی و غربیِ این ابرقاره، به دو شکل گوناگون تحول یافتند و نژادهای سپید در نیمه باختری و زرد در نیمه خاوری را پدید آوردند. بر این مبنا، تقسیمبندی معقولترِ جغرافیای تاریخی، چنان که در نوشتاری دیگر نشان دادهام، آن است که اوراسیا را به جای تقسیمِ ایدئولوژیک به آسیا و اروپا، به دو قلمرو میانی و شرقی تقسیم کنیم. بخش میانی همان نیمه باختری اوراسیاست که از هندوکوش و مغولستان خارجی آغاز میشود و تا کرانههای غربی اروپا ادامه مییابد. بخش شرقی هم چین و هندوچین و نیمه اندکی بزرگترِ شرقی این ابرقاره را در بر میگیرد.
نژادهای سه گانه یاد شده، دو جریان اصلی از مهاجرت را در دوران پیشاتاریخی از سر گذراندند. از یک سو، سیاهپوستان در حدود پنجاه تا هفتاد هزار سال پیش در جهت جنوب و شرق مهاجرت کردند و استرالیا و بخشهایی از جنوب قلمرو میانی -مانند هند- را مسکونی کردند. از سی تا یازده هزار سال پیش هم سه موج از مردمان زردپوست از بخش شرقی مهاجرت کردند و قاره آمریکا را مسکونی ساختند و تا چهار هزار سال پیش تا تیرادل فوئگو در نزدیکی قطب جنوب پیش رفتند.
گونه انسان خردمند، برای بخش عمده تاریخ خود، به روش گردآوری و شکار گذران عمر میکرد و این روشی بود که نیاکانش و گونههای خویشاوندش نیز بدان سبک میزیستند. یعنی انسان راست قامت و نئاندرتال هم مانند انسان خردمند پیشاتاریخی در میحطهای طبیعی پرسه میزدند و با کشتن شکارهای کوچک و بزرگ و گردآوری گیاهان خوراکی زنده میماندند. جمعیت انسان به این ترتیب در طول ۹۰-۱۰۰ هزار سال ابتدای عمرش، به تعادلی شکننده با زیستگاههای طبیعیاش دست یافت. این تعادل البته به قیمت انقراض پستانداران و پرندگان بسیاری تمام شد. چرا که انسان خردمند، تنها گونه شکارچی شناخته شده است که شکارهای خود را تا حد انقراض کشتار میکند.
انقلاب کشاورزی
بین هفت تا پنج هزار سال پیش، در منقطهای که هسته مرکزیاش را ایران زمین تشکیل میداد و شاخههایی از آن از یکسو تا کرانههای مدیترانه و آناتولی و از سوی دیگر تا مصر کشیده شده بود، زندگی کشاورزانه تحول یافت. یعنی انسان خردمند یاد گرفت تا گیاهان و جانوران خوراکی را بپرورد و در امر کشتن ایشان درنگی به خرج دهد. به این ترتیب، نخستین نسخه تکاملیِ بیناگونهای از تعویق لذت در آدمیان پدید آمد. تعویق لذت، یعنی نادیده انگاشتن گزینههای لذتبخش زمان حال برای دستیابی به لذتی بزرگتر در آینده، که شالوده انضباط و قدرت اجتماعی را بر میسازد، البته در آدمیان بیسابقه نبود. نیاکان آدم،از دو و نیم میلیون سال پیش که ساختن ابزار را آموختند، شکلی از تعویق لذت را به کار میبستند، که اوج آن در جریان کشف روشهای افروختن آتش توسط انسان راست قامت نمود یافت. با این وجود، این که تعویق لذت به گونه جانوری دیگری تعمیم یابد و رابطه شکارگری آدمی با شکارش دستخوش دگرگونی شود، برای نخستین بار در همین بازه زمانی بروز کرد. البته این هم در تاریخ تکامل حیات بر زمین بیسابقه نبود، و از حدود دویست میلیون سال پیش، مورچگان با شتهها و قارچها به رابطه کشاورزانه و دامپرورانه مشابهی دست یافته بودند. اما این امر برای انسان خردمند بیسابقه و نوظهور مینمود.
از عصر سنگ تا عصر پلاستیک
زندگی کشاورزانه، تراکم جمعیتهای انسانی را از ۲-۴ نفر بر کیلومتر مربع تا پایه ۱۰-۲۰ نفر بر کیلومتر مربع افزایش داد. این بدان معنا بود که مراکزی جمعیتی بر این اساس شکل گرفت که جمعیت و قدرتی بیشتر از همسایگان گردآورنده و شکارچیشان داشتند و در نتیجه زیستگاههای ایشان را از چنگشان خارج میکردند. به این شکل، سبک زندگی کشاورزانه از هزاره هفتم پ.م که نخستین جوانه-هایش آغاز شد، تا اوایل قرن بیستم که آخرین بقایای زندگی گردآورنده و شکارچی را در میان سرخپوستان آمریکا و سیاهپوستان کوتوله آفریقای جنوبی از میان برد، به توسعه تدریجیاش ادامه داد.
زندگی کشاورزانه با یکجانشینی، پیچیده شدن سبک زندگی مادی، افزایش تراکم تبادلات فرهنگی میان آدمیان، و پچیده شدن روزافزون روشهای ابزارسازی همراه بود. به این ترتیب بود که عصر سنگ جای خود را به عصر سفال داد و آن نیز با عصر مس، مفرغ، آهن و در نهایت پلاستیک جایگزین شد.
اگر به قدر کافی جسور باشیم و با نگاهی تکاملی به سیر تحول انسان خردمند بنگریم، به نتیجهای تکاندهنده دست مییابیم.
انقراض؛ سرنوشت محتوم انسان
انسان خردمند، در عمر کوتاه صد هزار سالهاش، تقریبا تمام گونههایی را که میتوانستهاند به عنوان شکار مورد استفادهاش قرار گیرند را منقرض کرده است. در این میان تنها گونههایی جان به در بردهاند که توانستهاند در ارتباطی دامپرورانه یا کشاورزانه با انسان جایی برای خود بیابند. اما مشکل در اینجاست که انسان خردمند برای بهرهبرداری بیشتر از همین دامها و گیاهان خوراکی، زیستبومهای طبیعی را ویران کرده و به انقراض عمومی بزرگی دامن زده است. در نتیجه، چنین مینماید که شکنندگی بومشناختی کنونی جاری در زیست کره، از آستانه بحرانی که برای انقراض گونه انسان لازم است، گذر کرده باشد. اگر به راستی چنین باشد، گونه انسان خردمند به زودی در میانه برهوتی که خود پدید آورده است، منقرض خواهد شد. اگر هنوز زیست کره از این آستانه انقراض عمومی عبور نکرده باشد هم، امید چندانی وجود ندارد. چون الگوی عمومی رفتار آدمیان به شکلی است که در روندی افزاینده این بحران را تشدید میکند و نشانهای از تغییر این رفتار جهانی نیز دیده نمیشود.
شبهگونه ای به نام انسان خردمند
با توجه به این که میانگین عمر یک گونه پستاندار پنج میلیون سال است، چنین مینماید که بخت انسان خردمند برای رسیدن به چنین عمری تقریبا برابر با هیچ باشد. این بدان معناست که انسان خردمند، به ظاهر یک گونه زیست شناختی نیست، و از رده موجوداتی است که در زیست شناسی با عنوان شبهگونه مورد اشاره قرار میگیرند. شبهگونهها موجوداتی حد واسط هستند. خزانههایی ژنتیکی که به دنبال جهشی تعیین کننده، جمعیتهایی با رفتار آشوبگونه را پدید میآورند. جمعیتهایی که با زیستگاههای خود تعادل ندارند و در نهایت در زمانی کوتاهتر از آنچه که به عنوان حد میانگین عمر یک گونه شناخته شده، منقرض میشوند. در واقع درخت حیات که از گونههایی استوار و پایدار تشکیل یافته است، در میانه هالهای از این شبهگونهها قرار دارد. به طور منظم، حالتهایی حد واسط و مشتقهایی ناپایدار از جمعیتها و گونههای تثبیت شده پدید میآیند و هالهای از تجریات تکاملی را در اطراف شاخههای موفقِ درخت حیات شکل میدهند. گاه برخی از این شبهگونهها پیش از انقراض به گونه پایدار و موفق جدیدی جهش مییابند، و به این ترتیب شاخهزایی در درخت حیات ممکن میشود.
در مورد شبه گونه انسان خردمند، با توجه به سبک زندگی اجتماعی آدمیان و اصراری که برای حذف تاثیر انتخاب طبیعی در گزینش جمعیتهای نیرومندتر دارند، عملا امکان تحول به گونهای جدید از میان رفته است. از این رو، اگر بخواهیم واقعگرا باشیم، و البته امکان علمی-تخیلی پیدایش گونه جدیدی از مجرای مهندسی ژنتیک را نادیده بگیریم، به این نتیجه میرسیم که آدم خردمند، یک شبهگونه کوتاه عمر است که دست بالا چند هزار سال دیگر عمر خواهد کرد، و بعد هم منقرض خواهد شد.
این نمایشنامه تکاملی، از دید من معقولترین و محتملترین اتفاقی است که در آینده گونه انسان قابل پیشبینی است. هرچند پذیرفتن آن با توجه به روحیه جالب و البته نامعقول آدمیان، هراسانگیز و دشوار مینماید.
بر این مبنا، میتوان به شش جم یاد شده نیز پرداخت.
در تصویری که از تاریخ تکامل گونه انسان به دست دادیم، آشکار است که تاریخ وضعیتی گسسته دارد. جمعیتهای انسانی سیستمهایی هستند که در جریان دستیابی به فنآوریهای جدید -مانند ظهور کشاورزی یا عصر فلز- دچار گذار حالتهایی عمده میشوند و رابطه جدیدی را در درون سیستم گونه، و در ارتباط میان گونه و زیستگاهش تجربه میکنند. به این ترتیب، سخن گفتن از دورهها و دورانهای مختلف امری مصنوعی و ساختگی نیست و به راستی در تجربه گونه انسان میتوان دورانهایی متمایز را از هم تفکیک کرد. این دورانهای چهارگانه عبارتند از:
- عصر گردآوری و شکار، که گونه انسان در اصل برای در پیش گرفتن آن سازگار شده است و شکل اولیه و اجدادی زیستن در محیطهای طبیعی را تشکیل میدهد و گونه انسان بیش از ۹۵% عمر خود را در این وضعیت به سر برده است. خاستگاه گونه انسان و این سبک از زندگی آفریقا بوده است.
- عصر کشاورزی اولیه که نخستین نشانههایش از هزاره هفتم پ.م شروع شد و به طور رسمی از هزاره سوم پ.م آغاز شد. در این عصر، فنآوری دستکاری زمین و نگهداری از دام به عنوان روش اصلی تولید غذا رواج یافت و به این ترتیب نخستین دهکدهها و سبک زندگی یکجانشینی پدیدار شد. این نوع از زیستن در ایران زمین، آناتولی، حاشیه مدیترانه، حاشیه دره سند، و کناره رود نیل تکامل یافت. یعنی در محل اتصال قلمرو میانی با آفریقا و قلمرو شرقی.
- عصر کشاورزی پیشرفته که با تکامل فنون شخم زدن زمین، شهرنشینی پیشرفته و استفاده از آهن همراه بود و از قرن ششم پ.م در ایران زمین آغاز شد و به پیدایش نخستین و واپسین دولت جهانی منتهی شد.
- عصر صنعتی که در قرن هجدهم در انگلستان آغاز شد و به پیدایش تمدن مدرن انجامید.
آشوب تاریخ
الگوی حاکم بر جوامع انسانی، به این ترتیب، اگر در چشماندازی تکاملی نگریسته شود، بیشتر آشوبگونه خواهد نمود تا منظم. تاریخ جمعیتهای انسانی با انقراض انبوه منابع طبیعی، شورهگذاری مداوم خاک و از میان رفتن جمعیتهای انسانی مقیم این زیستگاههای تخریب بوده همراه بوده است. تمدن هاراپا و موهنجودارو، مانند تمدن سومر، تمدن نوسنگی جزیره ایستر، و تمدن مایا در اثر استفاده بیرویه از خاک کشاورزی و شورهگذاری زمین منقرض شدند و شواهدی هست که شکننده بودن سایر تمدنها و جوامع انسانی را نیز تایید میکند. با توجه به عاقبت محتملی که برای گونه انسان برشمردیم، چنان مینماید که آدمی اگر با سایر جمعیتها و گونههای زنده مقایسه شود، موجودی خواهد نمود که تاریخی آشوبگونه را از سر میگذراند.
تاریخ هدفمند اما بی فرجام
با این وجود، چنین مینماید که در میان جم بیهدف/ هدفمند، باید گزینه هدفمند را برگزید. اگر جوامع انسانی را در کلیت تکاملیشان مورد وارسی قرار دهیم، میبینیم که متغیرهایی مانند جمعیت، تراکم جمعیت، پیچیدگی نظامهای اجتماعی و سطح فنآوری و ایجاد تغییر در مواد اولیه گام به گام افزایش مییابد و گویا همین ماجرا هم کلید ناپایدار شدن جوامع و جمعیتهای انسانی باشد.
در این بین، با توجه به بیفرجام ماندن تاریخچه زندگی این شبهگونه بر زمین و انقراضی که محتوم و نزدیک مینماید، و ابتر ماندن محتمل این شاخه تکاملی، شاید که نتوان غایتی برای آن در نظر گرفت. یعنی چنین مینماید که این گونه هم، چیزی است مانند سایر گونهها، که غایتی جز بقا را دنبال نمیکند. با این تفاوت که به دلیل پیچیدگی عجیب دستگاه عصبی این موجود و اشتیاق غریبش برای دگرگون کردن محیط طبیعی اطرافش، این بقا نیمه عمری اندک داشته باشد.
تاریخ اختیاری یا جبری، پرسشی به وسعت تاریخ
در مورد آخرین جم، یعنی اختیاری یا جبری بودن تاریخ تکاملی آدمیان نیز چیز زیادی نمیتوان گفت. در کل، چنین مینماید که وقتی در این مقیاس به عمر یک گونه مینگریم، رفتار جانوران منفرد و حتی جمعیتهای منفرد در آن چندان معنادار و تعیین کننده نباشند. با این وجود، از آنجا که گونه انسان همواره در شرایطی آشوبگونه به سر برده است و آشوب هم وابستگی شرایط کلان به متغیرهای خرد و جزئی است، شاید بتواند در این قاعده عمومی جبری پنداشتنِ سیر تکامل گونهها، و مستقل بودنشان از کردار افراد و اشخاص، استثناهایی کوچک قایل شد. به هر صورت فراموش نکنیم که اجداد کل آدمیان کنونی در حدود صد هزار سال پیش جمعیت کوچک حدود چهل نفرهای بودهاند که از آفریقا به سمت شمال مهاجرت میکردند و در نهایت اگر تداومی برای گونه انسان خردمند قابل تصور باشد، محصول دستکاری ژنتیکی آدمیان کنونی است و این فنی است که توسط افرادی یگانه ابداع شده و توسط افرادی دیگر به کار بسته خواهد شد. به هر صورت، امنتر آن است که در برابر دو جم جبری/ اختیاری بودن تاریخ در مقیاس تکاملی، به این پاسخ عمومی بسنده کنیم که به عنوان یک قاعده، سیر تحول گونههای زنده امری مستقل از رفتار افراد است و این نکته را هم گوشزد کنیم که شاید استثناهایی در مورد گونههای شکننده و آشوبزده وجود داشته باشد، که آدمیان خردمند برجستهترین نمونه آن هستند.
تکامل مرکز دار انسان
در مورد جم مرکز و پیرامون، اما، پاسخی روشن در دست است. امروز دیگر در میان زیستشناسان تکاملی و انسانشناسان تردیدی اندک در این مورد وجود دارد که قاره آفریقا مرکزِ ظهور گونه ما بوده است. از این رو، میتوان گفت که تاریخ پیدایش انسان خردمند، مرکزی جغرافیایی دارد، که عبارت است از آفریقا. انقلاب کشاورزی نیز به همین ترتیب مرکزی دارد. مرکز آن، هرچند با معیارهای مرسوم و قالبهای ذهنی ما همخوانی نداشته باشد، گرانیگاهی جغرافیایی است که انسجام و استواری فراوانی دارد. فلات ایران و حاشیه آن، در پیوند با حاشیه خاوری دریای مدیترانه، بخشهایی از جنوب آناتولی، کرانه رود نیل، واحد اقلیمی و بوم شناختی منسجم و به هم پیوستهایست که این روزها به دلیل قرار گرفتن در دو قاره و چندین کشور ریز و درشت ناهمگون و تکه پاره و نامنسجم مینماید. با توجه به آن که گیاهان و جانوران اهلی اولیه -گندم، جو، حبوبات، بز، گوسفند و گاو- در ابتدای کار بومی اطراف کویر مرکزی ایران بودهاند و بر اساس شواهد دیرینشناختی و باستانشناختیای که بقایای گیاهان و جانوران اهلی را در این قلمرو اندکی بیشتر از آناتولی و مصر برآورد میکند، چنین مینماید که در ابتدای کار اشکالی از زندگی کشاورزانه در این مرکز تکامل یافته و بعد به سرعت در سرزمینهای همگون همسایهاش بسط یافته باشد. موجهای بعدی تحول تاریخی نیز هر یک مرکزهای خاص خود را داشتهاند. موج تمدن کشاورزی پیشرفته از ایران زمین آغاز شد و موج تمدن صنعتی در اروپای غربی و به ویژه جزیره انگلستان ریشه داشت.
به این ترتیب، چنین مینماید که بتوان برای تاریخ مرکزهایی نیز در نظر گرفت.