درباره‌ی اراده‌ی آزاد: تفاوت بین نسخه‌ها

از ویکی زروان
پرش به: ناوبری، جستجو
سطر ۷۷: سطر ۷۷:
 
Skinner, B. F. Walden two, MaMillan Pub. Co. 1952.
 
Skinner, B. F. Walden two, MaMillan Pub. Co. 1952.
  
[[رده: شروین وکیلی]] [[رده: مقالات]] [[رده: ادبیات فارسی]]
+
[[رده: شروین وکیلی]] [[رده: مقالات]]

نسخهٔ ‏۴ مارس ۲۰۱۴، ساعت ۱۷:۴۳

شروین وکیلی- اردیبهشت 1386

1. در مثنوي معنوي داستان مشهوري وجود دارد که ماجراي همسفر شدن موسي با خضر را حکايت مي‌کند. خضر، در ادبيات فارسِ، نماينده‌ي استاد کامل و پيري همه چيز دان است که عمري بي‌پايان دارد و همه چيز را مي‌داند. مولانا از تقاضاي موسي براي همراهي با خضر سخن مي‌گويد، و از اين هشدارِ خضر که او تاب ديدنِ رفتارهاي مردي که همه چيزدان است را نخواهد داشت. در نهايت، وقتي موسي مي‌بيند که خضر به کشتن جواني بيگناه دست مي‌يازد، کشتي ناخداي مهرباني را سوراخ مي‌کند، و ديوار باغ مردمي بدخو را تعمير مي‌نمايد، طاقت از دست مي‌دهد و دليل اين کارها را جويا مي‌شود و به اين شکل از همراهي با خضر باز مي‌ماند.

داستان موسي و خضر، در ادبيات و نقل قولهاي ما ايرانيان به قدري تکرار شده، و مقصود مولانا از آن – که ضرورت توکل به حکمت نافهميدني پير و مرشد است - چندان مورد بحث قرار گرفته که به ندرت مجالِ پرسش از هسته‌ي مرکزي اين داستان فرادست مي‌آيد. در اين داستان، عنصري بسيار مهم وجود دارد، که همه چيز داني و بصيرت کامل خضر است، و متغيري بسيار مهم، که کردارِ ناشي از اين بصيرت مي‌باشد. خضر مردي است که از آب چشمه‌ي حيات خورده، و به همين دليل از سويي عمر بيکران يافته و از سوي ديگر بر تمام حقايق هستي آگاه شده. به همين دليل هم، هر کردار او دليلي بايسته دارد. خضر، در هر لحظه، درست‌ترين کارِ ممکن را انجام مي‌دهد، چرا که بر پيامدهاي آن کردار و پيشينه‌ي آن شرايط اگاهي دارد. به اين ترتيب است که کارهاي او، از ديد ناظري با دانش ناقص و محدود غريب و نامنتظره جلوه مي‌کند.

آن پسر را کش خضر ببريد حلق سر آن را در نيابد عام خلق

آنک از حق يابد او وحي و جواب هرچه فرمايد بود عين صواب

کارهاي خضر هم مانند موسي، با اراده و نيتي شخصي، و وابسته به شرايطي ويژه و خاص انجام مي‌پذيرد. خضر هم مانند موسي چيزهايي را مي‌خواهد، و رخ دادن اتفاقهايي را ناخوش مي‌دارد. با اين وجود، تفاوت کيفي مهمي در ميان رفتار اين دو وجود دارد و آن هم به همه چيز دان بودنِ خضر مربوط مي‌شود. خضر از آنجا که پيامدهاي دور رفتار خود را در آينده مي‌بيند، تنها گزينه‌هايي را انتخاب مي‌کند که با خواستهاي او – که سازگار با خواست الاهي است- بيشترين همخواني را داشته باشند. به اين ترتيب، خضر در هر لحظه و در هر شرايط ويژه، تنها يک گزينه در پيش روي خويش دارد، و آن گزينه‌ايست که از همه بهتر، و از همه درست‌تر است. با اين تعبير، خضر، در جبري رفتاري گرفتار است. جبري که از همه چيز دان بودنِ وي بر مي‌آيد، و به جاي پهنه‌اي از رفتارهاي قابل انجام در هر لحظه، تنها و تنها يک گزينه‌ي رفتاري بهينه را در هر برش زماني در برابرش قرار مي‌دهد.

از اين رو رفتار خضر تفاوتي کيفي با رفتار موسي دارد. خضر هرگز ترديد نمي‌کند، دو دل نمي‌شود، و تقارن سهمگينِ حاکم بر گزينه‌هاي رفتاري را درک نمي‌کند. به همين ترتيب، او بعدها از انتخابهايي که کرده پشيمان نمي‌شود، افسوس نمي‌خورد، و شرمگين نمي‌گردد. اما اينها در برابر هزينه‌اي بسيار بزرگ پرداخت مي‌شوند، و آن هم از ميان رفتن انتخاب آزاد خضر است. هرچند به ظاهر چنان مي‌نمايد که خضر خود رفتارهاي خود را برمي‌گزيند، اما اگر موجود همه چيز داني، که اولويتها و اصول رفتاري خضر را هم مي‌داند، به او بنگرد، مي‌تواند رفتار او را با دقت پيشگويي کند. به عبارت ديگر، خضر در تنگناي همه چيز دان بودنِ خويش، اسير جبر مي‌شود. کردار خضرِ همه چيزدان و مطيع قوانين الاهي، از رفتار کسي که در جهان جبرانگارانه‌ي لاپلاسي – با عليت خطي و ساده‌اش- زندگي مي‌کند، قابل تفکيک نيست. هردو به ظاهر کردارهاي خود را در ادامه‌ي زنجيره‌اي از علل به هم پيوسته و تعين‌پذير بروز مي‌دهند و تنها تفاوت در آنجاست که در مورد خضر جبر از همه چيز دان بودن وي و پايبندي‌اش به قواعدي مشخص بر مي‌خيزد، و در جهان لاپلاسي اين ماجرا پيامد شکلي از مکانيک‌گرايي خشک و سختگيرانه است.

2. کنش سوژه، امري آزادانه و ارادي است. اين را مي‌توان با تکيه بر شهود عام و درونکاوي شخصي اعلام کرد، يا با تکيه بر عقل سليم و رفتارهاي توافق شده‌ي اجتماعي – مانند قواعد جزايي- بر آن پافشاري کرد. گذشته از تمام اين دلايل بديهي و بسيار تکرار شده، دليلِ علمي‌تري هم در مورد آزادي اراده وجود دارد، و آن هم اين که آدميان – و موجودات زنده در کل- سيستم‌هايي چندان پيچيده و بغرنج هستند که مفهومي به نام تقارن بر رفتارشان حاکم است. اين بدان معناست که پويايي اين نظامهاي پيچيده، بر اساس متغيرهاي بيروني تعيين نمي‌شود، و دروني شدنِ تنظيمگرهاي سيستم، به ظهور دامنه‌اي از امکانات رفتاري – و نه گزينه‌اي يکتا- در هر شرايط قابل تصور منتهي شده است. نتيجه‌ي عيني اين امر، آن است که سيستم براي رفتار کردن، نمي‌تواند تنها به متغيرها و شواهد بيروني تکيه کند و به ناچار بايد تقارن و هم‌ارزي حاکم بر گزينه‌هاي رفتاري را به کمک عاملي دروني بشکند. عاملي که به لحاظ فلسفي، اراده، در قاموس روانشناسانه، انتخاب عقلاني يا هيجاني، و به تعبير نظريه‌ي سيستمهاي پيچيده، شکستن تقارن ناميده مي‌شود. من، نظامي است که تقارن را مي‌شکند، و اين کار را در زمينه‌اي از تقارن‌ها، يعني هم‌ارزي و ابهام ميان گزينه‌هاي رفتاري به انجام مي‌رساند. اراده‌ي آزاد، پيش شرط مهمي دارد، که عبارت است از هم‌ارزي امکاناتي که براي رفتار وجود دارد. هم‌ارزي‌اي که تنها با ارجاع به متغيرهاي دروني سيستم، و با رفتاري خودمختارانه از ميان مي‌رود. و به اين شکل است که ما انتخاب مي‌کنيم.

نظام رواني سوژه، مانند تمام سيستمهاي پيچيده‌ي ديگر، بر مبناي متغيرها و گرانيگاه‌هايي مشخص و معمولا رمزگذاري شده دست به شکستن تقارن مي‌زند. زمينه‌ي انتخاب آزاد، ابهام است و برگزيدن شکلي از رفع ابهام از شرايط است. با توجه به اين که گيتي به ظاهر پويايي آشوبناک و غيرخطي‌اي دارد، و با تاکيد بر اين که پيامدهاي رفتاري يک سيستم قابل پيش‌بيني – و حتي قابل تعين- نيست، اين اصل که انتخاب آزاد در سيستمهاي پيچيده‌تر از آستانه‌اي وجود دارد، پذيرفتني مي‌نمايد. با اين وجود، حدسهايي احتمالاتي در مورد پيامدهاي رفتاري يک سيستم مي‌توان زد، و خودِ سيستم با چشمداشتهايي دست به انتخاب مي‌زند. چشمداشتهايي که بر مبناي متغيرهاي دروني سيستم، و معمولا بر اساس اصل بقا و ميل به تداوم خودِ سيستم تعيين مي‌شود و مشتقي از رفتار رقابتي سيستمهاي تکاملي براي باقي ماندن محسوب مي‌شود. بنابراين متغيرهايي مرکزي در سيستمهاي انتخابگر وجود دارند که الگوهاي شکست تقارن را سازماندهي و منظم مي‌نمايند. اينها همان گرانيگاه‌هاي رفتاري سيستم، و در سطحي انساني، همان مرکزِ سوژه هستند.

در ديدگاه مورد نظرِ نگارنده، سطوح گوناگوني از رمزگذاري اين مرکز وجود دارد. هر لايه از رمزگذاري و بازتعريف اين متغيرهاي مرکزي رفتار، در يکي از سطوح سلسله مراتبي سيستم، و در يکي از مقياسهاي مشاهداتي ديده مي‌شود. در سطحي زيست شناختي، اين بقا و شکسته شدن تقارن ميان مرگ و زندگي است که به انتخابهاي سيستم زنده جهت مي‌دهد. در سطح روانشناختي، شکل رمزگذاري شده‌ي همين متغير، که در قالب پاداش و لذت فهميده مي‌شود، کردارهاي سيستم شخصيت را سازمان مي‌دهد، در سطح اجتماعي مفهوم قدرت را داريم و سطحي ديگر از رمزگذاري مفهوم بقا و لذت را، و در سطح فرهنگي نيز معناست که زيربناي انتخاب سيستمهاي تکاملي اين سطح، يعني منشها را تشکيل مي‌دهد. از ميان چهار نوع سيستمي که در سطوح سلسله مراتبي فراز شرحشان گذشت، نظام شخصيتي پيچيده‌ترين ساختار را دارد و از اين رو ما مفهومِ مرسومِ انتخاب و اراده‌ي آزاد را به اين مقياس منسوب مي‌کنيم. هرچند الگوهاي انتخاب درونزاد و شکستن تقارن در ساير سيستمها – بدنها، نهادهاي اجتماعي و منشها- هم ديده مي‌شود.

به اين ترتيب، مي‌توان براي فهم الگوهاي انتخاب نظامهاي مربوط به سوژه، در تمام سطوح سلسله مراتبي قابل درک، به چهار متغير بقا، قدرت، لذت و معنا (بقلم) بسنده کرد. اين چهار متغير، چنان که گذشت، چهار توصيف از يک گرانيگاه اصلي هستند، که "مرکز"ِ سيستم دانسته مي‌شوند. از اين رو تعارض و تداخل آنها با هم به شرايط تناقض آميز مربوط مي‌شود که سيستم در آنها مرکززدوده شده و بنابراين دچار اختلال است.

بر اساس اين چهار متغير، مي‌توان در سپهر امکاناتِ رفتاري پيشاروي سيستم، در هر لحظه يک گزينه را به عنوان بهترين و درست‌ترين انتخاب در نظر گرفت. به اين ترتيب، اين نکته که خضر در هر لحظه يک رفتارِ بهينه را برمي‌گزيده، معقول مي‌نمايد. به راستي در هر برش زماني و در شرايط ويژه‌اي، يک گزينه‌ي رفتاري وجود دارد که بقلم را بر اساس قواعدِ مورد نظر سيستم، بيش از گزينه‌هاي رقيب مي‌افزايد. اما مشکل در آنجاست که اين گزينه، با آنچه که در مثنوي مولانا ترسيم شده، تفاوت بسيار دارد.

نخستين تفاوت آن که بر خلاف ديدگاه پذيرفته شده در مثنوي معنوي، و شهودِ عادي ما، عليتي خطي بر کردارها حاکم نيست. يعني سير رخدادها از قواعدي مکانيکي و پيش‌بيني‌پذير پيروي نمي‌کنند. بلکه گستره‌اي گشوده از تداخل‌ها و تغيير جهت‌هاي نامنتظره هستند که تنها در لحظه تعيين مي‌شوند. از اين رو، هرچند در هر برش زماني يکي از گزينه‌ها بقلم من را بيش از بقيه افزون مي‌کند، اما اين گزينه در آن لحظه‌ي خاص قابل تشخيص نيست. چرا که افزايش بقلم در زمينه‌اي از رخدادها بروز مي‌کند که در اکنون قابل مشاهده و حتي قابل تعيين نيستند. به اين ترتيب، بازتابهاي هر کنش من، به افقي مبهم و سردرگم پرتاب مي‌شود که از منظور کنوني‌ام، - حتي با فرضِ همه چيز دان بودن،- قطعيتي در مورد پيامدهايش وجود ندارد.

دوم آن که حتي اگر چنين تعين‌پذيري و قطعيتي هم وجود مي‌داشت، - که با تفسيرهاي امروزين ما از نظريه‌ي پيچيدگي و نظريه‌ي آشوبها، وجود ندارد،- باز هم شناسايي آن براي من ناممکن مي‌بود. به عبارت ديگر، سيستم همواره در نظامي بسته از رمزگان و نشانه‌هاي خوساخته جهان پيرامون خود را بازنمايي و فهم مي‌کند، و به اين ترتيب هميشه به برشي انتخاب شده و "مهم" پنداشته شده از آنچه که به راستي در جهان مي‌گذرد، بسنده مي‌نمايد. همه چيزدان بودن، از اين رو، ناممکن است. نه تنها به دليل محدود بودن گنجايشِ نظام شناختي من، که به خاطر ماهيت شناخت، که امري محدود و خودساخته و منفک از طبيعتِ رخدادهاي بيروني، و به شدت رمزگذاري شده است.

بنابراين، هرچند خطراهه‌اي از رفتارهاي بهينه را مي‌توان در سپهر کردارِ من تصور کرد، اما هرگز نمي‌توان آن را تشخيص داد. به اين ترتيب، من از موهبت انتخاب آزاد برخوردار مي‌شود. موهبتي که از سويي خلاقيت، اراده، خواست، و انضباط را پديد مي‌آورد، و از سوي ديگر به بروز اشتباه، سردرگمي، شک، و خطا منتهي مي‌شود. چنان که از سابقه‌ي نظامهاي تکاملي بر مي‌آيد، تنها در تداخل اين دو جبهه‌ي به ظاهر ناهمگن است که پيچيدگي مي‌بالد و رشد مي‌کند.

3. تنش، شکافي است که در ميان وضعيت موجود و مطلوب دهان باز کرده باشد. سيستم در برخورد با فاصله‌ي ياد شده، به شکلي واکنش نشان مي‌دهد، که به ناديده انگاشتن اين شکاف، يا پر کردن آن منتهي مي‌شود. اين دو را به ترتيب گريز و سازگاري مي‌ناميم.

بنيادي‌ترين تنشي که در سيستم سوژه مي‌توان تصور کرد، شکافي است که ميان کنش درست و نادرست در هر برش زماني وجود دارد. اين که انتخاب من تا چه اندازه از انتخاب بهينه‌ي ويژه‌ي اکنون و اينجا فاصله دارد، هرگز دانسته نيست. از اين رو، ميل به دستيابي به انتخابي بهينه، و درک ناممکن بودنِِ تشخيص قطعي اين گزينه، تنشي بنيادين است که در هر برش زماني و در تمام شرايط قابل تصور از حضورِ من، امتداد مي‌يابد. به همين دليل، اين تنش، يعني تنشِ انتخاب آزادانه را تنشِ غايي مي‌نامم.

تنش غايي، اگر به زبان نظريه‌ي سيستم‌ها صورتبندي شود، عبارت است از تلاش سيستم براي نيل به وضعيتي بهينه. اين ميل کردن به وضعيت بهينه در شرايطي ممکن مي‌شود که فاصله‌ي ميان گزينشهاي رفتاري سيستم، و گزينه‌ي بهينه‌ي ملازمِ آن شرايط خاص، کمينه شود. به اين ترتيب، تمام سيستمهاي انتخابگر در تلاش هستند تا خطراهه‌ي رفتار خود را بر خطراهه‌ي رفتارِ بهينه‌اي منطبق سازند، که تنها در سطحي نظري و به شکلي مبهم وجود دارد و نه قابل تشخيص است و نه قابل تعيين. بر اين مبنا، تنش غايي همواره وجود دارد، و همواره هم بزرگترين دغدغه‌ي رفتاري سيستم است. چرا که بقا و ساير متغيرهاي ناشي از رمزگذاري آن- مانند لذت و قدرت و معنا،- به اين ترتيب بيشينه مي‌شوند.

تنش غايي از اين رو تنش است، که شکاف ميان موجود و مطلوب در آن همواره باقي است، و ابهامي بزرگ در آن نهادينه شده است. و بدان دليل غايي است که به متغيرهاي غايي سيستم (بقلم) ارجاع مي‌دهد. راهبردهاي اجتماعي و توافقهاي نهادين شده‌ي فراواني وجود دارند که براي سازماندهي چگونگي رويارويي با اين تنش تخصص يافته‌اند. به دلايلي که شرح آن در اين نوشتار نمي‌گنجد، و به ماهيت سيستمهاي سلسله مراتبي پيچيده مربوط مي‌شود، بخش عمده‌ي اين راهبردها در راستاي گريز از تنش غايي، و نه سازگاري با آن تخصص يافته‌اند. اين بدان معناست که شيوه‌ي بازنمايي تنش غايي در نظامهاي حقوقي، قانوني، و عرفي، و الگوي رمزگذاري و تفسير شدنِ آن در ساختهاي ديني، اخلاقي، و ايدئولوژيک، عمدتا در راستاي پنهان کردنِ اين تنش، تحويل کردنش به تنشهايي کوچکتر و ساده‌تر، و يا نفي کردنش تخصص يافته‌اند. روشهاي زميني و عملياتي‌اي که بيشتر در سطح اجتماعي عمل مي‌کنند، معمولا تنش غايي را به مفاهيمي مانند موفقيت، ثروت، شهرت، يا عوامل دست يافتني ديگري ترجمه مي‌کنند، که دستاوردهايي عيني و ملموس را به دنبال دارند. موازي با اين روش، شيوه‌هاي استعلايي، آن جهاني، و لاهوتي‌اي وجود دارند که تنش غايي را به رستگاري، درستکاري اخلاقي، يا تقدس بر مي‌گردانند. با اين وجود پايداري سرسختانه‌ي اين تنش، و "ليز خوردنش" از ميان تمام اين قلابهاي معنايي، نشانگر آن است که اين شيوه‌هاي هنجارين و عام پاسخي در خور براي آن محسوب نمي¬شوند.

4. توماس هنري هاکسلي زماني گفته بود: "اگر نيرويي بتواند به من بگويد که هر لحظه بهترين و درست‌ترين کار کدام است، قول مي‌دهم کاملا از او اطاعت کنم." اسکينر بعدها در کتاب والدن دو آرمانشهري را تصوير کرد (Skinner, 1952) که مردمش همواره بهترين کار را انجام مي‌دادند، چون براي انجام اين کار شرطي شده بودند، و چند سال پس از انتشار کتاب او، جوزف کراچ به درستي اين انتقاد را مطرح کرد که در اين آرمانشهر، چيزي انساني و خوشايند وجود ندارد و آدميانش چيزي جز ماشينهايي کوک شده براي انجام کاري ويژه نيستند، هرچند که آن، بهترين کار باشد (Krutch, 1954).

خضرِ مولانا، به روشني چنين وضعيتي دارد. او ناگزير است بهترين کار را انجام دهد، چون از سويي به انجام آن متعهد است، و از سوي ديگر حقيقتِ مطلق و قطعي را در مورد بهترين گزينه‌ي رفتاري مي‌داند. به اين ترتيب کردار او زنجيره‌اي از رخدادهاي تعيين شده توسط متغيرهاي بيروني است، و به محض آن که نخستين مهره‌هاي اين دومينو – يعني تعهد اخلاقي خضر به نيکي و دانش فراگيرش در اين مورد- به هم برخورد کنند، کل مهرها به ترتيبي جبري بر هم فرو خواهند ريخت.

شرايط راستين، خوشبختانه چنين مکانيکي نيست. چنان که گفتيم، حتي اگر شرط تعهد کنشگر به اصلي اخلاقي – که شکل غايي‌اش همان افزايش بقلم است- وجود داشته باشد، همواره ابهامي بزرگ در مورد گزينه‌ي بهينه وجود دارد. به اين ترتيب، من، سيستمي است که همواره بايد براي چيرگي برتنش غايي، فاصله‌ي ميان گزينه‌ي مورد نظرش را و گزينه‌ي بهينه را محاسبه کند. اين محاسبه با دو دستگاه پردازنده‌ي متمايز، که خاستگاه‌هاي تکاملي متفاوتي هم دارند، ممکن شده است. يکي از آنها دستگاه عقلانيت است، که به شيوه‌يا خطي، منظم، مستدل، و با رمزگذاري‌اي روشن و زباني شده اين محاسبه را به انجام مي‌رساند. ديگري دستگاه شهود يا عواطف و هيجانات است که با روشي موازي، آغشته به ابهام، و سريعتر از روش پيش گفته کار مي‌کند. اين دو سيستمي تحليلي و ترکيبي، روشن و مبهم، کند و سريع، و به تعبير نادرستِ جديدتر، نيمکره‌ي چپي و نيمکره‌ي راستي (در مغز)، دو شيوه‌ي اصلي تکامل يافته براي سازگاري با تنش غايي هستند.

تمايز بين کارکرد اين دو روشن است. دستگاه عقلاني، قطعيت را مي‌جويد و آن را مي‌سازد. اين سيستمي است که براي دست زدن به انتخاب به دلايل کافي نياز دارد و اين دلايل در بهترين وضعيت، انطباقِ مطلق و قطعي گزينه‌ي مورد نظر و گزينه‌ي بهينه را اعلام مي‌کنند. دستگاه هيجاني/ عاطفي اما، خصلتي متفاوت دارد. ابهامي که در ذات کارکرد آن وجود دارد، و رمزگذاري نشدنش در نظامهاي زباني، راه جاه طلبانه‌ي جستجوي قطعيت را فرو مي‌بندد. با اين وجود، دستگاه هيجاني/ عاطفي براي توليد امري غريبتر تخصص يافته است، و آن هم قاطعيت است. دستگاه هيجاني براي خلق قاطعيت سازگار شده و از اين روست که شکست تقارن گذشته از ماهيت مستدل و عقلاني‌اش، که باعث قطعي نمودنش در نظامي از فهم حقيقت مي‌شود، قاطعانه نيز هست. اين قاطعيت ماهيتي هيجاني و عاطفي دارد و از درک کل‌گرايانه‌ي شرايط و سازماندهي خواست براي دستيابي به وضعي مطلوب برمي‌خيزد.

5. خضر، از آن رو که به قطيت دست يافته بود، قاطعيت را پيش فرض مي‌گرفت. اين قاطعيتِ آلوده با قطعيت، همان است که جبري بودن رفتار را رقم مي‌زند و مکانيکي شدن کردار را موجب مي‌گردد. اختيار و اراده‌ي آزاد، به تعبيري، از ظهور قاطعيت در غياب قطعيت بر مي‌خيزد. من در آن لحظه‌اي آزادانه انتخاب مي‌کنم که با درکِ غيرقاطع بودنِ شواهد و استدلالهاي پشتيبان يک گزينه، آن را قاطعانه برگزينم. به اين ترتيب، اراده‌ي آزاد را بايد دستاورد مشترکي دانست که از همکاري نظام عقلاني و هيجاني پديد مي‌آيد. عقلانيت، با تکميل مسير خود، به پا در هوا بودنِ قطعيتي که توليد کرده آگاه مي‌شود، و اين در حالي است که نظام هيجاني/ عاطفي همچنان به تراوش قاطعيت ادامه مي‌دهد. در اين نقطه‌ي تعادل مهم است که اراده‌ي آزاد زاده مي‌شود، و اين همان است که معنادار شدنِ زندگي، داو بستن بر سر انتخابها، مسئوليت کردار خويشتن را پذيرفتن، و مرکزدار شدني درونزاد را ممکن مي‌سازد.

6. آنچه را که گفتيم، مي‌توان به اين ترتيب جمع‌بندي کرد:

الف) اگر سوژه‌اي همه چيزدان در جهاني تعين‌پذير بر اساس متغيرهايي مشخص دست به انتخاب بزند، رفتارش جبرگرايانه خواهد بود.

ب) بر اساس داده‌هاي موجود و فهمي که از مفهوم آشوب در علم امروزين وجود دارد، جهان تعين‌پذير نيست.

پ) بر اساس درکي که از ماهيت شناخت و زيربناي عصب‌شناختي و پردازشي آن وجود دارد، همه چيزدان بودن ناممکن است.

ت) بر اساس شواهد موجود در مورد سيستم‌هاي پيچيده، انتخاب آزاد با تکيه بر مفهوم تقارن در گزينه‌هاي رفتاري، در سيستمهايي که رفتار خود را بر اساس متغيرهايي دروني تعيين مي‌کنند، قابل تعريف و تاييد است.

ث) سيستمها بر اساس چهار متغيرِ بقلم، در هر برش زماني و در هر شرايط ويژه يک گزينه‌ي رفتاري دارند که بهينه است، يعني بقا/ قدرت/ لذت/ معنا را در زيست جهان ايشان بيشينه مي‌کند.

ج) تنش غايي، حالتي است که از ابهام در مورد گزينه‌هاي بهينه و شکاف ميان انتخابهاي تحقق يافته و حالتهاي بهينه‌ي متناظرشان بر مي‌خيزد.

چ) تنش غايي در نظامهاي اجتماعي در قالب نهادها و قواعد اجتماعي و فرهنگي هنجارين مسخ شده، دچار تحريف گشته، و پنهان مي‌گردد.

ح) سازگاري با تنش غايي به لحاظ تکاملي توسط دو دستگاه شناختي متمايز انجام گرفته است: دستگاه عقلاني که قطعيت توليد مي‌کند، و دستگاه عاطفي/ هيجاني که مولد قاطعيت است.

خ) اراده‌ي آزاد، در شرايطي بروز مي¬کند که قاطعيت حاضر و قطعيت غايب است. اين شرايط، نشانگر اوج فعاليت هر دو دستگاه عقلاني و عاطفي/ هيجاني است.



References:


Krutch, J.W. The measure of man, Simon and Schuster, 1954. Stace, W. T. Religion and the modern mind, Harpers-Collins Publications, 1952. Skinner, B. F. Walden two, MaMillan Pub. Co. 1952.