پیمان یا قرارداد؟ دو سرمشق فهم نظم اجتماعی

از ویکی زروان
پرش به: ناوبری، جستجو

اردیبهشت ۲۰, ۱۳۹۹

چالشی نظری با نام نظم اجتماعی

نظم اجتماعی معمایی است که نیاز به توضیح و تبیین دارد. این که چرا مردمان در همزیستی با یکدیگر به لحاظ آماری قوانین اخلاقی را رعایت می‌کنند و به قواعد حاکم بر نهادها پایبند می‌مانند، چالشی نظری است. چرا که آدمیزاد بر خلاف حشرات اجتماعی گونه‌ای نیست که برای همزیستی نهادی تکامل یافته باشد. مورچگان و زنبوران و موریانگان جوامعی بزرگ و شهرهای پرجمعیت می‌سازند، چون طی دهها میلیون سال مدارهای عصبی ضروری برای رعایت هنجارهای جمعی را در شبکه‌ی عصبی‌شان نهادینه کرده‌اند و زنجیره‌ای بسیار طولانی از جهش ها و سازگاری‌ها پشتوانه‌ی رفتار جمعی هماهنگ‌ شان است. آدمیان بر خلاف این گونه‌های اجتماعی راستین، هوآشیان (Eusocial) نیستند، بلکه گونه‌ای نوآمده و تازه تکامل یافته از نخستی‌های عالی هستند که برای زیستن در دسته‌هایی چند ده نفره و سرگردانی در ساواناها و گردآوری و شکار تکامل یافته‌اند. پرش ناگهانی آدمیزاد به مرتبه‌ی جانوری اجتماعی و شهرنشین تنها طی پنج هزار سال گذشته ممکن شده، که تنها ۳-۴٪ پایانی از کل عمر این گونه‌ی کوتاه‌عمر را در بر می‌گیرد. آدمیان با پشتوانه‌ی مغزی درشت و مدارهای عصبی پویا و خلاق توانسته‌اند جوامع خود را تاسیس کنند، و به همین خاطر نهادهایی که بر می‌سازند نتیجه‌ی مستقیم و سرراستِ تکاملیِ ساختار زیستی‌شان نیست.

آدمیان در سطحی روانشناختی (و نه عصب‌شناختی) نهادهای اجتماعی‌شان را می‌فهمند و درباره‌اش می‌اندیشند. تاسیس نهادهای اجتماعی انسانی بر خلاف آنچه در حشرات اجتماعی می‌بینیم، پیامد طبیعی رسوب پیچیدگی بر ساختارهای برآمده از رفتار خانوادگی نیست، که جهشی بزرگ و کورکورانه است به درون افقی ناشناخته از امکانها. مورچه‌ی کارگری که دانه‌ای را به لانه حمل می‌کند با کارمندی که با کیسه‌ی خرید روزانه به خانه می‌رود تفاوت دارد. چون عضویت در نهادهای اجتماعی در آدمیان نه ضرورتی تکاملی، که انتخابی شخصی است.

مورچگانی که فروتنانه با قدم‌های کوتاه اما پیوسته، دسته‌جمعی در شاهراهی مشخص پیش می‌روند، نهادهایی را بر می‌سازند که نتیجه‌ی طبیعی رفتارهای هم‌افزایانه‌شان است. در مقابل ایشان آدمیان به توسنی لگام گسیخته می‌ماند که در بیراهه‌ها به تاخت و تاز مشغول است، و از برآیند این سرگردانی‌های واگرا در میدان امکانهای عصب‌شناختی است که نهادهای اجتماعی برساخته می‌شود. نهادهایی سست‌ بنیاد، شکننده، و وابسته به موقعیت که ضرورتی ساختاری یا کارکردی ندارد و به همین خاطر همواره در معرض دخل و تصرف من‌هایی است که مغزهایی پیچیده‌تر از ساختارهای نهادین دارند. نهادها و نرم‌افزار فرهنگی برآمده از آنها در نهایت نظم و نسقی را بر رفتار آدمیان مستولی می‌کنند، اما این کار را با الزامی معنایی و در شبکه‌ای از جنس زبان و عادت انجام می‌دهند، نه با تکیه به زیربنایی ژنتیکی و مدارهایی از رفتارهای سرشتیِ جمع‌گرا.

ارتباط پر تعارض من و نهاد

به همین خاطر است که ارتباط میان من و نهاد ناسازگون و پرتعارض است. من همواره می‌کوشد ساز خود را بزند و نهاد همواره می‌کوشد دامنه‌ی انتخابهای من را محدود سازد. از این روست که چرایی نظم اجتماعی پرسشی بزرگ است. این معمایی است که هسته‌ی مرکزی علم جامعه‌شناسی را بر می‌سازد و پاسخ بدان چشم‌اندازی را تعیین می‌کند که من و دیگری در آن نگریسته و فهمیده می‌شوند. چنین می‌نماید که دو سرمشق عام بزرگ در تاریخ تمدن برای پاسخگویی به این پرسش تحول یافته باشد.

  1. یکی از این دو در اواخر هزاره‌ی سوم پیش از میلاد در ایران زمین شکل گرفت، به ظهور نخستین دستگاه فلسفی زمین (خرد گاهانی) و نخستین دین یکتاپرست موفق (آیین زرتشتی) منتهی شد، کهنترین دولت فراگیر (دولت هخامنشی) و قدیمی‌ترین تمدن زنده‌ی امروزین (تمدن ایرانی) را پدید آورد، و در قرون میانه شکوفاترین و حجیم‌ترین و پیچیده‌ترین نظام معنایی (عرفان و جهان‌بینی ایرانی) را ایجاد کرد.
  1. دیگری در میانه‌ی قرن پنجم تا چهارم پیش از میلاد در واکنش به سرمشق نخستین پدیدار شد و مقاومتی بود که در حاشیه‌ای یونانی نسبت به مرکزی ایرانی رخ می‌نمود. این سرمشق دومی قدیمی‌ترین دستگاه فلسفی خودکامه و قطعیت‌گرا (اندیشه‌ی افلاطونی)، فراگیرترین نظام فکری قرون وسطایی (فلسفه‌ی ارسطویی) و دولتهایی کوچک و مهاجم و استعمارگر را پدید آورد و در سه چهار قرن گذشته به پیدایش موج تمدنی نیرومند و فراگیری دامن زد که مدرنیته خوانده می‌شود و با چتر نظام معنایی‌اش که بر کمیت‌ پذیری و ریاضی‌گونگی و اندیشه‌ی فنی و نوآوری متکی است، بر سراسر فرهنگهای پیشامدرن سایه افکنده است.


نگرش گاهانی به هنجارهای اجتماعی

این پرسش که چرا مردمان هنجارهای اجتماعی را رعایت می‌کنند، و چرا در اندرکنش با یکدیگر به قواعدی پایبند می‌مانند و اغلب اوقات بازی‌های برنده-برنده را بر برنده-بازنده ترجیح می‌دهند، برای نخستین بار در ایران زمین طرح شد و پاسخ گرفت. نخستین متنی که این پرسشها را به شکلی شفاف –در عرصه‌ای فلسفی و اخلاقی- مطرح می‌کرد، گاهانِ زرتشت بود که دامنه‌ی این پرسشها را تا به چالش کشیدن امر قدسی و بر ساختن نظامی هستی‌شناسانه پیش برد، تا جایی که قانون طبیعت (اَشَه) مبنای نیکی اخلاقی قلمداد شد و حتا خدایان به خاطر سرپیچی از آن به ویرانگری و دروغ متهم شدند و از مرتبه‌ی نیرویی مقدس عزل شدند. نیرومندترین این خدایان باستانی مهر بود که نظام اندیشه‌ی زرتشتی از سویی آن را مورد نقد و بازبینی قرار داد و از سوی دیگر همان را به مثابه هسته‌ی مرکزی مفهوم‌سازی‌های خود پذیرفت.

به این ترتیب در حدود دوران زرتشت یعنی در قرن دوازدهم پیش از میلاد، نخستین سرمشق نظری برای توضیح نظم اجتماعی بنیان نهاده شد. سرمشقی که به حضور یک خداوند یگانه‌ی خردمند باور داشت که بر اساس قواعدی عقلانی و سازگار با قوانینی طبیعی هستی را تنظیم کرده، و بر این اساس هم مرزبندی میان نیکی و بدی را شکل داده و هم خودش آن را رعایت می‌کند. این مرز با تقابل میان دوقطبی‌هایی مانند راستی-دروغ ، خویشتنداری-خشونت ، آبادانی-ویرانگری ، زندگی-مرگ و شادمانی-رنج تعیین می‌شد و کمابیش همان است که امروز در قالب چهار متغیر مرکزی سیستم‌های تکاملی (قلبم: قدرت- لذت- بقا- معنا) در دستگاه نظری ما صورتبندی شده است.

نگرش زروانی به نظم اجتماعی

بر اساس این نگرش، نیروی بنیادینی که سازمان یافتگی جامعه را ممکن می‌ساخت، «مهر» بود. مهری که از همان ابتدای کار دو معنای موازی را حمل می‌کرد و هم به محبت و عشق اشاره می‌کرد و هم به عهد و پیمان. یعنی پاسخ این دستگاه نظری به معمای نظم اجتماعی آن بود که مردمان چون به هم مهر می‌ورزند، عهد و پیمانی اجتماعی را میان خود بنا می‌نهند و رعایت می‌کنند. این نگرشی عقل‌گرا، تکاملی، خوش‌بین و اخلاق‌مدار بود که برجستگی و رواج بازی‌های برنده-برنده در روابط اجتماعی را نتیجه‌ی پیروی مردمان تندرست و اخلاقی (اشون) از قانون عقلانی طبیعت (اشه) قلمداد می‌کرد و انحراف از این قانون و نیروهای برسازنده‌ی بازی‌های برنده-بازنده (مثل بدخواهی و آز و آزار و خشم و نفرت و کین) را دیوهایی می‌دانست که آفریده‌ی اهریمن هستند و به شکلی غیرعقلانی و در ستیز با خرد قانون طبیعت را نقض می‌کنند و از این رو همتای دروغ هستند و به صورت بیماری‌ای در آدمیان و هستی جلوه می‌کنند.

این نگرش مهر را هسته‌ی مرکزی اتصال میان من و دیگری می‌دانست، افزودن بر تندرستی و شادمانی و نیرومندی و معنا را هدف می‌گرفت، و نظم های اجتماعی کلان و به طور خاص شالوده‌ی انسجام سیاسی را نتیجه‌ی تداوم مهری می‌دانست که در سطح خُرد میان زن و مرد از سویی و میان والدین و فرزندان از سوی دیگر جاری بود. یعنی قواعد کلان سه نفره را ادامه‌ی روابط خرد دو نفره‌ای می‌دانست که همگی از جنس مهر هستند و پیوند مهرآمیز میان من و دیگری را به پیمان اجتماعی میان من و دیگری‌ها متصل می‌ساخت، که ایزد نگهبان راستی یعنی مهر ناظر و ضامن‌اش بود. در این نگرش «من» بود که اهمیت داشت و محور انتخاب و تصمیم قلمداد می‌شد، و دیگری به خاطر آن که با من (و همچنین این دو با خداوند) هم‌سرشت و همسان بودند منبع ارزش قلمداد می‌شد و پیوند میان من و دیگری از سویی و من و خداوند از سوی دیگر با مهر صورتبندی می‌شد، که در نهایت بر اراده‌ی آزاد و قصد استوار برای تعریف و حفظ پیمان (میان من و دیگری و خداوند) تکیه می‌کرد. سه متن کلیدی و مهمی که این مفهوم از مهر را صورتبندی می‌کردند، عبارتند از:

گاهان زرتشت

گاهان زرتشت که چارچوب فلسفی و سرمشق اخلاقی موضوع را برای نخستین بار مطرح کرد. در گاهان برای نخستین بار دوقطبی‌هایی مانند خیر و شر، گیتی و مینو، و انعکاس اولی در دومی یعنی خداوند و شیطان معرفی شدند. در همین متن برای نخستین بار در متون تاریخی ارتباط میان انسان و خداوند از جنس پیوند میان دلدار و دلداده دانسته شده است و در بخش پایانی آن که شعری است که زرتشت به مناسبت عروسی دخترش سروده، صریحتر می‌بینیم که مهر شالوده‌ی پیوند میان اعضای جامعه و محور سازماندهی مردم با پشتیبانی مغان معرفی شده است.

مهریشت

مهریشت که بخشهایی از آن احتمالا قدمتی بیش از گاهان دارد، و مهر را شالوده‌ی نظم اجتماعی می‌داند. در مهریشت که نماینده‌ی سنت باستانی آیین مهر است، مفهوم مهر با تاکید بسیار با پیمان اجتماعی همسان انگاشته شده و این دوقلوی مفهومی با قدیمی‌ترین صورتبندی ملیت ایرانی پیوند می‌خورد. در همان نخستین بندها مهر همچون ایزدی جنگاور معرفی می‌شود که بامدادان از فراز کوهستان به سرزمین‌های ایرانی می‌نگرد و خانمانهای آریایی را برکت می‌کند. در همین متن صورتبندی دقیقی از نظم اجتماعی به چشم می‌خورد. تقسیم‌بندی چهار لایه از سلسله مراتب اجتماعی (خانوار، روستا، استان و کشور) که در دوران هخامنشی مبنای تاسیس کهنترین دولت فراگیر جهان قرار می‌گیرد، در مهریشت مورد اشاره قرار گرفته است و آشکار است که سویه‌ی جامعه‌شناختی و سیاسی این رده‌بندی مورد نظر بوده، چون در کرده‌ی پنجم مهریشت درباره‌ی اهمیت مهر برای خانه‌خدا و دهخدا و شهربان و شهریار سخن رفته است. همچنین در بندی شگفت‌انگیز از این متن می‌خوانیم که مهر همچون کمیتی شمارش‌پذیر در نظر گرفته شده و ارتباطهای میان نقشهای اجتماعی را تعیین می‌کند. به شکلی که مثلا مهر میان دو همکار سی و مهر میان دو همسایه پنجاه و مهر میان شاگرد و استاد هفتاد و میان شهروندان کشور هزار دانسته شده است. این بخش از مهریشت افتادگی دارد و در نسخه‌ی امروزین یازده ارتباط اجتماعی بررسی شده و استحکامش بر اساس عددی متصل با مهر مشخص شده است. احتمالا در متن اصلی شمار این موارد بیشتر بوده است. چون در همین متن باقی‌مانده هم مواردی جزئی می‌بینیم مثل این که مهر میان داماد و پدرزن هشتاد است، یا دو آذربان (موبد) شصت مهر در پیمان اجتماعی بین خود دارند.

کتیبه‌ی بیستون

کتیبه‌ی بیستون داریوش که مفهوم مهر و خدشه وارد آمدن به آن (دروغ) را در بافتی سیاسی بازسازی کرد.کتیبه‌ی بیستون در واقع انعکاس همین مفاهیم در سطحی دیوانسالارانه و دولتی را نشان می‌دهد. در آنجا صورتبندی روشنی از غایتهای زندگی اجتماعی به دست داده شده که عبارتند از بوم و مردم و شادی، و کمابیش با بقا و قدرت و لذت در سطح‌های سلسله مراتبی زیستی و اجتماعی و روانی مدل زروان برابری می‌کنند. در این متن همچنین به صراحت مفهوم قدرت صورتبندی شده و با قانون طبیعی (اَرتَه، برابرنهاد اشه‌ی اوستایی در پارسی باستان) پیوند خورده و دروغ که در اصل پیمان‌شکنی معنا می‌دهد تهدید کننده‌ی نظم اجتماعی دانسته شده است.

نگرش سنت اروپایی به نظم اجتماعی

این سه نمونه از مهمترین متن‌های بازمانده درباره‌ی نظم اجتماعی هستند که بین سه هزار و دویست سال پیش تا دو هزار و ششصد سال پیش تدوین شده‌اند. پس از آن در تمدن ایرانی انبوهی پرحجم از سیاست‌نامه‌ها، رساله‌های اخلاقی، تاریخ‌ها، اندرزنامه‌ها و متون دیگر را داریم که صورتبندی‌های متنوع و گوناگونی از این مفاهیم را در حوزه‌های نظری متفاوت و در دوره‌های تاریخی مختلف به دست می‌دهند. در مقابل این متنها، اگر بخواهیم به سنت اروپایی بنگریم، سه متن بنیادین را در برابر خود خواهیم یافت.

  1. یکی سفر تثنیه در تورات و بخشهایی از کتاب پادشاهان که در عمل بافت سیاسی قبایل یهود باستانی را به دست می‌دهد و با آن که بسیار خشن و –و با معیارهایی، غیراخلاقی- است، مبنای تدوین قانون اجتماعی در سنت یهودی-مسیحیِ فرهنگ یونانی- رومی قرار گرفته است. این متن احتمالا در قرن هشتم تا ششم پیش از میلاد در آسورستان تدوین شده است.
  2. دیگری کتابهای افلاطون به ویژه جمهور است که در میانه‌ی قرن پنجم میلادی پدید آمده و پس از آن کتاب هم‌نام آن اثر ارسطوست که بیشتر با نام سیاست شهرت یافته است.
  3. پس از آن شهر خدای سنت آگوستین را داریم که مبنای الهیات کاتولیکی و همچنین صورتبندی نظم اجتماعی همچون عضویت در قبیله‌ای معنوی قرار می‌گیرد.
  4. تحول و نوسازی این قالب فکری با کتابهای شهریار و تاریخ روم ماکیاولی و لویاتان هابز ممکن شد که دو چارچوب نظری رقیب و متفاوت مدرن درباره‌ی قدرت را بنا نهاد. هرچند هردوی این اندیشمندان در این مورد اشتراک نظر داشتند که نظم اجتماعی از قراردادی اجتماعی و وضعی (و نه پیمانی مهرآمیز و طبیعی) بر می‌خیزد و انگیزه‌ی اصلی آن ترس از دیگری (نه مهر به دیگری) است و شالوده‌اش هم بر خشونت و آزمندی قرار دارد.


حاشیه یونانی در مقابل مرکز ایرانی

دیدگاه مقابل نگرش ایرانی، در میان نظریه‌پردازانی یونانی صورتبندی شد که نماینده‌ی طبقه‌ی اشراف محافظه‌کار آتنی بودند. اینان کسانی بودند که مانند سقراط و افلاطون بدنه‌ی دستگاه نظری خود و خشتهای مفهومی نگرش‌شان را از ایران زمین وام گرفته بودند، اما با دستی گشوده در آن دخل و تصرف کرده و در بسیاری از موارد مضمونها و نتایج را واژگونه می‌ساختند، چرا که مدافع نظمی سنتی و سیاستی واپسگرا بودند که سوفیست‌های متاثر از اندیشه‌ی ایرانی و شهربانان نماینده‌ی سیاست ایرانشهری آن را تهدید می‌کردند. سه گانه‌ی سقراط، افلاطون و ارسطو در اصل سه نسل از رهبران این نیروی مقاومت فرهنگی را نشان می‌دهد که صورتبندی یکسره متفاوتی از نظم اجتماعی و ضرورت حفظ آن به دست می‌دادند. از دید این اندیشمندان که اربابان برده‌دار خشن و سرکوبگر آتنی را نمایندگی می‌کردند، قبیله بود که اهمیت داشت، و نه من. من‌ها اتم‌هایی نامهم و حاشیه‌ای در دل یک کلیت اصیل یعنی قبیله بودند که در قالب شهر (پولیس) تبلور می‌یافت. شهری که حق عضویت در آن و شهروندی‌اش در محدوده‌ی عضویت در قبیله‌ای و ایفای نقش در مقام جنگاوری برده‌گیر و برده‌دار تعریف می‌شد. در این نگرش مهر معنایی نداشت و با میل هم‌جنس‌خواهانه‌ی میان مردان سرباز عضو قبیله جایگزین می‌شد.

روح یونانی در کالبد مسیحیت

نگرش بدوی و خشن یونانی همان بود که پس از عبور از صافی دین مسیحیت در سراسر قرون وسطا بر اروپا تسلط یافت و در نهایت در قرن شانزدهم و هفدهم دستخوش بازبینی و نقد درونی شد و به عصر خرد دگردیسی یافت. در مقابل توسعه و تکامل اندیشه‌ی زرتشتی در ایران زمین طیفی وسیع از باورها و آیین‌ها و اندیشه‌ها را پدید آورد که بدنه‌شان کمابیش موازی با اروپا، از صافی دین اسلام گذر کرد، و درست به همان ترتیبی که اندیشه‌ی افلاطونی و یونانی دین مسیحی را تسخیر کرده بود، همچون روحی در کالبد مناسک‌آمیز دین اسلام به بقای خود ادامه داد. به این ترتیب مفهوم مهر در ایران زمین باقی ماند و شالوده‌ی ادبیات و شعر و عرفان ایرانی شد، و همچون نخ تسبیحی گرانیگاه اشتراک اندیشه‌های رنگارنگ تکامل یافته در ایران زمین قرار گرفت.

در مقابل در اندیشه‌ی اروپایی نواندیشی درباره‌ی معمای نظم اجتماعی به معنای گسست از پیش‌داشتهای قرون وسطایی بود. چنان که در سراسر تاریخ تکامل اندیشه سراغ داریم، این بار هم برخی از پیش‌داشتها قربانی شدند و مورد نقد و حمله قرار گرفتند، تا بخشی بزرگتر از آنها به بقای خود ادامه دهند. به این شکل بود که هابز و لاک از سویی و روسو و مونتسکیو از سوی دیگر صورتبندی‌هایی عقلانی و محاسبه‌پذیر از ارتباط میان اعضای جامعه به دست دادند. صورتبندی‌ای که برخی از پیش‌داشتهای متافیزیکی افلاطونی-مسیحی را نقض می‌کرد، اما بخشی بزرگ از آن را همچنان می‌پذیرفت و بازتولید می‌کرد.

ترس؛ شالوده پیمان اروپایی

به این ترتیب تا دو قرن بعد مدرنیته همچون اصلاحی -و در ضمن تداومی- از همان سرمشق افلاطونی/ ارسطویی/ مسیحی زاده شد. برداشتی که همچنان نسبت به اراده و خواست من‌ها نگاهی بدبینانه و گاه انکارگرانه داشت، شالوده‌ی عهد و پیمان میان من و دیگری را ترس – و نه مهر- می‌دانست و کارکرد اصلی قانون را نه افزایش توانمندی و شادکامی و تندرستی (بوم و مردم و شادی در کتیبه‌ی بیستون) که حراست از افراد در برابر تجاوز افراد دیگر می‌دانست. سرمشق مدرن به این شکل هسته‌ی مرکزی بدبینی افلاطونی به من و اراده‌ی آزاد را حفظ کرد، و قبیله‌گرایی ارسطویی که در قالب تعبیر کلیسامدار از رستگاری مسیحی تناسخ یافته بود را پذیرفت، و تصویری از روابط اجتماعی و نظم جمعی به دست داد که امنیت خواست اصلی‌اش بود و ترس را غریزه‌ی بنیادین پشتیبان قانون‌مداری می‌دانست.

عدم قطعیت در نظم اجتماعی

امروز وقتی از نظم اجتماعی سخن می‌گوییم، همچنان با معمایی حل ناشده سر و کار داریم. این معما به آن شکل تام و تمامی که در گونه‌های اجتماعی واقعی (مثل حشرات اجتماعی) حل شده، هرگز در آدمیان حل نخواهد شد. چرا که انسان در واقع گونه‌ای چنین اجتماعی نیست و خطراهه‌ای تکاملی و سازگار با بومهای طبیعی گونه‌اش را به برساختن شهرهایی چند میلیون نفره راهنمایی نکرده است. از این روست که پاسخهای موجود به معمای نظم اجتماعی انسان یکتا و فراگیر و قاطع نیست، بلکه شاخه شاخه و واگرا و موقتی است و صورتبندی‌هایی از کنش متقابل انسانی را به دست می‌دهد که مدام در معرض نقد و بازبینی و ابطال قرار دارد.

تقابل دو سرمشق کلان

در جریان انتخاب طبیعی منش‌های فرهنگی‌ای که پاسخهای نظری به این معما را صورتبندی کرده‌اند، دو سرمشق کلان باقی مانده و تداوم یافته‌اند. یکی آن نگرش ایرانشهری است که نظم را بر اساس مهر و پیمان توضیح می‌دهد و استوار می‌سازد؛ و دیگری چارچوب یونانی-رومی‌ایست که در قالب مدرنیته‌ی غربی بازسازی و احیا شده و ترس و خشونت را مبنای قانون‌مداری می‌داند. به همین دلیل است، اگر می‌بینیم که کارنامه‌ی سیاست ایرانشهری چنین درخشان و ارجمند است، و اگر سیاهه‌ی پیامدهای سیاسی مدرنیته چنین سیاه می‌نماید. این که ایرانیان در سراسر تاریخ‌شان به دفاع از سرزمین‌شان مشغول بوده‌اند و مداخله‌شان در سرزمینهای دیگر از راه فرهنگ (صدور دین و هنر و فناوری) یا بازرگانی (تاسیس راه ابریشم) بوده، و این که بسیار به ندرت و آن هم تنها در بخشهای باستانی قلمرو خودشان (مثل شمال هند) لشکرکشی تهاجمی داشته‌اند، از همین اندیشه‌ی مهرآیین درباره‌ی نظم اجتماعی بر می‌خیزد.

از سوی دیگر خشونت و سرکوبگری‌ای که از همان ابتدا در دولتشهرهای یونانی برده‌دار وجود داشته، و بعدتر در قالب امپراتوری برده‌دار روم به دولتی واقعی تبدیل می‌شود، پیامد چارچوبی نظری است که می‌کوشد پیمان اجتماعی را واژگونه‌ی الگوی ایرانی تعریف کند. مدرنیته نیز با تعریفی که از قرارداد اجتماعی کرده، و شمارش‌پذیر کردنِ رمزگانِ قلبم به جای خودِ قلبم (چنان که در مهریشت کمیت‌پذیر شده بود) به رخدادهایی جهانگیر مانند عصر غارتگری اسپانیایی‌ها و پرتغالی‌ها و بعدتر عصر استعمار هلندی‌ها و انگلیسی‌ها و در نهایت تصرف‌های سرزمینی و کشورگشایی‌های خونین روس‌ها و آلمان‌ها و آمریکایی‌ها منتهی شده است. امروز حوزه‌ی تمدنی ایرانی در واقع تنها کانون مقاومت در برابر سیطره‌ی این شیوه‌ی خاص پاسخگویی به معمای نظم اجتماعی است.

مرکزیت من در نگرش مهر آیین

پیش‌داشتها و پیامدهای این دو سرمشق با هم تفاوتی چشمگیر دارند. نگرش مهرآیین ایرانی از من‌ها آغاز می‌کند و مهر و محبت را که خصوصی‌ترین دریافت روانشناسانه است مبنا می‌گیرد و میل و خواست و اراده‌ی آزاد من برای پیوند با دیگری را محور قلمداد می‌کند و بر آن مبنا پیمان اجتماعی را در سطحی کلان نتیجه می‌گیرد. یعنی از پیوند دونفره‌ی مهرآمیزی که از جنس آشکارگی است و فربه‌تر از قراردادهای زبانی است آغاز می‌کند و از این رو تکیه‌گاهی استوارتر و پایدارتر برای قانون‌مندی به دست می‌دهد. در این چارچوب چشم‌داشت‌های من از دیگری نه بر اساس روایتی گذشته‌مدار و متصل به کلیشه‌های اجتماعی، که از آزمودن دیگری در اکنون و ترسیم امکانهای عینی پیشاروی من و دیگری ناشی می‌شود. از این رو پیمان در هر اکنون از نو بازبینی و از نو تثبیت می‌شود و بازنمایی‌اش در سطحی اجتماعی به قانون‌هایی منتهی می‌شود که هم خصلتی حقوقی دارند و هم اخلاقی.

انکار من در مدرنیته

در سرمشق مدرن با تصویری یکسره متفاوت روبرو هستیم. نظریه‌پردازان بزرگ مدرنیته –از مارکس گرفته تا فروید- در واقع نقش من در برساختن زیست‌جهان خود را انکار می‌کردند و اراده‌ی خودمختار و عقلانی من برای دگرگون ساختن تاریخ خویش را منکر بودند. مدرنیته در شالوده‌ی خود زهدگرایی مسیحی و لذت‌هراسی آن را حفظ کرده، و قبیله‌گرایی و فرو کاستن من‌ها به نهادهای اجتماعی را بدیهی انگاشته است. بر پای خود ایستاندنِ من، وظیفه‌ایست که فیلسوفان و نظریه‌پردازان بسیاری در افق اندیشه‌ی مدرن بدان پرداخته‌اند و از آن دفاع کرده‌اند. اما این دفاع بر اساس پیش‌داشتهایی نااستوار و شکننده انجام شده و به همین خاطر در نهایت همواره نهادگرایی و قبیله‌مداری و نادیده‌گیری من‌ها به سود جماعت‌ها عینیت اجتماعی مدرن را تعیین کرده است. بر این مبنا اصولا سطح روانشناختی‌ای که قرار است مهر را بیافریند و ببالاند، انکار می‌شود. هرآنچه هست باید در سطح اجتماعی و در قالب قراردادی حقوقی و سرد و خشک و دیوانسالارانه صورتبندی شود، و همین است که از سویی فناورانه شدن ارتباطهای انسانی را به دنبال داشته و از سوی دیگر نظم محکم و تا حدودی نظامی‌وار مدرنیته و سیطره‌ی نظامی-اقتصادی‌اش بر جهان را ممکن ساخته است. در این سرمشق نظری اکنون اهمیتی ندارد و تاریخ‌ گذشته و چشم‌اندازی از آینده است که مهم است. از این رو چنان که کانت می‌گفت اخلاق به وظیفه فرو کاسته می‌شود و چنان که هگل اصرار می‌کرد، جبری تاریخی و نهفته در آینده توقع‌ها از دیگری را رقم می‌زند.

من منتقد مدرنیته هستم

پی‌نوشت: بر بیشتر خوانندگان آشکار است که من هوادار سرمشق ایرانی و منتقد نگرش مدرن هستم. یعنی فکر می‌کنم پیش‌داشتهای نظری برسازنده‌ی مدرنیته جای نقد و چند و چونِ بسیار دارد و اگر با دقت وارسی شود، در بسیاری از جاها نادرست و پا در هوا از آب در می‌آید. همچنین به سیر تحول اندیشه‌ی اروپایی و دستاوردهای عینی‌اش نگاهی انتقادی دارم و هم از زاویه‌ای اخلاقی و هم با ذوقی زیبایی‌شناسانه در کل کارنامه‌ی این سیر تمدنی را قابل‌دفاع نمی‌دانم. تردیدی نیست که همین جریان مدرنیته با استیلای مهیب خود در سه شاخه‌ی علم، فناوری و هنر طی دو قرن گذشته ارجمندترین دستاوردها را به بار آورده است، و من ستاینده و مصرف کننده و وامدار بی‌چون و چرای این دستاوردها هستم. با این همه گوشزد کردن این نکته را ضروری می‌بینم که مدرنیته در عینیت بیرونی‌اش بیشتر استعمار و غارتگری و ویرانی محیط زیست و انقراض گونه‌های گیاهی و جانوری و نسل‌کشی و نابودی تنوع‌های فرهنگی و زبانی بوده است، تا هنر و علم و فناوری. یعنی آنچه به لحاظ آماری در زیست‌جهان مردمان زنده تجربه شده، عصر استعمار و برده‌داری و جنگهای جهانی بوده است، و نه نسبیت عام و سمفونی نهم بتهوون و تلکسوپ هابل، که تنها نخبگان فرهنگی مخاطب و مصرف‌ کننده‌اش هستند. این ابراز داوری را از آن لازم می‌بینم که بر این نکته تاکید کنم حضور دیرپای سرمشق نظری ایرانی همچون بدیلی نیرومندتر و کهنسال‌تر و بی‌زیان‌تر و از نظر تاریخی بارورتر را باید مورد توجه قرار داد. تمدن ایران زمین کاربردی از مهر برای تعریف نظم اجتماعی به دست داده و شیوه‌ای برای پی‌ریزی سیاست ایرانشهری از آن استخراج کرده که بسیار پیچیده و مهم است. شیوه‌ای که تداوم تمدن ایرانی و احیای پیاپی دولت فراگیر ایرانی و انسجام اجتماعی مردم ایران زمین را در زمانی بسیار طولانی‌تر و در شرایطی بسیار بسیار دشوارتر از آنچه در تمدن مدرن می‌بینیم، ممکن ساخته است. برسنجیدن این دو سرمشق در برابر هم و داوری کردن درباره‌ی نقاط قوت و ضعف هریک وظیفه‌ی هریک از ماست،‌ که شاید در مقام یک منِ پارسی، پافشاری‌ای بر خودمختاری و اراده‌گرایی و آزادی داشته باشیم و نهادها را پیامد و نتیجه‌ی همگرایی خواست‌های من‌ها بدانیم و بخواهیم و بکوشیم که تمدن ایرانی بر محور همین قواعد نقد و بازبینی و بازسازی شود و سبکبارتر و نیرومندتر از آنچه که پیشتر بوده، و آنچه که مدرنیته برایش محتمل می‌سازد، به سیر تحول تاریخی‌اش ادامه دهد.